صدای پشت دوربین بهش گفت: کی الگوت بود تو زندگی؟
گفت: پسرخالهم.
صدا گفت: مگه پسرخالهت چطور آدمی بود؟
گفت: شریف بود. غم آدما رو داشت. میفهمید کی چشه، میرفت خوبش میکرد. حواسش به آدمای دورش بود، صداشم در نمیومد. شلوغ بازیای کلاه قرمزیو نداشت که…
یهو تو صندلی صاف شدم! نفهمیدم کلاه قرمزی چی بود اون وسط! به میثم که فیلم رو گرفته بود گفتم بیار اولش. برگردوند. صدای پشت دوربین دوباره گفت: کی الگوت بود تو زندگی؟
گوشمو بردم جلو… نگفت پسرخالم… نمیگفت پسرخاله “م” گفت: پسر خاله.
پسر خالهی کلاه قرمزی، پسر خالهی حمید جبلی!!
رفتم چسبیدم به دیوار…
تصویر روی چشای قشنگِ پسر هفتتپه پاوز موند. ولی خودم دورتُند داشتم میرفتم عقب… رفتم هفتاد و دو سه…رفتم اول دوم راهنمایی که دوتا عروسک تازه متولد شده بودند. روزهایی که حیاط مدرسه پرِ ادایِ صدایِ کلاه قرمزی بود… در حالیکه، همان وقتها آنطرفتر، لای نیزارهای هفت تپه، پسری تحت تاثیر ۲۰۰گرم کاموا، جهانش داشت عوض میشد، آنقدر عوض که ۲۵سال بعد، شد لیدر جنبش کارگری ایران.
شب زنگ زدم به ممد بحرانی گفتم: ممد! حواست به کوچکترین حرکت سر و دست جنابخان باشه… سادهترین جملهش… یکی یکیِ کلماتش. حساب کن تفنگه، با احتیاط بچرخونش.
پسردخترهای ۱۲، ۱۳ سالهای، این شبها از اعدام میپرسند. از دار. از آن سه تا پسری که “یکاری کردن که میخوان بکشنشون”… پدرمادرهایشان جای جواب فحش میدهند به درو دیوار، بعد بچهها، در حالیکه چیز زیادی دستگیرشان نشده، میروند میخوابند.
اما… کمی دیرتر میخوابند… کلماتی را -آنشب- توی ذهنشان کنار میگذارند و به بزرگ شدن ادامه میدهند و فقط خدا میداند که به کدام گونهی آتش شبیه خواهند شد. اگر ۲۰۰ گرم کاموا اسماعیل بخشی ساخت، سه تا تنِ ۶۰، ۷۰ کیلویی با رگهای خوندارِ جوان چه خواهد ساخت؟؟
پسرهای ایران، پسرهایِ فریادِ گرسنگی از میانه ی دلار ۱۱ تومنی!
بنظرم بند از گردنشان باز کنید ولشان کنید بیایند توی دلار ۲۵ تومنی و سقفِ کوتاهتر شدهی زندگی ادامه حیات بدهند، قدر لطفی که میخواست بهشان بشود را بفهمند.
خودشان میمیرند. دیده بان حقوق بشر هم نمیبیند.
آن آسایشی که آنها زندگی توش را تاب نیاوردند و راه افتادند توی خیابان سنگ زدند، ما برای برگشتن بهش حاضریم جان بدهیم! میبینید چه کاریکاتوری شد؟ قواعد کاریکاتور را لااقل رعایت کنید. توی سرزمینِ کاریکاتور که کسی را نمیکُشند.
احسان عبدی پور