به طور کلی باید به این نکته توجه داشت که در هر قصه ای عمومن دو رکن اساسی موجود است: یکی مطالب واقعی که بیش تر به صورت پنهانی در قصه مطرح می شود و دیگری مطالب خیالی و افسانه ای که چاشنی رکن نخست است و برای طرح واقعیات زمینه ای مساعد فراهم می سازد تا خوانندگان و شنوندگان قصه را، که بیش ترشان از اهل علم نیستند، به سوی خود جلب کند.
اینک ما قصه ها و افسانه های موجود درباره ی فردوسی را که در کتاب ها ثیت گردیده است، در کمال اختصار مورد مطالعه و بررسی قرار می دهیم تا روشن شود که در طی سده های گذشته مردم ایران که در این سرزمین پهناور به طور پراکنده زندگی می کرده اند و به یقین از موارین و ضوابط نقد علمی بی خبر بوده اند و بسیاری از آنان خواندن و نوشتن نیز نمی دانسته اند ولی ایران را صمیمانه و بی ریا دوست می داشته اند، در دنیای خود فردوسی را چه گونه شاعری می دانسته اند، به نظر آنان فردوسی برای رسیدن به چه مقصودی به نظم شاهنامه دست زده بوده است، ایشان در ذهن خود از فردوسی چه گونه شخصیتی ساخته بودند، چه کسانی را دوست و دشمن وی می دانسته اند و به گمان آنان فردوسی با هر یک از ایشان به چه شکل رفتار کرده است.
کتاب هایی که این گونه داستان ها را در بر دارد و در این زمینه مورد استفاده ی ما قرار گرفته است، با توجه به تاریخ تالیف آن ها عبارت است از :
– سفر نامه ی ناصر خسرو ( به روایت نویسندگان مقدمه ی بایسنغری، در زیر وقایع مربوط به سال ٤٣٧ ه ق) (٢)
– تاریخ سیستان ( نیمه ی نخست کتاب، تالیف شده در حدود سال ٤٤٨) (٣)
– چهار مقاله ی نظامی عروضی، تالیف سال ۵۵١ یا ۵۵٢ ) (٤)
– تاریخ تبرستان ابن اسفندیار، تالیف سال ٦١٣ (۵)
– الهی نامه (٦) و اسرار نامه (٧) شیخ فریدالدین عطار، کشته شده در سال ٦٢٧
– آثار البلاد و اخبار العباد (٨) قزوینی، تالیف بین سال ٦٦١ تا ٦٧٤
– مقدمه ی شاهنامه ی فردوسی، نسخه ی مورخ سال ٦٧۵ ( معروف به مقدمه ی دوم یا مقدمه ی اوسط شاهنامه) (٩)
– تاریخ گزیده (١٠) حمدالله مستوفی، تالیف سال ٧٣٠
– مقدمه ی شاهنامه ی بایسنغری، نگارش در سال ٨٢٩ ( معروف به مقدمه ی جدید یا مقدمه ی سوم – و به روایتی مقدمه ی چهارم شاهنامه) (١١)
– مجمل فصیحی (١٢) تالیف فصیح احمد ابن جلال الدین محمد خوافی، زنده تا سال ٨٤۵
– مقدمه ی شاهنامه ی کتاب خانه ی دانشگاه پنجاب (١٣) نوشته شده در سده ی دهم هجری
– تذکره الشعرا (١٤) دولت شاه سمرقندی، تالیف در حدود سال ٨٩٢
– مجالس النفائس (١۵) تالیف امیر علی شیر نوایی در سال ٨٩٦
– مجالس المومنین (١٦) قاضی نورالله شوشتری تالیف بین سال ٩٩٣ و ١٠١٠
اکنون افسانه های موجود درباره ی فردوسی را درباره ی :
پیش بینی شهرت عالم گیر فردوسی
نظم شاهنامه و رفتن فردوسی به غزنین
صله ی سرودن شاهنامه و بزرگواری فردوسی
صراحت گفتار و ایران دوستی شاعر
بدخواهان فردوسی
سبب مرگ شاعر
به ترتیب مورد بررسی و مطالعه قرار می دهیم.
پیش بینی شهرت عالم گیر فردوسی
نخستین مطلبی که در این حکایت ها جلب توجه می کند مربوط است به به دنیا آمدن فردوسی و خوابی که پدر وی دید و تعبیر آن توسط نجیب الدین معبر :
« چون فردوسی متولد شد، پدرش خواب دید که فردوسی بر بامی برشد و روی به قبله نعره ای زد و آوازی شنید که جوابی آمد و همچنین از سه طرف نعره زد و همچنین جواب شنید. بامداد با نجیب الدین معبر گفت. گفت: پسر تو سخن گویی شود که آوازه ی او به چهار رکن عالم برسد و در همه ی اطراف سخن او را قبول تلقی و استقبال نمایند و او نادره ی عصر و اعجوبه ی دهر بود . . . » (١٧)
به طوری که می بینید در این قصه، هم شهرت جهانی فردوسی در نخستین شب تولد وی پیش بینی شده است و هم به طور ضمنی به کسانی که او را به مدح مجوسان و آتش پرستان متهم می نمودند، ( که من جلوتر به آن اشاره خواهم کزد) نیز پاسخ داده شده است، زیرا فردوسی در این قصه نخست روی به قبله ( یعنی مکه) کرده و نعره بر آورده و از همان سوی نیز پاسخ شنیده است.
آیا دلیلی قوی تر از این می توان بر پاکی اعتقاد فردوسی ارایه کرد ؟
نظم شاهنامه و رفتن فردوسی به غزنین
در روایت های گوناگون درباره ی نظم شاهنامه و رفتن فردوسی از توس به غزنین و آشنایی وی با شاعران دربار سلطان محمود غزنوی نکته هایی درخور تامل می توان یافت. اگر چه از نظر تاریخی سندی در تایید و اثبات هیچ یک از آن ها وجود ندارد، لیکن ببینیم در این قصه ها چه موضوع هایی مطرح شده است.
بنا بر این قصه ها :
فردوسی از جور عامل توس راه درگاه محمود غزنوی را در پیش می گیرد. اما نه فقط در دربار محمود کسی به سخنان این ” دهقان ” ستمدیده ی توسی توجه نمی کند، بلکه اقامت طولانی او در آن شهر موجب می گردد که وی گرفتار تنگی معیشت نیز بشود و به ناچار شاعری پیشه کند و به ساختن قطعه و قصاید بپردازد تا از عام و خاص وجه معاش بدو برسد (١٨).
به روایتی دیگر چون فردوسی با یاری “ماهک” داستان منظوم “رستم و اسفندیار” را به نظر سلطان می رساند، سلطان فردوسی را به درگاه می خواند و از حالش می پرسد و فردوسی چون این پاسخ می دهد:
« مردی غریبم از ولایت توس و از ضرب سهام آلام ظلم اهل وطن، به ظل عدل نواب سلطان پناهیده ام و در سایه ی رافت و مرحمت پادشاه اسلام از آسیب دهر نافرجام آرمیده. چون این قضیه معلوم کردم، این داستان به نظم آوردم» (١٩).
روایت دیگر آن است که فردوسی پس از کشته شدن دقیقی در صدد نظم شاهنامه برآمد، ولی از شاهنامه ی منثور نسخه ای در دست نداشت تا مردی به نام “محمد لشکری” نسخه ای از این کتاب را به وی داد و فردوسی را بدین مهم تشویق کرد. فردوسی که خود به عظمت کار پی برده بود، از “شیخ محمد معشوق توسی” که از اولیا الله بود
” استمداد همت کرد”. شیخ وی را گفت: میان ببند و زبان بگشای. بر طبق این روایت فردوسی نظم شاهنامه را در توس آغاز کرده است (٢٠).
همچنان که در روایت دیگری نیز فردوسی پس از به پایان رساندن شاهنامه آن را در هفت مجلد به همراه مردی به نام “بودلف” به غزنین می برد (٢١).
روایت دیگر حکایت از آن می کند که سلطان، فردوسی را از توس به غزنین خوانده بود. چون او به هرات رسید، بدیع الدین عبدالله کاتب، به فردوسی نوشت : « عنصری بر درگاه است. اگر خود را در کفه ی ایشان می یابد و با ایشان برابری می تواند کرد، متوجه شود ». و فردوسی به این پیغام پاسخی سخت دزشت می دهد :
به گوشم از سروشم بسی مژده هاست / دلم گنج گوهر، زبان اژدهاست
چه سنجد به میزان من، عنصری / گیا چون کند پیش گلبن سری
هم از ابلهی باشد و کودکی / به من گر برابر شود رودکی (٢٢)
در روایت دیگری گفته شده است که چون فردوسی از توس به هرات می زسد، نامه ای از “بدیع الدین” دبیر، منشی حضرت و صاحب دیوان رسالت، به دستش می رسد که وی در آن نامه فردوسی را از آمدن به غزنین برحذر داشته بود. بنا بر این روایت، این نامه با توطئه ی عنصری و رودکی نوشته شده بوده است، زیرا این شاعران از آمدن فردوسی به غزنین بیمناک بودند و او را رقیبی برای خود می شمردند. اما پس از مدتی که دوستی صاحب دیوان رسالت و آن دو شاعر تیره می گردد، صاحب دیوان رسالت در نامه ی دیگری حقیقت را با فردوسی در میان می نهد و آن گاه فردوسی از هرات راهی غزنین می شود. (٢٣)
بیش تر این روایت ها بدین واقعه پایان می یابد که فردوسی چون به غزنین رسید، پیش از آن که به شهر وارد شود، گذارش به صحرایی یا باغی می افتد که عنصری و فرخی و عسجدی با سه جوان خوب روی به عزم تفریح یا به قصد شراب خواری به آن جا آمده بودند. فردوسی در بیرون همین باغ نماز می گزارد. چون نمازش به پایان می رسد، با خود تصمیم می گیرد که به جمع شاعران بپیوندد، یا نخست شاعران در صدد بر می آیند تا او را که زاهدی خشک می پنداشته اند از خود برانند. ولی به توصیه ی عنصری قرار می گذارند او را بپذیرند و بیازمایند. ایشان برای امتحان فردوسی قافیه ای دشوار بر می گزینند تا هر یک مصراعی بسرایند. سه مصراع نخستین را آنان می گویند و مصراع چهارم را فردوسی :
چون عارض تو ماه نباشد روشن / مانند رخت گل نبود در گلشن
تیر مژه ات گذر کند از جوشن / مانند خدنگ دیو در جنگ پشن (٢٤)
از توضیحاتی که فردوسی در مورد گیو و جنگ پشن می دهد، تسلط وی بر تاریخ قدیم ایران آشکار می گردد. افزون بر آن این مصراع نیز سخت مورد پسند عنصری قرار می گیرد و بدین جهت فردوسی را مصاحب خود می سازد. در ضمن چون محمود غزنوی پیش از آن عنصری را به نظم ملوک عجم مامور کرده بوده و عنصری انجام این کار را در توان خود نمی دیده است، عنصری امر سلطان را در این باب با فردوسی در میان می نهد و ار وی می پرسد آیا تو بر نظم این داستان ها قادری ؟ و فردوسی پاسخ می دهد: « بلی، ان شاء الله تعالی ». آن گاه عنصری این موضوع را به عرض سلطان می رساند. سلطان فردوسی را به درگاه می خواند و از وی درباره ی شهر توس و وجه تسمیه ی آن می پرسد که فردوسی به تفصیل به آن جواب می دهد و سلطان آن را می پسندد (٢۵). سپس محمود غزنوی شاعران درگاه را می فرماید تا یک رباعی در وصف خط و زلف ” ایاز ” بگویند، ولی ایشان که همه سر بر خط فردوسی نهاده بودند به وی اشاره می کنند و فردوسی در بدیهه یک رباعی می سراید که سلطان را به غایت خوش می آید و به او می گوید : « الله درک یا فردوسی، که مجلس ما را چون فردوس گردانیدی، و در همین هنگام است که شاعر به فردوسی موسوم می شود و نیز در همین مجلس است که :
بفرمود سلطان مالک رقاب / که فردوسی آرد به نظم این کتاب (٢٦)
روایت دیگر در این مورد آن است که فردوسی در غزنین در خانه ی ماهک که از ندیمان سلطان بوده است به سر می برده و از وی خواهش کرده بوده است که وسیله ای فراهم سازد تا او به خدمت سلطان رود. این کار مدتی به طول می انجامد. روزی ماهک با فردوسی از منظوم ساختن “رستم و سهراب” توسط عنصری سخن می گوید. فردوسی در مدتی کوتاه داستان رستم و اسفندیار را به نظم می کشد و آن را به ماهک می سپارد تا از نظر سلطان بگذراند. محمود غزنوی شعر فردوسی را ملاحظه می کند و ” شعرای سبعه ” را که پیش از آن به نظم هفت داستان مختلف از تاریخ ملوک عجم مامور فرموده بوده است، احضار می کند و به ایشان می گوید که این شاعر دعوی مثنوی سرایی می کند. در این باب چه می گویید ؟ عنصری ملک الشعرای دربار شعر فردوسی را از سر انصاف می ستاید و دیگر شاعران نیز از عنصری پی روی می کنند. دنباله ی این روایت نیز مانند روایت های پیشین است. (٢٧)
آن چه از میان این قصه ها می توان استنباط کرد آن است که :
عامه ی مردم ایران معتقد بوده اند که فردوسی با تاریخ قدیم و حماسه ی ملی ایران آشنا بوده و خود به نظم داستان های ایران باستان علاقه مند بوده و چون به عظمت کار نیز آگاهی داشته است، برای انجام پذیرفتن این مهم از یکی از بزرگان زمان خود طلب همت می کند و سپس شاهنامه را در توس به رشته ی نظم می کشد. فردوسی چون در توس مورد ظلم و ستم قرار می گیرد، به امید رفع ظلم راهی غزنین می شود، ولی کسی در آن شهر به وی توجهی نمی کند و اقامت او در پایتخت محمود غزنوی دردی بر دردهای او می افزاید.
از سوی دیگر شهرت فردوسی به حدی بوده است که وی را به غزنین دعوت می کنند، ولی برخی از شاعران بسیار معروف ( حتا ملک الشعرای دربار ) از پیوستن فردوسی به جمع شاعران غزنین بیمناک بوده و حضور او را موجب کساد بازار خود می پنداشته اند. سلطان یا چند تن از شاعران از فردوسی آزمایش هایی به عمل می آورند، ولی هیچ یک را یارای برابری با فردوسی نبوده است. در نتیجه سلطان محمود غزنوی، عنصری ملک اشعرای دربار و دیگر شاعران همه بی چون و چرا او را به عنوان شاعری بی نظیر می ستایند و عنصری نظم تاریخ شاهان عجم را هم که سلطان پیش از آن به وی محول کرده بوده است به فردوسی می سپارد.
نکته ی مهم دیگر در این روایات تکیه بر پرهیزکاری و دین داری فردوسی است. در حالی که سه شاعر معروف دربار محمود غزنوی به قصد تفریح یا به نیت شراب خواری به بیرون از شهر رفته اند،فردوسی که برای دادخواهی به غزنین رسیده است در کنار همان تفرجگاه در حال نماز گزاردن است. در جای دیگری نیز که عنصری در باب آمادگی فردوسی برای نظم تاریخ شاهان ایران از وی سوال می کند، جواب فردوسی با عبارت ” بلی، ان شاء الله تعالی” تاکید دیگری است بر معتقدات دینی فردوسی از نظر مردم ایران آن روزگار.
صله ی سرودن شاهنامه و بزرگواری فردوسی
سومین موضوعی که در این قصه ها ذکر شده است، صله و جایزه ی محمود غزنوی است به فردوسی و نیز صله های امیر تبرستان و حکمران قهستان و خلیفه ی بغداد و چند تن دیگر به وی و عکس العمل تند فردوسی در برابر سلطان.
فقط در دو کتاب به این موضوع اشاره شده است که فردوسی متوقع بود که محمود غزنوی وی را از ندیمان خاص خود گرداند، یا منصبی چون وزارت بدو ارزانی دارد و اقطاعی نیز به وی بدهد. (٢٨)
برعکس، در روایت های دیگر سخن از این است که فردوسی نیت کرده بود که هر مالی به دست می آوزد نگاه دارد تا آن را صرف بنای اساسی ” بند آب توس ” کند. فردوسی پیوسته با خود می گفت: « بزرگ سعادتی باشد که آن میسر شود که بند آب شهر که به خاک و خاشاک می بندند، به گچ و سنگ محکم شود، چه به هنگام بسیاری آب، این بند ویران می شد و آب روانی که در توس درخانه ی فردوسی در جریان بود، بدین سبب منقطع می گردید. (٢٩)
روایت دیگر آن است که فردوسی شاهنامه به نظم می کرد و همه ی امید او آن بود که از صله ی آن جهاز دختر خود را فراهم سازد. (٣٠)
موضوع بسیار مهم در همه ی این قصه ها آن است که فردوسی هرگز از سلطان تقاضا نکرده است که به وی صله ای ارزانی دارد، بلکه این سلطان محمود غزنوی است که فرمان می دهد در برابر هر یک هزار بیت شاهنامه هزار (٣١) یا صد مثقال (٣٢) طلا به فردوسی بدهند و به روایت دیگر سلطان پس از پایان کار شاهنامه امر می کند یگ پیلوار زر سرخ به عنوان صله به فردوسی داده شود.
در مورد نخست نوشته اند هر بار که وزیر، خواجه احمد بن حسن میمندی، در صدد بر می آمد در اجرای امر سلطان در برابر هر هزار بیت، صله ی شاعر را بپردازد، فردوسی از دریافت آن سر باز می زد، به امید آن که همه ی صله ی سلطان را یکجا بگیرد و صرف مرمت یند آب توس کند. (٣٣) اما در مورد امر سلطان که یک پیلوار زر سرخ یا شصت هزار دینار به فردوسی بدهند، در روایات آمده است (٣٤) که بر اثر بدخواهی بعضی از نزدیکان سلطان ( در بیش تر روایت ها خواجه احمدین حسن میمندی و در یکی دو مورد ایاز و در یک مورد ابو سهل همدانی [ ؟ ] به جای این صله ی قابل توجه، فقط بین بیست تا هفتاد هزار درم یا شصت بدره ی سیم به عنوان صله نزد فردوسی می فرستند. (٣۵)
همه ی روایت ها نیز به این نتیجه منتهی می گردد که فردوسی این صله ی ناچیز و خلف وعده ی سلطان را توهینی به خود می شمارد و توهین را مردانه بدین صورت پاسخ می دهد که صله ی سلطان را بی درنگ در بین دو تن ( یکی حمامی و دیگری فقاعی) یا بین سه تن ( حمامی و فقاعی و آورنده ی صله یا فردی مستخق) تقسیم می کند (٣٦) و به غلام آورنده ی صله پیغام می دهد : « باید که حضرت پادشاه بداند که این مامور رنجی که در این کار کشید نه از بهر اکتساب دینار و درم بود فکیف این محقر که در آن هنگام که چراغ ضمیر به آتش فکرت افروخته ام به اضعاف آن شمع معتبر سوخته. بلکه بنای آن به تخلید ذکر و ناموس نهاده و ابواب ثنای جمیل بر چهره ی احوال خود گشاده است ». (٣٧) و سپس ابیاتی در هجو سلطان بر شاهنامه می افزاید و از ترس او از غزنین می گریزد.
در برخی از این حکایت ها نیز آمده است که فردوسی به هنگام اقامت در غزنین داستان هایی را که به نظم می آورد منشر می کرد و از این راه صله ها و عطایایی نیز به وی می رسید. چنان که امیر فخرالدوله دیلمی برای داستان منظوم رستم و اسفندیار که به دستش رسیده بود یک هزار دینار نزد فردوسی فرستاد و این موضوع موجب خشم سلطان شد. اما فردوسی این صله ها و عطایا را به امید دریافت صله ی نهایی از سلطان خرج می کرد و برای دگر روز چیزی نمی نهاد. (٣٨)
در این حکایات همچنین گفته می شود که فردوسی آزرده خاطر از سلطان پیمان شکن از غزنه راهی تبرستان و قهستان می شود. والی قهستان صدهزار مثقال نقره (٣٩) و به روایت دیگر صدهزار درم (٤٠) به فردوسی می دهد و از او تقاضا می کند تا هجو نامه ی محمود را تباه سازد. حکمران تبرستان نیز که شعر شناس بود ولی خشم و غضب سلطان محمود را هم دست کم نمی گرفت، با اعطای یک صد و شصت مثقال زر (٤١) یا صد هزار درهم (٤٢) و به روایت دیگری با صله ای سنگین (٤٣) از فردوسی تقاضا می کند ابیات هجو نامه را بدو بسپارد.
در روایات دیگری نیز که به سفر فردوسی به بغداد اشاره دارد، گفته می شود که خلیفه در برابر مدایح فردوسی و نظم یوسف و زلیخا شصت هزار دینار و خلعتی به او می بخشد. (٤٤)
این بحث را نمی توان به پایان رسانید مگر از صله ی نهایی که محمود غزنوی برای فردوسی به توس فرستاد نیز ذکری به میان آید.
در این قصه ها آمده است که سال ها پس از آن که فردوسی آزرده خاطر و خشمگین غزنین و سلطان را ترک گفته بود، روزی محمود غزنوی به هنگام تهدید متمردی در هندوستان (٤۵) یا یکی از ترکان غز (٤٦) با وزیر یا یکی از منشیان خود سخن می گفت و در ضمن آن از وی پرسید اگر متمرد یا آن ترک از در تسلیم در نیاید چه باید کرد ؟ وزیر یا منشی هم پاسخ می دهد:
اگر جز به کام من آید جواب / من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت: این بیت کراست که مردی از او همی زاید ؟ گفت: بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید. (٤٧) آن گاه سلطان در صدد جبران مافات و عذر خواهی بر می آید و فرمان می دهد شصت هزار مثقال طلا (٤٨) و خلعتی یا شصت هزار دینار به نیل (٤٩) یا دوازده شتر نیل (۵٠) به عنوان صله برای فردوسی به توس بفرستند.
موضوع شنیدنی این است که چون صله ی محمودی از دروازه ی رودبار به شهر توس وارد می شود، جناره ی فردوسی حماسه سرای بزرگ ما را از دروازه ی دیگر شهر، دروازه ی رزان، بیرون می برده اند (۵١) پس ناگزیر صله را به دختر یا خواهر او ( تنها وارث فردوسی) عرضه می کنند. عکس العمل این زنان آزاده نیز بسیار قابل توجه است. در یک روایت آمده است که دختر فردوسی صله ی گرانقدر سلطان را نپذیرفت و گفت : بدان محتاج نیستم، و چون سلطان از این امر آگاه شد فرمان داد آن مال را به دست خواجه ابوبکر اسحق کرامی صرف عمارت رباط “چاهه” کنند که در حد توس بود. (۵٢).
بنا به قول نویسندگان مقدمه ی بایسنغری : ناصر خسرو در سفرنامه ی خود در ذیل حوادث سال ٤٣٧ نوشته است : چون به قزیه ی چاهه رسیدیم، رباطی بود بزرگ. گفتند این رباط از وجه صله ی فردوسی است که سلطان محمود بدو فرستاد. چون او وفات یافته بود، وارث او قبول نکرد. (۵٣)
روایت دیگر در این مورد می گوید : چون صله ی سلطان را به خواهر فردوسی تسلیم کردند، صله ی سلطان را نپذیرفت و گفت : مرا به مال سلاطین جور احتیاجی نیست. (۵٤)
روایت دیگری می گوید که خواهر فردوسی صله ی سلطان را پذیرفت و با آن ” بند آب توس ” را با گچ و سنگ از نو ساخت تا آرزوی دیرین برادرش جامه عمل پوشیده باشد و آن بند را عایشه فرخ نام نهادند. (۵۵)
به طوری که می بینید در هیچ یک از این قصه ها و روایات گوناگون، فردوسی از کسی تقاضای صله نکرده است، بلکه این مخمود غزنوی است که به فردوسی وعده ای می دهد و بر خلاف آن عمل می کند، و فردوسی هم صله ی ناچیز او را به صورتی موهن به چند تن می بخشد و به سلطان پیغام می دهد که عمر خود را برای نظم شاهنامه جهت کسب مال و منال صرف نکرده است. دختر یا خواهر او نیز چون پس از مرگ فردوسی صله ی سلطان به دستشان می رسد، در کمال مناعت طبع و بزرگواری رفتار می کنند، یعنی یا آن را نمی پذیرند و سلطانی را که ” اندر تبارش بزرگی نبوده” است بیدادگر و از جمله ی ” سلاطین جور ” می خوانند، یا عطیه ی سلطانی را صرف عمران و آبادانی توس می کنند. این است رفتاری که به عقیده ی مردم ایران فردوسی و افراد خاندانش در برابر محمود غزنوی انجام داده اند.
مردم ایران در این روایات که ما امروز آن ها را قصه و افسانه می خوانیم، ولی خود ایشان آن ها را عین حقیقت و واقع می دانسته اند، در باب بزرگواری فردوسی بدین حد اکتفا نکرده اند و آرادگی و مناعت طبع فردوسی، این دهقان زاده ی توس را در قصه ی دیگری که کوتاه شده ی آن به این شرح است، یبان کرده اند:
فردوسی در شب همان روزی که داستان جنگ رستم و اسکبوس را به نظم آورده بود و بر محمود غزنوی و شاعران دربار خوانده و اعجاب همگان را از دلاوری رستم برانگیخته بود، رستم را در خواب می بیند. رستم در کمال احترام به فردوسی می گوید: جان من در بند حق گزاری تو است، ولی قادر نیستم حق شاعری تو را بگزارم. فقط به یاد دارم در یکی از جنگ ها طوقی را که از زر سرخ بود با نیزه از گردن خصمی برگرفتم که در فلان محل بر زمین افتاد. آن را به عنوان صله از من بپذیر. فردوسی چون از خواب بیدار می شود، خواب را با کسی در میان نمی گذارد، چه می ترسد وی را به کم خردی منسوب کنند، ولی روزی که با ایاز به همراه سلطان بود و گذار سلطان به همان محلی افتاد که رستم در خواب به فردوسی گفته بود که طوق زرین در آن جا است، فردوسی موضوع خواب خود را به ایاز می گوید. ایاز که با فردوسی روابطی صمیمانه داشت، سلطان را بر آن می دارد که در آن مکان کاخی بنا کند، بدین امید که با زیر و رو کردن زمین، نشانه ای از طوق زرین به دست آید. چون به کار می پردازند، آن طوق از زیر توده ی خاک بیرون می آید. ایاز طوق را به نظر سلطان می رساند و خواب فردوسی را باز می گوید. سلطان که پنداشته بود ایاز درصدد است با عنوان کردن خواب، این طوق زرین به فردوسی داده شود، می گوید طوق را به فردوسی بدهید. ولی چون طوق را نزد فردوسی می آورند، فردوسی با وجود افلاس می گوید: این صله ی سخنوری و عطیه ی هنرست، بر همه ی سخنوران و هنرمندان قسمت باید کرد. سلطان از علو همت فردوسی در شگفت افتاد و دانست که این حکایت بیان واقع بوده است. فی الجمله آن را به زر رایج تبدیل کردند و همچنان که فردوسی گفت قسمت نمودند، ولی فردوسی خود دیناری از آن را نپذیرفت.
این حکایت که امیر فخرالدین محمود یمین المستوفی آن را به نظم در آورده است، خود دلیل دیگری است بر اعتقاد عامه ی مردم ایران بر بزرگواری حماسه سرای یزرگ ایران زمین. (۵٦)
صراحت گفتار و ایران دوستی شاعر
در مطالبی که تا این جا ارایه نمودم، در چند مورد به استواری عقیده ی فردوسی در مسایل ملی اشاره کردم، اینک به این روایت یگانه نیز که در متنی متعلق به نیمه ی نخست سده ی پنجم آمده است توجه بفرمایید:
« و حدیث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند. محمود گفت: همه ی شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه زد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت: بباید کشت. هر چند طلب کردند، نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ عطا نیافته تا به غربت فرمان یافت». (۵٧)
این اعتقاد گروهی از مردم ایران بوده است درباره ی شهامت فردوسی در دفاع از حقیقت و احترام به بزرگ ترین قهرمان حماسه ی ملی ایران، در روزگاری که هنوز از مرگ فردوسی نیم قرن بیش تر نگذشته بوده است.
بدخواهان فردوسی
موضوع دیگری که در این قصه ها، به ویژه در آن جا که از صله ی محمود غزنوی به فردوسی و خلف وعده ی سلطان سخن به میان آمده است، جلب توجه می کند، آن است که در همه ی قصه ها سلطان به عنوان عامل اصلی این بی مهری نسبت به فردوسی معرفی نشده است، بلکه در بیش تر روایات، خواجه احمدبن حسن میمندی وزیر است که رای سلطان را تغییر می دهد و می گوید یک پیلوار از زر سرخ زیاد است و اگر سلطان او را بیست یا شصت هزار درهم عطا فرماید کفایت می کند. و سپس چون فردوسی صله ی ناچیز سلطان را به شرحی که گذشت، میان حمامی و فقاعی تقسیم می کند و خبرش به سلطان می رسد و سلطان خواجه را سرزنش می کند که تو بدنامی مرا فراهم ساختی، باز هم این خواجه است که رای سلطان را تغییر می دهد و در او می دمد که در این ماجرا عطا و حرمت سلطان مطرح است و فردوسی نباید با کار ناپسند خود شکوه و جلال سلطانی را در هم بشکند.
سرانجام همین سخن وزیر در طبع سلطان موثر می افتد و سلطان فردوسی را تهدید می کند که به عقوبت این بی حرمتی تو را در پای پیل خواهم افگند. (۵٨)
در روایت دیگری گفته می شود که پس از سفر فردوسی به قهستان، حکمران این ناحیه نامه ای به سلطان می نویسد و حقیقی را درباره ی فردوسی و دشمنان وی به عرض می رساند « و از غایت محرمیت و گستاخی که او را با سلطان بود عرضه داشت کرد که فردوسی را بعد از سی سال به افساد هر کته اندیش چرا نومید از درگاه باز باید گردانید ؟ و حکایت عجز و نیاز و سوز و گداز که مشاهده کرده بود باز نمود و این دو بیت که :
گذشتم ایا سرور پاک رای / از این داوری تا به دیگر سرای
رسد لطف یزدان به فریاد من / ستاند به محشر از او داد من
در اثنای آن عریضه ذکر کرد و پیش سلطان فرستاد. (۵٩) از قضا این نامه در همان روزی به دست سلطان می رسد که سلطان به مسجد جامع غزنین رفته بود و برای نخستین بار چشمش به دو بیتی می افتد که فردوسی پیش از گریختن از غزنین بر دیوار مسجد و در برابر جایگاه عبادت سلطان نوشته بود :
خجسته درگه محمود را ولی دریاست / چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست
چه غوغا که در او خوردم و ندیدم دُر / گناه بخت من است این گناه دریا نیست
تقارن این دو واقعه « خوفی در دل سلطان » (٦٠) به وجود می آورد و « سلطان به غایت آزرده خاطر و غمناک گشته و بدان جماعت که خبث فردوسی کرده بودند که فی الحقیقه نتیجه ی بدی آن به عرض و نام سلطان سرایت کرده بود غضب بسیار فرمود و حسن میمندی را به خطابات غریب مخاطب داشت و بعد از اذیت و جنایت به فرجام حکم فرمود که طومار حیات او را در جریده ی اموات ثبت کردند و به عبرت هر چه تمام تر به قتل آوردند. (٦١) گر چه در یک یا دو روایت دیگر این موضوع به صورت دیگری مطرح گردیده است و ابو سهل همدانی (٦٢) یا مخالفان خواجه را مسئول بی مهری سلطان ذکر کرده (٦٣) و نوشته اند که آن شخصی که بیت
اگر جز به کام من آید جواب / من و گرز و میدان و افراسیاب
را در حضور سلطان خواند و از فردوسی تجدید خاطره کرد و همین امر موجت شد که سلطان صله ی نهایی را نزد فردوسی بفرستد، خواجه احمدبن حسن میمندی بوده است. (٦٤)
از سوی دیگر در بیش تر این قصه ها از ” ایاز ” (٦۵) و در یک مورد دیگر از ندیمی به نام ” ماهک ” (٦٦) به عنوان یار و مددکار فردوسی در غزنین و دربار سلطان نام برده شده است، به جز یک روایت که در آن به بدخواهی ایاز و تحریک سلطان توسط او دربازه ی فردوسی، اشاره ای رفته است (٦٧)
اگر همه ی این مطالب را بررسی کنیم به نتایج زیر می رسیم :
همان گونه که در بیش تر کتاب های فارسی صوفیانه، سلطان محمود غزنوی به عنوان سلطان غازی و به صورت یک انسان وارسته و پاک نهاد و در ردیف صوفیان تصویر شده است، در قصه های مربوط به فردوسی نیز محمود و ایاز از این حسن نظر عمومی مردم در روزگاران پیش برخوردارند.
بر عکس، این خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر مقتدر محمود و مسعود غزنوی است که لبه ی تیز حمله ی مردم در ماجرای فردوسی و سلطان، متوجه ی اوست.
مردم ایران این وزیر را موجب حرمان فردوسی دانسته اند. چه همچنان که گذشت، هم اوست که یک بار به سلطان گفته است چون فردوسی به تعریض تو را دروغ زن خواند باید او را کشت. و نیز همین وزیر است که سلطان را به پیمان شکنی دعوت می کند و صله ی ناچیزی نزد فردوسی می فرستد و چون فردوسی صله ی حقیر را به صورتی موهن به چند تن می بخشد و خبر آن به سلطان می رسد و سلطان در می یابد بی سبب به فردوسی بی مهری کرده است، باز سخنان افسون آمیز همین وزیر است که موجب تغییر رای سلطان می گردد و آن گاه فردوسی را به افکندن در زیر پای پیل تهدید می کند.
شاید در پس این همه مخالفت مردم ایران با خواجه احمدبن حسن میمندی این حقیقت نهفته باشد که چون وی پس از ابوالعباس اسفراینی به وزارت رسید، به مخالفت با کارهای این وزیر ایران دوست پرداخت و از جمله دستور داد تا دیوان را از زبان فارسی به زبان تازی برگرداندند و در نتیجه زبان عربی را به جای زبان فارسی زبان اداری دربار غزنین کرد. پس عامه ی مردم ایران به طور کلی معتقد بوده اند که خواجه با ایران و تمدن و فرهنگ و تاریخ و حماسه ی ایران نیز میانه ی خوبی نداشته است. از این رو در بیش تر قصه ها او را در برابر فردوسی ( که زنده کننده ی حماسه ی ملی ایران است ) قرار داده و با بد نام کردن او انتقام خود را از او گرفته اند.
در روایت هایی که ذکز کردیم به دو بدخواه دیگر فردوسی نیز اشاره شده است.
نخستین ایشان آن کسی است که پس از مرگ فردوسی « تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه ی او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان گفتند با آن دانشمند در نگرفت. (٦٨) . در بیش تر قصه ها نام این مرد متعصب را شیخ ابوالقاسم گرگانی ذکر کرده اند. در حالی که از نظر تاریخی شیخ ابوالقاسم گرگانی در حدود ٣٠ یا ٣۵ سال پیش از مرگ فردوسی در گذشته بوده است. در هر حال نکته ی مسلم آن است که مردی متعصب با استناد به حدیث نبوی :من تشبه بقوم فهو منهم، نگذاشته است فردوسی را در گورستان شهر دفن کنند یا حاضر نشده است بر جنازه ی این مرد بزرگ نماز بگزارند، زیرا وی فردوسی را مردی می دانسته است عمر بر باد ده که همه ی عمر خود را به مدح گبرکان و مجوسان و آتش پرستان صرف کرده و رافضی نیز بوده است .(٦٩)
اکنون نگاه کنید نوده ی مردم ایران در برابر این گستاخی به کالبد بی جان فردوسی چه گونه عکس العملی نشان داده است. نخست این موضوع را از زبان عارف نامدار، شیخ فریدالدین عطار بشنویم:
شنودم من که فردوسی توسی / که کرد او در حکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نوک خامه / بسر می برد نقش شاهنامه
به آخر چون شد آن عمرش به آخر / ابوالقاسم که بُد شیخ اکابر
اگر چه بود پیری پر نیاز او / نکرد از راه دین بر وی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت / همه در مدح گبری ناکسی گفت
به مدح گبرکان عمری بسر برد / چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرا در کار او برگ ریا نیست / نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند / به زیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید در خواب / که پیش شیخ آمد دیده پر آب
زمرد رنگ، تاجی سبز بر سر / لباسی سبزتر از سبزه در بر
به پیش شیخ بنشست و چنین گفت / که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی / که می ننگ آیدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته / همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی / که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی / که “فردوسی” به فردوس است اعلی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر / اگر راندت ز پیش، آن توسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی / بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضا الهی / مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین می دان چو هستی مرد اسرار / که عاصی اندک است و فضل بسیاز
گر آمرزم به یک ره خلق را پاک / نیامرزیده باشم جز کفی خاک
خداوندا تو می دانی که عطار / همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی می نماید / چو فردوسی فقاعی می گشاید
چو “فردوسی” ببخشش رایگان تو / به فضل خود به فردوسش رسان تو
به فردوسی که علیینش خوانند / مقام صدق و قصر دینش خوانند (٧٠)
توجه کنید که اگر شیخی نابخرد بر جنازه ی فردوسی نماز نمی گزارد، به نظر مردم ایران، خداوند بزرگ، فردوسی را تنها به مناسبت یکی از این دو بیتی که در شاهنامه سروده است :
جهان را بلندی و پستی تویی / ندانم چه ای، هر چه هستی تویی (٧١)
یا
به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد
درخور فردوس اعلی می داند و فرشتگان را به استقبال جنازه ی فردوسی می فرستد. فردوسی نیز در همان شب اول قبر به خواب آن مرد متعصب می آید با تاجی زمردین بر سر و جامه ای سبز تر از سبزه در بر. آیا انتخاب رنگ سبز برای تاج و جامه ی فردوسی در برابر رنگ سیاه که شعار عباسیان و اهل سنت و جماعت و پیشوایان همان مرد متعصب است، خود از نکته یابی و دقت خاص مردم ایران حکایت نمی کند ؟
در پایان روایت های گوناگون مربوط به این رویداد، از پیروزی حق بر باطل نیز چون این یاد شده است که :
« چون شیخ از خواب بیدار شد، پای برهنه و گریان به مزار فردوسی شتافت و بر قبر او نماز کرد و چند روز معتکف گشت و تا در حیات بود هر روز به زیارت او رفتی.»
در ” آثار البلاد و اخبار العباد” قزوینی از یکی دیگر از بدخواهان و منکران فردوسی ذکری به میان آمده است و او شیخ قطب الدین، استاد غزالی است که روزی با همراهان بر قبر فردوسی می گذشت، یکی از همراهان به وی گفت به زیارت قبر فردوسی برویم. شیخ به او پاسخ داد: وی را رها کن، چه عمر خود را در مدح مجوسان صرف کرده است. مردی که آن سخن را به شیخ گفته بود فردوسی را به خواب دید. فردوسی به زبان قرآن مجید به سخنان شیخ قطب الدین چون این پاسخ داد :
« قل للشیخ، لوانتم تملکون خزائن رحمه ربی اذالا مسکتم خشیه الانفاق و کان الانسان قتورا » (٧٢)
● سبب مرگ فردوسی
درباره ی مرگ فردوسی نیز در این کتاب ها به واقعه ای اشاره شده است که توجیه آن مشکل است.
نوشته اند چون فردوسی از بغداد به توس بازگشت، روزی در بازار می گذشت، شنید که کودکی یکی از این دو بیت او را می خواند :
چو رستم پدر باشد و من پسر / نمانم به گیتی یکی تاجور
یا
اگر شاه را شاه بودی پدر / به سر برنهادی مرا تاج زر
و فردوسی پس از شنیدن این بیت از غایت حرمان و مکاره ی زمان که به مساعی جمیله ی او را یافته بود، آهی زد و غش کرد و چون او را به خانه بردند، مرغ روحش از قالب قفس پرواز کرده بود. (٧٣)
به عقیده ی شما در نظر مردم، چه ارتباطی بین شنیدن یکی از این دوبیت و درگذشت حماسه سرای بزرگ ما وجود داشته است ؟
آیا دو لفظ ” پدر ” و ” پسر ” در بیت نخست، ناگهان یاد پسر برومندش را که به روزگار جوانی به سرای باقی شتافته بود، در ذهن فردوسی پیر زنده کرده و به اصطلاح داغ این مرد کهن سال را تازه ساخته است ؟ یا مضمون بیت دوم خاطره ی تلخ رفتار محمود غزنوی و نامردمی های دربار غزنین را در او زنده کرده است و شرنگ این ناکامی، این بار چنان کام وی را تلخ ساخته که شیرینی حیات را بدرود گفته و جان به جان تسلیم کرده است ؟
● ● حاصل سخن
اکنون آن چه را که گفته شد یک بار به اختصار و به سرعت مرور کنیم :
در این قصه ها و افسانه ها که برخی آن ها را حاصل خیال پردازی چند تن معدود دانسته اند، چیزی جز این نیست که: فردوسی یکی از بزرگ ترین شاعران ایران است و همه ی معاصرانش به بزرگی مقام وی معترف بوده اند. وی ایرانی ای بوده است نژاده و ایران دوست و آشنا با تاریخ شاهان ایران و آن چه امروز ” حماسه ی ملی ” اش می خوانیم. به ایران و شاهان و قهرمانان شاهنامه عشق می ورزیده و کسی را اجازه نمی داده است آنان را تحقیر کند ولو سلطان مقتدری چون محمود غزنوی درصدد انجام این کار برآمده باشد. عشق به ایران او را به نظم تاریخ شاهان ایران سوق داده بوده و بدین جهت سی سال از عمر خود را صرف این کار بزرگ کرده است.
وی مردی بوده است با مناعت طبع و علو همت که هرگز از کسی تقاضا نکرده بوده است که به او صله ای بدهد، زیرا وی شاهنامه را برای کسب مال و منال به رشته ی نظم نکشیده بوده است. اما چون سلطان برخلاف وعده ای که به او داده است، صله ای ناچیز برای وی می فرستد، فردوسی این کار را توهینی به خود تلقی می کند و بی آن که خشم و رنجش سلطان را به چیزی بگیرد، صله ی سلطانی را در طرفه العینی به افرادی بی ارزش چون حمامی و فقاعی می بخشد و سلطان را در ابیاتی چند مورد نکوهش قرار می دهد. افرادی مغرض یا متعصب چه در زمان حیات و چه پس از مرگ فردوسی، به تهمت های بی اساس وی را مورد بی مهری قرار می دهند، در حالی که فردوسی ایرانی، آزاده ی ایران دوست مسلمانی بوده است که با وجود اختلاف مذهب با اکثریت حاکم در خراسان آن روزگار، بر خلاف مسلمانی گامی برنداشته و ابیات بسیار او در شاهنامه شاهدی صادق بر این مدعاست.
به همین سبب مردم ایران نیز در طی ده قرن اخیر هرگز به او فقط به چشم یک شاعر و سراینده ی عادی ننگریسته اند و، هم در قصه ها و افسانه های خود او را گرامی داشته و کار بزرگش را ارج نهاده اند و هم به مرور زمان او را در صف ” جاودان ها ” و ” قهرمانان ” جای داده اند. در نتیجه وی از محدوده ی ” تاریخ ” به قلمرو حماسه گام نهاده و در کنار قهرمانان حماسه ی ملی ایران، یعنی شاهان و پهلوانان نامدار ایران زمین قرار گرفته است. و سپس آن چنان که طبیعت هر حماسه ی ملی است، مردم حوادث زندگی فردوسی را که متعلق به روزگاران بس کهن نیست با افسانه و پسندها و معتقدات خود آمیخته و از او شخصیتی افسانه ای و حماسی و جاودانی ساخته اند بسیار زنده تر و جالب تر از وجود حقیقی و تاریخی او. یعنی همان کاری که پیروان ساده و پاک عقیده ی هر یک از ادیان و مذاهب با پیشوایان و بزرگان خود کرده اند یا صوفیان صافی عقیدت با پیران خود.
پی نوشت ها :
١-
– چند سخن درباره ی فردوسی، سعید نفیسی، مجله ی پیام نو، شماره ی ۵، تهران، ١٣٢٧ش
– مقدمه ی منتخب شاهنامه، محمد علی فروغی و حبیب یغمایی، وزارت فرهنگ، تهران، ١٣٢١ش : « درباره ی فردوسی فراوان سخن گفته اند، اما معلومات یقینی بسیار کم، و اکثر حکایاتی که نقل کرده اند، افسانه است . . . این داستان به انواع مختلف روایت شده است و شاخ و برگ و جرییات هم بسیار دارد که چون ما سراسر بی حقیقت می دانیم از نقل آن ها خودداری می کنیم ».
– بیست مقاله، قزوینی، جلد دوم، ١٣٣٢ش
– تاریخ ادبیات در ایران، دکتر ذبیح الله صفا، جلد اول، ١٣٣٢ش : « همین عظمت و مرتبت زندگی او مانند بزرگان درجه اول ایرانی با افسانه ها و روایات مختلف آمیخته شده ».
٢- مقدمه ی شاهنامه ی بایسنغری، شورای مرکزی جشن شاهنشاهی ایران، تهران، ١٣۵٠ش، برگ های ٧ تا ٢٢
٣- تاریخ سیستان، تصحیح ملک الشعرای بهار، موسسه ی خاور، تهران، ١٣١٤ش، برگ های ٧ تا ٨
٤- چهار مقاله، احمد بن عمر بن علی نظامی عروضی سمرقندی، تصحیح دکتر محمد معین، کتاب فروشی زوار، تهران، ١٣٣٣ش، برگ های ٧۵ تا ٨٣
۵- تاریخ تبرستان، بهاء الدین محمد بن حسن بن اسفندیار کاتب، تصحیح عباس اقبال، کتاب خانه ی خاور، تهران، ١٣٢٠ش، برگ های ٢١ تا ٢۵
٦- الهی نامه، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، تصحیح فواد روحانی، کتاب فروشی زوار، تهران، ١٣٣٩ش، برگ های ٢٨٦ تا ٢٨٧
٧- اسرار نامه، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری ، تصحیح دکتر صادق گوهرین، تهران، ١٣٣٨ش، برگ های ١٨٠ تا ١٩٠
٨- آثار البلاد و اخبار العباد، زکریا بن محمد بن محمود القزوینی، دار صادر، دار بیروت، بیروت، ١٩٦٠م، برگ های ٤١۵ تا ٤١٧
٩- مقدمه ی نسخه ی خطی شاهنامه ی فردوسی، نوشته شده در سال ٦٧۵ه ق، نگاه داری شده در کتاب خانه ی موزه ی بریتانیا با نشانه ی Add. 21103
١٠- تاریخ گزیده، حمد الله بن ابی بکر بن احمد بن نصر مستوفی، تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی، انتشارات امیر کبیر، تهران، ١٣٣٩ش، برگ های ٣۵١ و ٧٣٨
١١- رک به پی نوشت شماره ی ٢
١٢- مجمع فصیحی، فصیح احمد بن جلال الدین محمد خوافی، تصحیح محمود فرخ، کتاب فروشی باستان، مشهد، ١٣٤١ش، جلد دوم، برگ های ١٢٩ تا ١٤٠
١٣- نسخه ی خطی شاهنامه ی فردوسی، نوشته شده در قرن دهم هجری، نگاه داری شده در کتاب خانه ی دانشگاه پنجاب، لاهور
١٤- تذکره الشعراء، دولت شاه سمرقندی، تصحیح مخمد اقبال، لاهور، ١٩٣٩م، برگ های ٢٦ تا ٣٠
١۵- مجالس النفائس، میر نظام الدین علی شیر نوایی، تصحیح علی اصغر حکمت، تهران، ١٣٢٣ش، برگ های ٣٤٣ تا ٣٤۵
١٦- مجالس المومنین، قاضی نورالله شوشتری، چاپ سنگی، تهران، ١٢٩٩ه ق
١٧- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
١٨- تذکره ی دولت شاه
١٩- مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین
٢٠- مقدمه ی بایسنغری
٢١- چهار مقاله
٢٢- مجمل فصیحی
٢٣- مقدمه ی بایسنغری
٢٤- تاریخ گزیده، مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین، تذکره ی دولت شاه. اما در مقدمه ی شاهنامه مورخ ٦٧۵ه ق آمده است که سلطان « سخن سیرالملوک طرح انداخت و گفت شما چهار شاعرید، در بدیهه هر یک مصراعی بگویید تا هرکدام که فزون تر آید و دل پسند افتد نظم سیرالملوک بدان مقرر کنم و به هر یک بیت یک مثقال طلا بدهم. همه ی شاعران انگشت بر چشم نهادند. پس آنگه بنیاد سخن کردند و گفتند. اول عنصری گفت، فرخی گفت، سیوم عسجدی گفت، چهارم فردوسی گفت . . . »
٢۵- مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین
٢٦- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٢٧- مجالس المومنین
٢٨- آثار البلاد، تذکره ی دولت شاه
٢٩- مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین
٣٠- چهار مقاله، مجالس المومنین
٣١- مجالس المومنین
٣٢- مقدمه ی بایسنغری
٣٣- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٣٤- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٣۵- در نسخه های مختلف چهار مقاله : بیست، پنجاه، شصت هزار درم، در آثار البلاد : یک پیل نقره، در مقدمه ی شاهنامه مورخ ٦٧۵ه ق و مقدمه ی شاهنامه ی پنجاب : پنجاه هزار درم، در مقدمه ی بایسنغری : شصت هزار درم، در مجمل فصیحی : شصت بدره سیم، در مجالس المومنین : هفتاد هزار درم، در تذکره ی دولت شاه : شصت هزار درم
٣٦- چهار مقاله، الهی نامه، مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین، تذکره ی دولت شاه
٣٧- مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین
٣٨- مقدمه ی بایسنغری
٣٩- مجالس المومنین
٤٠- مجمل فصیحی
٤١- تذکره ی دولت شاه
٤٢- مجمل فصیحی
٤٣- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی
٤٤- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی
٤۵- چهار مقاله، مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین، تذکره ی دولت شاه
٤٦- مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٤٧- چهار مقاله، به نقل از امیر معزی « که او گفت : از امیر عبدارزاق شنیدم به توس که . . . »
٤٨- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٤٩- چهار مقاله
۵٠- تذکره ی دولت شاه
۵١- چهار مقاله، تذکره ی دولت شاه
۵٢- چهار مقاله، مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، تذکره ی دولت شاه، مجالس المومنین
۵٣- این مطلب در نسخه های خطی موجود سفرنامه ی ناصر خسرو نیامده است.
۵٤- چهار مقاله، مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، تذکره ی دولت شاه، مجالس المومنین
۵۵- چهار مقاله، مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، تذکره ی دولت شاه، مجالس المومنین
۵٦- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی. در این است اشعار امیر فخر الدین محمود بن الامیر یمین مستوفی الفریومدی:
ای روزگار از چه چنین بی مروتند / این سروران دهر به دور زمان ما
رستم که در نبرد بگفتی که از شرف / بهرام بوسه داد رکاب و عنان ما
یک شب به خواب گفت به فردوسی: ای عزیز / دربند حق گزاردن تو است جان ما
آماده و نهاده فلان جا دفینه ای است / از سعی گرز و خنجر گیتی ستان ما
بردار از آن که دسترس ما دگر نماند / هر چند شرمسار بود ز آن روان ما
از مردگان حکایت احسان چنان کنند / بی التماس مادح و بی امتحان ما
معلوم می شود که در این دور دون نواز / از مردگان کم اند بسی زندگان ما
۵٧- تاریخ سیستان
۵٨- مقدمه ی شاهنامه ی مورخ ٦٧۵ه ق، مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
۵٩- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٦٠- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٦١- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٦٢- مقدمه ی شاهنامه ی دانشگاه پنجاب
٦٣- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٦٤- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٦۵- مقدمه ی بایسنغری، مجالس المومنین
٦٦- مجمل فصیحی، مجالس المومنین
٦٧- تذکره ی دولت شاه
٦٨- چهار مقاله
٦٩- چهار مقاله،تاریخ گزیده،مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین، تذکره ی دولت شاه
٧٠- اسرار نامه
٧١- شادروان سعید نفیسی این بیت را از فردوسی نمی داند و در این باب می نویسد: « چیزی که شگفت است این است که این بیت از فردوسی نیست و از شرف نامه ی نظامی است که حمدالله مستوفی یا دیگری در آن دست برده اند و اصل آن این است :
پناه بلندی و پستی تویی / همه نیستند، آن چه هستی تویی »
لباب الالباب، تصحیح سعید نفیسی، برگ ٧٦٧
در حالی که بیت مذکور در متن مقاله، در « داستان رستم با خاقان چین » مذکورست. شاهنامه ی فردوسی، چاپ بروخیم، جلد ٦، برگ ١٠٦، بیت ٧٣٦
٧٢- آثار البلاد و اخبار العباد ( سوره ی الاسری، آیه ی ١٠٠
٧٣- مقدمه ی بایسنغری، مجمل فصیحی، مجالس المومنین
ذکتر جلال متینی
از : شاهنامه شناسی، مجموعه ی گفتارها
انتشارات بنیاد شاهنامه ی فردوسی، شهریور ١٣۵٧