عصراسلام: باید هر شب که میآمد خانه با گوشیاش، آن طور که نوههایش یاد داده بودند «تصویری» زنگ میزد به خانه بچههایش و دلش باز میشد. علی اکبر شیرودی حالا باید ماسک میزد، با هزار دعوایی که دخترش با او کرده بود و گفته بود «بابا مواظب خودش باش» و دست آخر هم ماسکش را زیر دماغش میزد و با لهجه مازندرانی میگفت «نفسم میگیرد دختر!»
علی اکبر شیرودی حالا باید مینشست شبها و خاطره هلیکوپترهایش را برای بچههایش تعریف میکرد. باید میبود و میگفت که بنی صدر گفت انبار مهمات پاوه را نابود کنید و برگردید و او گفت: «نه! میمانیم و میجنگیم و مسئولیت تمرد از دستور فرمانده کل قوا را قبول میکنیم.» باید میگفت وقتی دوازده ساعت با هلیکوپترش جنگید و به او درجه دادند نامه نوشت که: «تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بودهام، برگردانید.»
علی اکبر شیرودی باید میبود و میدید شکر مثل زمان جنگ جیره بندی شده و روغن را با تیتاپ میفروشند و هر کیلو مرغ به قیمت جان آدمیزاد است و سر ماه حساب کتاب میکرد که با این حقوق بازنشستگی که دارد میتواند پا به پای قیمتها بدود یا نه. علی اکبر شیرودی باید میرفت ساحل شمال و نگاه میکرد و خودش قضاوت میکرد که شمال «رادیو دریا» را بیشتر دوست داشت یا شمال «طرح ساماندهی دریا» را.
علی اکبر شیرودی باید میبود، یک روز در هفته میرفت بازار محلی و دَلار میخرید برای ماست و هی پرتقالها را وارسی میکرد که میوه خراب نبرد جلوی مهمانش بگذارد. باید میبود و یک چشمش به حسن یزدانی میبود در کشتی و یک چشمش به نساجی قائمشهر و باید میبود و با هر باخت ملوان انزلی سرتاپایش خوشحالی میشد.
ولی حالا نیست. امروز دقیقا چهل سال است که علی اکبر قربان شیرودی نیست. چهل سال پیش در همین روز، یک جایی توی دشت سرپل ذهاب گلولهای آمد از تانک و از کتف خورد به او و از سینه درآمد. چهل سال پیش، همین روز هلیکوپترش خورد زمین و او رفت.
رفتن امیر ارتشی را البته طبق قاعده باید با مارش نظامی گرامی داشت ولی اسمش اگر علی اکبر باشد، آدم لاجرم زیر لب «جوانان بنی هاشم» میخواند. مخصوصا وقتی در این روزهای سخت، ما هم مثل حسین بیطاقت شده باشیم و توان نداشته باشیم پیکرش را تا خیمهها بکشیم. از شیرود تا سرپل ذهاب، از امجدیه تا باب القبله، سلام بر علی اکبر قربان شیرودی.
نویسنده: مصطفی آرانی
چهلسالگی