صاحب مغازه کنترل را در دست گرفته بود و مدام کانالها را عوض میکرد. آنچه توجه مرا جلب کرد انبوه تبلیغات تجاری بود که در آنها وفور نعمت از زمین و آسمان بر سر آدمها میبارید. واقعا میبارید. یخچالِ سرشار از انواع خوراکیهای خوشمزه و رنگارنگ که همیشه هم یک کیکِ تولد بزرگ و یک نارگیل در آن جا خوش کرده است، میزی که در دل طبیعت چیده شده است و مملو از خوراکیهای رنگارنگ و وسوسهانگیز است، جوانانی که در ماشین نشستهاند و در حالی که ملچملوچ میکنند چیزی میخورند، ران مرغی که در ماهیتابۀ مملو از روغن جلز و ولز میکند.
در آنجا از خودم میپرسم چرا نهادهای حاکمیت از مردم میخواهند در برابر سختیها طاقت بیاورند؟ چرا از مردم میخواهند صبوری کنند؟ چرا تلاش میکنند مردم (به قول خودشان) «عادلانهسازی یارانهها» را خوب درک کنند و در این خصوص با دولت همراهی کنند ولی خود نهادهای حاکم بر زخمهای مردم اینگونه نمک میپاشند؟
منظورم همین تبلیغات تأسفبرانگیز و زجرآور صدا و سیماست. آخر چگونه میتوان از طرفی گزارشهایی از سطح جامعه پخش کرد و دردهای مردم را (البته در چارچوب روایت رسمی) به تصویر کشید و بعد لابه لای همان گزارشها یخچالی را نشان داد که از وفور نعمت در حال تَرک خوردن است، و آدمهایی که به شکلی ولعآمیز و تحریککننده غذا میخورند؟
در دهه شصت در محلهمان یک مغازه کوچک قنادی قرار داشت که زولبیا و بامیه درست میکرد. ما نوجوانان آن دوران (که اغلب جیبهایی خالی داشتیم) هر زمان از مقابل مغازه او رد میشدیم صحنه رقتانگیز و شاید زجرآوری میدیدیم. او یک بامیه را در دست میگرفت ولی نمیخورد.
به ما نگاه میکرد و با حرص و ولع ادای ملچ ملوچ درمی آورد. او میخواست ولع خرید بامیه را در ما تهیدستان به وجود آورد. به یاد دارم که یکی از دوستانم که شاید زجر بیشتری میکشید و خشمگین بود با سنگ شیشه مغازه را شکست. بر زخم مردم تهیدست نمک نپاشید.
* عضو گروه جامعهشناسی دانشگاه گیلان