عصراسلام: او را از جبهه ی مریوان می شناختم. دوستان دیگری نیز مانند محمود صدر محمدی و محمد حسین جعفری و شهید جواد نصرالدینی، در کاروان بودند.با اتوبوس به پادگان امام حسن تهران رفتیم و روز بعد با قطار عازم اهواز شدیم. ساعت ۱۴ روز دوازده تیر به ایستگاه راه آهن اهواز رسیدیم . با وانت عازم مقر تیپ علی بن ابی طالب در ۵ کیلومتری اهواز به سمت خرمشهر(سپنتا) شدیم.
سپنتا نام کارخانه ای بود با سوله های بزرگ که نیرو ها را در داخل آن سوله های داغ اسکان می دادند. تعدادی از بسیجیان ابهر نیز به فرماندهی شهید اباذر فیروزی به ما پیوستند و مجموعاً یک گروهان تشکیل دادیم. چند روز بعد شهید محمد اشتری از زنجان آمد و از مجموع گروهان ما و یک گروهان از بچه های خمین و گروهان دیگری از بچه های شهر محلاتُ گردانی به نام «امام علی(ع)» سازماندهی کرد و فرماندهی آن را عهده دار شد و شهید حمید احدی را هم معاون خود قرار داد.
حدود یک ماه قبل از ما گروه دیگری از بچه های زنجان تحت فرماندهی شهید میرزا علی رستمخانی و تحت نام «گردان صاحب الزمان» در مقر«گلف» اهوازمستقر بودند.تعدادی از دوستانم مانند شهید ناصر اوجاقلو، شهید سید نصرت صفوی، شهید مجید کلانتری، شهید محرمعلی صالحی و…در آن گردان بودند.شهید نصرت در نامه ای مرا به جبهه دعوت کرده بود و در پایان نامه این شعر را نوشته بود: «سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او به کربلا می رویم »
آن روزها حدود هشت ماه از طلبگی من می گذشت وعشق شهادت طلبی و شور مجاهدت در وجودم موج می زد. کتاب های متعددی در باره ی جهاد و شهادت خوانده بودم . سخنان امام درباره ی شهادت روحیه ام را به طور شگرفی دگرگون کرده بود و به حال برخی از همرزمان شهیدم سخت غبطه می خوردم. همرزمانی مانند ابوالفضل پاکداد ، اکبر منصوری عبداله جعفری، علی اکبر نقدی، پیروز قزلباش، داود ایمانی، نقی مجتهدی، جوادگلشنی، داود ایمانی، حسین سهرابی نژاد،مسعود منتجبی ، غلامرضا ابراهیم خانی، اذن اله نورمحمدی،و…. که در عملیات فتح المبین و بیت المقدس به شهادت رسیده بودند. احتمال زیادی می دادم که در این عملیات شهید بشوم و همه اش در این فکر بودم که به هنگام تیر خوردن چه احساسی خواهم داشت؟ یکی از شب ها جمعی از رزمندگان اراکی را دیدم که نوحه ای به این مضمون ُ همنوا با یکدیگر زمزمه می کنند و سینه می زنند :« گر شهیدم من ، روسفیدم من، با شهادت خدمت مهدی رسیدم من.» با آنان همراهی کردم و این سخن را به واقع زبانحال خودم یافتم. در آن روزها هر سخنی از شهادت توجهم را به خود جلب می کرد. و شهید شدن برایم به امری جدی و قریب الوقوع و فراتر از شعار تبدیل شده بود.
۲۲ تیر عازم قرار گاه تاکتیکی تیپ واقع در ایستگاه حسینیه شدیم و برای سلاح های خود مهمات در یافت کردیم و من که «آرپی جی زن» بودم گلوله های آرپی جی تحویل گرفتم. تا نماز صبخ در نماز خانه ی حصیری مقر نشستیم توپ خانه ی لشگر هم آنجا مستقر بود غرش رعد آسای توپ ها خبر از آغاز عملیات می داد. صادق آهنگران آمد و در جمع مانوحه ای خواند و سینه زدیم.تصویر معروف آن مراسم تاریخی بارها از سیما پخش شده و می شود: رو سوی میدانیم جانباز قرآنیم …………… بگذشته از جانیم
آهنگران در ضمن نوحه خوانی خود گفت :«بسیاری از شما ها امشب آخرین شبتان است». با شور حال عجیبی نماز جماعت صبح را به امامت آقای دری نجف آبادی(امام جمعه ی کنونی اراک) خواندیم و آقای دری نجف آبادی پس از نمازسخنرانی زیبایی در باره ی ارزش جهاد و شهادت کرد. همزمان با طلوع آفتاب با ماشین های کمپرسی عازم خط مقدم شدیم . در این حال شهید نصر الدینی رادیو کوچکش را روشن کرد و رادیو آغاز عملیات رمضان را با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی اعلام کرد.یک دستگاه وانت تویوتا که حامل جنازه ی پاک سه شهید بود از کنار ما عبور کرد و با دیدن این صحنه حال همه ی بچه هادگرگون شد.
اندکی بعد کامیونی پر از جنازه ی شهدا را مشاهده کردیم و منقلب تر شدیم .همینکه به خط رسیدیم متوجه شدیم نیروهای ما پاسگاه زید را تصرف و نابود کرده اند و در حال انتقال اسرا به پشت جبهه هستند و از طریق صدای جمهوری اسلامی پیام هایی به زبان عربی به ملت عراق صادر می کرد که: از رزمندگان ما استقبال کنید.
صدای مهیب انفجار و نیز صدای رگبار مسلسل های طرفین لحظه ای قطع نمی شد. اسرای عراقی در حالی که شعار«الموت للصدام» می گفتند از کنار ما می گذشتند. یکی از آنان به خاطر هیکل خیلی درشت و سبیل استثنایی که داشت توجه بچه های ما را به خود جلب می کرد. روزهای بعد قیافه ی ترسناک او سوژهی اکثر روزنامه ها و مجلات شد.نماز ظهر و عصر را در سنگر چهار نفره خودمان به جماعت خواندیم وبه پاسدار شهید علی رضوانی (کمند علی کوچه بیگلو) اقتدا کردیم.
محمود عبادی و حجت کلانتری از گردان صاحب الزمان از کنار ما گذشتند و گفتند صالحی اسیر شده است. گفتم کدام صالحی؟ علی اکبر صالحی گفت محمود صالحی . تا شب خاطرات محمود صالحی را در ذهنم مرور می کردم که شب فهمیدم او که اسیر شده است شهید محرمعلی صالحی است. این خبر برایم باور کردنی نبود که محرمعلی(محی) اسیر شده باشد چون شجاعت های او را در جبهه ی مریوان دیده بودم .بعد جزئیات را از حجت کلانتری پرسیدم معلوم شد دو دستگاه از ماشین های گردان صاحب الزمان اشتباهی داخل نیروهای عراقی رفته اند. در حالی که شهید صالحی پیاده شده بوده، عراقی ها آنها را به رگبارمی بندند که در آن حال ماشین ها برمی گردند وصالحی را درمیان دشمن تنها می گذارند. نیرو های ما خیلی پیشروی کرده بودند ولی از مقداری از مواضع خود عقب نشینی کرده و در پاسگاه مستقر شده بودند.
اکنون می بایست مرحله ی دوم عملیات از همان پاسگاه زید آغاز شود. ولی بیات نقشه ی مرحله ی دوم را بر روی خاک کشید و ما را توجیه کرد .قرار بود از سه محور حمله کنیم .از سمت راست ما بهشتی یک-از سمت چپ ما بهشتی سه و گردان ما در محور بهشتی دو بود که در وسط دو محور قرار داشت .همان روز یعنی ۲۴ تیر ماه ۱۳۶۱ شمسی ساعت ۲۲ مرحله ی دوم عملیات رمضان با رمز یا «صاحب الزمان ادرکنی» آغاز شد . بنده یکی از آرپی جی زن های گردان امام علی(ع) از تیپ ۱۷ علی بن ابی طالب بودم.
همزمان با اذان مغرب، نماز را در کنارخاکریز پاسگاه زید خواندیم و پس از خوردن چیزی به نام شام! خاکریز را به سمت دشمن پشت سر گذاشتیم.محمد اشتری در نوک حمله قرار گرفت و ما را در یک ستون به خط دشمن نزدیک و نزدیک ترکرد. حدود دو ساعت حرکت کردیم . نیرو های کمین دشمن در حال عقب نشینی گلوله های رسام را بر سر ما می ریختند.از کنار یک پیکر زخمی گذشتم. در آن فضای تاریک توانستم او را بشناسم و از باند پیچی دور سرش بفهمم که گلوله بر سرش اصابت کرده است . او سید مسعود سیوانی بود و از شدت درد به خود می پیچید و ناله می کرد. بهمن نوری هم در کنارش ایستاده بود و با صدایی خشن به مسعود تشر می زد که: «اینقدر زاری نکن و روحیه ی بچه ها را تضعیف نکن!».هرقدر جلوتر می رفتیم آتش دشمن بیشتر می شد . از رو برو و از سمت چپ بر سر ما گلوله می بارید .
به نظرم این گلولهها از دوشیکاهای تانک ها بر سر ما می ریخت و به موازات حرکت ما عقب نشینی می کردند.مجید بربری (ارجمند) در نقش پیک گردان عمل می کرد که ناگهان از بازوی راستش زخمی شد ولی از حرکت باز نایستاد. بعضی از دوستان دیگر هم یکی پس از دیگری به خاک می افتادند ولی دیگر قابل شناسایی نبودند ..ساعتی توقف و اندکی استراحت کردیم که در آن هنگام یکی از گردان های استان خوزستان (گردان امام حسن) که مسیر خود را گم کرده بودند، به جمع ما پیوستند .آنها تعدادی هم شهید داده بودند و روحیه ی خوبی نداشتند.
من از وضعیت آتش و روحیه ی فرماندهان، حدس زدم که در محاصره ی دشمن افتاده ایم ولی مردی میان سال با صحبت های خود به من روحیه می داد و سعی می کرد مرا از حالت گیجی بیرون آورد. او مانند گزارشگران فوتبال، درگیری های جناح چپ را –البته به نفع جبهه ی ما- تفسیر می کرد. الآن می فهمم که او علاوه بر اینکه گزارشگر ماهری بود روانشناس خوبی هم بوده است! به هر حال دستور حرکت دو باره صادر شد و باز به پیش تاختیم . اذان صبح فرا رسید و تقریباً به مدت ده دقیقه توقف کردیم و در میان باران گلوله ی دشمن نماز صبح خواندیم و باز به حرکت خود ادامه دادیم.
در هوای گرگ و میش به خاکریزی رسیدیم که به احتمال قوی دیشب نیروهای ما تا آنجا پیش رفته و به گمانم شب گذشته ،آن عزیزان به محاصره ی کامل دشمن افتاده بودند و معلوم نبود توانسته اند برگردند یا اینکه اسیر شده اند.دقایقی گذشت که متوجه شدم ما نیز به سرنوشت آنان دچار شده و در محاصره ی انبوهی از تانک های دشمن قرار داریم. وقتی به عقب نگاه کردم دیدم تعدادی از دوستانم نیز بر خاک افتاده و فریاد یامهدی سر می دهند . ولی ناله و فریاد شان پس از دقایقی خاموش می شود و روحشان به آسمان پرواز می کند.
کسی فریاد زد “وای محاصره شدیم “.پشت سرمان را که نگاه کردیم یک ستون پیاده را مشاهده کردیم که از پشت سر ما را دور می زنند. آنها به صورت نیم خیز و با سرعت حرکت می کردند ولی تیر اندازی نمی کردند ما به سمت آنها برگشتیم و حدود صد متر که عقب آمدیم متوجه شدیم که اینها دشمن نیستند و از گردان های محور بهشتی سه هستند که راه را گم کرده اند بلا فاصله به سوی سرستون و پیش اشتری برگشتیم. وپیش رفتیم. آتش دشمن شدید تر شد و تعداد بیشتری از بچه ها به خاک افتادند و گردان ما به طور محسوسی تقلیل پیدا می کرد.بچه ها مانند برگ خزان برزمین می ریختند.
بعضی ازعزیزان مدتی به حال زخمی می ماندند ومدتی در خون خود دست و پا زده و بعد از آن شهید می شدند. بعضی نیز پس از آنکه زخمشان توسط امدادگران باند پیچی می شد، دو باره بر تن زخمیشان تیر و ترکش خورده و شهید می شدند . بعضی ها در داخل برانکارد و در حال حمل به عقب شهید می شدند. بعضی از امدادگران نیز در حین بستن زخم دیگران خودشان به شهادت می رسیدند. رحمان یوسفی هم که سقای گردان ما بود به خاک افتاد. سه تن از نوجوانانی که خیلی با هم رفیق بودند در یک جا زخمی شدند و در حالی که دست در گردن یکدیگر بودند به شهادت رسیدند. صحنه ی عجیبی بود. چند ثانیه در کنار آنان مکث کردم و واقعاً به حالشان غبطه خوردم و با خود گفتم خدایا روح این عزیزان الآن تا کجا پرواز کرده است؟ در حالی که بغض گلویم را می فشرد با صدای بلند فریاد زدم :«خوش به حالتان ای شهیدان……..»
تانک های دشمن آتش مجدد را شروع کرده و خط حرکت ما را به خطی از آتش و خون تبدیل کردند. این بار از گلوله ی تفنگ و مسلسل خبری نبود فقط گلوله های تانک بود که نیروهای ما را هدف قرار می داد. انفجار گلوله های تانک صدای وحشتناکی ایجاد می کرد . ماشین های تویوتا وانت و آمبولانس که مملو از زخمی ها بودند، یکی پس از دیگری آماج انبوه گلوله های تانک قرار گرفته و به همراه راننده ها و کمک راننده ها و همه ی زخمی ها داخل خود به تپه هایی از آتش سوزان تبدیل شدند.
یک دستگاه لودر به قصد ایجاد خاکریز در میان ما ظاهر شد که بلا فاصله چند گلوله ی تانک آن را منهدم کرد و راننده ی شجاعش در پشت فرمان لودر آتش گرفت و درحالی که فریاد یا مهدی سر می داد به شهادت رسدید.مردی میانسال با لباسی پلنگی که به سمت دشمن می دوید، مورد اصابت گلوله ی تانک قرار گرفت و خون از شکمش فواره زد و بخشی از شکمش بیرون ریخت ولی او با غروری مقدس دقایقی همچنان بر روی زانوانش به حالت نیم خیز ایستاده بود و در برابر مرگ مقاومت می کرد و مانع فوران خونش می شد. او همچنان نعره می کشید و حاضر نبود بر خاک بیفتد ولی در پایان درگیری دیدم که اوبا دهانی باز درحالی شهید شده بود که کتفش را بر خاکریز پشت سرش تکیه داده بود تا ایستاده بمیرد ….یک دستگاه نفر بر زرهی که چهار جوان بسیجی بر آن سوار بودند مورد اصابت موشک مالیوتگا قرار گرفت ولی از کار نیفتاد.
آن جوانان دچار موج گرفتگی شدند و خود را از نفر بر بیرون افکندند. و بعد از اطمینان از سلامت نفربر به درون آن بازگشته و با آن به سمت دشمن حرکت کردند.گلوله های آرپی جی ما به تانک ها نمی رسید. شهید اشتری به آرپی جی زن ها گفت کمی جلوتر بدوید تا گلوله هایتان به تانک ها برسد ولی به جز محمد پناهی و بنده ی حقیر آرپی جی زن دیگری به چشم نمی خورد. من پشت سر محمد پناهی جلو تر رفتم یکی از کمک های من که بچه ی خمین بود(خسروی) ناپدید شد ولی کمک دیگرم (محمدی) پشت سر من آمد. در زیر باران گلوله ی دوشیکا می دویدیم که خاکریز تمام شد و محمد پناهی از زیر باران گلوله به سلامت عبور کرد و به خاکریز دیگر رسید و من هم پشت سر او دویدم در حالی گلوله ها از بیخ گوشم عبور میکردند خود را به محمد رساندم و شروع به شلیک آرپی جی کردیم. آفتاب در حال طلوع و افق غبار آلود بود و صحرای هموار کوشک، میدان جولان تانک های تی ۷۲ بود که به سوی ما در حال شلیک بودند. نفرات دشمن نیز در میان آنها در تردد بودند. یکی از نظامیان عراقی که قد بلندی داشت و احتمالاً نفرات را فرماندهی می کرد ، توجه مرا جلب کرد.
آرپی جی را به طرف او و تانک مجاورش شلیک کردم درحالی که گوشهایم زوزه می کشید متوجه محمد شدم و دیدم او در یک نقطه موضع گرفته و با خونسردی آرپی جی شلیک می کند. با صدای بلند به او گفتم جای خودت را عوض کن. که در این حین چندین گلوله ی تانک با صدایی هولناک در کنارما منفجر شد و نیمی از بدن محمد پناهی را به همراه نصف خاکریز به هوا برد. کمک محمد (یعقوب)هم از تاحیه ی صورت زخمی شد .شهید اشتری، شهیداحدی، شهیدفیروزی با برخی دیگر از کادر گردان، و نیروهای باقی مانده ی گردان که جمعاً حدود ۱۵ نفر بودند خود را به نقطه ی ما رساند و دو وانت تویوتا هم که حامل مهماتی چون موشک آرپی جی و نوار فشنگ تیر بار و خشاب بود به ما پیوست. این جمع محدود در وسط یک خاکریز دایره ای شکل و در میان انبوهی از تانک ها حدود نیم ساعت مقاومت کردند. تنها یک تیر بارچی و سه نفر آرپی جی زن بودیم و بقیه تک تیر انداز بودند که کاری از آنها ساخته نبود.اشتری تا آخر به تیربارچی میگفت:« تیربارچی جان بزن، نگذار نفرات نزدیک شوند» تیر بارچی هم واقعاً مرد بود لحظه ای توقف نکرد.
نبرد دلیرانه ی یک نفر تیربارچی گرچه ازشدت حمله ی تانک ها چیزی کم نکرد ولی اندکی از پیشروی نفرات دشمن و از تنگ شدن حلقه ی محاصره جلوگیری کرد. گلوله های خمپاره ی ۸۱ و ۶۰ دشمن شروع به باریدن کرد و طوفانی دیگر به پا شد. ولی ما به قدری به دشمن نزدیک بودیم که خمپاره ها به پشت سر ما اصابت می کرد. در میان خاکریز دایره ای شکل صدایی پیچید که: « اگر دوساعت مقاومت کنید نیروی کمکی به شما خواهد رسید» من تا آن لحظه هیچ گاه مفهوم مقاومت را آنگونه در نیافته بودم. هرچه دربارهی مقاومت شهیدان کربلا و جنگ های صدر اسلام و حتی مقاومت های وطن پرستانه، خوانده یا شنیده بودم در برابر چشمانم نمایان شد و با خود گفتم عجب!…. مقاومت این قدر سخت بوده ما نمی دانستیم. وای… دو ساعت مقاومت. آن «دو ساعت» نیز برایم معنای دیگری یافت. تو بگو دو دقیقه. مگرآسان بود آنقدر طول می کشید که گویی زمان متوقف شده است.
مگر میتوان دو دقیقه در زیر آن آتش مقاومت کرد؟ گفتند این دستور فرمانده لشگر است.از خود پرسیدم آیا فرمانده اگر خودش اینجا بود می توانست در میان اینهمه گلوله و بدن های پاره پاره و پیکر های شعله ور دو ساعت مقاومت کند؟ افکار وحشتناکی به ذهنم خطور می کرد . مثلاً …اگرآن گلوله خمپاره بر روی من می افتاد من الآن در چه حالی بودم….. اگر سه ثانیه پیش آن نقطه را ترک نمی کردم الآن من به جای آن شهید پاره پاره میشدم….گلوله ی بعدی شاید سهم من باشد وهمین الآن بر سر فرود آید. نمی توانم بگویم به فکر فرار نیفتادم ولی چگونه ؟ مگر می شد؟ آری می شد همان گونه که تعدادی در اول صبح به گمان آنکه ما نابود شدهایم به عقب رفته و خبر شهادت ما را به دوستانمان داده بودند….. ولی هرچه بود یاد خدا آرام بخش دل ها بوده و هست. آیات جهاد و آیات صبر را که در ذهنم بود و زمزمه و مرور می کردم کمی تسلی مییافتم و تا حدودی میتوانستم بر خود مسلط شوم.
نه قلم و نه زبان، هیچیک هرگزیارای ترسیم آن صحنه ها و آن احساس ها را ندارد.مقابله آدم و آهن بود و بغض مظلومیت گلویم را می فشرد. قمقمه ی آب من از اول شب خالی بود. خیلی خسته بودم و دو شب بود که خوب نخوابیده بودم بدنم شدیداً دچار کمبود آب وخواب بود. شاید باور کردنی نباشد که درچنین شرایطی کسی خوابش بیاید ولی من در میان همان خاکریز دایره ای شکل درحالی که زمین از قدرت انفجار می لرزید و یکی از گوشهایم کر شده بود لحظه ای به خواب رفتم. سه یا چهار دقیقه نمی دانم. هرچه بود با غرشی عجیب به هوا پریدم و سپس فریاد الله اکبر بچه ها بود که در فضا پیچید.
دو فروند جنگنده بمب افکن از بالای سر ما و در ارتفاعی بسیار پایین به سمت نیروهای عراقی در پرواز بودند. نخست گمان کردیم آنها فانتوم های ایرانی هستند که به کمک ما شتافته اند. ولی خیالی بیش نبود آنها میگ های عراقی بودند که پس از حمله به مواضع ما، در حال بازگشت به سمت پایگاه های خود بودند. شهید حمید احدی با کمال خونسردی برای ما گلوله آرپی جی آماده می کرد و می گفت فعلاً شلیک نکنید و بگذارید تانکها یشان نزدیک شوند. چند گلولهی خمپاره برزمین افتاد و دو نفر را به هوا پرتاب کرد. و گلوله بعدی بلافاصله عزیز دیگری را دو تکه کرد. صحنه ای که هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود پیکر نوجوانی بود که در اثر برخورد ترکش بزرگ گداخته، بدنش حتی سرش از پشت به صورت مساوی قاچ شده بود و لایههای بدن کباب شدهاش به صورت رقت باری نمایان بود در این حال محمد اشتری به یک سو خیره شد و با دستش به همان تنها نفربر مجروح ایرانی که از ترس تانکها در پشت یک خاکریز مخفی شده بود اشاره کرد و به آن دستورحمله داد. بی آنکه ما متوجه شویم شهیداشتری نقشهی نجات ماچند نفر را در ذهن میپروراند در حالی که بروز نمی داد و چنین وانمود می کرد که نیروهای کمکی در راهند.
آری او با نفر بر هماهنگ کرده بود که با جولان نیم دایره ای در فضای میان ما و تانک های دشمن دود و گرد و خاک غلیظی ایجاد کند. نفر بر چنین کرد و آن جوان شجاع دلاورانه نفربر را از پشت خاکریز بیرون آورد و یک تنه به سمت انبوهی از تانک های دشمن تاخت. تانکهای مجهزی که با دوربین های دقیق هر جنبنده ای را نشانه گرفته و دود هوا می کردند تنها نفر بر ما را آماج تیر های خود قرار دادند و لی حتی یک گلوله تانک به آن اصابت نکرد. اشتری با صدایی بسیار بلند فریاد عقب نشینی داد. در میان دود و غبار غلیظی که آن نفر ایجاد کرده بود اندکی به عقب آمدیم و از تیررس تانک ها دور شدیم ولی چشمتان روز بد نبیند. تازه متوجه شدیم که چه بر سر نیروهای پشت سر ما آمده است.
تعداد زیادی از بسیجیان جوان برروی زمین درازکشیده بودند. گمان کریم آن عزیزان به خواب رفته اندچون هیچ نشانه ای از زخمی شدن بر تن آنها نبود وقتی حرکتشان می دادیم میدیدیم کلاه های آهنیشان چونان کاسه ای پر از خون می شد. منطقه کوشک صاف بود و بچه ها بدون خاکریز و کمترین جان پناه به زمین چسبیده بودند و به حال سینه خیز هدف گلوله های دشمن قرار گرفته بودند و گلوله ها کلاه آهنی را سوراخ کرده و به درون بدنشان رفته بود. باز حدود چهل قدم عقب تر نیامده بودیم تعدادی زیادی از بچه ها برروی هم افتاده و شهید شده بودندوبدن هایشان قطعه قطعه شده بود و قطعه های آغشته به خاک و خون به اطراف پراکنده شده بودند. در پشت لباس خاکی بسیاری از شهیدان با ماژیک نوشته شده بود«زائر کربلا» «ای خدای کعبه رها و رستگارم کن» «گر جز به کشتنم نشود دین حق به پای ای تیرها بیایید بر پیکرم فرود» « یا مهدی ادرکنی» یکی از بچه هایی که زنده مانده بود و در میان جنازه ها سرگردان می چرخید با صدایی نالان گفت: «مهدی جان اینها یاران تو هستند که اینجوری قطعه قطعه شدند.»
خیلی جلو رفته بودیم وخبر نداشتیم که دنباله ی ستون ما بیش از نوک ستون مورد حمله ی تانک ها بوده است به همین خاطر صحنه هایی که به هنگام عقب نشینی می دیدم دردناک تر از هنگامه ی درگیری بود یک ساعت که تقریبا ً با حالت دویدن همراه بود از کنار جنازه های متلاشی شده ی کسانی عبور می کردم که بسیاری از آن همسفران را میشناختم و تا دیشب با آنها همسفره بودم. پیکر غرقه خون همه ی آنها در دشت کوشک جاودانه ماندند. تعداد مجروحانی که آخرین نفس ها را می کشیدند زیاد بود و هیچیک از ما حال حمل مجروح نداشتیم؟ چه کسی را می توانستیم انتخاب کنیم؟ صدای استغاثه ی بریده بریده ی تعداد زیادی از مجروحان هنوز هم در گوشم می پیچد که می گفتند:« ادرکنی….ادرکنی…..» بعضی در حال کمک خواهی غریبانه و مظلومانه جان تسلیم میکردند و برخی نیز امید وار بودند که ما برگردیم و آنها را هم به عقب برگردانیم. من نمیتوانستم دل آنها را خوش کنم و بگویم که برمیگردیم و شما را هم می بریم. به گمانم همهی مجروحان درحال شهادت بودند.
جواد نصر الدینی با آنکه خودش از ناحیه ی چانه زخم خورده و سرش باند پیچی شده بود ،روحیه ی بالایی داشت. با کمک او توانستیم تنها یکی از مجروحان را که حال و روز امید بخشی داشت درون یک پتو بگذاریم و با خود به عقب منتقل کنیم . «غفاری» را دیدم که قمقمه اش تیر خورده و سوراخ شده بود و آب آن روی پایش ریخته بود (علی غفاری را بعد از آن عملیات دیگر ندیده ام و نمی دانم شهید شده است یا نه؟) چند نفر را دیدم که هیچ ترسی به خود راه نمی دادند. اشتری، احدی، صدر محمدی، بهمن نوری ولی بیات و فردی به نام شاپور که فردی داش مشدی و بسیار جسور بود. تعدادی از رزمندگان زبده ی زنجان هم که با یک مینی بوس از زنجان آمده بودند خیلی شجاعانه می جنگیدند.
بسیاری از آنها به گردان صاحب الزمان رفتند. مانند شهید علی مولایی، منصور عزتی، محمد اوصانلو، مجید تقی لو، سید صادق موسوی و… مجید بربری (ارجمند) هم از این گروه بود ولی با گردان ما به خط زده و از ناحیه ی بازو مجروح شده بود. این افراد کمترین ترسی به دل راه نمی دادند.ولی برخی از افراد مسن که در گردان ما بودند تقریباً شوکه شده بودندو با چشمانی حیرت زده و وحشتناک به اطراف می نگریستند. حوادث بسیار سریعتر از تصورات آنها اتفاق می افتاد. دلم به حال آنها می سوخت. افرادی مانند آقای منصوری، خیبر اوجاقلو، فیض اله، و مشهدی عباس محمدی که هرگز چنین صحنه هایی ندیده بودند.
مرحوم فیض اله نگهبان سینما قدس، خیبر اوجاقلو کارگر پارک جنگلی ارم بود. مشهد عباس هم میوه فروش بر روی چرخ دستی بود. مرحوم مشهدی عباس پیرمردی قد بلند و خوش قلب بود در این صحنه دیگر خبری از خنده های بلند و چپق کشیدن های پی در پی اش نبود! او در اوج درگیری با دشمن و با مشاهده ی کثرت تلفات ما، در حالی که با سر نیزه اش درکنار خاکریز جان پناه درست می کرد، صدام را به زبان ترکی اینگونه نفرین می کرد. «توفاقین داغیلسین صدام!»بعد از طلوع آفتاب ورش باد جنوبی ماسه های بادی و رمل های روان را روانه ی چشمان ما می کرد و آن را با آب دیدگان ما درمی آمیخت.
چشمها و گونهها گل آلود می شد. آقای یعسوبی را دیدم که چشمانش را با قاشقی کوچک لایروبی می کرد! ماسه ی روان آنچنان بود که با برخورد با هرمانع کوچکی در سطح زمین، روی آن را می پوشاند و بر روی آن تپه ای کوچک از رمل تشکیل می داد. برخی از مجروحانی که قدرت تکان خوردن نداشتند در مدت کوتاهی در زیر همین رمل ها پنهان شدند . اسلحه هایی که از دست شهدا و مجروحان بر زمین افتاده بود به زودی در زیر خاک قرار می گرفت. برخی از همرزمان در دنبالهی ستون پس از طلوع آفتاب که خودرا در محاصره دیده بودند و چنین پنداشته بودند که همه ی جلویی ها داغان شده و همه چیز تمام شده است خیلی زود تر از ما صحنه را خالی کرده بودند.نوع عقب نشینی آنها موجب ناراحتی و تضعیف روحیه ی بچه های گردان صاحب الزمان در پاسگاه زید شده بودند ، آنها گمان کردند که همه ی ما اسیر یا شهید شده ایم.، محمد حسین جعفری که زود تر از ما برگشته بود با ناراحتی ماجرا را برای دوستان گردان صاحب الزمان شرح داده و خبر نابودی ما را به برادرانی مانند، سید رضا صفوی، زین العابدین فتح اللهی و شهیدان مجید کلانتری، نصرت صفوی و… داده بود.
در حالی که به عقب برمی گشتیم روحیه ی خود را آنچنان باخته بودم که تصور می کردم برای همیشه در جنگ شکست خورده ایم و همین امروز است که ایران آتش بس را خواهد پذیرفت.با خود می گفتم ارتش عراق چقدرقدرتمند بوده و ما نمی دانستیم . خرمشهر را چگونه از دست چنین ارتشی باز پس گرفتیم؟ سر انجام پس از حدود دوازده ساعت جنگ و گریز،دست از پا درازتربه خاکریز خودی برگشتیم. ساعت حدود یازده قبل از ظهر بود از تشنگی هلاک می شدم. در کنار پاسگاه زید یک تویوتا وانت پر از کمپوت وآب میوه پارک کرده بود. راننده اش یک قوطی آب سیب نیم لیتری به من داد. درب آن را فوری با سرنیزه باز کردم و در حال آشامیدنش بودم که شهید مجید کلانتری مرا در آغوش گرفت و با حالتی گریان صورتم را غرق بوسه کرد و بچه های دیگر را صدا کرد و به آنان مژده داد که هان! فلانی زنده است و….. شهید سید نصرت صفوی ، زین العابدین فتح اللهی ، سید رضا صفوی، محمود عبادی ، حجت کلانتری، و… دوان دوان نزد من آمده و مرا در بغل گرفتند. من که خیلی ناراحت بودم و می دانستم که توفیق این تصورات را نداشتم به آنها گفتم نگران نباشید بادمجان بم آفت ندارد. آنها گفتند که محمد حسین جعفری یک ساعت پیش خبر شهید شدنت را به ما داد و ما کلی در فراقت گریه کرده و برایت فاتحه خوانده ایم.
برخی از همراهان خسته ی ما مانند شهید رسول ستاری ُ شهید جواد نصر الدینی ُ ولی بیات شهید نادر کاظمی بهمن نوری شهید جوادخدایی علی اکبر صالحی ستار عروجی ، شاپور و چند نفر دیگر در کنار خاکریز نشستیم. بعد ازلحظه ای سکوت بغض ها ترکید و هق هق گریه در هم پیچید . این جمع گریان همان رزمنده های شجاعی بودند که دیشب و صبح در صحنه ی شهادت یاران خود هیچ گریه ای به خود راه ندادند ولی اینک در فضایی آرامتر به یاد مظلومیت شهیدان افتاده اند.شاپور از شهادت رحمان یوسفی خیلی می سوخت و با گریه می گفت طفلک رحمان را چه نامردانه زدند و او چه مظلومانه برخاک میدان افتاد….بهمن نوری آنها را تسلی می داد. محمد اشتری می گفت اینجا خط است گریه هایتان را بگذارید برای بعد. دست ها و لباس ها و حتی قبضه ی اسلحه ی ما خون آلود بود. و طعم تلخ شکست را می چشیدیم و غرور مقدسمان بد جوری شکسته بود. هیچوقت آن روز را فراموش نمی کنم . به خاطر «زنده ماندنم »نمی دانستم از چه کسی شرمنده باشم؟ از شهیدان یا خانواده ی آنها.
از زخمی هایی که صدای تنهایی آنها در رملستان کوشک بریده شد؟ با خود می گفتم چگونه به روی مادر دوستان شهیدم نگاه خواهم کرد؟ آن جنازه ها چه سرنوشتی خواهند داشت؟ و چه کسی آنها و چه وقت آنها را به عقب خواهد آورد؟ اما امید وار بودم در مرحله ی بعدی عملیات به آن شهیدان بپیوندم و… لختی بعد من از میان گریه کنندگان برخاستم و جواد نصر الدینی را که از ناحیه ی چانه بد جوری زخمی شده بود، سوار یک دستگاه تویوتا وانت کردم و به بیمارستان صحرایی بردم و خودم سریع به خط برگشتم. جواد یک لحظه گمان کرد که من به بهانه ی همراهی با او می خواهم از خط فرار کنم به همین خاطر اصرار می کرد که خودش به تنهایی به اورژانس برود و به من می گفت لازم نیست شما تشریف بیاورید. من از این رفتار جواد خیلی ناراحت شدم ولی به رویم نیاوردم و یک جوری به او فهماندم که قصد من فقط کمک به او است. همین کار را کردم وبلا فاصله از اورژانس برگشتم و درخط به گروه خودمان ملحق شدم. بعدآ جواد که حالش خوب شد (یک روز قبل از شهادتش)از من به خاطر گمان بدش خیلی عذر خواهی کرد. چند روزی ما را به دژمرزی منتقل کردند و در همان سنگر های روز اول مستقر شدیم. محمد اشتری با موتور تریل پیش ما آمد و با پیسش های تند بچه های خمین و محلات مواجه شد.
در حالی که محمد اشتری بر روی موتور نشسته بود آنها دور او را گرفتند و گفتند تو نتوانستی خوب فرماندهی کنی و همه را به کشتن دادی . چرا ما را به محاصره انداختی؟ چرا با ارتش هماهنگ نکردی که با توژخانه از ما حمایت کند؟ چرا دستور عقب نشینی دادی؟ و… محمد هم نتوانست سکوت کند و با صوتی لرزان و بغض آلود جوابی آنچنان به آنها داد که همگی از طرز برخورد بدشان شرمنده شدند و از اشتری عذرخواهی کردند. اشتری به آنها گفت بیشتر از شما من دلم خون است. فکر می کنید من ندیدم بچه ها چگونه لت و پار شدند؟ مگر فقط ما شکست خوردیم شما مگر ندیدید بچه ها ی گردان دیگر به هنگام عقب نشینی چگونه با تانک و موشک مالیوتگا پودر می شدند. اگر من درست همل نمی کردم الآن از شما چند نفر هم خبری نبود. ما در محاصره ی چند نیپ قوی دشمن بودیم و چند یگان تازه نفس دشمن هم در حال ورود به معرکه بود و… بچه ها به غلط گمان می کردند که می بایست از سوی توپخانه ی ارتش مورد حمایت قرار می گرفتند ولی ارتش کوتاهی کرده است. یک گردان زرهی از لشگر ۹۲ اهواز در کنار ما مستقر بود . ما نزد فرمانده آن گردان رفتیم و او را که یک سرهنگ جانباز بود و با عصا راه می رفت مورد استیضاح قرار داده و پرسیدیم چرا با توپخانه از ما حمایت نکردید.
اصلاً شما چرا با این تانک هایتان جلو نیامدید و همینطور نگاه کردید و تانک های دشمن بی رحمانه بچه های ما را قتل عام کردند… سرهنگ جانباز با آرامش جلوی سنگر بر روی یک چها پایه نشست و با حوصله خرف های تند بچه ها را استماع کرد و سپس با استدلال و منطق به ما پاسخ گفت. او چون افسر با تجربه ای بود شرایط ما را درک می کرد و تا حدودی توانست ما راقانع کند . رادیوی کوچکم را از کوله پشتی بیرون آوردم پخش فارسی رادیو بغداد در حال پخش اسامی اسرای ایرانی بود که اکثراً ارتشی بودندآنها یکی ژس از دیگری به طور خلاصه خود را معرفی کرده و خبر سلامتی خود را به خانواده شان می فرستادند و اعتراف می کردند که روز ۲۴ مرداد در کوشک اسیر برادران عراقی شده اند. حدود دو ساعت این برنامه ادامه داشت.
بعد از آن، پخش زنده ی مصاحبه ی یکی از فرماندهان اسیر بود. او با آنکه در چنگ دشمن اسیر بود، بسیار شجاعانه و منطقی از مواضع امام و انقلاب دفاع می کرد و خیلی محترمانه و زیرکانه صدام را به خاطر آغاز حمله به ایران محکوم می نمود.ماندن ما در خط فایده ای نداشت و روحیه ی بد ما بر دیگران هم تأثیر می گذاشت. از سویی ترکم بی جهت نیرو در خط احتمال تلفات را نیز افزایش می داد به همین خاطر ما را به مقر ایستگاه حسینیه منتقل کردندو در مجموعه سنگرهای اجنماعی زیر زمینی که در اطراف قرارگاه بزرگ تاکتیکی ایجاد کرده بودند،مستقر شدیم. مشهدی عباس محمدی از شدت ناراحتی چپق های پی در پی می کشید. مشهدی خیبر اوجاقلو با ماست چکیده و نان خشک آبدوغ خیار درست کرده بود. شهید رسول ستاری، شهید جواد خدایی، شهید نادر کاظمی نیز در سنگر بودند. برای شنیدن اخبار ساعت ۱۴ رادیو را روشن کردم . اخبار از بمباران های وسیع شهر های مختلف ما توسط هوا پیما های دشمن حکایت می کرد.
همچنین از سخنرانی نخست وزیر رژیم صهیونیستی خبر می داد که از عملیات رمضان اظهار نگرانی کرده و گفته بود که ایرانی ها قصد دارند پس از تصرف عراق از طریق سوریه و اردن به اسرائیل حمله کنند.ولی کور خوانده اند ما همه ی ایرانی ها را در نیمه راه نابود می کنیم و فقط چند نفر از آنان را ، زنده می گذاریم آن هم فقط برای نقل وقایع ، تا برگردند و به ایرانی ها بگویند که چه برسرشان آمده است! بعد از ظهرسید رضا صفوی و شهید مجید کلانتری دنبالم آمدند و گفتند شهید باقر فتح اللهی دچار موج گرفتگی شدید شده است با آنها رفتیم و در سایه ی یک کامیون پراز هندوانه نشستیم مجید کلانتری به یاد دوران نوجوانی اش چارچنگولی از کامیون بالا رفت و هند وانه ای بزرگ پایین آورد و به خورد ما داد.
محمد حسین جعفری که به اهواز رفته بود به مقر برگشت و گفت: گروه دیگری از زنجان به جبهه آمده اند و الآن در سپنتا هستند . او گفت رضا دینی با آن سن کمش بدون آموزش نظامی به جبهه آمده است . روز بعد همان گروه به مقر آمدند و من برای دیندنشان شتابان از سنگر اجتماعی بیرون زدم میان سنگر ما و خیمه گاه آنها خدود دو کیلومتر فاصله بود. در وسط راه بودم که شهید حبیب گوزلیان را دیدم که به دیدار من میآید. بعد از دیده بوسی به خیمه گاه آنها رفتیم و دیدم برادرم صفی الدین ، و دوستانی مانند ذبیح اله علیبابایی، شهیدمصطفی صفوی، سید سجاد صفوی، محمد حسن انصاری ، شهیداحمد وطن زاده ، محمد رضایی ، شهید حسین شاکری، شهید اسماعیل داعی زنجانی، احمد کلانتری ، خلیل کلانتری ، حسین نقی لو و….. آنجا هستند و در گردانی به نام شهید قانع به فرماندهی شهید حسن پور سازماندهی شده اند و در شمال شرقی مقر خیمه زدهاند.
روز بعد برادر محسن رضایی مقر یکی از لشگر عای دیگر آمد و در جمع عزاران نفر سخنرانی کرد و گفت ما صدام با بمباران شهر ها از مردم ما انتقام می گیرد ولی ما در حملهی بزرگی که به همین زودی خبرش را خواهید شنیدجواب او را خواهیم داد. بچههای ما با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. منظور محسن رضایی مرحله ی سوم عملیات بود که شب عید فطر انجام شد و چند روز بعد موقتاً ما را با گردان شهید قانع ادغام کردند و تا دو باره راهی خط کنند. گفتند آخرین مرحله ی عملیات است و پیروزی نهایی در انتظار شما است. همزمان با غروب آفتاب سوار کامیون ها شدیم و ولی در همان لحظه ی حرکت آقای مهجور دوان دوان آمد و دستور توقف داد و گفت عملیات لغو شده است. بعد معلوم شد که منطقهی عملیات به شناسایی و مین زدایی بیشتری نیازمند است. بعضی از بچه ها گمان می کردند فردا یا پس فردا به مرخصی یا پایانی خواهند رفت ولی فرماندهان نظر دیگری داشتند و می گفتند در مراحل بعدی عملیات به وجود شما نیاز هست. آقای عباس شربتی و آقای مهجور را دیدم . مهجور از پاسداران قزوینی از مسؤولان تیپ بود او قبلاً هم فرمانده عملیات سپاه زنجان بود. من که با او سلام و علیک داشتم. از وضعیت بچه های گروه خودمان پرسید و من گفتم انتظار دارند به مرخصی بروند. او گفت به آن عزیزان بگویید خیلی منت بر سر جبهه نگذارید خدا جبهه اش را بدون کمک نمی گذارد.
امروز ۲۱ گردان از مشهد به جبهه آمده است. من این پیام را به دوستانم رساندم بچه ها مرخصی را از ذهن خود دور کردند و همچنان در انتظار عزیمت به عملیات بودند. آنجا بود که دو باره ایمان و عزم راسخ این گروه شکست خورده نمایان شد. شب جمعه بود که جواد نصر الدینی از اورژانس به مقر آمد و به جمع ما پیوست . زخمش اندکی التیام یافته بود. یک دست لباس دست دوم بسیجی به او پوشانده بودند که کمی هم تنگ بود. جواد با آن حال و صوت عرفانی اش همان شب در بیرون سنگر اجتماعی دعای کمیل خواند. افسوس که من حال نداشتم و رفتم و خوابیدم ولی بخشی از حرف های جواد را در مقدمه ی دعا شنیدم . جواد از اینکه شهید نشده بود بسیار ناراحت بود.و در اوایل دعای آن شب از خدای خود طلب شهادت کرد.عصر آخرین روز ماه رمضان، فرمان رسید که «گروه اشتری» باید به خط برود. تعداد مان کمتر از یک گروهان بود بلا فاصله سوار بر چند کامیونها کمپرسی شده رهسپار دژمرزی شدیم. گمان میکردیم همین امشب به خط دشمن خواهیم زد وقتی به دژ رسیدیم دیدیم هیچ سنگری خالی نیست و سنگر های استراحت از نیروهای دیگر پر است . گمان کردیم اینجا نخواهیم ماند و به زودی عملیات خواهیم کرد.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که بچه های تدارکات برای شام، نفری یک کنسرو ماهی و یک نان داد. و من به همراه حسین جعفری ولی بیات و جواد نصر الدینی چفیه های خود را باز کردیم و در آشیانه ی یک تانک نشستیم و مشغول خوردن بودیم که یکی از نفر برهای زرهی لشگر ۹۲ اهواز با سرعت و بدون هیچ تعارفی به روی ما پیچید. یعنی آنجا که ما نشسته بودیم آشیانه ی آن نفر بر بود. ما بلندشده و با وحشت به دیوار آشیانه چسبیدیدم و دماغه ی تیز نفر بر هم به بدن ما چسبید و اگرآن برادر ارتشی که پشت نفر بر بود نیم ثانیه دیرتر متوجه شده بود همه ی ما چهار نفر را له کرده بود. و وقتی فضا را اینگونه دید به سرعت عقب رفت و برای نفر بر خودآشیانه ی دیگری پیدا کرد و پس از پارک کردن نفر بلا فاصله برای عذر خواهی نزد ما آمد . مدتی به چشمان من زل زد و بعد با خوشحالی مرا در بغل گرفت.او با محاسنی بلند و غبار گرفته از عملیات برگشته بود و لباس سبزعراقی بر تن کرده بود.
سید محمد صفوی (جعفری ) بود که هر دو از دیدن یکدیگر شگفت زده شدیم . او گفت: واااای ببخشید اگر شما را زیر می گرفتم چه می شد. خدا خیلی رحم کرد . پس چرا اینجا نشستید مگر شما سنگر ندارید؟ این چه غذا هایی است که به شما ها می دهند؟ این را گفت و دست مرا گرفت ما را با خود به سمت آشپز خانه ی سیار لشگر خودشان برد و یک پرس چلوخورش قرمه سبزی گرفت و با هم خوردیم. نزدیک اذان مغرب شد برای وضو گرفتن در کنار یک تانکر آب به صف ایستادیم . جواد نصر الدینی حدود دو دقیقه با من زیرگوشی حرف زد و گفت دیگر طاقت ماندن در این دنیا را ندارم . دلم برای آن دنیا تنگ شده است. چگونه میتوانیم بعد از این همه شهید زنده برگردیم و باز در دنیای پر از دروغ و غیبت زندگی کنیم . اگر جواد را نمی شناختم سخنانش را جدی نمی گرفتم ولی او را از قبل از جنگ در اردوهای دانش آموزی رامسر می شناختم و با وی رفت و آمد و مکاتبه داشتم. او در دورهی دانش آموزی فعالترین دانش آموز مکتبی دبیرستان و مسؤول انجمن اسلامی دبیرستان بود و نزدیک یک سال هم بود که در مدرسه ی امام صادق حوزه ی علمیه ی قم درس طلبگی میخواند. در سپنتا هم که بودیم برای گردان ما سخنرانی می کرد. او قاری قرآن هم بود و در مراسم صبحگاه، با صوت عالی قرآن قرائت می کرد و در مراسم سینه زنی غالبا ً این نوحه را می خواند: «یا قوم ان قطعتمو یمینی انی احامی ابداً عن دینی» او رزمنده ای مخلص بود در عملیات فتح المبین نیز حضور پیدا کرده بود.
من نوبت وضوی خود را به جواد دادم و دقایقی با سید محمد جعفری صحبت کردیم . جواد برای خواندن نماز به سنگر نرفت و گفت آقای صفوی من اصلاً دلم نمی خواهد در سنگر اجتماعی به صورت نشسته نماز بخوانم . می خواهم بروم بالای خاکریز ایستاده نماز بخوانم حتی اگر توپ و خمپاره هم بیاید باکی نیست. رفت و در دامنه ی خاکریز به سمت قبله ایستاد و با صدایی بلند اذان گفت و نماز آغاز کرد . من بعد از آن که وضو گرفتم نا خود آگاه بر چهره ی نورانی جواد خیره شدم.
او در حال قنوت بود و شفق مغربی خورشید برزیبایی محاسنش میافزود. قنوتش طولانی شد. سید محمد گفت این دوست عینکی شما خیلی نور بالا میزند. گفتم چند روز پیش از مرز شهادت برگشته والآن هم می گوید که دیگر طاقت ماندن ندارم. جواد نمازش تمام شد و از خاکریز پایین آمد ومن به یکی از سنگر ها رفتم و به زور در آنجا نماز خواندم وسط نماز عشا بودم که گلوله باران کاتیوشای دشمن سنگر را لرزاند. نمازم را تمام کردم و به بیرون از سنگر نگاه کردم گفتند رفیق عینکی تو شهید شد. محمود صدر محمدی نادر کاظمی و حاجی و …. جنازه ی او را برداشتند و …. شب عید فطر جواد به آرزویش رسید و فردا یش معلوم شد عملیات بزرگ انهدامی رزمندگان کمر یگان های زرهی عراق را شکسته و صدها تانک دشمن را نابود کرده است.
در سنگری نشسته بودم که شهید نادر کاظمی وشهید جواد خدایی و حاجی پیش من آمدند. دیدم لباسشان از خون جواد نصر الدینی رنگین است. من سخنان دیشب جواد را برای آنان نقل کردم حاجی زار زار می گریست و لحظاتی بعد سید محمد جعفری به همراه یکی از افسران جوان بنام سروان سرآبادانی پیشم آمد با او نشستیم و سخنان امام را از رادیو گوش کردیم که می گفت ما برای تکلیف می جنگیم و کسی که برای خدا می جنگد شکست برایش معنی ندارد.فهم این سخنان برایم هم شیرین بود و هم بسیار معنا دار. واقعاً می فهمیدم کار برای خدا چقدر دشوار است و تغییر نکردن در شکست و پیروزی کار هرکس نیست.
عصر روز عید فطر مقرر شد که ما به مقر خودمان برگردیم و معلوم شد که ما به طور اشتباهی به خط آمده ایم . طبق گفته ی ولی بیات معلوم شد درابلاغ دستور اعزام ما اشتباهی رخ داده است و دستور اعزام متوجه گردان مالک اشتر بوده است ولی همان دستور به خاطر تشابه اسمی، به گروه اشتری نیز ابلاغ می شود. در هر حال ما به مقر برگشتیم ولی جواد نصر الدینی را از دست دادیم .آری این اشتباه بهانه ای بود تا عای شهادت طلبی طلبه ی عارفی مثل جواد نصر الدینی از سوی خدایش پذیرفته شود.
ما را به سپنتا در نزدیکی اهواز برگرداندند. چند روز آنجا بودیم از خط خبر آوردند که تانک های عراقی برای باز پس گیری مناطق از دست داده پاتک سنگینی زده اند و گردان صاحب الزمان که در خط مستقر بوده خیلی تلفات داده است. پاسدار رشید پرویز عطایی (استاد بزرگ ورزشهای رزمی زنجان) در آن پاتک شهید شد. بچه های گردان صاحب بعد از پاتک به سپنتا آمد و بچه ها از آن پاتک فوق العاده هر یک به زبانی تعریف می کردند و می گفتند. منصور عزتی گفت:«تانک ها ضد آرپی جی بودند. و تعداشان به هشتصد دستگاه می رسید می توانستند تا اهواز پیشروی کنندولی خیلی احمق بودند و خدا در دل آنها رعب انداخته بود.» شهید نصرت صفوی گفت: سعید اسفاری دید که آرپی جی اش به تانک ها نمی رسد از خاکریز خودی به سوی دشمن پرید و در حالی که فریاد می زد: «ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیا سیوف خذینی» تا جایی پیش رفت که موشک هایش به تانکها برسد یکی از تانک هارا منهدم کرد و در حال شلیک دومین موشک خود بود که تانک ها او را زدند و دودی سرخ رنگ به هوا برخاست. پنج دستگاه از نانک های چیفتن ما در پاسگاه زید مستقر بودند منهدم شدند.ویکی از تانک ها به روی خاکریز ما آمد و…» برخی از اسرای عملیات رمضان را در سپنتا مستقر کرده بودند و فضای آنجا مقداری تنگ بود.
بعضی از گردان ها را به جای دیگر (مدرسه ی شهید پرویز) در منطقهی حصیر آباد اهواز منتقل کردند. آقای خاتمی که الآن امام جمعه ی زنجان هست و در آن زمان نماینده ی ولی فقیه در جهاد سازندگی آذربایجان بود پیش بچه آمد و سخنرانی خوبی کرد یکی از محافظانش پاسدار خوش صدایی بود که بعد از نماز ظهر و عصر نوحه ی معروفی را خواند«لاله ی خونین من ای تازه جوانم شهید تازه جوانم…. غرقه به خون پیرهنت روح و روانم شهید ، روح و روانم ……کی به سر و سینه ی تو تیر خطا زد شهید تیر خطا زد عزیز، تیر خطا زد غرقه به خون پیرهنت . در همان روزها یکی از مراحل عملیات رمضان انجام شد و بعد از نماز صبح حدود ۲۰ نفر از گروه ما را برای تخلیهی مجروحان احتمالی به یکی از بیمارستان های اهواز بردند. در مسیر بیمارستان بودیم که رادیو همراه با پخش مارش نظامی، مرحله ی دیگری از عملیات را اعلام می کرد و می گفت رزمندگان اسلام در دژهای مثلثی شکلی که توسط کارشناسان اسرائیلی ایجاد شده است با دشمن درگیر شده اند و اکنون پس از فتح دومین دژ به سوی سومین دژ در حال حرکتند.
صدای جمهوری اسلامی درست از آن ساعت به بعد بود که تا آخر جنگ از رژیم بعثی عراق با عنوان « رژیم بعثی- صهیونیستی» یاد می کرد.چشمتان روز بد نبیند. همین که به بیمارستان رسیدیم آمبولانس های پر از مجروح از راه رسیدند آنها هنوز آنها را تخلیه نکرده بودیم که حدود پنج وانت پر از مجروح در حیاط بیمارستان پارک کرد. نیروهای ما از تخلیه ی همه ی آنها عاجز مانده بودند کادر بیمارستان و بعضی از کارمندان بخش اداری بیمارستان نیز به کمک ما شتافتند ولی ماشین های پر از مجروح به صورت کاروانی می آمدند. تخت های بیمارستان که از قبل آماده شده بود پر شد راهرو ها ی بیمارستان و راه پله ها و نیز بخشی از حیاط پر از مجروح بودند . آن عزیزان بسیار تشنه بودند و از ما آب نی خواستند. بسیاری از اینان در میدان مین افتاده بودند و پاهایشان قطع شده بود. یک مجروح را دیدم که تمام بدنش ترکش بود و هیچ جای سالمی نداشت.حال بسیاری از آنها وخیم بود بعضی از عزیزان در حال حمل به شهادت رسیده بودند. برخی دیگر در بیمارستان به لقاء الله می رفتند .
شهدا را در باغچه ی اصلی بیمارستان در کنار درختان، جمع می کردند و امدادگران بیمارستان به کفن پیچی آنان مشغول بودند. بلا فاصله چند اتو بوس پر از مجروح وارد حیاط بیمارستان شد. صندلی های آنها را برداشته و درون آنها مجروحان را کنار هم خوابانده بودند و ازدرب های اتو بوس ها خون جاری شده و لخته بسته بود.و بدن هایی که به خاک و خون آغشته بودند بر روی هم افتاده و برخی هم شهید شده بودند. در یکی از اتوبوس ها یک درجه دار عراقی بود که از ناحیه ی دست زخمی شده بود و امدادگران ما در خط مقدم زخم او را بسته بودند.
من دست او را گرفتم و از اتو بوس پایین آوردم و او صدام را نفرین می کرد و به شدت می ترسید . در این هنگام یک گروهبان ارتشی خودمان که از دیدن انبوه زخمی ها گریه می کرد، جمعیت را شکافت و مرا هم به کناری زد و با مسلح کردن اسلحه ی ژ-س خود ، به این اسیر حمله ور شد وچیزی نمانده بود که او را به رگبار ببندد. من با دستم لوله ی اسلحه ی او را گرفتم و کج کردم و مانع کشته شدن اسیر شدم و به گروهبان گفتم : ماشاالله سر گروهبان خیلی شجاعی؟ اگر خیلی شجاعت داری چند کیلو متر جلوتربرو که آنجا به وجود آدمای شجاعی مثل تو خیلی نیاز دارند و عراقی های زیادی هم آنجا مستحق این حمله ی شجاعانه تو هستند!
ساعت ۹ صبح بود که یکی از پزشکان که از مسؤولان بیمارستان هم بود تازه به محل کار می آمد و معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده است. رو به من کرد و گفت باز عملیات شده است ؟ من هم که از دیر آمدن یک پزشک ناراحت بودم جواب دادم مگر به حال جنابعالی فرقی می کند؟ مگر تأثیری در ساعت بیداری شما خواهد داشت؟ البته او شرایط ما را فوری درک کرد و هیچ نگفت و وارد بیمارستان شد. گردان شهید قانع برای شرکت در مرحله ی پنجم عملیات رمضان اعزام شد. عملیات آنها هم چندان موفقیت آمیز نبود. تعدادی هم شهید داده بودند.
احمد وطن زاده از ناحیه ی سر مجروح شده بود. وقتی به مقر برگشتند یکی از دوستانم به من گفت برادرت یکی از تانک هایی عراقی را با آرپی جی زد.ولی از خود برادرم پرسیدم . ذبیح بابایی از یکی از صحنه های دلخراش همان مرحله تعریف می کرد که در آن یکی از تانک های عراقی یک نیسان مملو از جمعیت بسیجی ها را هدف قرار داده بود. برادرم می گفت:« خیلی ها در میدان مین افتادند و جنازه هایشان هم در منطقه باقی ماند.هنگام عقب نشستن مجبور شدیم برخی از ماشین آلات و سلاح ها و مهمات خودمان را هم منهدم کنیم تا به دست دشکن نیفتد» برادرم و چند نفر دیگر از بچه ها را دوباره برای بازگرداندن جنازه ی شهدا به منطقه بردند ولی نتوانستند کاری بکنند برادر م که به جلو رفته بود می گفت:«عراق به صورت خیلی وسیع به منطقه ی کوشک و شلمچه آب بسته تا مانع عملیات ما بشود.»
یکی از شب ها که همراه بچه های گردان صاحب الزمان در مدرسه ی شهید پرویز مستقر بودیم حاج میرزا علی رستمخانی آمد و گفت یک عملیات انهدامی داریم پنجاه نفر «مرد» می خواهم که حاضر باشد در زیر تانک ها جنازه اش تکه تکه شود و جنازه اش برنگردد.همینکه رستمخانی نام عملیات انهدامی را آورد بقیه ی لوازم آن در نظرم مجسم شد. تکه تکه شدن ُ سوختن و شعله کشیدن و تا ابد برنگشتن…. آری میرزا علی خودش یکی از آن مرد ها بود که در عملیات بدر رفت تا بماند و از راهی که رفت برنگردد و پلاک و استخوانش را پس از ۱۱ سال برگردانند.
هرچه گفتیم جز حکایت دوست همه ی عمر از آن پشیمانیم
سید زین العابدین صفوی
وبلاگ آن روزها