۱۳۹۷/۰۷/۲۰
–
۲۱۱ بازدید
چرا به امام رضا(علیه السلام) «ضامن آهو» می گویند؟
درباره ی «ضامن آهو»، به سه گزارش تاریخی زیر اشاره می کنیم: 1. امام پس از ورود به نیشابور، دستور ساخت حمّام و حفر قنات و ساخت حوض آب را در جوار مسجد صادر کردند که این مکان به گرمابه ی رضا(علیه السلام) شهرت یافت. در آنجا، ماده آهویی [از دست شکارچی] به آن بزرگوار پناه آورد. به این مصرع از شعر ابن حَمّادِ شاعر توجه کنید: «الذی لاذَ بِهِ الظبیةُ و القومُ جلوسٌ…؛ کسی که آهو بدو پناه برد، درحالی که مردم نشسته بودند…»[ مناقب آل ابی طالب، ج4، ص 348. ]
2. شخصی به نام عبدالله که زیدی مذهب بود و اعتقادی به امامت امام رضا(علیه السلام) نداشت، می گوید: همراه امام بودیم و در صحرا گَله آهویی پیدا شد. ناگاه آن سروَر به بچه آهویی اشاره کردند. دیدیم فوراً آن بچه آهو آمد تا مقابل آن حضرت ایستاد و امام دست مرحمت بر سر آن بچه آهو کشیدند و او را به غلام خود سپردند. در آن حال، بچه آهو مضطرب شد و خواست به چراگاه خود برگردد. آن حضرت سخنی با آن بچه آهو فرمودند که ما نفهمیدیم؛ اما بچه آهو آرام گرفت و از اضطراب افتاد.
چون این پیش آمد، آن حضرت به من فرمودند: «آیا ایمان نیاوردی؟ یعنی پس از دیدن این معجزه، به امامت من اعتقاد پیدا نکردی؟» عرض کردم: «چرا ، ای آقای من. تویی حجّت خدا و من توبه می کنم به سوی خدا از این که تا حال، قائل به امامت تو نبودم.» آن گاه آن حضرت به آن بچه آهو فرمودند: «اینک برو به سوی چراگاه خود.» آن بچه آهو شروع کرد به گریه کردن و دیدیم اشک از چشمان او جاری شد و خود را به آن جناب می مالید. آن گاه آن حضرت رو به من کردند و فرمودند: «آیا می دانید این بچه آهو چه می گوید؟» عرض کردم: «خدا و پسر پیغمبرش داناترند.» فرمودند می گوید: «چون مرا به جانب خود خواندی و من اطاعت کرده و به خدمتت آمدم، امید داشتم که از گوشت من تناول فرمایی؛ اما حال که مرا مرخص فرمودی، من گریان و محزونم که قابل نبودم از گوشت من بخوری تا به آن فیض برسم»[ راوندی، الخرائج، ج1، ص 365. ].
3. حاکم رازی، دوست ابی جعفر عتبی می گوید: ابوجعفر عتبی مرا به نزد ابومنصوربن عبدالرزاق فرستاد و چون روز پنجشنبه بود، از او اذن خواستم که به زیارت حضرت رضا(علیه السلام) بروم. گفت: «بشنو برای تو در امر این مشهد و زیارتگاه مقدس چیزی بگویم.» آن گاه گفت: «من در ایام جوانی نادان بودم و بر زوّار و اهل این مشهد آزار می رساندم و راه را بر زوّار آن می بستم و متعرّض زائران می شدم و آنان را برهنه می کردم و اموالشان را می ربودم. روزی به شکار رفته بودم و آهویی دیدم و تازی (سگ شکاری) خود را در پی آن فرستادم و پیوسته آن تازی او را تعقیب می کرد تا این که آهو به داخل محیط آن مشهد پناه برد و ایستاد. تازی نیز مقابل آن ایستاد و نزدیک آن نمی رفت و من هرچه می کردم که سگ نزدیک به آن شود، نمی شد.
وقتی آهو از جای خود حرکت می کرد، تازی آن را دنبال می کرد تا آهو داخل صحن شد. تازی در همان موضع بایستاد و داخل نشد؛ پس آهو داخل حجره ای از حجره های صحن مقدس رفت و من به صحن داخل شدم و آهو را ندیدم. از ابونصر قاری پرسیدم: آهویی که الآن داخل صحن شد کجا رفت؟ گفت: آن را ندیدم. به مکانی رفتم که آهو داخل آن شده بود. پِشک و اثر آمدنِ آهو را دیدم؛ اما خود آن را ندیدم. با خدا عهد کردم که از آن پس، زوّار را اذیت نکنم و متعرض آنان نشوم، مگر برای کار خیر و رفع حاجتشان.
پس از آن، هرگاه برای من مشکلی روی می داد، به زیارت آن حضرت می رفتم و در آنجا دعا و ناله و زاری می کردم و حاجت خود را از خداوند می خواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت می فرمود. در آنجا، از خداوند خواستم که به من پسری عنایت فرماید. دعایم مستجاب شد و پسردار شدم؛ اما وقتی به حد رشد و بلوغ رسید، او را کشتند. باز به مشهد رفته و از خداوند خواستم پسری به من روزی کند. خداوند برای بار دوم، فرزند پسر به من عطا فرمود. تاکنون در آنجا حاجتی از خدا نخواسته ام، جز این که خداوند به من عطا فرموده است و این آن چیزی است که برای من، از برکت این مرقد مطهر که خداوند بر ساکنش درود فرستد، به ظهور رسیده است.»[ صدوق، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج2، ص 285. ]
2. شخصی به نام عبدالله که زیدی مذهب بود و اعتقادی به امامت امام رضا(علیه السلام) نداشت، می گوید: همراه امام بودیم و در صحرا گَله آهویی پیدا شد. ناگاه آن سروَر به بچه آهویی اشاره کردند. دیدیم فوراً آن بچه آهو آمد تا مقابل آن حضرت ایستاد و امام دست مرحمت بر سر آن بچه آهو کشیدند و او را به غلام خود سپردند. در آن حال، بچه آهو مضطرب شد و خواست به چراگاه خود برگردد. آن حضرت سخنی با آن بچه آهو فرمودند که ما نفهمیدیم؛ اما بچه آهو آرام گرفت و از اضطراب افتاد.
چون این پیش آمد، آن حضرت به من فرمودند: «آیا ایمان نیاوردی؟ یعنی پس از دیدن این معجزه، به امامت من اعتقاد پیدا نکردی؟» عرض کردم: «چرا ، ای آقای من. تویی حجّت خدا و من توبه می کنم به سوی خدا از این که تا حال، قائل به امامت تو نبودم.» آن گاه آن حضرت به آن بچه آهو فرمودند: «اینک برو به سوی چراگاه خود.» آن بچه آهو شروع کرد به گریه کردن و دیدیم اشک از چشمان او جاری شد و خود را به آن جناب می مالید. آن گاه آن حضرت رو به من کردند و فرمودند: «آیا می دانید این بچه آهو چه می گوید؟» عرض کردم: «خدا و پسر پیغمبرش داناترند.» فرمودند می گوید: «چون مرا به جانب خود خواندی و من اطاعت کرده و به خدمتت آمدم، امید داشتم که از گوشت من تناول فرمایی؛ اما حال که مرا مرخص فرمودی، من گریان و محزونم که قابل نبودم از گوشت من بخوری تا به آن فیض برسم»[ راوندی، الخرائج، ج1، ص 365. ].
3. حاکم رازی، دوست ابی جعفر عتبی می گوید: ابوجعفر عتبی مرا به نزد ابومنصوربن عبدالرزاق فرستاد و چون روز پنجشنبه بود، از او اذن خواستم که به زیارت حضرت رضا(علیه السلام) بروم. گفت: «بشنو برای تو در امر این مشهد و زیارتگاه مقدس چیزی بگویم.» آن گاه گفت: «من در ایام جوانی نادان بودم و بر زوّار و اهل این مشهد آزار می رساندم و راه را بر زوّار آن می بستم و متعرّض زائران می شدم و آنان را برهنه می کردم و اموالشان را می ربودم. روزی به شکار رفته بودم و آهویی دیدم و تازی (سگ شکاری) خود را در پی آن فرستادم و پیوسته آن تازی او را تعقیب می کرد تا این که آهو به داخل محیط آن مشهد پناه برد و ایستاد. تازی نیز مقابل آن ایستاد و نزدیک آن نمی رفت و من هرچه می کردم که سگ نزدیک به آن شود، نمی شد.
وقتی آهو از جای خود حرکت می کرد، تازی آن را دنبال می کرد تا آهو داخل صحن شد. تازی در همان موضع بایستاد و داخل نشد؛ پس آهو داخل حجره ای از حجره های صحن مقدس رفت و من به صحن داخل شدم و آهو را ندیدم. از ابونصر قاری پرسیدم: آهویی که الآن داخل صحن شد کجا رفت؟ گفت: آن را ندیدم. به مکانی رفتم که آهو داخل آن شده بود. پِشک و اثر آمدنِ آهو را دیدم؛ اما خود آن را ندیدم. با خدا عهد کردم که از آن پس، زوّار را اذیت نکنم و متعرض آنان نشوم، مگر برای کار خیر و رفع حاجتشان.
پس از آن، هرگاه برای من مشکلی روی می داد، به زیارت آن حضرت می رفتم و در آنجا دعا و ناله و زاری می کردم و حاجت خود را از خداوند می خواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت می فرمود. در آنجا، از خداوند خواستم که به من پسری عنایت فرماید. دعایم مستجاب شد و پسردار شدم؛ اما وقتی به حد رشد و بلوغ رسید، او را کشتند. باز به مشهد رفته و از خداوند خواستم پسری به من روزی کند. خداوند برای بار دوم، فرزند پسر به من عطا فرمود. تاکنون در آنجا حاجتی از خدا نخواسته ام، جز این که خداوند به من عطا فرموده است و این آن چیزی است که برای من، از برکت این مرقد مطهر که خداوند بر ساکنش درود فرستد، به ظهور رسیده است.»[ صدوق، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج2، ص 285. ]