فرارو- ایان بوروما؛ نویسنده و ویراستار هلندی و سردبیر مجله “بررسی کتاب نیویورک” تا سال ۲۰۱۸ میلادی بود. او در ایالات متحده زندگی و کار میکنند. بیشتر نوشتههای او بر فرهنگ آسیا، به ویژه چین و ژاپن قرن بیستم متمرکز شده اند. او از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۷ میلادی استاد حقوق بشر و روزنامه نگاری پل دبلیو ویلیامز در کالج بارد بود. در سال ۲۰۰۴ میلادی به بوروما دکترای افتخاری رشته الهیات از دانشگاه خرونینگن هلند اعطا شد. بوروما در سال ۲۰۰۸ میلادی جایزه اراسموس را دریافت کرد که به فردی اعطا میشود که “سهمی ویژه در فرهنگ، جامعه یا علوم اجتماعی در اروپا” داشته باشد. او در سال ۲۰۱۰ میلادی از سوی نشریه “فارین پالسی” در زمره ۱۰۰ متفکر برتر جهانی انتخاب شد. بوروما معتقد است که غرب از ظرفیت کافی برای پلورالیسم (کثرت گرایی) مذهبی تا حدی برخوردار است که حتی شیوههای غیر لیبرال را تا زمانی که اقدامات شان خشونت آمیز نباشد را بپذیرد. بوروما جوایز متعددی از جمله جایزه کتاب لس آنجلس تایمز را برای کتابهای خود دریافت کرده است. او در محافل دانشگاهی و مطبوعاتی به عنوان “روشنفکر معتبر اروپایی” شناخته میشود.
به گزارش فرارو به نقل از پروژه سندیکایی، چندی پیش راست افراطی در اروپا با پیرمردانی کهنه و دلتنگ روزهای از دید آنان خوش نظم و فرمانروایی چکمههای ساق بلند شناخته میشد. احزاب سیاسی راست افراطی در فرانسه و ایتالیا که اکنون توسط زنان رهبری میشوند توسط افسران سابق اس اس، کهنه سربازان دولت ویشی و دیگر شخصیتهای مشکوک که از سایههای جنگ جهانی دوم بیرون آمده بودند تاسیس شدند. در مورد “دموکرات ها” در سوئد نیز وضعیت همین گونه است و آن حزب در انتخابات اخیر آن کشور توانست ۲۰.۶ درصد آرا را کسب کند.
واضح است که در آسمان پسا فاشیستی اروپا چیزهای زیادی تغییر کرده اند. “جورجیا ملونی” رهبر حزب راست افراطی برادران ایتالیا اولین زنی خواهد بود که نخست وزیر ایتالیا میشود. اجتماع ملی تحت رهبری “مارین لوپن” ۸۹ کرسی پارلمان فرانسه را کسب کرده است و دموکراتهای سوئد صدایی قوی در سیاست ملی آن کشور خواهند داشت حتی اگر خارج از دولت باقی بمانند. نه تنها زنان بلکه مردان جوان نیز که معمولا هوشمندانه با کت و شلوارهای سفارشی ظاهر میشوند اکنون لحن را برای راست افراطی اروپا تعیین میکنند.
احزاب محافظه کار میانه رو در اروپا هنوز مانند جمهوری خواهان در ایالات متحده توسط افراط گرایان تسخیر نشده اند، اما ترس از دست دادن آرا آنان را بیشتر به سمت حاشیه سوق داده است.
این بدان معنا نیست که ما در سال ۱۹۳۳ میلادی از خواب بیدار خواهیم شد. تاریخ هرگز به یک شکل تکرار نمیشود. ملونی موسولینی نیست و هیچ هیتلری در احزاب فعلی راست افراطی ظهور نکرده است.
در هر صورت نسخههای زیادی از افراط گرایی دست راستی وجود دارند. همین امر در مورد فاشیسم پیش از جنگ نیز صادق بود. هر کشور تاریخ خاص و عوام فریبی خاص خود را دارد.
با این وجود، تمام اشکال پوپولیسم راستگرایانه دارای ویژگیهای مشترکی هستند. سیاست خشم برای افرادی جذاب است که احساس میکنند عقب مانده و نادیده گرفته شده اند. در اکثر کشورها هر چه به عمق استانها پیش میرویم احساس بد نسبت به اصطلاح نخبگان افزایش مییابد. نژاد هنوز نقش خورنده معمول خود را در ایالات متحده ایفا میکند.
بسیاری از سفید پوستان روستانشین در امریکا از ظهور سیاه پوستان در عرصه حیات عمومی خشمگین هستند. در همه جا ترس و نارضایتی یک خروجی آماده در دشمنی با مهاجران پیدا میکند.
سپس کسانی هستند که به دلیل عدم شناخت یا عدم موفقیت احساس میکند که تحقیر شده اند: نویسندگان شکست خورده، دانشگاهیان درجه سه، یا به طور فزاینده مردان جوان از خانوادههای خوب که دیگر از امتیازات طبقاتی پیشین شان برخوردار نیستند. این وضعیت توضیح دهنده ظهور پدیدهای است که میتوان آن را “پسر راست کت و شلواری شیک پوش” نامید که در اروپا قویتر از ایالات متحده است.
موفقیتهای انتخاباتی اخیر احزاب راست افراطی اغلب به عنوان شکست رقبای جریان اصلی آنان قلمداد میشود که به طور گسترده به دلیل عدم انسجام سرزنش میشوند. کسی نمیداند که آنان واقعا برای چه چیزی ایستاده اند.
با این وجود، این استدلالی منصفانه نیست. آن چه احزاب جریان اصلی مانند حزب کارگر در بریتانیا یا دموکراتها در ایالات متحده طرفدار آن هستند کاملا واضح است: نهادهای بینالمللی، تجارت جهانی، سیاستهای مهاجرتی انعطاف پذیر و سخاوتمندانه. مشکل این است که این سیاستها به سختی آنان را از احزاب محافظه کار میانه رو متمایز میسازند.
سیاستهای “بیل کلینتون” رئیس جمهور اسبق امریکا تفاوتی اساسی با سیاستهای “جورج بوش” پدر سلف اش نداشت و همین امر در مورد “تونی بلر” و “دیوید کامرون” در بریتانیا و “گرهارد شرودر” و آنگلا مرکل” در آلمان نیز صدق میکرد.
در اروپا طی دهههای ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ میلادی بسیاری از دولتهای اروپایی توسط ائتلافهای متشکل از احزاب چپ و راست میانه رو تشکیل شدند. در آن زمان حکومت توسط تکنوکراتها یا مدیران سیاسی به یک هنجار تبدیل شد.
در نتیجه، پوپولیستهای راستگرا مانند دونالد ترامپ از نفرت نه تنها از چپ بلکه از تشکیلات محافظه کار نیز به نفع خود بهره برداری کردند. یک دلیل خوب وجود دارد که چرا حجم نفرت از احزاب مترقی چپ حتی از نفرت از محافظه کاران نیز بیشتر است. مردم از دورویی و ریاکاری متنفر هستند.
البته این درست است که درجهای از ریا در یک جامعه باز ضروری است. خالص گرایی اخلاقی یا ایدئولوژیک دشمن لیبرال دموکراسی است. با این وجود، نوعی از ریاکاری چپ در احزاب مترقی وجود دارد که برای بسیاری از مردم آزار دهنده است. احزاب مترقی جریان اصلی اکنون اکثر آرای خود را از میان افراد نسبتا تحصیلکرده در شهرهای بزرگ کسب میکنند افرادی که برای کار خود سفر میکنند و به بیش از یک زبان صحبت میکنند.
آنان از تنوع فرهنگی لذت میبرند و در اقتصاد جهانی سهم دارند. جهان بینی آنان ذاتا مشکلی ندارد. جهانی شدن اقتصاد بسیاری از مردم را از فقر نجات داد. همکاری بین المللی در نهادهای مشترک بر ناسیونالیسم (ملی گرایی) و دیوارهای مرزی ارجحیت دارد و نگرش سخاوتمندانه به پناهجویان و مهاجران انسانی و از نظر فرهنگی غنی است و پویایی جدیدی را به جامعه عرضه میکند. با این وجود، مشکل آن است که همگان از نظم جهانی لیبرال سود نمیبرند.
طبقه متوسط در ایتالیا احساس ضعف میکند. کارگران صنعتی سابق در غرب میانه آمریکا آسیب دیده اند. مردم استانهای فرانسه احساس میکنند که از سوی پاریس به حاشیه رانده شده اند. محافظه کاران میانه رو تمایل دارند به این گونه گلایهها نگاه سخت گیرانهای داشته باشند.
آنان میگویند غر زدن را متوقف کرده و بیشتر کار کنید. واکنش جناح چپ بیشتر اخلاق مدارانه است. افرادی که از مهاجران گلایه میکنند به عنوان نژادپرست محکوم میشوند. کسانی که در مورد نهادهای بین المللی یا تجارت جهانی تردید دارند به عنوان بیگانه هراس طرد میشوند.
با این وجود، از آنجایی که چپها هنوز تظاهر میکنند که از محرومان دفاع میکنند این موضع اغلب دارای حلقههای قوی از دوگانگی خودخواهانه است. نه تنها شهرنشینان تحصیلکرده مترقی از نظم جهانی لیبرال سود میبرند بلکه میخواهند از موقعیتهای اخلاقی بالایی برخوردار شوند و برای کسانی که فاقد تحصیلات یا رفاه هستند سخنرانی کنند.
این یکی از دلایلی است که مردم به لوپن، ملونی، ترامپ یا دموکراتهای سوئد رای میدهند. اگر لندنیهای تحصیل کرده از عضویت در اتحادیه اروپا حمایت کنند ما به برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا) رای خواهیم داد.
اگر “نخبگان” در مورد ماسک صورت یا تغییرات آب و هوایی صحبت کنند ما باور خواهیم کرد که این صحبتها حقههایی هستند که توسط “جورج سوروس” یا “بیل گیتس” ساخته و پرداخته شده اند. این انتقام از ناچیز شمردن و به حساب نیاوردن بخشی از مردم ناراضی است که نوعی سیاست کینه توزی قلمداد میشود.
ترامپ به ما نشان داده که سیاست کینه توزی معمولا مخرب است و برای دولت موفق مساعد نیست. آیا ملونی و سایر رهبران راست افراطی که شانس حکومت را دارند میتوانند بهتر عمل کنند؟ من خیلی دلم را خوش نمیکنم و به این موضوع امیدوار نیستم.