طلسمات

خانه » همه » مذهبی » کرامات شهدا

کرامات شهدا


کرامات شهدا

۱۳۹۷/۱۰/۰۶


۷۵۳۷ بازدید

سلام.لطفا چند نمونه از کرامات قطعی شهدا را برایم بنویسید.ممنون

کرامات و معجزات شهدا
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ قافله عشق در جدیدترین نوشته خود آورده است:
“چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاق‌شان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…
دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد…
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.
دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…
در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم…
می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…
از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید…
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد…
همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم …
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.
هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند…
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند …” .
داستان شگفت انگیز این شهید گمنام
شهیدی که پیکر مطهر او از ۲۷ سال پیش گمنام بود، شناسایی شد. ایرج خرم جاه ۲۷ دی ماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید و بدنش شش ماه بعد از آب گرفته شد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر، بیست و سه سال بعد از آن که پیکر شهید ایرج خرم جاه، عنوان شهید گمنام را به خود گرفت، در سالروز همان روز، این شهید دوران دفاع مقدس شناسایی شد و در ساعت 21 دوشنبه 28 مرداد، کمیسیون احراز هویت ستاد کل نیروهای مسلح، هویت این شهید را اعلام کرد.
بیست و سه سال پیش، در همین روزها، اسرای ایرانی آزاد شدند و جعفر زمردیان هم که همه گمان می کردند به شهادت رسیده و در مزار شهدای باغ بهشت همدان به خاک سپرده شده، همراه با اسرا به کشور بازگشت.
از همان شب همه می پرسیدند پس آن شهیدی که با سنگ قبر جعفر زمردیان به خاک سپرده شده، کیست؟
در زمان شهید اعلام شدن زمردیان و برگزاری مراسم و تدفین، هیچ کس، حتی پدر او نیز تردیدی نداشت و همه، پیکر شهید را به عنوان جعفر زمردیان شناسایی کرده بودند.
جعفر زمردیان سال 1365 در عملیات کربلای4 توسط نیروهای عراقی اسیر شد ولی شرایط آن عملیات، به علت خیانت ضد انقلاب و کمک های اطلاعاتی امریکا به عراق و پرهیز بعثی ها از « اسیر گرفتن» به گونه ای بود که زمردیان به عنوان شهید مفقودالاثر اعلام شد.
شش ماه بعد، نیروهای ایرانی در تفحص منطقه شلمچه، پیکر مطهر شهیدی را در پایین کانال ماهی، از آب می گیرند که از نظر اندام و شکل و قیافه شباهت بسیاری به جعفر زمردیان داشت و بعد از شناسایی توسط خانواده زمردیان به نام او به خاک سپرده می شود.
خانواده به معراج الشهدا اعزام می شوند و پس از مشاهده پیکر شهید و مشاهده ماه گرفتگی روی بازوی شهید، گواهی می دهند که پیکر متعلق به فرزندشان است و پس از تائید پزشکی قانونی، تشیع و تدفین انجام می شود.
سالها می گذرد و هر پنج شنبه پدر و مادر شهید به گلزار شهدا رفته و بر سر مزار شهیدشان آرام می گیرند.
جعفر زمردیان با آزادی اسرا خبر زنده بودن جعفر به خانواده داده می شود. باورش بسیار سخت و غیر ممکن بود. محمد جواد زمردیان با نام مستعار جعفر به میهن بازگشته بود.
روزها می گذشت و پدر و مادر ضمن ابراز علاقه به جوان آزاده خود، به یاد شهیدی بودند که اینک هویتش مشخص نیست، لکن هر پنج شنبه به سر مزار این عزیز رفته و آن را نیز از فرزندان خود می دانند.
برادر جعفر زمردیان می گوید؛ امروز نیز پس از سالها خانواده ما این شهید بزرگوار گمنام را جزء خانواده خود می داند، چرا که کرامات و عنایات این شهید عزیز همواره به خانواده ما می رسد و ارتباط با او منشا برکات فراوانی بوده است.
پس از آزادی اسرا تلاش ها برای شناسایی هویت این شهید آغاز می شود و اغلب جستجوها معطوف به مفقودان کربلای 4 می شود، اما نتیجه ای حاصل نمی شود.
تا دوشنبه شب نیز جعفر زمردیان تاکید می کرد این شهید در مقطع زمانی دی و بهمن ماه سال 1365 و در منطقه عملیاتی کربلای 4 به شهادت رسیده است.
ماه مبارک رمضان، جعفر زمردیان به عنوان مدیرکل بنیاد حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس استان همدان در برنامه ماه عسل حضور یافت و با ارائه عکسی از این شهید، خواستار کمک مردم برای شناسایی او شد.
بعد از حضور در برنامه ماه عسل و پخش عکس این شهید، تماس های متعددی از طرف مردم گرفته می شود که می گفتند شهید متعلق به آنهاست.
مشخصه اعلام شده در تماس ها با مشخصات این شهید تا حدودی تطابق داشت به همین علت از طریق ستاد معراج شهدا تحقیقات لازم انجام شد و ستادکل نیروهای مسلح نیز آزمایشات لازم را برای احراز هویت شهید انجام داد.
کمیسیون احراز هویت ستاد کل نیروهای مسلح ساعت 21 شب گذشته هویت شهید گمنام را پس از 27 سال شناسایی کرد و نام این شهید ایرج خرم جاه است.
این شهید متولد سال 1351 بوده و 27 دی ماه سال 65 طی عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسیده است.
قرار است امروز پنجشنبه، خانواده این شهید و همرزمان او در مراسم گرامیداشت وی و تعویض سنگ قبر شهید، در باغ بهشت همدان حضور یابند.
جعفر زمردیان از رزمندگان گردان تخریب لشگر 32 انصارالحسین(ع) استان همدان بود که در عملیات کربلای 4 ( از 3 تا 5 دی) اسیر شد و شهید ایرج خرم جاه، غواص گردان فرات لشکر10 حضرت سیدالشهدا(ع) بود که در کربلای 5 (از 19 دی تا اسفند) با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید.
جسد وی بعد از عملیات مفقود شد و توسط آب رودخانه به مکان دیگری که محل و منطقه بچه های رزمنده همدانی بود منتقل شد.
کرامات شهدا
حق همسایه
قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم …
تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم .
منبع: سایت خمول (بنیاد حفظ آثار)
در حسینیه شهدای سرزمین طلائیه، که پنج شهید گمنام در آن مدفون گشته به حسینیه حضرت عباس(س) معروف است، بعد از عزاداری حاج آقا کلامی زنجانی، از حاجی بهزاد پروین قدس تقاضا کردند که بیاید پشت میکروفن و خاطره تعریف کند. مردم صلوات فرستادند. برادر بهزاد میکروفن را گرفتند و به زبان فارسی از خاطرات تفحص، و چگونگی پیدا شدن پیکر پاک شهداء از زیر خاکها و میادین مین صحبت کردند.
حاج بهزاد در قسمتی از سخنانش با اشاره به ایمان و تقوای برادران بسیجی، گفتند: برادران قبل از تفحص عزاداری نموده و زیارت عاشورا و توسل می خوانند. با استعانت از خود شهداء شروع به کندن زمین نموده و بعد از خاک برداری، پیکر شهیدی را پیدا می کنند.
حاج بهزاد در ادامه افزود: ما اکثرا از خود شهدا کمک می گیریم. شهدا به خواب بچه ها می آیند و در عالم خواب، جای جنازه های خودشان را نشان می دهند و ما صبح فردایش می رویم و همان جا را خاک برداری می کنیم و می بینیم که جنازه ای پیدا شد.حاجی همچنان چند نمونه بسیار شنیدنی و عبرت آمیز از داستان پیدا شدن شهدا را تعریف کرد.
سپس با انتقاد شدید از اصلاح طلبان عافیت طلب، بیان داشت که امروزه با ترفندها و شگردهای جدید سعی دارند یاد و خاطره های رزمندگان و شهدای عزیزمان را از ذهنها پاک کنند. متاسفانه برخی ادارات و بعضی دولتمردان سیاسی نیز هم نوا با دشمنان انقلاب، سعی در استحاله فرهنگ شهادت و ایثار را دارند.
حاجی در انتهای سخنانش از رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله خامنه ای دامة ظله العالی، بخاطر این طرح و ابتکاری که مناطق جنگی را برای بازدید عموم مهیا نموده اند، تقدیر و تشکر کردند. بعد از اتمام مراسم مردم متفرق شدند.
ما هنوز در حسینیه بودیم، بعضی از بچه ها هنوز زمزمه می کردند و می گریستند. وقتی آنجا خلوت شد ما در کنار برادر حاجی رحیم صارمی نشستیم و عکس گرفتیم. آقای مهدی شفاعت(خبرنگار) که ما اسم آن بنده خدا را آقای سفرنامه گذاشته بودیم، با ضبط صوت کوچک خودش، با سردار صارمی فرمانده گردان تفحص لشکر 31 عاشورا مصاحبه کردند.
سردار صارمی در ادامه ی پاسخ آقای شفاعت، بیان داشتند: گاهی شده که رهبر معظم انقلاب بدون اطلاع قبلی به مناطق عملیاتی تشریف می آورند و در جمع برادران تفحص حضور می یابند و گاهی هم که دلشان از دست اطرافیان خیلی پر شده و خیلی ناراحت هستند، تشریف می آورند در گوشه ای به دور از چشمها، یا کانالی،یا گودالی پیدا می کنند، صورت و سینه ی مبارکشان را در خاک زمین پر رمز و راز طلائیه می گذارند و درد هایشان را به خاک گلگون همرزمان شهیدشان میگویند و گریه می کنند. گاهی هم بیل و کلنگ برداشته با حفر زمین، به جستجوی یاران شهید می پردازند.
سردار صارمی در ادامه مصاحبه اش اظهار داشتند: در طول مدت چند ماه در منطقه ی شلمچه، فکه و طلائیه، تعداد 399 شهید مفقودالاثر، یافته بودیم که با تلاش و زحمت شبانه روزی بچه های ایثارگر، تفحص شده بودند. تصمیم گرفته بودیم این 399 شهید را به چهار گروه تقسیم کرده و به چهار نقطه کشور برای تشییع و دفن اعزام کنیم. اما در آخرین روزی که قرار بود پیکر پاک شهداء از خرمشهر به استان های تهران، کرمانشاه،، ایلام و آذربایجان اعزام شوند، اتفاق عجیبی رخ داد که باعث تغییر تصمیم وبرنامه ما شد.
قضیه از این قرار بود: بچه های تفحص بر روی هر چهار تریلی، تعداد صد تابوت چیده بودند. ماشین آخری 99 جنازه داشت. برای آنکه هماهنگ سازی کنیم یک تابوت خالی را، داخلش خاک ریخته بودیم، که هم وزن دیگر تابوتها باشد و آن را علامت گذاری کرده بودیم.
قرار بود فردا صبح در ماشین آخری سوار کنیم که همه ماشینها یکسان و یک نواخت دیده شوند. بچه ها چندین روز بود که شبانه روز در کفن کردن و معطر نمودن شهداء تلاش کرده بودند، خیلی خسته بودند. شبها با شهداء خلوتی داشتیم و راز و نیاز و عزاداری و توسل می کردیم. آن شب وداع، حال خاصی پیدا کرده بودیم، که جای دوستان خالی بود. تا دیر وقت عزاداری کردیم، بعد خوابیدیم. آن شب یکی از برادران در عالم رویا مشاهده می کند که در نقطه ای از خاک شلمچه، رزمنده ای با بدن خونی و زخمی افتاده و کمک میطلبد. به طرف صدا می رود و می بیند که آن رزمنده در روی تپه کوچکی که سر از آب بیرون آورده بود، افتاده است. دست اش را به طرف ایشان دراز کرده، میگوید: چرا همه را بردید و مرا اینجا تنها گذاشته اید؟ کمک کنید. بیایید و مرا هم ببرید.
صبح آن روز، آن برادر خواب خودش را به فرمانده گردان تفحص تعریف میکند و می گوید که در فلان نقطه، پیکر آن شهید را دیدم. اما فرمانده می گوید آنجا همان نقطه ای است که بیل مکانیکی خراب شده و در آنجا مانده است. الان هم روز تعطیلی است، نه قطعه داریم و نه مکانیک.
گذشته از اینها، امروز کاروان شهدا تا چند ساعت دیگر به طرف شهرهای مختلف حرکت خواهند کرد. دیگر فرصتی نیست، بماند برای بعد. اما اصرار آن برادر تفحص گر آنها را ملزم می سازد که دوباره سری به منطقه بزنند.
بقیه ماجرا را برادر حاج بهزاد پروین قدس میگوید:
دورین فیلم برداری را برداشتم و روشن کردم. همراه چند نفر دیگر سوار تویوتا شدیم. راننده، من و یک سرباز مسلح در جلو نشسته بودیم. سرباز در وسط نشسته بود و من هم در حال حرکت، از پشت شیشه مشغول فیلمبرداری از دشت شلمچه بودم. برادری که دیشب خواب دیده بود، همراه چند نفر دیگر در عقب ماشین نشسته بودند. داشتیم به طرف نقطه ای که خود شهید جایش را نشان داده بود می رفتیم.
یعنی همان محل بیل مکانیکی که چند روز قبل خراب شده و از کار افتاده بود. حدود دو ساعت دیگر کاروان شهدا حرکت می کرد و من می باید بر میگشتم از مراحل تشییع جنازه و حرکت کاروان، فیلم و عکس می گرفتم.
لذا عجله داشتیم و به سرعت پیش می رفتیم. بیل مکانیکی از فاصله دور دیده میشد. دوربین فیلمبرداری روشن بود، من هم از طریق ویزور به بیل مکانیکی تماشا می کردم. متوجه شدم بیل در حال کندن زمین است.
خاک ها را برمیداشت ودر طرفین خودش خالی می کرد. از راننده سئوال کردم: چه کسی بیل مکانیکی را تعمیر کرده؟ راننده گفت: هیچ کس، قطعه لازم داریم. دیروز بچه ها به اهواز رفته بودند که وسایل یدکی بگیرند، پیدا نکرده بودند. مکانیک هم نبود. الان هم بیل کاملا خراب است و نمی تواند کار کند، باید خودمان زمین را بکَنیم.
گفتم چه می گوئی بنده خدا؟ می بینی که بیل دارد کار می کند!! همه نگاهها متوجه بیل شدند. من داشتم فیلمبرداری میکردم. وقتی نزدیکتر شدیم، دیدیم بیل راننده ندارد!
گفتیم شاید کسی در آنطرف از روی زمین، با دنده های بغلی، بیل را کنترل می کنند. اما وقتی بیل مکانیکی را دور زدیم با کمال تعجب دیدیم، ماشین خود بخود کار می کرد. اصلا کسی در اطراف نبود! چنگالش را در زمین فرو می برد خاکها را برمیداشت و در اطرافش خالی می کرد!
با حیرت تماشا کردیم. تا آخرین بار که سر از خاک برآورد، پیکر شهیدی از خاک بیرون آمد، که توسط فانسقه اش از چنگال بیل آویزان بود. در این لحظه ماشین خاموش شد و دیگر کار نکرد!
صدای تکبیر و یا حسین بچه های تفحص فضا را پر کرد و اشک در صورت همه جاری بود. بعد از زیارت پیکر شهید که تقریبا سالم مانده بود، بچه ها جنازه را از چنگال بیل مکانیکی آزاد کردند.
در روی زمین قرار داده خاک و گل از صورت شهید پاک کردند و با گلاب شستشو دادند. از جیب شهید کاغذی بیرون آمد، که از مطالب آن می شد فهمید که قبل از عملیات نوشته شده بود و آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام را داشته است.
قسمتی از نوشته هایش خطاب به امام رضا(ع) بود: مولا جان؛ من آرزوی زیارت شما را داشتم، اما شب عملیات فرا رسید و ما چند دقیقه دیگر عازم میدان نبرد هستیم.
اگر زنده ماندم شوق زیارت شما را دارم و اگر شهید شدم، انشاءالله در بهشت شما را زیارت می کنم.
اما؛ آقاجان اگر لیاقت بهشتی شدن را نیافتم، تو را به حق ات قسم خودت به دیدنم بیا و …
وقتی این موضوع را فهمیدیم، یک دفعه فکری به ذهنم خطور کرد. گفتم: فورا این سید بزرگوار را به خرمشهر برسانید و جنازه اش را در تابوت آخری قرار دهید، الحمدلله تعداد چهارصد شهید تکمیل شد.
به احترام این شهید، همه آن 399 شهید را هم به مشهد می فرستیم، بعد از طواف مرقد مطهر ثامن الائمه علیه السلام، به بقیه استانها جهت تشییع جنازه و دفن در ارتفاعات شهرها می فرستیم.
فورا جنازه را در عقب تویوتا گذاشتیم و همگی سوار شده به سرعت به طرف معراج شهدای خرمشهر حرکت کردیم.
همانطور در حال حرکت دوربین فیلمبرداری روشن بود و از مسیر حرکت فیلم می گرفتیم. همه بچه ها منقلب شده بودند و اشک شادی از چشمانمان سرازیر بود. برای حرکت کاروان وقت کمی مانده بود اگر ما نمی رسیدیم و تصمیم خودمان را نمی گفتیم، شهداء به چهار استان مختلف اعزام می شدند.
ما هم سعی داشتیم زودتر برسیم و از حرکت کاروان فیلمبرداری کنیم و هم اینکه تصمیم خود را به مسئولین کاروان برسانیم و دیگر اینکه این شهید را به کاروان ملحق کنیم.
در جاده خاکی به سرعت پیش می رفتیم و گرد و خاک عجیبی پشت سر خود بر جای گذاشته بودیم.
ناگهان طایر ماشین در گودی جاده افتاد، تکان شدیدی خورد و دوربین از اختیار من خارج شد و محکم به نوک اسلحه سرباز بغل دستم برخورد کرد و ویزور آن از جا کنده شد.
متاسفانه دوربین شکست و خراب شد. بسیار ناراحت و عصبانی شده بر سر راننده داد زدم:
– دیدی چه کار کردی!؟
– الان دوربین از کجا پیدا کنیم؟
در این اوضاع و احوال که هر لحظه به لحظه اتفاقات عجیب و باور نکردنی رخ می دهد، خدا می داند که چند لحظه ی شکاری را از دست خواهیم داد و حسرت خواهیم خورد؟!
خلاصه خیلی ناراحت به معراج شهداء رسیدیم و جنازه را تحویل دادیم.
الان چهارصد شهید آماده حرکت بودند. ماجرا را تعریف کردیم و تصمیم خودمان را هم گفتیم که همه شهداء باید اول به خراسان بروند، بعد به هر شهری که می خواهید بفرستید. اما قبل از حرکت کاروان باید دوربین درست شود تا از تشییع جنازه باعظمت آنان فیلم بگیریم.
در آن وقت کم، بچه ها را به دنبال پیدا کردن دوربین دیگری به سپاه، صدا و سیما، تعمیرگاهها، عکاسی ها و هر جای ممکن فرستادیم. اما تیرمان به سنگ خورد. برگشتند. گفتند: حاجی دوربین پیدا نکردیم. حالا چکار کنیم؟
خیلی عصبانی گفتم: همین دوربین خراب را ببرید بیاندازید روی جنازه همین شهید، بگوئید دوربین بخاطر تو شکسته و خراب شده، خودت هم درستش کن. بیچاره بچه ها هم همان کار را کردند. چند دقیقه دوربین روی جنازه شهید مانده بود. آمدند گفتند: حاجی ساعت 10 شد، اجازه بده کاروان حرکت کند، مردم منتظرند.
گفتم: تا دوربین درست نشود و من فیلم تشییع جنازه را نگیرم، اجازه نمی دهم کاروان حرکت کند.
آنها هم ناراحت بودند، گفتند: خب این دفعه را بدون دوربین و بدون فیلمبرداری تشییع می کنیم!!
گفتم: نه کسی اجازه حرکت ندارد. در این حین سربازی که نزد جنازه بود، آمد گفت:
حاجی!!حاجی!!دوربین نوردارد!
گفتم: ویزور شکسته چگونه نور دارد؟!
گفت: حاجی بخدا من خودم دیدم دوربین، روی جنازه دارد کار می کند!
سریع خودم را به دوربین رساندم. برداشتم دیدم چراغ رِکوردٍر، در داخل ویزورِ آویزان، روشن است!!
وقتی نگاه کردم، دیدم ویزور شکسته نشان میدهد!
دیگر معطل نکرده و شروع به فیلمبرداری کردم.
گفتم: سریع حرکت کنید. تشییع جنازه بی سابقه ای شروع شد و من تا سه راهه ی خرمشهر بیشتر از نیم ساعت از کاروان و از مردم فیلم گرفتم.
وقتی شهداء از سه راهی گذشته و در جاده ی اهواز قرار گرفتند، دوربین خاموش شد و دیگر کار نکرد. خیلی خوشحال شدم که توانستم از آن تشییع جنازه تاریخی فیلم بگیرم.
از آن شهید توانمند بزرگوار تشکر کردم و ایمانمان را به قدرت و کرامت شهیدان صد برابر شد. آنها نیز در میان سیل عظیم مردم شهید پرور ایران اسلامی در شهرهای مختلف تشییع شده و به خراسان رسیده بودند. بعد از زیارت امام رضا(ع)، هر تریلی با صد شهید گمنامش به یکی از استان ها رفته بود.
این کاروان با برکت از هر شهر و روستایی عبور کرده بود، باران رحمت الهی بر آن شهر باریده بود. همه آن 400 شهید گمنام در تمام شهرهای ایران، در بالای ارتفاعات مشرف به شهرها و در اماکن مختلف، مثل دانشگاهها و غیره به تعداد هشت نفر، به یاد هشت سال دفاع مقدس دفن شدند.
هشت تن از شهدای باکرامت نیز در بالای کوه عون ابن علی (ع) تبریز به خاک سپرده شدند. تا دافع بلاهای نازله در این شهر ولایت مدار عاشورایی گردند.
بعد از شنیدن این داستان عجیب، از حسینیه خارج شدیم و با کاروان به سمت اهواز حرکت کردیم.
مطلب کوتاه و خواندنی ღ کرامات شهدا ღ
آرزو
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.
آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»
آخرین مرخصی
علاقه‌ی عجیبی به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت که همیشه نماز را در مسجد بخواند. زیبا دعا می‌خواند و با خدا راز و نیاز می‌کرد. با رفتار خویش باعث شده بود که مردم برایش احترام خاصی قایل باشند. احترامش به پدر و مادر درخور ستایش بود. با محبت با آن‌ها رفتار می‌کرد.
زمانی که می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود چشمانش پر از اشک شد و آهسته گفت:
«این آخرین مرخصی من بود، من دیگر برنخواهم گشت! و دیگر هیچ‌گاه قدم بر خاک روستایمان نگذاشت».
همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .
یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »
آن روز آیه ، « ن والقلم و مایسطرون » برایم تفسیر شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان کوچه باغ های خاطرات کرده است .

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد