طلسمات

خانه » همه » مذهبی » اسماعیل بن حزقیل

اسماعیل بن حزقیل


اسماعیل بن حزقیل

۱۳۹۲/۰۹/۲۹


۲۲۲ بازدید

آیا شخصیتی به نام اسماعیل بن حزقیل در تاریخ وجود دارد ؟ لطفا با ذکر منبع راهنمایی بفرمایید؟

یکی از پیامبران کتاب مقدس که در روایات اسلامی هم آمده حزقیل است . نام حزقیل در قرآن نیامده ولی متون تفسیری،مدّعی اشاره قرآن به او در آیه 243 سوره بقره‌اند:«آیا از کسانی که از بیم مرگ از خانه‌های خود خارج شدند و هزاران تن بودند خبر نیافتی؟ ….».بنابر برخی اخبار(ن.ک، به ویژه طبری،تفسیر،ج 2،91 ـ 585) عده زیادی از بنی اسرائیل که بین سه تا نود هزار نفر بودند ، از ترس طاعون گریختند و به بیرون شهرشان پناه بردند،اما خداوند آنان را هلاک ساخت.بنابر دیگر روایات ،این عده از بنی اسرائیل به چنان بلایی دچار شدند که در جستجوی آرامش مرگ برآمدند؛یا اجلشان هنگامی سر رسید که از فرمان پادشاهشان برای جنگ با دشمن سرپیچی کردند.برخی از منابع نیز خاطر نشان می‌کنند که نام شهرشان،داوردان،بوده و مرگ آنها پیش از آنکه خانه‌هایشان را ترک کرده باشند،رخ داده است.حزقیل نبی که از کنار اجسادشان عبور می‌کرد،از خداوند درخواست کرد آنان را به زندگی بازگرداند. بنابر برخی روایات پس از هشت روز خداوند چنین کرد تا قدرتش را به بنی‌اسرائیل نشان دهد.اخبار دیگر می افزاید که،درخواست حزقیل از خداوند هنگامی بود که جنازه‌ها متلاشی شده و حیوانات و پرندگان استخوان‌هایشان را پراکنده کرده بودند و آنها به طرز شگفت‌آوری دوباره گردآوری شده و به زندگی بازگردانده شدند. تعداد اندکی روایت تفسیری هم،حزقیل را همان ذوالکفل می دانند. (مقاتل،تفسیر،ج 1،202) یا یسع (مقدسی،البدء،ج 3،100)برخی گفته اند : ما دو اسماعیل نبی ع داریم : 1 – اسماعیل پسر ابراهیم «علیه السلام».
2 – اسماعیل پسر حزقیل نبی ع . در تفسیر برهان در تفسیر «اِنَّه کانَ صادِقَ الْوَعْدِ» هشت روایت آورده که اسماعیل صادق الوعد غیر از اسماعیل بن ابراهیم ع است و در بعضى روایات اسماعیل صادق الوعد را اسماعیل پسر حزقیل معرفی کرده اند .
در سایت طهور دانش آمده است :
خداوند در سوره بقره می فرماید: «أ لم تر إلى الذین خرجوا من دیارهم و هم ألوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم أحیاهم إن الله لذو فضل على الناس و لاکن أکثر الناس لا یشکرون» ترجمه: آیا نشنیدى داستان آن مردمى را که از بیم مرگ از دیار خود بیرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ایشان گفت: بمیرید، آن گاه زنده شان کرد. به راستى که خدا درباره مردم کریم است، ولى بیشتر آن ها نمى دانند (بقره آیه 243). در شان نزول این آیه آمده: در یکى از شهرهاى شام بیمارى طاعون راه یافت و مردم یکى پس از دیگرى از دنیا مى رفتند . در این میان بسیارى به این امید که شاید از چنگال مرگ رهایى یابند آن دیار را ترک گفتند. از آنجا که آنها پس از فرار از محیط خود و رهایى از مرگ ، در خود احساس قدرت و استقلالى نموده و با نادیده گرفتن اراده الهى و چشم دوختن به عوامل طبیعى دچار غرور شدند پروردگار، آنها را نیز در همان بیابان به همان بیمارى نابود ساخت.
از بعضى روایات استفاده مى شود که اصل آمدن بیمارى در این سرزمین به عنوان مجازات بود، زیرا پیشوا و رهبر آنان از آنان خواست که خود را براى مبارزه آماده کنند و از شهر خارج گردند آنها به بهانه اینکه در محیط جنگ مرض طاعون است از رفتن به میدان جنگ خوددارى کردن.د پروردگار آنها را به همان چیزى که از آن هراس داشتند و بهانه فرار قرار داده بودند مبتلا ساخت و بیمارى طاعون در آنها شایع شد. آنها خانه هاى خود را خالى کرده و براى نجات از طاعون فرار کردند و در بیابان همگى از بین رفتند. مدتها از این جریان گذشت و حزقیل که یکى از پیامبران بنى اسرائیل بود از آنجا عبور نمود و از خدا خواست که آنها را زنده کند خداوند دعاى او را اجابت نمود و آنها به زندگى بازگشتند. حزقیل طبق بعضى از روایات سومین پیشواى بنى اسرائیل بعد از موسى (ع) بود. بسیارى از مفسران در تفسیر این آیه گفته اند: آیه بالا مربوط به قوم حزقیل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را با مقدارى اختلاف ذکر کرده اند و طبق حدیثى که کلینى در روضه کافى در تفسیر همین آیه از امام باقر(ع ) روایت کرده، داستانشان این گونه بوده است:
اینان مردم یکى از شهرهاى شام بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود که در فصول مختلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران که نیرویى داشتند به مجرد این که احساس مى کردند طاعون آمده از شهر خارج مى شدند و مستمندان به دلیل ناتوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همین سبب بیشتر آن ها مى مردند و آن ها ک خارج شده بودند، کمتر به مرگ مبتلا مى شدند. تا این که تصمیم گرفتند هر گاه طاعون آمد، همگى یک باره از شهر خارج شوند. پس این بار طاعون آمد، همگى از شهر بیرون رفتند و از ترس مرگ فرار کردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ویرانى رسیدند که طاعون مردم آن شهر ار نابود کرده بود. آن ها در آن شهر ساکن شدند، اما وقتى بارهاى خود را باز کردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هایشان پوسید و استخوان هایشان آشکار گردید. رهگذرانى که از آن جا عبور مى کردند، کم کم استخوان هاى آن ها را در جایى جمع کردند و پیغمبرى از پیغمبران بنى اسرائیل که نامش حز بود بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن استخوان ها افتاد گریست و به درگاه خداى تعالى رو کرد و گفت: اگر اراده فرمایى، هم اکنون این ها را زنده مى کنى، چنان که آن ها را میراندى تا شهرهایت را آباد کنند و از بندگانت فرزند آرند و با بندگان دیگرت به پرستش تو مشغول شوند. خداى تعالى بدو وحى فرمود: آیا دوست دارى که آن ها زنده شوند؟ حزقیل عرض کرد: آرى پروردگارا آن ها را زنده کن. خداوند کلماتى را به حزقیل تعلیم فرمود تا آن ها را بخواند (امام صادق (ع) فرمود: آن کلمات اسم اعظم بود) هنگامى که حزقیل آن کلمات را بر زبان جارى کرد، دید که استخوان ها به یک دیگر متصل شده و همگى زنده شدند و به تسبیح، تکبیر و تهلیل خداوند مشغول گشتند. حزقیل که آن منظره را دید گفت: گواهى مى دهم که خداوند بر همه چیز تواناست.
امام صادق (ع) به دنبال نقل این داستان فرمود: آیه مزبور درباره آن ها نازل گردید. و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: این جماعت در روز نوروز زنده شدند و خدا وحى فرستاد بسوى آن پیغمبرى که براى ایشان دعا کرد که: آب بریز بر استخوانهاى ایشان، چون بر ایشان آب ریخت زنده شدند و ایشان سى هزار کس بودند، به این سبب در میان عجم شایع شده است که در روز نوروز بر یکدیگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند. در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است : جماعتى از وطنهاى خود بیرون آمدند و از طاعون گریختند و عدد ایشان را احصا نمى توانست کرد از بسیارى ایشان، پس خدا ایشان را هلاک کرد و آنقدر ماندند که استخوانهاى ایشان پوسید و بندهاى بدن ایشان گسیخته شد و خاک شدند.پس خدا در وقتى که خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پیغمبرى را برانگیخت که او را حزقیل مى گفتند، پس دعا کرد و ایشان را ندا کرد، پس ‍ بدنهاى ایشان جمع شد و روحهاى ایشان به بدنها برگشت و به هیئت روزى که مرده بودند زنده شدند و یک کس از ایشان کم نیامد، بعد از آن مدت بسیار زندگانى کردند
در داستان احتجاج حضرت رضا (ع) با رؤساى مذاهب در مجلس ماءمون نیز صدوق روایت کرده که آن حضرت به جاثلیق (رئیس مذهب نصارى) فرمود: حزقیل پیغمبر نیز همان کارى را که عیسى بن مریم (ع) کرد انجام داد، زیرا سى و پنج هزار مرده را پس از آن که شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده کرد.البته طبرسى از بعضى نقل کرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.
از کلبى، ضحاک و مقاتل نقل کرده اند که یکى از ملوک بنى اسرائیل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بروند، ولى آن ها از ترس مرگ خود را به بیمارى زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزیدند و گفتند: در سرزمینى که ما را به رفتن آن جا مأمور کرده اى، بیمارى وبا آمده و تا بیمارى مزبور نرود ما به آن جا نخواهیم رفت. خداى تعالى مرگ را بر آن مردم مسلط کرد و پادشاه مزبور نیز بر آن ها نفرین کرد و گفت: اى پروردگار یعقوب و موسى! تو خود نافرمانى بندگانت را مى بینى، پس نشانه و آیتى در خودشان نشان ده که بدانند از فرمان تو گریزى ندارند. خداى تعالى همه آن ها را نابود کرد و پس از گذشتن هشت روز بدن هاشان متورم گردید و متعفن شد. مردم براى دفن اجسادشان آمدند، ولى نتوانستند آن ها را دفن کنند، از این رو، دیوارى اطراف بدن هایشان کشیدند و هم چنان سال ها بودند تا این که گوشت بدنشان از بین رفت و استخوان هایشان پدیدار گشت. در این وقت حزقیل بر ایشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فکر فرو رفت. خداى تعالى بدو وحى کرد: اى حزقیل! آیا مى خواهى آیتى از آیات خود را به تو نشان دهم و به تو بنمایانم که بردگان را چگونه زنده مى کنم؟ حزقیل عرض کرد: آرى. پس خداى تعالى آن ها را زنده کرد. در روایات دیگر آمده است که آن قوم پس از آن که زنده شدند، سال ها زندگى کردند و پس از آن به مرگ طبیعى از دنیا رفتند.
در حدیثی از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که: چون پادشاه قبط به قصد خراب کردن بیت المقدس لشکر کشید و بیت المقدس را محاصره کرد، مردم به نزد حزقیل جمع شدند و براى دفع این داعیه و رفع این بلیه به آن حضرت استغاثه کردند، حزقیل گفت: شاید امشب با پروردگار خود در این باب مناجات کنم .پس چون شب شد براى رفع این بلیه به درگاه قاضى الحاجات مناجات کرد، حق تعالى وحى فرمود: من کفایت شر ایشان مى کنم. پس امر فرمود حق تعالى ملکى که موکل بود بر هوا که نفسهاى ایشان را بگیر؛ پس همه به یکمرتبه مردند.
از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: حق تعالى وحى نمود به حزقیل پیغمبر که خبر ده فلان پادشاه را که من تو را در فلان روز مى میرانم، پس حزقیل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانید، پس پادشاه دعا کرد بر روى تخت و تضرع و تذلل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زیر افتاد، عرض کرد: پروردگارا! آنقدر مرگ مرا پس ‍ انداز که فرزند من بزرگ شود و او را جانشین خود گردانم. حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقیل که برو به نزد پادشاه بگو که عمرش را پانزده سال زیاد کردم. .
منابع :
تاریخ طبرى، ج 1، ص 322
مجمع البیان، ج 1، ص 346، ج 2، ص 347
احتجاج طبرسى، ص 188و ص 228 و 229
توحید صدوق، ص 434 و 436
عیون الاخبار، ص 90 و 91
حجة التفاسیر و بلاغ الإکسیر، جلداول مقدمه، ص: 464
تفسیر نمونه، ج 2، ص: 219
عاطف الزین، سمیح، داستان پیامبران علیهم السلام در قرآن، ترجمه علی چراغی
کتاب مقدس عهد عتیق و عهد جدید، ترجمه فاضل خان همدانی، ویلیام گلن، هنری مرتن
یاردون سیز. دانشنامه کتاب مقدس. ترجمهٔ بهرام محمدیان
جیمز هاکس. قاموس کتاب مقدس. ترجمهٔ عبدالله شیبانی ،ص ۱۱۴
تاریخ انبیاء، رسول محلاتی
خرافات در عهدین، آیت الله العظمى حاج سید محمد شیرازى
14- تاریخ جامع ادیان، جان بی ناس، ترجمه علی اصغر حکمت، صفحه 530 – 531

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد