طلسمات

خانه » همه » مذهبی » داستانهائى از امام زمان (علیه السلام) ، از کتاب بحار الانوار

داستانهائى از امام زمان (علیه السلام) ، از کتاب بحار الانوار


داستانهائى از امام زمان (علیه السلام) ، از کتاب بحار الانوار

۱۳۹۳/۰۳/۰۶


۳۹ بازدید

داستانهائى از امام زمان (علیه السلام) ، از کتاب بحار الانوار

مقدمه

(یا صاحب الزمان ادرکنا)

نحن نقص علیک احسن القصص([۱] [۱] )

«ما نیکوترین قصه و سرگذشت ها را بر تو حکایت مى کنیم»

داستانهائى از امام زمان (علیه السلام) ، از کتاب بحار الانوار

مقدمه

(یا صاحب الزمان ادرکنا)

نحن نقص علیک احسن القصص([1] [1] )

«ما نیکوترین قصه و سرگذشت ها را بر تو حکایت مى کنیم»

انسان به منظور انتقال یافته هاى علمى و اعتقادى خود در طول تاریخ از ابزارهاى زیادى کمک گرفته است که هر یک از آنها در شرائط خاص خود براى مخاطبان مناسب است. یکى از کار آمدترین ابزارها براى بیان معارف اعتقادى و تربیتى، شیوه داستان نویسى است. درتمام نظام هاى تربیتى و آموزشى، از گذشته دور تا امروز، استفاده از زبان قصه و داستان براى ترویج و تفهیم مواد آموزشى امرى رایج بوده است. در متون اصیل دینى نظیر قرآن کریم و سایر کتاب هاى آسمانى نیز بسیارى از معارف بلند به صورت داستان و قصه القاء شده است که این کار در نوع خود اهمیت و کارآیى بالاى شیوه داستان نویسى را مورد تأیید قرار مى دهد و در ضمن از طریق تعیین چهار چوب مشخصى براى قصه، دسته اى از آنها را به عنوان احسن القصص معرفى مى کند.

در لابلاى روایات اهل بیت(علیهم السلام) نیز به تعداد زیادى قصه و حکایت آموزنده برمى خوریم که استفاده از آنها در راستاى آموزش و پرورش عامّه مردم بویژه قشر جوان بسیار مفید و مؤثر است.

اثر حاضر هم در همین راستا گرد آمده است; مؤلف محترم با هدف ترویج فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان(علیه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه یکصد و سى و نه داستان از کتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن کتاب ـ که به آن حضرت اختصاص دارد ـ نموده است.

از آنجا که یکى از اهداف واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران احیاء معارف حضرت مهدى(علیه السلام) و نشر فرهنگ مهدویت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقیق و تصحیح و ویرایش نموده است. به امید اینکه بستر آشنایى هر چه بیشتر علاقمندان، بویژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشریت فراهم سازد، و چاپ و نشر این مجموعه نیز مانند سایر مجموعه هاى ارزشمند فکرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبیت(علیهم السلام)مفید واقع گردد.

واحد تحقیقات

مسجد مقدس جمکران ـ قم

تابستان 1379

1

میلاد موعود

حکیمه خاتون، دختر امام محمّد تقى(علیه السلام) و عمّه امام حسن عسکرى(علیه السلام)مى فرماید: ابا محمّد، حسن بن على(علیهما السلام) شخصى را نزد من فرستاد و پیغام داد:

«عمّه جان! امشب براى افطار نزد ما بیا که شب نیمه شعبان است، خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمین است، آشکار مى سازد.»

من خدمت آن حضرت شرفیاب شدم، عرض کردم: مادر او کیست؟

فرمود: نرجس.

عرض کردم: فدایت گردم; قسم به خدا! من اثرى از حاملگى در او نمى بینم.

فرمود: بدان! حقیقت همین است که من به تو مى گویم.

پس از این گفت و گو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام کردم و نشستم. نرجس خاتون کفش مرا درآورده و فرمود: بانوى من! حالتان چطور است؟

عرض کردم: بانوى من و خاندان من، تو هستى.

فرمود: این چه حرفى است که مى زنید]من کجا و این مقام بزرگ؟[

عرض کردم: دخترم! خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود که سروَر دنیا و آخرت است.

آنگاه او در حالى که آثار حجب و حیا در او نمایان بود، آرام نشست. پس از آن که نماز عشا را خواندم و افطار کردم، به بستر رفته و خوابیدم. نیمه شب براى اداى نماز شب برخاستم. وقتى نمازم به پایان رسید، نرجس خاتون خوابیده بود و هیچ اثرى از زایمان در او دیده نمى شد. مشغول تعقیبات نماز شدم. دوباره خوابیدم; ناگهان با هراس از خواب پریدم، دیدم نرجس خاتون آرمیده وخواب است.

در این هنگام، به وعده امام شک کردم. ناگاه امام(علیه السلام) از اتاق خویش با صداى بلند فرمود:«عمّه جان! عجله نکن نزدیک است.»

شروع به قرائت سوره«الم سجده» و «یس» نمودم. هنگام قرائت من، نرجس خاتون با هراس از خواب پرید. به طرف او رفتم و گفتم: اسم اللّه علیکِ،([2] [2] ) آیا چیزى احساس مى کنى؟»

فرمود:«آرى، عمّه جان!».

عرض کردم: برخود مسلّط باش و دل قوى دار، این همان است که به تو گفتم.

آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى که او کاملاً براى زایمان آماده شده بود. دیگر چیزى نفهمیدم تا این که حضور مولایم حضرت حجت(علیه السلام) را احساس کردم. بیدار شدم، روانداز را کنار زدم دیدم در سجده است. او را در آغوش کشیدم. بسیار پاکیزه بود.

در این هنگام ابامحمّد، حسن بن على(علیهما السلام) با صداى بلند فرمود: «عمّه جان! فرزندم را بیاور».

او را به نزد حضرت(علیه السلام) بردم، آن بزرگوار کودک را روى یک دست خود گذاشت و دست دیگر را بر پشت او نهاد و پاهایش را به سینه چسبانید. آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشمها و گوشها و مفاصل او کشید و فرمود: «پسرم سخن بگو.»

آن مولد مسعود فرمود: «اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشریک له، و أشهد أنَّ محمّداً رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)»

آنگاه بر على امیرالمؤمنین(علیه السلام) و یک یک ائمّه معصومین(علیهم السلام) درود فرستاد تا رسید به پدر بزرگوار خود، چشم باز کرد و بر آن حضرت سلام نمود.

امام حسن عسکرى(علیه السلام) فرمود:«عمّه جان! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نیز سلام کند».

او را گرفتم و به نزد مادرش بردم; بر مادر خود نیز سلام نمود، پس او را به اتاق امام(علیه السلام) بازگرداندم.

حضرت(علیه السلام) فرمود: «عمّه جان! روز هفتم نیز نزد ما بیا».

بامدادان که خورشید دمید به اتاق امام(علیه السلام) بازگشتم تا با ایشان خداحافظى کنم. وقتى روپوش از گهواره آن مولود مسعود را کنار زدم او را نیافتم. به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! سروَرم چه شد؟

فرمود: او را به همان کسى که مادر موسى(علیه السلام) فرزندش را سپرد، سپردم.

روز هفتم به خدمت حضرت(علیه السلام) شرفیاب شدم. سلام کردم و در محضرش نشستم. فرمود: «فرزندم را نزد من بیاور!»

سروَرم را در قنداقه اى نزد حضرت(علیه السلام)آوردم، و آن بزرگوار مجدّداً مانند بار اوّل زبان در دهان او چرخاند; گویى که به او شیر یا عسل مى خورانید. آنگاه فرمود:«پسرم! سخن بگو»

فرمود:«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه» و حضرت پیامبر محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)را درود و ثنا گفت، و بر على امیرالمؤمنین(علیه السلام) و یک یک ائمّه(علیهم السلام)درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسید، آنگاه این آیه را تلاوت نمود:

(بسم اللّه الرحمن الرحیم* وَنُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثیِنَ* وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کَانُوا یَحْذَرُونَ).([3] [3] )

«و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان ]مردم [گردانیم، و ایشان را وارث ]زمین [کنیم* و در زمین قدرتشان دهیم و ]از طرفى[ به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند، بنمایانیم».

موسى بن محمّد ـ که راوى این حدیث شریف است ـ مى گوید: این حدیث را از عقبه، خادم امام حسن عسکرى(علیه السلام) نیز پرسیدم، او گفته حکیمه(علیها السلام) را تصدیق کرد([4] [4] ).

2

وصال دوست

بُشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایّوب انصارى، صحابى شریف پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) ـ یکى از شیعیان امام هادى(علیه السلام)و امام حسن عسکرى(علیه السلام)بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت(علیه السلام)بوده است ـ مى گوید:

کافور، غلام امام هادى(علیه السلام)، نزد من آمد و گفت:«مولاى مان امام هادى(علیه السلام) تو را مى خواند.»

من نزد حضرت(علیه السلام)شرفیاب شدم، هنگامى که در مقابل ایشان نشستم، فرمود:«اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)را یارى دادند، و این دوستى در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت(علیهم السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برترى و پیشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزى را خریدارى کنى.»

آنگاه نامه اى زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بسته زرد رنگى را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّه طلا بود.

سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قایقهاى فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدى، به زودى گروهى از خریداران را مى یابى که نمایندگان اشرافِ بنى عباس هستند، در میان آنها عدّه کمى نیز از جوانان عرب به چشم مى خورد.

هنگامى که آنان را دیدى از دور شخصى به نام «عمر بن یزید» برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزى را در معرض فروش نگه مى دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختیار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.

در این حال، صداى ناله او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مى شنوى که مى گوید: به فریادم برسید! مى خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.

در این هنگام، یکى از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، براى خریدن وى سیصد سکّه طلا بپردازد، ولى آن کنیز به زبان عربى مى گوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن.

فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.

آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب مى کنى؟ من باید خریدارى را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او آرام بگیرد!

در آن هنگام به سوى عمر بن یزیدِ برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم که یکى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن و نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلى یافت و تو راضى شدى من از سوى او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.

بشر گوید: من تمام اوامر امام هادى(علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدّت گریست وگفت: اى عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.

او پس از سوگندهاى سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت.

من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوى بسیار کردم تا او به همان مبلغى که مولایم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالى که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکى ـ که در بغداد براى سکونت اختیار کرده بودم ـ بازگشتم.

کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را مى بوسید و روى دیدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى کشید.

به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟

فرمود:«اى بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا ـ پسر قیصر روم ـ هستم، و مادرم از نوادگان – حوارى و جانشین مسیح(علیه السلام) ـ شمعون است. داستانى عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مى سازم.

جدّم، قیصر مى خواست مرا به برادرزاده خود ـ یعنى پسر عموى پدرم ـ تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. براى برگزارى این مراسم، سیصدتن از حوارى زادگان مسیح و رهبانان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهارهزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههاى مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب هاى بسیارى از هر طرف برپا داشتند.

هنگامى که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههاى بلند خویش بر زمین فرو ریختند، و پایه هاى تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید.

آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.

جدّم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه هاى خویش نصب کنید، و برادر دیگر این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدّش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم.

وقتى مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمایند دوباره رویداد اوّل تکرار شد و مردم متفرّق شدند.

جدّم ـ در حالى که بسیار اندوهگین بود ـ برخاست و به حرم سراى خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد.

من آن شب در خواب حضرت مسیح(علیه السلام) و شمعون و گروهى از حواریان را دیدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلنداى آن به آسمان مى رسید در همان جایى که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.

در این حال، پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)، و داماد و جانشین او على مرتضى(علیه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح(علیه السلام) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.

آنگاه حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) به ایشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى ملیکه از شمعون، براى این پسرم آمده ام.

آنگاه با دست به سوى ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.

حضرت مسیح(علیه السلام) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد(علیهم السلام) پیوند ده.

عرض کرد: آرى پذیرفتم.

آنگاه پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم)بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح(علیه السلام)و فرزندان پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) و حواریان را شاهد گرفت.

از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جدّ خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوى دیگر مهر و محبّت حسن بن على(علیهما السلام) در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشامیدن بى میل شدم آن چنان که به شدّت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم.

براى معالجه ام پزشکى باقى نماند که جدّم از شهرهاى روم به بالینم حاضر نکرده و داروى مرا از او نجسته باشد.

آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آروزیى دارى تا آن را، پیش از مرگت، برآورم؟»

گفتم: پدر جان! تمام درهاى امید به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسیران مسلمان ـ که در زندان تو هستند ـ کم کنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایى، شاید مسیح(علیه السلام)و مادر او حضرت مریم(علیها السلام)مرا شفا عنایت کنند.

چون جدّم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید.

پس از چهارده شب، دوباره خوابى دیدم. این بار سروَر زنان جهان فاطمه(علیها السلام)همراه حضرت مریم(علیها السلام) و هزار فرشته به عیادت من آمدند. حضرت مریم(علیها السلام) به من فرمود: ایشان سروَر زنان جهان و مادر شوهر تو ـ حسن بن على(علیه السلام) ـ هستند.

من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن على(علیه السلام)به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.

حضرت فاطمه(علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصارى هستى، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم(علیها السلام) است و از دین تو بى زارى مى جوید. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسیح(علیه السلام)و مریم(علیها السلام) را به دست آورى و ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام) به دیدار تو بیاید، باید بگویى:

«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و اَنَّ أبی محمّد رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)»

هنگامى که این کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشى به من دست داد.

آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.

وقتى که از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام)شدم.

فرداى آن شب امام(علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!

فرمود: علّت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده اى هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.»

از آن شب تاکنون هرشب او را به خواب مى دیدم.

بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادى؟!

فرمود: شبى حسن بن على(علیهما السلام) به من فرمود: جدّت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهى از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.

من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که مى بینى کشید، و کسى از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسى هستى که از راز من آگاهى.

سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنیمت پیرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم: نرجس هستم.

او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است.

بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جاى بسى شگفت است که شما رومى هستید و به زبان عربى تکلّم مى نمایید!

فرمود: آرى! جدّم در تربیت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم; به همین خاطر زنى را که چندین زبان مى دانست براى تعلیم من معیّن نمود. او هر صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.

بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت امام هادى(علیه السلام)شرفیاب شدم. حضرت فرمود: ]اى ملیکه![ عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرف محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) و اهل بیت او را چگونه دیدى؟

عرض کرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزى را که شما از من بدان داناترید؟

امام(علیه السلام) فرمود: من مى خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکى را انتخاب کن، آیا دوست دارى ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدى را؟

عرض کرد: مژده فرزندى به من بدهید.

امام(علیه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را ـ آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد ـ پر از عدل و داد نماید.

عرض کرد: از چه کسى؟

فرمود: از همان شخصى که پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح(علیه السلام) و وصى او شمعون، تو را به چه کسى تزویج نمودند؟

عرض کرد: به فرزند شما ابا محمّد حسن بن على(علیه السلام).

فرمودند: آیا او را مى شناسى؟ عرض کرد: از آن شبى که به دست سیده زنان، فاطمه زهرا(علیها السلام) مسلمان شدم، شبى نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم.

آنگاه مولاى مان امام هادى(علیه السلام)فرمود: اى کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید.

هنگامى که آن بانو ـ حکیمه خاتون ـ به خدمت امام(علیه السلام) مشرّف شد، حضرت فرمود: این همان زنى است که گفته بودم.

حکیمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد.

آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگى را به او بیاموز که او همسر ابامحمّد و مادر قائم آل محمّد ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف ـ مى باشد.([5] [5] )

3

چرا او قائم آل محمّد(علیهم السلام) نامیده شد؟!

ابوحمزه ثمالى مى گوید:

از حضرت امام محمّدباقر(علیه السلام) پرسیدم: اى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نیستید؟

فرمود: بلى!.

عرض کردم: پس چرا فقط امام زمان(علیه السلام) قائم نامیده شده است؟

حضرت فرمود: هنگامى که جدّم حسین بن على(علیهما السلام) به شهادت رسید، فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال نالیدند و گریستند و عرض کردند: پروردگارا! آیا کسى را که برگزیده ترین خلق تو را به قتل رسانده است به حال خود وامى گذارى؟

خداوند متعال به آنها وحى فرستاد: آرام گیرید! به عزّت و جلالم سوگند! از آنها انتقام خواهم کشید، هرچند بعد از گذشت زمانى باشد.

آنگاه پرده حجاب را کنار زده و فرزندان حسین(علیه السلام) را که وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائکه از دیدن این صحنه بسیار مسرور شدند.

یکى از آنها در حال قیام نماز مى خواند. حق تعالى فرمود: به وسیله این قائم از آنها انتقام خواهم گرفت.»([6] [6] )

4

مهدى چه کسى است؟!

جابر جُعفى مى گوید:

من در خدمت امام محمّدباقر(علیه السلام) بودم که مردى به حضور ایشان شرفیاب شد و عرض کرد: خداوند شما را رحمت کند! این پانصد درهم را که زکات مال من است بگیرید و به مصرف برسانید.

حضرت فرمود: خود آن را بردار و به همسایگانت و ایتام و مساکین و برادران مسلمانت بده که]وجوب سپردن زکات به امام [هنگامى است که قائم ما قیام کند. و به مساوات تقسیم نماید و میان بندگان نیک و بد خداوند رحمان به عدل رفتار کند.

هر که از او اطاعت کند خدا را اطاعت نموده، و کسى که از او سرپیچى کند از فرمان خدا سرپیچى نموده است. او«مهدى» نامیده شده است، زیرا به امر پنهانى هدایت شده است….([7] [7] )

5

یازده مهدى

عبدالله بن عباس مى گوید:

پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: در شب معراج، هنگامى که خداوند ـ جل جلاله ـ مرا عروج داد نداى حق را شنیدم که مى فرمود: یا محمّد!

ـ لبیک اى پروردگار بزرگ!

ـ آیا مى دانى ساکنان عالم بالا در چه موضوعى اختلاف نظر دارند؟

ـ پروردگارا! نمى دانم.

ـ آیا هنوز وزیر، برادر و جانشینى بعد از خود از میان بنى آدم برنگزیده اى؟

ـ پروردگارا! چه کسى را باید برگزینیم؟ تو او را براى من انتخاب کن.

ـ من براى تو از میان بنى آدم على را برگزیده ام.

ـ پروردگارا! او پسر عموى من است.

ـ بلکه او وارث تو و وارث علم من بعد از تو است، و صاحب پرچم تو و پرچم حمد، در روز قیامت و صاحب حوض توست تا هر مؤمنى را که از امّت تو وارد بهشت مى شود، از آب آن سیراب کند.

یا محمّد! من به خود به سختى سوگند خورده ام کسى که دوستدار تو و اهل بیت تو و فرزندان پاک تو نباشد، از آب آن حوض ننوشد. به راستى، به راستى مى گویم: اى محمّد! تمام امّت تو را وارد بهشت خواهم کرد جز کسى که خود ابا کند.

ـ چگونه کسى از ورود به بهشت ابا مى کند؟

ـ من تو را از میان خلق خود برگزیدم و براى تو نیز جانشینى انتخاب نمودم، تا براى تو به منزله هارون باشد براى موسى، جز آن که]هارون نیز نبى بود، امّا [بعد از تو پیامبرى نخواهد بود. محبّت او را در قلب تو خواهم نهاد، و او را پدر فرزندان تو قرار خواهم داد. پس حقّ او بر امّت تو مانند حق توست بر ایشان آنگاه که زنده بودى و در میان ایشان به سر مى بُردى; هر کس حق او را نادیده بگیرد حق تو را ضایع ساخته است، و هرکه از دوستى او سر باز زند از دوستى تو ابا نموده است، و هر که از دوستى تو سر باز زند، گویى از ورود به بهشت ابا نموده است.

آنگاه من به سجده افتادم، و شکر الهى را به خاطر نعمتى که به من ارزانى داشته به جاى آوردم. در این هنگام دوباره ندا رسید:

ـ یا محمّد! سر بردار هرچه مى خواهى از ما بخواه، تا به تو عطا کنیم.

ـ پروردگارا! تمام امّت مرا تحت ولایت على بن ابى طالب(علیه السلام)قرار ده تا روز قیامت همه اطراف حوض من باشند.

ـ یا محمّد! پیش از این که بندگان خود را خلق کنم، سرنوشت آنان را مى دانم و بر اساس آن، هر که را بخواهم هلاک مى کنم و هر که را بخواهم هدایت مى نمایم. علم تو را بعد از تو به على داده، و او را وزیر و جانشین بعد از تو قرار داده ام تا خلیفه تو براى اهل و امّت تو باشد.

اراده من چنین است کسى که با او دشمنى کند و منکر ولایت او بعد از تو باشد، داخل بهشت نگردد. و هر که با او دشمنى کند، با تو دشمنى نموده، و هرکه با تو دشمنى کند با من دشمنى نموده، و هرکه دوستدار او باشد، دوستدار توست، و هرکه دوستدار تو باشد، دوستدار من است.

به او این فضیلت را دادیم، و به تو این چنین عطا خواهیم کرد که از صلب او یازده «مهدى» که همه از فرزندان تو و دختر تو ـ فاطمه زهرا(علیها السلام) ـ باشند، خارج کنیم.

ـ پرودگارا! چه زمانى وقت آن مى شود؟

ـ هنگامى که دانایى از بین رود و جهالت آشکار گردد;

قاریان قرآن زیاد باشند و عالمان آن اندک;

قتل و خونریزى زیاد شود;

فقهاى هدایت گر کاستى گیرند، و فقهاى گمراه و خیانتکار زیاد شوند;

شاعران زیاد شوند;

امّت تو قبرستانها را مسجد کنند;

قرآنها و مساجد را طلاکارى و زینت نمایند;

ظلم و فساد زیاد شود وکارهاى نکوهیده آشکار گردد، و امّت تو امر به منکر و نهى از معروف کنند;

مردان با مردان و زنان با زنان خود را ارضا نمایند;

پادشاهان کافر، دوستان آنها فاجر، یاران آنها ظالم و مشاوران آنها فاسق باشند;

سه خسوف، یکى در شرق و یکى در غرب و دیگرى در جزیرة العرب به وقوع بپیوندد.

شهر بصره به دست مردى از ذریّه تو ـ که پیروانش مردمى از افریقا هستند ـ خراب شود;

مردمى از اولاد حسین بن على قیام کند;

دجال از سوى شرق و سرزمین سیستان ظاهر شود;

سفیانى ظهور کند;

ـ پروردگار! پس از من، چقدر فتنه و آشوب برخواهد خاست؟([8] [8] )

6

رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در بقیع

امام جعفر صادق(علیه السلام) مى فرماید:

روزى رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم) در بقیع تشریف داشتند. در این حال امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به خدمت شان شرفیاب شده و سلام نمود.

حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: بنشین.

حضرت على(علیه السلام) اطاعت امر نموده و سمت راست پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)نشست، چند لحظه بعد جعفر بن ابى طالب که به بیت رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) رفته بود و فهمیده بود که حضرت در بقیع تشریف دارند، از راه رسیده سلام کرده و سمت چپ پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) نشست.

مدّتى نگذشت که عبّاس عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نیز از راه رسید و سلام کرد و مقابل پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نشست. او نیز مانند جعفر بن ابى طالب با راهنمایى اهل خانه پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در جستجوى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به بقیع آمده بود.

آنگاه پیامبر رو به على(علیه السلام) نموده فرمود: مى خواهى خبرى و بشارتى به تو بدهم؟

حضرت امیر(علیه السلام)عرض کرد: آرى! یا رسول اللّه!

پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: همین حالا جبرئیل نزد من بود و به من اطّلاع داد که قائم ما ـ که در آخرالزمان خروج مى کند و زمین را بعد از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد مى کند ـ از نسل تو و از فرزندان حسین(علیه السلام)خواهد بود.

حضرت على(علیه السلام) عرض کرد: هر چیزى که از خدا به ما مى رسد، به واسطه شماست.

آنگاه رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) رو به جعفر بن ابى طالب نمود و فرمود: مى خواهى به تو نیز خبرى و بشارتى بدهم؟

جعفر عرض کرد: آرى! یا رسول اللّه!

پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمودند: همین حالا که جبرئیل نزد من بود به من اطّلاع داد آن کسى که از قائم ما حمایت مى کند از نسل تو خواهد بود. آیا او را مى شناسى؟

جعفر عرض کرد: نه.

پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: او کسى است که چهره اش طلایى و دندانهایش مرتب و شمشیرش آتش بار است، به ذلّت داخل کوه مى شود، و به عزّت از آن خارج مى گردد. در حالى که جبرئیل و میکائیل او را حمایت مى کنند.

آنگاه حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) رو به عبّاس نموده فرمود: مى خواهى تو را نیز از خبرى آگاه سازم؟

عبّاس عرض کرد: آرى. اى رسول خدا !

حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: جبرئیل به من گفت: واى از آنچه اولاد تو، از فرزندان عبّاس مى بینند.

عبّاس عرض کرد: آیا از نزدیکى با زنان خوددارى کنم؟

حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: خداوند آنچه را که مقدّر کرده است، خواهد شد.([9] [9] )

7

فاطمه جان گریه نکن!

على بن هلال از قول پدرش مى گوید:

هنگامى که پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در بستر بیمارى ـ که به رحلت ایشان منجر شد ـ قرار داشت، براى عیادت به خدمت شان شرفیاب شدم. حضرت فاطمه(علیها السلام)بر بالین حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم) نشسته و مى گریست، تا این که صداى گریه حضرت زهرا(علیها السلام) شدّت گرفت. پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)سرشان را به طرف زهرا(علیها السلام) بالا برده و فرمود: عزیز دلم! فاطمه جان! چرا گریه مى کنى؟!

حضرت زهرا(علیها السلام) عرض کرد: از ضایعه اى که بعد از شما است مى ترسم.

حضرت(صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: عزیزم! آیا نمى دانى که خداوند کاملاً بر احوال زمین آگاه است و در یک نظر پدرت را به رسالت مبعوث نمود، و بر اساس همان آگاهى، در نظر بعد، شوهرت را برگزید، و به من وحى کرد که تو را به نکاح او در آورم.

فاطمه جان! خداوند به ما اهل بیت هفت خصلت عطا نموده است که به کسى قبل از ما عطا نشده، و پس از ما نیز به کسى عطا نخواهد شد:

اوّل آن که من، خاتم پیامبران و برترین ایشان و محبوب ترین مخلوق در نزد خدا هستم و پدر توأم.

دوّم آن که جانشین من، بهترین جانشینان و محبوبترین ایشان نزد خدا است و او شوهر توست.

سوّم آن که شهید ما، بهترین شهدا و محبوب ترین آنها نزد خدا است، و او حمزه، عموى پدر و عموى شوهر توست.

چهارم از ماست آن که دوبال دارد و هرگاه بخواهد با آن در بهشت با ملائکه پرواز مى کند، و او پسر عموى پدر و برادر شوهر تو است.

پنجم و ششم; دو نوه پیامبر این امّت فرزندان تو هستند، حسن و حسین، که آقاى جوانان بهشتند، و قسم به خدا! پدرشان از هر دوى آنها نیز نیکوتر است.

هفتم; فاطمه جان! قسم به کسى که مرا به پیامبرى بر انگیخت، مهدى این امت فرزند آن دو ]حسن و حسین(علیهما السلام)[ است. هنگامى که دنیا را هرج و مرج فراگیرد آشوبها پدیدار گردیدند، راهها بسته شده و گروهى، گروهى دیگر را غارت مى کند، بزرگان به کودکان رحم نمى نمایند، و کوچکترها حرمت بزرگان را رعایت نمى کنند، در این هنگام خداوند از نسل آن دو کسى را بر مى انگیزد که قلعه هاى گمراهى و دل هاى قفل زده را مى گشاید. و اساس دین را در آخرالزمان استوار مى کند، چنان که من در آخرالزمان (دوره رسالت) آن را استوار نمودم، و زمین را پس از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد مى کند.

فاطمه جان! اندوهگین مباش و گریه مکن همانا خداوند ـ عزوجل ـ از من نسبت به تو مهربان تر و رئوف تر است، و این به خاطر جایگاه تو نزد من و مهر توست در قلب من; خداوند تو را به مردى تزویج نمود که از جهت خاندان بزرگ ترین مردم، و از جهت بزرگوارى و مقام برترین ایشان، و مهربان ترین آن ها نسبت به مردم، و عادل ترین آنها در مساوات، و بیناترین آنها در رویدادها و مسائل است. و من از خدا خواسته ام که تو اوّلین کسى باشى که از اهل بیتم به من ملحق خواهى شد.([10] [10] )

]آنگاه آثار سرور و شادى در چهره حضرت زهرا(علیها السلام) نمایان شد.[

8

قیام مرد مَدَنى

اُمّ سلمه، همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، مى گوید:

روزى خواهد رسید که هنگام مرگِ یکى از خلفا بین مسلمانان اختلافى ظاهر خواهد شد. در پى این اختلافات، مردى از مدینه به سوى مکّه خواهد گریخت. مردم مکّه به استقبال او مى آیند، و او را مجبور به قیام مى کنند، در حالى که خود راضى به این کار نیست، و با او بین رکن و مقام بیعت مى کنند.

آنگاه لشکرى از جانب شام به سوى او حرکت مى کند. امّا در بیابان، بین مکّه و مدینه به زمین فرو مى رود. هنگامى که مردم از این واقعه مطّلع مى شوند، بزرگان شام و غیرتمندان عراق با او بیعت مى کنند.

سپس مردى از قریش پیدا مى شود که داییهایش از قبیله بنى کلاب هستند، آنگاه آن مرد مدنى با قدرت به سوى آنها هجوم مى آورد، و بر آنها غلبه مى کند، و شورش ]فرو مى نشیند[، و کسى که هنگام تقسیم غنایم حضور نداشته باشد زیانکار و پشیمان خواهد بود.

او در بین مردم به سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) عمل مى کند، و زمین از اسلام انباشته مى شود. از آن پس، هفت سال زندگى مى کند، و سپس وفات مى نماید و مردم بر او نماز مى گزارند.([11] [11] )

9

ملاقات خضر(علیه السلام) و دجّال

اباسعید خدرى مى گوید:

پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) در ضمن سخنانى در مورد دجّال فرمود: روزى دجّال خواهد آمد، امّا اجازه ورود به کوچه هاى مدینه را نخواهد داشت، بلکه در یکى از بیابان هاى وسیع اطراف مدینه متوقّف خواهد شد.

در این حال مردى که بهترین مردم ـ و یا از بهترین مردم ـ است به سوى او مى آید و مى گوید: شهادت مى دهم تو همان دجّالى هستى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)فرموده است.

دجّال مى گوید: آیا مى خواهید که این مرد را بکشم و سپس زنده اش گردانم؟ آیا به من در انجام این کار شکّ دارید؟

مردم مى گویند: نه.

آنگاه دجّال آن مرد را مى کشد و سپس او را زنده مى کند.

هنگامى که آن مرد زنده مى شود مى گوید: قسم به خدا! اکنون هیچ کس از من به احوال تو بیناتر نیست.

در این هنگام دجّال قصد مى کند که او را بکشد اما نمى تواند بر او تسلّط یابد.

ابواسحاق ابراهیم بن سعد گوید: مى گویند: این مرد حضرت خضر(علیه السلام)است.([12] [12] )

10

همین حسین(علیه السلام)

ابو جحیفه، حرث بن عبداللّه همدانى و حرث بن شرب، مى گویند:

روزى در خدمت حضرت على(علیه السلام) بودیم. حضرت رو به فرزند خود امام حسن(علیه السلام) نموده و فرمود: مرحبا اى پسر پیغمبر!

در این حال، فرزند دیگر امام یعنى حسین(علیه السلام) وارد شد. حضرت على(علیه السلام) به او فرمود: پدر و مادرم قربانت شود اى پدر فرزند بهترین کنیزان!

عرض کردیم: یا امیرالمؤمنین! چرا به امام حسن(علیه السلام) آن طور و به امام حسین(علیه السلام) این گونه خطاب کردید؟ فرزند بهترین کنیزان کیست؟

امام(علیه السلام) فرمود: او گم شده اى است که از کسان و وطن دور و مهجور، ونامش(محمّد) است، و فرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسین(علیهم السلام) مى باشد.

در این هنگام، حضرت دست مبارک را بر روى سر امام حسین(علیه السلام)نهاد و فرمود: همین حسین(علیه السلام).([13] [13] )

داستانهائى از امام زمان ( علیه السلام)، از کتاب بحار الانوار

حسن ارشاد

——————————————————————————–

——————————————————————————–

[1][1] ـ سوره یوسف، آیه 3. [2][2] ـ معمولاً وقتى کسى با هراس از خواب مى پرد نام خدا را بر او جارى مى سازند و مى گویند: «بسم اللّه الرحمن الرحیم». [3][3] ـ سوره قصص، آیه 5 و 6. [4][4] ـ کمال الدین، ج 2، ص 424 ـ 426، بحار الانوار، ج 51، ص 2 تا 4. [5][5] ـ غیبة طوسى، ص 204 ـ 208، فی معجزات العسکرى(علیه السلام); بحار الانوار، ج 51، ص 6، ح 10. [6][6] ـ علل الشرایع، ص 160، باب 129، ح 1; بحارالانوار، ج 51، ص 28، ح 29. [7][7] ـ علل الشرایع، ص 161، باب 129، ح 3; بحار الانوار، ج 51، ص 29. [8][8] ـ کمال الدین، ج 2، ص 250، ح 252; بحار الانوار، ج 51، ص 68 ـ 70. [9][9] ـ غیبة نعمانى، 247; بحار الانوار، ج 51، ص 76 و 77. [10][10] ـ کشف الغمّه، ج 3، ص 267 و 268; بحار الانوار، ج 51، ص 79. [11][11] ـ کشف الغمّه، ج 3، ص 279 و 280; بحار الانوار، ج 51، ص 88. [12][12] ـ کشف الغمّه، ج 3، ص 291; بحار الانوار، ج 51، ص 98. [13][13] ـ بحار الانوار، ج 51، ص 110.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد