۱۳۹۵/۰۲/۲۹
–
۱۳۹ بازدید
داستان تولد امام مهدی(عج)
بشر بن سلیمان در بازار برده فروشان بغداد کنجکاوانه به پیش می رود و در این حال برای چندمین بار صحنه واگذاری مأموریتی را که از امام هادی علیه السلام بر عهده داشت، به خاطر می آورد:سال ۲۵۴ هجری قمری است. ساعاتی از شب گذشته بود که دَرِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، کافور – خادم أبی الحسن علی بن محمدعلیه السلام – را در مقابل خویش دیدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوی ایشان بخواند.
بشر بن سلیمان در بازار برده فروشان بغداد کنجکاوانه به پیش می رود و در این حال برای چندمین بار صحنه واگذاری مأموریتی را که از امام هادی علیه السلام بر عهده داشت، به خاطر می آورد:سال 254 هجری قمری است. ساعاتی از شب گذشته بود که دَرِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، کافور – خادم أبی الحسن علی بن محمدعلیه السلام – را در مقابل خویش دیدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوی ایشان بخواند.
لباسم را پوشیدم و رفتم. چون بر ایشان وارد شدم، مشاهده کردم که با پسر بزرگوارش أبا محمد، امام حسن عسکری علیه السلام و خواهر گرامی اش – حکیمه – مشغول گفت وگو است؛ وقتی نشستم، فرمود:
ای بشر! تو از فرزندان انصاری و این ولایت همواره در خاندان شما از پدران به پسرانشان به ارث خواهد رسید؛ زیرا شما مورد اعتماد ما خاندان رسالتید و لذا من تو را به فضیلتی مشرّف می سازم که صاحبان همت های بلند از شیعه برای آن، از هم سبقت می گیرند و آن برتری، سرّی است که تو را به آن آگاه می سازم و اختیار می دهدم تا کنیزی را بخری.
چون سخن امام به این جا رسید، قلم و کاغذ برداشت و شروع به نوشتن نامه ای به خط و زبان رومی کرد، و پایان آن را به مُهر خویش مزیّن ساخت.
سپس کیسه ای زرد رنگ را که در آن دویست و بیست دینار بود در آورد و فرمود:
اینها را بگیر و رو به سوی بغداد آر! پیش از ظهر فلان روز، در بغداد خواهی بود، در جاده کنار رود فرات قدم گذار! پس چون به قایق های اسیران و بخش فروش کنیزان، رسیدی در میان فروشندگان چشم بگردان. و کیلان بنی عباس در خرید کنیز و دسته های کوچکی از جوانان عراق را مشاهده می نمایی. سپس نزدیک رو و در کنار برده فروشی که عمربن یزید نام دارد قرار گیر، آن گاه صبر کن تا زمانی که کنیزی با صفاتی چند را که می گویم بیاورند:
دو لباس حریر ضخیم بر تن دارد. از کشف حجابش و از این که به او دست زنند می پرهیزد و چون کسی قصد می کند که او را از ورای نقاب نازکی که بر چهره زده بنگرد نگاه خود را به جانبی دیگر می چرخاند. با این کار، صاحبش [عصبانی شده ]او را می زند و او با فریاد به زبان رومی چیزی بر زبان می راند. بدان که او می گوید: «وای از هتک حجابم!…».
(علیهم السلام) (علیهم السلام) (علیهم السلام)
صدای همهمه تنی چند از برده فروشان افکار بشر را از هم می گسلد، بشر نظری به اطراف می کند با خود می گوید، درست همین جا است و حال باید عمربن یزید برده فروش را پیدا کنم.
بشر نشانی عمر را می پرسد تا این که بالاخره او را می شناسد، نزدیک شده، در کنارش می ایستد. پس از ساعتی انتظار، کنیزی را با همان صفاتی که امام فرموده اند می آورند.
بشر با خود می اندیشد: خدایا! چه می بینم؟ لباس و رفتار همان است که امام فرموده اند! گویی خود این جا بوده و او را مشاهده نموده اند. بهتر است جلو روم تا اطمینان بیشتر پیدا کنم.
بشر پیش می آید، خریداران قصد برداشتن پوشش سر کنیز و دیدن چهره اش را دارند ولیکن کنیز، سرسختانه مقاومت می کند و نمی گذارد و حتی تیر نگاه نظر کنندگان به صورتش را با برگرداندن چهره در هم می شکند.
برده فروش، خشمگین از رفتار غریب کنیز، پیش رفته او را می زند و کنیز آن چنان که امام فرموده بودند، فریادی زده و به زبان رومی جمله ای بر زبان می راند.
خریداری با دیدن رفتار کنیز پیش آمده چنین می گوید:
پاکدامنی و حیای این کنیز آن چنان شوق و رغبتی نسبت به او در من به وجود آورده که حاضرم او را به سیصد دینار بخرم.
کنیز با زبان عربی فصیح پاسخ می دهد:
اگر در لباس سلیمان و بر تختی همچون تخت پادشاهی او ظاهر شوی، مطمئن باش که در من میلی نسبت به تو حاصل نخواهد شد. پس مالت را حفظ کن. [و بیهوده آن را به هدر مده ].
برده فروش به کنیز می گوید:
نرگس! چاره ای نیست، به هر حال باید تو را بفروشم.
نرگس پاسخ می دهد:
عجله ای نیست، چاره ای نداری جز آن که مرا به کسی بفروشی که قلبم نسبت به امانتداری او تسکین یابد.
برای بشر با دیدن این صحنه – که قبلاً آن را مو به مو از زبان مبارک امام شنیده بود – شکی باقی نمی ماند که درست آمده و نرگس همان است که مورد نظر امام بوده است. پس با خوشحالی به طرف عمربن یزید رفته، آنچنان که امام تعلیمش داده بود، نامه را به او داده، می گوید:
این نامه یکی از بزرگان است که آن را به زبان و خط رومی نگاشته و در آن کرم و وفا و جوانمردی و سخایش را وصف کرده است. این نامه را به کنیزت بده تا در اخلاق وی تأملی نماید و اگر مایل باشد و رضایت دهد، من وکیلم، تا او را برای وی خریداری نمایم.
فروشنده، نامه را گرفته به نرگس می دهد. کنیز نامه را می گشاید. با خواندن آن، حالش به گونه ای شگفت دگرگون می گردد و به شدت می گرید و به فروشنده اش می گوید:
مرا به صاحب این نامه بفروش و اگر چنین نکنی قسم می خورم که خود را خواهم کشت.
بشر با خوشحالی رو به برده فروش نموده می گوید او را به چند می فروشی؟
طمع وجود فروشنده را پر ساخته. بشر بسیار چانه می زند تا بالاخره او را به قیمتی که امام در کیسه نهاده بود راضی می کند.
آنگاه بشر کیسه را داده نرگس را می خرد و رو به او می گوید:
با من بیا تا به اتاقی که اجاره کرده ام برویم تا زمان حرکت فرا رسد.
نرگس با شادمانی به دنبال بشر راه می افتد. بشر غرق فکر است: این دیگر چه جور کنیزی است؟ رومی است ولی به راحتی به زبان عربی سخن می گوید! از پوشش و حجابش شدیداً محافظت می کند و اجازه نمی دهد کسی به او دست بزند.
هر مشتری را از خود می راند و فروشنده اش را مجبور می سازد تا بگذارد خود، خریدارش را انتخاب نماید و از همه بالاتر رغبت زیادی به امام نشان می دهد، آن چنان که صاحبش را تهدید می کند که اگر او را نفروشد خود را خواهد کشت!
به اتاق اجاره ای رسیده اند. وارد اتاق می شوند. بشر حرکات نرگس را دقیقاً زیر نظر دارد. نرگس می نشیند و بلافاصله نامه امام را باز کرده و می بوسد و برگونه و چشمانش می گذارد و چهره بر آن می ساید.
بشر از شدت تعجب طاقت از کف داده، لب به سخن می گشاید:
نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟!
نرگس آهی کشیده می گوید:
براستی که تو از شناخت فرزندان انبیا ناتوان و عاجزی! به گوش باش و قلبت را فارغ ساز تا داستان زندگیم را برایت باز گویم:
منبع :کتاب کمال الدین و تمام النعمه