۱۳۹۲/۰۳/۰۱
–
۳۳۸۶۶ بازدید
عرفای اولیه در تعریف عرفان جنبه های مختلفی را در نظر داشتند، برخی درتعریف عرفان به مسائل آن از قبیل خوف، توحید، فنا، عشق و محبت، اخلاص و… توجه بودند؛ بدین صورت که اگر یک زمان مسئله اساسی عرفان عشق و محبت بوده است، تعریف عرفان نیز برآن اساس بوده است. علاوه بر این شرایط زمانی و موقعیت خاص مخاطبان نیز در تعریف عرفان تأثیربسزاداشته است؛ مثلا در برابر ظالمان به مذمت ظلم و ستم، در برابرجاه طلبان به مذمت جاه و در برابرثروت اندوزی به مذمت مال تأکید کرده اند.
در مواردی نیز عرفا براساس مقام و موقعیت معرفتی و سلوکی خود از عرفان سخن گفته اند. و مقاماتی چون رضا، توکل، توبه، ورع و… رادر شناساندن عرفان مورد توجه قرار داده اند. بنابراین تعریف عرفا از عرفان متنوع و گوناگون است. علاوه بر این در دوره های اولیه عرفان، اصطلاحا فنی و عنوان های رسمی رایج و متداول نبود، اما بعدها درمراحل مختلف سیر تکاملی عرفان، تعاریفی با عناوین اساسی و مطابق با تعالیم عرفانی انتظام یافت. برای نمونه می توان به تعریف داودبن محمود قیصری از عرفای بنام و شاگرد ملاعبدالرزاق کاشانی اشاره کرد. وی در رسله توحید و نبوت و ولایت می گوید: «عرفان عبارت است از علم به حضرت حق سبحان از حیث اسماء و صفات و مظاهرش وعلم به احوال مبدأ و معاد و به حقایق عالم و چگونگی بازگشت آن حقایق به حقیقت واحدی که همان ذات احدی حق تعالی است و معرفت طریق سلوک و مجاهده برای رها ساختن نفس ازتنگناهای قید وبند جزئیات و پیوستن به مبدأ خویش و اتصاف وی به لغت اطلاق و کلیت». (یثربی، عرفان نظری، ص: 28-25). بنابراین تعریف، محور اساسی در علم عرفان و معرفت، علم به خداوند متعال از حیث اسماء و صفات است. اگر بخواهیم عرفان را ریشه یابی کنیم، عرفان از عرف به معنای شناختن، باز شناختن و دانستن بعد از نادانی است. بنابراین وجه تسمیه عرفان از صراحت برخوردار است برخلاف وجه تسمیه واژه صوفی که اختلاف نظر وجود داشت.
«عرفان دراصطلاح یعنی خداشناسی و شناخت حضرت حق تعالی». (سعیدی، گل بابا، اصطلاحات ابن عرفانی، ص: 528). درکتاب لغت، عرفان علمی از علوم الهی معرفی شده است: «نام علمی است ازعلوم الهی که موضوع آن شناخت حق و اسماء وصفات اوست. و بالجمله راه وروشی که اهل الله برای شناسائی حق انتخاب کرده اند عرفان مینامند». (دهخدا، لغت نامه، ج10، ص: 13592).
شناسایی حق به دو طریق امکان پذیر است؛ یکی از طریق استدلال از اثر به مؤثر که مخصوص علماء و حکماء است. و دیگر از طریق تصفیه باطن و کشف و شهود که مخصوص انبیاء، اولیاء و عرفا است. عرفا معتقدند که برای رسیدن به حق و حقیقت باید مراحلی را طی کرد تا نفس بتواند از این طریق بر طبق استعداد خود آگاهی حاصل کند و تفاوت آنها با حکما دراین است که مبنای کار آنها براساس کشف و شهود است نه استدلال عقلی. در واقع عرفان معرفتی است مبتنی بر حالتی روحانی و توصیف ناپذیر که در آن حالت برای انسان این احساس به وجود می آید که ارتباطی مستقیم و بی واسطه باحق تعالی یافته است، البته این احساس حالتی روحانی ومعنوی است، که قابل تعریف و توصیف نمی باشد؛ چرا که عارف ذات حق را نه با دلیل و استدلال، بلکه با ذوق و وجدان درک می نماید. لذا در چنین حالتی، عارف دارای حالی است که نمی تواند آن را بیان کند. پس کسی که بخواهد آن حالت را دریابد، باید به عرفان گراید و عارف شود. (زرین کوب، ارزش میراث صوفیه، ص: 10).
تعریف راسل ازعرفان نیزاین گونه است که: هرگاه احساسمان نسبت به عقایدمان شدید وعمیق شود، به آن عرفان گویند. (استیس، عرفان و فلسفه، ص: 3-1). به طور کلی می توان گفت که عرفان دارای دومفهوم عام و خاص است:
1- مفهوم عام: «وقوف به دقایق و رموز چیزی است مقابل علم سطحی و قشری».
2- مفهوم خاص: «یافتن حقایق اشیاء بطریق کشف و شهود». (دهخدا، لغت نامه، ج10، ص: 13592).
عارف: با توجه به تعریف عرفان، عارف کسی است که خدارا به اسماء و صفات بشناسد وحقایق ورموز اشیاء را از طریق کشف و شهود دریابد.
عارف درلغت به دانا، شناسنده و واقف به دقایق و رموز معنا شده است. و در اصطلاح کسی است که حضرت حق او را به مرتبه شهود ذات واسماء و صفات خود رسانیده است. و این مقام نه از طریق علم ومعرفت، بلکه از طریق حال و مکاشفه براو ظاهر گشته است. (کاشانی، مصباح الهدایه، ص: 506).
در مورد معنای اصطلاحی عارف نیز تعابیر وتعاریف مختلف و گوناگونی ارائه شده است، برخی از این تعاریف عبارتند از:
«عارف کسی است که از وجود مجازی خود محو و فانی گشته باشد». (سجادی، فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، ص: 566).
«عارف کسی است که مراتب تزکیه و تصفیه نفس را طی کرده و اسرارحقیقت را دریافته باشد». (همان).
«عارف کسی است که عبادت حق را از آن جهت انجام می دهد که او رامستحق عبادت می داند نه از جهت امید ثواب و خوف عقاب. در مقابل اهل معامله که عبادات حق را جهت ثواب اخروی انجام می دهد». (معصوم علیشاه، طرائق الحقایق، ص: 334).
«عارف صاحب نظری است که خدای بزرگ او را به ذات و صفات و اسماء و افعال خود بینا گرداند و معرفت او از دیده بود، چنانچه گفته اند: عارف از دیده گوید و عاقل از شنیده». (اصطلاحات کاشانی، ص: 106).
«ازبایزید علامت عارف را پرسیدند، گفت: او کسی است که از ذکر حق سستی نمی کند و ازحق کوتاهی نمی نماید و به غیر او انس نمی گیرد». (طبقات الصوفیه سلمی، ص: 64).
از نظرابوتراب نخشبی عارف کسی است که چیزی او را مکدر نگرداند. (سجادی، فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، ص: 566).
شبستری عارف را کسی می داند که از هستی خود محو وفانی شده باشد. ودرجای دیگر با همین مضمون عارف حقیقی را انسان کامل می داند که از هستی خود محو فانی شده باشد. (گلشن راز، صص: 340، 64، 59).
سلمی نیزعارف را کسی می داند که فنای در حق یافته و هنوز به مقام بقاء بالله نرسیده و از مقام تقید به مقام اطلاق سیر نموده باشد. وی معروف را حق مطلق می داند که مبدأ ومعاد همه چیز است. (سلمی، طبقات الصوفیه، ص: 506).
اوحدی عارف را اینگونه تعریف کرده است: عارفان که جام حق نوشیده اند رازها دانسته و پوشیده اند و بالاخره از نظر ابن عربی عارف کسی است که خداوند خود را براو بنمایاند وحالاتی برای او ظاهر گردد که معرف حال اوست. وی معتقد است که حیرت، افتقار(فقرونیازمندی) وپیوستگی و اتصال به حق تعالی برترین درجات و مقاماتی است که عارف طی می کند. نخستین حیرت وی در برابر نعمت های الهی است که شکر وسپاس خود را سزاوار نعمت های خداوند نمی داند. وآخرین حیرت مربوط به جایگاه توحید است که عارف در برابر عظمت قدرت وشکوه و جلال حق متحیر و سرگردان است ودرک وفهمش از آن قاصر و ناچیز است. و نهایت کار عارف، اتصال به خداوند است به طوریکه خدا و افعالش را بدون هیچ واسطه و شاهدی نظاره می کند. (سعیدی، گل بابا، فرهنگ اصطلاحات عرفانی ابن عربی، ص: 508).