خانه » همه » مذهبی » وصال دوست

وصال دوست


وصال دوست

۱۳۹۳/۰۴/۳۱


۸۷ بازدید

وصال دوست

بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایوب انصارى، صحابى شریف پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) – یکى از شیعیان امام هادى (علیه السلام) و امام حسن عسکرى (علیه السلام) بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت (علیه السلام) بوده است – مى گوید:

کافور، غلام امام هادى (علیه السلام)، نزد من آمد و گفت: ((مولاى مان امام هادى (علیه السلام) تو را مى خواند.))

وصال دوست

بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایوب انصارى، صحابى شریف پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) – یکى از شیعیان امام هادى (علیه السلام) و امام حسن عسکرى (علیه السلام) بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت (علیه السلام) بوده است – مى گوید:

کافور، غلام امام هادى (علیه السلام)، نزد من آمد و گفت: ((مولاى مان امام هادى (علیه السلام) تو را مى خواند.))

من نزد حضرت (علیه السلام) شرفیاب شدم، هنگامى که در مقابل ایشان نشستم، فرمود: ((اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را یارى دادند، و این دوستى در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت (علیهم السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برترى و پیشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزى را خریدارى کنى.))

آنگاه نامه اى زیبا و لطیف به خط و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مهر نمود، و بسته زرد رنگى را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکه طلا بود.

سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قایقهاى فروشندگان شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدى، به زودى گروهى از خریداران را مى یابى که نمایندگان اشراف بنى عباس هستند، در میان آنها عده کمى نیز از جوانان عرب به چشم مى خورد.

هنگامى که آنان را دیدى از دور شخصى به نام ((عمر بن یزید)) برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اول روز کنیزى را در معرض فروش نگه مى دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختیار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.

در این حال، صداى ناله او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مى شنوى که مى گوید: به فریاد برسید! مى خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.

در این هنگام، یکى از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفت او، براى خریدن وى سیصد سکه طلا بپردازد، ولى آن کنیز به زبان عربى مى گوید: اگر مقام و ملک سلیمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن. فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.

آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب مى کنى؟ من باید خریدارى را انتخاب کنم که قلبم به او وفا و امانت او آرام بگیرد!

در آن هنگام به سوى عمر بن یزید برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم که یکى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلى یافت تو راضى شدى من از سوى او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.

بشر گوید: من تمام اوامر امام هادى (علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدت گریست و گفت: اى عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.

او پس از سوگندهاى سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت.

من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوى بسیار کردم تا او به همان مبلغى که مولایم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالى که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکى – که در بغداد براى سکونت اختیار کرده بودم – بازگشتم.

کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را مى بوسید و روى دیدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى کشید.

به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟ فرمود: ((اى بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا – پسر قیصر روم – هستم، و مادرم از نوادگان – حوارى و جانشین مسیح (علیه السلام) – شمعون است. داستانى عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مى سازم.

جدم، قیصر مى خواست مرا به برادرزاده خود – یعنى پسر عموى پدرم – تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. براى برگزارى این مراسم، سیصد تن از حوارى زادگان مسیح و رهابان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههاى مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب هاى بسیارى از هر طرف برپا داشتند.

هنگامى که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههاى بلند خویش بر زمین فروریختند، و پایه هاى تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید.

آنگاه اسقف اعظم به جدم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.

جدم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه هاى خویش نصب کنید، و برادر دیگران این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدش ‍ بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کینم.

وقتى مجددا خواستند مراسم را برگزار نماینده دوباره رویداد اول تکرار شد و مردم متفرق شدند.

جدم – در حالى که بسیار اندوهگین بود – برخاست و به حرم سراى خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد.

من آن شب در خواب حضرت مسیح (علیه السلام) و شمعون و گروهى از حواریان را دیدم که در قصر جدم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلندى آن به آسمان مى رسید در همان جایى که جدم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.

در این حال، پیامبر اسلام محمد مصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم)، و داماد و جانشین او على مرتضى (علیه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح (علیه السلام) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.

آنگاه حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) به ایشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى ملیکه از شمعون، براى این پسرم آمده ام.

آنگاه با دست به سوى ابا محمد حسن بن على (علیه السلام)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.

حضرت مسیح (علیه السلام) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) پیوند ده.

عرض کرد: آرى پذیرفتم.

آنگاه پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم) بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح (علیه السلام) و فرزندان پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم) و حواریان را شاهد گرفت.

از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جد خویش ‍ بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوى دیگر مهر و محبت حسن بن على (علیه السلام) را در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشامیدن بى میل شدم آن چنان که به شدت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم.

براى معالجه ام پزشکى باقى نماند که جدم از شهرهاى روم به بالینم حاضر نکرده و داروى مرا از او نجسته باشد.

آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آرزویى دارى تا آن را، پیش از مرگت، بر آورم؟))

گفتم: پدر جان! تمام درهاى امید به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسیران مسلمان – که در زندان تو هستند – کم کنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایى، شاید مسیح (علیه السلام) و مادر او حضرت مریم (علیه السلام) مرا شفا عنایت کنند.

چون جدم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید.

پس از چهارده شب، دوباره خوابى دیدم. این بار سرور زنان جهان فاطمه (علیها السلام) همراه حضرت مریم (علیها السلام) و هزار فرشته به عیادت من آمدند.

حضرت مریم (علیها السلام) به من فرمودند: ایشان سرور زنان جهان و مادر شوهر تو – حسن بن على (علیه السلام) – هستند.

من دامن مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن على (علیه السلام) به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.

حضرت فاطمه (علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصارى هستى، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم (علیه السلام) است و از دین تو بى زارى مى جوید. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسیح (علیه السلام) و مریم (علیها السلام) را به دست آوردى و ابا محمد حسن بن على (علیه السلام) به دیدار تو بیاید باید بگویى:

((اشهد اءن لا اله الا الله، و ان اءبى محمد رسول الله (صلى الله و علیه و آله و سلم))

هنگامى که این کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشى به من دست داد.

آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن على (علیه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.

وقتى از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن على (علیه السلام) شدم.

فرداى آن شب امام (علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!

فرمود: علت تاءخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده اى هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.))

از آن شب تا کنون هر شب او را در خواب مى دیدم.

بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادى؟!

فرمود: شبى حسن بن على (علیه السلام) به من فرمود: جدت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهى از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.

من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که مى بینى کشید، و کسى از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسى هستى که از راز من آگاهى.

سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنمیت پیرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم: نرجس هستم.

او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است.

بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جاى بسى شگفت است که شما رومى هستید و به زبان عربى تکلم مى نمایید!

فرمود: آرى! جدم در تربیت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم؛ به همین خاطر زنى را که چندین زبان مى دانست براى تعلیم من معین نمود. او هر روز صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.

بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت اما هادى (علیه السلام) شرفیاب شدم. حضرت فرمود: (اى ملیکه) عزت اسلام و ذلت نصرانیت و شرف محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) و اهل بیت او را چگونه دیدى؟

عرض کرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزى را که شما از من بدان داناترید؟

امام (علیه السلام) فرمود: من مى خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکى را انتخاب کن، آیا دوست دارى ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدى را؟

عرض کرد: مژده فرزندى به من بدهید.

امام (علیه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را – آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد – پر از عدل و داد نماید.

عرض کرد: از چه کسى؟

فرمود: از همان شخصى که پیامبر اسلام محمد مصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح (علیه السلام) و وصى او شمعون، تو را به چه کسى تزویج نمودند؟

عرض کرد: به فرزند شما ابا محمد حسن بن على (علیه السلام).

فرمودند: آیا او را مى شناسى؟ عرض کرد: از آن شبى که به دست سیده زنان فاطمه زهرا (علیها السلام) ملسمان شدم. شبى نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم.

آنگاه مولاى مان امام هادى (علیه السلام) فرمود: اى کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید.

هنگامى که آن بانو – حکیمه خاتون – به خدمت امام (علیه السلام) مشرف شد، حضرت فرمود: این همان زنى است که گفته بودم.

حکیمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد.

آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگى را به او بیاموز که او همسر ابامحمد و مادر قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشریف) مى باشد. (1)

——————————————————————————–

1- غبیته طوسى، ص 204 – 208، فى معحزات العسکرى (علیه السلام)؛ بحار الانوار، ج 51 ص 6 ح 10.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد