ترجمان علوم انسانی نوشت: یکی از نکات هیجانانگیز زیستن در این لحظۀ خطیر تاریخی این است که دم به دم عقیدههای سفت و محکمی در خودم پیدا میکنم که تا پیش از این از وجودشان خبر نداشتم. اگر پیش از نیمۀ مارس ۲۰۲۰، نظرم را دربارۀ ویدئو کنفرانس میپرسیدید، احتمالاً شانههایم را بالا میانداختم و میگفتم: «چیز خوبی است». اما حالا باید عقیدهام را کمی اصلاح کنم. اصلاً خوب نیست. وحشتناک است، نوعی شکنجۀ روانی است و من آنقدر از آن متنفرم که تنفرم شکلی فیزیکی به خود گرفته است، چیزی مانند واکنش آلرژیک.
این آلرژی را تجارب حرفهای دوران بزرگسالیام ایجاد نکرده است: میتوانم خودم را مجبور کنم در میزگردهای آنلاین و نشستها و رخدادهای ادبی شرکت کنم (که البته، با کمال تأسف، با حضور در آنها از ساعات خوشی محروم میشوم که هر هفته به یُمن نرمافزار زوم با اقوامم سپری میکنم). میتوانم از قبل برنامهریزی کنم و با خستگی مفرطی کنار بیایم که بعد از یک روز پر از زوم سراغم میآید و شیرۀ جانم را میکشد و مغزم را از کار میاندازد؛ اما تنفرم بیشتر از آنجا ناشی میشود که در دوران آموزش مجازی در بهار مجبور بودم به رافی، پسر پنجسالهام، آموزش بدهم. من از شروع پاییز میترسم؛ وقتی که کلاسهای مهدکودکش تا اندازهای، و شاید بهکلی، از راه دور برگزار خواهد شد. دوست دارم خلافش ثابت شود، اما احتمال میدهم مهدکودکِ زومی برای او و خانوادهام بدتر از آن باشد که اصلاً مدرسهای در کار نباشد.
اگر بگویم کلاسهای پیشآمادگی مجازی خوب پیش نرفت، حق مطلب را ادا نکردهام. روز اول، رافی گریه کرد، جیغ کشید، من و پدرش را زد، برادرش را زد، وسایل خانه را شکست و یک فنجان آبمیوه روی لپتاپم خالی کرد. روز بعد، من و همسرم دوباره تلاش کردیم، اما اوضاع به همان قرار بود. ما به تلاشمان ادامه دادیم چون نمیدانستیم چه کار دیگری باید انجام دهیم. مدرسه رویدادی عادی و مرسوم در مسیر زندگی بود که ما به آن پایبند بودیم. در نهایت، به این قانع شدیم که رافی، صبحها، قبل از رفتن به پارک، اسمش و چند حرف و عدد را، حتی بدخط، بنویسد. ما فقط وقتهایی که حرفگوشکن بود، پای کلاسهای زومی مینشستیم. اما این کلاسها، حتی وقتی خوب پیش میرفتند، بهشدت از او، و از همۀ ما، انرژی میگرفتند. به نظر میرسید این کلاسها همۀ انرژی لازم برای خوشخلقی در طول روز را از رافی میگرفتند و بعد ما میماندیم و او که دیگر حالی برایش باقی نمانده بود.
با اتمام سال تحصیلی، توانستم کمی دورتر بایستم و شکستهایمان را ارزیابی کنم. فکر کنم، اولین اشتباه ما آن بود که انتظار داشتیم رافی به اندازۀ ما برای مدرسۀ آنلاین هیجانزده باشد. ما آنقدر مشتاق دیدن همکلاسیها و معلم فوقالعادهاش بودیم که حتی یک لحظه هم فکر نکردیم این تجربه چه قدر میتواند برای رافی عذابآور باشد، آن هم برای او که تا همین چند وقت پیش تصور میکرد آدمهایی که در تلویزیون میبیند، عروسکهای خیمهشببازیاند. قبل از این، تجربۀ او از تعاملِ آنلاین به فیستایم محدود میشد که از آن برای ملاقاتهای تکنفره با پدربزرگ و مادربزرگ صبور و باحوصلهاش استفاده میکرد. بنابراین، توقع ما از تواناییهای رافی واقعبینانه نبود. نباید انتظار میداشتیم مقابل صفحهای بنشیند که انیمیشن جستجوگران را پخش نمیکند.
انتظارات رافی هم واقعبینانه نبود: او عادت داشت با دوستانش رودرو صحبت کند، بغلشان کند، دستشان را بگیرد و با آنها دعوا کند. بهار گذشته، بارها به ما گفت که «فلان بچه توی زمین بازی بهعمد دستش را لگد کرده است». البته این را با عصبانیت نمیگفت، بلکه لحنش بیشتر شبیه فردِ متعجبی بود که کینهای را به دل گرفته است که قرار است روزی سر باز کند. این لحن اما رفته رفته حالت نوستالژیک به خود گرفت: اصلاً کاش دوباره میشد فلان بچه بتواند دستش را لگد کند! رافی عادت داشت در گروه کُر همنوایی و صحبت کند. تا قبل از این، بستن صدایش را در زوم تجربه نکرده بود. میتوان گفت فرصت خوبی بود که این مهارت ارزشمند را یاد بگیرد. اما رافی نظر دیگری داشت. کاملاً مطمئن شدم که بر سر هر چیزی که فکر میکرد حواستان را پرت میکند، دعوا راه میانداخت تا دیگر نتوانید او را به انجام کاری مجبور کنید که نمیخواهد.
از بهار تا حالا، رافی کمی بزرگتر شده است؛ برای مثال، اخیراً دیگر برادر کوچکش را به گریه نمیاندازد، چون میداند من و همسرم شیوۀ خودمان را پیش میگیریم: «اگر برادرت گریه کند، بتمن در کار نیست!» او به جای چند روز پرالتهاب، همۀ تابستان را فرصت دارد خودش را آماده کند و من خوشبینم که معلمش بر فعالیتهای کلاس و همۀ آنچه امید دارد از طریق ویدئو به آن برسد، کنترل بهتری خواهد داشت. برای برخی کودکان آموزش آنلاین فرق چندانی با آموزش حضوری ندارد یا حتی خوب است. هیچکس این شیوه را برای تدریس یا یادگیری نمیپسندد، اما میدانم که معلمها تمام تلاششان را میکنند تا برنامههای درسی را در این قالب بگنجانند. حتی فکر میکنم رافی بتواند ادب دیجیتالش را بهتر کند -مثلاً چون حوصلهاش سر رفته، کامپیوتر را با عصبانیت خاموش نکند، یا یاد بگیرد منتظر نوبتش شود و بعد صحبت کند، یا بدون جیغ و ناله، تمام وقت کلاس، سرجایش بنشیند.
اما آیا ادب دیجیتال چیزی است که خواسته باشم رافی در پنجسالگی یاد بگیرد؟ او باقی زندگیاش فرصت دارد تا ظرافتهای رفتار با دیگران از دریچۀ صفحۀ کامپیوتر را یاد بگیرد. نمیتوانم بپذیرم که باید به این شکل از مدرسه عادت کند. وقتی من بعد از یک میزگرد آنلاین چنین حس و حال بدی دارم و همۀ انرژیام را از دست میدهم، چطور به این فکر نکنم که این کلاسها چه بر سر مغز تأثیرپذیر کودکم میآورد؟ گمان نمیکنم آسیبِ پایدار و دراز مدتی ایجاد کنند، و میدانم که بچهها بسیار منعطفاند، اما از دیدن درماندگی و آشفتگیاش متنفرم. مدام فکر میکنم حتماً راهحل دیگری هست که هنوز به آن فکر نکردهام.
وقتی بدترین حالت ممکن را برای رافی و پاییز تصور میکنم، قشقرقی نمایشی را میبینم که آپارتمان را درب و داغان کرده و اعصاب همه را به هم ریخته است، مانند آنچه هر روز در بهار اتفاق میافتاد. وقتی بهترین حالت ممکن را تصور میکنم، کودکی را میبینم که جنگیده، اما باخته است، کودکی که سختی انجامدادن تمرینی را که موظف به انجامش است، تحمل میکند، چون به او قول دادهایم بعد از تمرین، خوراکی میخورد. ترسناک نیست، اما قطعاً ناراحتکننده است.
حتی بدترین حالت ممکن هم خودش نعمتی است؛ یک آپارتمان بههمریخته و اعصاب فرسوده در مقایسه با آنچه والدین دیگر باید تحمل کنند، چیزی نیست. من و همسرم میتوانیم در خانه کار کنیم و میتوانیم تا اندازهای در نگهداری از بچهها به پرستار بچه کمک کنیم. بسیاری از والدینی که مجبورند بیرون از خانه کار کنند، والدینی که استطاعت مالی ندارند تا هزینۀ پرستار کودک را بپردازند و والدینی که نمیدانند خطر آلوده بودن خودشان و پرستار کودک را چگونه مدیریت کنند، به مراتب شرایط بدتری را تجربه میکنند. هیچکس شرایط خوبی ندارد. کودکانی مانند رافی -که به نظر میرسد پیش از موعد در معرض آموزش آنلاین قرار گرفتهاند- پاییز را به یک نبرد تبدیل خواهند کرد. تا آنجا پیش نمیروم که از قبل شکست خودم را اعلام کنم و دست از مبارزه بردارم، اما مطمئن نیستم چه قدر و تا چه مدت آمادۀ جنگیدنم.
منبع: آتلانتیک
۲۱۲۱