آن قطره من بودم
یک پرندهی غمگین و تنها بود که راهش را گم کرده بود. پروازش را. آوازش را. در باد و توفان گرفتار شده بود. دنبال سرپناه میگشت. آن پرنده من بودم.
یک قطرهی کوچک و تنهای آب بود. در بیابانی خشک و خالی. تشنه و رها و سرگردان. میخواست به دریای وسیع و مهربان برسد. آن قطره من بودم.
یک شمع ضعیف و کم نور بود در دنیایی تاریک و سیاه. میخواست جان بگیرد. روشن شود و روشنایی ببخشد. دنبال خورشید میگشت. آن شمع نیمهجان من بودم…
آن پرنده من بودم، تو درخت بودی که با شاخههای معجزهگرت مرا پناه دادی. مرا در سایهی امن و پُرآرامشت پذیرفتی.
آن قطرهی کوچک تشنه من بودم. تو دریای آبی بزرگ بودی. مرا در آغوش گرفتی. جاری شدم. در مهربانی بیکرانهات غرق شدم. سیرابم کردی.
آن شمع نیمهجان من بودم. تو خورشیدم شدی. به من تابیدی. تو گرمم کردی. زنده شدم. روشن و پُرامید شدم.
سایهبان آرامشم!
دریای رحمتم!
خورشید پُرفروغم!
هر روز به آوای زلال و طنین پُرشکوه الله اکبرت مرا صدا بزن.
صدا بزن این پرنده را…این شمع را…این قطره را…صدا بزن!
منبع: مجله باران