خانه » همه » مذهبی » آیا اصول‌ دین، مساله‌ای اجتهادی است؟

آیا اصول‌ دین، مساله‌ای اجتهادی است؟

عصراسلام: از امام خمینی نقل شده است که ایشان معتقدند معاد از اصول دین به صورت مستقل و مجزا از بقیه‌ی اصول نیست بلکه معاد از خبرهایی است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌دهد. آیا این مطلب، صحیح است؟ اگر صحیح است باید این استدلال شامل اصلِ عدالت هم شود؛ پس چرا فقط درباره‌ی معاد چنین حرفی زده شده و عدالت برای قرار گرفتنِ در زمره‌ی اصول دین، بر معاد ترجیح دارد؟

جواب: اولا تقسیم پنج گانه‌ی معروف که در اصول دین مطرح شده فقط یک اجتهاد بشری در فهم نصوص دینی است که به منظور فهم دلالت این نصوص، بر معیار دخول در اسلام و یا خروج از اسلام صورت گرفته است؛ دقیقا مانند تقسیم فروع دین به ده مساله و گزاره. وقتی یک محقق می‌بیند که نصوص دینی – آیات و روایات – معیار دخول در اسلام و انتساب به آن را گفتن شهادتین[۱] می‌داند به این نتیجه می‌رسد که فقط اصل توحید و اصل نبوت، از اصول دین هستند و به تعبیر شهید سید محمد باقر صدر، اصل مُرسِل[۲] و اصل رسول و اصل التزام اجمالی به رسالت از اصول دین هستند.[۳] بر همین اساس آیت الله خویی معتقد است ایمان به معاد، از عوامل اصلی اصول دین است که برای داخل شدن انسان در زمره‌ی مسلمین، موضوعیت دارد و مستقل از دیگر اصول دین می‌باشد.[۴] 
دلیل ایشان، فهمی است که از نصوص دینیِ مربوط به معاد در قرآن و روایات دارد؛ این در حالی است که شهید صدر، بر خلاف آیت الله خویی، معاد را از اصول دین نمی‌داند؛[۵] البته این بدین معنی نیست که از نظر شهید صدر، معاد، جزئی از عقائد دینی اسلام نیست بلکه بدین معنی است که معاد جزئی از عقائد کسانی است که به آن اعتقاد دارند ولی در عین حال، اگر کسی معاد را انکار کند و بر این باور باشد که قضیه‌ی معاد ثابت نشده است و نصوص دینی هم دلالتی بر آن ندارد – البته این انکار معاد، نباید به تکذیب رسالتِ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بیانجامد – چنین شخصی از اسلام خارج نیست و منتسب به اسلام و عقائد دینی است.

مساله‌ی امامت نیز همین گونه است. اگر کسی که به امامت اعتقادی ندارد را کافر بدانیم – آنگونه که برخی از علمای متقدم و متاخر بر این نظر هستند – در این صورت مساله‌ی امامت، از اصول دین خواهد بود و در غیر این صورت، از اصول مذهب است؛ به این معنی که امامت، معیاری برای انتساب شخص به مذهب تشیع بر اساس نصوص دینی این مذهب خواهد بود.

مطالب فوق نشان می‌دهد مساله‌ی اصول دین – از جهت تعداد و نوع آنها – مساله‌ای اجتهادی است و حَکَمِ نهایی درباره‌ی آن، نظرِ خداوند متعال است. اگر در گفتار خداوند و یا در گفتار کسی که به اسم او سخن می‌گوید[۶] با این جمله مواجه شدیم که «هر کس فلان عقیده را داشته باشد مسلمان نیست» در این صورت، آن اعتقاد، کفر خواهد بود و عکس آن – یعنی عدم قبول آن عقیده – معیاری برای مسلمان شناخته شدن می‌باشد. همچنین اگر در گفتار خداوند و یا کسانی که از سوی او سخن می‌گویند چنین مطلبی را نیافتیم[۷] در این صورت، انکار آن عقیده – هر چند آن عقیده، واقعا دینی باشد – موجب کفر و عدم انتساب به اسلام نخواهد شد.

بسیاری از معتزله، نبوت را از اصول دین نمی‌دانند و معتقدند نبوت در ذیل اصلِ عدل قرار می‌گیرد؛ این در حالی است که می‌بینیم همین معتزله، «امر به معروف و نهی از منکر» و «منزلتی میان دو منزلت»[۸] و نیز «وعد و وعید» را از اصول دین می‌دانند ولی دیگر مسلمین، این موارد را از اصول دین نمی‌دانند. همین وضعیت برای اشاعره است؛ آنان نیز اصول دین را منحصر در توحید و نبوت می‌دانند. خود شیعیان درباره‌ی تعداد اصول دین با یکدیگر اختلاف دارند؛ برخی از آنان، سه اصلِ توحید، نبوت و معاد را اصول دین می‌دانند؛ گروهی دیگر از شیعیان معتقدند این سه اصل عبارتند از الوهیت، توحید و نبوت. گروهی دیگر به این سه اصل، دو اصل عدل و امامت را نیز اضافه می‌کنند و معتقدند اصول دین، مشتمل بر پنج اصل است.

به نظر من، قرار گرفتن اصل عدل در میان اصول دین، محصول و نتیجه‌ی برخی عوامل و اتفاقات تاریخی است که در بحران اختلافات میان عدلیه و اشاعره در گذر زمان، خود را نشان داد؛ شیعیان به وسیله‌ی اصل عدل، از اشاعره متمایز شدند تا به معتزله نزدیک گردند.

بنابراین اگر مقصود شما از اجتهادی بودن اصول دین، همین معنایی است که عرض شد، ادعای صحیحی است؛ اما اگر مقصود شما از اجتهادی بودن اصول دین این است که کسی بگوید:«اصول دین – مثلا – دو اصل بیشتر نیست و من حق دارم بقیه‌ی اصول را هرطور که بخواهم انکار کنم»، این ادعای صحیحی نیست و نمی‌توان از او چنین ادعایی را پذیرفت مگر در صورتی که اصولِ دیگری غیر از این دو اصلِ موردِ اعتقادش – مثلا – برای وی ثابت نشود. به این مطلب باید خوب دقت کرد.

ثانیا ظهور و پیدایش ایده‌ی اصول دین، امری طبیعی و اتوماتیک‌وار در روند معرفت دینی است. معارف و آموزه هایی که توسط انبیاء عرضه می‌شوند – دقیقا مانند هر شخصیت دیگری که نقشه و طرح‌های کلانی برای بشریت دارند – به دو نوع تقسیم می‌گردند:

۱. عناصر اصلی و رئیسی که نمی‌توان از آنها چشم پوشی کرد.
۲. عناصری که نسبت به نوعِ قبلی، در درجه‌ی دوم قرار می‌گیرند.
وقتی در میان پیروان یک دین، فرقه‌های مختلفی ایجاد می‌شود – به ویژه آن هنگام که فرهنگ تکفیر و بدعت رواج می‌یابد – نظرها به سوی بررسی عناصر اصلی و فرعی در آن دین جلب می‌شود و به تدریج، تقسیماتی برای مسائل دینی که توسط انبیاء عرضه شده اند شکل می‌گیرد و به عنوان مثال به عقائد و احکام و اخلاق تقسیم می‌شوند. در این بین با کسانی مواجه می‌شویم که مسائل دین را به جوهر دین و پوسته و قشر دین – به تعبیر دکتر سروش – تقسیم می‌کند در حالی که دیگران، همین مسائل دینی را به اصول دین و فروع آن تقسیم می‌کنند و … . پس دلیلِ پیدایش این ایده – یعنی ایده‌ی اصول دین – و اختلاف درباره‌ی اصول دین، یک امر طبیعی در روند آگاهی دینی است که خود به خود صورت می‌گیرد.

ثالثا امام خمینی معتقد است اصول دین در واقع، عبارتند از الوهیت، توحید و نبوت.[۹] لذا این اشکال بر ایشان وارد نیست که چرا عدل را بر معاد ترجیح داده است؛ زیرا وی عدل را نیز از اصول دین نمی‌داند. دلیل اینکه عدل از اصول دین نیست این است که عدل در میان صفات خداوند، ویژگیِ خاصی ندارد جز اینکه قادر است دیگر مسائل اعتقادی همچون نبوت و امامت و معاد و … را ثابت کند؛ و نمی‌توان یک ایده را – همچون عدل – فقط به این دلیل که نقش اساسی در اثبات یک اعتقاد دارد جزو اصول دین قرار داد؛ و الا باید قواعد علم منطق را نیز از اصول دین دانست – زیرا استدلالات اعتقادی مبتنی بر قواعد علم منطق است – در حالی که فساد این ادعا، واضح است.

همچنین برای من روشن نیست که چرا امام خمینی، الوهیت را از توحید جدا کرد؛ وقتی قائل به توحید باشیم در واقع به صورت ضمنی، معتقد به الوهیت خداوندِ واحد هم هستیم؛ زیرا وحدانیت، متعلق به خداوند است و نه چیز دیگر. بنابراین نیازی نیست که اصول دین را اینگونه مشتمل بر سه اصل بدانیم.

رابعا مساله‌ی اصول دین، به تنهایی، فقط مرتبط با ابعاد اعتقادی نیست بلکه – از ابتدا – شامل ابعاد عملی هم می‌شود. اگر توسط نصوص دینی ثابت شود «هر کس فلان واجب را ترک کند خارج از اسلام است»، در این صورت، آن فعل، از اصول دین خواهد بود؛ لذا می‌توان گفت ایده‌ی اصول دین هرچند از نظر تاریخی، با بُعدِ اعتقادی دین ارتباط دارد ولی این ارتباط، ذاتی و مبنایی نیست. چه بسا به همین خاطر است که می‌بینیم برخی از مسلمین به این سمت رفته‌اند که ترک یک واجب از واجبات، باعث کفر می‌شود حتی اگر شخص، معتقد به تمام اعتقادات دینی باشد.

حيدر حبّ الله
ترجمه: محمّد رضا ملايی

[۱] . یعنی گفتن این دو جمله: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.

[۲] . منظور از مُرسِل همان خداوند است که رسول می‌فرستد.

[۳] صدر, بحوث فی شرح العروة الوثقی, ج ۳ ص ۲۹۱.

[۴] خویی, التنقیح فی شرح العروة الوثقی, ج ۲ ص ۵۹.

[۵] صدر, بحوث فی شرح العروة الوثقی, ج ۳ ص ۲۹۲ و ۲۹۳.

[۶] . مانند پیامبران الهی.(مترجم)

[۷] . یعنی در کلام خدا و رسولان او ندیدیم که بگویند «فلان اعتقاد، باعث کفر می‌شود». (مترجم)

[۸] . یکی از اصول معتزله، اصل «منزلتی میان دو منزلت» و به تعبیر دیگر، «جایگاهی میان دو جایگاه مومن و کافر» است. بر طبق این اصل، کسی که مرتکب گناه کبیره می‌شود منزلتی میان ایمان و کفر دارد و فاسق است. این برخلاف نظر خوارج و نیز مرجئه بود. خوارج، کسی را که مرتکب گناه کبیره می‌شد کفر می‌دانست و مرجئه، داوری درباره‌ی چنین شخصی را به آخرت موکول می‌کرد. (مترجم)

[۹] موسوی الخمینی, کتاب الطهارة, ج ۳ ص ۴۴۵.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد