خانه » همه » مذهبی » آیا دینم به سلامت خواهد بود؟!

آیا دینم به سلامت خواهد بود؟!


آیا دینم به سلامت خواهد بود؟!

۱۳۹۳/۰۵/۲۶


۸۹ بازدید

محمد بن احمد صفوانى مى گوید: من اهل ((ران)) شهرى بین مراغه و زنجان هستم. در شهر ما پیرمردى زندگى مى کرد که صد و هفتاد سال داشت. نام او قاسم بن علا بود(۱). او به شرف ملاقات امام هادى (علیه السلام) و امام حسن عسکرى (علیه السلام) رسیده بود، و در زمان غیبت صغرا همیشه نامه هایى از ناحیه مقدس حضرت ابا صالح المهدى (علیه السلام) توسط سفراى آن حضرت – یعنى محمد بن عثمان و حسین بن روح – دریافت مى کرد. او در هشتاد سالگى از دو چشم نابینا شده بود.

محمد بن احمد صفوانى مى گوید: من اهل ((ران)) شهرى بین مراغه و زنجان هستم. در شهر ما پیرمردى زندگى مى کرد که صد و هفتاد سال داشت. نام او قاسم بن علا بود(1). او به شرف ملاقات امام هادى (علیه السلام) و امام حسن عسکرى (علیه السلام) رسیده بود، و در زمان غیبت صغرا همیشه نامه هایى از ناحیه مقدس حضرت ابا صالح المهدى (علیه السلام) توسط سفراى آن حضرت – یعنى محمد بن عثمان و حسین بن روح – دریافت مى کرد. او در هشتاد سالگى از دو چشم نابینا شده بود.

روزى ما در خانه او بر سر سفره مشغول غذا خوردن بودیم. او بسیار اندوهگین بود، زیرا دو ماه بود که هیچ ارتباطى با حضرت (علیه السلام) نداشت. در این حال، دربان خانه وارد شد و با شادى گفت: پیک عراق!

قاسم بسیار مسرور شد. رو به قبله نموده، سجده شکرى به جاى آورد.

قاصد، مردى میان سال و کوتاه قد بود که مانند اغلب قاصدان پیراهنى کتانى پوشیده و عبایى بر دوش انداخته بود، و کفش ‍ مخصوص سفر در پا داشت و خورجینى بر دوش.

قاسم برخاست و او را در آغوش کشید و خورجینش را از روى دوشش برداشت. دستور داد طشت و آب آوردند تا دستانش را بشوید. سپس او را کنار خود نشاند و با هم مشغول غذا شدیم، بعد از اتمام غذا و شستن دست، آن مرد، نامه اى را که کمى از نصف یک نامه معمولى بزرگتر به نظر مى رسید بیرون آورد و به قاسم داد.

وقتى قاسم نامه را گرفت آن را بوسید و به کاتب خود ابوعبدالله بن ابى سلمه داد، کاتب نامه را گرفت و مهر آن را باز کرد و خواند.

وقتى سکونت کاتب بیش از حد معمول به طول انجامید، قاسم دانست که نکته اى در نامه هست که بیان آن براى کاتب دشوار است.

به همین خاطر پرسید: آیا خبرى شده است.

کاتب گفت: خیر است.

قاسم گفت: آیا در مورد من مطلبى فرموده اند؟

کاتب گفت: اگر دوست ندارى، نگویم.

قاسم گفت: مطلب چیست؟

کاتب گفت: حضرت (علیه السلام) فرموده اند: ((وقتى این نامه رسید، چهل روز بعد فوت مى کنى)) و هفت تکه پارچه نیز فرستاده اند.

قاسم گفت: آیا دینم به سلامت خواهد بود؟

کاتب گفت: آرى.

آنگاه قاسم خندید و گفت دیگر آرزویى بعد از این عمر طولانى ندارم.

آنگاه مرد تازه وارد برخاست، و از خورجینش سه دست شلوار، یک پیراهن حبرى یمانى سرخ، یک عمامه، دو دست لباس و یک حوله بیرون آورد و به قاسم داد.

خود قاسم نیز پیراهنى داشت که امام رضا (علیه السلام) به او خلعت داده بود.(2)

قاسم دوستى داشت به نام عبدالرحمان بن محمد سنیزى که به رغم دوستى اش با قاسم، شدیدا دشمن اهل بیت (علیهم السلام) بود. دوستى آنها را نیز به خاطر روابط اقتصادى بود. قاسم هم نسبت به او علاقه اى داشت.

عبدالرحمان قصد داشت به خانه قاسم بن علا بیاید، زیرا مى خواست پسر قاسم را که حسن نام داشت با پدر زنش که ابوجعفر بن حمدون همدانى بود آشتى دهد.(3)

قاسم، به دو نفر از مشایخ که با او مأنوس بودند و نام یکى ابوحامد عمران بن مفلس و دیگرى ابو على بن جحدر بود، گفت: مى خواهم این نامه را براى عبدالرحمان بخوانید چون دوست دارم هدایت شود، و امیدوارم خداوند با خواندن این نامه او را هدایت کند.

آنها در پاسخ گفتند: به خاطر خدا از این فکر درگذر، که حتى بسیارى از شیعیان هم تحمل شنیدن این مطالب را ندارند و گمان مى کنند که دروغ است چه رسد به عبدالرحمان.

قاسم گفت: میدانم رازى را که اجازه ندارم آشکار نمایم، فاش ‍ مى کنم. با این حال، به خاطر محبتى که نسبت به عبدالرحمان و علاقه اى که به هدایت او دارم مى خواهم این نامه را برایش ‍ بخوانم.

آن روز گذشت و روز پنج شنبه 13 رجب عبدالرحمان نزد قاسم آمد و سلام نمود. قاسم آن نامه را بیرون آورد و گفت: این نامه را بخوان و به وجدان خود رجوع کن.

عبدالرحمان شروع به خواندن نامه کرد، وقتى به آن قسمت که خبر فوت قاسم نوشته شده بود رسید نامه را پرت کرد و گفت: اى ابا محمد! تقواى الهى را پیشه کن! تو مردى فاضل هستى و از دینت اطلاع دارى. چطور عقلت این موضوع را مى پذیرد در حالى که خداوند فرموده است:

و ما تدرى نفس ماذا تکسب غدا و ما تدرى نفس باءى ارض ‍ تموت (4)

((هیچ کس نمى داند فردا چه روى خواهد داد و هیچ کس نمى داند در کدام سرزمین مى میرد)).

در جاى دیگر مى فرماید:

عالم الغیب فلا یظهر على غیبه احدا(5)

((اوست داناى به غیب و بر هر کس غیب او آشکار نمى شود)).

قاسم خندید و گفت: آیه را تا آخر بخوان که:

الا من ارتضى من رسول

((جز فرستاده اى که خدا از او خشنود باشد)).

و مولاى من فرستاده مورد رضایت خداست.مى دانستم که تو چنین خواهى گفت: با این که حال، تاریخ امروز را داشته باش اگر من بعد از تاریخى که در نامه ذکر شده زنده ماندم بدان که حق با من نیست، اما اگر مردم به وجدان خود مراجعه کن.

عبدالرحمان نیز تاریخ آن روز را نوشت و از یکدیگر جدا شدند.

محمد بن احمد صفوانى گوید: قاسم بن علا درست هفت روز بعد از رسیدن نامه بیمار شد و از آن روزى که عبدالرحمان را دید بیماریش ‍ شدیدتر شد سى و سه روز بعد رسیدن نامه به دیدن او رفتم، او در بستر افتاده و به دیوار تکیه داده بود. فرزندش حسن که دائم الخمر بود و دامادش ابوجعفر بن حمدون همدانى گوشه اى نشسته و ردایش را بر سر کشیده بود. ابو حامد، عمران بن مفلس هم در گوشه اى دیگر و ابو على بن جحدون و من و گروهى از مردم شهر مى گریستیم.

ناگاه دیدم که قاسم به دستهاى خود، به طرف پشت تکیه کرده و مى گوید:

((یا محمد! یا على! یا حسن! یا حسین! یا موالى! کونوا شفعائى الى الله عزوجل.

یا محمد! یا على! یا حسن! یا حسین! اى سروران من! مرا در نزد خداوند شفاعت کنید)).

آنگاه دوباره این عبارت را تکرار کرد، در مرتبه سوم ائمه دیگر را نیز به شفاعت طلبید، وقتى به نام مبارک امام على بن موسى الرضا (علیه السلام) رسید پلکهاى چشمانش لرزید چنان که اطفال گلبرگهاى لاله را مى لرزانند! حدقه چشمانش باد کرد. آنها را با سر آستین خویش مالش داد. چیزى شبیه آب گوشت از آنها خارج شد.

سپس به طرف فرزندش نگاه کرد و گفت: حسن! بیا نزد من.

آنگاه ابو حامد و ابو على را صدا زد و همه گرد او جمع شدیم در حالى که او به ما با چشمان سالم نگاه مى کرد.

ابو حامد گفت: مرا مى یبینى؟

قاسم دستش را بر روى یک یک ما نهاد و همه دانستند که او بینا شده است. این خبر بین عموم مردم شایع شد و همه براى مشاهده و زیارت او آمدند.

وقتى خبر به بغداد و به قاضى القضاه بغداد – یعنى ابو سائب عتبه بن عبید الله مسعودى – رسید، به سرعت خود را به شهر ما رساند و به نزد قاسم رفت. چون قاسم را ملاقات کرد انگشترى که نگین فیروزه داشت که بر روى آن سه سطر نگاشته شده بود به او نشان داد و گفت این چیست؟

قاسم آن را دید و گرفت، ولى نتوانست خطوط روى آن را بخواند.

مردم تعجب کردند. عده اى به خاطر این که قاسم توانسته بود انگشتر قاضى را ببیند و تشخیص دهد و عده اى هم به خاطر اینکه توانسته بود خطوط روى آن را بخواند! در این باره هم گفت و گو مى کردند.

قاسم رو به فرزندش حسن کرده و گفت: خداوند به تو منزلت و مرتبتى داده است (6) آن را قبول کن و خداوند را سپاس گزار باش.

حسن گفت: قبول کردم.

قاسم گفت: چگونه؟

حسن گفت: هر طور که شما بفرمائید پدر جان!

قاسم گفت: باید از خوردن شراب دست کشیده و توبه کنى.

حسن گفت: قسم به حق کسى که تو او را یاد مى کنى از خوردن شراب و اعمالى که تو از آنها بى خبرى دست برداشتم!

آنگاه قاسم دست به دعا برداشته و گفت: خداوندا! اطاعت خویش ‍ را به حسن الهام کن، و او را از معصیت خویش دور نما!

و این جمله را سه مرتبه تکرار کرد، آنگاه کاغذى خواست و وصیت خود را به دست خود تنظیم کرد، و از جمله زمین هایى را که داشت وقف امام زمان (علیه السلام) نمود و خطاب به فرزندش نوشت:

اگر شایستگى وکلات امام را یافتى نصف درآمد زمینهاى ((فرجیده)) از آن توست، و مابقى متعلق به مولایم امام زمان (علیه السلام) است، و اگر این شایستگى را نیافتى، خیر خود را از راهى که مورد رضاى خداست جستجو کن.))

حسن نیز وصیت پدر را نیز پذیرفت.

درست روز چهلم، هنگام دمیدن فجر قاسم وفات یافت، رحمت خدا بر او باد.

عبدالرحمان خود را به خانه قاسم رساند در حالى که با سرو پاى برهنه و اندوهى فراوان در کوى و بازار فریاد مى زد: اى واى آقایم!

وقتى مردم او را در این حال دیدند فهمیدند که او نسبت به قاسم احترام بسیارى قائل بوده است. از او پرسیدند: چه شده که چنین مى کنى؟

عبدالرحمان گفت: ساکت باشید. آنچه که من از او دیدم شما ندیده اید.

ابو حامد بر جنازه قاسم آب ریخت، و ابوعلى بن جحد او را غسل داد. پس از غسل ابتدا خلعتى را که امام رضا (علیه السلام) به قاسم اعطا فرموده بودند، پوشانیدند، آنگاه با هفت تکه قماشى که حضرت حجت (علیه السلام) از عراق فرستاده بودند، او را کفن نمودند.

پس از تشییع جنازه قاسم، عبدالرحمان دست از عقیده باطل خود برداشت و به ولایت و حضور امام زمان (علیه السلام) ایمان آورد، و بسیارى از املاک خود را وقف حضرت (علیه السلام) نمود.

بعد از مدت کوتاهى نامه تسلیت امام زمان (علیه السلام) خطاب به حسن پسر قاسم رسیده، و ایشان در انتها او را همانطور که پدرش دعا کرده بود، دعا فرموده بودند که:

((خداوندا! اطاعت خویش را به حسن الهام کن، و او را از معصیت خود دور نما)).

و پس از آن مرقوم نموده بودند:

((ما پدرت را امام تو قرار دادیم و اعمال او الگوى توست)).(7)

——————————————————————————–

1- رک، داستانهاى 37 و 46 همین مجموعه.

2- با این فرض که قاسم بن علا 117 سال عمر کرده و حسین بن روح را نیز دیده مى توان استفاده نمود که نه تنها امام حسن عسکرى (علیه السلام) و امام هادى (علیه السلام) را ملاقات کرده بلکه در عنفوان جوانى مى توانسته امام رضا (علیه السلام) را نیز ملاقات کرده باشد والله اعلم.

3- این حسن همان فرزند قاسم بن علا است که امام زمان (علیه السلام) که براى او دعا نموده و فرموده بودند: ((باقى مى ماند)) براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به داستان 46 همین مجموعه.

4- سوره لقمان: آیه 34.

5- سوره الجن: آیه 27.

6- اشاره دارد به دعاى امام (علیه السلام) در حق حسن در دوران طفولیت. رجوع کنید به داستان 46 همین مجموعه.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد