خانه » همه » مذهبی » اسب در ادبیات فارسی

اسب در ادبیات فارسی

 در ادبیات غنایی و حماسی اسب، به نژادگی، نجابت و خوهای‏ پسندیده توصیف شده است. در این مقاله ریشه‌ی واژه‌ی “اسب‏” در لغت و فرهنگ ایرانی، نام‏‌هایی که از این ریشه اشتقاق یافته و ترکیب‏‌هایی که‏ از آن برجای مانده است به تفصیل تحلیل می‌شود و  با استناد به مآخذ مطمئن، جایگاه اسب نزد اقوام و ملل، به‌ویژه‏ اقوام هند و اروپایی و شیوه‌ی پرورش آن معرفی می‌گردد و نکته‏‌هایی نغز از بزرگان دین، امیران، شاعران و سخنوران نامی در خصوص نژادگی و ارج و بهای اسب و اهمیّت آن در زندگی اقوام باستانی ایران نقل می‌شود.
در این مقاله با آوردن بیت‏‌هایی از گویندگان بزرگ ایران‏ جایگاه اسب در ادبیات غنایی، حماسی و تاریخی‏ ایران به‌روشنی معرفی می‌شود و از نام‏‌هایی که این حیوان نژاده در طول‏ تاریخ پذیرفته و در کتاب‏‌های لغت و تاریخ و متون دینی و آثار منظوم‏ و منثور بازتابی گسترده دارید، یاد می‌شود.
اسب، در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی جایگاهی ویژه دارد. در متون اوستا و در ادبیات باستانی ایران، هیچ حیوانی چون اسب، به شکوه و زیبایی توصیف‏ نشده است.
 شاعران ایرانی در دیوان‏‌های خود به‌صورتی ستایش‌‏انگیز از این حیوان اصیل‏ یاد کرده‌‏اند.
عارفان بزرگ ایرانی در ادبیات سمبولیک، این مرکب سترگ را معراجی،‏ آسمان‏‌پیما و عرش‌‏نورد دانسته، به‌‏عنوان شریف‌‏ترین وسیله برای عروج‏ شایسته‌‏ترین انسان -پیغمبر اکرم(ص)- به سوی بی‌سویی و لامکان و لایتناهی‏ توصیف کرده‌‏اند.
در پیشگاه خردمندان و نکته‌‏پردازان، اسب مظهر هوشیاری و فراست است در نظر پادشاهان و امیران و گردان و دلیران، اسب مظهر نجات و پیروزی و خوشبختی و رستگاری تلقّی شده است. دهقانان و کارورزان ایرانی، آن را نشانه‌ی برکت و فراوانی و سرمایه‌ی زندگی‏ می‏شناخته‌‏اند و جنگاوران و پیکارگران، در عرصه‌ی نبرد با دشمن، آن را مایه‌ی فرخندگی و سرافرازی و امیّد و اطمینان یافته، با آن زندگی می‏‌کردند و بدان می‌‏بالیدند.
در قرآن، اسفار تورات، انجیل و نسک‏‌های اوستا و در سخنان حکیمانه‌ی ارباب نحل و ملل، از این حیوان نجیب، به‏‌عنوان یار و مددگار آدمی و در تربیت‏‌پذیری و پیمان به‌سربردن مترادف با ارزش‏‌های پسندیده‌ی آدمیان‏ چون پاکی و رادی و راستی یاد کرده‌‏اند.
در ادبیّات بزمی و غنایی، اسب پایه و مایه‌ی پیوند دلدادگان و شیفتگان و نشانه‌ی به‌سرآمدن دوران جدایی و ملال است. این “خنگ نوبتی” است که امیر سامانی را به بخارا می‌‏رساند. این “سمند بادپای”‏ است که خوارزمشاه را از رود سند می‏‌گذراند و از اسارت چنگیز می‏‌رهاند.
رستم و اسفندیار، سیاوش و کیخسرو، فریدون و منوچهر، کورش و داریوش، بهرام و خسروپرویز، لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، بیژن و منیژه و نظایر آن‌ها بدان‏ مدد جسته و کام دل برمی‏گرفته‌‏اند و غالبن نام آن اسبان با نام سواران نامبردارشان‏ مترادف آمده است.
در پهنه‌ی ایران‌زمین، همان اصالت‌‏ها، نژادگی‏‌ها، نجابت‏‌ها و خوهای یزدانی که بر تبار ایرانی راست می‏‌آمده است و همان همواری‏‌ها، همزیستی‏‌ها، پایمردی‌ها و بخشندگی‏‌ها را که ملازم با تربیت خلق‌وخوی ایرانی و از ویژگی‏‌های فرهنگ ایرانی‏ است، بدین حیوان نیز منسوب کرده‌‏اند. بی‏‌جهت نیست که اسب را تربیت‌شده و رام‌‏شده‌ی ایرانیان دانسته‌اند و خاستگاه و پرورشگاه آن را ایران‌‏زمین خوانده‌‏اند.
 اسب جانوری است‏ “سُم‏دار” که سواری و بار را شاید. در ادبیات اسبان را چنین خوانده‌اند:
الوس، چرمه، سرخ‌چرمه، تازی‌چرمه، خنگ، باد خنگ، باره، بارگی، نوند، مگس خنگ، سبز خنگ، کمیت، پیسه‌ی کمیت، فرس، ستور، بارگیر، شولک، ابوطالب، ابو مُنقِذ، ابوالمضمار، ابوالاخطل، ابو عمّار، خیل، شبدیز، خورشید، گور سرخ، زردرخش، سیارخش، خرماگون، چشینه، شولک، پیسه، ابرگون، خاک‏رنگ، دیزه، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، سپیدزرده، بورسار،  بنفشه‏‌گون، زاغ‌چشم، سبزپوست، سیمگون، ابلق، سپید، سمند  و . . .
بسیاری از این ‏نام‏‌ها، صفتی دارند. مثلن کمیت رنج‌بردار بود، شبدیز روزی‏مند و مبارک و سمند کارگر و شکیبا. همچنین اسب را به نسبت بزرگی و خُردی و ویژگی‏‌های رفتاری و عضوی‌اش نام‌‏هایی‏ گوناگون است: برای مثال، اسب بزرگ تن را “أشدَف‏”، اسب بزرگ شکم را “سَحیر”،  اسب تیزرَو را “راهوار”، اسب پالانی را “کودن‏”، اسب پیشانی‏‌سفید را “اَسعَف‏” و اسب پرپویه را “تکاور” و “اسب جنگی‏” نامند.
گویند در آخور خسرو پرویز ۴٦٠٠٠ اسب جنگی نگه‌داری می‏‌شده است.  علاوه بر این در دیوان‏‌های شاعران، اسب بر حسب رنگی که دارد به نام‏‌های‏ گوناگون نامیده شده است: اسب گلگون، اسب سرخ یا کُمَیت، اسب لاغرمیان، اسب مادیان، اسب عجوز، اسب نبرد، اسب نجیب، اسب نوینی، خِنگ نوبتی، اسب چاپارخانه، اسب نیکوروش، اسب یدک، اسب تازی، اسب آتش‌‏نعل، اسب‏ تندرو، اسبِ آل، اسب بهیم یا مُصَمَّت، اسب عربی و مَرکَب.
این کلمه، ترکیب‏‌هایی پذیرفته است که باید بدان واژه‏‌نامه‏‌ای اختصاص داد چون:
اسب افگندن: به میدان تاختن. اسب برانگیختن: به‌حرکت آوردن.
کمان را بمالید دستان سام  ‏ برانگیخت اسب و برآورد نام (فردوسی)
از اسب اندرآمدن: فرود آمدن. ز اسب اندرآمد نگونسار سر (فردوسی)
 از اسب به‌زیر آمدن: از اسب پیاده شدن، بر اسب بودن.
در شترنگ (شطرنج) نیز “اسب و فرزین نهادن”، کنایه از بازی را بردن و غالب‏ شدن است.
اختران با بخت او شترنگ رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد  (امیر معزّی)
گدایی که بر شیر نر زین نهد  ابو زید را اسب و فرزین نهد (سعدی)
اسب امروز همان نامی را دارد که هزاران سال پیش نزد ایرانیان داشته است. در “اوستا” و “فرس هخامنشی‏”، “اَسپَ‏” از ماده‌ی “اَسپا” یا “اَسپی‏” و در “سانسکریت‏”، “اَسوَ” خوانده شده است.
“سوار” در فارسی از واژگان‏ “فَرَس‏ هخامنشی” بر جای مانده‏ است. در سنگ‌نبشته‌ی داریوش در بهستان یا بیستون نیز این واژه به‌کار رفته است. کهن‌‏تر از سنگ‏‌نبشته‌ی داریوش بزرگ (۵٢٢-۴٨٦ پیش از میلاد)، در یک سنگ‌نبشته‏ که از “سارگون‏” پادشاه آشور (۷٢٢-۷٠ پیش از میلاد) برجای مانده است، نام‏ یکی از شهریاران ماد یاد شده که‏ “ایسپبار” نامیده شده است و پسوند “بار” یا “بر” به‏ معنی برنده‌ی اسب (کسی که اسب را می‌بَرد) است.
در کتاب پهلوی ‏”ماتیگان شترنگ‏”، ‏”اَسپوار” و”اَسبار”و “اسپبارک‏” و “اَسوار” و “اسواران سالار” ضبط شده و “اَسوار” و اَساوِره (جمع) نیز به معنی‏ آزادگان و بزرگان به‌کار رفته است.
اَسپَست (اَسفَست) به معنی یونجه (خوراک اسب) است. شکل اصلی و باستانی این کلمه‏ “اَسپَرتا” بوده‏ است. این کلمه در سریانی پَس‏پستا و معرّب آن ‏”فصفصه‏” و جمع آن ‏”فصافص‏” است.
در لاتین “اَسپَست‏” (یونجه) گیاه سرزمین ماد خوانده شده است که مانند خود “اسپ‏” اصالت ایرانی دارد و به ایران اختصاص داشته است و در کشورهای‏ اسب‏‌خیز ایران‌زمین به کِشت و نگه‌داری آن اهمیّت داده می‌‏شده است.
در کتاب پهلوی‏ “ارتخشیر پایکان‏” چنین آمده است: «چون اردشیر از پیکار اژدها” روی برتافت و به کرانه‌ی دریا شتافت، به خانه‌ی دو برادر: “بورژگ‏” و “بَوَرز آذر” پناه برد.  آنان اسبش را به آخور بستند و آن را جو و کاه و اَسپَست خورانیدند».
طبری در تاریخ خویش از “گزیت” (مالیات) بر “اَسپَست‏” (یونجه) در زمان خسرو انوشیروان سخن رانده است. یعنی از هر یک جریب که ‏”اسپست‏” کاشته می‏‌شده‏ هفت درهم مالیات می‏‌گرفتند و این امر، بر اهمّیّت ‏”اسپست‏” گواه صادقی است. در حالی که برای یک جریب گندم یا جو یک درهم مالیات گرفته می‏‌شده است.
 گزیتی نهادند بر یک درم‏   گرایدون که دهقان نباشد دُژَم
 واژه‌ی “گزیت‏” آرامی است که بعدها به فارسی درآمد. واژه‌ی “اسپریس‏” یا “اسپرس‏” یا “اسپریز” یا “اسپرسب‏” به‌معنای میدان اسب‌دوانی و میدان جنگ و پیکار آمده‏ است:
نشان‏‌ها نهادند بر اسپریس‏ سیاوش نکرد هیچ با کس مکیس
در فرگردهای‏ “وندیداد” و در گزارش پهلوی ‏”زند” (تفسیر اوستا) و در کتاب‏ پهلوی‏” بندهشن‏” واژه‌ی “اسپراس” آمده است. اسپراس، راهی است که ٢٠٠٠ گام‏ باشد و هرگام دو پا. پسوند “راس‏” در “اسپراس‏”، در زبان پهلوی به‏‌معنای ‏”راه‏” آمده‏ است که “س‏” در پهلوی به‏ “ه” تبدیل می‏‌شود (مانند آگاسی-آگاهی، گاس-گاه، ماسی-ماهی).  
 اسپریس، در زمان ساسانیان و در کتاب پهلوی‏ “بندهشن‏” به‏‌معنای میدان تاخت‏ و تاز اسب به‌کار رفته است. “س‏” پهلوی در آن حفظ شده و این میدان، به درازی‏ ٢٠٠٠ گام است.
واژه‌ی”اسپهبد” یا “سپهبد” از واژه‌ی “سپاه‏” آمده است و “سپهبد” کسی است که به‏ سرداری رزمیان سواره‌ی سپاه گماشته شود.
نام شهر “اسپهان‏” یا “سپاهان‏” که معرّب آن ‏”اصفهان‏” است، از همین واژه است.  این واژه در اوستا و فرس هخامنشی ‏”سپاه‏” خوانده شده است و بتلمیوس‏ جغرافیانویس یونانی، این شهر را “اسپدان‏” خوانده است. “یاقوت‏” نیز در “معجم البلدان‏” به نقل از حمزه‌ی اصفهانی و ابن درید، نام اسپهان را از این ریشه دانسته است.
برخی از دانشمندان، کلمه‌ی اسب را از مصدر “آس پا” آریایی به معنی‏”تندرو‏” گرفته‌‏اند؛ زیرا اسب، از شتر و گاو و خر تندروتر است.
 در اوستا “ائورنت‏” به‌معنی تند و تیز و چست و چالاک و دلیر و پهلوان است. این صفات، در کتاب دینی ایرانیان زیاد به‌کار رفته و کم‏‌کم به‌صورت اسم درآمده و مترادف با “اسب‏” شناخته شده است. چنان‏‌که در “یسنا” و “گات‏ها” نیز این واژه‏ آمده است. “ستور” نیز در فارسی، کلمه‏‌ای است که به معنی ‏”اسب‏” آمده است.  فردوسی گوید:
ز سُمّ ستوران در آن پهن دشت‏ زمین شد شش و آسمان گشت هشت
واژه‌ی ‏”ستور” در اوستا “ستئور” ضبط شده است که به چهارپایان بزرگ چون‏ اسب و شتر و گاو و خر گفته می‏‌شده است.
“مادیان‏” (مادینه اسب)، از ریشه و بن ‏”ماتا” که فرس هخامنشی است گرفته شده‏ است. در پهلوی این واژه به ‏”ماتک‏” تبدیل شده است، به معنی مادر، چنان‌که‏ “ماکیان‏” یعنی مرغ خانگی.
 واژه‌ی “ماده‏” با واژه‌ی “ماتک‏” در پهلوی یکی است.
 “استر”در سانسکریت ‏”اسوتر” خوانده شده است. بلعمی‏‌ گوید:
 «خر بر اسب تهمورث افگند، تا “استر” آمد». جز‌ء اول ‏”اسوتر”، یعنی ‏”اسو” به‌معنی ‏”اسب‏” است.
ترکیب نام‏‌های شهریاران، پادشاهان و ناموران ایرانی با واژه‌ی اسب، گویای این‏ حقیقت است که ایرانیان از روزگاران بسیار کهن، با این چهارپا آشنا بوده‌‏اند و به‏ پرورش آن اهمیّت می‏‌داده‏‌اند و با آن همزیستی داشته‌‏اند.
در”اوستا” و کتیبه‏های ‏”آشور” و “بابل‏” و سنگ‏‌نبشته‏‌های هخامنشیان و آثار نویسندگان یونان، نام برخی از این شاهان آمده است:
“ایسپبار”، نام یکی از شهریاران یا سران ماد است که پادشاه آشور در سده‌ی هشتم‏ پیش از میلاد در کتیبه‌ی خویش از او نام برده است.
“ایسپبار”، به معنی سوار و “گرشاسب‏”، به معنی دارنده‌ی اسب لاغر و “ارجت‏ اسپ” (ارجاسب) به معنی دارنده‌ی اسب ارجمند، “ائوروت اسپ” (لهراسپ) به مفهوم‏ تند اسب و “ویشتاسپه‏” (گشتاسپ) به معنی دارنده‌ی اسب ازکارافتاده است.
“یاماسپه‏” مساوی است با “جاماسپ‏” و “توماسپه‏” برابر است با “تهماسپ‏” به‏ معنی دارنده‌ی اسب فربه و زورمند و “هوسپه‏” به معنی دارنده‌ی اسب خوب آمده‏ است.
“اسپچنا” به معنی آرزومند یا خواستار اسب و “گشن اسب‏” به معنی دارنده‏ اسب نر و دلیر و “شید اسپ‏” به مفهوم دارنده‌ی اسب درخشان است ‏”بیوَر اسپ‏” که نام ضحّاک است، به معنی دارنده‌ی ١٠٠٠٠ اسب و “خروت اسپ‏” که نام پدر ضحّاک است، یعنی دارای اسب سهمگین (متن اوستا و بندهشن).
در نوشته‏‌های‏ “زاد اسپرم‏” و در کتاب ‏”مروج الذّهب‏” مسعودی و روایات داراب‏ هرمزدیار، نام ١۴تن از نیاکان‏ “وخشور زرتشت‏” یاد شده است که نام چهار تن آنان با واژه‌ی اسب درآمیخته است.
 در “یسنا”، “آبان پشت‏” و “وندیداد” “پور و شسپ‏” (نام پدر زرتشت) و “پیتیر اسپ‏” به معنی دارنده‌ی اسب پیر (دومین نیای زرتشت) و “اورود اسپ‏” یا “اریکداسپ‏” (سومین نیای زرتشت) و “هئچد اسپ‏” یا “هئچت اسپ‏” به معنی دارنده‌ی اسب تندرو (چهارمین‏ نیای زرتشت)، آمده است.
 نام گروهی از ایرانیان نیز با “شتر” ترکیب شده است، چنان‏‌که نام خود زرتشت‏ “زرتهوشتر” به معنی زرّین شتر یا دارنده‌ی شتر زرد و “فراشئوشترا” نام برادر جاماسب، وزیر گشتاسب به معنی دارنده‌ی شتر راهوار است.
 اسب، مانند همه‌ی جانوران خانگی یا اهلی، در دشت‏‌ها آزاد می‌زیست و رفته‌‏رفته‏ رام گردید.
اقوام معروف به هند و اروپایی و به‌ویژه آریایی‏‌ها یعنی ایرانیان‏ و هندوان که روزی باهم می‌‏زیستند، به رام کردن اسب‌‏های وحشی کام‌یاب بودند و پرورش اسبان توسّط اینان از ارمغان‏‌های گران‌بهای فرهنگ آریایی است.
 به دستیاری آریاییان، پرورش اسب در سرزمین‏‌های غیرآریایی معمول گردید. از روزگاری کهن، ایران‏‌زمین مرزوبومی اسب‏‌خیز بوده است و اسب‏‌های این‏ سرزمین، زیبا، تیزتک و دلیر بوده‌‏اند. این اسب‏‌ها از نژاد و تخمه‌ی همان تکاورانی‏ هستند که در گذشته‌‏های دور، دارای نام و آوازه‌ی نیک بودند و در نوشته‏‌های کهن‏ چون گاو و شتر ستوده شده‌‏اند.
 در تورات، انجیل و قرآن کریم، از این حیوان به‌نیکی و فرخندگی یاد شده است. در دین‏‌های آریایی چون زرتشتی، برهمنی، و بودایی، برخلاف کیش‌‏های سامی، توجّه خاصّی به جانوران شده و در دیانت برهمنی و بودایی، به حکم فرمان‏ “اهیمسا” به معنی ‏”نکشتن‏” و “سمسارا” به معنی ‏”گردش زندگی‏”، حیوانات‏ را نمی‏‌آزردند، زیرا ممکن است روان آن‏‌ها به پیکر دیگری درآید (تناسخ).
 امّا در دیانت‏‌های زرتشتی تناسخ نیست و نگه‌داری از اسبان در ردیف نگه‌داری‏ از همه‌ی آفریدگان نیک و سودمند به‌شمار می‌‏آمده است.
 در میان آثار سومری‏‌ها، اسب دیده نمی‏‌شود و پس از رسیدن اسب از ایران‌‏زمین‏ به سرزمین‏‌های بابل و مصر، آن را “خرکوهی‏” می‌‏نامیدند.
در مصر گردونه‌‏ها (ارابه‌ها) را گاوان و خران می‏‌کشیدند و گردونه‌ی “گودئا” پادشاه سومر، با خر کشیده می‌‏شده است.
در قوانین معروف‏ “حمورابی‏” پادشاه بابل (٢١٢٣-٢٠٨١ پیش از میلاد) در بحث‏ دام‌پزشک یا بیطار، نام گاو و خر و گوسند و خوک آمده و از اسب نامی نیست. به‌نظر می‏‌رسد که چندی پس از دومین هزاره‌ی پیش از میلاد مسیح، اسب به بابل‏‌زمین‏ رسیده باشد.
 در کتیبه‌های بابلی، از خاندان ‏”کشاشوها” یاد شده است که برای بازستاندن‏ پادشاهی از خاندان حمورابی، تلاش کرده‌‏اند. کشاشوها، زیر نفوذ تمدّن آریایی‏‌ها بوده‌‏اند. آریایی‏‌ها در مهاجرت خویش از جایی به جایی، با گردونه‏‌هایی که به‌وسیله‌ی اسب‌‏ها کشیده می‌‏شد، انجام می‏‌گرفت و کشاشوها به تقلید از آریاییان، بار و بنه و زن‏ و فرزند خود را با اسب به مقصد می‏‌رسانیدند.
در آثار سلسله‌‏های پیشین مصر هم از اسب نام و نشانی نیست. سال‌‏ها پس از ١٣۵٠ پیش از میلاد، نخستین بار در کرانه‌ی نیل، به اسب و گردونه‌ی اسبی برمی‏‌خوریم‏ و چنین می‏ن‌ماید که این جانور در هنگام استیلای آسیایی‌‏های بیگانه‌ به خاک مصر رسیده باشد.
در اشعار “پیندار” یونانی شاعر سده‌ی پنجم پیش از میلاد، “کنتورها” که از اقوام‏ وحشی بوده‏‌اند، به‌صورت اسبی معرّفی شده‏‌اند که از نا به بالا به‌صورت آدمی‏ است.
در “ودا” کتاب آسمانی برهمنان، از اسب‏‌های زیبا یاد شده است. قربانی کردن اسب برای خدایان، یکی از مراسم بسیار کهن ‏”ودا” است. در میان بخشش‏‌های گران‌بهایی‏ که سرودگویان ‏”ودا” از شاهان و بزرگان دریافت می‏‌کرده‌‏اند، چندین اسب بود.
در چین که تاریخ آن از پایان سده‌ی سیزدهم پیش از میلاد آغاز می‏‌شود، در جز‌و چهارپایان، نام اسب نیامده است و اسب و گردونه‌‏های اسبی از کوه‏‌های‏ تیانشان که در ترکستان شرقی یا ترکستان چین است، به چین رسیده است.
 سرزمینی که امروز ترکستان چین و ترکستان روس نامیده می‏‌شود، مرکز اصلی‏ تمدّن آریایی‌‏ها بوده است، به‌ویژه کرانه‏‌های‏ “سیر دریا” (سیحون) و “آمودریا” (جیحون) که مهد تمدّن ایرانیان و تورانیان است.
اما اسب عربی که به‌ خوبی معروف است، همان اسب ایرانی است که پس از حمله‌ی تازیان در شبه جزیره‌ی عربستان پرورش یافت. چنان‌که گفته شد، در هیچ‏‌جای‏ تورات، از اسب‏‌های کویر آن دیار سخن نرفته است و کتیبه‏‌های آشوری نیز از اسب‏ یاد نکرده است. “هرودوت‏” نویسنده و مورّخ سده‌ی پنجم پیش از میلاد که از لشکریان خشایارشا در جنگ یونان یاد می‏‌کند، می‏‌گوید: «گروه عرب‏‌ها که جز‌و لشکریان بودند با شتر می‏‌تاختند و در تندی از اسب واپس نمی‏‌ماندند و شترسواران عرب به دنبال اسب‌‏سواران بودند، تا اسب‏ها نرمند». زمان پرورش اسب‏ در عربستان نباید قدیم‌تر از پایان سده‌ی چهارم پیش از میلاد باشد.
 نه‏تن‌ها اسب پرورش‌‏یافته، از ارمغان‏‌های اقوام هند و اروپایی است، بلکه گردونه‏ یا ارابه هم به دستیاری آنان به سرزمین‏‌های دیگر رسید. “چرخ‏” که از بزرگ‌ترین‏ اختراعات اوّلیه‌ی آدمی است، نیز از ابتکارهای آریایی‏‌هاست.
ایرانیان از دیرگاه با گردونه‌ی اسبی آشنا بوده‌‏اند و واژه‌ی “رتهشتر” که در اوستا به‌صورت ‏”ارتشتار” درآمده است، نام طبقه‌ی رزمیان ایرانی است و این واژه از “گردونه‏ سوار” گرفته شده است (مرکّب از “رتهه‏” به معنی ارابه و “ستر” به معنی ایستادن یا سوارشدن و مجموعن به مفهوم ‏”گردونه‌ایستاده‏” یا “به ارّابه برنشسته‏” یا “چرخ‏ سوار”.
بر اسب برنشستن، پس از بستن اسب به گردونه، معمول شد و زمان آن به سده‌ی هشتم پس از میلاد می‌‏رسد.
گزنفون می‏‌گوید: «ارمن‌ها از برای خورشید یا مهر، اسب قربانی می‏‌کردند. در اوستا آمده است: دلیران ایرانی در پهنه‌ی کارزار از اسب و گردونه بی‏‌نیاز نبودند. گروهی از ایزدان یا فرشتگان‏ “مزدیسنا” مانند خود ایرانیان پیکارگر به گردونه‌ی مینوی‏ برمی‏‌نشسته‏‌اند. یکی از آنان ‏”مهر” یا “میترا” است. مهر ایزد فروغ و پیکار و پاسبان‏ عهد و پیمان است. این ایزد، بعدها با خورشید تیزاسب یکی دانسته شده است. خود “مهر” گردونه‌ی چهاراسبه برنشسته، از خاور به باختر می‏‌شتابد و ابزارهای‏ جنگ در گردونه‌ی او انباشته شده است تا دیوان و دروغ‌گویان را به ‌سزا رساند. این‏ ابزارها، به تندی نیروی اندیشه پرتاب می‌‏شده است.
گردونه‌ی زیبا و هموار رونده‌ی “زرین‏مهر” با زینت‏‌های گوناگون آراسته است و این‏ گردونه را چهار اسب سفید یکرنگ جاودانی که از چراخور مینوی تغذیه می‏‌شوند، برمی‏‌کشند. سم‏‌های پیشین این اسبان، زرّین و سم‏‌های پسین آن‌ها سیمین است و این چهار تکاور، به یوغ زیبایی بسته شده‌‏اند».
 در “مهریشت‏” فقره‌ی ۷٦ آمده است:
 «آری توی ای مهر نابودکننده‌ی مرد بداندیش. توی دارنده‌ی اسب‏های زیبا و گردونه‏های خوب.»
گردونه‌ی “ایزد سروش‏” مانند گردونه‌ی “ایزد مهر” به چهار اسب سپید بسته شده‏ است.
در “یسنا” آمده است که ‏”چهار راهوار سپید روشن درخشان، سروش پاک را در سرای مینوی می‌‏کشند، تندتر از باران، تندتر از میغ و تندتر از مرغ‏‌های پرّان و تندتر از تیر خوب‌رهاشده.”
در اوستا، فرشته‌ی نگهبان چهارپایان سودمند نیز دارای گردونه است و نام این‏ فرشته ‏”دواسپا” است. در این کتاب مقدّس در فصل‏ “واسپ یشت‏” چنین آمده‏ است: «درواسپ‏” توانای مزدا آفریده‌ی پاک را می‌‏ستاییم؛ کسی که چهارپایان خُرد را درست نگه دارد. کسی که چهارپایان بزرگ را درست نگه دارد. کسی که دوستان را درست نگه دارد. کسی که کودکان را درست نگه دارد. او کسی است که دارنده‌ی اسب‏‌های زین‌شده و گردون‏‌های گردنده و چرخ‏‌های خروشنده است‏».
در اوستا، اسب شیهه‏‌زننده و گردونه و چرخ خروشنده، در ردیف خان و مان و زن و فرزند و گله و رمه، مایه‌ی آسایش و زندگی خوش و خرّم دانسته شده است.
در “آبان یشت‏” آمده است:
 «اینک مرا-ای ناهید پاک-آرزوی داشتن دو چالاک است: یکی از چالاک دوپا (مرد دلیر) و یکی چالاک چهارپا (اسب)، تا گردونه را در پهنه‌ی کارزار بگرداند».
در “یسنا” آمده است: «اسب به سوار نفرین کند که ‏”اسبان نتوانی بستن، بر اسبان‏ نتوانی برنشستن و نه به اسبان لگام زدن؛ چرا آرزو نکنی که زورم را در میدان نبرد بنمایانی؟!».
در “مهریشت‏” می‏‌خوانیم که ‏«ارتشتاران بر پشت اسب به مهر نماز برند و زور را از برای اسب‏‌ها و تندرستی را از برای خویش درخواست کنند. “توس‏” -یل‏ جنگجو- بر پشت اسب، به ناهید نماز برد».
در تفسیر پهلوی اوستا (زند)، ارزش یک ستور پربها (اسب یا شتر) ٣٠ ستیر (هر ستیر ۴ درهم) است و ارزش برگزیده‌‏ترین اسب برابر است با ٨ گاو باردار.
فرشته‌ی باران، به پیکر اسب سپیدی است که با “دیو خشکی‏” در نبرد است و بر او پیروز آید.
برخی از نامورانی که ده‌‏ها گاو و گوسفند و اسب را فدیه آورده‌‏اند اینانند:
هوشنگ پیشدادی، جمشید، فریدون، گرشاسب، افراسیاب تورانی، کیکاوس، کیخسرو، توس، پیران ویسه، گشتاسب.
“خشایارشا” واژه‌‏ای است از ریشه‌ی “خشیه‏” به معنی شاه و “ارشن‏” به معنی‏ اسب نر. خشایارشا، به معنی‏ “دلیرِ شاهان‏” آمده است و “گشن‏” همان ‏”ارشن‏” اوستایی است، به معنی اسب نر.
 “سیاووش‏”، که آن را در پهلوی‏ “سیاوخش‏” گویند، در اوستا “سیاورشن‏” گفته می‌‏شده‏ است. “سیاوا” به معنی سیاه و “ارشن‏” به معنی اسب نر و “سیا وخش‏” به معنی‏ دارنده‌ی اسب سیاه است و یکی از پارسایان زرتشتی به نام ‏”سیاوسپی‏” در “فروردین‏ یشت‏” به معنی ‏”سیاوخش‏” آمده است.
در آبان‏یشت می‏‌خوانیم: «ای سپیتمان زرتشت‏” هماره از این چهار اسب، باران، برف، ژاله و تگرگ فروریزد. چه اهورامزدا برای ایزد ناهید از باد و باران و میغ و تگرگ، چهار اسب نر ساخت».
اوستایی که امروز در دست داریم. یک چهارم اوستای نیاکان ما در روزگار ساسانیان است و در آن اوستای قدیم، به‌مراتب بیش از اوستای امروز از اسب‏ ستایش شده است.
در”دینکرت” یا “دینکرد”، از “ستورستان‏” و “ارتشتارستان‏” یاد شده است. ستورستان، ضوابط و قوانینی است برای رفتار با ستوران و تیمار آن‌ها. ارتشتاران، ضوابط و قوانینی است درباره‌ی رزمیان.
 در”نوروزنامه‌”‌ی خیام درباره‌ی اسب چنین آمده است: «چنین گویند که از صورت‏ چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست، چه وی شاه همه‌ی چهارپایان چرنده‏ است. گویند آن فرشته که گردونه‌ی آفتاب کشد به‌صورت اسبی است ‏”آلوس‏” نام».
خسرو پرویز گوید: “پادشاه، سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان‏”.
در “نوروزنامه‏”، اسب به نام‏‌های الوس‌چرمه و سرخ‌چرمه خوانده شده است‏ و “الوس‏” آن اسب است که گویند آسمان کشد و بسیار دوربین بود و از دور جای‏ بانگ سم اسبان شنود و به‌سختی شکیبا بود.
خورشید در اوستا همیشه به صفت ‏”ائوروث اسپا” یعنی تند اسب توصیف شده‏ است.
در قابوس‌نامه می‏‌خوانیم: «حکما گفته‌‏اند که جهان، به مردمان، بر پای است و مردم به حیوان. نیکوترین حیوان‌ها اسب است و داشتن آن، هم از کدخدایی است و هم از مروّت».
در سنّت ‏”مزدیسنان‏” آمده است: «در میان اسب‏‌های کی گشتاسب هم‌زمان‏ زرتشت، اسب سیاهی بود بسیار گران‌مایه. روزی چهار دست و پای آن به شکمش‏ فرورفت و شاه ملول شد. همه‌ی حکیمان از درمان فروماندند. زرتشت در آن هنگام‏ از بدگویی دشمنان در زندان بود. چهار دست و پای آن اسب را برون آورد. شاه‏ شادمان شد و زن او و پسر اسفندیار به پیغمبری زرتشت بی‏‌گمان شدند و بدخواهان و خشور زرتشت به سزای خود رسیدند».
 این داستان دینی را شاعر زرتشتی به نام‏ “زرتشت بهرام پژدو” در سده‌ی هفتم‏ هجری در “ری‏” از پهلوی به نظم کشید.
ز اسبان یکی بود در پایگاه‏  که بودی ورا نام، اسب سیاه
که او را گرانمایه‏تر داشتی‏   ابر پشت او گردن افراشتی‏
به میدان به کردار کوه روان‏   که با باد پهلو زدی هر زمان‏
تن پیلوارش به زرّین ستام‏   تو گفتی عروسی است اندر خرام‏
برافروخته گردنی همچو ببر  که غرّان شود پیش رویش هژبر
گهِ تاختن چون بجَستی ز جای‏   تو گفتی بر او نیست خود دست و پای‏
چو بر پشت او رزم ‏ساز آمدی‏   به پیروزی از رزم بازآمدی
در کتاب “یادگار زریران‏” چندین ‏بار از اسب سیاه خاندان گشتاسب یاد شده است. در جنگ، گشتاسب بر پشت اسب سیاه برآمد و پیکار کرد و چون زریر کشته شد اسب سیاه، به دست ‏”ویدرفش‏” کشنده‌ی وی افتاد. “بستور” پسر زریر به خون‌خواهی‏ پدر شتافت. اسب سیاه چون آواز بستور شنید، دست و پا بلند کرد و خروش‏ برآورد. “ویدرفش‏” از پای درآمد و کشته شد و اسب سیاه دیگرباره به خاندان‏ گشتاسب بازگشت. اسفندیار -پسر گشتاسب- با همین اسب به جنگ رستم شتافت. از فردوسی می‌خوانیم:
بفرمود تا زین بر اسب سیاه‏   نهادند و بردند نزدیک شاه‏
چو اسب سیه دید پرخاش‌جوی‏ ز زور و ز مردی که بُد اندر اوی‏
نهاد او بُرد نیزه را بر زمین  ‏ ز روی زمین اندرآمد به زین‏
به‌سان پلنگی که بر پشت گور   نشیند، برانگیزد از گور، شور
پس از کشته شدن اسفندیار، “پشوتن‏” برادرش تابوت و خود و خفتان و اسب سیاه اسفندیار را نزد گشتاسب برد.
پشوتن همی رفت گریان به راه‏   پسِ پشتِ تابوت و اسب سیاه
کتایون، مادر اسفندیار و زنان و خواهران، مویه‏کنان به سوی اسب رفتند:
برفتند یکسر ز بالین شاه‏   خروشان به نزدیک اسب سیاه‏
بسودند از مهر، یال و سرش‏  کتایون همی ریخت خاک از برش
در داستان سیاوخش، که سواره از آتش گذشت چنین می‏‌خوانیم:
چو این‏‌گونه بسیار زاری نمود  “سیه‏” را برانگیخت برسان دود
شگفتی در آن بُد که اسب سیاه‏  نمی‌‏داشت خود را از آتش نگاه‏
سیاوش، سیه را بدان‏سان بتاخت‏ تو گفتی که اسبش به آتش بساخت
اسب سیاه گشتاسبی، یادآور اسب سیاه خسروپرویز ساسانی است که به جهت‏ رنگش ‏”شبدیز” خوانده شده است و نظامی آن را در “خسرو و شیرین‏” چنین‏ توصیف می‏‌کند:
هرآخور بسته دارد ره‏نوردی  ‏ کز او در تک نبیند باد گردی‏
سبق برده ز وهم فیلسوفان‏  چو مرغابی نترسد ز آب و طوفان‏
به یک صفرا که بر خورشید راند  فلک را هفت میدان باز ماند
به گاهِ کوه کندن، آهنین سُم‏  گهِ دریا بریدن، خیزران دُم‏
زمانه گردش و اندیشه رفتار  چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ، شبدیز  بر او عاشق‌‏تر از مرغ شب‏آویز
بلعمی‏‌گوید: “اسب‌نشستن و زین‌برنهادن، تهمورس آورد”.
ابن البلخی در فارس‌نامه گوید: «تهمورس، زینت پادشاهان ساخت از اسبان‏ برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و لشکرها از بهر نخجیر به‌دست آوردن.».
فردوسی در شاهنامه گوید که تهمورس بسیاری از جانوران وحشی را اهلی کرد و شکار آموخت و ٣٠ سال اهریمن را اسب خود ساخت.
برفت اهرمن را به افسون ببست‏  چو بر تیزرو بارگی برنشست‏
زمان تا زمان زینش بر ساختی‏   همی گِردِ گیتیش برتاختی
“اِسترابون‏”، جغرافیانویس یونانی در پایان سده‌ی اول پیش از میلاد می‏‌نویسد: «ایرانیان جوان از پنج تا ٢٠ سالگی کمان‌کشیدن و زوبین‌انداختن و براسب‌نشستن‏ و راست‌گفتن می‌آموزند».
به قول‏”هرودوت‏” اسب از کودکی یار برگزیده‌ی هر ایرانی بوده است. “پولی‏ بیوس‏” یونانی – ٢٠١ تا ١٣٠ پیش از میلاد مسیح- می‎‏نویسد: «سرزمین ماد از برای‏ مردم و اسب خویش، بر جاهای دیگر برتری دارد و در سراسر آسیا اسبش به‌ترین‏ اسب به‌شمار می‎‏رود، زیرا پرورشگاه اسب‏‌هایی است از برای آخور پادشاه».
 “امیانوس مارسلینوس‏” نویسنده‌ی رومی می‎‏گوید:
«ما خود دیدیم که چه‌گونه‏ مردان ایران در پیکار، بسیار گستاخ و در تکاپو بسیار نیرومند بودند. اسب‏‎هایی نسایی که در سرزمین ‏”نسا” -پرورشگاه اسبان در ایران باستان- پرورش می‌‏یافتند، از زمان هخامنشیان تا روزگار ساسانیان تیزتک‎‏ترین اسب‌ها به‌شمار می‏‌رفته‎‏اند.  خشایارشا در گردونه‏‌ای که اسب‏‎های نسایی آن را برمی‏‌کشیدند، نشسته بود. گردونه‌ی خداوند “زئوس‏” را هشت اسب مقدّس که آن‏‌ها را “نسایی‏” نامند، می‏‌کشیدند.
کورش، پرورش اسب سواری را در سرزمین ماد آموخت و آن را در فارس رواج‏ داد و نیز زین‏‌افزاربرپشت‌اسب‌نهادن را. در لشکرکشی‏‌های خشایارشا به یونان، در مسابقه‌‏ای که خشایارشا ترتیب داده بوده است، اسب‌‏های یونانی، از اسب‏‌های‏ ایرانی واپس ماندند. داریوش، سومین شاهنشاه خاندان هخامنشی در سنگ‌‏نبشته‌ی تخت جمشید در فارس سرافراز است که زادبومش دارای مردم خوب و اسب‏‌های خوب است.
رمه‏‌ای از اسب‏‌های هخامنشیان در بابل نگه‌داری می‏‌شده است که ٨٠٠ اسب و ١٦٠٠٠ مادیان داشته است و از هر اسب ٢٠ کوه پدید آمده است.
در عصر هخامنشی، به شمار روزهای سال ٣٦٠ اسب سفید خراج گرفته‏ می‏‌شد. در روزگار اسکندر بزرگ ٦٠٠٠٠ اسب در چراگاه نسا چرا می‌‏کردند و پیش‌تر از آن ١٦٠٠٠٠ اسب در آن‌جا پرورش ‏یافته بوده است».
 “نسا” در لغت از مصدر “سای‏” (سی) به معنی آسودن است و با جز‌ء یا پیشاوند «نی» که به معنی «فرود» است، ترکیب یافته و مجموعن به مفهوم زیستگاه یا نشستن‏‌گاه است و از همین ریشه است واژه‌ی آسایش یا آسودن.
این سرزمین (نسا) شهری است در خراسان به نزدیکی باورد یا ابیورد و در کتاب‌های‏ “حدود العالم‏” و “مسالک الممالک‏” استخری و “احسن التّقاسیم‏” مقدسی و “مسالک و ممالک‏” ابن خردادبه و “نزهة القلوب‏” حمدالّه مستوفی از آن یاد شده‏ است و آن امروز جز‌و سرزمین ‏”اشک‏‌آباد” یا عشق‏‌آباد در مرز ترکستان روسیه و ایران است.
 استرابون به نقل از “اونسیکریئوس‏” از گور “کورش‏” چنین یاد می‏‌کند: برجی که آرمگاه کورش است، دارای ١٠ طبقه است. پیکر کورش در آخرین طبقه نهاده شده‏ است.
سپس استرابون از “اونسیکریئوس‏” در مورد داریوش و کتیبه‌ی گور او یاد می‏‌کند:
من دوستدار دوستان بودم، من به‌ترین سوار و زبردست‏‌ترین تیرانداز و سرآمد شکاربانان شدم. من دانستم و توانستم هرکاری را انجام دهم. در روی گور به زبان‏ یونانی، امّا به خط فرس چنین نوشته شده است: “این‌جاست آرامگاه من، کورش‏ شاهنشاه‏”.
همان‌گونه که یاد شد، ایران را موطن اسب‏‌های نیکو دانسته‌‏اند. می‌گویند در قرن هفدهم، لویی چهاردهم پادشاه فرانسه، از پادشاه ایران تقاضای فروش ١٠٠ رأس اسب‏ تخمی برای اصلاح ‏نژاد اسب‌‏های فرانسه کرد، ولی او دستور داد که از ایلخی‏ه‌ای‏ متفّرقه، چند رأس اسب به فرانسه فرستاده شود و خروج اسب‌های تخمی دولتی و اسب‌های دم‏قرمز را ممنوع کرد.
 
در پهنه‌ی ادب پارسی و فرهنگ ایرانی، از این حیوان نجیب و هنرنما بسیار و به‌نیکی یاد شده‏ است. بدیهی است در این مختصر نه مرا توان پژوهشی بیش‌تر و عمیق‌‏تر است و نه‏ خواننده را مجال و تحمّل مطالعه و ملاحظه‌ی همین مختصر، لیکن چنان‌که گفته‏‌اند:
 آب دریا را اگر نتوان کشید   هم به‌قدر تشنگی باید چشید
 
از: مجله‌ی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران  شماره ١۴٦

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد