۱۳۹۲/۱۰/۲۸
–
۱۳۹۳ بازدید
پرسشگر محترم اگر با دقت در اطراف خود بنگریم می بینیم که هر چه هست لطف خدا است و ما هیچ چیز از خودمان نداریم و نیازمند محض هستیم و هر آنچه هست از طرف خداوند مهربان است ،حتی هنگامی که مصیبتی برای ماپیش
«یا عیسی کم أطیل النّظر و أحسن الطلب و القوم فی غفلة لا یرجعون؛ ای عیسی چهقدر نگاههای خود را طولانی کنم(چشم انتظار بنده گانم باشم) و مشتاقانه آنها را بخواهم و مردم در غفلت باشند و به سوی من بازنگردند». (الکافى، ج8، ص134(
به برخی ازنعمت ها اشاره می نماییم:
1- نعمت اسلام و ایمان .
2- شیعه بودن .
3- داشتن اهل بیت و ائمه(علیهم السلام)
4- تولد در کشور اسلامی .
6-تولد بعد از انقلاب اسلامی نه در زمان طاغوت .
7- داشتن رهبری عادل و فرزانه .
8- داشتن پدر و مادری مسلمان و متدین .
9- داشتن سلامتی اعضا و فکر .
10- داشتن استقلال و آزاری و جمهوری اسلامی و …
که شکر یکی از این نعمتها برای ما مقدور نیست . اگر تا روز قیامت نیز خدا را عبادت کنیم و شکر کنیم باز برای هر شکری شکری لازم است که از عهده ما خارج است . و هزاران نعمت دیگر….
از دست و زبان که برآید – کز عهده شکرش بدر آید .
بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش کس نتواند که بجای آورد
به این چند داستان کوتاه توجه نمایید:
1)در میان بنى اسرائیل، خانواده اى چادرنشین در بیابان زندگى مى کردند و زندگى آنها به دامدارى و با کمال سادگى و صحرانشینى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بیدار مى کرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى کردند و به وسیله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها که شخص صالحى بود مى گفت: خیر است انشاء الله.
پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت: خیر است، طولى نکشید که گرگى به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد، باز مرد آن خانواده گفت: خیر است.
در همین ایام، روزى صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بیابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت: رازى که ما باقى مانده ایم این بوده که چادرنشینهاى دیگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغ مان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسى است که همه چیزش را به خدا واگذار مى کند.
2)زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که …
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
3) حضرت ابراهیم (علیه السلام) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى یک نفر مجوسى در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود. ابراهیم به او فرمود: اگر تو قبول اسلام کنى ((یعنى دین حنیف مرا بپذیرى)) تو را مى پذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد، مجوسى از آنجا رفت.
خداوند به ابراهیم (علیه السلام) وحى کرد: اى ابراهیم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نکنى حق ندارى مهمان من شوى، و از غذاى من بخورى، در حالى که هفتاد سال است او کافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهیم، اگر تو یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟
ابراهیم (علیه السلام) از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسى حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود.
مجوسى راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم (علیه السلام) موضوع وحى خدا را براى او بازگو کرد.
مجوسى گفت: آیا براستى خداوند به من این گونه لطف مى نماید؟ حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم، او به این ترتیب قبول اسلام کرد.
4) وقتى خطاب رسید به عزرائیل که تا به حال دلت به حال بندگان ما سوخته است؟
عرض کرد: پروردگارا هرزمان به حال بندگانت رقت مى کنم خانه اى مى روم که باید پدرى را از آن خانه قبض روح کنم که بچه هاى خردسال دارد، به حال آنها دلم بسیار مى سوزد.
گاهى پسرى را از مقابل چشم پدر و مادرى مى برم که آنها دلبستگى تمام به آن جوان دارند، پس دلم به حال آنها مى سوزد.
وقتى به بالین مادرى مى روم که کودکانى خردسال اطراف بستر مادرند، قبض روح آن مادر باعث یتیمى بچه هاست.
اما چه کنم که در برابر امر تو نتوانم تاخیر کنم، پس به این ترتیب رقت به حال همه مى نمایم.
خطاب شد تا به حال دلت به حال کدام یک از بندگان بیشتر سوخته است؟
عرض کرد: زمانى کشتى روى دریا مى رفت به امر تو اهل آن را غرق کرده، همه هلاک شدند، مگر زنى که بچه اش تازه به دنیا آمده بود. امر کردى آن دو را بگذارم. آن زن و بچه در آغوشش روى تخته پاره اى متصل شدند. پس به امر تو مادر را قبض روح کردم. بچه تنها ماند. دلم به حال بچه سوخت. موج دریا آن را به اطراف مى انداخت.بسیار رقت به حال او کردم. خطاب رسید اى عزرائیل دانستى من با آن بچه چه کردم؟
موج دریا را امر کردم وى را در جزیره خوش آب و هوائى ببرد. باد را حکم کردم خار و خاشاک روى آن طفل نریزد، ابر را فرمان دادم تا روى او باران نریزد.
خورشید را امر کردم که از حرارتش به آن بچه آسیب نرساند و در آن بیشه پلنگى تازه بچه اش متولد شده بود، او را حکم و دستور دادم که بچه را شیر بدهد. پس آن قدر پلنگ آن بچه را شیر داد که از شیر وى پرورش پیدا کرد.
بچه بزرگ شد، به راه افتاد. روزى کشتى از کنار جزیره مى گذشت، محبت آن بچه را در دل ناخداى کشتى قرار دادم. وى را سوار نموده، به شهر بردند.
اى عزرائیل رفته رفته کار آن بچه به جائى رسید که به مقام سلطنت رساندم. وقتى که اظهار عداوت با من نمود، ابراهیم پیغمبر را امر نمودم که وى را با من آشکار کند، اما او که نمرود نامش بود گفت:
من خودم خداى زمین هستم و باید با خداى آسمان بجنگم. صندوقى درست کرده، امر نمود چهار کرکس به پایه هاى آن بستند و آنها را گرسنه نگاه داشته، چند قطعه گوشت هم به آن صندوق آویخته، خود با تیر و کمان در میان صندوق نشسته، کرکس ها را رها کرد، رو به آسمان رفتند. آنقدر که زمین به مانند سپرى به نظر نمرود مى رسید. آن هنگام تیر به کمان گذارده به جانب آسمان انداخت. به جبرئیل امر کردم که ماهى از دریاى مکفوف گرفته و مقابل تیرش قرار دهد.
جبرئیل عرض کرد: خدایا! نمرود به نظر خود به جنگ تو آمده، تو اینقدر مهربانى در حق وى مى نمائى. خطاب کردیم: اى جبرئیل او به جنگ ما آمده، ما که به جنگ او نرفتیم. او هرچه باشد بنده ماست و به امیدى به درگاه ما آمده، او را محروم نمى کنیم.
در نتیجه سراسر زندگی ما پر از الطاف و نعمت های بی پایان الهی است . که باید از انها در رسیدن به کمال و قرب الهی بهره جست.