انقلاب اسلامی در نظریههای انقلاب؟
۱۳۹۲/۱۱/۱۴
–
۶۱۳ بازدید
انقلاب اسلامی ایران را میتوان انقلابی با ویژگیهای منحصربهفرد دانست. از این جهت، نظریههای انقلابی که پیش از آن مدعی دیدگاهی عام برای تحلیل انقلابات بودند، از تحلیل چرایی و چگونگی انقلاب ایران بازماندند.انقلاب اسلامی ایران زمینهای شد تا اسکاچپول در نظریهاش بازبینی داشته باشد.
«انقلاب» به عنوان یک پدیدهی اجتماعیـسیاسی، از همان ابتدای شکلگیری علم جامعهشناسی مورد توجه متفکرین این عرصه قرار داشت و آنها را به تلاش برای نظریهپردازی در این حوزه ترغیب کرد. این نظریهها با وقوع انقلاب اسلامی ایران دچار چالش شد. این رویداد، بسیاری از صاحبنظران و اندیشمندان علوم اجتماعی را غافلگیر کرد. غافلگیری از آن رو بود که نمای بیرونی جامعهی ایران در دهههای 1960 و 1970 میلادی، بروز چنین انقلاب فراگیری را نشان نمیداد.
بنابراین سقوط ناگهانی رژیم شاه و آغاز نهضت انقلابی ایران برای ناظران خارجی، اعم از متحدان شاه، روزنامهنگاران و اندیشمندان، پدیدهای خلاف قاعده و طبیعت بود. [1] به همین دلیل، زمینهها و چگونگی وقوع انقلاب ایران از موضوعات مورد علاقهی محافل آکادمیک علوم انسانی در غرب گردید و زمینه را برای محک نظریات انقلاب و بازنگری و جرح و تعدیل برخی از آنان فراهم آورد. جان فورن در این باره میگوید: «موضوع نظریهی اجتماعی در دههی 1980 میلادی به این صورت درآمد که آیا انقلاب ایران را باید به عنوان مورد منحصربهفرد، برخلاف سایر انقلابها مورد بررسی قرار داد یا اینکه علت انقلابها را در پرتو شواهد ایران مورد مداقه قرار داد؟»[2]
این امر خود برآیندی از ماهیت متنوع پدیدههای اجتماعی و پیچیدگی آنهاست که موجب ایجاد نظریات متنوعی در تبیین و تحلیل پدیدههای اجتماعی و سیاسی و در اینجا خاصه انقلاب میگردد. این نوشتار با تأکید بر این امر، به دنبال بررسی اجمالی دو گونه از نظریههای انقلاب است.
یک قرن تلاش از سه نسل نظریهپرداز
جک گلدستون در کتاب «انقلابها؛ مطالعاتی نظری، تطبیقی و تاریخی»، نظریهپردازی انقلاب را در سه نسل جای داده است. نسل اول که در سالهای 1940-1900 میلادی فعالیت داشته و تحت عنوان متفکرین «تاریخ طبیعی انقلابها» مطرحاند، بیشتر در پی «توصیف» الگویی واقعی که در فرآیند تحول انقلابی روی میدهد، بودند. تحلیلهای آنان شالودهی نظری پیچیدهای نداشت و در خصوص علل انقلاب، عموماً مجموعهای پراکنده از عوامل گوناگون بدون چارچوب نظری مشخص را بیان میکردند. لوبون، الوود، پیتر سوروکین، لیفورد ادواردز، جرج پیتی و کرین برینتون، از جمله مهمترین نظریهپردازان نسل اول به شمار میروند.
نسل دوم نظریهپردازان انقلاب، که تقریباً بین سالهای 1975-1940 میلادی ظهور کردهاند، از توصیف صرف فرآیند انقلاب فراتر رفته و بر چرایی و موقعیت زمانی انقلاب تأکید کردند. نویسندگان این دوره، نظریههای مختلف روانشناسی، جامعهشناسی و علم سیاست را برای تبیین انقلابها به کار بردند. دیدگاههای گار، اسملسر، چالمرز جانسون، جیمز دیویس، ساموئل هانتینگتون و چالز تیلی در چارچوب نسل دوم نظریات انقلاب جای میگیرند.
نسل سوم که از دههی 1970 به بعد مطرح شدند، بیشتر ساختگرا هستند و نقطهی اتکای خود را بر فشارهای بینالمللی، جامعهی دهقانی، نیروهای نظامی و رفتار نخبگان قرار دادهاند. رهیافت این متفکران، دو تفاوت عمده با نظریهپردازان دو نسل قبل دارد: 1. یافتههای آنان بر پایهی شواهد تاریخی بنا شدهاند و 2. نگرش آنان، کلینگر است. یعنی علاوه بر بررسی علل بروز انقلابهای اجتماعی، در پی تبیین بروندادهای گوناگون انقلابها نیز هستند. آیزنشتات، پایژ، تریمبرگر و اسکاچپول از مهمترین نظریهپردازان این نسلاند.[3]
تاریخ طبیعی انقلاب
متفکران نسل اول بیشتر در پی توصیف و دستهبندی رویدادهای تاریخی جوامع انقلابی و پساانقلابی و معرفی الگویی جامع و مشترک از ویژگیهای آنان بودند. به عنوان نمونه، کرین برینتون در بررسی تطبیقی چهار انقلاب انگلیس، آمریکا، روسیه و فرانسه، سعی داشت تا یکنواختیهایی را که بیانگر سیر حیات طبیعی یک انقلاب است بیان کند.
مطالعهی تاریخی انقلاب بدین معناست که یک انقلاب بیانگر چه واقعیت یا واقعیاتی در مورد جامعهای است که در آن انقلاب به وقوع پیوسته است. آیا انقلاب بیانگر تفوق تاریخی بخشهای فرودست جامعه است یا اینکه بخشی از فرادستان جامعه جای بخش دیگری را از طریق انقلاب گرفتهاند؟[4]
نگرش تاریخ طبیعی به دلیل بیتوجهی به عواملی چون مذهب، رهبری و همچنین توطئههای ضدانقلابیون داخلی و خارجی، نمیتواند با انقلاب ایران تطبیق یابد؛ چون نظریهای که بخش مهمی از یک پدیده (اسلامی بودن انقلاب) را در تحلیل و تبیین خود مورد بیتوجهی قرار دهد، نظریهی مطلوب نیست و نگاهی تکساحتی به موضوع دارد.
نظریهپردازان نسل اول انقلاب به بررسی مهمترین انقلابهای غرب، یعنی 1640 انگلیس، انقلاب 1776 آمریکا، انقلاب 1789 فرانسه و انقلاب 1917 روسیه پرداختهاند. آنها درصدد بودند تا الگوهای مشترک وقایع را در این انقلابها کشف کنند و در این مسیر موفق شدند تلاقی قابل ملاحظهای میان وقایع عمده در هر یک از این انقلابها بیابند. برخی از مشاهدات آنها در مورد «تاریخ طبیعی» انقلابها، معتبر از کار درآمد و حتی به مثابهی نتیجهگیری تجربی در حکم قانون تلقی شدند. از مهمترین این موارد میتوان به ده نکتهی ذیل اشاره کرد:
1. قبل از انقلاب، روشنفکران (روزنامهنگاران، نمایشنامهنویسان، معلمان، روحانیون و حقوقدانان) از حمایت رژیم دست برمیدارند و به نوشتن مطالب انتقادی در محکومیت رژیم میپردازند و خواستار اصلاحات اساسی میشوند. اهمیت جدایی گستردهی روشنفکران از رژیم در ترسیم بدکارکردیهای حکومت است.
2. درست قبل از سقوط رژیم، دولت تلاش میکند با انجام اصلاحات اساسی انتقادات را فرونشاند، اما چنین اصلاحاتی معمولاً به تضعیف بیشتر رژیم میانجامد؛ چرا که از یک طرف به منزلهی اقرار به نقص رژیم است و از طرف دیگر، مشوق دیگران به اعمال فشار به حکومت برای تغییرات بیشتر.
3. سقوط واقعی رژیم با یک بحران سیاسی حاد آغاز میشود که نتیجهی ناتوانی حکومت برای حل بعضی از مشکلات اقتصادی، نظامی یا سیاسی است و نه نتیجهی اقدام مخالفان انقلابی. بحران میتواند به شکل ورشکستگی دولت یا ضعف فرماندهی نیروهای مسلح باشد.
4. به دنبال فروپاشی رژیم، انقلابیونی که به گونهای منسجم علیه رژیم پیشین متحد شده بودند، دچار منازعات درونی میشوند.
5. اصلاحطلبان میانهرو اولین گروهی هستند که زمام دولت را به دست میگیرند.
6. در حالی که میانهروها درصدد بازسازی حکومت بر اساس اصلاحات معتدل هستند و معمولاً اشکال سازمانی برجایمانده از رژیم پیشین را به کار میگیرند، مراکز جدید و تندروتر بسیج تودهای با اشکال سازمانی جدید سر برمیآورند.
7. تغییرات عظیم و تعیینکننده نه پس از فروپاشی رژیم، بلکه هنگامی به وقوع میپیوندد که سازمانهای تندروتر میانهرو را کنار بزنند.
8. بینظمیهای ناشی از انقلاب و کنترل اعمال شدید معمولاً به تحمیل اجباری نظم به وسیلهی حکومت میانجامد.
9. نبرد میان تندروها و میانهروها یا میان مدافعان انقلاب و دشمنان خارجی غالباً به رهبران نظامی اجازه میدهد که از حالت گمنامی به یک فرمانده یا حتی رهبر مطلقه تبدیل شوند.
10. مرحلهی رادیکالیسم و تندروی انقلاب نهایتاً جای خود را به مرحلهی عملگرایی و اتخاذ رویکرد میانهروانهی پیشرفت و ترقی در چارچوب وضع جدید میدهد. در این مرحله است که میانهروها به قدرت بازمیگردند.[5]
این ده گزاره به عنوان میراث نظریهپردازان «تاریخ طبیعی انقلاب»، راهنمایی برای درک الگوی عمومی انقلابهاست؛ اما استفاده از این رویکرد به تنهایی بسیاری از پرسشهای اساسی را که به خصوص در زمینهی چرایی وقوع انقلاب و منابع مخالفت انقلابیون با رژیم پیشین است بیپاسخ میگذارد.
شاهد مثال اینکه در فرآیند انقلاب اسلامی، این روحانیت به رهبری امام بود که توانست روشنفکران و سایر نیروها را پشت سر خود بسیج کند. روشنفکران آن زمان بیشتر در قالب نظریات مارکسیستی و لیبرالیستی به نقد حکومت میپرداختند که قابلیت بسیج مردمی نداشت. علاوه بر این، در این نظریه، نقش بحران سیاسی بیشتر از اقدام مخالفان مورد توجه قرار گرفته است؛ در حالی که در انقلاب ایران، حکومت پهلوی از بُعد سیاسی با بحران خاصی مواجه نبود. چنان که درست یک سال پیش از پیروزی انقلاب و در شب سال نو 1978 میلادی، کارتر رئیسجمهور وقت آمریکا، در سفر به ایران این کشور را «جزیرهی ثبات» نامیده بود و سرویسهای اطلاعاتی آمریکا نیز در آن مقطع وقوع تحولی بزرگ را در ایران منتفی میدانستند.
در این نظریه همچنین به مذهب، ایدئولوژی و رهبری توجهی نشده است؛ در حالی که انقلاب اسلامی بر مبنای آموزههای مذهبی و با رهبری مرجع تقلیدی شناختهشده پیروز شد. نکتهی دیگر عدم توجه به نقش عوامل خارجی در فشار بر انقلابیون و حکومت جدید است. در انقلاب ایران وحدت پیشاانقلابی در فرآیند قدرت پس از انقلاب نیز مورد توجه قرار داشت و امام به عنوان رمز پیروزی انقلاب بر وحدت کلمه تأکید داشتند. اما توطئههای پیاپی آمریکا علیه انقلاب و به خصوص آغاز جنگ تحمیلی در اوایل پیروزی انقلاب، خود از فشار نیروهای خارجی و ضدانقلابی حکایت داشت که موجب ایجاد شرایط خاص برای ایران انقلابی گردید.
نگرش «تاریخ طبیعی» به دلیل بیتوجهی به عواملی چون مذهب، رهبری و همچنین توطئههای ضدانقلابیون داخلی و خارجی نمیتواند با انقلاب ایران تطبیق یابد. چون نظریهای که بخش مهمی از یک پدیده (اسلامی بودن انقلاب) را در تحلیل و تبیین خود مورد بیتوجهی قرار دهد، نظریهی مطلوب نیست و نگاهی تکساحتی به موضوع دارد.
نظریهی ساختارگرایانهی انقلاب
تا پیش از وقوع انقلاب اسلامی بیشتر نظریهپردازان انقلاب در عرصهی جامعهشناسی سیاسی، گرایشهای ساختارگرایانه داشتند. در نظریهی ساختارگرایانه نیز به مؤلفههایی چون رهبری، ایدئولوژی، احزاب و سازمانهای سیاسی و فرهنگی، روشنفکران و کارگزاران تاریخی کمتر توجه شده است و بیشتر مؤلفههای ساختاری چون ساخت اجتماعی و سیاسی، ساخت نظام بینالملل و ساخت دولت، مد نظر قرار گرفتهاند.[6]
یکی از نظریههای معتبر در این چارچوب، متعلق به تدا اسکاچپول است. اسکاچپول بر اساس سنت دانشگاه هاروارد، یک ساختارگراست و این ساختارگرایی بیش از همه در این عقیدهی او که انقلابهای اجتماعی ساخته نمیشوند، بلکه به وجود میآیند، متجلی است. از نظر او، یک انقلاب سیاسی، با تغییر حکومت، بدون تغییر در ساختارهای اجتماعی همراه است. در شکلگیری این انقلاب، منازعات طبقاتی و دهقانی نقشی ندارند. انقلاب اجتماعی در مجموعهی منحصربهفردی از شرایط اجتماعی و ساختاری بینالمللی صورت میپذیرد؛ در حالی که انقلابهای سیاسی، ساختار حکومت را تغییر میدهند و ضرورتاً نیز ناشی از تعارضات طبقاتی نیستند. اما یک انقلاب اجتماعی عبارت است از انتقال سریع و اساسی دولت و ساختارهای طبقاتی یک جامعه که با اغتشاشات طبقاتی از پایین جامعه، شامل دهقانان، همراه میشوند. علاوه بر این، باعث دگرگونیهای ریشهدار در ساختار طبقاتی و اجتماعی نیز میگردند.
از دیدگاه او، انقلاب اسلامی ایران را باید در زمرهی انقلابهای اجتماعی دانست. بدین ترتیب، وی تفسیر انقلاب اجتماعی را تنها مبتنی بر عوامل ساختاری و از پیش تعیینشده میداند: «انقلابهای اجتماعی که با شورشهای طبقات پایین شروع میشوند بسیار سریع بوده و باعث دگرگونیهای ریشهای در ساختار طبقاتی و اجتماعی میشوند. این انقلابها به دلیل دارا بودن دو ویژگی مهم، یعنی انطباق تغییر ساختار اجتماعی با شورشهای طبقاتی و همزمانی تغییرات سیاسی و اجتماعی، با سایر تغییرات و تحولات متمایز هستند.»[7]
اسکاچپول سه ویژگی مهم ساختگرایی را در تبیین انقلابها چنین ترسیم کرده است:
1. عدم توانایی و کارایی دولت
2. تضاد بین طبقهی اجتماعیـاقتصادی مهم کشور با دولت
3. شرایط بینالمللی
انقلاب اسلامی ایران زمینهای شد تا اسکاچپول در نظریهاش بازبینی داشته باشد. بررسی مؤلفههای انقلاب اسلامی، او را به این نتیجه رساند که وجه ممیزهی مهم انقلاب ایران، اهمیت نقش عنصر ایدئولوژی و رهبری در بسیج مردم و شکلگیری انقلاب اسلامی است.
اسکاچپول معتقد است که انقلابها زمانی به وقوع میپیوندند که دستگاه اداری و نظامی دولت به واسطهی فشارهای بنیادی متعدد، فلج شده باشد. این کشور در رقابت با کشورهای قویتر، سعی در نوسازی میکند. تنها راه تأمین بودجهی اینگونه تلاشها، تحت فشار قرار دادن طبقهی زمیندار برای کسب درآمد مورد احتیاج است. تسلیم شدن طبقهی زمیندار به سهولت صورت نمیگیرد و زمینهی مساعدی برای نزاع بین دولت و طبقهی زمیندار فراهم میشود. این مبارزه به دو طریق میتواند به انجام برسد؛ یا دولت قادر به ساماندهی مجدد جامعه و اقتصاد میگردد یا به دست دولت جدیدی که قادر به ساماندهی مجدد ساختار اجتماعی و اقتصادی است، فرومیپاشد.
مورد اول هنگامی به وقوع میپیوندد که افراد ردهبالا و متوسط نظام و دولت از طبقهی زمیندار نباشند. به نظر اسکاچپول، مورد دوم وقتی رخ میدهد که دولت و ارتش، به ویژه مقامات متوسط و بالای آنها از ملاکین باشند. در چنین مواردی، دولت به راحتی قادر به تصمیمگیری پیرامون فرآیند نوسازی نیست. چنین شرایطی باعث فروپاشی نظامی و اداری میگردد و این کار، راه را برای شورشهای دهقانی هموار میسازد. اگرچه به نظر میرسد زوال قدرت دولت برای وقوع هر انقلابی ضروری است، اما کافی نیست. بنابراین وی از مشارکت نخبگان حاشیهای در بسیج انقلابی به عنوان عامل دیگری از عوامل مهم موفقیت یک انقلاب اجتماعی نام میبرد.[8]
در سطح ساختار بینالمللی، اسکاچپول بر اهمیت عوامل فراملی تأکید فراوانی دارد. به نظر وی، تکیهی صرف بر جوامع مدرن در تحلیل انقلابهای اجتماعی، تحلیلگر را تنها به تجربهی جوامع اروپایی محصور میکند؛ چرا که همهی مفاهیم مربوط به فرآیندهای مدرن، از تجربیات اروپایی برخاستهاند و انقلابهای ملی، اقتصادی و تجاری نیز از همان جا نشئت گرفته است. در مجموع، وی در این تحلیل، قائل به برتری تحلیلهای ساختاری نسبت به تحلیلهای ارادهگرایانه و غیرساختاری است.
به نظر او، انقلابها بر اساس یک نقشهی از پیش طراحیشده ساخته نمیشوند. انقلاب یک اقدام جمعی آگاهانه نیست، بلکه محصول تلاقی تصادفی یک سری عوامل ساختاری است. همچنین بر استقلال دولت از طبقات اجتماعی تأکید میورزد. به نظر وی، دولت سازمانی است واقعی و برخوردار از نیروهای قهریه و اداری که منافع خاص خود را دارد و بر اساس آن منافع، در اعمال و رفتارش منطق خاصی را دنبال میکند.
انقلاب اسلامی ایران زمینهای شد تا اسکاچپول در نظریهاش بازبینی داشته باشد. بررسی مؤلفههای انقلاب اسلامی، او را به این نتیجه رساند که وجه ممیزهی مهم انقلاب ایران، اهمیت نقش عنصر ایدئولوژی و رهبری در بسیج مردم و شکلگیری انقلاب اسلامی است. او میگوید تشیع قرنها در تاریخ ایران ریشه دوانده بود. پس تفسیری نو و انقلابی از آموزههای آن برای مردم پذیرفتنی بود.
اسکاچپول در تحلیل انقلاب ایران همچنین (هرچند به صورت محدود) به نقش رهبری و شبکهی روحانیت، مساجد و انجمنهای اسلامی در ارائه و پذیرش چنین تصویر و مکتبی از تشیع و تبیین استراتژی مبارزه با نظام شاهنشاهی اشاره میکند. او که در موضع قبلی خود استدلال کرده بود انقلابها ساخته نمیشوند، بلکه فرامیرسند و علاوه بر آن، بر ثانوی بودن نقش «آرمان» در تحلیل انقلابهای فرانسه، روسیه و چین در تحلیل ریشه و پیامد انقلاب تأکید داشت، در مقابل انقلاب ایران به بازنگری تحلیل خود پرداخت: «انقلاب ایران مطمئناً شرایط یک انقلاب اجتماعی را داراست. معالوصف وقوع آن، انتظارات مربوط به علل انقلابات اجتماعی را که من در تحقیق تطبیقیـتاریخیام در مورد انقلابهای فرانسه، روسیه و چین توسعه بخشیدهام، زیر سؤال برد.»[9]
هر دو نظریهی تاریخ طبیعی انقلاب و ساختارگرایی تا اندازهای میتوانند انقلاب را به عنوان یک پدیدهی فراگیر سیاسی و اجتماعی تبیین کنند؛ اما از آنجا که انقلاب اسلامی ایران دارای ویژگیهای منحصربهفردی است، میبایست در تطبیق آن با چنین نظریاتی محتاط بود؛ همانگونه که متفکرانی نظیر اسکاچپول از نسل دوم و میشل فوکو از نسل سوم نیز به تفاوتهای بنیادین انقلاب ایران با سایر انقلابهای تاریخ تأکید داشتند که بررسی این موضوع خود مجال دیگری میطلبد.(*)
منابع:
[1] تدا اسکاچپول، «حکومت تحصیلدار و اسلام شیعه در انقلاب ایران»، رهیافتهاى نظرى بر انقلاب اسلامى ایران (مجموعه مقالات)، عبدالوهاب فراتى، چ 2، قم: معارف، 1379.[2] جان فوران، انقلاب ایران: چالشی بر تئوری اجتماعی، فصلنامهی حضور، شمارهی 18، ص 187.
[3] جک گلدستون، مطالعاتی نظری، تطبیقی و تاریخی در باب انقلابها، ترجمهی محمدتقی دلفروز، تهران: کویر، 1387، ص 13 تا 40.
[4] عباس منوچهری، نظریههای انقلاب، تهران: سمت، 1388، ص 37.
[5] جک گلدستون، همان، ص 18.
[6] فرامرز رفیعپور، توسعه و تضاد، چاپ دوم، تهران: شرکت سهامی انتشار، 1377، ص 50.
[7] تدا اسکاچپول، دولتها و انقلابهای اجتماعی، ترجمهی سید مجید روئینتن، تهران: سروش، 1376، ص 13.
[8] تدا اسکاچپول، همان، ص 213.
[9] همان، ص 185.
* حسین نادریان؛ پژوهشگر علوم سیاسی/برهان/۱۳۹۲/۱۱/۱۳