خانه » همه » مذهبی » انقلاب مارکسیستی؟

انقلاب مارکسیستی؟


انقلاب مارکسیستی؟

۱۳۹۴/۱۰/۲۲


۱۳۱ بازدید

با سلام و احترام خدمت شما، در تاریخ معاصر جهان انقلابهای متعدد مارکسیستی و کمونیستی شکل گرفته که می توان به مواردی از جمله انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، انقلاب چین در سال ۱۹۴۹ و انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹ اشاره نمود. البته در بین این انقلابها، نمونه و الگوی کامل یک انقلاب مارکسیستی انقلاب روسیه می باشد که در آن به معنای واقعی یک انقلاب کارگری به وقوع پیوست و از سال ۱۹۱۷ تا سال ۱۹۹۱ نظام کمونیستی در کشور اتحاد جماهیر شوروی حاکم گردید و در نهایت در این سال این نظام به دلایل مشکلات داخلی و خارجی فروپاشید. در ادامه توضیحاتی در رابطه با انقلاب روسیه حضورتان ارائه می گردد.

با سلام و احترام خدمت شما، در تاریخ معاصر جهان انقلابهای متعدد مارکسیستی و کمونیستی شکل گرفته که می توان به مواردی از جمله انقلاب اکتبر 1917 روسیه، انقلاب چین در سال 1949 و انقلاب کوبا در سال 1959 اشاره نمود. البته در بین این انقلابها، نمونه و الگوی کامل یک انقلاب مارکسیستی انقلاب روسیه می باشد که در آن به معنای واقعی یک انقلاب کارگری به وقوع پیوست و از سال 1917 تا سال 1991 نظام کمونیستی در کشور اتحاد جماهیر شوروی حاکم گردید و در نهایت در این سال این نظام به دلایل مشکلات داخلی و خارجی فروپاشید. در ادامه توضیحاتی در رابطه با انقلاب روسیه حضورتان ارائه می گردد. روسیة تزاری در سال 1917 میلادی، درگیر جنگی دشوار (جنگ جهانی اول) و شرایط بسیار سخت اقتصادی بود. در تاریخ 21 فوریة 1917 عده‌ای از مردم شهر – پتروگراد – که در صفهای طولانی نانوایی ایستاده بودند، از فقدان آرد و نبود نان به تنگ آمده و دست به شورش زدند و به غارت نانوایی‌ها پرداختند. فردای آن روز که در تقویم غیر روسی، مصادف با اول ماه مه و روز جهانی کارگر بود، به روز اعتصاب گستردة کارگری در “پترزبورگ” تبدیل شد و میان کارگران و پلیس زد و خوردهایی پدید آمد. اعتصابات تا چند روز ادامه یافت و به دستور “پروتوپوپف” فرماندار نظامی پترزبورگ، تظاهرکنندگان به رگبار مسلسل بسته شدند. در روز 27 فوریه عده‌ای از سربازان پادگان پترزبورگ به مردم پیوستند و “رودزیانکو” رئیس مجلس ملی روسیه (دوما) از “تزار نیکلای دوم” خواست تا از سلطنت استعفا دهد. روز 28 فوریه، دو هنگ از سیبری برای سرکوب انقلابیون حرکت کردند، اما آنان وفاداری خود را به “دوما” و انقلاب اعلام نمودند و قزاقان نیز دست به تمرد زدند. در این زمان دولت موقتی از طرف مخالفین تزار تشکیل شد که شاهزاده “لووف” نخست‌وزیری آن را به عهده داشت؛ این دولت، ائتلافی از لیبرال‌های طرفدار دوما و هواداران مشروطة سلطنتی و نمایندگان سرمایه‌دران روسی بودند. تزار که قطار او در ایستگاه راه‌آهن “پسکوف” توسط سربازان شورشی متوقف شده بود – حاضر به استعفا شد و به نفع “میخائیل” برادر کوچک خود از سلطنت کناره گرفت، اما میخائیل اندکی بعد اعلام کرد که حاضر به پذیرش سلطنت نیست و یک حکومت دوگانه متشکل از «دولت موقت از یک سو و نمایندگان شوراهای کارگران و دهقانان و سربازان از سوی دیگر» قدرت را در روسیه به دست گرفت و رژیم تزاری سرنگون شد. این انقلاب که خیلی سریع و با خونریزی کم به ثمر رسید، “انقلاب فوریة 1917” یا به طور خلاصه “انقلاب فوریه” نامیده شد. با این انقلاب بخش عمده‌ای از قدرت در اختیار سرمایه‌داران و بانکداران طرفدار لیبرالیسم و مروج ایده‌های بورژوایی قرار گرفت. اما ماجرای انقلاب روسیه به همین‌جا خاتمه نیافت. پس از انقلاب فوریه و برقراری “حکومت دوگانه”، کشمکش شدیدی میان دولت موقت از یک سو و شوراها از سوی دیگر پدید آمد که منجر به هرج و مرج، گسترش فقر و بیکاری، شکست‌های پی‌درپی ارتش روسیه در جبهه‌ها و فرار گستردة سربازان و شورش‌های دهقانی و اعتراضات کارگری گردید. حزب کمونیست روسیه (شاخة بلشویک‌ها) به رهبری “ولادیمیر ایلیچ‌ لنین” با تکیه بر نفوذی که در شوراهای کارگران و سربازان یافته بود و نیز با بهره‌گیری از هرج و مرج و خلأ قدرتی که وجود داشت، در روز 24 اکتبر 1917 (به تاریخ قدیم روسی) تصمیم به قیام مسلحانه گرفت. روز 25 اکتبر، ملوانان ناوگان “کرونشتاد” دست به شورش زده و وزرای دولت موقت در کاخ زمستانی، تزار را بازداشت کردند. بدین‌سان بلشویک‌ها به قدرت رسیده و دولت سوسیالیستی تشکیل دادند. لنین، رئیس دولت سوسیالیستی و “تروتسکی” وزیر امور خارجة دولت بود و “استالین” که بعدها از سفاک‌ترین رهبران دولت شوروی شد، وزیر امور ملیت‌ها و اقوام بود. دولت جدید خود را “اتحادیه جماهیر شوروی سوسیالیستی” نامید و رسماً حکومت ایدئولوژی مارکسیسم و برقراری اقتصاد سوسیالیستی و خروج از جنگ جهانی را اعلام نمود. از اکتبر 1917 تا ژانویة 1924 یعنی هنگام مرگ “لنین”، وقایع و حوادث بسیاری در روسیه رخ داد، از جمله صلح با آلمان، معروف به صلح “برست لیتوفسک”، مصادرة کارخانه‌ها و زمینهای سرمایه‌داران و زمینداران، ملی کردن بانکها، تأسیس ارتش سرخ، وقوع جنگ داخلی، دستگیری و اعدام دهها هزار نفر از مخالفین دولت بلشویکی، سیاست اقتصادی “نِپ”، مقابله با دخالت ارتش‌های خارجی در امور کشور، وقوع مبارزه قدرت شدید میان دو تن از رهبران بلشویک‌ها یعنی “تروتسکی” و “استالین” که نهایتاً منجر به پیروزی دومی گردید و فراهم شدن بسترهای تأسیس یک نظام سرمایه‌سالاری دولتی متمرکزِ مبتنی بر اقتصاد با برنامه‌ای تحت عنوان “ساختمان سوسیالیسم در شوروی”. رژیمی که با انقلاب اکتبر 1917 روسیه و رهبری لنین تأسیس گردید، نهایتاً در سال 1991 میلادی توسط “میخائیل گورپاچف” رسماًَ منحل شد. بلشویسم” یا “مارکسیسم لنینیسم” که ایدئولوژی رهبری کنندة انقلاب اکتبر بود، نحوی تفسیر روسی از مارکسیسم رادیکال بود، همچنان که سوسیالیسم، صورتی از ایدئولوژی‌های غرب مدرن است. بلشویسم و انقلاب اکتبر اگرچه به مبارزه با سرمایه‌داری لیبرال و خصوصی می‌پرداخت، اما به دلیل ماهیت الحادی و اومانیستی خود، صورتی دیگر از تفکر غربی (یعنی سوسیالیسم و سیطرة سرمایه‌سالاری دولتی) را جانشین آن می‌ساخت و لذا قادر به عبور از ساحت مدرنیته و نفی کامل استثمار و بی‌عدالتی و از خودبیگانگی بشر نبود. در قلمرو سوسیالیسم – بوروکراتیک بلشویکی نیز، آدمی به دور از فطرت خود و تحت اسارت اومانیسم قرار داشته و دارد و آزادی اصیل انسانی انکار می‌شود. با انقلاب اکتبر روسیه، ایدئولوژی سیوسیالیسم – رادیکال برای اولین‌بار در تاریخ غرب‌مدرن به قدرت سیاسی دست یافت. در ادامه به نقد و بررسی برخی از عقاید مارکسیستی می پردازیم : مـارکـسـیسم مى گوید : خداپرستى انسان , مایه از خود بیگانگى او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگرى وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار مى کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزى مایه تعلق انسان به غیر خود مى داند , و براى رهائى ازپدیده از خود بیگانگى مذهبى و از خود بیگانگى اقتصادى , اصل مذهب ومالکیت را حذف مى کند تا او را از این وابستگیها رهائى بخشد . ولـى هـنگامى که به نوشته هاى مذهبى مراجعه مى کنیم , مى بینیم نظریه اسلام درست بر خلاف نظریه مارکس بوده و اسلام خدا فراموشى را مایه خود فراموشى مى داند , خواهشمند است در این مورد توضیحاتى بدهید . نـخـسـت یادآور مى شویم نظریه اى که درباره از خود بیگانگى انسان در سایه مذهب از مارکس نـقـل شد , مربوط به خود او نیست , بلکه وى آن را از فویر باخ پیشواى مادیگرى قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائى ) وارد فلسفه خود ساخته است . هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگرى , ترمیم خشکى و خشونت فلسفه ماده گرائى است که هر انسان غربى آن را لمس مى کند , زیرا مادیگرى قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین مى دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین مى پنداشت . درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکى مردود شناخته شد , و مادیگرى دیالکتیکى ,جایگزین مـادیـگـرى مـیـکـانـیکى گردید , ولى در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفى معنویت با خشکى و خشونت خاصى همراهند که با روح لطیف معنوى انسان ناسازگار است . فـویر باخ در یکى از سخنان خود چنین مى گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگى پدید مى آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتى بشر خدا را مى پرستد و از او فرمان مى برد , به صورت موجودى وابسته وبى شخصیت درمى آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار مى کند و مى گوید : انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگرى . مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است براى تز اقتصادى خود ,یک اصل فلسفى نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خودمى گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد . ولى با اصرارى که مارکسیسم در این مورد انجام مى دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگرى سر سوزنى بکاهد . فلسفه اى که به چیزى غیر از ماده و انرژى نمى اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـطاقـتـصادى مى داند , و حتى عامل تکامل را در انسان امر درونى ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجى ( تکامل اقتصادى ) مى پندارد , چگونه مى تواند از اصالت انسان و انسانگرائى سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟اگر واقعا براى مارکسیستها مساله انسان گرائى مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید وروابط اقـتـصـادى مـى دانـند و به جاى اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمى آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار مى دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت . بـا تـوجه به این مطلب , اکنون به تحلیل اصل مطلب مى پردازیم :1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستى , به معنى ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبى ,سراسر , جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستى بخشیده است . و اگر لحظه اى فیض او قطع گردد , تاریکى وحشت زاى عدم مطلق همه جا را فرا مى گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالى انسان است . و بـه وجـدان هـاى بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئى و کنجکاوى انسان , قدرت و نیرو مـى بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینى کاملى روشن مى سازد و از نخوت و بلند پروازى اومى کاهد . مـعـنـى اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومى جز زبونى و ناتوانى او در برابر تمایلات نفسانى ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکارى , هنر و زیبائى ها , مایه ازخود بیگانگى او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئى و خدایابى نیز حاکم است , زیرا انسان خداجوو خداپرست مى خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنى راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیز سوق دادن او به ارزش هاى اخلاقى و سجایاى انسانى است که به ذات او برمى گردد , و در ذات والاى او جاى مى گیرد . مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائى آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقى مى کند و خویشتن گرائى و نفس پرستى را مایه تجلى شخصیت مى داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت مى برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا مى برد . در صورتى که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسى و قدردانى از نعمت هاى او و جز اظهار لیاقت و شایستگى براى بهره مندى ازنعمتهاى بیشتر , چیزى نیست . خـداپـرسـتـى , داراى آثار ارزنده و کمال آفرینى است که هیچ فرد خردمندى در آن شک و تردید ندارد . خـداشناسى , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانى ,پرورش دهنده فضائل اخلاقى و سجایاى انسانى , و مایه آرامش روح و روان در سختى هاو دشواریها است . مـحـققان الهى در کتاب هاى مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازى به تکرار آنها نیست . و در اینجا به همین مختصر اکتفا مى شود . 2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقى در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلى احساس درونى است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگى خود , عادات و رسومى را پدید آورده و سپس آنها را به دست فراموشى سپرده است , ولى هرگز مذهب را از قاموس زندگى حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیرى انسان , بر نظر او درباره مذهب اثرى نگذارده است . همه اینها نشان مى دهد که مذهب ریشه عمیقى در نهاد انسان دارد . روانـشـنـاسـى امـروز , حس مذهبى را یکى از چهار حسى مى داند که متن روان انسان راتشکیل مى دهند . این چهار حس , عبارتند از : 1 – حس علم جوئى و کنجکاوى . 2 – حس اخلاق و نیکوکارى . 3 – حس هنرجوئى و زیباخواهى . 4 – حس خداجوئى و مذهبى . آنان درباره هر چهار حس و چگونگى آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده اى دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئى یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگى است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنى بازگوشده است که مى فرماید : و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم. مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشى دچار ساخت . این آیه , به روشنى خدا فراموشى را مایه خود فراموشى مى داند . و نکته آن , همان است که یادآور شدیم . امیرمومنان علیه السلام در یکى از سخنان کوتاه خود مى فرماید : من نسى اللّه انساه نفسه و اعمى قلبه. هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشى و کوردلى , دچار مى سازد . 3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزى نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگى را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانى – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگى به آفریدگار چیزى نیست . اعـتراف به وجود خداى یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتى است که براهین فـلـسفى از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بى توجهى به آن , یک نوع پرده پوشى بر سیماى حقیقت به شمار مى رود . اگر واقعا معلول و مخلوق, مقامى و حقیقتى جز تعلق و وابستگى ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائى است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است, توجه به چنین وابستگى که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگى است , یا عین خودگرائى ؟سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگى است, به وقت دیگرى موکول مى کنیم . ولى اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال. به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام براى انسان وسیله زندگى است , نه هدف . مالکیت در صورتى مایه از خود بیگانگى است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد, نه وسیله زندگى . امیرمومنان على علیه السلام در این مورد تعبیرى بس لطیف دارد , آنجا که مى فرماید : و من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته. هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کا بنگرد , مایه روشنى دل او مى گردد و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند, او را کوردل , و قلب او را بى بصیرت مى سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیادارى و تجمل پرستى مذموم , و مایه نابودى سعادت انسان بشمار مى رود. درباره مارکسیسم، کتاب هاى فراوانى وجود دارد، از جمله: 1- از بردگى روم تا مارکسیسم حجتى کرمانى 2- درس هایى درباره مارکسیسم جلال الدین فارسى 3- فلسفه اسلامى و حصول دیالکتیک جعفر سبحانى 4- پایان عمر مارکسیسم ناصر مکارم 5- نقدى بر دیدگاه اخلاقى مارکسیسم محسن غرویان 6- شناخت و سنجش مارکسیسم احسان طبرى.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد