۱۳۹۵/۰۵/۰۷
–
۲۳۹ بازدید
تحریف قرآن
پرسش ۱. اخیراً برخى مى گویند قرآن تحریف شده است، در مورد عدم تحریف قرآن توضیح دهید.
پرسش 1. اخیراً برخى مى گویند قرآن تحریف شده است، در مورد عدم تحریف قرآن توضیح دهید.
قرآن کریم عین آن قرآنى است که از لب هاى مطهر رسول گرامى اسلام (صلی الله علیه وآله) رسیده است و آنچه که از لب هاى مطهر آن حضرت شنیده شد عین چیزى است که خداوند بر قلب پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) نازل کرده است و آن چه که بر قلب او نازل شده عین آن چیزى است که از ذات اقدس اله تنزل پیدا کرده است. دلایل عقلى و نقلى متعددى بر این موضوع دلالت دارند.
دلیل عقلى مسئله این است که خداوند هرگز بندگان خود را بدون هادى و راهنما رها نمى کند: «کَفى بِرَبِّکَ هادِیاً وَ نَصِیراً»[1]. اگر دینى خاتم ادیان و پیامبر این دین، خاتم انبیا باشد و دین قابل تحریف باشد، معنایش این است که ذات اقدس اله از هدایت بشر صرف نظر کرده است. براى این که کتاب و دینى فرستاده که این دین در دسترس حوادث، کم و زیاد گردیده و از سلامت و صحت آن کاسته شده است. پس دینى باطل است یعنى خداوند بشر را به حال خود رها کرده است و این با حکمت او سازگار نیست.
دلیل نقلى، خود قرآن کریم است. در سوره مبارکه حجر فرمود: «إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ»[2] ما این قرآن را نازل کردیم و خود ما حافظ آن هستیم. در سوره فصّلت هم فرمود: «وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِیلٌ مِنْ حَکِیمٍ حَمِیدٍ»[3] این کتاب آسمانى از عزت الهى برخوردار است، هیچ بطلانى در آن راه ندارد. اگر قرار باشد قرآن تحریف شود، بیگانه به این قرآن راه یابد و چیزى از آن کم کند یا بر آن بیفزاید، این قرآن بطلان پذیر مى شود؛ در حالى که خدا درباره قرآن فرمود: «لا یَأْتیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» نه در زمان نزول خود قرآن، نه بعد از نزول قرآن و نه بعد از رحلت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) چیزى او را باطل نمى کند.
موارد تاریخى متعددى وجود دارد که نشان دهنده اهتمام اهلبیت و صحابه براى صیانت قرآن از تحریف است. در این جا به ذکر نمونه اى از آن اکتفا مى کنیم.
ما اولین بار، این قصه را از مرحوم علامه طباطبایى(ره) شنیدیم و بعد در کتب روایى هم یافتیم که وقتى معاویه قصد کرد آن تکاثر و ثروت اندوزى را براى درباریان خود تجویز کند و بگوید: سرمایه اندوزى و ثروت هاى باد آورده را مى توانیم داشته باشیم و دیگران نمى توانند داشته باشند، دستور داد تا در انجمن هاى قرائت قرآن «واو» این آیه را قرائت نکنند: آیه چنین است:
«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ کَثِیراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ»[4] «اى مؤمنان بدانید که بسیارى از احبار و راهبان، اموال مردم را به ناحق مى خورند و [مردمان را] از راه خدا باز مى دارند، و کسانى که زر و سیم مى اندوزند و آن را در راه خدا خرج نمى کنند، ایشان را از عذابى دردناک خبر ده» که اگر واو حذف شود «الذین» توضیح همان احبار و رهبان مى شود. یعنى عالمان یهود، سردمداران و سلاطین یهود، حق جمع کردن ثروت را ندارند، و آیه دلالت ندارد بر این که اگر یک مسلمانى بخواهد ثروت اندوز باشد، عیب دارد. اباذر رضوان الله علیه ـ که در شام ـ در تبعید اول ـ به سر مى برد، شمشیر را روى دوش گذاشت و گفت: لا أضَعُ السَّیف مِن عاتقى حَتّى توضَعُ الواو فى مَکانِها؛ من این شمشیر را از دوشم پایین نمى آورم تا این که واو در جاى خود قرار گیرد. بسیارى از شنوندگان این شعار، نمى دانستند که منظور اباذر چیست. بعد معلوم شد که درباریان اموى طبق یک توطئه شوم، قصد حذف آن «واو» را داشتند تا «الذین» مخصوص احبار و رهبان شود. اباذر که حافظ و حامى قرآن بود، گفت: اگر دست به این واو بزنید من شمشیر مى کشم. این واو باید باشد تا جمله مستقل باشد. یعنى مسلمان و غیر مسلمان در یک جامعه انسانى حق ثروت اندوزى ندارد. این آیه پیامش بین المللى است. نمى گوید یهودى ها و مسیحى ها حق ثروت اندوزى ندارند. مى گوید انسان، نه «المؤمنون» است و نه «اهل الکتاب». «و الذین» چه مسلمان، چه یهودى، چه ترسا، چه زرتشت و چه لاییک، هیچ کدام از این فرقه پنجگانه حق ثروت اندوزى در جامعه انسانى را ندارد. اباذر (رضوان الله علیه) با این شعار آمیخته با شعور قرآنى، جلو تصرف خائنانه درباریان اموى را گرفت. بنابراین، آن مثل معروف هم درباره این جریان است و هم درباره این آیه: «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ…»[5] خداوند در این آیه اعلام کرده است که از سه طایفه راضى است و ایشان از خداوند راضى هستند و براى ایشان باغ هایى آماده کرده است که همیشه در آنجا خواهند ماند. دسته اول: پیشگامان نخستین از مهاجران؛ دسته دوم: پیشگامان نخستین از انصار؛ دسته سوم: کسانى که با نیکوکارى از آنان پیروى کردند.
در تاریخ نقل شده است که خلیفه دوم، آیه فوق را چنین مى خواند: «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ…» یعنى «واو» قبل از «الذین» را حذف مى کرد و «انصار» را عطف به «السابقون» مى نمود که معنا چنین مى شود «پیشگامان نخستین از مهاجران و انصار که با نیکوکارى از ایشان تبعیت کردند». در نتیجه مقام مهاجرین بسیار برتر مى گردد و انصار تابع مهاجرین شمرده مى شوند و بدین وسیله معتقد بود، مقام مهاجرین قابل مقایسه با انصار نیست. در این جا بود که ابىّ ابن کعب به عمر گفت: رسول خدا آیه را براى من با «واو» خواند و تو آن روزها در مدینه ابزار دباغى مى خریدى (کنایه از این که ما با رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بودیم و قرائت صحیح را مى شنیدیم). عمر بدو گفت: درست مى گویى وقتى شما نزد ایشان بودید، ما غایب بودیم و وقتى شما فارغ البال در خدمت رسول خدا بودید، ما مشغول کارهاى خود بودیم، اگر مى خواهى بگو، ما بودیم که مسمانان را جا دادیم و کمک کردیم (یعنى بگو: ما انصار هستیم و بدین ترتیب کنایه اى هم به کعب زد) و در جاى دیگر نقل شده است که عمر گفت: من فکر مى کردم خداوند با این آیه پیشگامان از مهاجرین را به مقامى رسانده که هیچکس به آن مقام نرسیده است. به هر حال مى بینیم که صحابه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) چقدر دقت داشتند که حتى یک «واو» از قرآن کریم کم و زیاد نشود و حتى به خلیفه هم تذکر مى دادند و از تحریف کتاب خدا جلوگیرى مى کردند.[6]
نزول قرآن
پرسش 2. پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمودند قرآن هر سال یکبار بر من نازل مى شد و امسال که آخرین سال عمر من است دو بار نازل شد. سؤال این است که در نقل فوق آیا منظور کل قرآن بوده است یا نه؟ و اگر جواب مثبت است پس چرا پیامبر قسمتى از قرآن را بر مردم مى خواند؟
انسان کامل از آن جهت که ولى اللّه است، آنچه را که ذات اقدس اله به او عطا میکند مى گیرد ولى از آن جهت که رسول اللّه است باید دو کار انجام دهد: اول اینکه تدریجاً مردم را آگاه کند، دوم اینکه به اندازه سطح فهم مردم با آنها صحبت کند.
تمام قران هر سال بر آن حضرت نازل مى شد اما رسالت او در این نبود که همه آیات را براى همه مردم نقل کند. حتى آن چه را هم که نقل مى کرد به اندازه فهم مردم بود. پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) الفاظ را ذکر مى کرد ولى هر کس به اندازه درک و ظرفیت خود مطالب را مى فهمید. همان مطلبى که وجود مبارک حضرت امیر به کمیل فرمود: «اِنَّ هذِهِ الْقُلُبُ اَوْعِیَةٌ فَخَیْرُها اَوْعاها»[7] اى کمیل! این دل ها ظرفیت هاى گوناگون دارند و بهترین دل آن است که ظرفیتش بیشتر و حافظ اسرار باشد.
مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه تعالى علیه در کتاب شریف «معانى الاخبار» نقل مى کند که شخصى آمد در محضر وجود مبارک امام صادق (علیه السلام) و عرض کرد چرا پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را ابوالقاسم مى نامند.
حضرت ابتدا جواب ساده اى داد، فرمود آن حضرت پسرى داشت به نام قاسم و به این دلیل کنیه آن حضرت ابوالقاسم است. شاگرد امام عرض کرد این را مى دانم، توضیح بیشترى بدهید. حضرت فهمید که او آمادگى و ظرفیت بیشترى دارد، معنایى را برایش بیان نمود که به ذهن هیچکدام از ما خطور هم نمى کند.
فرمودند به این علت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را ابوالقاسم گفته اند که:
1. على بن ابیطالب (علیهماالسلام) تقسیم کننده بهشت و جهنم است «قَسیمُ النّارِ وَ الْجَنَّة». آن حضرت در روز قیامت به بهشت دستور مى دهد این شخص دوست من است او را بپذیر و به آتش جهنم دستور مى دهد فلان شخص دشمن من است او را بگیر.
2. على بن ابیطالب (علیهماالسلام) شاگرد پیامبر است و علوم فراوانى از پیامبر فراگرفته است.
3. هر شاگردى فرزند معلم است و هر معلمى حق پدرى بر گردن شاگرد خود دارد (پدر معنوى او است).
از این سه مقدمه این نتیجه حاصل مى شود که اگر على بن ابیطالب (علیهماالسلام) قاسم (تقسیم کننده) بهشت و جهنم است و پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) پدر (معنوى) این قاسم است پس کنیه پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) ابوالقاسم مى شود. ببینید این گونه معنا کردن آیا به ذهن احدى مى آید، یا اگر غیر امام این گونه معنا مى کرد کسى قبول مى نمود؟
بنابراین پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) مأمور بود در هر هفته یا در هر ماه مقدار مشخصى از قرآن را بیان کند. متناسب با قدرت دریافت و درک مردم و ظرفیت محدود آنها.
خطاب هاى قرآنى
پرسش 3. چرا خطاب هاى قرآنى همه جا با مردان است؟
در فرهنگ محاوره، کلمه مردم اختصاص به مردان ندارد، گاه مى گویند مردان، گاه مى گویند زنان، گاه مى گویند مردم. مردم یعنى همه افراد جامعه، اعم از زن و مرد. اگر گفتند مردان، این در مقابل زنان است و اگر گفتند زنان، این در مقابل مردان است.
در فرهنگ محاوره در غرب و شرق عالم مى گویند مردم این چنین اند، مردم انقلاب کردند، مبارزه کردند. وقتى مى گویند مردم، اختصاصى به مردان ندارد. قرآن کریم هم سه گونه سخن مى گوید، گاهى که خطاب به عموم جامعه است به مذکر اشاره دارد مثل «اَلَّذینَ» و «اَلْمُؤمِنُون» گاهى که تعبیر به «رجال» دارد، وظیفه اختصاصى مردان را ذکر مى کند، گاهى هم تعبیر به «نساء» دارد که وظیفه اختصاصى زنها را بیان مى کند.
فرهنگ محاوره، فرهنگ مردم است نه مردان و قرآن کریم هم بر اساس همین فرهنگ محاوره سخن مى گوید. گاهى ذات اقدس اله مى فرماید: مریم (علیهاالسلام) نمونه مردم خوب است، یا آسیه نمونه مردم خوب است: «وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ»[8] در مورد زن نوح و لوط هم فرمود اینها نمونه مردم بد هستند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ»[9].
ائمه (علیهم السلام) نمونه مردم خوبند و همه افراد جامعه، چه زن و چه مرد باید به آنها اقتدا کنند. فاطمه زهرا (علیهاالسلام) هم این چنین است، نمونه مردم خوب است، نه نمونه زنان خوب. ذات اقدس اله در آیه اى که تلاوت شد نفرمود نمونه زنان خوب زن فرعون است، نفرمود نمونه زنان خوب مریم است بلکه فرمود: مریم و آسیه نمونه مردم خوب هستند.
پس انسان خوب، نمونه انسان هاى دیگر است چه مرد باشد چه زن. خداوند متعال در سوره مبارکه نحل مى فرماید: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً»[10] اگر کسى داراى جان و عقیده سالم بود و کارهاى صالح انجام داد، زن باشد یا مرد، ما به او حیات طیبه مى دهیم.
در اواخر سوره آل عمران (که مستحب است انسان موقعى که براى نماز شب برمى خیزد این جملات را قرائت کند) آمده است: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّی لا أُضِیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ»[11] اگر کسى مؤمن باشد و عمل خیر انجام دهد چه زن و چه مرد، اجر او را ضایع نمى کنیم. در سوره مبارکه احزاب هم مفصلاً مردان و زنان را کنار هم ذکر مى کند: «إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤمِنِینَ وَ الْمُؤمِناتِ وَ الْقانِتِینَ وَ الْقانِتاتِ…»[12] بنابراین هرگز خطاب هاى قرآنى به مردان نیست، خطاب به مردم است.
الفاظ شک و تردید
پرسش 4. در قرآن کریم الفاظى نظیر لعلّ و مانند آن آمده است آیا این لفظ به همان معنى که در بین مردم رایج است (که نشانه شک و تردید و عدم یقین است) بکار رفته یا نه؟
برخى بر این باورند که «شایدِ» خدا، «باید» است ولى باید توجه داشت که لفظ «شاید»، گاهى به «گوینده» و گاهى به «فعل» بر مى گردد. گوینده هم گاهى عالم است گاهى جاهل و گاه شک دارد. ذات اقدس اله گوینده اى نیست که به چیزى جهل یا شک داشته باشد؛ زیرا: «اِنَّهُ بِکُلِّ شَى ءٍ عَلیمْ» است، «بِکُلِّ شَى ءٍ شَهیْد» است، «بِکُلِّ شَى ءٍ مُحیطْ»است و مانند آن. پس استعمال این کلمات بر اساس خصوصیت گوینده آن یعنى خدا نیست بلکه مربوط به فعل است.
گاهى انجام فعل و شدنِ کارى در حد پنجاه، هفتاد و یا نود درصد است، مى گوید شما این کارها را انجام دهید شاید فلان هدف تأمین شود؛ زیرا این پنجاه درصد، همه اجزاء علت نیست بلکه بخشى از اجزاء علت است. مثلاً کسى بر اساس اصول کشاورزى زمین را شخم زده، بذرافشانى، آبیارى و سمپاشى و غیره را انجام داده، اما آیا مى شود گفت صددرصد این ها به بار مى نشینند؟ مسلماً جواب منفى است.
اگر کسى بخواهد با دید باز در این مورد صحبت کند مى گوید: شاید این بذرها به بار بنشینند (مقام فعل) چون یک سرى عوامل پیش بینى نشده اى در راه است که امکان دارد مانع باردهى بذرها شود و البته ذات اقدس اله مى داند کدام یک به بار مى نشیند و کدام یک نمى نشیند، ولى شدن کار را (به بار نشستن) براى ما با لَعَلَّ بکار مى برد.
اینکه مى فرماید روزه بگیرید «لَعَلَّکُم تَتَّقُونُ» به این معنى نیست که خدا معاذاللّه شک دارد، بلکه او مى داند روزه حقیقى تقوا مى دهد ولى اینکه روزه ما آلوده به چه حوادث تلخ و ناگوارى شود و آیا به درجه قبولى برسد یا نه، این لعلّ مربوط به فعل ما است.
مطلب دیگر این است که در بسیارى از موارد اگر به شخصى بگویند فلان کار تو، صد در صد آینده شما را تأمین مى کند گرفتار غرور مى شود. براى اینکه غرور او را نگیرد تعبیر اخلاقى این است که به او گفته شود شاید به مقصد برسى. به هر حال کلمه لَعَلَّ، لیت، عَسى که در قرآن کریم آمده هرگز به ساحت الهى بر نمى گردد.
عزت و ذلت
پرسش 5. آیاتى نظیر «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ»[13] یا «یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ»[14] نشان مى دهد خدا هر کس را بخواهد عزت مى دهد و هر که را بخواهد ذلت. همچنین در قرآن داریم: «إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ؛ غیر از حکم خدا حکمى نیست.»[15] نقش «بنده و عبد» در این میان چیست؟ آیا انسان در ذلت و عزت خویش نقشى دارد؟
هیچ یک از این آیات دخالت مردم را نفى نمى کند؛ زیرا «ان الحکم الالله»، یعنى تنها حکم او نافذ است. پس حاکم سراسر جهان امکان خدا است.
این یک اصل کلى است؛ ولى خداوند خودش حکم کرد که اگر کسى تلاش و کوشش کند، پاداشش مى دهم و عزیزش مى کنم و اگر کوشش نکرد، از فیض من بهره اى نمى برد. این حکم خدا است. بر این اساس فرمود:«إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا»[16] و «إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ»[17]. بهشت و جهنم بردن افراد هم بر اساس حکم خدا است. کسى که ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد، اهل بهشت است و کسى که مسیر تباهى را طى کند، اهل دوزخ است.
تهیه زمینه هم بر اساس حکم خدا است. خدا حکم کرده، اگر کسى زمینه فراهم کند، من او را از رزق برتر و عزت بیش تر برخوردار مى سازم.
عرش الهى
پرسش 6. این که قرآن مى فرماید: «وَکانَ عَرشُهُ عَلَى الْماء»[18] عرش الهی بر آب واقع شده، چه معنایى دارد؟
آب مفهومى جامع است و مصادیق بسیار دارد. علم هم یکى از مصادیق آب است. علم در حقیقت آب زندگانى است و عالم براى همیشه زنده است: «اَلعُلماءُ باقُونَ کَما بَقِىَ الدَّهْر».[19] منظور از این علم، علم تدبیر و فرمانروایى است. در آیه اى که فرمود: «وَکانَ عَرشُهُ عَلَى الْماء»[20] یا «ثُمَّ استَوى عَلَى الْعَرش»[21] آب زندگانى و آب حیات که علم و قدرت الهی است، زیر بناى تمام مسائل عالم است نه آب ظاهرى؛ زیرا آب ظاهرى مانند خاک و هوا بعدا پدید آمده است. آب ظاهرى حقیقتى دارد که که عرش بر آن استوار است؛ چنان که آتش و هوا و خاک هم روى آب است. بنابراین، آبى که عرش بر آن استوار است شى ءِ مادى نیست و مى تواند یک حقیقت معنوى باشد.
تعلیم اسماء
پرسش 7. مقصود از «تعلیم اسماء» در آیه: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِی بِأَسْماءِ هؤلاءِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» چیست؟
تعلیم دو قسم است:
1. علم رسمى که در حوزه و دانشگاه آموخته مى شود. استاد سخنى مى گوید یا کتابى مى نگارد و مخاطب مى شنود یا مطالعه مى کند. در این جا پیک انتقال علم الفاظ، مفاهیم، نقوش و مانند آن است. این علوم حرفه اى بیش نیست؛ گاه با عمل همراه است و گاه نه؛ گاه تا آخر عمر مى ماند و زمانى از یاد مى رود. این علم خودش وسیله فهم حقایق است.
2. علمى که از نوع لفظ و مفهوم نیست. آهنگ نیست تا گوش بشنود؛ رسم و نقش نیست تا چشم ببیند؛ مفهوم نیست تا ذهن دریافت کند. این جا راه دل است. گاه انسان کلمه آفتاب را مى نویسد یاعکس خورشید را مى کشد تا به دیگرى بفهماند آفتاب یعنى چه. زمانى به کودک مى گوید به آفتاب نگاه کن و گاه یک آیینه در برابر آفتاب نگاه مى دارد تا صورت آفتاب از آینه منعکس شود و به چشم برسد.
این شخص اگر چه مستقیما آفتاب را نمى بیند؛ ولى با انعکاس آینه نور را مى بیند. ممکن است نتواند کلمه آفتاب را بنویسد یا لفظ هاى آفتاب و شمس را نشناسد؛ ولى حقیقت نور را درک کرده است. علومى که ذات اقدس اله به اولیاى خود عطا مى کند، از نوع عبرى و عربى و فارسى نیست، از نوع لفظ و مفهوم هم نیست. حقیقتى را به انسان کامل نشان مى دهد.
اگر انسان ظرفیت بالایى داشته باشد، عین حقیقت را به او ارائه مى کنند و اگر ظرفیت بالا نداشته باشد، آن حقیقت رادر آینه به او نشان مى دهند. اگر کسى توان داشته باشد، مستقیما با چشم آفتاب را مى بیند؛ هر چند نداند در فارسى به این جرم نورانى آفتاب و در عربى شمس مى گویند. اگر نتواند، با آینه یا با عینک مخصوص به آفتاب مى نگرد و تصویر آفتاب را مى بیند. این گونه علوم را علم شهودى یا حضورى مى نامند؛ یعنى خود واقع را، از طریق شهود، به کسى نشان مى دهند. این علم در صحنه جان انسان مى ماند و از بین رفتنى نیست.
علم هاى حصولى مانند علوم حوزه و دانشگاه است. انسان مى فهمد آفتاب از چه نورهایى تشکیل شده، کلمه آفتاب را چگونه مى نویسند، طول و عرض آفتاب چقدر است ولى این علوم به انسان نور و گرما نمى دهد.
«تعلیم اسماء» از نوع علوم حصولى و لفظ نیست. ذات اقدس اله اسماى حسناى خود را به انسان کامل نشان داد. حضرت آدم ـ سلام الله علیه ـ مصداقى از انسان کامل است. امروز آدم عصر، وجود مبارک ولى عصر (عج) به شمار مى آید که متعلم به اسماى الهی است.
«سمة» یعنى علامت و نشانه. تمام جهان اسماى الهی و نشانه و علامت آن بى نشانند. در دعاى کمیل مى خوانید: «وَبِأَسْمائِکَ الَّتى مَلَأَتْ اَرْکانَ کُلِّ شَىْ ء». این الفاظى که ما مى گوییم «اسما»، اسماى «الاسماء» است، یعنى لفظ آفتاب اسم است براى جرم نورانى اى که ما در ذهن داریم.
مفهوم ذهنى ما اسم است براى حقیقتى که در آسمان داریم. آن حقیقت نشانه اسمى از اسماى حسناى الهی است. مسماى این اسم ذات اقدس اله است. هویت الهی مسما است. این هویت را با یک وصفى که مشاهده مى کنند، مى شود اسم الهی که «مَلأَتْ اَرْکانَ کُلِّ شَىْ ء». این اسم را آفتاب خارجى به ما نشان مى دهد. آفتاب خارجى را مفهوم ذهنى براى ذهن ما ترسیم مى کندو مفهوم ذهنى را به کلمه آفتاب یا شمس منتقل مى کنیم. پس آنچه تحت عنوان آسمان، زمین، ماه، آفتاب،… مى نگاریم، اسماى اسماى اسماء الله اند.
پس «حقایق اسماء» را ذات اقدس اله به انسان کامل نشان داد. ائمه و تمام انبیاى الهی از این امتیاز برخوردارند. البته همه یکسان و در یک درجه نیستند. با ذکر مطالب فوق چند نکته روشن شد:
1. مقصود از «تعلیم اسماء» شهود حضورى حقایق است.
2. «اسماء» یعنى حقایق الهی که نشانه خداى بى نشانند.
3. آدم یعنى انسان کامل.
هر کس به انسانیت نزدیک شد، به این صحنه تعلیم نزدیک است و اسماى بیش تر و کامل تر به او تعلیم مى دهند.
4. «تعلیم اسماء» یک قضیه تاریخى نیست که در یک زمانى تحقق و پایان یافته است. یک نشئه است که همیشه بوده، هست و خواهد بود. کلاس درسى همیشگى است که خداوند، معلم و انسان کامل، شاگرد است و اسماى حسنا برنامه درسى. این کلاس همیشه بوده، هست و خواهد بود.
اگر کسى واجد شرایط و انسان شد، در ردیف شاگردان این کلاس قرار مى گیرد و مى شنود که خدا سخن مى گوید و با فرشتگان مرتبط است. این مقام براى تمام افراد انسانى وجود دارد؛ یعنى اگر کسى از مرز حیوانیت گذشت و انسان شد، او را در کلاس «تعلیم اسماء» راه مى دهند. آن کلاس اکنون نیز دائر است. این کلاس در محدوده زمان و مکان نیست؛ یعنى زمان و مکان ندارد.
نکته دیگر این که این گونه با حقایق عالم، مثل آفتاب، آشنا شدن هم انسان را نور مى دهد هم گرما. دیگر انسان احساس پوچى نمى کند. دیگر خود را بى هدف و یله و رها نمى بیند. اگر انسان از طهارت و نیکى و خوبى و مانند این ها لذت ببرد، معلوم مى شود آفتاب را تا حدى به او نشان داده اند یا بدون آینه یا از طریق آینه.
اگر از بوى بدگناه متأثر شدیم و دورى جستیم، معلوم مى شود به کلاس «تعلیم اسماء» راه پیدا کرده ایم. اگر سراسر عالم را آهنگ و صداى داوود فرا گرفته باشد، براى کسى که گوش شنوا ندارد، فایده نخواهد داشت. چنانچه روز روشن و آسمان آفتابى براى کسى که چشم بینا ندارد، سودمند نیست. اگر سراسر عالم مشک ختن باشد، براى کسى که از شامه قوى بى بهره است سود ندارد.
تمام تلاش ها براى این است که ما چشمى، گوشى یا شامه اى مناسب آن عالم بیابیم و حقایق را درک کنیم. تمام درس و بحث ها براى این است. این که برخى بزرگان قدرت تحمل دنیا و ماندن در آن را ندارند، براى این است که حقایق و زیبایى هاى غیر عادى دیده اند؛ حقایق و زیبایى هایى که هرگز در دنیا نیست.
استاد ما مرحوم الهى قمشه اى، در شعر معروف خود، مى فرماید: شیطان که براى ابد از درگاه خدا رانده شد، به خاطر این نبود که بر آدم سجده نکرد؛ زیرا بسیارى نماز نمى خوانند و خدا را سجده نمى کنند.
جرمش این بود که در آینه عکس تو ندید
ورنه بر بوالبشرى ترک سجود این همه نیست
جرم شیطان و اصولاً شیطنت این است که انسان، به جاى آن که نور «اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»[22] را ببیند، خود را ببیند؛ و گرنه ترک یک سجده عذاب جاودان در پى ندارد.
تمام تلاش انبیا این است که به ما بفهمانند سرمایه اى چنین عظیم داریم. بفهمانند که راه خدا را بپوییم و راه جدید احداث نکنیم. گناه، راه دیدن حقایق اسماى الهی را مى بندد. تمام دستورها و سفارش هاى عبادى براى این است که ما راهزن نشویم و راه خود را نبندیم. اگر چنین شد، شاگرد کلاسى خواهیم شد که معلم آن خدا است. گاه مى بینید اندیشه اى در شما پیدا شد که شما را روشن مى کند، پیدا است در آن لحظه نسیمى از آن کلاس بر ما وزیده است. گاه این حالت دوام پیدا مى کند؛ «خوشا آنان که دائم در نمازند».
بیانى نورانى از رسول گرامى (صلی الله علیه وآله) نقل شده است که فرمود: شب بلند است، آن را با خواب کوتاه نکنید؛ و روز به این روشنى را با گناه تاریک نسازید. کسى که شب 8 ساعت مى خوابد، این 8 ساعت را به یک ربع که به عبادت مى پردازد، تبدیل مى کند.
بنابراین، هر چه مى توانید، از حرام و گناه بپرهیزید تا گاه گاهى به آن کلاس با عظمت راه یابید؛ روح نشاط و امید پیدا کنید و زندگى خود را به راحتى و سلامت پشت سرگذارید.
عالم ذر
پرسش 8. آیه یکصد و هفتاد و دوم سوره اعراف که معروف به آیه ذرّ است: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى» را توضیح دهید.
این آیه از نشئه اى سخن مى گوید که انسان در آن نشئه به ربوبیت خدا و عبودیت خود آگاه شد و پیمان بست و تعهد سپرد: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى» فرمود ما در نشئه اى انسان ها راگواه خودشان قرار دادیم. نفسشان را به خودشان نشان دادیم و آن ها به ربوبیت خدا و عبودیت خود اعتراف کردند. این کار را انجام دادیم تا در قیامت که روز حساب است، کسى بهانه نیاورد و نگوید من در محیط غیر مذهبى تربیت شدم و سنت هاى قومى در من اثر گذاشت: «أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنّا کُنّا عَنْ هذا غافِلِینَ»[23] به این ترتیب، بهانه هاى سیاسى، جغرافیایى، قومى و نژادى بى تأثیر خواهد بود.
خداوند فرمود شما در آن نشئه به حقیقت خود پى بردید که شما عبد خدایید و خدا رب شما است. آن نشئه، نشئه تاریخى نیست که شما بگویید فراموش کردیم. الان هم با شما هست و خواهد بود. و اذ یعنى واذکر؛ به یاد آن صحنه باش؛ یعنى اگر الان هم تفکر کنید، آن صحنه را به یاد مى آورید، این گونه نیست که عالم دیگرى باشد و از یاد شما رفته باشد تا بگویید یادمان نیست. این مطلب را خداى سبحان در سوره اعراف مدلل کرد و فرمود: دلیل این کار آن است که هیچ کس در قیامت بهانه نیاورد.
اصل توحید و نبوت و وحى و شریعت در درون هر کسى پیش بینى شده است: «أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنّا کُنّا عَنْ هذا غافِلِینَ؛ مبادا در قیامت کسى بگوید ما وارث سنتى باطل بودیم و در محیط بد تربیت شدیم».
این صحنه کجا است؟ این صحنه، پشت صحنه نعمت است. نعمت یا نعمت جوانى است یا علم است یا مال است یا زیبایى است. اگر انسان الهی باشد، این نعمت ها برایش مانند یک شیشه شفاف است که از پشت آن، همه حقایق را مى بیند؛ و اگر غیر الهی باشد، این نعمت ها برایش مانند پرده اى است که نمى توان پشت آن را دید.
فرد باید این پرده را بالا بزند تا حقایق را ببیند. تفاوت عارف با بقیه مردم در همین است. عارف در یک اتاق شیشه اى زندگى مى کند و تمام حقایق بالا و پائین و جلو و عقب و راست و چپ عالم را آشکارا مى بیند ولى بقیه نه.
تمام این نعمت ها براى ما که غافلیم پرده است؛ براى مثال سلامت براى ما پرده است. همین که این پرده در اثر بیمارى پاره شود، مى گوییم: یا الله؛ همین که جوانى به پیرى گرایید، مى گوییم: یا الله؛ وقتى از مقامى عزل شدیم، نداى «یا الله» مان بالا مى رود. فرق غافل و عاقل همین است. عاقل اگر جوان باشد، عالم باشد، پولدار باشد، همه این ها برایش شیشه است؛ یعنى مى داند این ها را خداوند عطا کرده وامانت است. بدین سبب مغرورانه زندگى نمى کند. و جوانى و علم و مال و مقام خود را به جا مصرف مى کند.
غافل به عکس است. جوان غافل وقتى پیر شد، پرده غفلت جوانى اش کنار مى رود و به فکر قضاى نمازهاى خود مى افتد. وقتى تندرستى اش به بیمارى تبدیل شد، «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ»[24] مى خواند. ذات اقدس اله در درون همه ما شیشه شفافى گذاشته است که گردو غبار غفلت و گناه روى آن را مى پوشاند و در اثر طول زمان و غفلت مدام به پرده و حجاب تبدیل مى شود.
انسان نه مى تواند از فقر خود چشم پوشد و نه از نیازش به غنى. ما فقیریم. تنها کسى که مى تواند نیازمان را برآورد، غنى با لذّات است. اگر سفینه فضایى در کره ماه گرفتار مشکلى شود، سرنشینانش به چه کسى متوسل مى شوند؟ مسلما به قدرتى که «فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ»[25] است، متوسل مى شوند.
در ادبیات عرفانى معشوق را دلارام مى گویند، یعنى چیزى یا کسى که دل انسان، با رسیدن به آن، آرام مى شود و قرار مى گیرد.
اول، جوانى معشوق انسان است؛ ولى بعد مى فهمد چنین نیست. بعد مقام، بعد مال و مانند این ها. انسان این امور را یکى پس از دیگرى پشت سر مى گذارد و به تدریج در مى یابد هیچ یک از آن ها نمى تواند براى او آرامش به ارمغان آورد. تمام این موارد واسطه و نردبان صعودند نه دلارام. براى این که بفهمیم به معشوق رسیده ایم یا نه، باید ببینیم آرام شده ایم یا نه. اگر در سوره مبارکه رعد آمده است «أَلا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[26] براى همین است.
این طمأنینه در عربى همان است که در فارسى به آن دلارام مى گوییم. این دل در اختیار خود ما است و همه مى دانیم با چه چیز آرامش مى یابد.اینکه انسان بعد از به دست آوردن مدرک، پول، همسر و مانند این ها آرام نمى شود، دلیل بر این است که آن ها معشوق او نیستند. معشوق حقیقى ذات اقدس اله است.
به هر حال، در درون انسان همه چیز هست. اگر گاهى نسیمى نشاط آور بر شما وزید و لحظاتى نشاط یافتید، بدانید قلب کسى را خوشحال کرده اید و اثر آن خوشحالى به صورت نسیم بهشتى بر شما وزیده است.
اگر نیشى زدید یا غیبتى کردید یا کسى را رنجاندید، این به شکل نسیمى جهنمى بر شما مى وزد و مى بینید مضطرب یا غمگین شده اید. اگر انسان مراقبه و محاسبه داشته باشد و هر روز این شیشه درونى را گردگیرى کند، همیشه شفاف مى ماند؛ و گرنه این گردها زیاد و به حجابى ضخیم تبدیل مى شود. پس این آیه شریفه مى گوید: هر روز به یاد صحنه اقرار باشید.
کمال روح در دنیا
پرسش 9. آیا وقتى ارواح در عالم «ذر» بلى گفتند در حالت کمال بودند؟ اگر در حالت کمال بودند – با توجه به آیه اى که مى فرماید: «أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً»[27] – چگونه است که روح کمالش را در این دنیا به دست مى آورد؟
قرآن کریم دو نحوه معرفت بیان مى کند: یکى علم حضورى که فطرى است و اکتسابى نیست و با انسان بوده و هست؛ و دیگر علوم حصولى که از طریق حوزه و دانشگاه کسب مى گردد. درباره دانش هاى حصولى در سوره نحل فرمود: «أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ…»[28]. علوم حضورى و فطرى که به ربوبیت خدا و عبودیت خود انسان بر مى گردد، همواره با انسان هست.
بر این اساس، اگر چه در سوره نحل فرمود: «خداوند شما را از رحم مادر به دنیا آورد در حالى که هیچ چیز نمى دانستید»، در سوره مبارک روم فرمود: «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها»[29] یا در سوره مبارک الشمس مى فرماید: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»[30]. معرفت هاى شهودى که در سوره هاى روم و شمس آمده، از آغاز آفرینش انسان با او همراه هست؛ اما دانش هاى حصولى را باید انسان یاد بگیرد.
ثقل اکبر و ثقل اصغر
پرسش 10. چرا قرآن را ثقل اکبر و اهل بیت (علیهم السلام) را ثقل اصغر مى نامند.
در نشئه ظاهر و طبیعت، اهل بیت (علیهم السلام) حافظان قرآنند و در راه احیاى قرآن شربت شهادت مى نوشند؛ ولى حقیقت اهل بیت که همان ولایت است، همتاى قرآن است. اهل بیت (علیهم السلام) ـ مثلاً حسین بن على ـ جسم خود را فداى قرآن کردند نه جان خود را. هیچ کس جانباز نیست؛ سرباز هست، بدن باز هست؛ اما جانباز نیست. جان که قابل باختن نیست. انسان جان را به خدا مى دهد نه به دیگرى. جان اهل بیت همتاى قرآن کریم است.
هدایت و گمراهى
پرسش 11. منظور از آیه: «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» چیست؟ چون ظاهر آیه نشان مى دهد خداوند هر که را بخواهد هدایت مى کند و هر که را بخواهد، گمراه مى سازد.
هدایت خداوند دو قسم است: هدایت ابتدایى و هدایت پاداشى.
هدایت ابتدایى سرمایه هایى است که ذات اقدس اله از راه عقل و فطرت (درون) و وحى و نبوت (بیرون) به انسان عطا کرده است.
بر این اساس، خداوند همه را با سرمایه هاى درونى و بیرونى به راه راست هدایت کرده است. کسانى که این هدایت رامغتنم شمرده، دنبالش حرکت کردند و چند قدم رفتند، از هدایت پاداشى خداوند برخوردار مى شوند؛ به معارف الهی و به فضائل گرایش نشان مى دهند و دوست دارند آدم خوبى باشند. وقتى جلسه خیر و شر هست، گرایش آن ها به سمت خیر است.
اضلال یا گمراهى ابتدایى از صفات سلبیه است و هرگز در ذات اقدس اله وجود ندارد. خدا هرگز کسى را گمراه نکرده است و نمى کند. خدایى که از درون، عقل و فطرت و از بیرون عزیزترین مخلوقاتش یعنى پیامبران و على و اولاد على را براى هدایت ما فرستاده، هرگز کسى را گمراه نخواهد کرد، اگر کسى با وجود این هدایت ها بیراهه رفت، خداوند راه توبه و بازگشت را باز گذاشته است. اگر انسان باآن که راه توبه باز است به بیراهه رفتن خود ادامه دهد، از آن به بعد، خداوند او را «اضلال» مى کند.
آیا این بدان معنا است که خداوند چیزى به عنوان ضلالت به او مى دهد؟ خیر؛ چون ضلالت امر عدمى است. پس گمراه مى کند، یعنى لطف خود را از او مى گیرد و او را به حال خود رها مى سازد. آن وقت این شخص مى ماند و شهوت و خشمش. به هر سمتى که این دو بکشانند، مى رود و به آسانى به سمت گناه حرکت مى کند.
بنابراین، هدایت ابتدایى اصلاً مقابل ندارد؛ یعنى خداوند همگان رابدون استثنا هدایت کرده است. منظور آیه: «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ»[31] هدایت ثانوى و ضلالت کیفرى است. هدایت ثانوى است که مقابل دارد. پس هدایت ابتدایى سرمایه اى است که خداوند بدون استثنا به همه عنایت کرده است. کسانى که از این هدایت استفاده مى کنند، فیضى خاص، به عنوان پاداش، دریافت مى کنند که همان هدایت پاداشى است. این که فرمود: «مَنْ یُؤمِنْ بِاللّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ»؛[32]«وَ إِنْ تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا»[33] یا «زادَهُمْ هُدىً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ»[34] از همین قبیل است.
این ها از جایزه و پاداشى الهی برخوردار مى شوند و کارها را به آسانى انجام مى دهند. اگر قبلاً روزه گرفتن یا نماز خواندن برایش سخت بود، الان این کارها را به آسانى انجام مى دهد.
تمام اضلال ها کیفرى است؛ یعنى خداى سبحان به کسانى که از هدایت تکوینى اولیه پیروى نکردند، آن پاداش خاص را نمى دهد، و به حال خود رهاشان مى سازد. در این حال او مى ماند و شهوت و خشم. علم او به حس محدود مى شود و عملش به شهوت. البته به لطف الهی این اضلال هم به وسیله بنده قابل جبران است. هر وقت یک یا الله بگوید و برگردد، از اضلال نجات پیدا مى کند و خود را در جرگه مؤمنانى که از هدایت ثانوى وپاداشى برخوردارند ،مى یابد. در قرآن کریم فرمود: «إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا»[35]؛«إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ»[36]
کرامت انسان
پرسش 12. در فرهنگ قرآن، انسان از کرامت برخوردار است و خداوند او را موجود کریم معرفى کرده است: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ». ذهن پژوهشگر از انسان سؤال مى کند چرا انسان کریم است؟ کرامتش براى چیست؟
کرامت آدمى به پاس کرامت خدایى است که فرمود «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً». پس کرامت انسان به استناد خلیفة الله بودن او است. اگر انسان خلیفة الله است، باید حرف خدایى را که از جانب او خلیفه است بزند، باید اراده خدا، علم خدا، سیره خدا، سنت خدا، منطق خدا و روش خدا را تقدیس کند. نه این که نان خلافت را بخورد و حرف خودش را بزند.
اگر کسى خداى ناکرده حرف خودش را زد و نان خلافت را خورد، او غاصب است؛ چنین انسانى دیگر خلیفه نیست. وقتى خلیفه نشد، دیگر کریم نیست. وقتى کرامت نداشت، دیگر آن حقوق و مزایا را مستحق نخواهد بود. وقتى واجد حقوق و مزایا نبود، تازیانه «إِنْ هُمْ إِلاّ کَالْأَنْعامِ»[37] و «شَیاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ»[38] را مى خورد. این مقدمه سخن ما است؛ یعنى اگر مردم سالارى دینى و حقوق و مزایا هست، با رعایت مسائل ذکر شده در این مقدمه است.
امام هشتم (علیه السلام) در تُحَفُ العُقُول فرمود: مؤمن وقتى مؤمن است که سنتى از خدا داشته باشد، سنتى از پیامبر و سنتى از امام.[3839 وقتى خلیفه خدا شد و سنت خدا را داشت، قهرا سنت خلفاى الهی را هم خواهد داشت. سنت خدا در مؤمن باشد؛ یعنى خصلت و اخلاق خدایى داشته باشد.
خلافت مؤمن در بهشت به خوبى روشن است؛ یعنى همان طور که کار خدا بر اساس «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ»[40] است و نظام هستى بدون عمل مادى و با اراده خدا کار مى کند، مؤمن هم در بهشت چنین است؛ یعنى هر کارى که مى خواهد با مشیت و اراده انجام مى شود: «لَهُمْ ما یَشئون فِیها وَ لَدَیْنا مَزِیدٌ»[41].
مؤمن در بهشت به جایى مى رسد که به خوبى آثار خلافت را دارد؛ یعنى تمام نعم بهشت با خواست بهشتیان پدید مى آید. هر چه بخواهند حاصل است. البته هرگز بد نمى خواهند و طغیانگرى ندارند.
مرحوم طبرسى ذیل آیه: «یُفَجِّرُونَها تَفْجیرا»[42] در مجمع البیان نقل مى کند که چشمه هاى بهشتى تابع مشیت بهشتى ها است. نظیر چشمه هاى دنیا نیست. در دنیا هر جا چشمه است مردم آن جا چادر مى زنند؛ ولى در بهشت مجراى چشمه به اراده بهشتیان است. هر طور آن ها بخواهند چشمه مى جوشد. اگر درخت و میوه اى هست، اگر نهر شراب و عسل و آب هست: «أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبِینَ وَ أَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّى وَ…»[43] همه این نهرها را خود بهشتى جوشانده و جارى کرده است.
این که در بهشت انسان به جایى مى رسد که خلیفه خدا مى شود و با قدرتِ «کُن فیکون» کار انجام مى دهد، همین کار را اولیاى الهی در دنیا انجام مى دهند.
گوشه بى گوشه دل شهرهى است
تا به لاشرقى و لاغربى معى است
جناب مولوى حرفش این است که گوشه دل ـ دل گوشه ندارد چون مجرد است ـ شاهراه است، اتوبان است. تا کجا؟ تا به لاشرقى و لاغربى معى است؛ یعنى الان شما بالاخره یا در زمین یا در آسمان یا در مشرق و یا در مغرب هستید. از این گوشه دل بزرگراهى است تا لامکان. لامکان است که لاشرقیه و لاغربیه است.
خوب ما چه کنیم که خلیفه خدا شویم؟ چون کسى که ما خلیفه او هستیم لاشرقى و لا غربى است: «اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ یَهْدِی اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ لِلنّاسِ وَ اللّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ»[44].
ما هم مى توانیم به جایى برسیم که لاشرقى و لاغربى است، لاشمالى و لاجنوبى، لاسمائى و لاارضى است. این که در حدیث قدسى آمده است آسمان و زمین نمى تواند مرا تحمل کند و من در قلب شکسته بنده صالحم هستم همین است.[45] تمام تلاش و کوشش ما باید این باشد که این خلافت را حفظ کنیم؛ یعنى حرف خودمان را نزنیم. بالاخره یا خلیفه حضور صاحب خلافت مى رود یا صاحب خلافت به حضور خلیفه مى آید. چون ممکن نیست کسى خلیفه خدا باشد و خدا خلیفه خود را رها کند. گاه خلیفه را به حضور خود مى برد؛ او مى شود میزبان و خلیفه مهمان؛ و گاه خودش مى آید؛ خلیفه مى شود میزبان و او مهمان. «اَنَا عِنْدَ المُنْکَسِرَةِ قُلوبِهِم»[46]؛ وقتى دل کسى مى شکند، انسان میزبان است و خدا مهمان.
همه خلفا را یا بردند یا گفتند بیا. حضرت موسى (علیه السلام) مهمان خدا بود، ولى به او گفتند بیا. «وَ لَمّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا»[47]، او با پاى خود رفت. وجود مبارک رسول گرامى اسلام هم مهمان بود، ولى نگفتند بیا. گفتند ما مأمور مى فرستیم خدمت شما، شما را مى آوریم. بین رفتن پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) به عروج، و میقات حضرت موسى (علیه السلام) خیلى فرق وجود دارد. به همان مقدارى که بین وجود مبارک پیغمبر و موسى (علیهماالسلام) فرق هست. به یکى مى گویند بیا: «جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا» و دیگرى را مى برند: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى»[48].
به هر حال این راه ها رفتنى است و اگر کسى به کم تر از این قناعت کرد، خودش را مغبون کرده است. آنچه همه ما در فضاى ذهنمان مى بینیم این است که گاه ممکن است عوام بمیریم. براى این که محصول 50 ـ 60 ساله تحصیل ما مجموعه اى از مفاهیم است. کتاب نوشتیم، درسى گفتیم، الفاظى بود و مفاهیم؛ و همه این ها علم حصولى است. هیچ کدام از ذهن ما بیرون نیست، خوب اگر از ذهن ما بیرون نیست، پشتوانه اش چیست؟ ضامن اجرایش چیست؟
حدوثا همه ما عوام بودیم: «وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً»[49]. ممکن است بسیارى از ما بقائا هم عوام بمیریم: «وَ مِنْکُمْ مَنْ یُتَوَفّى وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِکَیْلا یَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئاً وَ…»[50]. بعضى ها در دوران فرسودگى همه چیز از یادشان مى رود. شاید همه ما سالمندانى را دیده ایم که از خواندن یک سطر عبارت فارسى عاجزند. این که گفته اند علما در قیامت حق شفاعت دارند، مراد کسى است که عالما زندگى کند، عالما بمیرد، عالما برزخ برود و عالما مبعوث شود. او قدرت شفاعت دارد نه کسى که حجمى از معلومات دارد.
از کسى که در دنیا عالم بود و در آخرت عالم نیست شفاعت ساخته نیست. قرآن نمى گوید هر کس کار خوب کرد خدا به او جزا مى دهد. مى گوید هر کسى کار خوب آورد پاداش دارد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ». خوب، چه کسى مى تواند حسنه بیاورد؟
خیلى از ماها تجربه کرده ایم، بیمارى حصبه یا مشکلات دیگر باعث مى شود محفوظات انسان از یادش برود. فشار مرگ مثل فشار سرطان و حصبه و امثال ذالک نیست. مگر فشار مرگ مى گذارد علوم حوزه و دانشگاه براى انسان بماند؟!
علمى که «حال» است رفتنى است، علمى که «ملکه» شد تا یک مدتى مى ماند و بعد مى رود؛ اما علمى که «فصل مقوِّم هویت» انسان شد مى ماند. آن هم با بحث و درس نیست، علم با عمل در درون ما هویت پیدا مى کند و هویت ما را مى سازد. وقتى هویت ما را ساخت دیگر ما عالمى مى شویم که عالما مى میریم، عالما وارد برزخ مى شویم، عالما وارد قیامت مى شویم و عالما وارد بهشت مى شویم.
این است که در مورد عده اى فرمود: «بَعَثَهُ اللّهُ یَوْمَ القِیامَةِ فَقیها». پس ما باید از خلافت طرفى ببیندیم تا چنین علمى پیدا کنیم؛ و این شدنى است. قرآن کریم به ما فرمود سعى کنید آنچه برایتان معلوم شده است، مشهود شما شود.
خدا رحمت کند مرحوم علامه طباطبایى را، ایشان بارها مى فرمودند: تمام تلاش و کوشش ما این است که به معلوم برسیم؛ ولى علم نصیب ما نمى شود، آن چیزى که نصیب ما مى شود یک سرى مفاهیم ذهنى است.
اگر معلوم در جایى ظهور کند، آدم نمى گذارد. ذات اقدس اله فرمود: اگر قرآن را بر کوه نازل کنیم، متلاشى مى شود: «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ وَ…»[51] کوه تحمل ندارد.
آنچه در آیه فوق به آن اشاره شده است، یعنى هر چیزى که قرآن بر آن صادق است، خواه کل قرآن باشد خواه 10 سوره، خواه یک سوره خواه یک آیه. اگر یک آیه از قرآن بر کوه نازل شود، کوه متلاشى مى شود. نشانه اش این است که ذات اقدس اله به موسى رُخى نشان داد، «فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً»[52] و موسى بى هوش شد.
پس ما با الفاظ و مفاهیم قرآنى در مدار علم حصولى سر و کار داریم. چه کنیم تا این مفاهیم «از علم به عین آید و از گوش به آغوش»؟ این که تنها با درس و بحث شدنى نیست. فقط با عمل است که انسان به شواهد مى رسد. این جا است که ذات اقدس اله فرمود: اگر به علم الیقین دست یافتید، زمینه براى این که مفاهیم و معلومات برایتان مشهود شود فراهم مى گردد و همین جایى که هستید بهشت و جهنم را مى بینید: «کَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ».[53] اگر کسى به علم الیقین نرسید، با وهم و خیال و قیاس و گمان رو به رو است.
اگر بخواهیم اصحاب نظر بشویم، باید از غیب به حضور بیاییم؛ و اگر بخواهیم از نظر به بصر برسیم، باید از حضور به فنا راه پیدا کنیم. مقام فنا همین است که وجود مبارک امام سجاد (علیه السلام) عرض مى کند: «اَنَا ابن مَکَّةَ و مِنَى، اَنَا ابُنُ عَلِىٍّ المرتضى، اَنَا ابُنُ فَاطِمَةَ الزَّهراَء؛ تمام مکه و مدینه را ما احیا کردیم.»
اگر خلافت تمام هویت انسان کامل را پر کند، زمانى که مى خواهد شناسنامه خودش را شرح بدهد، مى گوید: «اَنَا اَقَلُّ اُلاَقَلِّینَ و اَذَلُ اُلاَذَلِّین مِثْقَالُ ذَرَّةٍ…؛ خدایا از من پست تر در جهان احدى نیست». اگر بخواهد به زبان کسى که از جانب او خلیفه شده است حرف بزند، مى گوید: مکه و مدینه مال ما است، ما همه این ها را احیا کردیم.
این که خداوند فرمود: «کَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ»[54]، مربوط به بعد از مرگ نیست؛ چون بعد از مرگ کافران هم مى توانند بگویند: «رَبَّنا أَبْصَرْنا و سَمِعْنا»[55]. کافر جهنم را مى بیند، ولى در خصوص بهشت و انبیا و اولیا نابینا است. فقط جهنم را مى بیند؛ چون در دنیا غیر از بدى چیزى دیگر نمى دید.
آن ها که تمام مظاهر حسن و فضیلت نظیر مساجد، مراکز مذهبى، صُحف انبیاى الهی و سایر حقایق جهان را ندیدند و طرف باطل و رذیلت رفتند، خداوند درباره آن ها فرمود: «وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ أَعْمى»[56]؛ یعنى «اَعْمى عَنِ الحَقِّ» کور نسبت به حقایق. این هایى که کورند فقط جهنم را مى بینند. پس دیدن جهنم نصیب همه کفار خواهد شد. این که فرمود: اگر علم الیقین داشته باشید، جهنم را مى بینید؛ یعنى در این دنیا هر جایى که نشسته اید جهنم را مى بینید. حضرت على (علیه السلام) فرمود: متقیان گویا بهشت و جهنم را مى بینند، گویا اهل جهنم و اهل بهشت را مى بینند. «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِیهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِیهَا مُعَذَّبُونَ»[57].
تبدیل در خلقت
پرسش 13. با اشاره به آیه کریمه: «لاتَبْدیلَ لِخَلْقِ اللّه» جریان جوان شدن زن عزیز مصر و امثال آن چیست؟ چگونه مى شود زن سالمندى جوان شود؟
اولاً آن قصه وضع تاریخى خاص خود را دارد و باید در صحت و سقم آن جداگانه بحث کرد. اما «لاتَبْدیلَ لِخَلْقِ اللّه» معنایش مربوط به فطرت است. خداوند در باره آفرینش انسان فرمود: هیچ انسانى شبیه انسان دیگر نیست، حتى سرانگشتان هر شخصى با شخص دیگر تفاوت دارد. لذا امضا کاملاً قابل جعل است ولى اثر انگشت قابل جعل نیست.
هر کسى یک شناسنامه طبیعى همراه خود دارد که قابل جعل نیست مثل رنگ و لهجه و سرانگشتان. اما همه انسان ها از آن جهت که انسان هستند یک فطرت مشترک دارند که آیه: «لاتَبْدیلَ لِخَلْقِ اللّه» ناظر به آن است.
ذات اقدس اله در سوره مبارکه روم فرمود: «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللّهِ»[58] از نظر فطرى همه انسان ها خداجو و خدا خواهند، هیچ کس نیست که از حقیقت روى گردان باشد. گاه ممکن است کسى بر اساس خطا به بیراهه برود، ولى هیچ کس از حقیقت منحرف نیست و در نهان او این حقیقت خواهى هست. «لا تَبدیلَ لِخَلقِ اللّه»یعنى کسى این آفرینش را عوض نمى کند که مثلاً بعضى خداخواه باشند، بعضى نباشند. چون این بهترین آفرینش است که انسان به کمال مطلق متوجه باشد، از کمال مطلق خیر طلب کند و به غیر او تکیه نکند. این گرایش به کمال مطلق را خدا در وجود همه گذاشت و فرمود: هیچ مبدایى نیست که بخواهد این فطرت را عوض کند. خدا که قادر است عوض کند، عوض نمى کند چه رسد به دیگرى، چون این زیباترین خلقت است.
در اوایل سوره مؤمنون بعد از این که جریان طبیعى خلقت انسان را ذکر مى کند نوبت به بخش فرا طبیعى که مى رسد مى فرماید: «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ»[59] چون انسان احسن المخلوقین است خالقش احسن الخالقین مى شود و چون زیبا آفریده شده است: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ»[60] پس خدا این را عوض نمى کند، غیر از خدا هم که قدرت ندارد. لذا به عنوان نفى جنس فرمود: «لا تَبدیلَ لِخَلْقِ اللّه».
پس جمله «لا تَبدیلَ لِخَلْقِ اللّه» ناظر به خلق کردن نیست بلکه ناظر به آن فطرت درونى انسان است. این قضیه که سالمندى جوان مى شود یا بالعکس مربوط به یک جریان تاریخى است و اگر از نظر صحت و سقم ارزیابى و معلوم شد که صحت دارد، آسیبى به آیه مذکور نمى زند؛ براى این که «لا تَبدیلَ لِخَلْقِ اللّه» ناظر به فطرت است و فطرت انسان هیچ گاه عوض نمى شود.
شکست خدا
پرسش 14. در سوره مبارکه انفال خطاب به پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) آمده است: «ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمى»[61] یعنى تو در جریان جنگ وقتى پیروز شدى این پیروزى از آن تو نبود، تو رَمى نکردى بلکه خدا رمى کرد. آیا مى توان گفت: در بخش شکست هم معاذاللّه چنین است، یعنى آنجا هم که پیامبر شکست مى خورد مى توان گفت خدا شکست خورده است.
گاهى ذات اقدس اله بر اساس معجزه، قدرت خود را نشان مى دهد؛ زیرا در جهان بینى توحیدى وقتى مى تون گفت خدا شکست خورده است که شخص تبهکار که به صورت مشرک و کافر، فاتحانه از میدان جنگ برمى گردد از قلمرو قدرت خدا بیرون رود، این را مى گویند شکست خدا و چنین چیزى محال است.
براى روشن شدن بحث لازم است به نکته اى اخلاقى از قرآن کریم اشاره کنیم. خداوند در قرآن کریم مى فرماید: ما انسان را با کرامت آفریدیم: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ»[62] از طرف دیگر در تعبیرات قرآن است که فرمود خداوند باغبان خوبى است: «وَ اللّهُ أَنْبَتَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً»[63] خدا همه شما را آفرید و نهال هاى هستى شما را آبیارى کرد. از سوى دیگر فرمود من به شما کوثر دادم: «إِنّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ»[64] دین کوثر است، صراط مستقیم کوثر است، وحى و رسالت کوثر است، اهل بیت کوثرند و نمونه بارز آن سیده نساء عالمیان فاطمه زهرا (علیهاالسلام) است.
خداوند به انسان فرمود: من همه وسایل را براى تو آماده کردم و تنها یک کار را به عهده خودت گذاشتم و آن نوشیدن این آب حیات است، این دهان باز کردن و کوثر را به فضاى دهان بردن و از مجراى هاضمه به دستگاه درون رساندن، کار تو است. من همه نعمت ها را به پاى نهال هستى تو آوردم، راه را هم به تو نشان دادم، به تو گفتم دهان خود را به چه سمتى باز کن و چه چیز بخور و چه چیز نخور، همه را گفتم اگر خوردى بُردى و اگر نخوردى مُردى. به تعبیر جناب سعدى که گفت:
«حرم در پیش و حرامى در پس
اگر رفتى بردى اگر خفتى مردى».
اگر شما این کوثر را در دهانتان ریختید نهال هستى شما بارور مى شود و گرنه هیزم مى شوید و مى سوزید.
اگر بخواهید کوره اى را آماده افروختن کنید، سه کار انجام مى دهید: اول موادى نظیر زغال سنگ را درون کوره مى ریزید، بعد مواد انفجارى نظیر تى ان تى را به این ذغال سنگ مى زنید تا مشتعل شود، در نهایت موادى را که مى خواهید ذوب کنید – مثل آهن – در کوره مى ریزید.
پس یک سرى مواد خام است براى سوخت و سوز مثل زغال سنگ، یک آتش زنه است مثل تى ان تى، و یک سنگ آهن براى ذوب شدن.
هر سه کار را در جهنم داریم، هر سه هم از سنخ آدمیان است. جهنم هیزم مى خواهد، هیزم جهنم چه کسانى هستند؟ فرمود: «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً»[65] قاسط از قَسط است، قَسط یعنى ظلم و جور – در قبال قِسط به معنى عدل – قاسطان همان ظالمانند. فرمود: افراد ظالم هیزم هاى جهنم هستند.
سران و ائمه کفر و امثال آنها؛ مواد آتشزنه و به اصطلاح تى ان تى جهنم اند که عرب از آنها تعبیر به وقود مى کند، وقود یعنى کبریت. آنها که در روستا زندگى کرده اند مى دانند، چوب هاى بزرگ دیر سوزى هست که اگر هیزم هاى قبلى سوخت و خاکستر شد این ها را با آن هیزم دیرسوز مشتعل مى کنند. آن هیزمى که آتش دارد و هیزم هاى دیگر با آتش آن روشن مى شود آن را وقود مى گویند. «فَاتَّقُوا النّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ»[66].
هیزم هاى جهنم را با بنزین یا کبریت نمى سوزانند، بلکه با سران کفر به آتش مى کشند. سران کفر در حقیقت حکم مواد منفجره و تى ان تى جهنم اند. پس ظالمان عادى، هیزم جهنم اند و سران ستم و کفر «وقودالنار»اند.
حال باز گردیم به پاسخ این سؤال که آیا کسى که در جنگ به حسب ظاهر فاتح برگشت، آیا خدا را شکست داد؟ آیا بر خدا غالب شد؟ یا نه، بر اثر این تبهکارى، خودش هیزم جهنم یا وقود النار شده است و جزء افرادى است که با سوخت و سوز جهنم افروخته مى شوند.
اصلاً مى شود تصور کرد که چنین کسى خدا را شکست بدهد؟ شما فرض کنید در دنیاى کنونى که بیش از پنج میلیارد بشر در آن زندگى مى کنند و در اثر ارتباطات علمى، این پنج میلیارد در حد اعضاى یک خانواده بوده و یک نفر بر آنها حکومت مى کند و همه مطیع او هستند، حال شخصى پیدا شود و بگوید من این حاکم روى زمین را که پنج میلیارد امت دارد قبول ندارم. عقلاً چنین چیزى امکان دارد ولى همین که قیام کرد شکست مى خورد.
درباره ذات اقدس اله اصلاً چنین چیزى فرض ندارد که کسى بگوید من خدا را قبول ندارم و در برابر خدا مى ایستم، این فرضش محال است، چرا؟ چون این شخص که الان در برابر خدا قد عَلَم کرده با همه اندیشه ها و افکارى که دارد خودش از سربازان خدا است. اینکه در چند قسمت از قرآن فرمود: «وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلاّ هُوَ»[67] یا فرمود: «لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»[68] معنایش این است که سراسر جهان هستى سربازان خدا هستند. حتى خود این شخص از سربازان خدا است.
حضرت على (علیه السلام) مى فرماید: «جَوَارِحُکُمْ جُنُودُهُ وَ ضَمَائِرُکُمْ عُیُونُهُ وَ خَلَوَاتُکُمْ عِیَانُهُ»[69] اعضاى و جوارح شما سربازان خدا هستند. دست شما، پاى شما، چشم شما، سرباز خدا هستند، اگر خداى ناکرده بیراهه رفتید، ممکن است خدا با زبانتان، شما را بگیرد. با دستتان، شما را بگیرد. گاهى انسان حرفى مى زند و سقوط مى کند، جایى را امضاء مى کند سقوط مى کند. خدا با دست انسان، انسان را مى گیرد، با زبان او، او را مى گیرد.
یعنى باید شخصى در مقابل خدا باشد تا خدا با او بجنگد و شکست بخورد. وقتى خود این شخص با همه هستى خود در قبضه قدرت خدا و جزء سربازان خدا است دیگر جنگ در برابر خدا فرض ندارد. چنین چیزى محال است. در برابر خدا چیزى نیست تا بتواند بگوید خدا آنجا من این جا، من در برابر خدا مى جنگم منتها شکست مى خورم.
یک نَم در برابر یَم [دریا] یا به اصطلاح یک قطره در برابر دریا، چقدر است؟ اگر کسى سوزنى را به دریا فرو ببرد و نوک سوزن تر شود، این ترى نوک سوزن در برابر اقیانوس مى تواند بگوید من نم هستم و تو دریا، و تو را قبول ندارم؛ منتها شکست مى خورد چون جداى از او است. اما سخن بنده و خالق، سخن نَم و یَم نیست، چون خود این شخص از محدوده قدرت خدا بیرون و جدا نیست، بلکه از سربازان خدا است. لذا شکست ذات اقدس اله نه تنها فرضى محال است، بلکه خود این فرض، محال است.
پی نوشت ها
[1]. سوره فرقان 25: آیه 31.[2]. سوره حجر15: آیه 9.
[3]. سوره فصلت 41: آیه 42.
[4]. سوره توبه9: آیه 34.
[5]. سوره توبه9: آیه 100.
[6]. نشریه قرآنى بشارت، شماره 10، ص 12 و 13.
[7]. بحارالانوار، ج 1، ص 188.
[8]. سوره تحریم66: آیه 11.
[9]. سوره تحریم 66: آیه 10.
[10]. سوره نحل 16: آیه 97.
[11]. سوره آل عمران 3: آیه 5.
[12]. سوره احزاب 33: آیه 35.
[13]. سوره آل عمران3: آیه 26.
[14]. همان، آیه 27.
[15]. سوره یوسف12: آیه 67.
[16]. سوره اسراء17: آیه 8.
[17]. سوره انفال8: آیه 19.
[18]. سوره هود11: آیه 7.
[19]. یَا کُمَیْلُ هَلَکَ خُزَّانُ الْأَمْوَالِ وَ هُمْ أَحْیَاءٌ وَ الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِیَ الدَّهْرُ أَعْیَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ وَ أَمْثَالُهُمْ فِی الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ؛ بحارالأنوار، ج 1، ص 187.
[20]. سوره هود11: آیه 7.
[21]. سوره اعراف7: آیه 54.
[22]. سوره نور11: آیه 35.
[23]. سوره اعراف7: آیه 172.
[24]. سوره نمل27: آیه 62.
[25]. سوره زخرف43: آیه 84.
[26]. سوره رعد12: آیه 28.
[27]. سوره نحل16: آیه 78.
[28]. همان.
[29]. سوره روم30: آیه 30.
[30]. سوره شمس91: آیات 7 و 8.
[31]. سوره نحل16: آیه 93.
[32]. سوره تغابن64: آیه 11.
[33]. سوره نور24: آیه 54.
[34]. سوره محمد47: آیه 17.
[35]. سوره اسراء17: آیه 8.
[36]. سوره انفال 8: آیه 19.
[37]. سوره فرقان25: آیه 44.
[38]. سوره انعام6: آیه 112.
[39]. قال الرضا (علیه السلام) «لا یکون المؤن مؤنا حتى تکون فیه ثلاث خصال: سنة من ربه و سنة من نبیه (صلی الله علیه وآله) و سنة من ولیه (علیه السلام) فأما السنة من ربه فکتمان السر و أما السنة من نبیه (صلی الله علیه وآله) فمداراة الناس و أما السنة من ولیه (علیه السلام) فالصبر فی البأساء و الضراء» تحف العقول، ص 442
[40]. سوره یس36: آیه 82.
[41]. سوره ق50: آیه 35.
[42]. سوره انسان76: آیه 6.
[43]. سوره محمد47: آیه 15.
[44]. سوره نور24: آیه 35.
[45]. «و روی فی الحدیث القدسی لم یسعنی سمائی و لا أرضی و وسعنی قلب عبدی المؤن» بحارالأنوار، ج 55، ص 39.
[46]. «و سئل أین الله فقال عند المنکسرة قلوبهم»؛ الدعوات، ص 120.
[47]. سوره اعراف7: آیه 143.
[48]. سوره اسراء17: آیه 1.
[49]. سوره نحل16: آیه 78.
[50]. سوره حج22: آیه 5.
[51]. سوره حشر59: آیه 21.
[52]. سوره اعراف7: آیه 143.
[53]. سوره تکاثر102: آیات 5 و 6.
[54]. سوره تکاثر102: آیات 5 و 6.
[55]. سوره سجده32: آیه 12.
[56]. سوره طه20: آیه 124.
[57]. نهج البلاغة، خطبه متقین.
[58]. سوره روم30: آیه 30.
[59]. سوره مؤمنون23: ایه 14.
[60]. سوره تین95: آیه 4.
[61]. سوره انفال 8: آیه 17.
[62]. سوره اسراء17: آیه 70.
[63]. سوره نوح 71: آیه، 17.
[64]. سوره کوثر108: آیه 1.
[65]. سوره جن72: آیه 15.
[66]. سوره بقره2: آیه 24.
[67]. سوره مدثر74: آیه 31.
[68]. سوره فتح48: آیه 4.
[69]. نهج البلاغه، خطبه 199.