جایی ایستادم که عکسی بگیرم از دیوار یک خانه. عکس را گرفتم و پای رفتن کردم که دو پسر ده-دوازدهساله از آن سو رسیدند. چشمهایشان در سیاهی شب پیدا نبود. یکیشان پرسید: «کاکا چیزی گم کردی؟» به فکرم رسید که منظور پسر این است که شما از شهر هستی و اینجا قریه است و جای شما نیست خاصه بعد از غروب. گفتم که «نه چیزی گم نکردهام.» چند کلام دیگر هم بین من و آن دو پسر گذشت و به گمانم از زمین و ماه برای ایشان چیزکی گفتم و خداحافظی کردیم. مهربانی و نوری در فضا بود اما اعتماد و دوستی کمتر از آنی بود که همیشه هست.
دو شب بعد از جادهای میگذشتم و سوی خانه میرفتم. مردی را دیدم که در گوشهای تاریک ایستاده و نور موبایلش را انگار روی زمین انداخته. به نظرم آمد که پشت چیزی میگردد. پیش رفتم و پرسان کردم که «کاکا چیزی گم کردهاید؟» گفت که نه. گفتم «میبخشید نور موبایلتان روی زمین افتادهبود. گفتم مقصد چیزی گم کردهاید.» چند قدمی که از مرد دور شدم یاد آن دو پسر افتادم و سؤالی که پرسیدهبودند. یادم آمد که آن شب وقتی میخواستم از دیوار آن خانه عکس بگیرم چراغ موبایل را روشن کردهبودم که دیوار بهتر دیدهشود. تازه فهمیدم که آن دو پسر هم حتما با دیدن نور موبایل در شب فکر کردهبودند که آن آقای عینکبهچشم و سربههوا لابد دنبال چیزی روی زمین میگردد. آشکارم شد که سؤال آن پسرهای مهرباندل و بامحبت از سر خیرخواهی و دوستی بودهاست.
ما آدمها خیلی وقتها در مناسباتی که با دیگران داریم دچار سوءتفاهم هستیم. مثلاً ممکن است ترسی در وجود ما باشد از چیزی و به آن ترس اجازه دهیم که فهم ما را شکل دهد از دیگری. دلهرهای که از پیادهروی در شب با من بود باعث میشد که گوشِ جان نسپرم به پسری که هدفش از پرسیدن سؤال چیزی جز دوستی و مراقبت نبود. من آن پسر را نه از دریچهی او که از دریچهی خود تماشا میکردم در آن چند کلامی که بین ما گذشت. حجابی بین من و او بود که باعث میشد آن پسر را آنطور که واقعاً میشکفت نفهمم در آن دیدار.
یگانه راهِ گوش دادن به جهان، سکوتِ ما آدمهاست. سکوت نه فقط به معنای چیزی نگفتن که به معنای جان را از ترس و ظن و حسد و کینه و خشم خالی کردن. به معنای تزکیهی نفس. تنها در آن صورت است که آدمی میتواند شنوندهی خوبی برای آدم و حیوان و گیاه و ابر باشد. که سفر کند از خود به سوی دیگری. آنطور که اصلا آدمى آیینهای شود برای دیگری که دیگری خود را پیدا کند در او.
علی عبدی