خانه » همه » مذهبی » تشرفات : حکایت عطار بصراوی

تشرفات : حکایت عطار بصراوی


تشرفات : حکایت عطار بصراوی

۱۳۹۳/۰۲/۰۴


۱۶۰ بازدید

تشرفات : حکایت عطار بصراوی

شخص عطاری از اهل بصره می گوید: روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر وکافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن وچهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره وبلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر ودیارشان پرسیدم، اما جوابی ندادند.

من اصرار می کردم، ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار (صلى الله علیه وآله وسلم) وآل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجت (علیه‌السلام) هستیم.

تشرفات : حکایت عطار بصراوی

شخص عطاری از اهل بصره می گوید: روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر وکافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن وچهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره وبلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر ودیارشان پرسیدم، اما جوابی ندادند.

من اصرار می کردم، ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار (صلى الله علیه وآله وسلم) وآل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجت (علیه‌السلام) هستیم.

یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مامورفرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع واصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است وچون اجازه نفرموده اند، جرات این جسارت را نداریم.

گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا برمی گردم ودر این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر وپاداش خواهد داد، اما بازهم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرع واصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده ومنت گذاشتند وقبول کردند.

من هم با عجله تمام سدر وکافور را تحویل دادم و دکان را بستم وبا ایشان براه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، اما من ایستادم.

متوجه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حق حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو وروانه شو.

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت (ارواحنا فداه) قسم دادم وبرروی آب مانند زمین خشک به دنبالشان براه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند وباران شروع به باریدن کرد. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته وآن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم وخاطرم پریشان شد.

به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند ومرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداخدای تعالی را به حضرت حجت (علیه السلام) قسم بده.

من هم توبه کردم ودوباره خدا را به حق حضرت حجت (علیه السلام) قسم دادم وبر روی آب راهی شدم.

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم واز آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم.

یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند: ردوه فانه رجل صابونی، یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی.

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد وشایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.

این سخن را که شنیدم وآن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم ودانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود وصورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت وملازمت آن حضرت باشد

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد