خانه » همه » مذهبی » تشرف سید محمد هندی در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام

تشرف سید محمد هندی در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام


تشرف سید محمد هندی در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام

۱۳۹۳/۰۴/۲۶


۶۷ بازدید

تشرف سید محمد هندی در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام

عالم عامل سید محمد هندی فرمود: روایتی را به این مضمون دیدم که اگر می خواهی شب قدر را بشناسی، هر شب از ماه رمضان صد مرتبه سوره مبارکه دخان (حم دخان) را بخوان.

همین کار را شروع نمودم وبه طوری روان شدم، که شب بیست وسوم از حفظ می خواندم.

تشرف سید محمد هندی در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام

عالم عامل سید محمد هندی فرمود: روایتی را به این مضمون دیدم که اگر می خواهی شب قدر را بشناسی، هر شب از ماه رمضان صد مرتبه سوره مبارکه دخان (حم دخان) را بخوان.

همین کار را شروع نمودم وبه طوری روان شدم، که شب بیست وسوم از حفظ می خواندم.

آن شب بعد از افطار به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف شدم، اما جایی پیدا نکردم که در آن جا بنشینم و چون در طرف پیش رو، پشت به قبله وزیر چهل چراغ، به خاطرزیادی جمعیت در آن شب، جایی نبود، رو به قبر منور کردم وچهار زانو نشستم و مشغول خواندن سوره دخان شدم. در این بین، مرد عربی را دیدم که کنار من و مثل من نشسته است.

ایشان قامتی میانه، رنگی گندمگون، چشمها و بینی و رخسار نیکویی داشت و نهایت مهابت را مانند شیوخ و بزرگان عرب داشت، جز آن که جوان بود و به خاطر ندارم که آیا محاسن مختصری داشت یا نه، ولی احتمال می دهم که داشت.

باخود می گفتم چه شده که این عرب بدوی به این جا آمده و نشسته است! زیرا این شکل نشستن مانند نشستن عجمها است و امشب چه حاجتی دارد؟ آیا از شیوخ وبزرگان خزاعل (دسته‌ای از اعراب) است که کلیددار یا غیر او دعوتش کرده‌اند و من مطلع نشده ام؟ بعد از آن با خود گفتم: نکند ایشان حضرت بقیة اللّه (علیه السلام) باشند.

به صورتشان نگاه می کردم و ایشان به طرف راست و چپ خود به زوار نگاه می کردند نه به طوری که منافی با وقار باشد.

با خود گفتم از او سؤال می‌کنم که منزلش کجا است؟ یا این که خودش کیست؟ تا چنین اراده‌ای کردم، به طوری قلبم گرفت که مرا رنجاند و احتمال می‌دهم که رویم از آن درد زرد شد.

همین طور درد دل داشتم تا آن که با خود گفتم خداوندا من ازایشان سؤال نمی‌کنم، دلم را به حال خود رها کن و از این درد نجاتم بده. همان لحظه قلبم آرام شد. باز راجع به او فکر می کردم. دوباره تصمیم گرفتم سؤال کنم و جویای حالش شوم و گفتم: این سؤال چه ضرری دارد؟ همین که این قصد را نمودم، دلم به درد آمد و به همان شکل بودم تا از آن فکر منصرف شدم و عهد کردم چیزی از او نپرسم. همان جاباز دلم آرام شد.

به زبان مشغول خواندن قرآن بودم، ولی چشمان خود را به رخسار و جمال ایشان دوخته و درباره ایشان فکر می کردم. تا آن که شوق او مرا واداشت که برای بار سوم تصمیم گرفتم از حالش جویا شوم، باز دلم به شدت به درد آمد و مرا آزار داد.

این بار صادقانه تصمیم بر ترک سؤال گرفتم و برای خود نشانه‌ای برای شناختنش تعیین کردم، بدون آن که از او بپرسم به این صورت که از او جدا نشوم و هر جا می رود با او باشم.

اگر منزلش معلوم شد، که از مردم معمولی است و چنانچه از نظرم غایب گردید، حضرت بقیة اللّه (ارواحنا فداه) است.

ایشان نشستن را به همان صورت طول داد و میان من و او فاصله‌ای نبود، بلکه گویاجامه من به جامه ایشان چسبیده بود. در این هنگام خواستم وقت را بدانم، چون صدای ساعت حرم را از کثرت جمعیت نمی‌شنیدم. شخصی پیش روی من بود و ساعت داشت.

قدمی برداشتم که از او بپرسم، اما به خاطر فشار جمعیت از من دور شد و من هم به سرعت به جای خود برگشتم و ظاهرا یک پایم را اصلا از جای خود برنداشته بودم، ولی دیگر آن بزرگوار را ندیدم و نیافتم. از حرکت خود پشیمان شدم و خود را سرزنش کردم که خودم را از چنین فیض بزرگی محروم نموده‌ام.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد