خانه » همه » مذهبی » تشرّف زاهد کوفى در مسجد جعفى

تشرّف زاهد کوفى در مسجد جعفى


تشرّف زاهد کوفى در مسجد جعفى

۱۳۹۳/۰۵/۲۴


۱۱۲ بازدید

حسین بن على بن حمزۀ اقساسى در خانۀ شریف على بن جعفر بن على مداینى فرمود: در کوفه گازرى (کسى‌که شغلش لباسشویى است) بود که به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب مى‌آمد. او طالب اخبار و آثار خوب بود. اتّفاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات کردیم. در آن‌جا او با پدرم صحبت مى‌کرد.

در بین صحبت گفت: شبى در مسجد جعفى، که از مساجد قدیمى خارج کوفه بود، تنهایى خلوت کرده و عبادت مى‌کردم.

حسین بن على بن حمزۀ اقساسى در خانۀ شریف على بن جعفر بن على مداینى فرمود: در کوفه گازرى (کسى‌که شغلش لباسشویى است) بود که به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب مى‌آمد. او طالب اخبار و آثار خوب بود. اتّفاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات کردیم. در آن‌جا او با پدرم صحبت مى‌کرد.

در بین صحبت گفت: شبى در مسجد جعفى، که از مساجد قدیمى خارج کوفه بود، تنهایى خلوت کرده و عبادت مى‌کردم.

ناگاه سه نفر داخل شدند. یکى از ایشان میان صحن مسجد نشست و دست چپ خود را به زمین کشید. آبى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت. به آن دو نفر اشاره کرد. ایشان هم با آن آب وضو گرفتند. بعد هم جلوتر از آن دو نفر ایستاد و مشغول نماز شد. ایشان هم به او اقتداء کردند.

بعد از سلام نماز، موضوع ظاهر کردن آب به نظر من بزرگ آمد. از یکى از آن دو نفر که طرف دست راست من نشسته بود، پرسیدم: این مرد کیست؟

گفت: او حضرت صاحب الامر علیه‌السّلام و پسر امام حسن عسکرى علیه‌السّلام است.

همین‌که این مطلب را شنیدم، به خدمت آن حضرت رسیده دست ایشان را بوسیدم و عرض کردم: یابن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزۀ شریف چه مى‌فرمایید؟ آیا او بر حقّ است؟

فرمود: نه؛ امّا هدایت مى‌شود و نمى‌میرد، مگر آن‌که قبل از فوتش مرا خواهد دید.

راوى (حسین بن على بن حمزۀ اقساسى) مى‌گوید: این جریان جالب و عجیب بود. بعد از مدّتى طولانى عمر بن حمزه وفات کرد؛ ولى نشنیدیم که آن حضرت را دیده و ملاقات نموده باشد. تا آن‌که اتّفاقا در مجلسى، آن شیخ (گازر) را ملاقات کردم. مجدّدا قضیّه را از او پرسیدم. بعد از ذکر آن، ما انکار نمودیم و گفتیم: مگر نگفته بودى که آن حضرت فرمودند:

عمر بن حمزه در آخر کار مرا خواهد دید. پس چرا ندید؟

گفت: تو چه مى‌دانى که ندیده است؟ شاید دیده و تو نفهمیده باشى؟

بعد از آن با ابو المناقب (پسر عمر بن حمزه) ملاقات کردم و راجع به حکایت پدرش گفتگو مى‌کردم. در بین، قضیه فوت پدرش را گفت، که اواخر یک شب، نزد پدرم نشسته بودم در آن وقتى‌که پدرم مریض بود و مرض هم شدّت داشت؛ به‌طورى‌که قوایش تحلیل رفته و صدایش ضعیف شده بود. درهاى خانه را هم بسته بودیم. ناگاه مردى نزد ما حاضر شد که از مهابت و عظمت او ترسیده و بر خود لرزیدیم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجّب کردیم.

این حالت او، ما را از این‌که راجع به کیفیّت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال کنیم، غافل کرد.

قدرى نزد پدرم نشست و با او مشغول صحبت شد و پدرم گریه مى‌کرد. بعد از آن برخاست و از نظر ما غایب شد.

پدرم با سنگینى حرکت نمود و به جانب من نگریست و گفت: مرا بنشانید. او را نشانیدیم.

چشمهایش را باز کرد و گفت: آن کسى‌که نزد من بود کجا رفت؟

گفتیم: از همان راهى که آمده بود، رفت. گفت: بگردید. شاید او را پیدا کنید.

در اطراف خانه جستجو کردیم؛ ولى درها را بسته دیدیم و اصلا اثرى از آن شخص نیافتیم.

برگشتیم و پدرم را از درهاى بسته و نیافتن او خبر دادیم و از او پرسیدیم: ایشان چه‌کسى بود؟

گفت: مولاى ما حضرت صاحب الزّمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا، مرض او شدّت کرد و دار فانى را وداع گفت.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد