خانه » همه » مذهبی » تعریف فلسفه قاره‌ای و تقابل آن با فلسفه تحلیلی

تعریف فلسفه قاره‌ای و تقابل آن با فلسفه تحلیلی

توجه فیلسوفان تحلیلی بیشتر معطوف به مسائل مربوط به منطق، زبان، نظریۀ معرفت و معرفت‌شناسی دانش‌های مختلف از جمله فلسفۀ علم، فلسفۀ اخلاق، فلسفۀ سیاست و فلسفۀ دین است، درحالی‌که فلسفۀ قاره‌ای به مسائل خاصی از قبیل پدیدارشناسی، اگزیستانس انسانی، تفسیر متن، نقد مدرنیته و فلسفۀ تاریخ بیشتر توجه دارد.

به‌هرحال اگرچه تقسیم فلسفۀ معاصر به فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قاره‌ای امروزه تقریباً مقبول افتاده است، اما تداوم بحث‌ها در اطراف آن موجب شده است که این مسئله همچنان مسئله‌ای زنده باشد و موضع‌گیری‌های گاه‌وبیگاه فیلسوفان دو سنت علیه یکدیگر، آتشی بر خرمن اختلاف میان آن دو می‌افکند. اما آیا این تقسیم صرفاً یک تقسیم جغرافیایی یا زبانی است یا اینکه ریشه در اختلاف‌نظر بنیادی میان دیدگاه‌های فیلسوفان دو سنت دارد. برای تحلیل نسبت میان آن دو ابتدا لازم است ویژگی‌های عام دو سنت را بررسی کنیم.

فلسفۀ تحلیلی
فلسفۀ تحلیلی، مفهومی خوشه‌ای است و تعریف آن تقریباً ناممکن است، زیرا مشتمل بر مجموعۀ یکدستی از آموزه‌ها نیست و به موضوع واحدی نمی‌پردازد، بلکه بیشتر شبیه یک روش و نحوۀ پرداختن به یک مسئله است و البته نه یک روش، بلکه مجموعه‌ای از روش‌ها و آموزه‌هاست که باهم مشابهت خانوادگی۱ دارند. این فلسفه در فاصلۀ سال‌های ۱۹۱۰ تا ۱۹۷۰ به‌عنوان یک جریان فلسفی برجسته مطرح بود، ولی در چارک آخر قرن بیستم، آن برجستگی را از دست داد و در کنار فلسفۀ قاره‌ای، چونان یکی از دو جریان فلسفی برجستۀ معاصر قرار گرفت. فلسفۀ تحلیلی امروزه دربرگیرندۀ اندیشه‌های متفاوت و گاه متنافر است؛ چنان‌که تلخیص و توصیف آن، کاری دشوار است.
یکی از ویژگی‌های فلسفۀ تحلیلی در آغاز، مخالفت با ایدئالیسم بوده است. فرگه ایدئالیسم هوسرل را رد کرد و کمی بعد راسل و مور، مستقل از فرگه، علیه ایدئالیسم بریتانیا موضع گرفتند. فلسفۀ تحلیلی همچون مارکسیسم، دوست دارد خود را در قالب مخالفت با ایدئالیسم معرفی کند و ایدئالیسم را آن چیزی می‌داند که مورد انکار این فلسفه است. البته با اینکه هنوز برخی از فیلسوفان تحلیلی مخالف ایدئالیسم‌اند، ولی پاره‌ای از ایشان گرایش تحلیلی به سمت هگل پیدا کرده‌اند. فی‌المثل سلارز، رورتی، براندوم، مک داول، استکلر،[ii] ویتوفر،[iii] گراو،[iv] و دانتو[v] چنین گرایشی دارند. البته آن‌ها می‌کوشند میان هگل و ایدئالیسم تمایز قائل شوند و درحالی‌که ایدئالیسم او را در پرانتز می‌گذارند، علایق تحلیلی خود را در فلسفۀ او دنبال کنند.
اگرچه از آغاز این جریان فکری، مفاهیمی چون تحلیل، تحلیل منطقی و تحلیل مفهومی به کار رفته بود، اما عنوان «فلسفۀ تحلیلی» بعدها به کار رفت. این عنوان ظاهراً اولین‌بار در دهۀ سی قرن بیستم، در مقاله‌ای از نیگل با عنوان «تأثیرات و برداشت‌های فلسفۀ تحلیلی» به کار رفته است. نیگل در این مقاله، ماجرای تفکر فلسفی درباب منطق و روش را در کمبریج، وین، پراگ، ورشو و لوو دنبال می‌کند؛ گواینکه بیشتر به بیان آموزه‌های مور، ویتگنشتاین و فیلسوفان حلقۀ وین و به‌ویژه کارناپ می‌پردازد. وی می‌گوید که شکل‌گیری حلقۀ وین به سال ۱۹۲۲ برمی‌گردد که در آن کرسی فلسفه در دانشگاه وین به موریتس شلیک سپرده شد.
اما این حلقه تا مدت‌ها بعد، خود را چونان یک مکتب فلسفی تلقی نمی‌کرد. عناصر مؤثر در رشد این حلقه عبارت بودند از: پوزیتیویسم اگوست کنت و ارنست ماخ و تحلیل منطقی راسل، قراردادگرایی علم‌گرای پوانکاره و پژوهش‌های روش‌شناختی پیر دوئم که در «تراکتاتوس» ویتگنشتاین باهم جمع شده بودند؛ کتابی که تا دو سال موضوع بحث جلسات حلقه بود. اگرچه نیگل در مقالۀ خود چندبار عنوان فلسفۀ تحلیلی را به کار می‌برد، اما این کاربرد موجب رواج آن نشد. فون رایت حدس می‌زند که این عنوان از طریق آثار پس از جنگ آرتور پاپ، نظیر «عناصر فلسفۀ تحلیلی» (۱۹۴۹) و «معناشناسی و حقیقت ضروری: پژوهشی در مبانی فلسفۀ تحلیلی» (۱۹۵۸) رواج یافته است. فلسفۀ تحلیلی، فیلسوفان بسیاری را دربرمی‌گیرد که در سه مرکز کمبریج،۲ وین۳ و آکسفورد۴ فعالیت می‌کردند.
به‌هرروی، فلسفۀ تحلیلی در کمبریج با کارهای راسل و مور و به‌ویژه مواجهۀ آن‌ها با ایدئالیسم بریتانیا آغاز شد و به‌تدریج در کار راسل و ویتگنشتاین متقدم و با اتمیسم منطقی، به‌سمت تحلیل منطقی کشیده شد. این رویکرد منطقی بعدها در اندیشۀ فیلسوفان حلقۀ وین بازتاب یافت. البته ویتگنشتاین در دورۀ دوم تفکرش از آن رویکرد منطقی روی‌گردان می‌شود، درحالی‌که راسل به آن وفادار می‌ماند و روی‌گردانی ویتگنشتاین را نیز برنمی‌تابد. فلسفۀ تحلیلی در اندیشۀ پوزیتیویست‌های منطقی، اگرچه با تأکید بر تحلیل منطقی همراه است، اما به‌دلیل حاکمیت نگرش علم‌گرایانه و فیزیکالیستی، به فلسفه‌ای علمی تبدیل می‌شود. پوزیتیویست‌ها با برگرفتن اصل تحقیق‌پذیری چونان ملاک تفکیک علم از غیرعلم و نیز ملاک معناداری، گزاره‌های مابعدالطبیعی، دینی و اخلاقی را فاقد معنا دانستند. 
منتقدان ایشان نیز پذیرش این ملاک را مستلزم بی‌معنایی سخنان آن‌ها درباب این ملاک دانستند. فلسفۀ تحلیلی در آکسفورد، بیشتر متأثر از ویتگنشتاین متأخر بود که اندیشه‌های او را پیش از آنکه در «پژوهش‌های فلسفی» چاپ شود، وایزمن و پاول و بعدها آنسکوم به آکسفورد گسترش دادند. بااین‌همه برخی از فیلسوفان آکسفورد، همچون آستین، نیل و گرایس، اعتنایی به این اندیشه‌ها نکردند. این فلسفه برخلاف فلسفۀ حلقۀ وین، یک مکتب نبود و نمی‌توان اصولی را به‌عنوان اصول مشترک اندیشۀ فیلسوفان آن معرفی کرد. آن‌ها اندیشه‌های ویتگنشتاین را بیش از آنکه بپرورانند، مشابه‌سازی کردند. آرای ایشان چنان متفاوت و گاه متعارض است که به‌تعبیر هکر، اطلاق عنوان گمراه‌کنندۀ فلسفۀ زبان روزمره بر ایشان، نشانۀ ناآگاهی از اندیشه‌های آن‌هاست. در چارک آخر قرن بیستم، فلسفۀ تحلیلی برجستگی خود را از دست داد و پاره‌ای از فیلسوفان آن همچون رورتی، در برابر آن موضع انتقادی گرفتند.

فلسفۀ قاره‌ای
فلسفۀ قاره‌ای با هوسرل آغاز می‌شود و در هایدگر و پس از آن از طریق سارتر، مرلوپونتی، گادامر و دریدا ادامه پیدا می‌کند. هایدگر این فلسفه را پدیدارشناسی دانست و درحالی‌که نظریاتش بر مطالعۀ هوسرل استوار بود، با اصول محوری فلسفۀ او همچون تحویل، شهود ذاتی و پیوند با دکارت‌گرایی مخالفت کرد. تام راکمور می‌گوید که هایدگر بیش از آنکه باعث گسترش پدیدارشناسی شده باشد، موجب افول آن شد. گواینکه هنوز هستند فیلسوفانی که منتسب به این گرایش‌اند و البته روشن نیست که فراتر از عنوان، تا چه‌حد در رویکرد به مسائل فلسفی هم‌رأی‌اند.
البته تعریف فلسفۀ قاره‌ای به فلسفه‌ای که صرفاً حاصل کار فیلسوفانی چون هایدگر و آدورنو، هابرماس و اپل، سارتر و لویناس، فوکو، لاکان، آلتوسر و دریداست، قابل مناقشه است، زیرا سایر فلسفه‌هایی را که در اروپا شکل گرفته‌اند، دربرنمی‌گیرد. فیلسوفان تحلیلی اغلب فلسفۀ قاره‌ای را مبهم و ابهام‌گرا معرفی می‌کنند که به ادبیات بیشتر نزدیک است تا به فلسفه و از برهان و تحلیل دوری می‌گزیند و در مقابل، فلسفۀ تحلیلی را پوزیتیویسم منطقی و فلسفۀ زبان توصیف می‌کنند.
اما این دو توصیف خالی از اشکال نیست، زیرا توجه فیلسوفان قاره‌ای به ادبیات، به‌ویژه رمان و نمایشنامه، به‌اقتضای توجه ایشان به حالات و تجربه‌های انسانی بوده است که در رمان به‌خوبی به تصویر درمی‌آید. پس این امر موجب خروج آن‌ها از قلمرو فلسفه نیست؛ درست همان‌طور که گرایش فیلسوفان تحلیلی به علم، هنر و معرفت‌های درجه‌دوم نیز چنین استلزامی ندارد. ایراد دیگر آنکه فلسفۀ تحلیلی را نمی‌توان محدود به پوزیتیویسم منطقی و فلسفۀ زبان دانست؛ چراکه موجب می‌شود فیلسوفان بزرگی چون مور، فرگه، راسل و ویتگنشتاین متقدم خارج از این حوزه قرار بگیرند.
فلسفۀ قاره‌ای به‌معنای اخص، برآمده از فلسفۀ نیچه است و در آن اندیشه‌ها و گرایش‌های ضدعقل‌گرا همچون پسامدرنیسم وجود دارند، اما این فلسفه به‌معنای اعم، ایدئالیسم آلمان، مارکسیسم و دنبالۀ آن‌ها در دورۀ معاصر مثل نظریۀ انتقادی را دربرمی‌گیرد. فیلسوفان قاره‌ای هرگز از اینکه این عنوان بر آن‌ها اطلاق شود، خرسند نیستند، زیرا معتقدند که فلسفه را به‌معنای سنتی آن دنبال می‌کنند. مثلاً از سنت پژوهش تاریخی حمایت می‌کنند. آن‌ها عنوان قاره‌ای را عنوانی می‌دانند که از بیرون و از ناحیۀ یک دیدگاه تنگ‌نظرانه و شکاکانۀ اروپایی-بریتانیایی بر آن‌ها تحمیل شده است. آن‌ها بیشتر مایل‌اند که سنت فکری‌شان فلسفۀ اروپایی خوانده شود؛ سنتی که از یونان آغاز می‌شود و تا ایدئالیسم آلمان، هرمنوتیک و گرایش نوکانتی ادامه می‌یابد.
اما مسئله این است که فلسفۀ اروپایی در کنار نیچه، فوکو، دلوز و لاکان، نام کسانی چون لاپلاس، کنت، فرگه، کارناپ، شلیک، پوپر و ویتگنشتاین را دربرمی‌گیرد، درحالی‌که این فیلسوفان در سنت تحلیلی جای می‌گیرند. از سوی دیگر، به ‌نظر می‌رسد که تعبیر فلسفۀ «اروپایی» نیز سودمند نیست، زیرا موجب می‌شود کسانی که در آمریکا در زمینۀ فلسفۀ قاره‌ای، به‌ویژه اندیشۀ هایدگر، دریدا و دیگران کار می‌کنند، مثل ریچارد رورتی، یوهان سالیس (John Sallis) و جک کپوتو (Jack Caputo)، خارج از این سنت قرار بگیرند.
در طرف مقابل هم فلسفۀ تحلیلی محدود به جهان انگلیسی‌زبان نیست؛ چنان‌که مایکل دامت از جایگاه اندیشۀ فرگه در پیدایش فلسفۀ تحلیلی دفاع می‌کند و کسانی چون ماترینیچ و سوسا، فلسفۀ تحلیلی را کار مور، راسل و دیگر فلاسفۀ بریتانیایی تا نیمۀ قرن بیستم می‌دانند و درعین‌حال برای آنکه این عنوان پیشرفت‌های بعدی در فلسفۀ تحلیلی را نیز دربرگیرد، پیشنهاد می‌کنند که فلسفۀ تحلیلی، فلسفۀ انگلیسی-آلمانی خوانده شود تا سهم فیلسوفان بزرگی چون کارناپ، فایگل، رایشنباخ و دیگران را پس از مهاجرت به آمریکا شامل بشود. اما در مقابل، گروهی برای تأکید بر نقش فیلسوفان اتریشی مثل برنتانو و بولزانو و نیز ویتگنشتاین و پوپر، این فلسفه را انگلیسی-اتریشی نامیده‌اند.
دشواری اطلاق عناوین بر دو سنت تحلیلی و قاره‌ای، در دشواری تمایزی ظاهر می‌شود که میان روش‌های خاص هریک از آن‌ها می‌توان قائل شد. هر دو سنت تلاش می‌کنند تا بسیار دقیق، علمی و حساس نسبت به زبان باشند. برخی بر این نظرند که فلسفۀ تحلیلی بیشتر مسئله‌محور است، درحالی‌که فلسفۀ قاره‌ای بر تبیین متن متمرکز است. با وجود این، مسائل مشترکی دارند. از جمله اینکه هر دو تاحدی به شکاکیت و نسبیت‌گرایی کشیده می‌شوند؛ چنان‌که برخی از اندیشمندان هر دو سنت در قرن بیستم، متهم به نسبیت‌گرایی شده‌اند: از جان دیویی، توماس کوهن و ویتگنشتاین تا کواین و پاتنام، از نیچه تا میشل فوکو، دریدا و ریچارد رورتی و حتی مارتین هایدگر. در اوایل قرن بیستم، هوسرل فلسفۀ ویلهلم دیلتای دربارۀ جهان‌بینی‌ها را بالضروره مستلزم نسبیت‌گرایی دانست و در اواخر این قرن، دفاع هیلاری پاتنام از نسبیت ادراکی چونان نوعی نسبیت‌گرایی تفسیر شد، زیرا در آن، وجود «آنچه هست» بالنسبه به یک شاکلۀ مفهومی خاص معنا می‌یابد.

در سنت قاره‌ای، پدیدارشناسی توصیفی هوسرل زمینه را برای پیدایش پدیدارشناسی هرمنوتیک هایدگر فراهم کرد و سرانجام (تاحدی در واکنش به ساختارگرایی‌ای که خود واکنشی در برابر اگزیستانسیالیسم بود) به ساختارشکنی فرانسوی منتهی شد. ساختارشکنی مفهوم، معانی ایده‌آل ثابت را به چالش کشید و از تفاوت (difference) و انتشار (dissemination) دفاع کرد؛ مفاهیمی که پراکندگی معنا و عدم امکان قول به کافی بودن گفت‌وگو دربارۀ مسئلۀ معنا را نشان می‌دهند. در فلسفۀ تحلیلی، اطمینان فلسفی به زبان روزمره به‌تدریج کشیده شد به مسائل مربوط به ترجمۀ افراطی در کواین، تشخیص چندگونگی بازشاکله‌های مفهومی در پاتنام و چندگونگی و مقایسه‌ناپذیری بازی‌های زبانی در ویتگنشتاین.

در اوایل دهۀ ۱۹۳۰، واگرایی فکری بنیادی میان دو سنت یادشده در حملۀ کارناپ به شبه‌گزاره‌های مابعدالطبیعی و به‌ویژه نقد او بر جملۀ معروف هایدگر که می‌گوید «هیچ خود می‌هیچد»[vi] ظاهر شد. از نظر کارناپ، این جمله شبه‌گزارۀ متافیزیکی است که اگرچه صورت گزاره را دارد، اما چون ساختار منطقی زبان را نقض می‌کند، بی‌معناست. درحالی‌که از نظر هایدگر چنین تصور نادرستی ناشی از کاربرد نابجای منطق است.

در مجادلۀ میان هایدگر و کارناپ، یک طرف اظهارات عمیق اما به‌ظاهر نامعقول را به‌صورت مغلق ارائه می‌کند و طرف دیگر با فضل‌فروشی چنین اظهاراتی را در معرض بررسی منطقی کاملاً نامناسب قرار می‌دهد. به‌هرحال ناآگاهی از طرف مقابل و کوچک‌شماری کار او، چنان شکاف میان دو فلسفۀ تحلیلی و قاره‌ای را زیاد کرده است که ترمیم آن چندان آسان نیست و هریک از طرفین تمایل داشته و دارند که کمتر دربارۀ طرف مقابل بدانند. ازاین‌رو گفت‌وگوی میان آن‌ها همچنان دشوار مانده است. البته برخی از محققان از راه‌های مختلف کوشیده‌اند پیوندی میان آن‌ها برقرار کنند.


ارجاعات:
۱. این مقاله برگرفته از سه مقالۀ اینجانب با مشخصات زیر است:
«کاوشی در ریشه‌های تقابل فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قاره‌ای»، ذهن، فصلنامۀ علمی-پژوهشی معرفت‌شناسی و حوزه‌های مرتبط، سال دوازدهم، ش۴۸، زمستان ۱۳۹۰.

«تلقی انگلیسی-اتریشی از فلسفۀ تحلیلی»، غرب‌شناسی بنیادی، دو فصلنامۀ علمی-پژوهشی، سال سوم، شمارۀ اول، بهار و تابستان ۱۳۹۱.

«تقسیم فلسفۀ معاصر به تحلیلی و قاره‌ای»، متافیزیک، مجلۀ علمی-پژوهشی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان، سال ۴۹، دورۀ جدید، سال پنجم، ش۱۵، بهار و تابستان ۱۳۹۰.


[ii]. Stekeler
[iii]. Weithofer
[iv]. Grau
[v]. Danto
[vi]. Nothingness itself nothings.

***
ریشه‌های دودستگی تحلیلی-قاره‌ای در برخورد داووس

فریدمن در «جدایی راه‌ها: کارناپ، کاسیرر و هایدگر» سابقۀ دودستگی تحلیلی-قاره‌ای را در رویارویی و برخوردی می‌بیند که در ۱۹۲۹ در شهر داووس سوئیس میان هایدگر و کاسیرر روی داد.[۱] از نظر او، منتقدان کارناپ و برتر از همه کواین که او را بی‌ارزش دانسته‌اند، در مورد او دچار بدفهمی شده‌اند، زیرا چهرۀ اصلی فلسفه در قرن بیستم، بیش از هایدگر، کارناپ است. کارناپ در داووس حاضر و هایدگر را در آنجا دیده بود و با او صحبت کرده بود و تحت‌تأثیر این آشنایی، وقتی به وین برگشت، به مطالعۀ فلسفۀ هایدگر پرداخت و کمی بعد «غلبه بر مابعدالطبیعه» را نوشت. وی در شرایط سیاسی بسیار دشوار اوایل دهۀ ۱۹۳۰ کوشید کرسی استادی را در دانشگاه به دست آورد، اما با به قدرت رسیدن نازیسم در آلمان، اختلاف میان او و هایدگر تشدید شد. در این دوره، هایدگر ریاست دانشگاه فرایبورگ را برعهده گرفت، درحالی‌که کارناپ و کاسیرر به جهان انگلیسی‌زبان مهاجرت کردند. از نظر فریدمن، مواجهۀ کارناپ، کاسیرر و هایدگر در داووس، اهمیت زیادی برای فهم دودستگی فلسفۀ معاصر میان تحلیلی و قاره‌ای دارد؛ چراکه تا پیش از آن، چنین تقابلی دست‌کم در فضای عقلی جهان آلمانی‌زبان وجود نداشت. تجربه‌گرایی منطقی، پدیدارشناسی هوسرل، کانت‌گرایی جدید و روایت اگزیستانسیالیستی-هرمنوتیک جدید هایدگر از پدیدارشناسی، درگیر مجموعۀ جذابی از مجادلات و منازعات فلسفی بودند و توجه همۀ آن‌ها معطوف به تغییرات انقلابی‌ای بود که پس از آن، علوم طبیعی و علوم انسانی هر دو را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. اگر اختلاف‌نظر بر سر تفسیر این تغییرات انقلابی نبود، آن‌ها همچنان بر سر مجموعه‌ای از مسائل فلسفی مشترک باهم بحث می‌کردند و این‌همه از یکدیگر دور نمی‌شدند. گذشته از این، برخورد داووس با سرنوشت کانت‌گرایی جدید و تفسیر مناسب کانت پیوند وثیقی پیدا کرده بود، زیرا در آنجا هایدگر به نقد مکتب نوکانتی ماربورگ پرداخته بود که کاسیرر طرفدار آن بود. فریدمن با بررسی دقیق این امر که چگونه هریک از آن سه فیلسوف از یک میراث مشترک نوکانتی مسیر خود را برگرفت و چگونه اختلاف‌نظر میان ایشان شکل گرفت، ماهیت و سرچشمۀ دودستگی فلسفۀ تحلیلی-قاره‌ای را روشن می‌کند و با اشاره به پیوند این بحث فلسفی با منازعات سیاسی و اجتماعی آن دوره و به‌دنبال آن مهاجرت عقلی بزرگ از ۱۹۳۳ به بعد، نشان می‌دهد که چگونه این امر موجب افتراق زبانی و جغرافیایی دو سنت فلسفی تحلیلی و قاره‌ای شده است. در برخورد داووس موضع کاسیرر حد وسط میان دو موضع افراطی کارناپ و هایدگر است و می‌کوشد پلی بزند بر شکاف میان از یک‌سو رویکرد علم‌گرایانۀ کارناپ به فلسفه و از سوی دیگر، تلاش هایدگر برای بردن فلسفه به مسیری کاملاً مخالف.[۲]

جنبۀ اجتماعی-سیاسی برخورد داووس

در برخورد داووس، علاوه‌بر تلاقی دو نگرش فلسفی، تلاقی دو رویکرد سیاسی-اجتماعی را می‌توان دید. کاسیرر یکی از نمایندگان برجستۀ معاصر برای سنت روشن‌فکری لیبرال ‌کلاسیک در آلمان و درعین‌حال نمایندۀ پیشرو جمهوری‌خواهی سیاسی جدید بود. وی در خانواده‌ای یهودی، جهان‌وطن و ثروتمند به دنیا آمد و رساله‌اش را زیر نظر هرمان کوهن[۳] گذراند. 
کاسیرر از ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۹ درس‌گفتارهایی را در دانشگاه برلین ارائه کرد و به‌رغم آثار ارزشمندش و به‌ویژه چاپ ویراستۀ مجموعه‌آثار لایب نیتس و کانت، قادر نبود مقامی عادی را در دانشکده به دست آورد و در واقع کار دانشگاهی‌اش را وامدار جمهوری وایمار[۴] بود که در ۱۹۱۹ کرسی استادی در دانشگاه‌های تازه‌تأسیس فرانکفورت و هامبورگ را در اختیار او گذاشت. وی در آگوست ۱۹۲۸ پس از حدود یک دهه کار مفید در هامبورگ، که در ضمن آن نگارش «فلسفۀ صورت‌های نمادین» را به پایان برد، در جشن دهمین سالگرد تأسیس جمهوری وایمار سخنرانی کرد و در برابر نظر همگانی که این جمهوری را تاحدی غیرآلمانی می‌دانستند، به دفاع از این جمهوری پرداخت. از نظر او، ایدۀ تأسیس حکومت جمهوری در سنت فلسفی آلمان ریشه دارد.[۵]

مسیر اجتماعی-سیاسی هایدگر درست عکس مسیر کاسیرر بود. او در یک خانوادۀ زیر متوسط به دنیا آمد. وی ابتدا تصمیم گرفت الهیات بخواند و کشیش شود، اما در جریان تحصیل در فرایبورگ، تحت‌تأثیر خوانش هنریش ریکرت[۶] از کانت‌گرایی جدید و تاحد زیادی تحت‌تأثیر پدیدارشناسی هوسرل قرار گرفت. او پس از آنکه دکترایش را زیر نظر ریکرت گذراند، وقتی هوسرل در ۱۹۱۶ از گوتینگن به فرایبورگ آمد، دستیار او شد. 
وی بعدها پس از رسیدن به مرتبۀ دانشیاری در ماربورگ، از ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۸، جانشین هوسرل در فرایبورگ شد. هایدگر دوستدار جمهوری وایمار نبود و وقتی هیتلر در ۱۹۳۳ به قدرت رسید، رئیس دانشگاه فرایبورگ شد و به‌صورت رسمی به حزب نازی پیوست و در ماه می ‌همان سال، پیروزی جنبش سیاسی جدید را با سخنرانی مشهور خود در مقام ریاست دانشگاه با عنوان «ابراز وجود دانشگاه آلمانی» بزرگ داشت. وی اگرچه پس از ده ماه ریاست دانشگاه را رها کرد و ظاهراً از حکومت نازی مأیوس و ناخرسند شد، با وجود این در درس‌گفتارهای مشهورش، «مقدمه‌ای بر مابعدالطبیعه»، که در ۱۹۳۵ ارائه کرد و در ۱۹۵۳ منتشر شد، آلمان را بهترین امید غرب برای رهایی از کمونیسم روسیه از یک‌سو و دموکراسی فناورانۀ آمریکایی از سوی دیگر و به‌اصطلاح در تعبیری مشهور و پرطنین، آن را چونان حقیقت و عظمت درونی جنبش ناسیونال‌سوسیالیسم معرفی کرد. 
اختلاف‌نظر سیاسی میان کاسیرر و هایدگر در برخورد داووس هنوز ظاهر نشده بود. مباحثۀ داووس در یک فضای دانشگاهی بسیار دوستانه صورت گرفت و آن دو قبل و بعد از آن دیدار و بلکه تقریباً تا پیش از قبول ریاست دانشگاه از جانب هایدگر، رابطه‌ای دوستانه همراه با احترام متقابل باهم داشتند،[۷] اما پس از ۱۹۳۳ اختلاف‌نظر فلسفی و سیاسی-اجتماعی آن دو شدید می‌شود؛ چنان‌که هایدگر با حکومت نازی از سر مهر درمی‌آید و کاسیرر او را در کنار اسوالد اشپنگلر مورخ، پدیدآورندۀ فلسفه‌ای معرفی می‌کند که موجب تضعیف و به‌تدریج زوال نیروهایی شد که می‌توانستند در برابر اسطورۀ سیاسی جدید، یعنی فاشیسم مقاومت کنند.

گزارش کارناپ[۸] از برخورد داووس درخور توجه است. وی می‌گوید که سخنان کاسیرر خوب، اما تاحدی ساده بود، درحالی‌که هایدگر فردی جدی، واقع‌بین و سخنانش بسیار جذاب بود. او می‌گوید که یک‌بار در حال پیاده‌روی حدود یک ساعت با هایدگر دربارۀ مخالفتش با ایدئالیسم به‌ویژه در آموزش همگانی و مسئلۀ «پرسش از وجود» که هایدگر تازه آن را مطرح کرده بود، صحبت کرده بود و بار دیگر در یک کافه با هایدگر و استادی از بُن، دربارۀ امکان بیان کردن هرچیزی حتی پرسش از هدف و معنا با استفاده از مفاهیم فیزیکی صحبت می‌کردند و هایدگر به‌دلیل آشنایی بیشتر کارناپ با این موضوع، بحث را به او واگذار کرده بود. کارناپ همچنین کاسیرر را بسیار صمیمی یافته بود و درباب مسائلی که با آن‌ها درگیر بود، از او توصیه‌های ارزشمندی برای رسیدن به یک دیدگاه استوار برگرفته بود. بنابراین کارناپ به‌رغم اختلاف‌نظر با کاسیرر و هایدگر، رابطۀ خوبی با آن‌ها داشت و از ثمرات این دوستی علمی بهره می‌برد.

کارناپ پس از برخورد داووس به فلسفۀ هایدگر علاقه پیدا کرد و ظاهراً در همان ایام «وجود و زمان» او را مطالعه کرد. وی در تابستان ۱۹۳۰ در وین در یک بحث گروهی شرکت کرد که هدایت آن برعهدۀ هنریش گمپرتس و کارل بوهلر بود و در آن کتاب هایدگر مورد نقد و بررسی شدید قرار گرفته بود. کارناپ می‌گوید که گمپرتس و بوهلر از توانایی او بر تفسیر هایدگر شگفت‌زده شده بودند. پس آگاهی کارناپ به فلسفۀ هایدگر جدی بود و ازاین‌رو تعجبی ندارد که در ۱۹۳۰ وقتی در حال نوشتن مقالۀ معروفش «حذف مابعدالطبیعه از طریق تحلیل منطقی زبان» بود، مثال شبه‌گزاره‌های مابعدالطبیعی را از آثار هایدگر برگرفت.[۹]

فریدمن دودستگی فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قاره‌ای را امری فلسفی و سیاسی می‌داند. او برخلاف کسانی که مخالفت مور و راسل را با ایدئالیسم، وجه فارق آن دو گرایش و ایدئالیست را منکر جهان خارج می‌دانند، تمایلی ندارد ایدئالیسم را رد کند و هر ایدئالیستی را منکر جهان خارج نمی‌داند. گذشته از این، وجه فارق دو گرایش را نه انکار ایدئالیسم، بلکه بحث بر سر نقش اصلی منطق می‌داند؛ بحثی که میان هایدگر و کارناپ در جریان بود و با ظهور نازیسم و به‌دنبال آن تبعید کارناپ ناتمام ماند. هایدگر که نظر کارناپ را مبنی بر نقش بنیادی منطق رد کرد، به نازیسم پیوست و کارناپ که از نقش بنیادی منطق دفاع می‌کرد، نازیسم را رد کرد. 
از نظر فریدمن در اندیشۀ هایدگر و کارناپ، زمینه‌های مشترکی وجود داشت که اگر شرایط سیاسی اجازه می‌داد، ممکن بود آن زمینۀ مشترک موجب شود اختلاف‌نظر میان ایشان برطرف شود. البته مجادلۀ میان هایدگر و کاسیرر به‌جایی نرسید، چون زمینۀ مشترکی در کار نبود. هایدگر با کاسیرر و کارناپ درگیر نشد، چون چیز کمی دربارۀ اندیشه‌های آن‌ها می‌دانست. بااین‌حال مخالف آن‌ها بود. او متنفر از علوم طبیعی و صورت جدید منطق بود که به دست راسل، کارناپ و بسیاری دیگر بسط یافته بود. البته آشنایی کارناپ هم با فلسفۀ هایدگر چندان عمیق نبود. کاسیرر از زمان هگل، شاید تنها کسی باشد که توانسته است اندیشه‌هایی را از فیلسوفانی به‌شدت مخالف یکدیگر همچون کارناپ و هایدگر، باهم جمع کند.

بنابراین از نظر فریدمن، جدایی عقلی تمام‌عیار و از دست دادن تقریباً کامل فهم متقابل میان این دو سنت، پیامد به قدرت رسیدن نازیسم در ۱۹۳۳ است که مهاجرت عقلی را در پی داشت. تا پیش از این، پوزیتیویسم منطقی به‌ویژه در اندیشۀ کارناپ، پیوند فعالی داشت با دیگر جریان‌های فلسفی آلمانی‌زبان از جمله کانت‌گرایی جدید، پدیدارشناسی هوسرل و پدیدارشناسی وجودی هرمنوتیک که بعداً به دست هایدگر بسط پیدا کرد. اما پس از حاکمیت نازیسم، هوسرل درگذشت و کاسیرر و کارناپ مهاجرت کردند و در پی آن، فلسفۀ علمی، جهان آلمانی‌زبان را کاملاً ترک کرد و در آمریکا مستقر شد و در آنجا با دیگر جریان فلسفی انگلیسی‌زبان به‌ویژه از بریتانیا ترکیب شد و آن چیزی را به وجود آورد که ما آن را سنت تحلیلی می‌نامیم و تنها فیلسوف بزرگی که در اروپا باقی ماند، هایدگر بود و بدین‌جهت نقطۀ آغاز سنت قاره‌ای دانسته می‌شود. پس ظهور نازیسم نقطۀ آغاز عدم درک متقابل کامل طرفین از لحاظ زبانی، جغرافیایی و مفهومی است.

تحلیل فریدمن خالی از اشکال نیست؛ چراکه به سابقۀ فلسفۀ تحلیلی پیش از دهۀ ۱۹۳۰ توجه نمی‌کند و پیدایش سنت تحلیلی در آمریکا را چونان خاستگاه فلسفۀ تحلیلی معرفی می‌کند، درحالی‌که شکل‌گیری این فلسفه به آغاز قرن بیستم برمی‌گردد؛ آنجا که کارهای فرگه در زمینۀ مبانی ریاضیات و به‌دنبال آن تحلیل مفهوم اندیشه از یک‌سو و کارهای راسل و مور در مبانی ریاضیات و نقد ایدئالیسم از سوی دیگر، زمینه‌ساز شکل‌گیری سنت تحلیلی شد. همچنین آغاز فلسفۀ قاره‌ای را نمی‌توان فلسفۀ هایدگر دانست و سابقۀ این سنت فلسفی را باید در فلسفۀ نیچه، کی‌یرکگور و هوسرل جست‌وجو کرد.

فریدمن، کاسیرر را گزینۀ مناسبی برای جمع میان دو سنت تحلیلی و قاره‌ای می‌داند، زیرا از لحاظ سیاسی مدافع جمهوری وایمار بود و هرگز شیفتۀ دو موضع سیاسی‌اجتماعی افراطی هایدگر و کارناپ قرار نگرفت. او خود را در قلمرو فلسفه، نمایندۀ معاصر فلسفۀ کلاسیک می‌دانست که آن را ایدئالیسم فلسفی جدید می‌نامید و در قلمرو سیاست، خود را نمایندۀ سنت بزرگ کلاسیک، یعنی اندیشۀ سیاسی لیبرال جمهوری‌خواه به‌شمار می‌آورد و ازاین‌رو موضع او در هر دو قلمرو مسالمت‌آمیز بود. وی تا پیش از ۱۹۳۳، رابطه‌ای صمیمی با هایدگر داشت، اما پس از آن، این رابطه کم‌رنگ شد؛ به‌طوری‌که در هیچ نوشته‌ای دربارۀ فعالیت سیاسی هایدگر صحبت نکرد.

تام راکمور در مقاله‌ای با عنوان «دربارۀ ساختار فلسفۀ قرن بیستم» به نقد نظر فریدمن درباب دودستگی فلسفۀ معاصر پرداخته و چند ایراد را بر او وارد کرده است:

۱. دودستگی میان فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قاره‌ای امری واقعی و پایدار است.

۲. اختلاف میان آن دو را نمی‌توان به نقش بنیادی منطق منحصر کرد و چنان‌که فریدمن نشان داده است، بحث میان کارناپ و هایدگر نه بر سر نوع خاصی از منطق، بلکه بر سر نسبت منطق با علوم دقیق و دیگر حوزه‌های شناختی بود.

۳. اگرچه تقسیم فلسفۀ معاصر به تحلیلی و قاره‌ای، پیامدهای سیاسی دارد و فی‌المثل بر انتخاب افراد برای کرسی‌های علمی و مناصب تخصصی مهم تأثیر می‌گذارد، اما نمی‌توان آن دودستگی را صرفاً به سیاست تحویل کرد.

۴. مجادلۀ کاسیرر و هایدگر در داووس نشان می‌دهد که اختلاف‌نظر عمیق فلسفی در میان است؛ به‌طوری‌که سابقۀ آن را می‌توان در نقد فرگه بر روان‌شناسی‌گرایی هوسرل ردیابی کرد.

۵. فریدمن در تحلیل خود از فلسفۀ معاصر، نقش گرایش سوم فلسفۀ معاصر، یعنی پراگماتیسم را نادیده گرفته است.

راکمور در نهایت نتیجه می‌گیرد که دودستگی فلسفۀ معاصر به تفاوت عمیق دو دیدگاه فلسفی مربوط می‌شود. بنابراین بیش از آنکه به‌دنبال رفع این اختلاف باشیم، باید ازسرگیری آگاهانۀ گفت‌وگوی میان آن دو از منظرهای مختلف را دنبال کنیم.

مسئلۀ تقابل فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قاره‌ای به‌رغم آنکه چونان یک مسئله، زمان زیادی از آن می‌گذرد، ولی هنوز اذهان بسیاری را به خود مشغول داشته است و اگرچه در هر دو سنت فیلسوفانی بوده‌اند که پیوسته بر شدت و عمق این اختلاف تأکید کرده‌اند، اما فیلسوفانی نیز بوده‌اند که سعی کرده‌اند از هر طریق ممکن، مشابهت‌ها و قرابت‌هایی در اندیشه‌های طرفین بیابند تا زمینه برای گفت‌وگو و همگرایی فراهم شود. برنشتاین در «پراکسیس و عمل» می‌کوشد با تحلیل این دو مفهوم در چهار مکتب فلسفی مهم معاصر، مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم، پراگماتیسم و فلسفۀ تحلیلی، تشابه را بیابد و فریدمن در «جدایی راه‌ها: کارناپ، کاسیرر و هایدگر» با تحلیل ریشه‌های دودستگی، آن را به نوع رویکرد به منطق و سیاست برمی‌گرداند و بر این نکته تأکید می‌کند که عامل اصلی جدایی و بلکه تنافر طرفین، موضع‌گیری له و علیه نازیسم بوده است. اما برخلاف او، راکمور اختلاف‌نظر میان سه گرایش مهم فلسفۀ معاصر، تحلیلی، قاره‌ای و پراگماتیسم را هنوز بر سر رویکرد درست به نظریۀ شناخت می‌داند. هریک از این تفاسیر در حد خود بخشی از نسبت میان این دو سنت را آشکار می‌کنند، اما درعین‌حال خالی از اشکال نیستند. در کار برنشتاین، این ایراد هست که پراکسیس و عمل تنها موضوعی نیست که مورد توجه فیلسوفان مکاتب مختلف باشد و فی‌المثل توجه به روش و زبان را می‌توان در این مکاتب دنبال کرد. سخن فریدمن هم با این اشکال مواجه است که از دورۀ حکومت نازیسم مدت مدیدی می‌گذرد. بااین‌همه اختلاف همچنان باقی است. پس تحویل آن به سیاست، مغفول گذاشتن اختلافات فلسفی عمیق میان آن دو سنت است. گذشته از این، توجه وسیع به فلسفۀ هایدگر در دورۀ معاصر، که اختصاص به فلسفۀ قاره‌ای ندارد، نشان می‌دهد که دورۀ کوتاه همکاری او با حکومت نازی، تأثیر چندانی در رویکرد به فلسفۀ او نگذاشته است؛ به‌طوری‌که در این زمینه برخی همکاری او را توجیه کرده‌اند و برخی دیگر نگاه استقلالی به اندیشۀ او کرده‌اند. نظر راکمور نیز خالی از اشکال نیست؛ چراکه مستلزم قول به محوریت مسئلۀ شناخت در هر سه گرایش است، درحالی‌که این امر در فلسفۀ تحلیلی، آن‌هم نه در همۀ آن دیده می‌شود. درحالی‌که در فلسفۀ قاره‌ای، در پدیدارشناسی روش و در اگزیستانسیالیسم وجود انسان، بیش از سایر مسائل مطمح نظر است و در پراگماتیسم بیشتر عمل و پراکسیس محوریت دارد. بنابراین در یک جمع‌بندی کلی و با یک بیان تقریبی می‌توان گفت که اختلاف‌نظر میان پراگماتیسم و دو گرایش دیگر، در توجه و عدم توجه به عمل است و اختلاف‌نظر میان فلسفۀ تحلیلی و فلسفۀ قاره‌ای، قابل تحویل به مسئلۀ واحدی نیست؛ چراکه فیلسوفان هریک از این دو سنت، مسائل مختلفی را دنبال کرده‌اند؛ چنان‌که به‌سختی می‌توان مسئله‌ای را به‌عنوان مسئلۀ محوری آن گرایش معرفی کرد. از یک‌سو صرف قرار دادن گرایش‌های مختلف فلسفی همچون پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک، ساختارگرایی، ساختارشکنی، نومارکسیسم و نوتومیسم ذیل عنوان فلسفۀ قاره‌ای نشان می‌دهد که محور واحدی برای این فلسفه وجود ندارد و از سوی دیگر، اختلاف‌نظر میان فیلسوفان تحلیلی، چنان‌که آن را تعریف‌ناپذیر کرده و پاره‌ای از مفسران آن را ناگزیر کرده است که در این زمینه قائل به مشابهت خانوادگی شوند، این هر دو به‌خوبی نشان می‌دهد که نمی‌توان اختلاف یادشده را به محوریت یک یا چند مسئله تحویل کرد؛ چه رسد به اینکه بخواهیم این مسئله را نوع رویکرد به منطق یا سیاست یا شناخت معرفی کنیم.

ارجاعات:

[۱]. در شهر داووس سوئیس در تاریخ هفدهم مارس تا ششم آوریل ۱۹۲۹، با حمایت دول سوئیس، فرانسه و آلمان، یک دوره درس دانشگاهی بین‌المللی برای جمع میان روشن‌فکران انگلیسی‌زبان و آلمانی‌زبان برگزار شد که مهم‌ترین بخش آن درس‌گفتارهای کاسیرر و هایدگر بود که به رویارویی آن دو انجامید. کاسیرر در آن زمان ۵۵ساله بود و از ۱۹۱۹ کرسی فلسفه را در هامبورگ در اختیار داشت، درحالی‌که هایدگر چهل‌ساله بود و به‌زودی کرسی هوسرل را در فرایبورگ به دست می‌آورد.

[۲]. کاسیرر و هایدگر در زمان برخورد داووس، دو فیلسوف برجستۀ آلمان بودند. کاسیرر فعال‌ترین پژوهشگر در فلسفۀ کانت و ویراستار نسخۀ از آن پس رسمیِ مجموعه‌آثار کانت بود و شاهکار خود، «فلسفۀ صورت‌های نمادین» را تازه به پایان برده بود. هایدگر نیز «وجود و زمان» را اخیراً منتشر کرده بود و می‌رفت تا جایگاه ادموند هوسرل را به‌عنوان پیشرو نهضت پدیدارشناسی به دست آورد. وی در درس‌گفتارهای آنجا و مباحثات پس از آن، اولین تفسیر پدیدارشناختی-مابعدالطبیعی افراطی از نقد «عقل محض» را ارائه کرد که در تعارض آشکار با مکتب نوکانتی ماربورگ بود که کاسیرر با آن پیوند نزدیک داشت. هایدگر اندکی بعد از برخورد داووس در ۱۹۲۹، کتاب «کانت و مسئلۀ مابعدالطبیعه» را منتشر کرد. این کتاب در ۱۹۹۱ همراه با یادداشت‌های او دربارۀ داووس منتشر شد.

[۳]. Hermann Cohn بنیان‌گذار مکتب ماربورگ، طرفدار سوسیالیسم مترقی و اولین یهودی‌ای بود که در آلمان کرسی استادی را به دست آورده بود.

[۴]. جمهوری وایمار نظام حکومتی آلمان طی سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۳ است. مورخان این عنوان را برای دورۀ تاریخی حد فاصل پایان جنگ جهانی اول تا روی کار آمدن حکومت نازی‌ها در آلمان به کار می‌برند.

[۵]. کاسیرر سپس از ۱۹۲۹ تا نوامبر ۱۹۳۰ رئیس دانشگاه شد و اولین یهودی‌ای بود که در آلمان به این مقام می‌رسید. به‌دنبال به قدرت رسیدن نازیسم در ۱۹۳۳ مجبور به مهاجرت شد. دو سال را در آکسفورد انگلستان گذراند. شش سال در سوئد در دانشگاه گوتنبرگ و بقیۀ سال‌ها را تا زمان مرگش در ۱۹۴۵ در آمریکا در دانشگاه‌های ییل و کلمبیا سپری کرد.

[۶]. Heinrich Rickert

[۷]. این رابطۀ دوستانه در آثار ایشان نیز بازتاب یافته است. در پانوشتی مشهور در «وجود و زمان» به جلد دوم «فلسفۀ صورت‌های نمادین» و نیز دیدار هایدگر و کاسیرر در یکی از درس‌گفتارهای هایدگر در هامبورگ در ۱۹۲۳ اشاره شده است. هایدگر می‌گوید که در این دیدار هر دو بر سر اهمیت نوعی «تحلیل وجودی از دازاین» که وی در آنجا ارائه کرده بود، به توافق رسیدند. کاسیرر نیز در اقدامی مشابه در جلد سوم «فلسفۀ صورت‌های نمادین» در پنج پانوشت معروف، به هایدگر اشاره می‌کند. علاوه بر این، هریک از دو فیلسوف نقد محترمانه‌ای بر آثار یکدیگر نوشته‌اند. هایدگر در ۱۹۲۸ جلد دوم «فلسفۀ صورت‌های نمادین» را و کاسیرر در ۱۹۳۱ «کانت و مسئلۀ مابعدالطبیعه» را نقد و بررسی کردند. کاسیرر پس از برخورد داووس، به دعوت هایدگر، درس‌گفتاری را در فرایبورگ ارائه کرد و صبح روز بعد در دیداری که با هایدگر داشت، وی را بسیار روشن‌اندیش و صمیمی یافته بود.

[۸]. کارناپ در ژوئن ۱۹۳۰ پیشنهادی را از دانشگاه آلمانی پراگ دریافت کرد و از سال ۱۹۳۱ کرسی تازه‌تأسیس فلسفۀ طبیعی را که مستقل از کرسی علوم طبیعی بود، به دست آورد و تا پایان سال ۱۹۳۵ که به آمریکا مهاجرت کرد، آن را در اختیار داشت.

[۹]. او این مقاله را در درس‌گفتارهایی در ورشو (نوامبر۱۹۳۱)، زوریخ (ژانویۀ ۱۹۳۱)، پراگ در انجمن کانت (نوامبر ۱۹۳۱) و پس از تجدیدنظر در آن، در برلین (جولای ۱۹۳۲) و برون (دسامبر ۱۹۳۲) ارائه کرد و در ۱۹۳۲ در «شناخت» منتشر ساخت.
از: عبدالرزاق حسامی‌فر
منبع: فرهنگ امروز

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد