خانه » همه » خبر » تغییر نگرش، حال و رفتار ما را عوض می کند/6پرده آگاهی

تغییر نگرش، حال و رفتار ما را عوض می کند/6پرده آگاهی

پرده اول: اتحاد همه علیه یکنفر

در سکوتی سنگین در هنگامه فضایی پرهیاهو و پرتحرک، اتحادی در حال شکل‌گیری بود. اتحادی که در ابتدا تهی از واژگان و تنها با زبان بدن و از حرکت چشم‌ها و سر تکان دادن‌ها و تاسف خوردن‌ها آغاز شد؛ اما دیری نپایید که این سکوت به زمزمه بدل شد. این‌ها را راوی می‌گفت. او ادامه داد: بعدا فهمیدم که وقتی من در ذهنم اتاق به اتاق و کمد به کمد برنامه خانه‌تکانی‌ام را مرور می‌کردم، او در شیشه چشمانش صحنه به صحنه خاطرات خانه‌ای را تماشا می‌کرد که حالا سقفش فرو ریخته بود و در آستانه فروپاشی بود.

راوی افزود: ظاهرش موجه و متفکر بود؛ اما رفتار بی‌تفاوتش همه را آشفته و عصبی کرده بود. سوار که شدند، رفتند نشستند آن ته و به دو پسر و یک دخترش گفت: همینجا بنشینید و تکان هم نخورید؛ اما بچه‌ها پس از چند دقیقه بلند شدند و اتوبوس را روی سرشان گذاشتند. راستش تا به حال آدمی به این خونسردی و بی‌مسئولیتی ندیده بودم. رفتارش بیشتر شبیه لاابالی‌های بی‌تفاوت به نظر می‌آمد. همه مسافران به تنگ آمده بودند؛ دیگر زمزمه‌ها داشت به همهمه و نارضایتی بدل می‌شد.

پرده دوم: اعتراض

به یکباره یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: «خجالت نمی‌کشی آقا؟! بچه‌ها را به امان خدا رها کرده‌ای و خودت راحت نشسته‌ای؟! مردِ حسابی، کمتر ادای آدم‌های متفکر را در بیاور! خاویر کرمنت کتاب بی‌شعوری را برای امثال تو نوشته!» راوی می‌گوید: پدر بچه‌ها از صدای انفجار خشم مسافر، ناگهان، به خودش آمد و گفت: «معذرت می‌خواهم. از همگی معذرت می‌خواهم. شرمنده ام!» سپس بچه‌ها را صدا کرد و با رمقی، که نداشت، آنها را نشاند و با ترحمی گفت: بچه‌ها نگفتم از جایتان تکان نخورید؟ بعد آهسته آمد کنار مردی که فریاد زده بود و چیزی در گوشش نجوا کرد و آرام و با طمانینه برگشت و سر جایش نشست. مرد معترض بهت‌زده نگاهش کرد و با شرمندگی سرش را پایین انداخت. راوی می‌گوید: پرسیدم چه گفت؟ ولی انگار که زبانش مرده باشد، فقط نگاهم کرد.

پرده سوم: تغییر نگرش

مرد معترض کمی که گذشت، زبانش باز شد و به آرامی گفت: از بیمارستان می‌آید. بچه‌هایش نمی‌دانند. نیم ساعت پیش همسرش را از دست داده است. غریب است اینجا…

راوی می‌گوید: دلم هری ریخت؛ در ادامۀ راه تنها به مرد جوان و خانه سوت‌وکور از این پسش فکر می‌کردم و به این که چقدر محترم بود و چه رفتار نامحترمانه‌ای با او شد.

پرده چهارم: تغییر موضع

سکوتی، که با فریاد مرد معترض شکسته شده بود، با پچ‌پچه‌هایی که دهان به دهان در حرکت بود، دوباره به همهمه بدل شد. اتحادی دوباره در حال شکل‌گیری بود؛ اما این بار انگار همه برای دلجویی و همدلی با مرد عزادار با هم متفق و متحد شدند.

پرده پنجم: ابراز همدردی و مهربانی

راوی می‌گوید: برخی از کیفشان خوراکی درآوردند و به بچه‌ها دادند؛ مردها یکی‌یکی می‌رفتند و کنار پدر بچه‌ها می‌ایستادند و تسلیت می‌گفتند؛ اتحادی که علیه مرد شکل‌گرفته‌بود، به شکل غیرقابل‌باوری به مهربانی بدل شد. انگار که خودشان عزیزی از‎‌ دست داده‎باشند، همگی متاثر بودند. یکی می‌گفت: «خدا خودش کمکت کند.»؛ دیگری می‌گفت: «حتما حکمتی در این اتفاق بوده.» نفر بعد گفت: «امیدوارم شادی‌های بزرگی به زودی برایت اتفاق بیفتد که این لحظات تلخ را از خاطرت ببرد.» چند نفری هم به او تلفن و نشانی دادند و گفتند هر کمکی خواستی، ما هم مثل خانواده خودت و قرارمدارهایی گذاشتند.

پرده آخر: احساس خوشایند درک شدن

راوی می گوید: چهره آشفته پدر بچه ها با رفتارهای مهربانانه مردم انگار کمی آرامتر شد. انگار حس کرد کسانی دردش را می فهمند. انگار از این احساس خوشایندِ درک شدن، غمش کمی سبک شده بود.

کاشکی آدمها دانه‌های دلشان پیدا بود

واقعیت این است که در درون هر انسانی هیاهویی برپاست و ما هرگز نمی‌دانیم که در سر و در قلب آدم‌ها چه می‌گذرد؛ از کدام جنگ و ستیز دارند برمی‌گردند؛ با کدام تشویش دست و پنجه نرم می‌کنند و با چه اندوه‌هایی دست به گریبانند؛ بلوغ، همیشه سخن گفتن درباره مفاهیم بزرگ نیست؛ بلوغ، گاهی درک همین چیزهای کوچک و پیش پا افتاده است. واقعیت آن است که بد نیست که گاهی با کفش دیگران راه برویم تا دریابیم چرا لنگ می‌زنند و بتوانیم آنها را درک کنیم؛ سهراب سپهری می‌گوید: «کاشکی آدم‌ها دانه‌های دلشان پیدا بود…» اما همیشه اینگونه نیست؛ همیشه آدم‌ها از دردها و رنج هایشان با ما نمی‌گویند و این ماییم که باید کمی شکیباتر، کمی مهربان‌تر و کمی همدلانه‌تر رفتارکنیم و تمرکزمان را بر خوبی‌ها بگذاریم تا با تغییر افکار و احساسات و نگرشمان، رفتارمان به سمت مهرورزی و صلح و سازگاری برود.

قواعد مهارت همدلی

همدلی قواعدی دارد. وقتی که با شخصی آسیب‌دیده مواجهیم، نخستین چیزی که اوضاع را بهتر می‌کند، آن پیوند حسی است که با او برقرار می‌کنیم و این میسّر نمی‌شود مگر اینکه حتی وقتی مشکل یا احساسات او برایمان ساده، عجیب و گذرا است، بدون قضاوت، سرزنش، نصیحت و مقایسۀ مشکل او با خویش یا دیگران، دادن راه حل یا کوچک و بزرگ شمردن مساله او، خود را به جایش بگذاریم و از پنجره نگرش یا عواطف و احساسات زخم خورده و آسیب دیده او به زندگی نگاه‌کنیم؛ یعنی از فراز و بلندای موضع خود پله پله پایین بیاییم و وارد چاه تاریکی شویم، که او خود را در آن گرفتار می‌بیند و با درک کامل احساس وی و گفتن عبارت ساده «من در کنارت هستم»، برایش چراغی از امید، روشن کنیم تا احساس خوشایندی، که حاصل درک شدن است، در وی ایجاد شود. همدلی به نوعی هم احساسی است. پس برای اینکه طرف آسیب دیده درک کند که ما با او هم احساسیم، باید حال او را به خودش انعکاس بدهیم؛ مثلا به او بگوییم می دانم که خیلی آسیب دیدی؛ غمت سنگین است. هرکس جای تو بود، همین حال را داشت؛ یه جوری انگار گیج شده ای و احساس تنهایی می‌کنی. حست برایم کاملا قابل درک است و …

کارل راجرز، روان‌شناس انسان‌گرا، می‌گوید: «همدلی، به معنای درک دنیایِ شخصیِ طرف مقابل است؛ انگار که دنیای خودتان باشد.»

روزنامه نگار*

5555

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد