خانه » همه » مذهبی » تفاوت عابد و زاهد و عارف

تفاوت عابد و زاهد و عارف


تفاوت عابد و زاهد و عارف

۱۳۹۲/۱۰/۰۸


۴۹۰۸ بازدید

«عرفان» در لغت به معناى شناخت و شناسایى است و در اصطلاح روش و طریقه ویژه اى است که براى شناسایى و دستیابى به حقایق هستى و پیوند ارتباط انسان با حقیقت، بر شهود، اشراق و وصول و اتحاد با حقیقت تکیه مى کن

«عرفان» در لغت به معناى شناخت و شناسایى است و در اصطلاح روش و طریقه ویژه اى است که براى شناسایى و دستیابى به حقایق هستى و پیوند ارتباط انسان با حقیقت، بر شهود، اشراق و وصول و اتحاد با حقیقت تکیه مى کند و نیل به این مرتبه را نه از طریق استدلال و برهان و فکر؛ بلکه از راه تهذیب نفس و قطع علاقه از دنیا و تعلق به امور دنیوى و توجّه تام به امور روحانى و معنوى و در رأس همه به مبدأ و حقیقت هستى، مى داند. به بیان دیگر، تکیه گاه عرفان «علم حضورى» است؛ از این رو از دانش شهودى، مدد مى جوید و بر آن اعتماد و به آن استناد مى کند.

اگر گاهى پس از اثبات شهودى و احراز حضورىِ مطلب، از برهان عقلى یا دلیل نقلىِ معتبر سخن به میان مى آورد فقط براى تأیید و تقویت و ایجاد انس است و نه براى اثبات اصل مطلب. هدف غایى عرفان حقیقی، وصول به مرتبه «توانایى نفس به معرفت حق» است و این معرفت برآمده از «عمل» است، نه برگرفته از درس و بحث و مبتنى بر «مجاهده و ریاضت» است، نه نتیجه استدلال و چون و چرا کردن!

چنین عرفانى، مورد تأیید اسلام و آموزه هاى قرآنى و روایى آن است؛ این طریقى است که ابراهیم خلیل آن را طى نمود: «وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»( انعام/75). درک ابراهیم جنبه مفهومى نداشت؛ بلکه شهودى بود و این شهود غیر از شهادتى است که آدمى در عالم ماده، نسبت به اجسام دارد. چنین معرفت و علمى، خواسته امامان معصوم علیهم السلام نیز بود؛ چنان که در دعاهاى معروف و مشهور به این عبارت ها بر مى خوریم: «وانر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک»؛«و ارزقنى النظر الى وجهک الکریم»؛ «لاتحرمنى النظر الى وجهک»( مناجات شعبانیه) و…

تفاوت سه واژه « زاهد وعابد وعارف »از نظر بوعلی :(مرجع – باب دوم)

آنکه از تنعم دینا،( یعنی از نعمتهای دنیایی ) روگردانده است « زاهد » نامیده میشود. آنکه بر انجام عبادات از قبیل نماز و روزه و غیره مواظبت دارد به نام « عابد » خوانده میشود. و آنکه ضمیر خود را از توجه به غیر حق بازداشته و متوجه عالم قدس کرده تا نور حق بدان بتابد به نام « عارف » شناخته میشود. البته گاهی دو تا از این عناوین یا هر سه در یک نفر جمع میشود.

اگر چه بوعلی در اینجا زاهد و عابد و عارف را تعریف کرده است ولی ضمنا زهد و عبادت و عرفان را نیز تعریف کرده است. زیرا تعریف زاهد بماهو زاهد، و عابد بما هو عابد، و عارف بما هو عارف، مستلزم تعریف زهد و عبادت و عرفان است.

پس نتیجه مطلب این میشود که: زهد، یعنی اعراض از مشتهیات دنیایی، و عبادت ،عبارت است از انجام اعمال خاصی از قبیل نماز و روزه و تلاوت قرآن و امثال اینها، و عرفان مصطلح عبارت است از منصرف ساختن ذهن از ماسوی الله و توجه کامل به ذات حق برای تابش نور حق بر قلب.

به نکته مهمی اشاره شده است، و آن اینکه « گاهی بعضی از اینها با بعض دیگر مرکب میشوند » پس ممکن است یک فرد در آن واحد هم زاهد باشد و هم عابد، و یا هم عابد باشد و هم عارف، و یا هم زاهد باشد و هم عارف و یا هم زاهد باشد و هم عابد و هم عارف، ولی شیخ توضیحی نداده است. البته منظورش این است که هر چند ممکن است یک فرد زاهد و عابد باشد اما عارف نباشد، ولی ممکن نیست که عارف باشد و زاهد و عابد نباشد.

توضیح مطلب این است که میان زاهد و عابد، عموم و خصوص من وجه است، ممکن است فردی زاهد باشد عابد نباشد و یا عابد باشد و زاهد نباشد و یا هم و هم زاهد چنانکه همه اینها واضح است. ولی میان هر یک از زاهد و عابد، با عارف عموم و خصوص مطلق است یعنی هر عارفی زاهد و عابد هست ولی هر زاهد و یا عابدی عارف نیست.

البته زهد عارف با زهد غیر عارف دو فلسفه دارد. فلسفه زهد زاهد غیر عارف، یک چیز است و فلسفه زهد زاهد عارف ، چیز دیگر است، همچنانکه فلسفه عبادت عارف ،یک چیز است و فلسفه عبادت غیر عارف، چیز دیگر است، بلکه روح و ماهیت زهد عارف و عبادت عارف، با روح ماهیت زهد و عبادت غیر عارف ،متفاوت است.

زهد غیر عارف، نوعی داد و ستد است، گوئی کالای دنیا را میدهد که کالای آخرت را بگیرد، اما زهد عارف، نوعی پاکیزه نگهداشتن دل است از هر چه دل را از خدا باز دارد. عبادت غیر عارف، نیز نوعی معامله است از قبیل کار کردن برای مزد گرفتن، گوئی در دنیا مزدوری میکند که در آخرت مزد خویش را که همان اجر و ثوابها است دریافت کند، اما عبادت عارف، نوعی تمرین و ورزش روح برای انصراف از عالم غرور و توجه به ساحت حق است تا با تکرار این تمرین، بدان سو کشیده شود.

پاسخی از آیت الله جوادی آملی در ارتباط با عرفان امام خمینی (ره) وتفاوت اخلاق وعرفان!

امام (رضوان الله تعالی علیه) خصوصیّاتی داشت که در دیگر عارفان کمتر بود. البته دیگر عارفان نیز خصوصیّاتی داشتند که در امام فرصت ظهور و بروز پیدا نکرد. هر یک از عُرفا مظهر اسمی از اسماء الله هستند. کاری که دیگران کرده اند این است که کتاب های مبسوطی در این زمینه نوشته اند، امام (رضوان الله علیه) فرصت این کار را پیدا نکردند، امّا نوشته های دیگران را از علم به عین و از گوش به آغوش آوردند ؛ چیزی که نهایت سعی و تلاش دیگران بود.

خصوصیّت ممتاز امام این بود که اوّلاً ایشان در سیره و سنّت شان بین اخلاق و عرفان کاملاً فرق گذاشتند . فرق اخلاق و عرفان این نیست که یکی پویا است و دیگری غیر پویا . اخلاق در مرحلة خیلی نازل است و عرفان در اوج قرار دارد ، و بین اخلاق و عرفان ، فلسفه فاصله است. اصلاً نباید گفت بین اخلاق و عرفان چه تفاوتی هست ، تا بگوئیم یکی پویا است و دیگری غیر پویا. اصلاً اینها قابل قیاس نیستند، دو کُلّی اند.

اخلاق این است که انسان سعی کند آدم خوبی بشود ، زاهد بشود ، اهل بهشت بشود ، عادل بشود ، با تقوا بشود و از طریق فهم همة فضائل نفسانی که در کتاب های اخلاق آمده است و عمل به آن ها ، سر انجام یک انسان وارستة به تمام معنا بشود .

امّا در عرفان چنین کسی تازه در پلة اوّل است ، او نمی خواهد آدم خوبی بشود ، آدم خوب شده است . او می خواهد بهشت را ببیند . آن کجا و این کجا ! آن یک چیز دیگر است و این یک چیز دیگر است . اگر کسی همة فضائل را جمع کرد و به درجات عالیة تقوا رسید ، به درجات عالیة عدالت رسید ، و در همة ملکات فاضله ممتاز شد ، شاگرد عرفان است . عرفان معنایش این نیست که آدم زحمت بکشد که آدم خوبی بشود ، عرفان با شهود کار دارد .

در عرفان ، ترس از جهنّم یا اشتیاق به بهشت و اشتیاق به لقاء الله مطرح نیست . این ها در اخلاق مطرح است عارف می خواهد بگوید : بله ، من هم دلیل های فراوانی دارم که جهنّم را ببینم . می خواهم بهشت را ببینم ، می خواهم لقاء الله را درک کنم . آن بزرگواری که گفته است :

خود هنر دان ، دیدن آتش عیان// نِی گپ دلّ علی النّارِ دُخان (1)

یعنی کسی که در فضائل اخلاقی کار می کند گپ می زند ، حرف می زند ؛ چون استدلال می کند که طبق دلیل حکمت ، طبق دلیل عدالت ، طبق فلان ادلّه ، طبق ظاهر احادیث ، طبق این برهان عقلی ، طبق این برهان نقلی جهنّم هست ، بهشت هم هست . این گپ می زند ؛ برای این که می گوید : از این دود می توان پی برد که آتش هست : دلّ عَلَی النّار دُخان . هنر آن است که آدم آتش را ببیند . (خود هنر دان دیدن آتش عیان ، نی گپ دلّ علی النّار دخان) .

در مورد مبداء این طور است ، در مورد معاد اینطور است ، در مورد وحی و نبوّت این طور است . همة حرف هائی که در کتاب های اخلاقی است ، در حدّ استدلال است و مفهوم است و برهان است ؛ یا عقلی ، یا نقلی و مانند آن ، و اخلاق جزء علوم جزئی است و زیر مجموعة فلسفه است . اخلاق دربارة تهذیب نفس است . اصل این که نفس موجود است ، نفس مجرّد است ، و … را فلسفه تبیین می کند ، بعد به اخلاق می دهد ، تا دربارة عوارض و اوضاع عقل و نفس بحث کند .

کسی که فن اخلاق می نگارد ، موضوع و بسیاری از مبادی آن را فلسفه می گیرد . چون این علم جزئی است و نه کُلّی . زیر مجموعة فلسفه است . تحت اشراف او است و در تحصیل موضوع ، و بسیاری از مبادی اساسی وام دار فلسفه است .

بعد از این که در فلسفه ثابت شد نفس موجود است و مجرّد است و شئون علمی و عملی دارد ، آن گاه در فن اخلاق بحث می شود که فضیلت نفس چیست ، راه تحصیل اش کدام است ؟ و رذیلت اش چیست ، راه درمان اش کدام است ؟

بنابراین اخلاق زیر مجموعة فلسفه است ، و فلسفه زیر مجموعة عرفان . موضوع آن یک هویّت مقسمی است ، موضوع این یک وجود بشرط لای از تخصّص طبیعی و تخصّص ریاضی و تخصّص منطقی و تخصّص اخلاقی است که سایه افکن بر فلسفه است .

چنان که عرفان به دو بخش عرفان نظری و عرفان عملی تقسیم می شود ، اخلاق هم به دو بخش تقسیم می شود : اخلاق نظری که کارهای نظری در زمینة اخلاق است ؛ مثل اِحیاءُ العلوم غزالی و مَحَجَّهُ‌ البِیضاء فیض کاشانی . و اخلاق سیر و سلوک اخلاقی است .

بنابراین ، اخلاق زیر مجموعة فلسفه است ، امّا عرفان فوق فلسفه است و در سیر و سلوک اخلاقی و عرفانی یکی می کوشد آدم خوبی بشود، اهل بهشت بشود، یکی می کوشد جهنّم نرود ، یکی می کوشد اینجا که هست ، جهنّم را ببیند . آن هائی که برابر خطبة متّقین حضرت امیر (سلام الله علیه) : ((هُمْ وَالجَنَّه کَمَنْ قَدْ رَءآها)) (2)، وقتی که شرط تقوا را تحصیل کردند، تازه به مقام (کَأنَّ) می رسند ، نه مقام (اَنَّ) که مقام کَأنَّ مقام احسان است. مقام احسان این است که : ((اُعْبُدِ اللهُ کَأنَّکَ تَراهْ فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فَإنَّهُ یَراک))(3) این مقام کَأنَّ است؛ گویا آدم آتش جهنّم را می بیند ، گویا بهشت را می بیند و گویا به لقاء الله بار می یابد . امّا مقام عرفان مقام اَنَّ است ؛ همان طور که حضرت امیر فرمود : (مَا کُنْتُ اَعْبُدَ رَبَّاً لَمْ اَرَهُ)(4) و ایشان از آن رو غایه آمال العارفین است که شهود تام را طلب می کند . پس مرز اخلاق کاملاً پائین است و فلسفه در حدّ وسط است ، و مرز عرفان در اوج است . اخلاق نظری است ، فلسفة نظری است ، و بالای آن عرفان نظری است . اخلاق عملی پائین است و عرفان عملی بالا .

مطلب دوّم آن است که اصلی ترین راه برای این که انسان بتواند به آن مقام عرفان برسد و ببیند ، باید از این خصوصیّت ها برهد ؛ یعنی از خصوصیّت های بدنی برهد . ما هر کدام یک رؤیای صادقی داریم ، یا از دیگران شنیده ایم . در رؤیای صادق ، انسان با این چشم فیزیکی یا گوش فیزیکی چیزی را نمی شنود و نمی بیند . اینها را می گذارد کنار و با چشم و گوش دیگر سفر می کند . یک عارف با موت ارادی این ها را می گذارد کنار ، و توانائی آن را دارد که برای خودش یک حالت منامیّه درست کند . حالت (منامیه) این است که انسان بیدار است ، امّا در عین حال که بیدار است ، چیزهائی را می بیند که دیگران نمی بینند و اگر چشمش را ببندد ، باز هم می بیند .

سیّدنا الاُستاد مرحوم علامة طباطبائی می فرمودند: این حالاتی که برای وجود مبارک سیّد الشهداء در راه پیش آمد ، غالباً حالت منامیه بود. نه این که نوم باشد. نه این که وجود مبارک سیّد الشهداء خوابید و خواب دید که این قافله می رود و مرگ به دنبال آنها . بعد استرجاع فرموده باشد ! این طور نیست . بلکه همان حالت منامیه بود که بعد علی بن الحسین (سلام الله علیه) فرمود : چرا استرجاع می کنید ؟ ((اَو لَسنَا عَلَی الحَقّ)) . یا در عصر تاسوعا آن طور بود ، یا صبح عاشورا آن طور بود ؛ مثلاً دید که وجود مبارک پیغمبر (علیه و علی آله آلاف التحیه والثناء) فرمود: تو فردا شب مهمان مائی . غالباً این ها حالت های منامیه بود ، نه این که خواب بود و خواب دید.

عارف کسی است که بتواند با موت ارادی بر بدن مسلّط بشود. وقتی که این چنین شد ، مرگ طبیعی را تجربه کرده است . وقتی که مرگ طبیعی برایش تجربه شد ، آن وقت آن سخن بلند مرحوم بوعلی در نمط نهم اشارات خوب روشن می شود که عارف حشّ است و بشّ است و شجاع است ،‌ کَیْفَ وَ هُوَ بِمُعزلِ عَنْ تَقیّهِ المَوت . استاد ما مرحوم آقای شعرانی (رضوان الله تعالی علیه) می فرمودند : عبارت های مرحوم ابن سینا شبیه نصوص است ، روایت است ؛ مخصوصاً آن نمط نهم و دهم اشارات . بعد معلوم شد این سخن مرحوم خواجه نصیر است در اوّل منطقیّاتِ اشارات که ابن سینا عباراتی دارد ، جواهری دارد ، فصوصی دارد ، و نصوصی ؛ که عبارات ایشان مثل نگین است ، مثل گوهری است که شبیه روایات است . این سخن خواجه نصیر در وصف عبارات مرحوم بو علی است . او در مقامات العارفین اشارات در مورد عارف می گوید : حشٌ بشٌ بسّامٌ وَ هُوَ شُجاع وَ کَیفَ لا وَ هُوَ بِمُعزلِ عَنْ تَقیَّهِ المَوت . عارف از موت تقیّه ای ندارد .

خصوصیّت بارز امام (رضوان الله علیه) این بود که از مرگ نمی ترسید ؛ چون مرگ ارادی را تجربه کرده بود . وقتی مرگ ارادی را تجربه کرده بود ، وقتی که ترس از مرگ نباشد ، انسان چیزی کم نمی آورد و بقیة مسائل برای او حلّ است . از این رو در مورد تبعیدشان بعد از واقعة 15 خرداد می فرمودند : این ها می ترسیدند ، من نمی ترسیدم . هم چنین در واقعة 25 شوال که عوامل رژیم پهلوی بعضی از طلاب را مجروح کردند و بعضی را به شهادت رساندند و بسیاری از آقایان ترسیدند و گفتند : وقت تقیّه است و ساکت شدند ، اعلامیة امام در فردای آن روز که در آن خطاب به رژیم فرمودند : شما روی مُغول را سفید کردید ! کسی که از مرگ نترسد ، چنین آثاری دارد : اَلْعارِفُ شُجاعٌ‌ کَیفَ لا وَ هُوَ بِمُعزِلٍ عَنْ تَقیَّهِ المَوت . و کسی از مرگ طبیعی نمی ترسد ، که بالاتر اش را تجربه کرده باشد ، و آن مرگ ارادی است . انسان وقتی امیال اش را اِماته کند ، متحرّک بِالهَواء نباشد ، متحرّک بِالهَوس نباشد ، متحرّک بِالمِیل نباشد ، بلکه متحرّک بِالولایه باشد ، از مرگ هراسی ندارد . وقتی که از مرگ هراسی نداشت ، چنین می شود . در انجام وظیفة آن چه که جلوی دیگران را می گرفت و می گیرد ، همان ترس از مرگ است . بنده در همان بحبوحة قیام ایشان رفتم خدمت یکی از مراجع که از اساتید من هم بودند .

دیدم بحار مرحوم علامة مجلسی را باز کرده اند و مشغول مطالعة بحث تقیّه هستند . او گرچه ممکن بود بحثی از جهاد و مبارزه و فداکاری مطرح کند ، ولی حرف جهاد را می زد و فکر تقیّه در ذهنش بود . امّا امام حرف جهاد را می زد ، فکر جهاد را می کرد ، و قلبش برای جهاد می تپید . این خصوصیّت را داشت . این هنر است . دیدن نار تمثیل است که مولانا گفته است ، تعیین که نیست ؛ خود هنر دان دیدن مرگ عیان ، خود هنر دان دیدن بهشت عیان ، خود هنر دان دیدن جهنّم عیان ، خود هنر دان دیدن غیب عیان .

و امام (رضوان الله تعالی علیه) در بخشی از معارف اسلامی جزء یُؤمِنونَ بِالغِیب نبود ، جزء یُؤمِنونَ بِالشَهاده بود . ما نوعاً جزء مؤمنان بِالغیب هستیم ؛ یعنی به جهنّم ایمان داریم ، به بهشت ایمان داریم و به جمیع مَا جآءَ بِهِ الوَحی ایمان داریم. امّا همة اینها برای ما ایمان به غیب است . جهنّم را که ندیده ایم ، به ما گفتند: جهنّمی هست، گفتیم: آمَنَّا وَ سَلَّمْنَا ؛ بهشتی هست ، گفتیم : اعتَقَدَنَا وَ صَدَّقَنَا. ایمان ما، ایمان به غیب است و این ضعیف ترین مرحلة ایمان است که خدای ناکرده انسان اگر از این مرحله سقوط کند ، دیگر مؤمن نیست .

این که قرآن فرمود: « یُؤمِنُونَ بِالغِیب »(5)، این بیان حداقل است ، نه معیار کمال ؛ یعنی از این حداقل نگذرید . وگرنه آن که فرمود : « لُو کُشِفَ الغِطاء مَا ازددتُ یَقیناً »(6) که ایمان به شهادت دارد . ایمان به غیب ندارد . او با بهشت همراه است ، او جهنّم را از نزدیک می بیند ؛ چون خودش قَسیمُ الجَنَّهِ وَالنّار است‌ و امام (رضوان الله تعالی علیه) جزء مراحل نازلة یُؤمِنُونَ بِالشَهاده بود .

بنابراین از مرگ هراسی نداشت . اغلب ما عاقلانه سخن می گوئیم و توهّامانه کار می کنیم . الآن اگر یک مُرده را در یک اتاق تاریک بگذارند و به کسی بگویند: شب پیش او بخواب ، برهان عقلی خوب اقامه می کند ، در آن زمینه ممکن است مقاله ای بنویسد که مُرده ، مُرده است و دیگر کاری با آدم ندارد . استدلال که می کند ، می بیند بله همراه است ، امّا اگر بگوئید : خوب حالا شب پیش اش بخواب ، می ترسد .

این توهّمانه عمل کردن و عاقلانه سخن گفتن دَأب خیلی از ماهاست. امّا امام عاقلانه عمل می کرد و عقلی که ذات أقدس إله به او داده بوده به حول و قوّة عقل الهی ، کَأنَّ یَقُومُ وَ یَقعُد ، نه مثل ما که با عقل حرف می زنیم . امّا فِی الوَهمِ أقُومُ وَ أقْعُد می گوئیم ؛ چون او بِمعزل عِنْ تَقیَّه المُوت بود ، هراسی نداشت . ایشان وقتی هراس نداشته باشد‌ ، شرح صدر دارد ؛ چون انسانی که می ترسد ، غمگین می شود . غم را که غم گفته اند ، برای این است که مثل ابر ، مثل غمام ، فضای دل را می بندد و نمی گذارد آن شمس اندیشه های فضای ذهن را روشن کند . آدم غمگین ، غمام زده است .

بنابراین وجود او را آفتاب نمی گیرد . یک انسان هراسناک ، غمگین است . یک انسان غمگین زیر غمام و ابر به سر می برد و دیگر شمس عقل و عرفان و … شرح صدر به او نمی دهد ؛ چون بر او نمی تابد ، لذا در اندیشه هایش لرزان است .

امام این چنین نبود ، شفاف بود ، با شرح صدر این کار را می کرد . وجود مبارک موسی و هارون (سلام الله علیهما) که درخواست شرح صدر می کردند ، « رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدرِی وَ یَسِّرْلِی اَمرِی »(7)، به همین مناسبت بوده . امام هم چون شرح صدر داشت ، امام نداشت و باورش شده بود که این راه حقّ است و باورش شده بود که این کار را برای رضای خدا می کند و باورش شده بود که کاری را که خدا به عهده می گیرد ، شکست در آن راه ندارد .

بنابراین چون از مرگ نمی ترسید ، از مبادی مرگ هم نمی ترسید ، از مؤخّرات مرگ هم نمی ترسید . بعضی از امور هستند که جزء مبادی مرگ اند ؛ فلان حادثه اگر پیش بیاید ، به مرگ منتهی می شود . بعضی از امور جزء مؤخّرات و لوازم مرگ اند که اگر انسان مُرد ، فلان حادثه پیش می‌ آید .کسی که از مرگ هراسی ندارد ، نه از مبادی قبل از مرگ می ترسد ، نه از پیامدهای بعد از مرگ .

این خصوصیّت ایشان بارز بود . در مبارزه ها کسی موفق است که به بحث های علمی مبرّز باشد ، وگرنه صرف مبارزه در عمل بدون مبرّز بودن در علم کار را به جائی نمی رساند . ایشان دستش در علوم نقلی پُر بود ، مبرّز در علم بود ، مجتهد مسلّم بود ، فقیه نامی و اصولی بود و هر چه دیگران داشتند ، او داشت و با مبرّز بودن علمی فتوا می داد .

مبارز بودن را از آن جهت که وَ هُوَ بِمعزل عَن تقیَّه المُوت ، تأمین کرده است . با درس و بحث حاصل نمی شود . این ، هنر است که در کتاب و کتیبه نیست . الآن غالب ما با آن که در بخش های ادبی اُوزان شعر را خوانده ایم که مثلاً فَاعِلاتٌ فَاعِلاتٌ چیست و فُعولٌ فُعولٌ چیست ، امّا شاعر نیستیم . شعر هنر است . همچنین کم و بیش خطاطان به ما آموختند که اگر بخواهید مثلاً این حرف را بنویسید ، راهش این است که چگونه قلم در دست بگیرید و چگونه آن حرف را بنویسید ، ولی غالب ما خطاط نیستیم . آن هنر است . آیات جهاد ، روایت جهاد ، فضیلت جهاد ، « فَضَّلَ الله المُجاهِدینَ عَلَی القَاعِدین »(8) را خیلی از اساتید برای ما گفتند ، امّا اغلب ما مبارز نشدیم . آن هنر چیز دیگر است . کم نبودند عارفانی که کتاب های عرفانی تدریس می کردند ، امّا بمعزل عَنْ تَقِیَّهِ المَوت نبودند ؛ در عرفان نظری صاحب نظر بودند ، شاید کتاب های زیادی هم نوشتند ، امّا آن هنر را که : (( خود هنر بین دیدن آتش عیان ، نِی گپ دلّ عَلی النّار الدُخان )) نصیب هر کسی نیست .

پی نوشت ها:

(1) مثنوی مولوی

(2) نهج البلاغه / خطبه 193 «خطبة متّقین»

(3) بحار الأنوار / جلد 69 / صفحة 279

(4) کافی / جلد 1 / صفحة 97 / حدیث 6

(5) سورة بقره / آیة 3

(6) بحار الأنوار / جلد 40 / صفحة 153

(7) سورة طه / آیات 25 و 26

(8) سورة نساء / آیة 95

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد