اگر هم میسر نمیشد خرجش یه نوشتهی «آمدم، نبودی، رفتم» بود. گاهی هم که نامهای رد و بدل میشد پاکت و کاغذش را جوری بو میکشیدیم که عطر دوست یا دلبر را از دلش بیرون بکشیم. کمی که گذشت تلفن آمد. صدا نشست جای دیدار و سیم تلفن شد چارهی دلتنگی. همینجور هی گذشت و گذشت و رسیدیم به شبکههای اجتماعی. دلمان که تنگ میشد لایکی میزدیم، کامنتی میگذاشتیم و …
حالا رسیدهام به تلگرام و واتساپ…
دلتنگی که سراغم میآید میروم توی لیست کانتکتهای تلگرام. عکسهای پروفایل را نگاه میکنم، یکهو میبینم فلانی ازدواج کرده، یا آن یکی سگ خریده. گاهی هم تصویر سیاه میشود یا خطی سیاه و اریب گوشه عکس مینشیند، میفهمم که فلانی سوگوار شده، غمگین میشوم اما تسلیت هم نمیگویم، انگار عادت کردهام به گذشتن، شاید هم یکجور ترس از آغازِ کلام میافتد به جانم…
بین همین بالا و پایین کردنهای لیست، میرسی به «او»، بهانهات هم برای چککردن کانتکتهایت همین بوده اصلا، رسیدن به او، تا وقتی بهش نرسیدهای دلت شور میزند، حالش چطور است؟ کجاست؟ معشوق و معشوقهی کسی شده یا نه؟… پیدایش میکنی. اگر بخندد خیالت راحت میشود، میگویی خدا را شکر، دلش خوش است، اما وای به روزی که ببینی غمگین است، نه اینکه پیام بدهی و بپرسی از غمش، نه، تو زیادی دوری، فقط غمگین میشوی، بعد با خودت میگویی شاید تا چک کردنِ بعدی تلگرام حالش خوب بشود، بعدتر هم از برنامه خارج میشوی و میخزی توی غار خودت…
دنیاست دیگر… گاهی خبر گرفتن از آدمها به همین مزخرفیست و تماشای عبارتی مثل «لست سین فلان ساعت» هم میشود چارهی دلتنگی… کاریاش هم نمیشود کرد، باید صبر کنی و منتظر باشی ببینی تکنولوژی چه خواب جدیدی برای دلتنگیهایت دیده…
نویسنده: حسن غلام علی فرد