عصراسلام: خاطرات و وقایعی که هر روز روی پوست این شهر اتفاق میافتد مانند روح به کالبد کوچهها و خیابانها دمیده میشود. عشق بازیهای آشکار، خیانتهای نهان، اولین و آخرین دیدارها، مرگها و فراقهای بیموقع و تنوع غمها و شادیها به گوشه گوشهی تهران ویژگی انسانی داده است. هر کنج از این شهرِ فرنگ دارای موسیقی و هویت است.
تهران مانند یک چیدمان انسانی است، محلاتش شبیه به زنان و مردانی است که در کنار هم یا با فاصله، روز را شب میکنند. در میان این مردان و زنان، مرز و مفهوم شب و روز برای میدان آزادی سالهاست گُم شده، او نیم قرن است که شب بیدار و رازدارِ پایتخت است او نیمه های شب برای مسافران غریب و خسته برای شبگردها و کارگرانِ شیف شب مینوازد و میخوانَد…
این همه عاشق داری
چطور حسودی نکنم؟
وقتی شب فقط میاد؛ برای خوابیدنِ تو…
میدان خراسان مادرِ چشم انتظاری است که برای فرزندش آش نذری پخته و زیر لب امن یُجیب میخوانَد، خیابان انقلاب از دروازه دولت تا سردر دانشگاه زخمی است، زخمی از آشوبهای بیپایان، زخمی از پامال شدنِ لالههاست، او هر نیمه شب بعد از ساعت سه همچون مرغِ حق، ترانهی چوبِ الف را برای خفتگان نجوا میکند…
میدان فردوسی انقلابیِ پیری است که همسرش سالها پیش درگذشته، فرزندانش خارج از کشورند و خودش در سالهای آخر عمر بی زن و فرزند به دنبال روزها و رویاهای از دست رفته، حوالی چهار راه استانبول پرسه میزند و ترانه مرغ سحر میخوانَد. خیابان سمیه، حوالی پلی تکنیک و طالقانی پسری است با موهای بافته، تیشرتِ سرخِ چگوارا بر تنش، او دُن کیشوتِ تهرانِ هزار و چهارصد است. نازی آباد از پشت خنجرِ نارفیق خورده، پارک شهر پدربزرگی است که پیپ آلمانیاش را چاق کرده و سوزن گرامافونِ گروندویک را روی صفحه بَنان تنظیم کرده است.
ناصرخسرو اخراجیِ شهربانی است، سالهاست تاکسی گردشی دارد، پا منار مادربزرگی است که با عینک دسته شاخی برای نوه دختریاش منجوق دوزی میکند. سنگلج دستفروش است روی پیادهرو پوسترهای هیچکاک و آل پاچینو و کتابهای اُفستِ صادق هدایت را در کنار عکس فردین و بهروز وثوقی میفروشد. لالهزار سالهاست زندانی است، حُکم بریده، بی ملاقاتی، او سالهاست گوشه زندان تاوان پنجه خونین رضا موتوری را میدهد، لاله زار منتظر است، اگر همه شهر هم نا امید باشند لالهزار میداند روزی رضا موتوری با سوزوکی صد و بیست پنج خواهد آمد. لاله زار تجسمِ ترانهی مردِ فرهاد است…
عباس آباد وکیل دعاوی است، مشاور حقوقیِ کسانی است که دستی بر اختلاس دارند، میدان آرژانتین زن میانسالی است که همین دیروز مُهر طلاق روی شناسنامهاش نشسته، هم سرخوش است هم ترسیده! داخل ماشین ترانه نیمه گم شده گوگوش را لبخوانی میکند، نظامآباد مارادونای بعد از زدنِ گل با دست به انگلیس است، نارمک رئیس بانک است، اتو کشیده، کم حرف، هیز و تنها، جوادیه تمام زندگیاش را در قمار باخته، پونک بادبادک بازی است که عاشقِ پارک پردیسان شده و جنت آباد هر روز صبح قبل از اینکه وارد آسانسور شود پیغامهای اکانت دومش را چک میکند.
پیروزی بوی رختخواب مادر را میدهد، شکل تسبیح پدر بزرگ، بوی حیاطِ آب خورده وسط تابستان. ونک دانشجوی ترم دوی هنر است، روی مانتویِ طرح بلوچ، شالِ دولچه گابانا پوشیده، درونِ ماشینهای پارک شده در کوچههای خلوت، به دنبال سوژه میگردد، ونک ثبت کننده بوسههای کوچههای بن بست است. بلوار کشاورز هم سرپرستارِ بیمارستانِ قلبِ تهران است.
تهران جمع اضداد است، جمعِ آدمهایی که به مرور زمان در بطن یک آنارشیِ خشن، به نظمی ویژه رسیدهاند. در نهایت هرچه بگویم هذیان است مگر اینکه تهران از دارآباد تا رِی گیسوی پریشانِ زنی به نام ایران است…
نویسنده: رسول اسدزاده