عصراسلام: اول تشکر می کنم از اندیشکدۀ مهاجر مخصوصاً آقای نریمانی که هماهنگکنندۀ جلسات بودند. این اولین جلسۀ مباحثی است که تحت عنوان درسگفتارهای جدایی علم از دین دارد ارائه میشود. حدس من این است که سه جلسه خواهد بود، منتها چون پیش آمده که بعضی از بحثها طول بکشد و مثلاً سه جلسه تبدیل به چهار جلسه بشود، رسماً نمیگویم که جلسۀ اول از سه جلسه است ولی برنامهریزی من این بوده که در سه جلسه این بحثها را تمام کنم. اول یک توضیحی دربارۀ موضوع میدهم و بعد کلیاتی از چیزی که در این جلسه قرار است بگویم را تذکر میدهم، بعد دو موضوع اصلی جلسه را میگویم. انشاءالله بقیۀ مسائل برای جلسات دوم و سوم میماند.
در مورد این مسئلۀ جدایی علم از دین، بگذارید من بگویم که اتفاقی که افتاده من این جلسات را دارم ارائه میکنم، یک ارتباطی به مسئلۀ شیوع این بیماری کرونا دارد. بگذارید اول از این تابلوی نقاشی قرن پانزدهمی شروع کنیم، بعد برسیم به این کاریکاتوری که در واقع یکطوری انگار جرقۀ اینکه سخنرانیهایی کنم مجدداً دربارۀ مسئلۀ رابطۀ علم و دین، این را به شما نشان دهم. نقاشی اول که مربوط به قرن پانزدهم است، مربوط میشود به شیوع ظاهراً آبله در یک بخشی از اروپا و این آدمهایی که میبینید که دارنداز مردم پرستاری میکنند، کیشها، مانکهای، به اصطلاح برادران فرانسیسکن هستند که شهرت داشتند در طول تاریخ اروپا به کمک به مردم، به اینکه در فقر زندگی میکنند و زندگی خودشان را برای دیگران ایثار میکنند و احتمالاً با آنها آشنا هستید. تابلوی اول در واقع نشان میدهد که آدمهایی که دینی هستند، متولّی دین هستند، به نوعی زندگیشان را وقف دین کردند، کار پزشکی را همینها انجام میدهند، نه فقط پرستاری میکنند… یعنی چیزی که من در این تابلو میبینم، این است که یا خود این آدمها بینشان رئیسشان که سمت چپ تابلو دیده میشود پزشک است یا از بهترین پزشکهای زمان خودشان را دستورالعملها را گرفتند و دارند سعی میکنند مردم را مداوا کنند. این کاریکاتور الهامدهنده، یک چیز درست برعکس و به نظر من بسیار شگفتانگیزی را نشان میدهد و این تفاوت بین این دو نقاشی و کاریکاتور، کنتراستی که دارند بعد از شش قرن، ما انگار به یک جایی درست برعکس رسیدیم این است که انگیزۀ من شد برای اینکه یک چیزی را سعی کنم بیان کنم. کاریکاتور نشان میدهد که وقتی که اپیدمی آمده یا پاندمی آمده، تمام افرادی که… از همۀ ادیان سعی کرده بکشد، از بودایی و چینی گرفته تا یهودی و مسیحی و مسلمان که تمام ادیان به نوعی دست به دامن ساینتیستها شدند، دست به دامن دانش شدند.
نکتۀ شگفتانگیز کاریکاتور که فقط ذهنیت این کاریکاتوریست نیست و چون من فکر میکنم که الان در ذهن خیلیها شاید در دنیا چنین حسی وجود دارد این است که انگار ساینتیست و انگار پزشک یک کاری غیر از کاری را میکند که جنبۀ الهی داشته باشد؛ منظورم این است که شما همین کاریکاتور را به شش قرن قبل ببرید، فرض کنید که یک اپیدمی آمده و همۀ روحانیون رفتند دم درِ خانۀ یک حکیمی که از او دستورالعمل بگیرند برای اینکه با بیماریای که آمده چطور مقابله کنند. احساس همۀ آدمهایی که دم درِ این حکیم رفتند و خود حکیم این است که خب مشکلی پیش آمده و در طبیعت خداوند مثلاً دارویی برای این بیماری گذاشته، راه علاجی گذاشته و ما از یک آدمی که این را میداند میپرسیم که چکار باید کنیم و همان کار را انجام میدهیم. احساس اینکه از دین خدا جدا شدند و رفتند درِ یک جایی که مثلاً یک چیزی غیر از فرامین دینی دارد به آنها میگوید، اصولاً وجود نداشته است. در واقع نکتهای که میخواهم بگویم این است مسئله چیزی فراتر از تعارض علم و دین است؛ مسئله این است که آن چیزی که انگار در علم دارد گفته میشود، هر چه که میخواهد باشد، دانشمندها چیزی غیر از دین دارند میگویند و هر چه بگویند انگار یک جنبۀ غیر الهی دارد. توصیف مدرن از علم یک چیزی است که جدای از دین حرف میزند و انگار توسلکردن به علم یک چیزی توسلکردن به غیر خداست. آن نکته این است که علم انگار جنبۀ غیر الهی پیدا کرده است.
نکته این است که بعد از چند قرن ما وارد یک فضایی شدیم که یک مجموعه آدمهایی بوجود آمدند که به آنها ساینتیست میگوییم، یک چیزی به اسم ساینس بوجود آمده است و چیزهایی که ساینتیستها میگویند، انگار ذاتاً جنبۀ غیر الهی پیدا کرده است؛ اگر ضد الهی نیست ولی غیر الهی است. مثلاً فرض کنید یک چیزی مانند بیگبنگ، اگر فیزیکدانها به این نتیجه برسند که جهان از یک بیگبنگی شروع شده، خیلیها، حتی دینداران وقتی این را میشنوند، احساس میکنند که ساینتیستها دارند به قلمرو دین وارد میشوند و قلمرو دین را تصرف میکنند. اینکه بگویند جهان چگونه آغاز شده، اگر کشفی در این مورد بکنند، مثل یک تجاوزی به قلمرو دین است، انگار که دارند یک حرفی میزنند غیر از آن چیزی که در ادیان بوده است، در حالی که همیشه اینگونه بوده که اگر ما میدانستیم که جهان یک آغازی داشته، از لحاظ زمانی مثلاً محدود است، مطمئناً این را نشانۀ وجود خالق میدانستند.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که صرف اینکه دانشمندان چیزی بگویند، انگار جنبۀ غیر الهی و غیر دینی پیدا میکند. یا متناهیبودن جهان؛ همیشه اینگونه بوده که اگر جهان متناهی است معلوم است که خالقی دارد ولی الان دانشمندان وقتی که جهان را میشناسند و متناهیبودنش را میگویند، شما به هیچوجه احساس نمیکنید که ساپورتی برای دین است بلکه دانشمندان با آب و تاب میگویند که ما مثلاً از تئوریهای خودمان به چنین کشف مهمی رسیدیم و قدم دیگری در راه روشنشدن اسرار طبیعت برداشتیم و همۀ این قدمها این احساس را به شنونده میدهد که انگار علم دارد پیشرفت میکند و جایی دیگر برای دین باقی نمیماند.
من حالا این عبارتی که اینجا نوشتم اینکه اگر یک علتی برای یک پدیدهای در علم پیدا شود، معلوم است که یک علت طبیعیای پیدا شده است و اگر پیدا نشود ساینتیستها به شما خواهند گفت که پیدا خواهند کرد. بنابراین یک مجموعه چیزها داریم که علت طبیعی پیدا میشود، یک مجموعه هم پیدا خواهد شد. و اگر هم یک زمینهای پیش بیاید که تئوری به ما بگوید که هیچ علت طبیعیای برای این پدیده پیدا نخواهد شد، نتیجهای که میگیرند این است که اینجا این پدیده علت ندارد نه اینکه علت غیر طبیعی یا ماوراء طبیعی وجود دارد. کلاً دین، کلاً علم مکانیسمی پیدا کرده که انگار ضد ماوراء طبیعت عمل میکند، بنابراین همیشه همۀ جوابهایش بر علیه ماوراء طبیعت است، حتی اگر بگوید علت یک چیزی را نمیشناسم و نخواهم شناخت.
در گذشته هر نوع کشف نظم در جهان همراه میشد با اینکه انگار یک چیز دینی پیدا شده در عظمت و حکمت الهی در حالی که الان هر نظم و چیز عجیبی که در جهان پیدا میشود پیروزی علم است و یکطوری انگار بر علیه دین میشود از آن استفاده کرد. قطعاً اگر یک رشتۀ عظیم عجیبی مثل دیانای را چند قرن قبل یک نفر کشف میکرد، همه به سجده میافتادند از اینکه چنین مکانیسم عجیبی در جهان خداوند قرار داده ولی الان وقتی که یک پیچیدگی کشف میشود، انگار مال علم میشود.
نکتهای که میخواهم بگویم اینکه یک پدیدۀ عجیبی اینجا وجود دارد، علم هر چه را بدست بیاورد، مال خودش میکند، انگار از دین یک چیزی را دارد میگیرد. چطور به اینجا رسیدیم؟ سؤال من این است که آیا یک توطئهای در کار است؟ چون منطقی به نظر نمیرسد، یعنی همانطوری که دمِ در یک حکیمی رفتن در چند قرن قبل احساس غیر دینیای به کسی نمیداد، نباید الان هم مراجعه به پزشک به کسی احساس غیر دینی بدهد. اگر ساینتیستها واکسن کشف کنند، این پیروزی علم بر علیه دین نیست اما این احساس به نظر میآید که به وجود آمده است، به نظر غیر منطقی میآید و نیاز دارد به اینکه توجیه شود که چرا اینطور شده که هر کشف علمیای انگار یک چیزی را از دین دارد جدا میکند یا انگار یک چیزی بر علیه دین دارد… توضیحات دینی و ماوراء طبیعت دارد کشف میشود. خب توطئهای در کار نیست.
۱- جدایی و تعارض ذاتی
۱-۱ دیدگاه سنتگراها
بگذارید من بدون اینکه خیلی بخواهم وقت بگذارم دربارۀ این موضوع حتماً میدانید که بسیار زیاد قلمفرسایی شده یعنی موضوع روابط بین علم و دین، موضوعی است که حداقل یک قرن تعداد زیادی فیلسوف، دانشمند، الهیدان در موردش حرف زدند و نظریههای خیلی زیادی دربارۀ روابط علم و دین وجود دارد. در دو دیدگاه اگر بخواهیم تقسیم بکنیم، میتوانیم بگوییم که بعضی از این نظریات یکطوری به جدایی ذاتی و تعارض ذاتی علم و دین معتقدند، چه از طرف دینداران چه از طرف علمگراها این ادعا وجود دارد و یک عده هم عرضی میدانند. سنتگراهایی که مثل رنه گنون فکر میکنند. اینها اصولاً با علم مدرن مخالفند و دیدگاهشان این است که تمام چیزی که در دورۀ مدرن پیش آمده به اصطلاح هندی ورود بشر به دوران ظلمت است و این دوران ظلمت یا کالییوگا چندین قرن است که شروع شده و علم یکی از جلوههای مهم این دوران ظلمت است.
در واقع ما به یک علم بسیار سطحی مبتذلی رسیدیم مانند تمام چیزهایی که در دنیای مدرن هست، از نظر سنتگراها هنر، علم همه چیز مبتذل شده و ارتباط شناختی بشر نسبت به جهان بسیار ضعیف شده، انگار دیگر چیزی از جهان نمیفهمد، به همین دلیل از خدا و ادیان دور شده و الی آخر. در واقع سنتگراها افرادی هستند که به نوعی سنت الهیای که از هزاران سال قبل در بشر مثل یک نوری تابیده، ایمان دارند، اعتقاد دارند، احترام میگذارند و معتقدند که زمان که گذشته کم کم این نور از بین رفته است.
سؤال من این است که از چه زمانی و چطور این جدایی علم و دین پیش آمده است. من دارم از زبان یک سنتگرا حرف میزنم، بقیۀ نظریهها را هم سعی میکنم از زبان آنها تا حد ممکن خوب بیان کنم. این سنتگرا احساسش این است که آن وقتی که یک آدمی طلوع خورشید را دید و به جای اینکه عظمت خورشید رویش اثر بگذارد و یک رابطۀ وجودی و حیاتیای با خورشید پیدا کند که خورشید را درک کند، با خورشید یکی شود، عالم طبیعت رویش یک اثر عمیق عرفانی بگذارد، این آدم در حین اینکه خورشید داشت بالا میآمد به این فکر کرد که آیا زمین دارد میچرخد که خورشید دارد بالا میآید یا خورشید دارد حرکت میکند، زمین ثابت است و بعد سرعتشان را چطور میشود اندازه گرفت، آیا میتوانیم فرمولهایی بنویسیم که محاسبات این پدیده را برای ما انجام دهد.
[۱۵:۰۰]
مردم شروع کردند که اینطور به دنیا نگاه کنند و کلاً به یکطور بیمعنایی رسیدند و دیگر طبیعت را درک نمیکنند اما احساسشان این است که خیلی خوب دارند طبیعت را میفهمند. یا مثال واقعیتر، انحراف از آنجا شروع شد که یک مرد الهی در یک کلیسایی داشت کتاب مقدس میخواند اما یک مردی روی صندلیهای کلیسا نشسته بود، به جای اینکه به کتاب مقدس و کلام خداوند گوش دهد به لوستری که آنجا آویزان بود، به عنوان یک آونگ داشت نگاه میکرد و کشف میکرد که طول پریود رفت و برگشت این ثابت میماند و داشت در ذهن خودش فکر میکرد که چطور میتواند یک فرمولی بنویسد، بعد از روی این فرمول چگونه میتواند یک ساعت پاندولدار جدیدی بسازد و بفروشد. وقتی که مردم به جای کلام الهی به طبیعت نگاه کردند آن هم برای تسلط بر طبیعت، برای اینکه از درون طبیعت بتوانند احتمالاً پول دربیاورند، شناخت به یک طرف رفت، دیگر ما درکی از طبیعت پیدا نکردیم به طور عمیق و یک درک خیلی سطحیای که به آن نمیشود شناخت گفت پیدا کردیم و این طبیعی است که چنین علمی ما را به سمت ظلمت میبرد، بنابراین از دین ما را دور میکند و الی آخر. این یک دیدگاه شبیه چیزی که رنه گنون ارائه میدهد.
۲-۱ دیدگاه مارکسیستی
دیدگاه مارکسیستی به شما میگوید که دین در واقع ایدئولوژی نظام فئودالی بوده، در یک زمانی تحولات اقتصادی ما را به دوران کاپیتالیسم وارد کرد، دوران کاپیتالیسم ایدئولوژی خودش را باید میپروراند و این ایدئولوژی بوجود آمد و با ایدئولوژی قبل معارضه پیدا کرد؛ آن جهان کهنه و ایدئولوژی آن نتوانست خودش را با جهان نو هماهنگ کند و به نوعی ساینس و همۀ علوم مدرن و تفکر مدرن جانشین دینی شد که حامی و ساپورتکننده و ساپورتشونده از طرف نظام اقتصادی قبلی بود. افرادی مانند داوکینز، به اصطلاح نیوایتئیستها، اینها میگویند که تعارض اینگونه پیش میآید که علم جهان طبیعت و هر چه اطراف ما میگذرد را لحظه به لحظه بیشتر برای ما روشن میکند و مشخص میشود که همۀ پدیدههای طبیعی علتهای طبیعی دارند و دیگر نیازی به ماوراء طبیعت باقی نمیماند و اینگونه است که دین لحظه به لحظه جا خالی میکند، گپها پر میشوند و ما نیازی نداریم به اینکه به خدایی اعتقاد داشته باشیم یا به دینی برای… اگر بیمار شدیم، لازم نیست دعا کنیم، پزشکها به ما شفا میدهند و هر چیزی را به طور طبیعی میتوانیم حل کنیم و ساینس این کار را دارد میکند؛ بنابراین ساینس با دین انگار حوزههای مشترکی دارد که بر علیه دین دارد کار میکند و تعارض پیش میآید؛ تعارض ذاتی است.
۲- جدایی و تعارض عرضی
عرضی هم اینگونه است که سوءتفاهمهای تاریخی باعث شده است؛ کلیسا اشتباهاً با گالیله جنگیده، با داروین مخالفت کرده، بنابراین کم کم در اثر اشتباه کلیسا یا مراجع دینی، تئوریهای علمی در مقابل دین قرار گرفتند یا… این همین امروز به ذهنم رسید. یک نفر بگوید که اینقدر حرف زده شده که من حدسم این است که هر چه بگویم حتماً یک رفرنسی برایش پیدا میشود.
۱-۲- تخصصی شدن
اینقدر دانشهای مختلفی ایجاد شد و حجمشان زیاد شد، آن کسی که فیزیک میخواند، الهیات و دین و اینها را نمیداند. هر کسی در رشتهای خیلی تخصصی کار میکند و طبعاً همۀ آدمها وقتی که یک تخصصی پیدا میکنند، آکادمیشان یک خرده حالت دکان پیدا میکند؛ بنابراین دکان الهیات با دکان فیزیک ولو اینکه محتوای چیزی که دارند میگویند تعارض نداشته باشد، یکطور تعارضهای عرضی پیدا میکند. مثلاً مورد سومی که نوشتم در قرن نوزدهم سر اینکه مرجعیت علمی با کلیساست یا دانشگاه، دعوایی ظاهراً شده است؛ مرجعیت علمی مربوط به کلیسا بوده منتقل شده به یونیورسیتیای که ساینس در آن تدریس میشود و در موردش تحقیق میشود. بنابراین این عرضی است، یعنی واقعی نیست که دین و علم با همدیگر… ولی آن مراجع علمی و دینی با همدیگر در واقع تعارض دارند.
۲-۲ دیدگاه تئوری توطئه
نهایتاً تئوری توطئه هم که همیشه وجود دارد؛ وقتی که شما دلیل یک چیزی را نتوانید پیدا کنید، میتوانید بگویید که توطئههایی هست، یک عده میخواهند دین را به جان علم بیندازند و برعکس، ایتئیستها به طور مداوم توطئه میکنند و اینها را با همدیگر در تعارض قرار میدهند.
۳- بررسی تاریخی جدایی علم از دین
من میخواهم سؤالی که در ذهنم است و این کاری که میخواهم انجام دهم را دقیقتر بیان کنم؛ هدف من این است که یک بررسی تاریخی انجام دهم، نمیدانم این کار انجام شده است. هدف من این است که شما همۀ این چیزهایی که من الان به عنوان تئوریهای مختلف گفتم را وقتی که نگاه میکنید، انگار هر کسی دیدگاه خودش نسبت به اینکه علم چیست و دین چیست، عقیدۀ خودش و احساس خودش را تبدیل به یک تئوری میکند که رابطۀ علم و دین را تبیین کند. مارکسیست از دیدگاه خودش نگاه میکند، ایتئیست که طرفدار علم است یکطور نگاه میکند، سنتگرایی که از علم مدرن بدش میآید و از دین خوشش میآید، طور دیگری نگاه میکند. و براساس پیشفرضها و عقاید و احساساتی که نسبت به علم و دین دارند، ابراز عقیده و احساس میکنند. ولی سؤال اینکه از نظر تاریخی، علم و دین کی از همدیگر کجا شدند و چطور از هم جدا شدند، صرفاً با ابراز عقیده و احساس نمیشود با آن برخورد کرد. به این دو عکس را نگاه میکنم و میگویم یک روزی علم و دین کاملاً با همدیگر هماهنگ بوده، امروز علم و دین از هم جدا هستند. منظورم از علم، علم به طبیعت، مثلاً پزشکی را در نظر بگیرید. پزشکی با دین کاملاً با همدیگر هماهنگ بودند و الان انگار دو رشتۀ کاملاً جدا هستند بلکه انگار در تعارض با همدیگر هستند. من میتوانم سؤال کنم که در چه لحظهای از تاریخ، با چه روندی اینها از همدیگر جدا شدند؟ اگر اینگونه نگاه کنید، آنوقت دیگر هر جوابی نمیتوانید بدهید، یعنی مارکسیستها باید نشان دهند که این جدایی واقعاً در زمانی که از فئودالیسم به کاپیتلاسیم عبور کردیم، اتفاق افتاده است.
شواهد تاریخی ارائه کنند. بنابراین مسئله تبدیل به یک مسئلۀ تاریخی میشود که حالا هر حرفی دیگر نمیشود در مورد آن زد، یعنی اگر یک نفر بگوید مثلاً فرض کنید از وقتی ریاضیات وارد علم طبیعتشناسی شد، علم و دین از همدیگر جدا شدند، من میتوانم به او نشان دهم که ریاضیات در این قرن وارد شده و تا دو قرن بعد از آن، علم و دین همچنان از همدیگر جدا نشدند، بنابراین مثل اینکه یک فکتی بر علیه نظرش دارم ارائه میکنم؛ همین طور در مورد مارکسیسم، همینطور در مورد سنتگرا. این کالییوگا چه وقت شروع شده است؟ چه آثار و نتایجی از آن در تاریخ هست به غیر از علم؟ آیا میتوانند روند تاریخی روشنی ارائه کنند که مجموع این ورود به جهان ظلمت را به ما نشان دهد؟ نکتهای که اینجا نوشتم اینکه جدایی را مثلاً در قرن شانزدهم بدانید یا در قرن نوزدهم که سر آن اختلاف است، تئوریهای مختلف این دو عدد شانزده و نوزده را ساپورت میکنند؛ بنابراین یک بررسی تاریخی میتواند یک مقدار پالایش کند که کدام یکی از دیدگاهها نسبت به علم، رابطۀ علم و دین، جدایی رابطۀ علم و دین یا تعارض علم و دین به واقعیت نزدیک تر است.
کاری که من میخواهم بکنم روشن است دیگر. میخواهم به جای اینکه ابراز عقیدهای کنم، از اول شروع به گفتن تئوریای کنم، میخواهم برگردم به تاریخ… قرن پانزدهم را نگاه میکنم، میبینم که اینها با همدیگر یکی هستند، قرن بیست و یکم به نظر میرسد از همدیگر جدا شدند، حداقل در ذهن اکثریت افراد شاید اینگونه باشد. آنهایی که دیندار هستند هم جدایی را به نوعی قبول دارند اگر تعارض را قبول ندارند. ببینیم روندی که در طول تاریخ، مخصوصاً پنج شش قرن چه اتفاقی افتاده که به اینجا رسیدیم. اگر بخواهیم به جدایی فکر کنیم، احتمالاً اولین کاندیدی که به ذهن همه میرسد که چه شد که علم از دین جدا شد، آن چیزی است که به آن اصطلاحاً میگوییم انقلاب علمی یا انقلاب کوپرنیک. خیلیها میگویند که از قبل علم و الهیات و فلسفه و همه با همدیگر هستند و یک انقلابی در اروپا از نظر علمی بوجود آمده که به اصطلاح انقلاب علمی، ساینتیفیکرولوشن به آن میگویند یا انقلاب کوپرنیکی، که از این به بعد به تدریج یا ناگهانی، علم و دین راه خودشان را جدا کردند. اولین کاندید انقلاب علمی است.
من از الان بگویم که در این جلسه سعی میکنم که در مورد دو موضوع صحبت کنم: یکی مسئلۀ روشنشدن این انقلاب علمی و اینکه در اثر انقلاب علمی، چقدر علم مقابل دین قرار گرفته است؛ در واقع در خود انقلاب علمی که آیا اصلاً وجود دارد یا وجود ندارد، چون اختلاف نظر در مورد آن است. و در مورد اینکه انقلاب علمی چطور بوجود آمده، ماهیتش چیست، میخواهم یک مقدار صحبت کنم و سعی کنم نشان دهم که آن چیزی که ما به آن میگوییم انقلاب علمی یا کوپرنیکی، قطعاً عامل جدایی علم و دین نبوده و تاریخ هم این را نشان نمیدهد که از این لحظه مثلاً یک باره ما یک جدایی بین علم و دین در تاریخ داشتیم.
قسمت دوم سخنرانیام به طور خاص مربوط به ماجرای گالیله است، برای اینکه ماجرای گالیله بعد از همین انقلاب علمی، در واقع در اوج همین ماجرای سیستم کوپرنیکی در مقابل بطلمیوسی بوجود آمده و دخالت و تعارض جدی کلیسا با یک نظریۀ علمی بوده است؛ بنابراین کاندید خوبی است برای اینکه بررسی شود که آیا نشاندهندۀ تعارض بوده، جدایی ایجاد کرده یا نه. پس کل بحثی که من در این جلسه میخواهم بکنم، برمیگردد به دوران کوپرنیک تا گالیله. در جلسۀ آینده بیشتر شاید دربارۀ دورانی که دکارت و نیوتن دارند کار میکنند، صحبت میکنم ولی اینگونه نیست که جلسۀ دوم و سوم ترتیب تاریخی خیلی روشنی رعایت شود.
۱-۳ انقلاب علمی
این جلسه به طور روشن از کوپرنیک تا گالیله نکاتی را میخواهم بگویم؛ اول دربارۀ انقلاب علمی که چگونه بوجود آمد، اصلاً انقلاب علمی چیست. همینطوری که در این اسلاید نوشتم، اصولاً مفهوم انقلاب علمی، مفهوم کهنی نیست. در قرن بیستم، حدود 1940، یک تاریخدان معروفی این را کوین کرده و قبل و بعد از بوجودآمدن اصطلاح انقلاب علمی، تاریخدانهای بزرگی، آدمهایی مانند پییر دوهِم اصولاً هستند که مخالف این هستند که انقلابی صورت گرفته است. در واقع یک اصطلاحی در تاریخ علم هست، میگویند تز پیوستگی در مقابل تز گسستگی. اینکه آیا اصولاً در یک دورانی یا قرنی در تاریخ علم گسستگیای اتفاق افتاده یا گسستگیای وجود نداشته است؟ من بدون اینکه بخواهم وارد بحثهای فنی تاریخ علم شود که رشتۀ تخصصی من نیست ولی فکر میکنم که تاریخ علم آنقدر تخصصی هم نیست که کسی که رشتۀ تخصصیاش نیست، حق نداشته باشد دربارۀ مسائل تاریخ علم صحبت بکند، چون خیلی وقتها آدمهایی که در یک علم کار میکنند، بهترین متخصصها برای تاریخ همان رشتۀ خودشان ممکن است باشند، برای اینکه درک عمیقی از محتوای رشته دارند.
من در مورد انقلاب علمی، خودم واقعیتش این است که مقداری که خودم مطالعه کردم، طرفدار تز گسستگی هستم و در عین حال یک خرده روشن میکنم که آن مقدار گسستگی هم که مشهور است وجود نداشته است. بنابراین اولین صحبتم فعلاً دربارۀ این است که انقلاب علمی چیست و مخصوصاً چطور بوجود آمده است؟ منشأ آن در واقع چه بوده است؟ چون تا دلتان بخواهد دربارۀ انقلاب علمی و ماجرای گالیله سوءتفاهم وجود دارد، بنابراین من یک جلسه را اختصاص دادم که این دو موضوع مشهوری که در اکثر کتابها به عنوان لحظۀ جدایی علم و دین از آن یاد میشود را حلاجی کنم و نشان دهم که این اشتباه است. در این دوران، یعنی از اواخر قرن شانزدهم تا اوایل قرن هجدهم که دورۀ انقلاب علمی نام گرفته، ما آن حالت جدایی علم و دین را نمیبینیم. دیدگاه مشهور نسبت به انقلاب علمی این است که از زمانی که کوپرنیک در ۱۵۴۳ نظریۀ خودش را دربارۀ اینکه زمین و سایر سیارات به دور خورشید میچرخند و اینگونه نیست که خورشید و سایر سیارات به دور زمین بچرخند، منتشر کرد، این انقلاب کوپرنیکی یا انقلاب علمی شروع شد و تا اواخر قرن هجدهم، یعنی بعد از اینکه نیوتن انقلاب علمی را به ثمر رساند
[۳۰:۰۰]
و نه فقط دیدگاه کوپرنیک بلکه خیلی از چیزهایی که در گالیله و دیگران، قبل و بعد گفته شده بود، همه را با یک تئوری جامعی بیان کرد و مورد قبول عام قرار گرفت، این انقلاب علمی در اوایل قرن هجدهم میتوانیم بگوییم به ثمر رسید. افراد اصلی کوپرنیک، شاید کپلر، گالیله قطعاً، دکارت و نیوتن هستند. دکارت سهم مهمی دارد ولی معمولاً دیدگاه مشهور ممکن است بیشتر روی کوپرنیک، گالیله و نیوتن تأکید بشود. دیدگاه مشهور این است که اصلاً دانش جدیدی آغاز شد؛ دانشی که نه فقط مسئلۀ کوپرنیک در آن هست، دانشی که گالیله شاید شروعکنندۀ آن باشد در مقابل علم ارسطویی، علم طبیعتشناسی یا فیزیک ارسطویی، غایتانگاری را کنار گذاشت، قوانین ریاضی طبیعت را سعی کرد بیان کند، مدلسازی ریاضی، تستکردن مدلهای ریاضی با استفاده از آزمایش و مجموعهای از روشهای جدید و دیدگاههای جدید، پیشفرضهای جدید نسبت به مطالعۀ طبیعت که ما را وارد یک مرحلۀ جدیدی از علم کرد که به یک انفجار و خیزش علمی بزرگ در اروپا منجر شد.
این به اصطلاح دیدگاه مشهور است که حالا من به صورت مبالغانه نوشتم که اگر هر چه در مورد انقلاب علمی میدانید برعکس کنید، احتمالاً به واقعیت نزدیکتر میشوید. اینکه آیا اصلاً انقلابی بوده، چنین گسستگیای بوجود آمده، کسانی که طرفدار تز پیوستگی هستند، نشان میدهند که هر چه گالیله گفته است، قبل از آن سابقه داشته و در واقع با گالیله به نوعی مشهور شده است. پییر دوهِم اگر اشتباه نکنم، تمام اجزاء دیدگاههایی که گالیله ارائه کرده از مکانیک آن گرفته تا مدلسازی ریاضی، همه را نشان میدهد که در قرنهای قبل وجود داشته است و بنابراین یک عده معتقدند که چنین گسستگیای اتفاق نیفتاده و چیزی به اسم انقلاب نداشتیم.
و در مورد اینکه عوامل انقلاب کوپرنیک و گالیله بودند، قطعاً اعتراض وجود دارد و مخصوصاً نسبت به اینکه آیا کلیسا در جبهۀ مخالف انقلاب علمی در اروپا قرار گرفته بوده یا دین به طور کلی در جبهۀ مخالف بوده، دقیقاً من میخواهم الان سعی کنم که کاملاً برعکس است و به نوعی میشود گفت که انقلاب علمی نتیجۀ دین اروپایی است.
من این اصطلاح دین اروپایی را با عرض معذرت از کسانی که مسیحی هستند میخواهم به کار ببرم، برای اینکه در واقع لزومی ندارد فکر کنیم که دین اروپایی همان مسیحیت به معنای واقعی کلمه است؛ میخواهم بگویم یک دینی در اروپا وجود داشته، اول کاتولیسیسم بوده، بعداً پروتستانتیسم بوجود آمده است؛ اینکه کدامشان حق دارند، کدامشان به مسیحیت واقعی نزدیکتر هستند، از این بحثها خارج شویم. یک دینی در اروپا بوجود آمد، یک کلیسایی بوجود آمد به اسم مسیحیت و بعداً هم پروتستانتیسم بوجود آمد، بعد این رفورم دینی. و این مجموعۀ دین اروپایی… من میخواهم سعی کنم نشان دهم که ارکان اصلی انقلاب علمی را باید در این دین ببینیم.
چیزهایی نوشتم در مورد اینکه انقلاب، مثلاً همین انقلاب سیاسیای که در ایران اتفاق افتاده، انقلاب همیشه این ویژگی را دارد که اولاً جناحی که پیروز میشود، تاریخ را مینویسد؛ همیشه ماقبل خودش را به شدت سیاه و تحریفشده نشان میدهد، در حالی که واقعیت ممکن است غیر این باشد. و انقلاب همیشه بچههای خودش را میخورد، آن اصلیهایی که انقلاب کردند، بعد از یک مدتی میبینید محو میشوند و افراد دیگری میآیند سوار کار میشوند. نکتهای که میخواهم بگویم این است که لااقل این را ما میدانیم که در این دورۀ انقلاب علمی ایتئیستی وجود ندارد ولی الان یکطوری دارند کم کم صاحب انقلاب میشوند؛ یعنی همۀ آدمهایی که در این انقلاب علمی هستند خلاصه یا کاتولیک هستند یا پروتستان هستند. شما هیچ چهرۀ برجستۀ علمی نمیبینید که در این انقلاب علمی سهم داشته باشد و دیندار به معنای مطلق کلمه… اکثرشان هم دیندارهای بسیار، مثل کوپرنیک، مخصوصاً خود گالیله، مؤمنهای بسیار جدیای هستند. خود نیوتن که هیچ شکی در دینداریشان نیست؛ اما ایتئیستها سعی میکنند که شک ایجاد کنند مثلاً اینکه اینها واقعاً اعتقاد نداشتند. یکطور تاریخسازیهایی در واقع انجام میشود که سعی کنند یکطوری این مسئله را لوث کنند که همۀ دانشمندانی که در این چیزی که ما به آن انقلاب علمی میگوییم نقش داشتند، همهشان بدون استثنا دیندار بودند.
یک اسلایدی که خیلی برای خودم مهم است، منتها چون میدانم حرفزدن در مورد آن ممکن است طولانی شود، یک مقدار شک دارم که چقدر در مورد آن حرف بزنم. چون بحثهایم تاریخی است، خیلی مهم است که ما دربارۀ مشکلاتی که مطالعۀ تاریخ پیش میآورد، چیزهایی بدانیم. چند روز پیش با امید زیاد به یکی از دوستانم که رشتهاش تاریخ است در آمریکا و خیلی آدم باسوادی است، نامهای نوشتم که آیا این دشواریها و مغلطههایی که در قضاوت تاریخی هست، اسمهایی دارد، چند تا اسم گفتم و ایشان گفت: من ندیدم. اگر این واقعیت داشته باشد که این دشواری قضاوت در تاریخ، اشتباهاتی که در قضاوت تاریخی پیش میآید را هنوز نامگذاری نکردهاند همۀ حالتهایش را یا یک بخش خوبی از آن را، واقعاً باید به تاریخنگارها توصیه کرد که هر چه زودتر این کار را انجام دهند. من الان چند مورد میخواهم بگویم، اسمهای بعضی از آنها را همینطوری برای خودم گذاشتم. یکیشان را میدانم که اسمش همان چیزی است که میخواهم در موردش صحبت کنم، بقیه را اسمهایی گذاشتم که ممکن است خیلی مناسب نباشند.
آن چیزی که مطمئن هستم، چیزی است که به آن میگویند «hindsight bias» ترجمه کردهاند «سوگیری گذشته نگر»؛ این یعنی چه؟ یعنی من به تصمیمات آدمها در دوران تاریخی نگاه میکنم و به راحتی در موردشان قضاوت میکنم که این آدم اشتباه کرد، آن یکی آدم درست تصمیم گرفت؛ چرا؟ برای اینکه نتیجۀ تصمیماتشان را میبینم و بدون اینکه فکر کنم و بدون اینکه تعمّدی در کارم باشد، اینکه من نتایج را دارم میبینم روی قضاوت من در مورد اینکه چه کسی درست عمل کرده و چه کسی غلط کرده تأثیر میگذارد. به راحتی من میبینم که آدمها مثلاً در زمینههای سیاسی لم میدهند روی مبل، میگویند که: مصدق اشتباه کرد که مجلس را منحل کرد؛ چرا؟ برای اینکه نتایج این کار را میبینیم که منجر به یک کودتایی شد. اشتباه این است که اولاً ما نمیدانیم اگر آن کار را نمیکرد هم کودتا بوجود میآمد، یا چیزی بدتر از کودتا بوجود میآمد یا نه. الان میدانیم که نهایتاً به جای بدی رسیدیم و دنبال این میگردیم که کدام تصمیمها اشتباه بوده است. ممکن است اصلاً هیچ کاری نمیشد کرد. نکتۀ مهمتر در این hindsight bias این است که من باید ببینم آن آدمها در آن زمان، اطلاعاتی که در اختیار داشتند، براساسش تصمیم گرفتند چه بوده است؛ آینده را که نمیدیدند.
مثال خیلی سادۀ آن این است، مثل این است که دو تاس را ریختهاند و یک نفر روی جفت شش شرطبندی کرده و دیگران روی اینکه جفت شش نمیآید شرطبندی کردهاند. استثنائاً جفت شش آمده و الان من از راه دور مثل اینکه بنشینم بگویم که بله، او آدم عاقلی بود روی جفت شش شرط بست. نه اتفاقاً موضوع این است که همین الان هم که من میبینم باید بتوانم قضاوت کنم که با اطلاعات آن زمان، آن آدم نامعقول رفتار کرده است، اینهایی که روی جفت شش نیامدن شرط بستند آدمهای عاقلی بودهاند. خیلی وقتها در تاریخ ما تحت تأثیر همین سوگیریهایی به این شکل، قضاوتهای غلط میکنیم، چون خودمان را نمیگذاریم در آن محیط، ببینیم آنها چه میدانستند، براساس چه دادههایی تصمیمگیری خودشان را انجام دادند. نتیجه را نگاه میکنیم و قضاوت میکنیم چه کسی درست عمل کرد و چه کسی غلط عمل کرد.
زمان پریشی که مهم است، حالا من این اصطلاح را نمیدانم درست دارم به کار میبرم اینجا یا نه. اصطلاحش وجود دارد ولی فکر میکنم لزوماً به این معنایی که من به کار میبرم، به کار نمیبرند، وسیعتر به کار میبرند. من منظورم از زمانپریشی این است که من در زمان حال تجربیاتی دارم و اصلاً متوجه این نیستم که در پانصد سال پیش مردم به شدت طور دیگری زندگی میکردند؛ مثل این است که مثلاً الان فکر کنم که پانصد سال پیش مردم چقدر بیچاره و بدبخت بودند اینترنت نداشتند؛ چون خودم با اینترنت عادت کردم. یعنی در واقع فکر میکنم اگر خودم میرفتم آنجا، احساس بدبختی میکردم، فکر میکنم آدمهایی که آن موقع آنجا هستند هم احساس بدبختی میکردند، در حالی که پانصد سال پیش مردم خیلی شاد بودند و خبر هم نداشتند که در آینده مردم چه خواهند داشت و به آن فکر هم نمیکردند. یا مثلاً واژگان گمراهکننده که همه جا از جمله در تاریخ خیلی تأثیرگذار هستند. مثال خیلی ساده، یک دورهای وجود دارد به آن میگویند «دوران روشنگری»؛ این اسم یک بایاسی ایجاد میکند که یک دوران خوبی است که همه چیز روشن شده است؛ شما اگر از رنه گنون بپرسید، میگوید اتفاقاً آن دوران آغاز ظلمت است.
الان ما در عصر خرد داریم زندگی میکنیم، واقعاً خجالت نمیکشیم، اگر یک موجود فضایی بیاید زندگی ما را روی کرۀ زمین ببیند که چطور داریم زندگی میکنیم. کرۀ زمین را به قطعاتی که به اسم کشور تقسیم کردیم، مدام داریم باهم میجنگیم، هوا را آلوده میکنیم. کاملاً دیوانهایم. یعنی مطمئناً یک آدمی از بیرون بیاید، عقل داشته باشد، زندگی بشر در قرن بیست و یکم را دیوانهوار میبیند. اصلاً نمیدانیم کجا داریم میرویم، چکار داریم میکنیم، ولی حرف از روشنگری هست، حرف از عصر خرد است، جهان مدرن مثلاً جهان خردمند است، جهان قبل از آن جهان بیخرد بوده است. این نامگذاریها به شدت تأثیرگذار هستند؛ تأثیرات ناخودآگاه میگذارند.
یک چیزی که همۀ ما آن را میدانیم، تمایل به قهرمانسازی. به محض اینکه حرف این میشود که چه اتفاق تاریخی چرا افتاد، دنبال شخصیتهایی میگردیم که انقلاب علمی بوجود آوردهاند. دنبال شخصیتهای عصر خرد میگردیم در حالی که قضاوت تاریخی درستتر این است که دنبال عوامل خیلی عمیقتری بگردیم، شخصیتها معمولاً تأثیر زیادی در تاریخ نداشتهاند؛ این یک واقعیتی است. یعنی زیرساختهای فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، شرایط اقلیمی، اینها هستند که در یک نگاه عمیقتر وضعیتهای تاریخی را ایجاد میکنند نه اینکه گالیله آمد این کار را کرد، گالیله نمیآمد کسی دیگر آن کار را میکرد، نیوتن همۀ کارها را انجام میداد یا افرادی بین گالیله و نیوتن پیدا میشدند و کارهای گالیله را انجام میدادند و الی آخر. قهرمانپروری و قهرمانسازی در نگاه به تاریخ خیلی رایج است. اینها را در ذهنتان داشته باشید، چون کلاً یک مقدار بحثهای تاریخی در این جلسات قرار است انجام شود. حداقل در همین جلسه یکی دو مورد اینکه چرا بعضیها در نگاهکردن به یک موضوعی خطا میکنند.
یکی از آنها همین انقلاب علمی است که با نام گالیله و نیوتن حرف میزنند که اینها آمدند چیزهایی گفتند، انقلاب علمی شد، در حالی که انقلاب علمی حداقل میتوانیم اینگونه بگوییم که سه رکن دارد. اگر بخواهیم آن انقلاب کوپرنیکی را ادغام نکنیم در چیزی که من اسمش گذاشتم بستر نرمافزاری؛ منظور یعنی آن ایدهها و افکاری که منجر به انقلاب علمی شدند، اگر کوپرنیکی را در آن ادغام نکنیم و جدا کنیم، میتوانیم بگوییم در مورد انقلاب علمی سه رکن اینجا وجود دارد. برای اینکه کلمۀ انقلاب علمی هم وارد اختلافات تاریخدانهای حرفهای نشویم، ما یک چیزی لااقل میبینیم که در چهار قرن اخیر، یک جهش بسیار بزرگی در علم ما به طبیعت و درمطالعات آکادمیک ایجاد شده است. جهان چهار قرن قبل اینقدر دانشمند و اطلاعات در مورد طبیعت و پژوهش علمی در مورد طبیعت و سایر شاخههای علمی آکادمیک وجود نداشته است.
[۴۵:۰۰]
بالاخره اینجا ما یک خیزش بزرگ در تاریخ بشر میبینیم. میتوانیم بگوییم که ادامۀ همان روند گذشته است، گسستگی خاصی وجود ندارد ولی مثل این است که من بگویم که حداقل رشد نمایی یک تابعی را میبینم؛ ممکن است پیوسته باشد ولی یک رشد عظیمی در زمان کوتاهی کرده است. روی این توافق کنیم که بحث گسستگی و پیوستگی اذیتمان نکند. این خیزش و جهش بزرگ این چهار پنج قرن اخیر که خیلی روشن و واضح است، حداقل میتوانیم بگوییم سه رکن داشته است. رکن اول آن، یک بسترسازی که من اسمش را گذاشتهام سختافزاری. یک قسمت نرمافزاری که مربوط به افکار و اندیشههاست. یک قسمت را از قسمت دوم جدا کردم، آن هم همان ایدۀ انقلاب علمی است که قبلاً بیان کردم، اسمش را بگذاریم انقلاب کوپرنیکی که شامل مطالعۀ ریاضی طبیعت و خیلی ایدههایی میشود که در فیزیک مدرن بیشتر تجلی پیدا کرده است. در واقع جداکردن آن از روی رودربایستی نیست، همانطوری که در آینده خواهید دید، واقعاً به نظرم میآید که این بخش از آن بستر نرمافزاری، اهمیت فوقالعادهای داشته است. در مورد رکن سوم جلسۀ آینده قرار است صحبت کنم. برویم این دو بستر نرمافزاری و سختافزاری را برایتان توضیح دهم.
۱-۱-۳ بستر سختافزاری
اولین مسئله در بسترسازی سختافزاری بوجودآمدن تعداد زیادی دانشگاه و مراکز علمی در اروپاست که در تاریخ میتوانیم بگوییم بیسابقه بود. کلمۀ یونیورسیتی متأسفانه در مورد دانشگاهها به طور کلی در اروپا به کار میرود و به فارسی ترجمه میکنند دانشگاه، چون آن لفظ در اروپا ثابت مانده است. این ترجمه گمراهکننده است، یعنی من به شدت احساسم این است که وقتی میگوییم دانشگاه قرن چهاردهم، واژۀ مناسبی در زبان فارسی برایش پیدا کنیم، خوب است بگوییم مدرسۀ علمیه. این الان دانشگاه پاریس است یا مدرسۀ علمیه پاریس است؟ یک استاد مینشیند، یک کتاب دستش میگیرد، خط به خط میخواند، دانشجوها جزوه مینویسند و اصولاً هم همه به نوعی لباس روحانیت به تن کردهاند و بنابراین ما وقتی در زبان فارسی میگوییم دانشگاه، چیز دیگری به ذهنمان میآید؛ ما در زبان فارسی تا یک تاریخی، اسم مدرسۀ علمیه یا حوزۀ علمیه به کار میبردیم، بعد کلمۀ مدرن که شد، گفتیم دانشگاه. ترجمۀ درست، اگر بخواهیم حس درست ایجاد کنیم، باید بگوییم که بسترسازی سختافزاری در واقع ایجاد تعداد زیادی مدرسۀ علمیه است.
در سراسر اروپا این مدارس ایجاد شدند. این آماری که من اینجا نوشتم، در پایان قرون وسطی هشتاد دانشگاه بزرگ در اروپا وجود داشته است. در ۱۳۰۴ طبق یک آماری، پانزده مدرسه فقط در جنوای ایتالیا وجود دارد. لیستی که اینجاست اسامی بیست دانشگاه بزرگ اروپا را نوشتم، از ۱۰۸۸ تا ۱۴۱۳ دانشگاه بولونیا، پاریس، آکسفورد، مودنا… همینطور به ترتیب تاریخ اینها افتتاح شدند؛ بعضی از آنها مانند دانشگاه پاریس دانشگاه بسیار بزرگی بودند.
دانشگاه پادوا، دانشگاهی که گالیله در آن کار میکرد. دانشگاه پیزا، دانشگاهی که گالیله در آن تحصیل کرد و دانشگاه سیهنا، اینها دانشگاههایی هستند که خیلی از آنها در ایتالیا قرار دارند. در فرانسه، انگلستان، آلمان، اسپانیا، اینها دانشگاههای بزرگ اروپا هستند. همانطوری که تاریخها را دیدید، از حدود ۱۱۰۰، تأسیس این مدارس علمیه شروع شده و همینطور ادامه پیدا کرده، به طور نمایی رشد کردند و روز به روز تعدادشان زیاد شده، حالت عمومیتشان یعنی کم کم دبیرستان ایجاد کردند. اولین دبیرستان در اسکاتلند بوجود آمده است. تاریخ اینها را که بخوانید، اینها مدارس علمیهای بودند که قبلاً تحت عنوان مدارس cathedral school یا monastic school وجود داشتند، تبدیل شدند به جاهایی که بزرگتر بودند و اسم دانشگاه، یونیورسیته برایشان انتخاب شد.
در این دانشگاهها، چه درس میدادند؟ این دانشگاهها اصولاً یا رسماً تحت نظارت و قیمومیت کلیسا بود یا کلیسا به عنوان متولی فرهنگی در سیبلاس، برای اینکه چه درسی بخوانند و از روی چه کتابی بخوانند دخالت و نظارت داشت. بعضی از آنها بودجههای دولتی داشتند، بعضیها بودجههای خصوصی داشتند. چه چیزی در این دانشگاهها درس داده میشد با نظارت کلیسا؟ یک لیبرال آرتی وجود دارد، هفت درس است که به عنوان مقدمات در این دانشگاهها تدریس میشد. یک سهگانه است و یک چهارگانه. سهگانهای که اول تدریس میشد شامل گرامر، منطق و بلاغت بوده است. گرامر، لاجیک و رتوریک (rhetoric). بلاغت ترجمۀ رتوریک است. رتوریک، بلاغت به معنای بلاغت فصاحت فارسی نیست، بیشتر به درد سخنرانیکردن و اقناع. علم سخنگفتن و اقناعکردن بلاغت نه آن چیزی که ما در شعر خودمان به عنوان صنایع، مثلاً صنایع ادبی بلاغی میشناسیم. بعد از این سه تا که بیشتر انگار جنبۀ زبانی دارند، یک چهارگانهای تدریس میشده است. واقعاً اگر حضوری بود من فرصت میدادم به دوستان که اگر نمیدانند، حدس بزنند این چهارگانه چیست. این چهارگانه عبارتست از حساب، هندسه، ستارهشناسی و موسیقی. از یک قرنی، این یک چیز جاافتادهای در تاریخ مدارس اروپایی است که هر چه گذشته، منطق پررنگتر شده است، لاجیک شده درس اصلی این هفتگانۀ لیبرال آرت. ریاضی میخواندند، منطق میخواندند، زبان میخواندند؛ زبان لاتین در واقع که این هم در این مؤثر بود که بعداً آدمها بتوانند باهمدیگر ارتباط علمی داشته باشند. موسیقی و ستارهشناسی میخواندند. الهیات، پزشکی، حقوق، این نوع درسها، درسهای بعد از این هفتگانۀ اولیه بود. کسانی که این هفتگانه را میخواندند و فارغالتحصیل میشدند، میتوانستند ادامه بدهند و میتوانستند ادامه ندهند. یک شباهتی به دروس مدارس علمیۀ ما دارد منتها ریاضی، ستارهشناسی، موسیقی در مقدمات نیست، در سطح و بعد از آن هم نیست. من میخواهم بگویم این هفتگانه روشن میکند که در این مدارس یک بستری برای انقلاب علمی داشته فراهم میشده است و بعداً میبینید که همین چیزها رشد علمی در اروپا را بوجود آوردند. پس اولین بستر سختافزاری است. منظور من از این دانشگاهها هستند.
خیلیها معتقدند که این دومی اصلیترین عامل کل انقلاب علمی در اروپا بوده و آن هم راهافتادن صنعت چاپ است. منتها من این را به عنوان عامل دوم نوشتم در این بستر سختافزاری، چون در واقع آن دانشگاهها مؤثر بودند در اینکه تعداد افراد باسواد آنقدر زیاد شود، چون اختراعات در اثر نیاز بوجود میآید. در جامعهای که دو درصد باسواد وجود دارد، نیازی به صنعت چاپ نیست؛ چه کسی میخواهد بخواند؟ چرا کتاب را با تیراژ بالا چاپ کنیم؟ در واقع یک بسترسازیای از قرن دوازدهم شروع شده بود که در قرن پانزدهم آنقدر نیاز احساس شد که شروع به فکرکردن کردند و به صنعت چاپ رسیدند.
در مورد صنعت چاپ، یکی اینکه کاغذ در قرن دوازدهم در اسپانیا تولید شد، بعد از یک وقفهای که در تجارت پاپیروس پیش آمد، این کاغذ مناسب چاپ بوجود آمد. این را معمولاً کسی نمیگوید که صنعت چاپ یک زمینهای از نظر صنعتی داشته است و آن هم بوجودآمدن کاغذهای مقاومی بود که میتوانستند روی آن چاپ کنند. ۱۴۳۹ چاپ توسط گوتنبرگ اختراع شده و تقریباً هر چه اوایل چاپ میکردند، دینی بود. کتاب مقدس بالای نود درصد چیزی که منتشر میشد، کتاب مقدس بود. این نشان میدهد که آن نیاز اصلی رفتن به سمت چاپ، نیاز تولید کتاب شعر، داستان یا مثلاً دروس مقدماتی و مدارس علمیهشان نبوده است، چون تعداد زیادی آدم باسواد و همه علاقمند به کتاب مقدس وجود داشتند، حتی بیسوادها میل داشتند یک نسخه کتاب مقدس در خانهشان داشته باشند، در واقع صنعت در اثر چنین نیاز دینیای بوجود آمد. سطح سواد که به طور مداوم در حال افزایش بود، بعد از صنعت چاپ رشد خیلی زیادی کرد. من آماری که اینجا نوشتم در قبل از ورود به هزارۀ دوم میلادی، حدود چهار تا شش درصد باسواد وجود دارد، به شدت این آمار مخدوش است، کسی نمیتواند قطعی اظهارنظر کند و اگر در کتابها نگاه کنید، تفاوت زیادی بین آمار میبینید ولی رشدش را تقریباً میتوانید بگویید که مشابه همدیگر رشد میکنند. در سال ۱۰۰۰ میلادی طبق آماری حدود ده درصد باسواد داریم و در قرن سیزدهم به پانزده تا بیست و پنج درصد میرسد. یک عده این تخمینها را بالا میدانند ولی بالاخره این رشد در اروپا وجود داشته است و بیست و پنج درصد رقم خوبی است برای جامعۀ ۱۰۰۰ و قرن سیزدهم رقم قابل توجهی است.
یک قانونی وجود داشته، کسی که میتوانست لاتین بخواند، بعضی از مجازاتها را برایش تخفیف قائل میشدند که نشان میدهد که بالاخره یک فورسی برای باسوادشدن تا یک حدودی وجود داشته است منتها نه خیلی زیاد. دو نکتۀ دیگر من نوشتم، یکی مسئلۀ نامهنگاری و یکی هم انتشارات مجلات است که دومی وابسته به صنعت چاپ است. بعداً اینها نقش زیادی بازی کردند. بوجودآمدن یک سیستم پستی در اروپا و بعداً بوجودآمدن سیستم نگارش مقاله که البته خیلی متأخر است نسبت به بقیۀ مواردی که اینجا نوشتم، خیلی تأثیرگذار بودند. اگر این نامهنگاری و مجلات را کنار بگذاریم، تقریباً میشود گفت عامل اصلی بسترسازی سختافزاری برای انقلاب علمی را کلیسای کاتولیک انجام داده است. متولی فرهنگی اروپا که بودجه بگیرد، برای دانشگاه و مدرسه، استاد فراهم کند، ادارهکنندۀ معنوی لااقل کلیسا است. بعضی جاها ادارهکننده ممکن است یک فرد قانوناً وابسته به کلیسا نباشد ولی بالاخره این دانشگاهها همه به نوعی وابستۀ معنوی به کلیسا دارند، تحت نظارت و کنترل کلیسا هستند.
صنعت چاپ با انگیزۀ دینی، با حمایت کلیسا بوجود آمده است و هر کسی سواد یاد گرفته از یک کشیشی و راهبی یاد گرفته است؛ بنابراین توهم اینکه کلیسا داشته با علم مبارزه میکرده، با آن سیلابسی که من برای درسهای مدارس علمیه گفتم، این توهم مغرضانه است. جاهلانه یا مغرضانه است. کلیسا قطعاً منتشرکننده و بسترساز علم در اروپا بوده است؛ کلیسای کاتولیک.
۲-۱-۳ بستر نرمافزاری
اما بستر نرمافزاری منظور چیست؟ بستر سختافزاری یعنی علم میخواهد رشد کند، جهش کند، شما تعداد زیادی آدم نیاز دارید که کار علمی انجام دهند. مقداری زیادی کتاب لازم دارید، کتابخانه لازم دارید، مجله و نامهنگاری، ارتباطات علمی، اینها چیزهایی است که باید بوجود آید تا علم بتواند رشد کند. اینها به تدریج ظرف چند قرن در اروپا شکل گرفت. منتها فرض کنید این چیزی که من به آن میگویم بسترسازی نرمافزاری برای انقلاب علمی این صورت نمیگرفت؛ همین کلیسای کاتولیک این بسترسازی سختافزاری را انجام داده بود و ما میرفتیم سمت یک جهش علمی. جهش علمی اتفاق میافتاد، منتها چه چیزهایی رشد میکرد؟ الهیات رشد میکرد. چیزهایی که کلیسای کاتولیک به آن اهمیت میداد، الهیات بود، فلسفۀ متافیزیک بود. اگر نگاه به طبیعت بود، فلسفۀ طبیعی بود و احتمالاً آسترونومی، ستارهشناسی در مقابل طالعبینی، اینها با همدیگر تقریباً آمیخته بودند ولی کلیسا آن بخش علمیتر آن را ترویج میکرد.
[۱:۰۰:۰۰]
پادشاهان بیشتر به طالعشناسی علاقه داشتند. آدمهای سیاسی به قسمت آسترولوژی آن علاقمند بودند و کلیسا بیشتر به قسمت آسترونومی آن علاقمند بود. علومی که اینها به آن علاقه داشتند، اینها بود. بسترسازی نرمافزاری منظورم این است که فضایی که بوجود آمد که این جهش به سمت مطالعۀ طبیعت، آن هم یک مطالعۀ تجربی طبیعت، این چیزی که ما الان میبینیم، به این سمت گرایش پیدا کرد. انقلاب علمی با آن بسترسازی علمی انجام شده، لزوماً به اینجا منتهی نمیشود. چه عاملهایی این بسترسازی نرمافزاری را انجام دادند؟
مهمترین عالم قطعاً به نظر من رفورم مذهبی است. یک رفورمی در اروپا انجام شد، پروتستانتیسم بوجود آمد در مخالفت با ولایت دینی و کلاً ولایت کلیسا. حرف این آدمهایی که این رفورم مذهبی را انجام میدادند چه بود؟ اینکه آدمها نیازی به واسطۀ کلیسا برای ارتباط با خدا ندارند؛ هر آدمی خودش میتواند از روی کتاب مقدس با خدا ارتباط برقرار کند، ما نیازی به کشیش و یک بروکراسی روحانی نداریم. آدمها به طور فردی میتوانند دیندار باشند. بنابراین ضدیت با ولایت کلیسا است و تأکید فراوان روی اهمیت کتاب مقدس است.
اولین نکته این است که اینها روی کتاب مقدس بیش از کلیسا تأکید داشتند. شرط گذاشته بودند که آدم دیندار، یعنی آدمی که بتواند کتاب مقدس را بخواند، خودش برداشت کند. روز به روز در اروپا شرایط در کشورهای پروتستان، زندگی برای آدمهای بیسواد سخت شد. من اینجا یک نمونه نوشتم که در شأن پروتستان کم کم این به صورت قانون ملی درآمد در بعضی از کشورها که اگر کسی سواد ندارد، نمیتواند ازدواج کند. مثلاً در فنلاند تا ۱۹۲۳ همچنان باسوادبودن شرط ازدواج بود. یک باره آن بسترسازی سختافزاریای که انجام گرفته بود و سطح سواد داشت بالا میرفت، در بخشهای پروتستان اروپا ظرف مدت کوتاهی نزدیک یک قرن در بعضی از کشورها به سطح سواد صد درصد رسیدیم. سوئد اولین کشوری است که سطح سواد صد درصد دارد. این اتفاق بسیار مهمی بوده که آن روند تدریجی رو به رشد چند قرن قبل را یک باره به یک جای فوقالعاده مهمی رساند و آن هم اینکه تقریباً در بعضی از کشورها همه باسواد شدند. این یک نکته در مورد اهمیت پروتستانتیسم.
نکتۀ دوم این است که ولایت کلیسا از علم هم برداشته شد. من میخواهم یک کتاب چاپ کنم، باید بدهم به کلیسا تا بررسی کند، میگوید: این ممنوع است، این را بخوانید، آن را نخوانید؛ این یک مزاحمتی برای پیشرفت علم داشت که از بین رفت. ممکن بود به کتاب نیوتن، کتابی به آن بزرگی بالاخره سانسورهایی بخورد، یک معادلهاش را بگویند حذف کن. حالا من نمیخواهم بگویم، کلیسا واقعاً خیلی وارد این بحثهای علمی این شکلی نمیشد. حالا چون قرار است در مورد گالیله صحبت کنیم، این روند کار کلیسا را تا حدودی میبینیم که اینگونه هم نبوده که بخواهد یک معادلۀ علمی را بررسی کند اما بالاخره این ولایت کلیسا که روی علم هم از روی فرهنگی سیطره داشت برداشته شد و ممکن است بشود گفت که این هم در وقوع انقلاب علمی یک عامل تسریعکننده بوده است.
اما مهمترین عاملی که پروتستانها ایجاد کردند، این بود که پروتستانها یک نگرش جدیدی دربارۀ دین همراه خودشان آوردند. مخصوصاً پیوریتنها که مرکزشان هم انگلستان بود، خیلی این در آنها پررنگ بود. آن این بود که خدا ما را به زمین نفرستاده که یک مدت اینجا زندگی کنیم، بعداً به بهشتی در آسمانها برویم، خدا از ما انتظار دارد که زمین را تبدیل به بهشت کنیم. خدا از ما انتظار دارد که بسیار زیاد کار کنیم، زمین را بسازیم، طبیعت را بشناسیم، به طبیعت مسلط شویم. ما نیامدیم اینجا روی زمین زندگی کنیم که یک طاعون بیاید، اروپا را جارو کند و ما تماشا کنیم؛ ماباید مسلط به طبیعت باشیم. بنابراین باید طبیعت را بشناسیم و این روحیه، روحیۀ پرکاری، اهمیتدادن به زندگی دنیوی، اهمیتدادن به شناخت طبیعت، اینکه اگر بخواهیم کشاورزی کنیم، بیشترین محصول را برداریم، اگر میخواهیم آبیاری کنیم، تکنولوژی جدیدی ایجاد کنیم. یک میلی به شناخت طبیعت، تسلط بر طبیعت و تکنولوژی در اروپا بوجود آمد. اصولاً یک شور زندگی و کارکردن در اروپا بوجود آمد. یعنی آن آدمهایی اگر قبلاً هم کار علمی میکردند، خیلی شاید پرشور نبودند، در جهان پروتستان آدمهای پرشوری شدند، کار فراوان انجامدادن برایشان حالت تقوا پیدا کرد.
این سه عامل، سطح سواد بالا که نتیجۀ تأکید پروتستانها روی کتاب مقدس بود، این عزم شناخت طبیعت و پرکاری، تسلط بر طبیعت و آن نکتهای که دور از چشم سانسور و نظارت کلیسا، فعالیتهای علمی روانتر شد، اینها نتیجهاش این شد که شما میبینید خیزش علمی در کشورهای پروتستان بیشتر به چشم میخورد تا کشورهایی که کاتولیک ماندند. این تأییدی است بر اینکه پروتستانتیسم، انگلستان و بعد آلمان، عاملهای اصلی انقلاب علمی و تکنولوژی و انقلاب صنعتی در اروپا هستند. این اظهارنظر کتاب معروف ماکس وبر که پروتستانتیسم و روح سرمایهداری در واقع با همدیگر یک هماهنگیای دارند و پروتستانتیسم نرمافزاری که راه را برای سرمایهداری باز کرد را به ارمغان آورد و بنابراین منجر به انقلاب صنعتی شد، به همان ترتیب پروتستانتیسم نرمافزار انقلاب علمی را هم با خودش آورد.
نکتهای که من میخواهم روی آن تأکید کنم این است که حالا اگر گالیله و آن رکن سوم را کنار بگذارید، با این دو رکن که از کلیسای کاتولیک و پروتستانتیسم بوجود آمد، من میتوانم بگویم تقریباً همۀ خیزش علمیای که در اروپا شاهد بودیم تا قرن نوزدهم را میتوانستیم به آن برسیم. نکتهای که میخواهم الان رویش تأکید کنم این است که چقدر گمراهکننده است که شما گالیله را پدر علم مدرن یا پدر انقلاب علمی بدانید در حالی که گالیله و نیوتن فقط و فقط میشود گفت تأثیر خودشان را در بخشی از فیزیک گذاشتند. و کسی که در این جنبۀ نرمافزاری انقلاب علمی میشود به عنوان پدر انقلاب علمی از او یاد کرد، قطعاً گالیله نیست. اگر بخواهیم یک پدری پیدا کنیم، همانطوری که خیلیها این را قبول دارند، فرانسیس بیکن. فرانسیس بیکن است که یک کتابی تحت عنوان ارغنون نو در مقابل اغنون ارسطو نوشت و همه را دعوت کرد که از علم عقلگرای ارسطو که در آن تجربه و آزمایش نیست و استقرایی نیست، دست بکشید و طبیعت را با استقرا و تجربه و آزمایشهای از پیش تعیین شده و دیزاین شده بشناسید. شما اگر این بخش نرمافزاری را که من الان سه تای آن را دارم نشان میدهم ببینید، داشته باشید، من میخواهم بگویم تقریباً همۀ شاخههای علمی همانطوری که پیشرفت کردند، پیشرفت میکردند و هیچ نیازی به مدلسازی ریاضی و آن علم به معنای علم مدرن فیزیک نبود. به این تأثیر پروتستانتیسم و پیوریتانیسم در انقلاب علمی تز مرتون میگویند اگر میخواهید جایی مشاهده کنید.
قبل از اینکه من این بحث را ادامه بدهم و به شما سعی کنم نشان دهم که چرا میگویم که انقلاب علمی بدون گالیله و نیوتن به وقوع میپیوست، لااقل در حد قرن نوزدهم، به تأثیر کلیسا میخواهم روی این قسمت نرمافزاری اشاره کنم که اینجا هم کلیسای کاتولیک سهم مثبت داشته است. به آن طرح درس مشترکی که به شدت عقلگرا بود نگاه کنید که در مدارس علمیه چه چیزی درس میدادند. خب خیلی واضح است که آن عقلگرایی و آن تأکید فراوان روی منطق زمینه را برای پیشرفت علم در همۀ زمینهها فراهم کرد.
در واقع زمینه فراهم شد برای کار آکادمیک؛ سواد، منطق، نحوۀ درست بحثکردن، به اضافۀ ریاضیات و ستارهشناسی که نهایتاً انقلاب علمی کوپرنیکی از آنجا شروع شد. بنابراین آن درس خوبی که کلیسا تهیه کرده بود یک جنبۀ نرمافزاریای بود که در انقلاب علمی مؤثر بود. من تعمداً این عبارت را نوشتهام. یک چیزی که کسی برایش از کلیسا تشکر نمیکند، نوشتهام مبارزۀ خشن و بیامان… خشونت فراوان در آن بوده و بسیار بسیار کلیسا رسالت خودش میدانسته که این کار را بکند که با هر نوع خرافهای، با هر نوع دانشهای مشکوک شبه علم، به اصطلاح آن زمان چیزهایی که به آن اکالتیسم یا امور غیبی میگوید، مخصوصاً جادوگری، مبارزه بکند. چندین قرن اروپا شاهد مبارزۀ کلیسا با چیزهایی بوده که قطعاً وجودشان مانع پیشرفت علمی میشد. گاههای خرافهای که از هزارههای قبل مانده بودند، اساطیر و در مجموع همان چیزی که به آن اکالتیسم میگوییم که اکثرشان برمیگشتند به خرافههای هزارههای گذشته. کلیسا به دلیل عقلگرایی، به دلیل اینکه خودش را تابع عقل میدانست در سه چهار پنج قرن قبل از انقلاب علمی در سراسر اروپا با فرقهسازیهای مذهبی و اکالتیسم مبارزه میکرد، مخصوصاً با جادوگری.
من ندیدم جایی که کسی از کلیسا تشکر کند که این زمینه را برای دانش عقلگرا آماده کرد. یک مقدار به این فکر کنید، معمولاً کلیسا شماتت میشود که تأکید زیادی روی ارسطو داشته است. یک مقدار آدمها بنشینند منصفانه فکر کنند که کلیسا چرا روی ارسطو اینقدر تأکید داشته است. آیا فلسفۀ ارسطو با الهیات مسیحی که مثلاً در آن تثلیث بوده، در آن اعتقاد به اینکه خداوند به صورت مسیح به زمین آمده، آیا عقلگرایی به معنای ارسطو، فلسفۀ طبیعت ارسطو هیچ با الهیات مسیحی مناسبتی داشت؟ واقعاً اگر فلسفۀ یونانی را مطالعه کنید، فکر میکنم قطعاً به این نتیجه میرسید که افلاطون و نوافلاطونیها با دین و مسیحیت هماهنگتر بودند. کلیسا به دلیل اینکه علم و فلسفۀ ارسطویی پرورشیافتهتر و عقلگراتر بود و بر آن مبارزهای که بر علیه خرافهگرایی، کلیسا در تمام تاریخ خودش انجام میداد، مناسبتر بود، ارسطو را انتخاب کرد نه برای اینکه اهداف خاص الهیاتی را در ارسطو میدید. اینکه کلیسا از روز اول در مقابل اساطیر ایستاد،… مردم معمولاً فکر میکنند که یونان یک کشوری بوده و یک منطقهای بوده که همهاش عقلگرایی در آن رواج داشته است. نیچه خیلی در این زمینه شاید نقطۀ عطف است. اینها نشان دادند که واقعاً اینگونه نیست، فرهنگ یونانی به اصطلاح نیچه، فرهنگ دیونوزوسی بوده نه آپولونی. یک لایۀ نازکی از فرهنگ یونان آن چیزی است که ما به عنوان فلسفه و بخش علم عقلگرای یونانی میبینیم. یونانیها غرق در خرافه و اسطوره بودند و اصلاً اهمیتی به این چیزها نمیدادند. دین یونانی، همان دین اسطورهای بود. دین یونانی، دینی بود که منجر شد به دینهای خرافیای که در تمام اروپا این دینهای خرافی رواج داشتند. کلیسا با اینها جنگید. شما موضع کلیسا را در مورد طالعبینی ببینید. در قرون اولیه کلاً مخالف است، بعد دیگر کم کم، حالا شاید تحت فشار سلاطین راه را باز میکند بدون اینکه خودش خیلی به ترویج آن بپردازد، آسترونومی را در مقابل آسترولوژی تقویت میکند ولی طالعبینی را کلیسا ممنوع نکرده است.
[۱:۱۵:۰۰]
یکی از آن علوم اکالتیستیای که وجود دارد، طالعبینی است. کیمیاگری هم که ما آن را خوب نمیفهمیم، اصلاً اکالتیسم نبوده است. الان ما میدانیم که کیمیاگری به اندازۀ کافی جنبۀ عقلگرا داشته است، منتها بیشتر شبیه عرفان است تا فلسفه.
برویم سراغ این انقلاب علمی بدون گالیله. آن رکن را کنار بگذارید. یکی از چیزهایی که ما قطعاً به آن میرسیدیم، دقت آکادمیک است؛ چون یکی از مهمترین عوامل رشد علم در اروپا این است که آکادمیها بوجود آمدند و دقت آکادمیک ایجاد شد. الان مطالعۀ تاریخ با شش قرن قبل چه فرقی کرده است؟ هیچ فرقی نکرده به غیر از اینکه به شدت با دقت کار را انجام میدهند. دقت آکادمیک نتیجۀ همان جمعیت بزرگ، دانشگاهها، مجلات، ریویو کردن، نظردادن، نامهنگاری، انتقادکردن؛ این جوی که در اروپا به طور طبیعی بوجود آمد، علومی مانند تاریخ، جغرافیا و هر چیز دیگر، زمینشناسی، همۀ اینها پیشرفت کردند و دقیق شد. این دقتشان از ریاضیات و علم گالیلهای نیامده، نتیجۀ تضارب افکار بود. پیشرفت آناتومی، پیشرفت فیزیولوژی و پیشرفت پزشکی هیچ ربطی به گالیله و نیوتن ندارد؛ ریاضیاتی در آن نیست تا اواخر قرن نوزدهم. و اینها همه جهش داشتند، همۀ علوم جهش داشتند، برای اینکه آن جمعیت، آن سختافزار ایجاد شد، میل به مطالعۀ طبیعت همراه با تجربه و آزمایش ایجاد شد. در واقع شما میتوانید بگویید همۀ اینها بیکنی هستند، گالیلهای نیستند و از دل دین اروپایی درآمدند، حتی شیمی و بخشهای قابل توجهی از فیزیک مانند اُپتیک، اینها مستقل از علم گالیلهای و نیوتنی هستند، بنابراین توهم بزرگی است که من گالیله را پدر خیزش یا انقلاب علمی در اروپا بدانم، پدر خاصی ندارد بلکه یک روال کلیای در اروپا ایجاد شد که ما به چنین وضعیتی رسیدیم.
یک مغالطهای وجود دارد که به زبان لاتین میگویند «پستهاک فالسی» post hoc fallacy؛ «پستهاک» خلاصۀ یک عبارت لاتین است که میگویند که هر چیزی که بعد از یک چیزی اتفاق افتاده باشد را معلول بگیریم. این مانند این است که ماجرای گالیله و کوپرنیک و اینها پیش آمده و بعد دچار یک مغالطهای شدیم که هر چه بعد از گالیله و نیوتن هست، مربوط به کار اینهاست، مطلقاً اینگونه نیست، بالای نود درصد خیزش علمی اروپا از جای دیگری آمده است و به دو شاخۀ دین اروپایی مربوط میشود. من نمیتوانم از این صرفنظر کنم برای اینکه همۀ حرفهایی که من زدم، از لحاظ بررسی عمیق تاریخی جای کار دارد، یعنی الان میشود سؤال کرد که کلیسای کاتولیک چرا اینگونه رفتار کرده است، چرا پروتستانها به چنین عقایدی رسیدند و شما در یک نگاه ژرفتر به تاریخ بسته به اینکه فلسفۀ تاریختان چیست، میتوانید به عوامل اقلیمی یا عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و چیزهایی برسید که نشان دهید خیلی از این اتفاقهایی که افتاده، معلول زمینههای دیگری در تاریخ است که در اروپا ویژگیهایی بوجود آمد که دینشان اینگونه شد، بعداً این دین بسترسازی علمی کرد یا آن رفورم بوجود آمد.
من برای اینکه چنین ایدهای داشته باشید، ممکن است یک نفر بگوید پرآبی اروپا باعث شد که شهرهای بزرگی نزدیک هم بوجود بیاید، اینها بروکراسی پیدا کردند، سواد لازم شد، نامهنگاری بوجود آمد و الی آخر. و کلیسا هم به عنوان متولی فرهنگی رهبری کرد ولی نیازها از جای دیگری آمد، از شهرهای بزرگ پرجمعیت نزدیک به هم. میراث روم باستان میتواند یک کاندید خوبی باشد. کلیسا یک چیزی را از روم باستان به ارث برد و موفق شد که کارهایی انجام دهد. دریانوردی و کشف آمریکا و پدیدۀ استعمار کاندید خیلی خوبی است.
یک تاریخنگاری اخیراً در نیچر یک مقالهای چاپ کرده و به جای پروتستانتیسم، کشف آمریکا را به عنوان رکن دوم اسم برده است، برای اینکه احساسشان این است که آمریکا که کشف شد، روحیۀ مردم اروپا عوض شد و پروتستانتیسم هم زاییدۀ آن حالت خوشبینی، فضا و روحیهای است که در مردم اروپا بوجود آمد. من نمیخواهم بگویم درست است. من میخواهم فقط بگویم تحلیل این سه رکن که داریم میگوییم، به معنی این نیست که اینها زیرساختهای عمیق اقلیمی یا سیاسی-تاریخی دیگری ندارند، بحث تمام نمیشود که انقلاب علمی چگونه در اروپا بوجود آمد. تجارت، کاپیتالیسم، بردهداری که ثروت عمومی بوجود آورد، مردم توانستند بروند سراغ علم. کلیسا توانست مدرسه درست کند، اگر فقیر بودند میخواست چکار کند؟
قبل از اینکه این بحث را تمام کنم، شما این سؤالات را در ذهنتان به این شکل در نظر بگیرید که هر توضیحی برای انقلاب علمی در اروپا میدهید، دنبال این باشید که بگویید که چرا در محیط اسلامی یا در چین انقلاب علمی اتفاق نیفتاده است؟ جوابتان به انقلاب علمی اروپا، باید بتواند اینها را جواب بدهد. آیا آدمی به باهوشی گالیله بین مسلمانان یا چینیها نبود. اصلاً شما میدانید که نظریۀ کوپرنیک قبلاً در کتابهای منجمهای مسلمان هست؟ و چیزی که مجهول این بود که آیا کوپرنیک دیده است یا نه؟ فکر میکنم دارد اجماع بوجود میآید که کوپرنیک دیده است. چرا آن نظریه آنجا انقلاب علمی بوجود نیاورد و اینجا بوجود آورد؟ پس جوابی که میدهید، هر جوابی هر کسی به مسئلۀ انقلاب علمی میدهد باید بتواند جواب بدهد که چرا جای دیگر انقلاب علمی نشده است؟ الان در مورد چین بحثهای جالبی وجود دارد. قرار است در مورد رکن سوم صحبت نکنیم. یک چیزی نوشتم در مورد اینکه آیا توطئهای هست که به این عوامل رکن اول و دوم در خیزش علمی توجه نمیشود؟ به دلیل ضیق وقت، این سؤال را میگذارم خودتان جواب دهید.
حالا چه نتیجهای میگیریم؟ میخواهیم نتیجه بگیریم که علم زاییدۀ دین است، بنابراین با آن تعارض ندارد. من الان به عنوان یک آدم ضد دین، میآیم میگویم خیلی خب، همۀ توضیحات تاریخیای که شما دادید درست، کلیسای کاتولیک و پروتستانتیسم پدر و مادر علم مدرن هستند اما علم مدرن یک فرزندی بود که به بلوغ رسید و به یک جایی رسید که جلوی پدر و مادرش ایستاد. دلیل نمیشود که اگر دین در بوجودآمدن انقلاب علمی و علم مدرن مؤثر بوده، بگوییم که تعارضی وجود ندارد. چه نتیجهای میخواهیم بگیریم؟ اینجا نمیشود نتیجه گرفت که پس علم مدرن مشکلی با دین ندارد. اینگونه فکر کنید، یک مدل خیلی سادۀ فکرکردن این است. کلیسا عقایدی در مورد طبیعت داشت، طبق کتاب مقدس یا الهیات خودشان، در مورد عمر زمین، در مورد طوفان نوح، در مورد آسمانها و زمین و در مورد تاریخ عقایدی داشتند؛ دانش جدید بدون ولایت کلیسا پیش رفت و بعضی از این عقاید را باطل کرد و مشکل پیش آمد. نمونۀ واضح آن در مورد کوپرنیک و محاکمۀ گالیله است.
من میخواهم بگویم که اگر همۀ این حرفهایی زدم را بپذیرید، مسئلهای را حل نکردید به غیر از اینکه بگوییم که انقلاب علمی اصلاً اساساً ریشۀ ایتئیستی داشته است. این را حل کردیم ولی اینکه انقلاب علمی منجر به علمی شده که تعارض ایجاد کرده، از بین نمیرود. یکی از تعارضها میتواند همین باشد که الان گفتم. نتایج باب میل کلیسا و حتی پروتستانتیسم هم نبوده است. اگر گالیله را کلیسای کاتولیک مورد تعقیب قرار داده، کالوینیستهای پروتستان هم کپلر را مورد تعقیب قرار دادند، بنابراین هر دو شعبۀ دین در مسئلۀ نظریۀ کوپرنیک مشکلاتی ایجاد کردند.
۴- ماجرای گالیله
من ماجرای گالیله را به عنوان ماجرای اصلی تعارض علم و دین در تاریخ انتخاب کردم که در مورد آن یک ساعت صحبت کنم. سعی میکنم سریع بگویم ولی واقعاً آنقدر ماجرای گالیله جالب است و آنقدر توهم اطرافش وجود دارد به عنوان یک مسئلۀ تاریخی، که مطالعهکردن و تحقیقکردن در مورد آن خیلی جالب و لذتبخش است، اگر کسی به تاریخ علم علاقمند است. من موقتاً خواهش میکنم که کلاً مسئلۀ علم و دین را از ذهنتان پاک کنید، ببینید این ماجرای گالیله چه بوده است. یعنی فقط خیلی خونسرد به یک مسئلۀ تاریخی نگاه کنیم.
نکتۀ اول در مورد ماجرای گالیله این است که شاید پرفرکانسترین صحنۀ تاریخ علم، این صحنۀ دادگاه گالیله است که کلیسا گالیله را مجبور میکند که نظر خودش را در مورد اینکه زمین حرکت میکند انکار کند که خیلی جالب است و صحنۀ جالبی است. تعداد کتابهایی که در مورد گالیله نوشته شده، تعداد نقاشیهایی که از گالیله و دادگاه گالیله کشیده شده، صدها کتاب، صدها نقاشی، تعداد قابل توجهی فیلم، تعداد خیلی زیادی نمایشنامه، حتی انیمیشن، کتابهای کودکان، چیزهایی است که به ماجرای گالیله و مخصوصاً ماجرای درگیری گالیله و کلیسا پرداخته اند. فکر نمیکنم صحنهای در تاریخ علم باشد که اینقدر روی آن کار شده باشد. و نود و نه درصد آن هم به غیر از یک سری کتابهای آکادمیک دهههای اخیر، کلاً ماجرا را طور دیگری تعریف میکنند و به نتیجۀ دیگری میرسند.
چیزهایی که ما میدانیم. الان آکادمیسینهایی که تاریخ علم کار میکنند، میگویند که در مورد ماجرای گالیله، ما دقیقاً میدانیم چه اتفاقی افتاده ولی هنوز توافق که چرا این اتفاق افتاده وجود ندارد؛ یعنی تئوریهایی وجود دارد که چه شد که کار به اینجا رسید؛ ابهامهایی وجود دارد. من در واقع کاری که در این جلسه میخواهم بکنم این است که با اجازۀ کسانی که تاریخ علم کار میکنند، میخواهم یک ایدۀ فکر میکنم جدید در مورد ماجرای گالیله بدهم. جدید چیز خیلی عجیب و غریبی نیست ولی فکر میکنم که اگر کسی نگفته باشد، اینگونه نگاه نکرده باشد، بالاخره ایدۀ خوبی است. لااقل خودم ندیدم، برای خودم جدید است، حالا ممکن است در بین شما افرادی باشند که عیناً همین حرفها را از کسی دیگر شنیده باشند.
ماجرای گالیله این است که در سال ۱۶۳۳ که گالیله هفتاد سالش بوده، دادگاه تفتیش عقاید احضارش میکند و مجبورش میکنند که نظریۀ کوپرنیک را که به آن اعتقاد داشته انکار کند و او را به زانو درمیآورند که بگوید که زمین حرکت نمیکند و این افسانۀ معروف که وقتی که داشت بلند میشد، زیر لب گفت که: ولی هنوز دارد حرکت میکند و نتیجۀ دادگاه هم این بود که او را زندانی نکردند ولی تا آخر عمر در حصر خانگی قرار گرفت، اجازۀ تماس با کسی نداشت به غیر از نزدیکان و حتی سر اینکه مریض شده بود، دکتر بتواند او را ببیند یا نه، در این حد شدت عمل به خرج دادند و اجازه ندادند در مکانهای مقدس دفن شود. اگر الان میبینید در مکان مقدسی دفن شده، برای اینکه حدود صد و خردهای سال بعد نبش قبر کردند و او را بردند به مکان مقدس و دفن کردند. این ماجرای گالیله است که با توجه به اینکه دانشمند بزرگی بوده، تبدیل شده به نماد مقابلۀ دین با علم. اگر نمیدانید این را بدانید که صد سال تقریباً طول کشید که کتاب اصلی، آن کتاب توقیفشدۀ گالیله دربارۀ نظریۀ کوپرنیک آزاد شد، بعد از نظریۀ نیوتن که مسئلۀ نظریۀ کوپرنیک تصویب شد.
[۱:۳۰:۰۰]
ژان پل دوم، پاپ نازنین چند دهه قبل، رسماً یک اعلامیۀ عذرخواهی از طرف کلیسا در مورد این ماجرا بعد از نزدیک به چهارصد سال که بعضیها با تمسخر به آن نگاه کردند، انتشار داد؛ رسماً کلیسای کاتولیک عذرخواهی کرد. دو سؤال هست: اینکه چه گذشته که میگویم کاملاً با جزئیات میدانیم چه گذشته است ولی اینکه چرا اینطور شده، احتیاج به تئوریپردازی دارد.
روایت مشهور این است که گالیله یک دانش جدید غیرارسطویی را داشت بنیانگذاری میکرد و هیئت بطلمیوسی با کتاب مقدس سازگار بود، هیئت کوپرنیکی سازگار نبود، به شدت گالیله از آن پشتیبانی کرد و چون مخالف کتاب مقدس بود، به عنوان اینکه مشکوک به ارتداد هست، او را گرفتند و محاکمه کردند و در حکمش هم همین آمده که گالیله مشکوک به ارتداد است و باید توبه کند. در ۱۶۱۶ نظریۀ کوپرنیک ممنوع شده بود، دادگاه ۱۶۳۳ هست، برای اینکه شانزده سال بعد از ممنوعیت، گالیله یک کتابی در تأیید نظریۀ کوپرنیک منتشر کرد. در حکمی که دربارۀ ممنوعیت خورشیدمرکزی آمده، این عبارت وجود دارد که نظریۀ کوپرنیک foolish and absurd in philosophy از نظر فلسفی، احمقانه و بیمعناست، and formally heretical و رسماً حالت ارتداد در آن است، به دلیل اینکه با کتاب مقدس سازگار نیست. من این روایت مشهور را دیگر نمیخوانم، این عبارتهایی که این روایت را نقل میکنند. از نظر آکادمیک ما میدانیم که مطلقاً این روایت مشهور درست نیست و ماجرا اینگونه که میگویند اتفاق نیفتاده است. در واقع جرم گالیله نه دانش جدید است، نه مخالفت با ارسطو است، نه حتی ضدیت با کتاب مقدس است، بلکه یک ماجرای پیچیدهای است. بعضی از آکامیسینها میگویند که اصلاً ماجرا، حالا یک نظریه این است که به شدت حالت توطئه بر علیه خود گالیله داشته و اینها همه بهانه بوده است؛ من مخالفم، در عین حالی که شواهد خوبی دارند ولی سعی میکنم بگویم که راه بهتری برای حل مسئله است.
چرا این اتفاق افتاده، شما دو سؤال دارید، یکی اینکه سال ۱۶۳۳ چرا گالیله را خواستند و محکوم کردند، این جوابدادنش خیلی راحت است. مسئلۀ سخت این است که آن اعلامیۀ ۱۶۱۶ را چرا کلیسا منتشر کرده در مخالفت با نظریۀ کوپرنیک؟ اگر نظریۀ کوپرنیک heretical است، چرا هفتاد و خردهای سال بعد از اینکه بوجود آمده، در ۱۶۱۶ است که ممنوع میشود؟ این قسمت سخت ماجرا است.
من یک سالشمار مفصل نوشتم، حیفم میآید نگویم و اجازه بدهید که سعی کنم این سالشمار را که آیتمهایش یک خرده زیاد است را بگویم. دربارۀ زندگی گالیله خیلی چیزها را ممکن است ندانید. گالیله آدم بسیار باارزش و دانشمند بسیار بزرگی است. بعضی از فعالیتهای علمیاش که ربطی به این ماجرا ندارد هم خودش در واقع میتواند جالب باشد. ۱۵۶۴ به دنیا آمد، ۱۵۷۹ در دیر سانتاماریا مشغول به تحصیل شد. اینکه وارد اوردر روحانی شود یا نه، شک داشت، نهایتاً برگشت و رفت به دانشگاه پیزا، لیبرال آرت خواند. پدرش آرزو داشت که او پزشک شود ولی بعد از چهار سال بدون اینکه اخذ درجه کند، به فلورانس برگشت؛ ولی این به معنی این نبود که چیزی یاد نگرفت. ۱۵۸۶ یک سری آزمایشات در مورد فیزیک سیالات سبک ارشمیدس انجام داد. من یک چیزی نوشتم که حالا شاید بیربط به نظر برسد، فقط چون جالب است، در ۱۵۸۸ در سن بیست و چهار سالگی دو سخنرانی در آکادمی فلورانس دربارۀ ابعاد جهنم از لحاظ ریاضی در کمدیالهی دانته انجام داده است. من میخواهم فضای ذهنی گالیله و آن دوران را ببینید که چگونه است. در پیزا شروع کرد به تدریس ریاضی و نهایتاً ۱۵۹۲، هفت سال بعد از اینکه از دانشگاه پیزا آمد، کرسی ریاضی در پادوا گرفت. پادوا دانشگاه بسیار خوبی در آن زمان بود. و تا ۱۶۱۰، یعنی هجده سال در آنجا استاد ریاضی پادوا بود، هندسه و ستارهشناسی درس میداد. ۱۵۹۵ برای اولین بار یک توضیحی براساس حرکات زمین برای جزر و مد پیدا کرد که بعداً این در کارهای بعدی که انجام میدهد، نقش بازی میکند. ۱۶۰۲ کارهایی روی پاندول انجام داد. ۱۶۰۴ آزمایشهای معروفش در مورد سطح شیبدار را انجام داد. 10 اکتبر ۱۶۰۴ سوپرنوای کپلر در پادوا دیده شد و ۲۴ دسامبر خود گالیله دید و ۱۶۰۵ سال بعد از آن، سه سخنرانی که بعداً چاپ شد دربارۀ سوپرنوا انجام داد.
سوپرنوا یک ستارهای که در پایان عمرش منفجر میشود، نور زیادی میدهد، این را در سال ۱۶۰۴، در آسمان اروپا همه جا دیدند. یکی معروفترین سوپرنواهای تاریخ است که ثبت شده است. سال ۱۶۰۵ سه سخنرانی کرده که در این سخنرانیها وجود سوپرنوا در ورای کرۀ ماه را به عنوان اینکه نشان میدهد که آسمانها، هِونز(heavens) تغییر پذیر است، برخلاف نظر ارسطویی در این سخنرانیهایش میگوید. دانشگاه پادوا، یک مکتب پادوا در آن است، طبق چیزی که من در کتابهای کاسیرر دیدم. نمیدانم این اصطلاح مکتب پادوا چقدر جاافتاده است، اصولاً ارشمیدسی و اگر نگوییم ضد ارسطویی، غیر ارسطویی هستند. این توهم که همه ارسطوییاند، اشتباه است. گالیله از اول عمرش کلاً ارشمیدسی است و غیر ارسطویی و حتی ضدیت هم با ارسطو دارد. بعد ترموسکوپ ساخت. یک چیز جالب این است که یکی از اولین شکایتهای کپیرایت دنیا را بر علیه یک نفر انجام داد که از کارش کپی کرده بود و طرف از دانشگاه اخراج شد. من نمیدانم نفر اول بوده یا نه.
اصل ماجرا از اینجا شروع میشود؛ ۱۶۰۸ لیپرشی اختراع تلسکوپ را اعلام کرد، یک سال بعد از آن گالیله اولین تلسکوپ خودش را ساخت با بزرگنمایی سه برابر، بعد این را به ۹.۸ برابر رسید و چیزهایی دید. این ۱۶۰۹ سال مهم زندگی گالیله است. ماه را با جزئیات دید و متوجه شد که ماه یک جسم بلوری، آنطوری که ارسطو میگوید نیست بلکه کوه دارد. در ۱۶۱۰ قمرهای مشتری را دید در ژانویه. در مارچ اولین چاپ کتاب پیامآور ستارگانش که همین مشاهدات سماوی خودش را نوشت، بسیار معروف شد که سال bestseller ۱۶۱۰ در ایتالیا است، خیلی نکتۀ عجیبی است. نمیدانم از بایبل که حتماً بیشتر فروش نرفته ولی رسماً میگویند bestseller بوده است. اینکه یک کتاب علمی اینقدر پرفروش شده، جالب است. کپلر مشاهدات گالیله را در همان سال تأیید کرد. این را از این جهت نوشتم تأکید کنم ببینید در چه حد ارتباط علمی وجود داد؛ کپلر در پراگ است، این اینجا یک کتابی در مارچ چاپ کرد، در آوریل کپلر تأییدیه داد که چیزهای که مشاهده کردند درست است. در ماه ژوئن اولین کتاب بر علیه گالیله منتشر شد که اصولاً مشاهدات گالیله با تلسکوپ را زیر سؤال برد که این ممکن است برای شما عجیب باشد ولی نمیدانستند که لزوماً با تلسکوپ چیزهای درستی میبینند یا نه. تعجب نکنید، بعداً یک اشارهای به این میکنم. کرسی ریاضیدان اعظم پیزا را به او دادند. از پادوا دوباره رفت پیزا که همانجایی که درس خوانده بود و خیلی موفق نبود. مشاهدات زحل، تأیید اقمار مشتری توسط کپلر و از همه مهمتر دسامبر سال ۱۶۱۰ فازهای زهره را مشاهده کرد که زهره هم مثل ماه هلال و بدر و اینها دارد.
لکههای خورشیدی را دیگران مشاهده کردند، گالیله هم دید. ۱۶۱۱ سال موفقیتهاست. برعلیه او کتاب مینویسند ولی در ماه مارس به روم میرود، از او به عنوان یک دانشمند بزرگ بسیار تجلیل میشود، ضیافتهایی برایش ترتیب میدهند و با پاپ ملاقات میکند. ژزوئیتها که آنجا ستارهشناسهای اصلی آنها هستند کشفیاتش را تأیید میکنند و یک چیزی که الان ممکن است مهم نباشد، بعداً مهم میشود، این است که در ماه آگوست درگیر یک مجادلهای دربارۀ اجسام شناور میشود و در ماه اکتبر همان سال دوباره این مجادله تکرار میشود و باربرینیها که یکی از خانوادههای متنفذ ایتالیا هستند و بسیار این آقای باربرینی به گالیله علاقمند است، از گالیله صراحتاً اینجا حمایت میکند. بعداً این مهمبودنش معلوم میشود.
من بعضی چیزها را با عرض معذرت نمیگویم ولی فکر میکنم پاورپوینت در اختیارتان قرار میگیرد، منبع آن را هم به شما میتوانم بگویم که کجا میتوانید برید بیشتر مطالعه کنید. چون این تایملاین یک جایی هست، در یک دانشگاهی گالیله و پراجکت تعریف کردند که یک تایملاین درست کردند. من هر چه برداشتم از آن تایملاین برداشتم. بعد از آن، ۱۶۱۳ نامهای مینویسد، نامههایی به شاگردش کاستللی دربارۀ رابطۀ علم با کتاب مقدس مینویسد، اینها بعداً دردسرساز میشوند. سال ۱۶۱۴ یک واعظی به نام کاچینی از فرقۀ دومینیکنها برای اولین بار بر علیه گالیله رسماً در مراسم مذهبی سخنرانی میکند و میگوید که اعتقادات گالیله کفرآمیز هست و ارتداد است، به دلیل همین که میگوید زمین حرکت میکند و خورشید ثابت است و از این حرفها. اگر اشتباه نکنم دسامبر سخنرانی انجام شده، ژانویه، نزدیک یک ماه بعد، رئیس وعاظ فرقۀ دومینیکن رسماً از گالیله کتباً عذرخواهی میکند برای این وعظی که آقای کاچینی کرده است و این عبارت در آن نامه که الان موجود است وجود دارد که کاچینی باید پاسخگوی همۀ حماقتهایش باشد. اینقدر جو در 1615 به نفع گالیله است و اگر کسی نظریۀ کوپرنیک را ارتداد بداند، محکوم به حماقت میشود به وسیلۀ اولیاء کلیسا. این سؤال دشوار این است یک سال بعد کلیسا نظریۀ کوپرنیک را در یک اعلامیهای به عنوان ارتداد رسماً اعلام میکند. اینکه چه اتفاقی افتاده که حرف این واعظ به کلیسا چیزی فهمانده، قطعاً اینگونه نیست.
در فوریۀ سال ۱۶۱۵ رسماً بر علیه گالیله به تفتیش عقاید نامه مینویسند و تابستان همان سال گالیله یک نامهای به دوشز کریستینا مینویسد که این هم باز دردسرساز میشود، برای اینکه در این نامه بحثهای الهی، بحثهای مربوط به کتاب مقدس است که دوستان گالیله بارها به او گفته بودند که ستارهشناسیات را بکن ولی وارد بحث دربارۀ کتاب مقدس نشو. این نامه قطعاً مشکلساز بوده و در آن حرفهایی گالیله زده که به دلایلی با عقاید کلیسا سازگار نبوده است به نظرم. در دسامبر به رم میرود و اعلامیۀ ۱۶۱۶ با همان عبارتی که نظریۀ کوپرنیک احمقانه و بیمعنا و رسماً ارتداد است صادر میشود و رسماً به همه میگویند که حق ندارید دیگر دربارۀ نظریۀ کوپرنیک، مگر به عنوان یک ابزار محاسباتی و یک نظریه چیزی بگویید. اینکه بگویید واقعاً زمین دارد دور خورشید میچرخد، رسماً به عنوان ارتداد ممنوع شد. این سؤال که چرا اینگونه شد، از نظر من سؤال اصلی ماجرای گالیله است، همه هم توافق داشته باشند که اینجا خیلی مبهم است که چطور یک دفعه به طور ناگهانی چنین اظهارنظر شدیدالحنی انجام شده است.
[۱:۴۵:۰۰]
با پاپ ملاقات میکند، از بلارمینه، دانشمند و روحانی بزرگ آن زمان نامۀ برائت میگیرد که یک بار تفتیش عقاید نخواهد، چون هر کاری کرده بود قبل از این اعلامیه بود. یک چیز وحشتناک این است که در این فاصله، وقتی که این اعلامیه صادر میشود، مخالفین گالیله، ستارهشناسان مخالف بر علیه کوپرنیک به نفع نظریۀ بطلمیوس مطلب مینویسند منتشر میکنند و گالیله نمیتواند جوابشان را بدهد. باور کنید به نظر من این به گالیله بیشتر سخت گذشته تا محاکمهشدن در دادگاهی که به ارتداد محکومش کردند؛ اینکه رقیبش دیروز حرف میزد و او جواب میداد، هنوز دارد حرف میزند و گالیله باید ساکت باشد.
سال ۱۶۱۸ سه ستارۀ دنبالهدار میآیند، ژانویۀ سال ۱۶۱۹ پادشاه اتریش از گالیله رسماً درخواست اظهار نظر میکند. خیلیها نظر گالیله را میخواهند، گالیله اظهارنظر نمیکند تا اینکه لئوپولد هم حتی نامه مینویسد، از او در خواست میکند. من این نوشتم برای اینکه متوجه باشید که گالیله به چه حدی از شهرت در اروپا رسیده که وقتی یک پدیدهای در آسمان ظاهر میشود، گالیله باید نظر خودش را بدهد، همانطوری که کپلر باید نظر خودش را بدهد. کتاب کپلر از توقیف ۱۶۲۰ درآمد با یک اصلاحاتی. آگوست ۱۶۲۰ آقای باربرینی شعری در ستایش گالیله بر کشفیاتش برای گالیله میفرستد. چرا مهم است؟ چون این باربرینی همان کسی است که دو سال بعد پاپ میشود و دوست صمیمی و حامی گالیله کسی است که در زمان محاکمۀ گالیله پاپ است و این خیلی چیز جالبی است. گالیله دقیقاً به دلیل اینکه او پاپ میشود، میرود با او ملاقات میکند و از او میخواهد که اجازه بدهد که دوباره کتابی منتشر کند.
من خیلی چیزها را اینجا رد میکنم مانند اختراع میکروسکوپ. یک شکایتی از کتاب جدید گالیله به دادگاه تفتیش عقاید میرود که رد میشود؛ قطعاً پاپ از او حمایت کرده است. و شکایت بیخودی بوده است ولی از این نظر مهم است که میبینید که به هر دلیلی، این دفعه از اتمیسم کتاب سنجشگر او به تفتیش عقاید شکایت کردند. اینکه مخالفینی دارد که مرتب دارند سعی میکنند بر علیه او کاری بکنند واقعیت دارد و همین شکایت نشان میدهد که اینگونه هست. و نهایتاً اجازۀ چاپ مشروط برای کتاب دیالوگ خودش را میگیرد؛ دیالوگ همان کتابی است که در آن بعد از شانزده سال که از آن حکم گذشته، از نظریۀ کوپرنیک دفاع میکند و برای دادگاه میخواند و محکوم میشود به اینکه برخلاف حکم کلیسا دفاع کرده و همین احکامی که گفتم در موردش صادر میشود. ولی کتاب با مجوز چاپ شده است.
جواب پرسش ساده که چرا او را خواستند و محکوم کردند این است که گالیله به پاپ رسماً گفت که در کتابی که دارم مینویسم قصد دفاع از نظریۀ کوپرنیک ندارم و این یک دیالوگی است. نظر همه را میگویم. پاپ که مخالف نظریۀ کوپرنیک بود، آقای باربرینی، از گالیله درخواست کرد که نظرات مخالف خود پاپ در مورد دیدگاه کوپرنیک در کتاب گنجانده شود و گالیله قبول کرد. کاری که گالیله در این کتاب کرده، کار بسیار بسیار خطرناکی است، برای اینکه یک شخصیتی به اسم سیمپلیسیو ساخته که به معنای سادهلوح، که این است که از بطلمیوس دفاع میکند و حرفهای پاپ از زبان این آدم شنیده میشود و به طور مداوم در تمام کتاب، او دست پایین را دارد و آن دو نفر دیگر که یکی از آنها با بلاغت از کوپرنیک دارد دفاع میکند در واقع خود گالیله است، حرفهای او را به تمسخر میگیرند. تنها کاری که گالیله کرده، شاید تفتیش عقاید و پاپ را بیش از اندازه ساده فرض کرده است، این است که پایان کتاب را طوری ترتیب داده که انگار سیمپلیسیو برنده میشود.
کتاب اجازۀ چاپ گرفت، منتشر شد و همه متوجه شدند که یک کلکی در کار است. هر کسی این کتاب را بخواند، دفاع از نظریۀ کوپرنیک را میبیند و رویش این اثر میگذارد ولی ظاهرش این است که کار دیگری کرده است. جملههای پاپ را تقریباً کپی-پیست کرده است. یکی دو جمله از پاپ، عیناً از دهان سیمپلیسیو گفته شده و پاسخ داده شده، بنابراین گالیله در واقع در دادگاه ۱۶۳۳ متهم به فریب پاپ و فریب دستگاه تفتیش عقاید است و اینکه عقیدۀ خودش را پنهان کرده و تمام مدت در متن دادگاه دارند از او همین اعتراف را میگیرند که اعتراف کن که میخواستی از کوپرنیک دفاع کنی. و هر کسی این کتاب را بخواند میفهمد که واقعاً همینگونه بوده است. ارتداد لزوماً یک عقیدۀ دینی غلط نیست، مخالفت با پاپ و کلیسا ارتداد است، بنابراین همین که یک اعلامیهای وجود دارد و این تخطی کرده کافی است. در عین حالی که یک چیزی که در دادگاه مطرح است این است که پاپ اطلاع نداشته که گالیله قبلاً یک تعهد کتبی در مورد اینکه چنین کاری نکند، ۱۶۱۶ به بلارمینه داده بود و این در دادگاه تفتیش عقاید برایش دردسر شد، برای اینکه با امضایش این را ارائه کرد. پس معلوم است که گالیله چکار کرد و چرا محکوم شد. من برای اینکه حسش را بگیرید، یک ماجرای سیاسی در ایران سال ۸۸ اتفاق افتاد، آقای منتظری که فوت کرد، آقای خامنهای یک اطلاعیۀ تسلیت داد و در آن این عبارت بود که در اواخر عمر حیات مبارک امام امتحانی پیش آمد و از خدا میخواهم که با مغفرت، ابتلائات دنیوی را کفارۀ آن قرار دهد. اشاره کرد به اینکه بالاخره آقای منتظری در اواخر عمر امام کارهایی کرده که مورد غضب قرار گرفته است. این اطلاعیه را آقای محسن رضایی تقریباً کپی-پیست کرد و آن جمله را حذف کرد. خب این خیلی سروصدا کرد برای اینکه معلوم است که این یعنی چه دیگر؛ یعنی دارد به رهبر انقلاب میگوید که تو چرا در پیام تسلیتت این را گفتی. فکر میکنم مثال خوبی است برای اینکه بفهمید گالیله چکار کرده است. در دورانی که پاپ بسیار مقتدر است و گالیله هم فرماندۀ سپاه نیست، یک آدم معمولی است. یعنی خیلی واضح بود که بالاخره کلیسا یک عکسالعملی نشان میدهد.
پرسش سخت را جواب بدهیم. تئوریهای مختلف وجود دارد، یکی اینکه اصولاً کلیسا بالاخره با علم درگیر میشد. این تئوریها یک خرده قدیمی است. اصل تئوریها یکی این است که حساسیت روی متن کتاب مقدس بوده است. یک تئوری منسوخ که الان شواهدی نشان دادم ولی میخواهم در موردش صحبت میکنم این است که گالیله با علم ارسطویی داشت مخالفت میکرد. تعارض با الهیات مسیحی بوده. در الهیات مسیحی، مسیح خداست، به زمین آمد. مرکزیت زمین در عالم، اینکه بقیه دورش بچرخند برایشان مهم بوده و بنابراین با الهیاتشان نه با کتاب مقدس لزوماً تعارض داشت. یک تئوری وجود دارد که کسانی که میخواهند کار کلیسا را توجیه کنند این است که مانند کشف آمریکا، جنگ مذاهب، اینها در آن زمان در جریان بوده، روح مردم کاتولیک در تلاطم بوده مثل اینکه هر روز یک خبر جدیدی، یک اتفاقی که ممکن است شکبرانگیز باشد برایشان میافتاد و کلیسا ترسید از اینکه این نظریۀ کوپرنیک هم همین تأثیر را بگذارد و نه اینکه واقعاً مخالف باشد ولی موقتاً سعی کرد که این را از اذهان دور کند و کسی در موردش حرف نزند.
من در مورد این بحث نمیکنم، با اینکه کسانی که این حرف را زدند، آدمهای نسبتاً مهمی هستند ولی شواهد کافی ندارم. تئوری توطئه هم هست که نسبتاً هم قوی است. یعنی کلی شواهد وجود دارد که یک گروهی به اسم لیگا بوجود آمده است. اینها در واقع معلمها و استادهای آسترونومی هستند که اگر کوپرنیکی به نتیجه برسد، کل دانش و علم و کلاسشان تعطیل میشود و یکطوری ضد گالیله هستند. گالیله به آنها توهینها و تمسخرهایی داشته که با گالیله مخالف شدند و از این حرفها. من در مورد تئوری توطئه زیاد صحبت نمیکنم برای اینکه فکر میکنم ضعف تئوری این است که کلیسا بازیچۀ دست چهار معلم یا واعظ و اینها نمیشده است در آن دوران، شاید در هیچ دورانی. به راحتی نمیشود این را گفت که اینها توانستند بر اثر توطئههایی چنین حکم عجیبی از کلیسا بگیرند.
من نکاتی که در مورد ضد ارسطوبودن گالیله نوشتم، این است که اولاً اگر کسی ضد ارسطو است، بیکن است که رسماً ارغنون نو مینویسد و با کل دانش ارسطو در مورد طبیعت مخالفت میکند و خیلیهای دیگر هم هستند. دهها مورد رد نظرات ارسطو در قرون وسطی وجود داشته و هیچ عکسالعملی ایجاد نشده است. مکتب پادوا اصولاً ارشمیدسی است. مشاهدۀ ماه و چیزی که در مورد سوپرنوا میگوید ارسطو را رد میکند. نکتۀ بعد این است که کوپرنیک ضد ارسطو نیست، ضد بطلمیوس است. خود بطلمیوس چقدر ارسطویی است. در بطلمیوس زمین مرکز عالم نیست، یک نقطۀ فرضیای در نزدیکی زمینمرکزی است. موارد زیادی وجود دارد که میتواند یک نفر بگوید بطلمیوس، مدارها اپیسایکل دارد و این اپیسایکلها آن حالت دایرهبودن مداراتی که ارسطو دوست داشت آنگونه فکر کند را از بین برده بود. بنابراین ارسطو آن تقدسی که بعضیها فکر میکنند نداشته است و خود گالیله موارد دیگری ضد ارسطو حرف زده و کسی به او ایراد نگرفته است. مشکل با نظریۀ کوپرنیک است. نظریۀ کوپرنیک چقدر ضد کتاب مقدس است؟ عبارتهایی در کتاب مقدس است که صراحتاً یا تلویحاً حرف از ثبات زمین و حرکت خورشید و اینها میزنند.
یک نامهای وجود دارد از بلارمینه که آدم بسیار مهمی در آن دوران است؛ نوشته است که نظریۀ کوپرنیک با بخشهایی از کتاب مقدس سازگار نیست اما اگر ثابت شود که درست است، آن قسمتهای کتاب مقدس را باید به عنوان زبان عامیانه تعبیر کنیم. یعنی همانطوری که ما میگوییم خورشید از شرق طلوع میکند، در غرب غروب میکند، منظورمان این نیست که خورشید دارد حرکت میکند، زمین ثابت است، بگوییم که کتاب مقدس به همان زبان مردم حرف زده و خیلی جنبۀ علمی به آن ندهیم؛ این قبل از ۱۶۱۶ است، نشان میدهد که آنقدرها هم مسئلۀ کتاب مقدس برایشان حالت اینکه اصلاً هیچ راهی نداشته باشد و واقعاً ارتداد باشد نداشته است، کما اینکه وقتی نیوتن نظریه را پیش برد، کلیسا هیچ مشکلی با نظریۀ کوپرنیک به نظر میآمد که نداشت؛ یعنی کتاب مقدس را هم به راحتی مسئلهاش را حل کردند. فراموش نکنید که کلیسا نسبت به کتاب مقدس راحتتر برخورد میکند تا پروتستانها. اصلاً کلیسا متولی تفسیر کتاب مقدس است. پاپ اختیار دارد صراحتاً یک چیزی که در کتاب مقدس آمده را نقض کند. درک کلیسا از کتاب مقدس، مقدس است و پروتستانها بیشتر مشکل دارند برای اینکه اصل را کتاب میگذارند. بنابراین ضدیت با کتاب مقدس هم آنقدر نباید جدی گرفت شود.
گالیله ۱۶۱۲ استفتائی کرده، سؤالی پرسیده از کاردینال کارلو کُنتی که جواب کارلو کنتی موجود است. کارلو کنتی در جواب گالیله نوشت که حداقل دو مورد در نظریات ارسطو، یکی تغییرناپذیری آسمانها و یکی ازلیت جهان، صراحتاً خلاف کتاب مقدس است. در مورد کوپرنیک گفت که میتوانیم بگوییم که به زبان مردم سخن گفته و تعارضی ندارد اما باید احتیاط کرد. میخواهم بگویم این نظریات علمی وجود داشته، نظریۀ ارسطو وجود داشته، خلاف کتاب مقدس بوده، چندان کسی گیر نمیداده که نظریۀ ارسطو را کلاً از بین ببریم.
[۲:۰۰:۰۰]
من میخواهم بگویم آن فضایی که بعضیها فکر میکنند در مورد کتاب مقدس نیست اما این را به عنوان پرانتز بگویم که تأکید پروتستانها روی کتاب مقدس، پروتستانتیسم ۱۵۰۰، در زمانی که کوپرنیک نظریهاش را میدهد پروتستانتیسم شروع شده و هنوز خیلی اوج نگرفته است و چیزی که ما در پروتستانتیسم میبینیم تأکید روی الفاظ کتاب مقدس است و محکومکردن کلیسای کاتولیک که شما به کتاب اهمیت نمیدهید. بعضیها معتقدند که کلیسا در این دوره برای اینکه جلوی حرفهای پروتستانها را بگیرد، روی کتاب حساس شده، بنابراین اوضاع یک خرده با سابق فرق کرده و میگویند که مسئلۀ تفسیر لفظی کتاب مقدس واقعاً برایشان اهمیت پیدا کرده است. اینکه کوپرنیک ضد الهیات مسیحی است، من حرفهای جالب در موردش دارم ولی چون خیلی این مسئله مطرح نیست فکر میکنم آن را رد کنم بروم با کمال تأسف. در واقع شما میتوانید به راحتی بگویید که از لحاظ الهیات مسیحی، از لحاظ عرفانی نوعی نگاه به خورشید و زمین پیدا کنید که بگویید که خورشید نماد عقل، لوگوس و مسیح است، بنابراین گرداندن به دور خورشید مشکلی ندارد و کپلر صراحتاً چنین نظریهای را ابراز کرده. راهحل الهیاتی برای خورشیدمرکزی وجود داشت، چون میشود مسیح را با خود خورشید به عنوان لوگوس و منشأ آگاهی و نور که مسیح نور جهان است، مسیح در واقع معادل با لوگوس و عقل است میشد یکی دانست ولی نظریۀ الهیاتی جدید بسیار زیبا ساخت. مانعی وجود نداشته و چون کلیسا هم تأکید نکرده، من از این میگذرم.
تئوری توطئه را هم که توضیح دادم. من میخواهم سعی کنم بگویم اصل ماجرا چیست. اصل ماجرا این است که ما سالهاست از آن دوران، در واقع یک hindsight bias شدید نسبت به این ماجرا وجود دارد. همه فکر میکنند که گالیله از نظر علمی دست بالا داشت و حرف علمی داشت میزد و کلیسا مقابلش ایستاد. این صد درصد غلط است. یکی از دو نکتۀ اصلی ماجرا اینجاست. مطلقاً نظریۀ کوپرنیک تا زمان گالیله شاهد قابل توجهی ندارد، بلکه همۀ شواهد برعلیه آن هستند. این چیزی است که الان برای ما روشن است، یعنی کسانی که تاریخ علم کار میکنند با دقت این چیزها را توضیح دادهاند و کسی شکی در این ندارد. چیزهایی که ما نمیدانیم این است که هنوز تلسکوپ کامل جا نیفتاده و چون با برخی از مشاهداتی که با چشم انجام شده بود، اختلافاتی داشته، یک عده اصلاً کلاً به مشاهدات تلسکوپی شک دارند.
من میخواهم بگویم آیا شواهد تجربی گالیله به نفع کوپرنیک بوده یا نه. نظریۀ گالیله در مورد جزر و مد کاملاً غلط بود که فکر میکرد که یک اثباتی برای حرکت زمین دارد. قمرهای مشتری اینکه چیزهایی دور مشتری میگردند، ثابت نمیکرد که زمین حرکت می کند. اینکه ماه دور زمین است، آن هم قمر دارد، پس ما مثل همدیگر هستیم، این استدلال قابل قبولی نبود که ما بگوییم که قمرهای مشتری را مشاهده کردیم یعنی اینکه زمین همراه با قمرش و مشتری همراه با قمرهایش دور خورشید میگردند. قمرهای مشتری هم میتوانست بیربط حساب شود. فازهای زهره تنها دلیل جالب گالیله بود که آن هم با نظریۀ براهه که یک نظریۀ بینابینی بطلمیوس و کوپرنیک است کاملاً سازگار است. نظریۀ براهه این بود که زمین ثابت است، کرّات به دور خورشید میگردند و کل سیستم دور زمین میچرخند. هر مشاهدهای که وجود داشت با براهه سازگار بود. شما این را معمولاً نمیشنوید. شواهد تجربی بر علیه گالیله وجود داشت.
اگر زمین حرکت میکرد، باید موقعیت ستارهها یک انحرافی پیدا میکرد که مشاهده نمیشد؛ گالیله اینگونه توجیه میکرد و طرفدارهای نظریۀ کوپرنیک که ستارهها آنقدر دور هستند که ما نمیتوانیم این را فعلاً تشخیص دهیم. بعداً معلوم شد که حرفشان درست است، هیچکس این حرف را در آن زمان قبول نمیکرد که نمیتوانیم یک چیزی را ببینیم، تصور کنیم که اینها هزاران هزار بار دورتر از خورشید به ما هستند، چنین تصوری عجیب بود و قابل قبول نبود. چیزی که شما نمیدانید این است که به شدت نظریۀ کوپرنیک در آن ابتدا مشکلات محاسباتی داشت. محاسبات بطلمیوس دقیقتر درمیآمد؛ برای اینکه هنوز نظریۀ کوپرنیک مشکل داشت، در حال تکوین بود. در مجموع از نظر شواهد تجربی و قدرت محاسبه، نظریۀ براهه است؛ نظریۀ بینابینی است که همه چیز به نفعش است. و گالیله اصلاً در مورد این براهه حرف نمیزد، فقط یکطوری دو قطبی کوپرنیک، بطلمیوس را سعی میکند ببرد سمت کوپرنیک که آن کار را هم تنها چیزی که دارد فازهای زهره است. یک عده ممکن است بگویند اینجا تیغ اکام به کار میآمد، یعنی چون زیباتر است؛ شما وقتی که نظریۀ بطلمیوس را دارید، مدارهای عجیب و غریبی باید برای سیارات در نظر بگیرید که دور زمین بچرخند. نظریۀ بطلمیوس ساده و زیباست به همین دلیل گالیله به آن علاقمند بوده بدون اینکه شاید خیلی شواهد داشته باشد یا مثلاً از نظر ریاضیاتی، محاسبات با آن راحتتر است، این هم اشتباه است.
نظریۀ کوپرنیک در ابتدا یک خورشید و یک سری دایره اطرافش هستند، بعد این دایرهها هی اپیسایکل پیدا میکنند و اپیسایکل پیدا میکنند تا اینکه تعداد اپیسایکلها از بطلمیوس حتی بیشتر هم میشود. فکر میکنم هفت و دو اپیسایکل برای نظریۀ بطلمیوس کم کم ایجاد شد. در حد همان نظریۀ کوپرنیک، در حد بطلمیوس. بنابراین نظریه زشت و زشت شد تا اینکه به جایی رسید که کپلر گفت اصلاً اینها در نظریۀ کوپرنیک دایره نیستند، مدارها بیضی هستند. مسئله همین است که ما نمیدانیم آن زمان مردم چه میدانستند و چه فکری میکردند. وجود دوائر در محاسبات بطلمیوس فوقالعاده مهم بود از نظر جهانبینیای که کلاً نسبت به طبیعت داشتند و کپلر یکباره برای حل مشکلات محاسباتی و اپیسایکلها، به جایشان بیضی گذاشت، در آن زمان این هم بسیار کار مشکوک و عجیبی بود. در واقع نظریۀ کوپرنیک اینگونه بود، هر ایرادی میگرفتند…. چرا این پارالکس دیده نمیشود، برای اینکه ستارهها خیلی خیلی دورتر از آن است که تو فکر میکن. چرا اپیسایکلها… اینها دایره نیستند، بیضی هستند. وقتی در یک نظریهای هی حرفهای جدید پیش میآید، نظریه ضعیف میشود و نظریۀ کوپرنیک در چنین شرایطی داشت مورد قضاوت قرار میگرفت. اما اصل ماجرا جای دیگر است.
اصل ماجرا این است که همۀ ما به دلیل اینکه در کودکی به ما گفتهاند که زمین حرکت میکند، به دور خورشید میچرخد، اصلاً نمیفهمیم که چقدر این حرف عجیب و غیر منطقی و حالت جادویی داشت اینکه باور کنی که زمین با یک سرعت بسیار بالایی دارد حرکت میکند، به دور خودش هم دارد میچرخد و هیچ چیز ما نمیفهمیم. نه اینکه ارسطو برهانهایی داشت که این را رد میکرد و گالیله و دوستان جواب برهانهای ارسطو را نداشتند، در واقع در قرن نوزدهم مکانیک نیوتنی به جایی رسید که بتواند توجیه کند که چرا ما حرکت زمین را احساس نمیکنیم. نکتۀ اصلی ماجرا این است مثل یک اعتقاد جادوی عجیب و غریب بود. آن عبارت را به یاد بیاورید که از نظر فلسفی foolish and absurd، واقعاً به نظرشان میآمد آخر یک نفر باید چقدر احمق باشد که فکر کند زمین دارد حرکت میکند. این همه شواهد. در واقع شاهد اصلی ثبات زمین بود. و اینکه اگر حرکت کند، ما باید حرکتش را حس کنیم. من مطمئن هستم شما هم چون بچه بودید قبول کردید. همین الان اگر بنشینید فکر کنید، ممکن است به نظریۀ کوپرنیک یک خرده شک کنید. نکتۀ اصلی ماجرا این است، این اعتقاد بینهایت اعتقاد عجیب و غیرقابل قبول بود. شاهد به اندازۀ کافی نداشت. چیزی که در آن دوران مهم است، به نظر من همین است که مکانیک آن دوران، مکانیکی وجود نداشت که بتواند توجیه کند که چرا این حرکت احساس نمیشود.
بنابراین کلیسا تصمیمی که گرفت با اطمینان کامل به اینکه این نظریه غلط است و یک هیجانی که گالیله و یک عده نشان میدهند خیلی جنبۀ منطقی ندارد مانند یک هیجان زودگذر است و به زودی شواهد تجربی و عقلی کاملاً متقن برای رد این نظریه بوجود خواهد آمد. میخواست که این نظریه مسکوت بماند تا رد شود. کلیسا با اطمینان به اینکه این نظریه غلط است و حالتی شبیه به جادو دارد. بعد از قرنها مبارزه با اکالتیسم یک دفعه یک نظریۀ ظاهراً علمی بوجود آمده که به مردم میگوید که زمین با این بزرگیاش دارد حرکت میکند و میچرخد و ما هیچ چیز نمیفهمیم و خورشید ثابت است. مسئلۀ کتاب مقدس همانطوری که در آن اعلامیه میبینید جنبۀ ثانوی دارد، اصل ماجرا این است که این نظریه شاهدی ندارد و بسیار نظریۀ عجیبی است. بلامینه در نامهاش که دربارۀ کتاب مقدس است، نوشته است که به فرض محال یا نوشته است اگر یک در هزار این نظریه درست باشد، آن وقت باید کتاب مقدس را توجیه کرد. این دقیقاً مانند شرطبستن روی اینکه صد تا تاس را بیندازیم، همهاش شش بیاید؛ چنین شرطبندیای. ما نتیجهاش را الان فکر میکنیم که میدانیم اوتکام آن چه بوده و حالا نگاه میکنیم که کلیسا عجب خبطی کرد که چنین چیزی را قبول نکرده است. من تصورم این است که کلیسا احساس میکرد که دارد جلوی یک چیزی شبیه اکالتیسم را میگیرد. اینقدر این نظریه بدون شاهد و عجیب بود. در واقع همۀ شواهد به نوعی برعلیه آن بود، مخصوصاً شهود ما که برای کلیسا محترم بود.
الان اگر یک چیزی مانند انرژیدرمانی بخواهد در یک دانشگاهی جا باز کند یا مطب بزند، وزیر علوم چکار میکند؟ نامه مینویسد از ده پزشک معتبر در دانشگاه میخواهد که نظرتان بدهید. اگر همۀ ده پزشک امضا کنند که انرژیدرمانی مزخرف است، اینها غلط میگویند، خندهدار است، مسخره است، بیمعناست و وزیر علوم انرژیدرمانی را در دانشگاه ممنوع کند یا درِ مطلبهایشان را ببندد، بعداً معلوم شود که انرژیدرمانی چیز خوبی بوده، چقدر شما وزیر علوم را متهم می کنید؟ کاری که کلیسا کرد، نامه نوشتند به دانشمندان زمان خودشان، یک کمیتهای، همهشان یک صدا پاسخ دادند که foolish و absurd. در مورد اکالتیسم هم به این قدرت پاسخ نمیدادند. کلیسا هم حرف دانشمندان زمان خودش را گوش کرد.
اما پاسخ نهایی به نظر من در این عکس است. گالیله کاری که انجام داد این بود، از وقتی که تلسکوپ را درست کرده بود نه فقط خودش به آسمان نگاه میکرد، به شاگردانش تعلیم میداد، تلسکوپ میگذاشت پاپ نگاه کند یا کاردینالها نگاه کنند یا به ثروتمندانها تلسکوپ هدیه میکرد، کار را به جایی رسانده بود که به دوشز کریستنا هم در مورد نظریۀ کوپرنیک نامه بنویسد. مسئله خانمبودن نیست، مسئله این است که گالیله یک مبلغ پرشور یک نظریهای است، به شدت معروف شده و حرفش اعتبار پیدا کرده و چیزی را دارد میگوید که کلیسا مطمئن است که غلط است. ببینید مسئلۀ اصلی این است، ما در دورانی هستیم که سواد زیاد شده، آدمهای زیادی آسترونومی بلد هستند، لااقل چیزهایی میفهمند، حتی دوشز کریستینا هم میفهمد که ماجرا چیست و اینکه یک عقیدهای بوجود آمده که با ظاهر کتاب مقدس نمیخواند. مسئله پاپیولارشدن این ماجراست. چرا سایر مواردی که با ارسطو یا با کتاب مقدس مشکلاتی وجود دارد، کسی عکسالعمل تند نشان نمیدهد، برای اینکه کسی توجهی به آن ماجرا ندارد. این تبدیل به یک مسئلۀ پایولار شده است. برای اولین بار در طول تاریخ مردم دارند در مورد چیزی حرف میزنند که کلیسا در ظاهر معقتد است که غلط است، احساس میکند که شبیه اکالتیسم است و این هی دارد رواج پیدا میکند و عامل اصلی آن گالیله است. گالیله کتاب آخر خودش را به لاتین ننوشته، به ایتالیایی ایجاد نوشته، این دردسر ایجاد کرده است. گالیله علمی را که هنوز از نظر کلیسا به شدت مشکوک، تقریباً مطمئناً که غلط است، به عنوان متولی فرهنگی دوست دارند که حرفش زده نشود، بین مردم برده است. ایتالیایی مینویسد، به دوشز کریستینا نامه مینویسد، اینور آنور تلسکوپ هدیه میکند. در تاریخ آمده که سخنرانی سوپرنوا را هزاران نفر شنیدند و کتابش را خریدهاند.
[۲:۱۵:۰۰]
کتاب پیامآور ستارگانش bestseller شده است. نامهای وجود دارد، آن نامهای که به تفتیش عقاید نوشتند عین این عبارت آمده که عدهای گالیله ما را به دردسر انداختند. گالیلهایها یک عده آدم هستند که حالا بین کشیشها هستند، بین مردم عادی هستند، آدمهایی که انگار یکطور حرف گالیله را گوش میدهند و اینجاست که مشکل پیش میآید. بعد از همین نامهای که گالیلهایها مشکل ایجاد کردند، اعلامیۀ ۱۶۱۶ صادر میشود؛ بنابراین ۱۵۴۳ که کوپرنیک این نظریه را به عنوان یک چیز ستارهشناسی میدهد، حساسیت ایجاد نمیشود، آن زمانی حساسیت ایجاد میشود که مردم به کارهای علمی علاقمند شدند، گالیله آنها را علاقمند کرده، تبلیغ میکند و کلیسا احساس میکند که عقیدۀ غلطی دارد رواج پیدا میکند. به این دقت کنید که مطمئن هستند که غلط است، مثل همین مسئلۀ جفت شش آوردن.
من فکر میکنم پاسخم به مسئلۀ اعلامیۀ ۱۶۱۶ را گفتم. اما گالیله برای چه خودش را به این دردسر انداخت. گالیله نابغه است و به شدت آدم مذهبیای است. تلسکوپ ساخته و با این تلسکوپ به آسمان نگاه کرده به عنوان اولین آدمی که به آسمان نگاه کرده و چیزهایی دیده که آدمهای دیگر ندیدهاند. یکطوری احساسش این است که خدا انگار درهای آسمان را برای اولین بار روی این آدم باز کرده. یک جایی در کتاب همان مقدمۀ پیامآور ستارگانش همین عبارتی که من اینجا نقل کردم را نوشته است. شکر خدا را کرده که چیزهایی را برای اولین بار به او نشان داده که قرنها کسی ندیده است. این احساس گالیله است که انگار رسالتی دارد. در یک نامهای خصوصی به یکی از دوستانش که ما الان نسخهاش داریم، نوشته که من احساس وظیفه میکنم که کلیسا را از باتلاق جهالت نجات دهم. خدا به او یک چیزی نشان داده که پاپ نمیبیند، باید کاری کند که او ببیند. به عنوان پیامآور ستارگان را دقت کنید. مثل یک احساس پیامآوربودن میکند؛ یک حسی مذهبی در گالیله هست که وظیفهاش است. و الا میتوانست دیالوگ را بعد از مرگش منتشر کند، همان کاری که کوپرنیک با کتاب خودش کرد. من به عنوان پایان یک عبارتی از انیشتین در کتاب تکامل فیزیکش نقل کردم که میگوید که ما برای نظریۀ عمومی میخواهیم به جایی برسیم که هیچ چارچوبی چه شتابدار چه غیر شتابدار قابل تشخیص نباشد. نظریۀ عمومی این کار را میکند.
بنابراین انیشتین به صراحت میگوید که دعوای بین بطلمیوس و کوپرنیک یک چیز بیخودی باشد، هر دو میتواند درست باشد. من میتوانم چارچوب خودم را اینجا روی زمین بگذارم یا در آسمان روی خورشید بگذارم یا جای دیگری در آسمان بگذارم. الان ما میبینیم و یک قرن قبل، دو قرن قبل نمیدانستند. دعوا اصولاً دعوای چندان موجهی نبوده میشد نه اینکه بگوییم زمین ثابت است، میتوانستیم بگوییم که من زمین را ثابت فرض میکنم، تو خورشید را ثابت فرض میکنی، هر دو از نظر فیزیکی قابل قبول بود.
اجازه بدهید بقیۀ حرفهایم برای جلسۀ آینده بگذارم. نکتۀ نهایی این است که این مورد معروف مقابلۀ کلیسا با علم را متوجه شوید که مقابله با علم نیست. از نظر خودشان حداقل دارند با اکالتیسم مبارزه میکنند و آن کاری است که همیشه انجام دادهاند. در سایر موارد که بعد از آن پیش آمده مانند داروینیسم و اینها، افرادی وابسته به کلیسا بودهاند که مخالفت کردند ولی کلیسا به این شکل برای داروین اعلامیهای صادر نکرده و بعضی از افراد وابسته به کلیسا مخصوصاً پروتستانها حامی داروین بودهاند. این یک چیز یونیک و یگانهای در تاریخ علم است که لازم بود که من یک راهحلی در مورد آن بگویم.
جلسه دوم:
۱- مقدمه
کاری که در این جلسه من میخواهم انجام بدهم، ادامه بحث جلسه گذشته است. اول میخواهم یک یادآوری کنم که موضوع جلسه چه بود و با بحثهای متعارفی که درباره تعارض علم و دین انجام میشود، چه تفاوتی دارد و بعد یادآوری خیلی مختصری از محتوای جلسه قبل میکنم و میرسم به این بحثی که در این جلسه میخواهیم انجام بدهیم. همانطوری که دیدید، عنوان آن را گذاشتم «از گالیله تا لاپلاس»؛ یعنی تقریباً نیمه قرن هفدهم تا اواخر قرن هجدهم را میخواهم در این جلسه پوشش بدهم. جلسه آینده احتمالاً عنواناش «از لاپلاس تا انیشتین» است. جلسه چهارم هم «از انیشتین به بعد» خواهد بود.
نکتهای که در شیوه کار این جلسات بود، این بود که من گفتم میخواهم سعی کنم به جای اینکه بیاییم قضاوتهای خودمان درباره اینکه علم چیست، دین چیست، خداگرایی چیست و آیا اینها باید تعارض داشته باشند یا نباید تعارض داشته باشند و بعد با توجه به محتوایشان ریشه تعارض را پیدا کردن، مثالهایی زدم، مثلاً سنتگراهایی که کلاً با علم میانهای ندارند و مارکسیستهایی که همه پدیدههای فرهنگی را سعی میکنند به اقتصاد فروبکاهند [reduce کنند]، براساس عقایدشان ممکن است درباره رابطه علم و دین نظریهپردازی کنند. من شیوهای که جلسه گذشته مطرح کردم این بود که اولاً عنواناش را گذاشتم «جدایی»، برای اینکه خیلی نمیخواهم حرف از این بزنم که اینها تعارض دارند یا ندارند، آیا میتوانند داشته باشند یا نه. بالاخره یک چیز خیلی واضحی در تاریخ اتفاق افتاده، این دو، یعنی علم و دین، علم و خداگرایی به شدت به هم متصل بودند و الان میبینیم که از همدیگر جدا شدهاند و سؤال این است که اینها کی و چرا از همدیگر جدا شدند و احتمالاً در تعارض و یا یک رابطهای غیر از اتحاد قرار گرفتند؟ بنابراین پرسش یک پرسشی است که اگر میخواهیم ایدهای را مطرح کنیم، یک مقدار اسناد تاریخی باید داشته باشیم. باید بتوانیم بگوییم که مثلاً ایدهمان این است که علت جدایی یا تعارض این بوده، باید نشان دهم که در همان زمانی که آن علت وجود دارد، واقعاً این تعارض اتفاق افتاده است.
کاری که میخواهیم کنیم به اثبات قضیه بولتزانو در ریاضیات شباهت دارد. قضیه بولتزانو میگوید اگر جایی از تابع پیوسته منفی باشد و جایی از آن مثبت باشد، آن وسط یک جایی صفر میشود. اثبات که میخواهیم کنیم چکار میکنیم؟ یک فریمی در نظر میگیریم که یک سمت آن مثبت است و یک سمت آن تابع منفی است؛ بعد مرتب آن را کوچک میکنیم تا اینکه برسیم به جایی که این بازههای تو در تو به سمت یک نقطهای میل کند که ثابت میکنیم در آن نقطه صفر است. در واقع کاری که میشود انجام داد، چنین چیزی است. جلسه گذشته سعی کردم این را بگویم که من الان میدانم تا قرن هفده، خبری از جدایی نیست. از آنطرف الان جدایی را میبینم. در زمان داروین هم میدانم که خبری از جدایی هست. بنابراین این بازه خودم را کوچک میکنم بین اواسط قرن هفدهم تا اواسط قرن نوزدهم. بعد سعی میکنم جلوتر بروم تا جایی که به نظر میرسد اینها اتحاد داشتند، از آنطرف به جایی برسم، یک قرنی، یک دههای، یک جایی پیدا میشود که به نظر میرسد که آنجاست که یک اتفاقی افتاده و رابطه علم و دین باهم از حالت اتحاد خارج شده، جدا شدند و بعد در تعارض قرار گرفتند یا حالت رقابت؛ حالا کلمه تعارض را به کار نبریم. جدا شدند و رقیب همدیگر شدند. من چون میخواهم سعی کنم یک بررسی آبجکتیو باشد، خیلی نمیخواهم پیشداوری کنم که الان نوع رابطه چه هست، به علت همین این واژه جدایی را گذاشتم که یک مقدار حالت خنثی و بدون قضاوت داشته باشد.
۲- مرور جلسه گذشته و رد فرضیه جدایی در قرون شانزده و هفده
نکتهای که جلسه گذشته گفتم این است که اولین کاندیدی که معمولاً مطرح میشود این است که انقلاب علمی شد، کوپرنیک آمد گفت: زمین ثابت نیست، بعد دانش جدیدی متولد شد و این دانش جدید خلاف علم ارسطویی بود و خلاف آن چیزی که کلیسا تعلیم میداد و در واقع از وقتی که نطفه دانش جدید بسته شد، این در تعارض با تعالیم کلیسا و دین و اینها بود و این جدایی بوجود آمد. دومین نکته اینکه، نتایجی که دانشمندان توسط انقلاب علمی میگرفتند با چیزهایی که کلیسا تعلیم میداد مخالف بود مثلاً سیستم کوپرنیکی در مقابل بطلمیوسی و در نتیجه تعارض پیش آمد و ماجرای گالیله هم به عنوان نمونه آن. جلسه گذشته من سعی کردم این کاندید اول را نفی کنم، سعی کردم نشان بدهم که انقلاب علمی از درون کلیسا و دین اروپایی بیرون آمد. بستر سختافزاری آن را کلیسا، کاتولیسیزم آماده کرده بود، بستر نرمافزاری آن را به شدت پروتستانتیسم تقویت کرد و در نتیجه یک جامعه علمی [کامیونیتی] مرتبطی که به کتاب و کتابخانه دسترسی داشت و در اثر پروتستانتیسم شوق مطالعه طبیعت و تسلط بر آن و تکنولوژی را پیدا کرده بود و آدمهایی مانند بیکن آمدند و زمینهساز این شدند که علم ارسطویی را کنار بگذارند و برای شناخت طبیعت از آزمایش [اکسپریمنت] سازمانیافته استفاده کنند. بنابراین یک انقلابی در بطن فرهنگ و دین اروپایی بوجود آمد و در لحظهای که داشت بوجود میآمد اینکه خلاف دین بود و این حرفها به هیچوجه مطرح نبود و نمیشود چنین چیزی را گفت. در واقع زائیده دین و فرهنگ اروپایی بود.
من جلسه قبل در مورد سه رکن صحبت کردم ولی گفته بودم که رکن سوم را برای جلسه آینده میگذارم که امروز میخواهیم در مورد آن صحبت کنیم. به نظر میرسد که انقلاب علمی در اروپا به طور طبیعی متولد شد اما همانطوری که جلسه قبل گفتم اولاً این رکن سوم ممکن است با دین تعارض ذاتی داشته باشد، ثانیاً اینکه ممکن است این انقلاب علمی که صورت گرفته، دانشمندان بروند و تحقیق کنند و طبیعت را بشناسند و به چیزهایی خلاف دین برسند و بنابراین آن باعث شود که تعارض پیش بیاید مخصوصاً اینکه دین اروپایی به شدت وابسته به کتاب مقدس بود و همانطوری که در مورد گالیله دیدید، در مواردی مشکل از اینجا پیش میآمد که با عباراتی در کتاب مقدس تعارضهایی پیدا میشد. من مفصل در مورد گالیله که مهمترین کاندید برای صحنهای که تعارض علم و دین پیش میآید هست، توضیح دادم و سعی کردم بگویم که این یک توهم است که گالیله به دلیل مخالفت نظریه کوپرنیک با کتاب مقدس بود که به دادگاه فراخوانده شد و مسئله پیچیدهتری است و امیدوارم توضیحات را پذیرفته باشید و این مورد مهم را در ذهنتان کنار بگذارید.
تقریباً هیچ مورد دیگری هم در تاریخ ما نداریم که کشفیات علمی تعارض با تعلیمات دینی پیدا کرده باشند به طوری که کلیسا واکنش نشان دهد، حتی در مورد داروین چندان واکنشی شما از کلیسا به طور رسمی نمیبینید، هر چند بعضی از افرادی که در کلیسا بودند واکنش نشان دادند. در مقابل، افرادی دیگری هم در کلیسا بودند که مبلغ داروین در آمریکا و اروپا بودند، مخصوصاً در آمریکا یک شخصیت مهمی است که یک شخصیتی دینی و مبلغ بوده است؛ بنابراین به یک دلیل خیلی روشنی من فکر میکنم این کاندید دوم تعارض اینکه نتایجی که در اثر علم تجربی گرفته میشد مخالف با کتاب مقدس یا تعالیم دینی بود و به این دلیل تعارض پیش آمد، قابل توجه نیست به دلیل اینکه اسناد تاریخی این را نشان نمیدهند و همانطوری که جلسه قبل دیدید، کلیسا به شدت آماده انعطاف در مورد تعالیم خودش بود. من یک عبارتی از بلارمینه، دانشمند و کاردینال بزرگ و شخصیت علمی و دینی بزرگ زمان گالیله نقل کردم که با خونسردی در مورد سیستم کوپرنیکی گفته بود که به نظر درست نمیآید و با کتاب مقدس تعارض دارد اما اگر ثابت بشود که درست است، کتاب مقدس را باید طور دیگری تفسیر کرد؛ به همین سادگی. همانطوری که میبینید وقتی نیوتن آمد و دیدگاه کوپرنیکی برای دانشمندان قطعی شد که درست است و همانطور موارد دیگر، شما هیچوقت نمیبینید در مقابل یک چیزی که واقعاً قطعی شده، کلیسا بخواهد خیلی مقاومت کند، همانطوری که در زمان گالیله هم واقعاً همینطور بود. نکته اصلی همانطوری که گفتم این بود که تقریباً مطمئن بودند که این غلط است و در واقع یک نظریه زودگذر توهمزا است و باید به همین دلیل مقابلاش بایستند.
من دفعه پیش تأکید کردم و الان هم میگویم که بیشتر رابطه بین علم با خداگرایی، «تئیزم» مورد نظر من هست نه به عنوان مثال با مسیحیت. شما فرض کنید که نتایج علمی مانند نتایج دانشمندان درباره طوفان نوح، در قرن هجدهم کم کم تردیدهایی بوجود آورد. درباره سن زمین یا زمان زندگی انسان در کره زمین، در قرن نوزدهم مواردی که مخالف با متن کتاب مقدس بود بوجود آمد، فرض کنید که کلیسا هم خیلی ایستادگی میکرد و میخواست تفسیر را حتماً لفظی انجام دهد، نهایتش این بود که علم در مقابل کلیسای کاتولیک قرار بگیرد و برود به دامان پروتستان یا مردم از مسیحیت ببرند و دین دیگری درست کنند، ورژن دیگری از مسیحیت بیاید یا به دین دیگری گرایش پیدا کنند؛ دلیل منطقیای وجود ندارد و این هم در تاریخ دیده نمیشود که به چنین دلایلی شما تغییرات دینی را در اروپا دیده باشید؛ بنابراین انقلاب علمی و مورد گالیله و موارد مشابه کاندید مناسبی نیستند.
شما تا پایان قرن هفدهم، وقتی نگاه میکنید در سراسر قرن هفدهم این جنبش علمی طبیعتشناسی با روش مدرن که در اروپا شروع میشود به شدت هویت دینی دارد؛ در واقع شواهد این را نشان میدهد. من این را از یک منبع معتبری میگویم، شاید بد نباشد که آدم بتواند یک کار آماری در این زمینه کند. در قرن هفدهم در متون طبیعتشناسی و فلسفه طبیعی بیشترین ارجاع به خداوند و ماوراءطبیعت وجود دارد. یعنی شما در آثار گالیله، بویل، دکارت و حتی نیوتن به شدت این گرایش را میبینید که به ماوراءطبیعت، به خداوند و دخالت مستقیم او در طبیعت بها میدهند و ضروری میدانند که به چنین چیزی ارجاع دهند. در واقع نقش مهمی ماوراءطبیعت در طبیعت بازی میکند و صراحتاً این گفته میشود. در یونان و قبل از قرن هفدهم هم اینطور بود اما اینکه این مقدار اشاره شود و تأکید شود، شاید همانطوری که یک محققی این را ابراز کرده، این بیشترین تعداد ارجاع به خداوند و ماوراءطبیعت در قرن هفدهم را ما شاهد هستیم. این دقیقاً نشان میدهد که انقلاب علمی نه تنها تعارض به آن معنا ایجاد نکرده یا مثلاً ماجرایی مانند ماجرای گالیله مشکل ایجاد نکرده، بلکه انگار بیشتر حضور خداوند و ماوراءطبیعت در طبیعتشناسی ضروری شده که علتهایی دارد که شاید به یکی دو مورد آن امروز اشاره شود. شعار انقلاب علمی این عبارت معروف «for the glory of God» است که در انجمن سلطنتی انگلستان با چنین شعاری به شناخت طبیعت میخواستند بپردازند و اینکه هر چه در طبیعت داشتند کشف میکردند، احساسشان این بود که دارند قوانین الهی را کشف میکنند و به هر تکنولوژیای که میرسند، این امکانی است که خداوند برای انسان باز گذاشته که بتواند به طبیعت مسلط شود و کاوششان در طبیعت مانند این بود که گنجهایی را خداوند پنهان کرده تا ما تلاش کنیم، کار کنیم و آنها را پیدا کنیم. جو دینی است و کاملاً در همه جنبههای زندگی اروپایی از جمله در فلسفه طبیعی و طبیعتشناسی شما این را میبینید.
بگذارید قبل از اینکه این اسلاید را رد کنم این نکته را بگویم. وقتی اصلاحات [reform] مذهبی در اروپا ایجاد شد، به طور طبیعی اتفاقی که افتاد از قرن شانزدهم و هفدهم، این پروتستانهای نو دین به شدت آدمهای باتقوایی بودند و به نحوی کلیسا را فاسد و غیردینی میدانستند و خودشان را متدینتر میدانستند. این رقابتی که بین این دو دین در کنار هم ایجاد شد، به غیر از جنگهایی که بوجود آمد و برای دین خون دادند، دین را بیشتر در عرصه اجتماع پررنگ کرد؛ یعنی اگر میبینید که در این قرنها ادبیات دینی یا حتی در ادبیات علمی و فلسفی حضور ارجاع به خداوند پررنگ است، به علت اینکه هم پروتستانها و هم کاتولیکها با همدیگر رقابت دارند. این یک دلیل است که میشود روی آن صحبت کرد که اینها در متدینتر نشاندادن خودشان رقابت دارند و فضا، یک فضای دینی و با تأکید خیلی زیاد روی ایمان دینی است. برای اینکه شما این فضا را درک کنید در آثار نیوتن بارها و بارها عباراتی مشابه این را میتوانید ببینید که مثلاً اینجا در این عبارت میگوید که این سیستم زیبای خورشید و سیارهها و ستارههای دنبالهدار نشاندهنده وجود یک خالق هوشمندی است که همانطور که اینجا گفته میشود که به حق باید این را universal ruler، قانونگذار جهان دانست. و صفتهایی که برای او میآورد، intelligent، supreme، eternal، infinite، قادر همهچیزدان و اینها چیزی است که نیوتن احساس میکند که از مطالعه طبیعت میشود به وجود چنین خدایی پی برد. نیوتن اواخر قرن هفدهم، اوایل قرن هجدهم زندگی میکند و تمام رقبا، لایبنیتس، بویل، هویگنس همینطور هستند. رقیب که میگویم بالاخره طرف بحث نیوتن بودند. اسپینوزا و حتی هابز، اسپینوزا که به یک نوعی وحدت وجودی است. هابز هم به طریق دیگری نقطه مقابل اسپینوزا است و در آثار همه اینها همین حالت ارجاع به خداوند و اینکه از طبیعت به خدا میرسیم وجود دارد. بنابراین ما چنین فضایی را در پایان قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم میبینیم.
۳- محدود کردن دامنه تاریخی وقوع جدایی به قرون هجده و نوزده میلادی
من دارم همان روش اثبات بولتزانو را پیش میبرم. پس اوایل قرن هجدهم خبری نیست. این اتفاقی که معروف است در اوایل قرن نوزدهم، در ۱۸۰۲ افتاده است و حکایت این است که میگویند جلد سوم کتاب مکانیک سماوی لاپلاس که تمام شد زمانی بود که ناپلئون در فرانسه به قدرت رسیده بود. لاپلاس کتاب را به ناپلئون تقدیم کرد و در یک جلسهای که به حضور ناپلئون رسیده بود، ناپلئون از لاپلاس پرسید که در تمام کتاب تو نامی از خدا برده نشده و لاپلاس در جواب گفت که عالیجناب، من نیازی به خدا به عنوان یک فرض پیدا نکردم. این بازه، بازه اوایل قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم، بازهای است که ما باید دنبال این بگردیم که یک اتفاق مهمی افتاده است. این خدایی که به عنوان فرض اینجا لازم نشده، خدای مسیحیت نیست. میدانید خدا به معنایی که در تئیزم مطرح است، یعنی خدایی که قادر متعال است و دارد طبیعت را اداره میکند و بدون ارجاع به او نمیشود درباره طبیعت چیزی گفت. طبیعت یعنی نهایتاش شاید یک خدای دئیستیک به معنای یک خدایی که جهان را خلق کرده و جهان دارد خودکار کار میکند و او هم جدا نشسته و دیگر کاری با ما ندارد، با این حرفی که لاپلاس میزند سازگار است. من دقیقاً دنبال همین هستم؛ یعنی دنبال اینکه کجا فرض وجود خدا دیگر از مطالعات طبیعی حذف شده و اتفاقی که شما اینجا میبینید، اتفاقاً به این دلیل اینکه در قرن هفدهم و اوایل هجدهم اوج گرفته و بعد در پایان قرن هجدهم میبینید که محو [fade] شده، این کنجکاوی ما را باید جلب کند که یک اتفاقی اینجا افتاده است.
من میخواهم تأکید کنم که جدایی علم و دین در زمان داروین اتفاق نیفتاده و اگر این بازه را کوچک و کوچکتر بکنیم، میبینید که حتی به انقلاب فرانسه هم ربط ندارد و مشابه این تعبیرهایی که لاپلاس به کار برده، من چیزهایی داشتم که الان در اسلایدهایم نیست، شما حتی در اواسط قرن نوزدهم [احتمالاً منظور آقای دکتر همان قرن هجدهم بوده است] این نوع برخورد را میبینید که دیگر به خدا برای توجیه و تبیین طبیعت نیاز نداریم و در اواسط قرن هجدهم حتی دیده میشود، یعنی مثلاً حدود ۱۷۵۰ من نقلهایی میتوانم بیاورم که مشابه همین چیزهایی است که لاپلاس گفته است. پس دهههایی داریم که در آن اتفاقاتی افتاده و در این جلسه من سعی کنم بگویم که این اتفاق چیست، منشأ آن چیست و به یک دیدگاهی نسبت به اینکه شروع این جدایی احتمالاً از کجا بوده و بعد دنبال این بگردیم که دلیل آن چه بوده، موضوع این جلسه است. پس الان بگویم که این جلسه یک مقدار نسبت به جلسه قبل، به فلسفه علم و اینها ربط پیدا میکند. جلسه قبل خیلی تاریخی بود، این جلسه درعین حالی که فضای تاریخی هست ولی از یک جایی باید درباره خود علم و ماهیتاش و کاری که دانشمندان میکردند بپردازیم. پس این بازه را توانستیم تا حدودی کوچک کنیم، حداقل بدانیم که در اواسط قرن هجدهم باید دنبال چیزی بگردیم.
قبل از اینکه از این موضوع رد شویم، این را میخواهم با تأکید بگویم که امروز هم وقتی شما به کتابهای علمی نگاه میکنید، اصولاً نام خدا در کتابهای فیزیک و شیمی و اینها نمیآید و بنابراین انگار بحثهای علمی بینیاز از خدا شدهاند؛ این یک واقعیت مجسّمی است که جلوی ما هست، اینگونه نیست که لاپلاس بگوید که من احتیاجی ندارم. نام خدا که در اوایل قرن هجدهم به طور مداوم در آثار مثلاً دکارت و نیوتن و اینها میآمد و از آن استفاده میکردند نه اینکه فقط از آن تجلیل کنند، حالا این مورد دکارت یا گالیله را میشود مثال زد که چطور به خدا ارجاع میدهند، در طول این قرن کم کم نام خدا از کتابهای علمی حذف شد و هنوز هم که هنوز است همین اتفاق ادامه دارد؛ بنابراین اینجا یک نقطه مهمی است که ما باید آن را بررسی کنیم. باز هم با تأکید بر اینکه این لزوماً خدای مسیحیت نیست، خدا به یک معنای خیلی فلسفیتری است.
۴- بررسی برخی تبیینهای ممکن برای جدایی و دلایل مردود بودن آنها
یک نفر میتواند بگوید که اینجا یک تاریخدان، فوری سراغ این میرود که ببیند چه اتفاقهایی در قرن هجدهم افتاده است. یک جنگ سی ساله با کشتههای بسیار زیاد بین کاتولیکها و پروتستانها اتفاق افتاد و این ممکن است باعث شده باشد که کمکم علاقه به دین کم شده باشد و این نتیجهاش این باشد که علم و دین از هم جدا شدند؛ یا اینکه پروتستانها بر علیه کلیسا، همین تبلیغاتی که شبیه تبلیغاتی که بر علیه محاکمه گالیله کرده بودند و حرفهای دیگر را زدند و کمکم فضایی ایجاد شده که انگار کلیسا ضد علم است و اینگونه حرفها. اینها خیلی حرفهای ضعیفی هستند. یک مقدار قویتر این است که در آمریکا و فرانسه انقلاب شد و شما اتفاقاً از نظر تاریخی حول و حوش انقلاب فرانسه در اروپا ظهور ایتئیسم را میبینید؛ یعنی میبینید که آدمهایی هستند که به صراحت، مثل اصحاب دایرةالمعارف در فرانسه، حرف از ایتئیسم میزنند یا مثلاً تئیزم را کنار گذاشتهاند و حرف از دئیسم میزنند. بنابراین حداقل در نیمه دوم قرن هجدهم، فضایی در اروپا وجود دارد که فضای ظهور ایتئیسم هست و این میتواند نتیجه تحولات سیاسی- اجتماعی باشد. به هر حال کاندید سیاسی خوبی است برای اینکه چه اتفاقی در اروپا افتاده است؛ یا خیلی چیزها میشود گفت، اگر باز هم سیاسی-اجتماعی بخواهید نگاه کنید، شاید ظهور دموکراسی، اینکه قدرت از تمرکز در کلیسا و امپراتوریها کمکم به سمت مردم رفت، از جمله در انقلاب فرانسه. این فضای دموکراتیک که نتیجهاش آزادی بیان بود، یک تعادل قوایی بین طبقات بوجود آمد، فئودالیسم بود، کاپیتلایسم و بورژواها آمدند و تعادل قوایی بین طبقات اجتماعی بوجود آمد که نتیجهاش دموکراسی و آزادی بیان بود و شما میتوانید بگویید که این آزادی بیان خیلی مؤثر بود در اینکه چیزهایی که بیان نمیشد، بیان شد. بعضیها اینگونه به مسئله ظهور ایتئیسم نگاه میکنند که از جمله حرفی که لاپلاس آزادانه به ناپلئون میزند و شما در اروپا شاهد این هستید که مردم حرف خودشان را میزنند، قبلاً ممکن است این حرفها وجود داشته و بیان نمیشده است. از دیدگاه فلسفی ممکن است بگویید که حسگرایی، تجربهگرایی، افرادی مانند لاک، هیوم و بعد کانت، کسانی بودند که آمدند و حرفهای فلسفیای زدند که نتیجهاش این شد که به نوعی راه برای ایتئیسم یا آگنوستیسیزم باز شد و کمکم تئیزم ضعیف شد.
من میخواهم بگویم که بهتر است که همه اینها را فعلاً بگذاریم کنار، برای اینکه هیچکدام از اینها آن هدفی که ما دنبالش هستیم را تأمین نمیکند. ما دنبال این هستیم که ببینیم تعارض یا جدایی بین علم و دین چگونه بوجود آمده یعنی آیا علم در ذاتش چیزی پرورانده که مقابل دین قرار گرفته است؟ نگاهکردن به علم به عنوان اینکه خودش تعارضی ندارد، خواستار جدایی نبوده و این جدایی کاملاً عرضی اتفاق افتاده و از بیرون به آن تحمیل شده، چندان دیدگاه محکمی نیست، به اضافه اینکه ما دنبال این هستیم که ببینیم اگر انقلابهای سیاسی و اینها منشأ آن باشد، به اینجا میرسیم که علم و دین باهم هیچ تعارضی ندارند، ذاتاً هیچگونه جدایی با همدیگر نمیتوانستند پیدا کنند و از بیرون به آنها تحمیل شده است. من میخواهم سعی کنم در این جلسه بگویم که اینگونه نیست. در آن رکن سوم، ویژگیای وجود دارد که یک جدایی یا تعارضی را ایجاد کرد. بنابراین برویم سراغ همان وعدهای که جلسه قبل دادم که در این جلسه درباره رکن سوم که میتوانیم اسم آن را بگذاریم «انقلاب گالیلهای»، چون واقعاً شاید مهمترین چهره آن از نظر بیان اصول پارادایم جدید گالیله است، هرچند که من میخواهم تأکید کنم که دکارت و قطعاً نیوتن هم مثلثی از سه شخصیت مهم هستند که شخصیتهای اصلی این پارادایم جدید هستند و نیوتن کسی است که پارادایم را تثبیت کرده و شروع آن از گالیله بوده است و دکارت هم بسیار نقش مهمی را ایفاد کرده که یک مقدار کمرنگتر از آن که هست به دکارت میپردازند. من سعی میکنم بدون اینکه خیلی وارد جزئیات شوم به نقش دکارت اشاره بیشتری کنم.
یک پرانتزی میخواهم باز کنم و آن هم این است که چون معمولاً من سخنرانی درباره علم که میکنم، بیشتر این حالت وجود دارد که انگار دارم علم را سرزنش میکنم، علم به معنای ساینس، و این با احساس شخصی من درباره علم خیلی سازگار نیست، یعنی واقعیت این است که من به علم خیلی علاقمند هستم، عاشق فیزیک هستم، زیستشناسی خیلی دوست دارم، عاشق ژنتیک هستم و اینها را دستاوردهای مهمی در تاریخ بشر میدانم. در واقع سرزنشکردن علم این است که اگر ادعاهای اضافهای حول و حوش علم میشود، سعی کنیم آن را از ذهنمان پاک کنیم و در همین جلسات هم چنین بحثهایی کردم و خواهم کرد و بنابراین از فرصت میخواهم استفاده کنم که همین الان که میخواهیم وارد این پارادایم دوم شویم، یک مقدار در ستایش این پارادایم جدید و اینکه چرا این را به عنوان رکن سوم اینجا گذاشتم صحبت کنیم. دلیل اینکه این رکن سوم شده واقعاً این نیست که چون این قسمتی است که میخواهم در موردش صحبت کنم بگویم که تعارض و جدایی و اینها به این قسمت ربط دارد، دلیلش این است که به معنای واقعی کلمه بسیار مهم است و حداقل سه نکته بسیار مهم در مورد اهمیت این رکن سوم میشود گفت که اول خیلی ساده من در یک جمله سعی کنم بگویم که منظور از این رکن سوم و این پارادایم جدید چیست و بعد در ستایش و اهمیت آن یک مقدار صحبت کنم، بعد هم برویم سراغ اینکه وارد جزئیات بیشتری درباره خود این پارادایم شویم و اینکه چطور این ممکن است باعث تعارض شده باشد.
۵- مدلسازی ریاضی در پارادایم دوم و دلایل اهمیت آن
اگر پارادایم جدید را در یک جمله بخواهیم توصیف کنیم، پارادایمی که در واقع فیزیک جدید را ایجاد کرده این است که ما در فیزیک جدید برای پدیدههای طبیعی مدلسازیهای ریاضی ارائه میکنیم و بعد با استفاده از فکتهای تجربی، مشاهده [observation]، آزمایشهایی [experiments] که همراه با اندازهگیری [measurement] هستند و اندازهگیریهایی که انجام میدهیم این مدلهای ریاضی خودمان را چک میکنیم. در واقع مانند این است که به صورت تجربی یک سری فکت جمعآوری میکنیم که معمولاً فرم کمی دارند و سعی میکنیم این کمیّات را در معادلات یا مدل ریاضیای به همدیگر ربط دهیم و مدل ریاضیای تولید کنیم که بتواند فکتها را توجیه کند و نسبت به آزمایشها [experiments] و مشاهدات بعدیای که خواهیم کرد، قدرت پیشبینی داشته باشد. نمونه خیلی واضح آن، فیزیک نیوتنی و فیزیک کوانتومی هستند که دو مدل بزرگ ریاضی برای فیزیک بودند و همینطور نظریه نسبیت انیشتین و امثال اینها که پایهایترین آنها، همینهایی است که اسم بردم. چرا این خیلی مهم است؟ دلیل اول این است که این بخش از دانش جدید است که مستقیماً به طبیعتشناسی به صورت مبنایی میپردازد و بنابراین با فلسفه یا الهیات ممکن است تعارض [conflict] داشته باشد یا نه. اینکه من بفهمم که مثلاً تببین کسوف چیست یا در یک آزمایش شیمیایی چه اتفاقی میافتد، نتیجه یک واکنش شیمیایی چیست و بتوانم مدلهایی برای آن ارائه دهم، در آن سطح بالا چندان به نظر نمیرسد که نتیجه فلسفی یا الهیاتی بتوانیم بگیریم؛ کمی دور از ذهن است، هر چند ممکن است یک عده به دلایلی سعی کنند که این کار را انجام دهند. اما فیزیک مستقیماً درباره این صحبت میکند. الان فیزیک مدرن را نگاه کنید، درباره این صحبت میکند که جهان چگونه آغاز شده، جهان چگونه کار میکند و آن هدف اصلی طبیعتشناسی فلسفی به معنای ارسطویی این بود و طبیعتشناسی تجربی یا اسمش را بگذاریم بیکنی، خیلی مفید است، خیلی خوب است ولی خیلی نتایج فلسفی و بنیادی ندارد. بنابراین این بخش، بخش اصلی انقلاب علمی است به معنای اینکه به ما شناخت جدید و عمیقی از طبیعت بتواند بدهد.
نکته دوم آن که مهمتر از آن چیزی است که معمولاً به نظر میرسد این است که این آن بخشی از دانش است که میتواند به تکنولوژیهای بسیار قدرتمند منجر شود. من جلسه گذشته به طور مداوم این حرف را لابهلای صحبتهایم گفتم که اگر گالیله نبود، همان تحولات کلیسایی، تحولات اصلاحات [reform] و آن شوق آموزش و پژوهش در زمینه طبیعت که یک جمعیت قابل ملاحظهای در اروپا شروع به انجام دادن آن کردند، کافی بود برای اینکه ما شیمی داشته باشیم، زیستشناسی داشته باشیم، زمینشناسی داشته باشیم و مدام گفتم که حداقل تا اواخر قرن نوزدهم؛ چرا؟ برای اینکه از یک جایی تحقیقات علمی به شدت وابسته به تکنولوژیهای پیشرفته شدند. این تکنولوژیهای پیشرفته محصول آن مدلهای ریاضیای هستند که در فیزیک و به تدریج در جاهای دیگر تولید شد. ما بدون این مدلهای ریاضی نمیتوانستیم ماهواره به هوا بفرستیم، نمیتوانستیم تلسکوپ هابل را داشته باشیم، نمیتوانستیم به سیارات سفینه بفرستیم، نمیتوانستیم کامپیوتر داشته باشیم و قدرت محاسباتی خودمان را اینقدر افزایش بدهیم، نمیتوانستیم اندازهگیریهای دقیقی که با میکروسکوپ الکترونی انجام میدهیم یا چیزی مانند شتابدهنده سِرن (CERN) بسازیم. اینها همه نتیجه مدلهای ریاضی دقیقی هستند که در فیزیک و جاهای دیگر به تدریج ساختیم. بنابراین این شیوه کار که مدل ریاضی بسازیم تا بتوانیم نتایج آزمایشات خودمان را پیشگویی کنیم، نتیجهاش تکنولوژیهایی شد که این تکنولوژیها نه فقط در صنعت، در شناخت جهان به ما کمک میکنند. شما اگر مشاهدات و اکسپریمنتهایی که بدون این تکنولوژیها میتوانسته صورت بگیرد را جمعآوری کنید، خیلی زود میفهمید که در واقع این تکنولوژیهای مدرن پیشرفته هستند که هزار برابر مشاهدات به ما دادند، دادههای فراوان به ما دادند و اینکه بتوانیم اینها را محاسبه کنیم و قدرت تحلیل داشته باشیم به ما دادند و توان اندازهگیری ما را افزایش دادند؛ بنابراین هم در داده و هم در تحلیل داده به شدت مؤثر بودند. الان اینکه زمین کروی هست یا نیست، ما رفتیم بیرون از آن فیلمبرداری کردیم، شما فیلم آن را هم دیدهاید. البته هنوز یک عده هستند که میگویند زمین مسطح است! ما الان مولکولها را زیر میکروسکوپهای الکترونی میبینیم، اینگونه نیست که فقط تئوریسازی در مورد مولکولها کرده باشیم. بنابراین تکنولوژی در پیشرفت خود علم و شناخت طبیعت و جمعآوری دادههای جدید و تأثیر عمیق روی میزان قدرت ما در تحلیل دادهها مؤثر بوده و اینها همه دستاورد این رکن سوم است. بدون این رکن سوم، صدها سال از این چیزی که هستیم عقبتر بودیم. پیشرفت علمی اتفاق میافتاد، جهش بوجود میآمد، اما باید این مدلسازیهای ریاضی انجام میشد تا اینکه به این تکنولوژیهای مدرن برسیم.
نکته سوم به نظر من نکته مهمی است و آن هم این است که تئوریها و مدلهای ریاضی نه فقط به ما امکانات آزمایش و جمعآوری داده و تحلیل داده بیشتری میدهند، بلکه به ما کمک میکنند که به معنای واقعی کلمه یک سری پدیدههای طبیعی را کشف کنیم. شما به ماجرای کشف نپتون نگاه کنید تا بفهمید که یک قدرتی در این مدلها هست. این مدلها به من میگویند که باید چیزی وجود داشته باشد و بعد من میروم نگاه میکنم و این چیز را پیدا میکنم. مدلهای ریاضی نیوتن به ما گفتند که این مدار اورانوس که اعوجاجهایی در آن دیده میشود احتمالاً مربوط به این است که یک کرهای با این ابعاد و در این فاصله وجود دارد و ما در یک شبی که تعیین شده بود رفتیم، آن قسمت آسمان را که گفته بودند نگاه کردیم و نپتون را کشف کردیم. صدها مورد به این شکل در علم اتفاق افتاده است. ما سیاهچالهها را به همین صورت داریم کشف میکنیم؛ هنوز یک عده فکر میکنند که قطعی نشده است. پوزیترون را در یک ماجرای بسیار جالب و مشابه کشف کردیم، همینطور استاندارد مدل؛ یا در زمان خود نیوتن، نیوتن بنا بر محاسبات خودش، به این نتیجه رسیده بود که زمین نباید کروی باشد، باید در اطراف قطبها یک پَخیای داشته باشد. بعد از مرگ نیوتن رفتند و این را متر کردند، واقعاً زمین را متر کردند، یعنی نه اینکه از استوا تا قطب، ولی یک بخشی را متر کردند و فهمیدند که حدس نیوتن درست است، یعنی گردش وضعی زمین باعث پَخی در قطبها شده است. این پدیده که مدلهای ریاضی به من میگویند که به چه نگاه کنم و انتظار چه چیز را داشته باشم و من نگاه میکنم و همان چیز را میبینم، یک چیز بسیار مهمی است. خیلی از چیزهایی که ما در طبیعت دیدیم با راهنمایی مدلهای ریاضی ما بود. من اگر واقعاً بخواهم از قلب خودم ستایش کنم، میگویم که زیباییای که در مدلهای ریاضی هست (این شخصی است) مسحورکننده است؛ یعنی من اگر ارادت عمیقی به فیزیک یا ژنتیک دارم، برای لذت عمیقی است که از مطالعه فیزیک بردم. جایی که فرمولهایی مانند معادلات ماکسوِل یا فرمول گرانش انیشتین شما را مسحور میکند این است که یک چیزی به این شیکی و زیبایی، یک حقیقتی را درباره عالم دارد بیان میکند و چقدر با واقعیت تطبیق میکند. اینها نکاتی است که در مورد علم جدید میشود به صورت ستایشآمیز گفت. من یک مقدار از نظر روانی تخلیه شدم، برای اینکه سالهاست که مرتب دارم بر علیه علم صحبت میکنم. اخیراً یکی از دوستان با حالت خاصی گفت که: من ارادت ندارم ولی به نظر میرسد شما ارادت دارید، من هم میخواستم به او جواب بدهم البته که دارم، من هیچوقت انکار نکردم و نمیکنم که ارادت دارم ولی مسئله این است که علم سرجای خودش قرار دهیم و اگر نقطه ضعفی دارد ببینیم، نقطه قوتاش را ببینیم. به هر حال این نقاط قوتی است که در رکن سوم است.
۶- دیگر تفاوتهای پارادایم اول و دوم
اگر بخواهیم به این رکن سوم کمی عمیقتر نگاه کنیم که این پارادایمشیفتی که اتفاق افتاد چه بود، من با اطمینان میتوانم بگویم تا پارادایم اول را خوب نفهمیده باشید و نخوانده باشید، جهش و میزان تفاوت این پارادایم جدید را درک نمیکنید که چقدر مبتکرانه است؛ یعنی پیشنهادی که در گالیله به صورت یک پروژه بیان شد که اینگونه میتوانیم طبیعت را بشناسیم، خیلی خیلی پیشنهاد نوآورانهای است، هر چند همه اجزایش وجود داشت، ولی در گالیله بالاخره به یک روش سیستماتیکی برای شناخت طبیعت رسید. نکات مهم در مورد این پارادایم، یکی همین است که همه روی آن تأکید میکنند، آن هم این است که قوانین طبیعت را ریاضی فرض کنیم؛ این در ارسطو نیست. اینکه احساسمان این باشد که مثلاً حرکت اجسام و مکانیک یک سری قوانین دارد، قانون یک، دو، سه که میشود آنها را به صورت ریاضی نوشت. نیرویی که اجسام بر هم وارد میکنند، یک فرمول دارد، آن را بنویسیم و بعد سعی کنیم رابطه بین نیرو و حرکت را پیدا کنیم، نیرو را میشناسیم، حرکت را میشناسیم، حالا بیاییم محاسبه کنیم و ببینیم مسیر حرکت اجسام چه میشود. اینکه با ریاضیات میشود این را بیان کرد، این یک ایده جدیدی است که نمیشود گفت در قرن هفدهم بوجود آمد ولی تبدیل به یکی از ارکان این پارادایم جدید شد؛ حداقل نسبت به ارسطو یک انقلاب بزرگی بود.
من جلوی این [در اسلاید] نوشتم حذف کیفیت؛ یکی از مسائلی که در این علم جدید و در واقع در فیزیک جدید پیش آمد این بود که شما در ارسطو کمیت و کیفیت داشتید، ما دیگر چیزی به اسم کیفیت در علم جدید نمیشناسیم، همه چیز را اندازه میگیریم، کیفیتها را هم به وسیله عدد نمایش میدهیم و بعد نتیجهاش این است که کلاً با کمّیات کار میکنیم. این هم یک ایده رادیکال جدید است. به عنوان مثال خوب به نفع پارادایم جدید این است که شما چیزی به اسم رنگ داشتید که جزء کیفیات بود، در علم جدید رنگ یعنی طول موج و طول موج را میشود با عدد نمایش داد، بنابراین چیزی که واقعاً در طبیعت وجود دارد، چیزی به اسم کیفیت نیست. کیفیت تأثیر آن طول موج روی چشم من است. بنابراین حذف کیفیتها به گونهای حذف جنبه انسانی شناخت طبیعت بود و همه چیز را به صورت درآوردن یک راهی، مثل اینکه یک پردهای که واسطهبودن انسان در شناخت طبیعت بود را کنار زد. خیلی دارم با دیدگاه مثبت و خوبی بیان میکنم.
نکته دوم که بسیار مهم است، دیدگاه دینامیکی است. شما در افلاطون و ارسطو نه اینکه دینامیک را قبول نداشته باشید، مسئله این است که شما بیشتر دنبال کشف آن جنبههای ثابت هستید، در علم جدید ما دیدگاهمان دینامیکی است، دنبال تغییر و پیشبینی رفتار در آینده هستیم. به قول یک فیلسوفی میگفت که، اینگونه بیان کرده که در علم قدیم، در پارادایم اول، انگار ما یک عکسی از جهان گرفتیم و حالا میخواهیم آن را بشناسیم، در حالی که در پارادایم دوم ما اصلاً با آن عکس هیچ کاری نداریم، چیزی نمیخواهیم درباره یک لحظه بدانیم، میخواهیم بگوییم که در زمان چطور به تدریج تحول ایجاد میشود، از اینجا به کجا میرویم؛ بنابراین مفاهیمی مانند زمان، سرعت، نیرو و اینرسی مقولههای مهم و جدید شدند. گالیله کسی است که اندازهگیری سرعت را وارد کرده است. گالیله است که سکون را وارد کرده است. برای شما ممکن است خیلی ایده طبیعیای باشد که سکون یعنی 0= v، در حالی این پیشنهاد به شدت رادیکالی از نظر فلسفی است، برای اینکه در علم و طبیعتشناسی سنتی اجسام یا ساکن بودند یا متحرّک. اینکه ساکنبودن را به عنوان یک حالت خاص متحرکبودن در نظر بگیرند، این همانقدری که اختراع صفر توسط هندیها حالت رادیکال و انقلابی دارد، برای علم فیزیک انقلابی محسوب میشود.
نکته سوم آن چیزی است که ما به آن جسمگرایی مکانیکی میگوییم که بیشتر کار دکارت است و در جسمگرایی مکانیکی در واقع نگاه ما به طبیعت به نحوی اینگونه میشود که طبیعت از یک سری اجسام تشکیل شده، حالا اینکه اینها جزء لایتجزّی دارند یا ندارند را بگذاریم کنار. همین الان طبیعت یک سری جسم هستند که اینها حرکت میکنند و هر چه در طبیعت دیده میشود، نتیجه حرکت این اجسام است. تمام پدیدههای طبیعی را به نحوی میشود فروکاست [reduce کرد] به تحرک یک سری اجزاء. میدانید که این خیلی مثمر ثمر بوده است. نیوتون در واقع این سه دیدگاهها را با هم تلفیق کرد (این سومی بیشتر البته دیدگاه دکارتی است) و در نیوتن اینها به یک منظومهای تبدیل شدند که به یک شناخت فوقالعاده جالبی از منظومه شمسی و خیلی از پدیدههای طبیعی منجر شد.
من جلوی این آیتم هم نوشتهام حذف غایت. دیدگاههای علمی جدید و همینطور دیدگاههای مکانیکی به این صورت است که این حرکتها که ایجاد میشوند، این اجسام حرکت خودشان را حفظ میکنند، به همدیگر برخورد میکنند و همینطور پیش میروند، اینگونه نیست که به سمت یک چیزی پیش بروند. یک دیدگاه غیرغایتانگارانه در مورد طبیعت در بطن این جسمگرایی مکانیکی هست. الان همه اینها به دلیل اینکه شما عادت دارید، ممکن است خیلی برایتان حالت طبیعی داشته باشد اما در زمان خودشان اینها به شدت خلاف عرف بودند، عجیب بودند و فکر میکنم چندان امیدی به اینکه یک دفعه یک انقلاب بزرگی در علم طبیعتشناسی ایجاد کنند نمیشد داشت و ظهور نیوتن با تلفیق اینها چنان پیشرفتی در شناخت طبیعت بوجود آورد که این مبانی را تثبیت کرد. در واقع میخواهم بگویم که مبانی از لحاظ فلسفی چندان موجه نبودند، جا برای بحث داشت، خیلیها اینها را قبول نداشتند و نحوه به کرسینشستن آنها این بود که در عمل خودشان را ثابت کردند و نه در وادی نظر کسی آمده باشد برای جسمگرایی مکانیکی یا ریاضی بودن قوانین طبیعت اثباتی گفته باشد یا شواهد خوبی برای آن از نظر عقلی آورده باشد، بلکه این منظومه فکری به دلیل اینکه در شناخت طبیعت موفق شد تثبیت شد.
۷- ریشههای ظهور پارادایم دوم
فکر میکنم همین مقدار توضیحی که در مورد این پارادایم دادم کافی است. میخواهم کمی در مورد اینکه ریشههای این پارادایم کجاست و به چه چیزی برمیگردد توضیح دهم. اول به این نکته دقت کنید که مدلسازی ریاضی برای پدیدههای طبیعی به هیچوجه چیز نوآورانهای به این معنا که کسی تا حالا این کار را نکرده قطعاً نبوده است؛ یعنی شما در ۵۸۵ قبل از میلاد میبینید که تالس با محاسباتی کسوف را پیشبینی کرده است. همینطور از زمان ۵۸۵ قبل از میلاد، که میگویند اولین مثال خوب برای این موضوع هست، قطعاً سومریها هم مثالهای جالبی در ستارهشناسیشان پیدا میشود. بیایید جلو تا زمان گالیله میبینید هزاران محاسبه انجام شده و مدل ریاضی هم داشتند. افلاطون حرکت خورشید به دور زمین را با دو دایره تو در تو مدل کرده است. ارشمیدس که میبینید خیلی کارهای ریاضی، مدلسازیهای ریاضی خوبی داشته است؛ مدلسازی به آن معنای گسترده مانند مکانیک کوانتوم یا نیوتنی نه ولی بالاخره یک مدل میساخته است و براساس مدلاش فرمول مینوشته و محاسبه میکرده است. در فرمولنوشتن یک مقدار مسامحه است. نظام بطلمیوسی مهمترین مدل ریاضی است که در دوران باستان برای حرکت اجسام ساخته شده است که میشد براساس آن محاسبات انجام داد؛ مدل هندسی. قوانین سهگانه کپلر یک مدل پیشرفتی از روی مدل کوپرنیک است.
من میخواهم یک چیزی که ندیدم کسی به آن اشاره کند ولی آنقدر به نظرم واضح است که مطمئنم که حتماً به آن اشاره شده است. در واقع کم بودن مطالعات من در زمینه کار گالیله است که احتمالاً این اشاره را ندیدم و آن هم این است که این پارادایم جدید از رقابت بین سیستم بطلمیوسی و کوپرنیکی میآید و ایده گالیله که بیاییم مدلهای ریاضی بسازیم و بعد به مشاهدات به عنوان فکت نگاه کنیم ببینیم کدام مدل بهتر توجیه میکند و این حرفها، خیلی طبیعی زاده شده است در قرن هفدهم. برای اینکه دو مدل ریاضی، کوپرنیک و بطلمیوس داده بودند و اینها با همدیگر رقابت داشتند. حداقل از دیدگاه گالیله ترجیح عقلی به همدیگر نداشتند و تنها راه این بود که نگاه کنیم ببینیم که کدامشان شواهد تجربی را بهتر حمایت [support] میکنند. و تلسکوپ را برداشته و نگاه کرده است. یک کار خیلی مدرن انجام داده است. قبل از آن جایی در تاریخ اگر بود که دو مدل ریاضی غیر قابل ترجیح از نظر عقلی با همدیگر رقابت میکردند، خب قطعاً چنین ایدههایی بوجود میآمد. اما مدل ریاضی کمیاب بود، اولین بار بود که برای یک پدیده دو مدل ریاضی بوجود آمده بود و طبیعی بود که به جای بحث فلسفی برویم سراغ اینکه ببینیم که کدام یک از آنها درست است.
اینکه این ایده، ایده خیلی سادهای است، من قبلاً یک بار جایی این اشاره را کردم، بدم نمیآید که اینجا هم بگویم، در واقع کاری که در پارادایم جدید میکنیم و اسمش را استنباط بهترین تببین [abduction] میشود گذاشت، شبیه آن کاری است که در داستان یوسف همهتان خواندهاید. داستان یوسف و زلیخا که پیش میآید، بحث این است که زلیخا یوسف را متهم میکند به اینکه این به من حمله کرد. یوسف میگوید نه، من فرار کردم، مثلاً او به من حمله کرد. یک نفر میآید این دو تئوری را اینگونه چک میکند؛ میگوید اگر پیراهناش از جلو پاره شده، معلوم است که زلیخا راست میگوید، اگر که از پشت پاره شده، یوسف راست میگوید. من چون میخواهم الان از این یک استفادهای کنم در ادامه سخنرانیام، بدم نیامد بگویم مثل یک استفاده قدیمی از چنین ایدهای است. دو تئوری دارم، یا این مقصر است و یا آن. یک موردی پیدا میکنم که اگر تئوری اول درست باشد، این شاهد تجربی باید وجود داشته باشد، این مشاهده باید انجام شود. اگر آن یکی وجود داشته باشد، آن یکی؛ و میروم مشاهده انجام میدهم و معلوم میشود که کدام یک درست است. بنابراین خیلی ایده طبیعی است که وقتی من میخواهم p آنگاه q را نگاه کنم که درست است یا غلطبودن آن را چک کنم، وقتی دو تئوری p1 و p2 دارم، نتایج p1 را بنویسم، نتایج p2 را بنویسم، یک جایی با هم اختلاف پیدا میکنند، بروم ببینم آن گزاره مورد اختلاف کدامشان درست میگویند. این خیلی ایده منطقی سادهای است. منتها یک ایرادی دارد که من بعداً مجبورم که به آن اشاره کنم. میخواهم بگویم این خیلی ایده عجیب و غریبی نبوده که اینگونه کار کنیم، هر چند که قبل از آن به طور سیستماتیک کسی این کار را نمیکرده است. از گالیله به بعد است که این تبدیل به یک پارادایم جدید میشود. پس یک ریشه همان اختلاف آن دو سیستم است که منجر به این میشود که شما به یک ایده جدیدی میرسید.
یک موردی که بسیار بسیار مهم است، من دلم میخواهد روی آن تأکید کنم، برای اینکه باز میبینم که زیاد روی آن تأکید نمیشود. من از خیلیها گاهگداری میپرسم که ویت را میشناسید یا نه. فرانسوا ویت، ریاضیدان فرانسوی، کسی که بانی جبر سمبلیک است، در پیشرفت علم فیزیک بسیار نقش داشته است به دلیل تأثیری که روی کار دکارت گذاشت و همینطور دکارت بعداً روی نیوتن. کاری که ویت کرد این است که جبری که با زبان بیان میشد را برای اولین بار با حروف، یعنی x و a و b و c نوشت، اتحاد مینوشت، معادلات را به صورت امروزی که ما نوشتیم، نمایش میداد و بعد فرمول درآورد، رادیکال و حل معادلات درجه دو را نوشت. شما از قبل جبر دارید، درخوارزمی دارید، در بین اعراب دارید. هندسه از یونان وارد اروپا شده بود، جبر از سرزمینهای اسلامی و چیزی که باعث میشد که جبر خیلی پیشرفت نکند و سرعت کار در آن پایین بود، این بود که جبر سمبلیک وجود نداشت و در مکتب جبری که در فرانسه بوجود آمد این کار انجام شد و فرد اصلی آن فرانسوا ویت بود. دکارت به این دلیل موفق شد ریاضیات لازم برای کار در فیزیک را فراهم کند که این جبر سمبلیک را در فرانسه آموزش دیده بود و بنابراین هندسه را با جبر تلفیق کرد و چیزی به اسم هندسه تحلیلی بوجود آورد. هندسه تحلیلی است که به ما یک مدلی از فضا و زمان میدهد که در آن میتوانیم محاسبه انجام بدهیم و تمام کاری که نیوتن انجام داد و بعد از نیوتن انجام شد براساس این مدل ریاضیای است که در فرانسه در همین مکتب جبر سمبلیک و بعداً هندسه تحلیلی بوجود آمد؛ بنابراین به شدت انقلاب علمی و پیروزی انقلاب علمی به دست نیوتن وامدار این تحول ریاضیای است که در فرانسه بوجود آمد و مبنای آن کار در واقع کار فرانسوا ویت بود.
اما نکتهای که فکر میکنم جلسه قبل به آن اشاره کردم و الان میخواهم کمی در مورد آن مفصل صحبت کنم این است که کلیسای کاتولیک و آن سنت علمی قرون وسطی، سنت اسکولاستیک در این پیشرفتهایی که بعد از انقلاب علمی در فیزیک اتفاق افتاد و در این رکن سوم بسیار مؤثر هستند. بعضیها معتقدند که این دو نکتهای که نوشتم، نکته دوم، یعنی مفهوم قانون طبیعت [Laws of Nature]، مفهومی است که در قرون میانه، در همان مکتب اسکولاستیک بوجود آمده و به نوعی اختصاصی فیلسوفهای مسیحی شمرده میشود. هر چیزی را میتوانید ریشههایش را پیدا کنید ولی واقعیت این است که اینطور مدوّن، اینکه طبیعت توسط قوانینی اداره میشود، این یک ابتکار فلسفی قرون میانه است و عدهای معتقدند که این مهمترین عامل انقلاب است. میخواهم بگویم که اینقدر مهم است، که در موردش مفصل صحبت خواهم کرد، که افرادی، تاریخ علم نگارهایی، هستند که معتقدند علت انقلاب علمی در اروپا و اینکه در چین انقلاب علمی بوجود نیامد، در جهان اسلام بوجود نیامد و این رکن سوم در اروپا بوجود آمد، وجود مفهوم فلسفی «Laws of Nature» است. کمی اغراقآمیز است، به علت اینکه خیلی عوامل مهم دیگری در انقلاب علمی، همانطوری که جلسه قبل هم گفتم، عوامل اجتماعی و تکنولوژی و خیلی چیزها نقش داشته است، ولی میخواهم بگویم در حدی این مسئله مهم است که یک عده این را مهمترین یا عامل اصلی انقلاب علمی میدانند. بنابراین جدای از اینکه بخواهیم به کلیسا و اینها سهم بدهیم، شناخت این دو نکته و مخصوصاً نکته دوم مهم است.
نکته اول این است که فراموش نکنیم که فلسفه ارسطو است که در آن حرکت جنبه مرکزی دارد. فلسفه ارسطو، به طور کلی طبیعتشناسی ارسطو، مفهوم حرکت در آن بسیار مهم است، طوری که شما میتوانید بگویید که طبیعتشناسی ارسطویی، حرکتشناسی است. ویژگی اصلی طبیعت از نظر ارسطو حرکت است و بنابراین اصولاً این مسئله قوه و فعل و کون و فساد و این اصطلاحاتی که در حکمت ما هم هست، اینها همه از فلسفه ارسطو میآید؛ بنابراین در چنین زمینه حرکتشناسی است که شما میبینید که مکانیک نقطه اصلی علم فیزیک میشود و از آنجاست که فیزیک آن انقلاب اصلی خودش را آغاز میکند؛ یعنی دکارت به این دلیل جهان را مکانیکی مدل میکند، برای اینکه در چنین مکتبی پرورش پیدا کرده است که انگار اگر حرکت را بشناسی، همه چیز را شناختی. طبیعتشناسی یعنی حرکتشناسی، اینکه ببینیم اجسام چگونه حرکت میکنند. حرکتشناسی آنقدر برای ارسطو مهم است که خدای ارسطو هم حرکتدهنده بدون حرکت است؛ یعنی استدلال اصلی ارسطو بر وجود خدا هم یکطوری به مفهوم حرکت ربط دارد.
۸- نظم و مفهوم قوانین طبیعت در مسیحیت قرون میانی
اما مفهوم قوانین طبیعت؛ شاید ده دقیقه، یک ربع من در این مورد صحبت کنم، برای اینکه فکر میکنم درک و اهمیت آن خیلی مهم است. ببینید مفهوم قوانین طبیعت را شما آنقدر با آن اُخت هستید که اصلاً احساس نمیکنید که این خود پدیدهای برای خودش بوده است؛ یعنی مانند یک حرکت رادیکالی در فلسفه اروپایی که چنین تصور الهیاتی نسبت به طبیعت داشته باشیم. آن چیزی که در طبیعت بدیهی بود و همیشه مطرح بود، این بود که ما با جهان منظمی سروکار داریم؛ طبیعت نظم دارد. شب و روز به طور منظم میآیند و میروند، سیارات و ستارهها کاملاً منظم دارند حرکت میکنند طوری که شما به طور دقیق میتوانید بگویید که ده سال دیگر یک ستاره کجا دیده میشود. بنابراین این پدیده تکرارپذیری، اینکه در هر جای دنیا من یک آزمایشی انجام دهم، همان نتیجهای را بدست میآورم که در هر زمان، هر وقتی این کار را انجام میدهم همیشه یک چیز میبینم. این الگوهای تکراری یا نظمی[regularity] که در طبیعت دیده میشود یک چیز بدیهی است که همه دنبال توجیه این بودهاند. از لحاظ الهیاتی یکی از برهانهای مهمی که بر وجود خداوند مدبر قادر دانا آورده میشد، حداقل در اروپا، یکی از مهمترین استدلالها از طریق همین نظم [regularity] طبیعت بود که این نشان میدهد که جهان مخلوق است و یک خداوند عالم قادری این را دارد هدایت میکند و هدایت کرده است. این یک چیز خیلی بدیهی بود که نظم ناظم میخواهد. همینطوری اگر یک جهانی که از دل عدم به طور رندوم بیرون آمده باشد، یک ذراتی هم اگر از رندوم دارند حرکت میکنند، هیچ دلیلی ندارد که دیروز یک کاری را کردند، امروز هم همان کار را تکرار کنند. بنابراین وجود نظم، نشاندهنده ناظم است. نشاندهنده ناظم مدبر و خالق مدبر و عالم دانا و قادر است. وقتی در سراسر جهان، در هر گوشهای شما همین نظم [regularity] را میبینید، تکرارپذیری را میبینید، نشان میدهد که همه جا هست.
چیزی که در الهیات مسیحی به این تصویر اضافه شد این بود که این نظم نتیجه قانونمندبودن است. تاریخدانها میگویند که این در اثر یک استعاره و تشبیه جهان طبیعت به جهان انسانی پیدا شد که همانطوری که خداوند به انسانها یک کتابی داده، قوانینی برای انسانها تعیین کرده، برای طبیعت هم قانون نوشته است. در واقع طبیعت که عالم صغیر است مانند عالم کبیر شریعت برای خودش دارد. ایده از اینجا آمد که نظم اینگونه نیست که ناظم، نظم را دارد انگار همینطوری ایجاد میکند، نظم را اینگونه ایجاد کرده که قوانینی را نوشته، قوانینی را برای طبیعت قرار داده که طبیعت از آن قوانین تبعیت میکنند. من این هرمی که اینجا کشیدم که چهار رنگ دارد، در نقطه اوج آن خداوند است، بعد یک چیزی مانند عالم مُثُل است، قوانین یک جایی در عالم مُثُل در جایی نزدیک خداوند هستند. مثلاً آن پایین قانون اجسام است، قوانین جایی قرار گرفتهاند، همانجایی که ریاضیات و همانجایی که عقل و منطق وجود دارد. این قوانین هم موجودات ماوراءالطبیعی هستند که بر عالم طبیعت حکومت میکنند و اینکه اینها ماهیتشان چیست، چه ارتباطی بین این لایهها وجود دارد، اینها بحثهای الهیاتی است که هم در جهان اسلام بوده و هم در جهان مسیحیت بوده است. منتها اینکه چیزی به اسم قانون طبیعت باشد، اختصاصی قرون میانه است و تمام آن چیزی که بعداً در گالیله پیش آمد و جاافتادن این مفهوم قانون طبیعی و جاافتادن این ایده مسیحی، این ایده دینی که خداوند دارد جهان را با قوانین اداره میکند و به ما به عنوان اشرف مخلوقات و به عنوان موجودی که شبیه خودش ساخته ذهنی عطا کرده که بتوانیم قوانین طبیعت را بشناسیم.
بنابراین دو تا نکته هست: یکی اینکه در جهان واقعاً قوانینی وجود دارد، که لزومی ندارد اینگونه به نظم جهان نگاه کنیم، کما اینکه مسلمانان همه به نظم و برهان نظم اعتقاد داشتند ولی اعتقاد به اینکه یک چیزی به اسم قانون در جهان وجود داشته باشد مانند قانونی که برای انسانها نوشته میشود نداشتند. بعد هم قوانینی که در بطن عالم هستند قابل شناخت هستند. این ایده در قرون وسطی بوجود آمد، همین این است که بعداً تبدیل به این شد که این قوانین ریاضی هستند و ما با ریاضیات میتوانیم اینها را مدل کنیم، بشناسیم و بنابراین آن آدمهایی که میگویند که علم در چین نمیتوانست بوجود بیاید، میگویند برای اینکه به نظر این آدمها اساس علم همین رکن سوم است. من دفعه قبل هم گفتم که خیلیها انقلاب علمی را با این رکن سوم معادل میگیرند و این ایده که مدلسازی ریاضی کنیم و بعد پیشگویی کنیم و تجربه کنیم، نتیجه این است که ما مفهوم قانون طبیعی را داریم. فقط ایده انقلابی گالیله و دیگران این است که اینها ریاضیاند و میشود با ریاضی مدل کرد. مسئله این است که اینکه میگوید چیزی برای مدلکردن وجود دارد، از قرون میانه آمده است. این یک نقل قولی از کپلر است که دقیقاً همین را بیان میکند که خداوند این قوانین را قرار داده و به ما هم این قدرت را داده که این قوانین را درک کنیم.
۹- تحولات ریاضیاتی در فهم قوانین طبیعت با گالیله، دکارت و لایبنیتس
خود پارادایم را گفتم که چه هست، این تحولی که بوجود آمد، ما وارد یک نوع نگاه و شیوه جدیدی برای نگاه به طبیعت شدیم، این را در ذهنتان داشته باشید. ریشههایش را هم گفتم که چه چیزهایی خیلی مهم بوده در اینکه ما وارد این پارادایم بتوانیم بشویم. حالا در شروع کار، اگر آثار گالیله را مطالعه کنید، فیزیک گالیله بسیار به آسترونومی اهمیت میدهد و بعد اینکه ریاضیات او هندسه است؛ بنابراین خیلی در خود گالیله نمیبینید که پیشرفت بزرگی ایجاد شود. بیشتر عمرش را روی مسئله جمعآوری شواهد تجربی برای نظریه کوپرنیک متمرکز بود. البته خیلی کارهای جالب و آزمایشاتی انجام داده است. ولی تحقق این ایده پیشنهاد گالیله همراه با آن جسمگرایی مکانیکی و اینها آغاز یک جریان جدید که واقعاً حالت انقلابی دارد را در دکارت و پیروان دکارت میبینید. دکارتیبودن تا یک قرن یک صفتی بود که برای خیلی از فیلسوفان و کسانی که در زمینه طبیعت مطالعه میکردند به کار میرفت. آدمهایی مثل لایبنتیس، هویگنس و خیلیها هستند که، البته مخصوصاً لایبنیتس آنقدر بزرگ است که نمیشود به او صفتی مثل دکارتی داد، در واقع لایبنتیسی است. ولی خیلی آدمها هستند که به جهان دکارتی نگاه میکنند؛ یعنی مکانیکی محض. شما در دکارت میبینید که مثلاً قانون اول مکانیک نیوتن به صراحت بیان شده است؛ قانون بقای اندازه حرکت، اینکه اولاً چیزی به اسم اندازه حرکت داریم، حاصلضرب جرم در سرعت است و این در جهان ثابت میماند. در آثار دکارت که نگاه میکنید، شروع مکانیک، مکانیکی که همراه با فرمول و محاسبه است، در دکارت وجود دارد و نکته اساسی به نظر من این است که، از همان پروژهای که گالیله شروع کرد، در دکارت اینگونه است که ما خودمان را همان مکانیکی که با مدلهای ریاضی کار میکند، مطالعه طبیعت را محدود کنیم و بعد قوانین حرکت را میخواهد سعی کند به صفات الهی برگرداند؛ یعنی شما اصل اینرسی را به صراحت در آثار دکارت میبینید، اینکه چرا دکارت معتقد است که یک جسمی حرکت خودش را حفظ میکند به دلیل این است که در خداوندی که این حرکت را بوجود آورده، مقدار حرکتی که به جهان داده را ثابت نگه میدارد. به دلیل اینکه خداوند اینگونه است، در جهان این قانون مکانیکی وجود دارد. قانون بقای اندازه حرکت؛ این قانونهای بقا در فلسفه طبیعی دکارت اینگونه است که به صراحت نتیجه اینها را از خداوند، از صفات الهی نتیجه میگیرد. یعنی اگر به آن هرم نگاه کنید، کاری که دکارت میکند این است که نوک هرم را یک خداوند بسیط قادر دانا و با این صفات میشناسد و میخواهد بگوید که او چه قوانینی بر اجسام تحمیل کرده است و چرا. اینکه این تا چه حد پیش میرود، بالاخره یک سری از قوانین مکانیک را اینگونه در دکارت میبینید که از صفات و ویژگیهای خداوند سعی میکند نتیجه بگیرد. بنابراین یک پروژه دکارتی بوجود میآید که ما از قله آن هرم شروع کنیم، آن لایه سبزرنگی که آنجا نشاندهنده قوانین است که بالای آن لایه آبیرنگی که لایه طبیعت و اجسام هست را یکطوری از بالا به پایین بیاییم. لایه سبزرنگ را سعی کنیم با قوانین ساده معقول خوبی که میشود از آنها دفاع کرد و برایشان دلیل داریم بیان کنیم و بعد برویم حرکت اجسام را با استفاده از قوانین مکانیکی بنویسیم و از حرکت اجسام هم سعی کنیم که پدیدههای طبیعی را دربیاوریم؛ مانند یک پروژه خیلی بلندپروازانه برای درک طبیعت که در دکارت ظاهر میشود.
از دکارت تا نیوتون
اما برسیم به نیوتون. خیلیها دکارت را اصلاً قبول نداشتند، به نظرشان میآمد که کل حرفهایی که میزند، صد درصد غلط است، اصلاً جسمگرایی مکانیکی یعنی چه. نیوتن کارهای گالیله و دکارت را برداشت، یک مکانیکی بوجود آورد، یک قانونی تحت عنوان قانون جاذبه را هم اضافه کرد. قبل از همه اینها یک ریاضیاتی بوجود آورد در ادامه کار دکارت، حسابان [calculus] را بوجود آورد که میشد با آن دینامیک را بررسی کرد. مجموع این ریاضیاتی که خلق کرد به اضافه آن دیدگاههایی که از گالیله و دکارت گرفته بود، قوانین مکانیک و جاذبه و اینها را بیان کرد، ریاضیاتاش را هم داشت، یک مدلی بوجود آورد که هم حرکات منظومه شمسی، هم بسیاری از پدیدههایی که در طبیعت وجود داشتند را توانست با آن توجیه کند. واقعاً شاید قابل حس و درک برای مردم نباشد، برای من و شما هم همینطور که ظهور نیوتن چه تحول عظیمی در تاریخ علم است. و این کتاب پرینسیپیایی که نوشت چقدر بزرگ بود. واقعاً شما قبل از آن که نگاه میکنید، انگار یک چیزی میبینید و بعد از نیوتن تا دویست سال میشود به راحتی گفت که فقط و فقط کاری که ریاضیدانها و فیزیکدانها کردند این است که کار نیوتن را بسط دادند؛ یعنی به ریاضیات که نگاه میکنید افرادی مانند لاگرانژ، لژاندر، خود لاپلاس، مخصوصاً اویلر، اینها آمدند حسابان [calculus] را بسط دادند و آن را چندمتغیره کردند، حساب تغییرات بوجود آوردند و الی آخر. خود این حسابان [calculus] موتور محرکی بود که مهندسی، تکنولوژی، فیزیک، همه جا تحت تأثیر حسابانی [calculus] که کار نیوتن بود قرار گرفت. قوانین مکانیک به عنوان بدیهیترین قوانین هر جا استفاده میشدند، جواب درست میدادند. قانون جاذبه هم که تنها نکتهای در فیزیک نیوتن بود که روی آن بحث بود، آن هم هر جایی که استفاده شد تا دویست سال همیشه جواب داد، طوری که به آنجایی رسیدیم که لاپلاس احساس میکرد که این قوانین را داریم، بنابراین منظومه شمسی و هر چه در آسمان هست را میتوانیم تبیین کنیم. فقط اشاره به این نکته خیلی مهم است که یک چیزی به عنوان پروژه نیوتن هم اینجا هست که اهمیت دارد و آن هم این است که اگر شما یک مقدار کار نیوتن را با دکارت مقایسه کنید، یک شیفتی در شیوه مطالعه نیوتن میبینید. در واقع کاری که نیوتن انجام میدهد و حرفش این است که به جای اینکه بیاییم مثل دکارت اصول مکانیک و نیروها و اینها را از صفات خدا یا به هر طریقی با تأملات فلسفی دربیاوریم، بیاییم به طور تجربی مدلهای ریاضی مختلف و فرمولهای مختلف را بنویسیم، اول آن مدل ریاضیای که منطبق با [fit] قوانین طبیعت هست را کشف کنیم، بعد بیاییم فکر کنیم که این قوانین چرا درست هستند. این خیلی نکته مهمی است. من حالا جلوتر بیشتر در مورد این توضیح خواهم داد که چرا این مهم است. در واقع اول مدلسازی انجام میشود، بعد درک مدل صورت میگیرد، بعد از اینکه مدل را درک کردیم، سراغ این میرویم که پدیدهها را درک کنیم. یک شیفتی در اینکه چه چیزی را مطالعه کنیم و اول چه کاری را انجام دهیم اینجا بوجود آمده است. بنابراین نیوتن از هیچ جایی به غیر از اینکه اگر آن فرمول جاذبه را بنویسد، نتیجه محاسبات درست از آب در میآید و میتواند مدارهای منظومه شمسی و قوانین کپلر را در بیاورد، هیچ دلیلی برای اینکه اجسام همدیگر را جذب میکنند ندارد و این را هم صراحتاً در پرینسیپیا میگوید؛ میگوید: من نمیدانم جاذبه چیست و نمیدانم چرا این فرمول درست است، ولی نگاه کنید اگر این فرمول را بگذارید با این قوانین مکانیک، همه چیز درمیآید. بنابراین نیوتن یک پیشنهاد رادیکال جدید انگار با خودش میآورد که کم و بیش در گالیله هم شاید نطفههایش وجود دارد. پیشنهاد این است که من اصلاً به این فکر نکنم که مدل ریاضیای که میسازم درست است یا غلط است و به اصولی که در مدل ریاضی میگذارم به عنوان اصول متعارف نگاه نکنم، انگار دارم یک دستگاه اصل موضوعی میسازم. یعنی اول فرض میکنم میگویم این اصول را میگذارم، حالا درست هستند یا غلط فعلاً نمیدانم. مدلم را میسازم، بعد میروم با تجربه مدل خودم را چک میکنم، اگر درست بود، فکر میکنم ببینم این اصول، چرا اصول درستی هستند. چرا اجسام همدیگر را با چنین نیرویی جذب میکنند. این در دکارت نیست. دکارت به صورت فلسفی سعی میکند فرض کند [postulate]، فرضهای درست را پیدا کند و بعد طبیعت را مدل کند و این خیلی تأثیرگذار بوده است.
از نیوتون تا لاپلاس
بیایید برگردیم سراغ لاپلاس. یک فلشفوروارد به لاپلاس بزنیم. ببینید الان نیوتن دارد چکار میکند؟ کاری که نیوتن انجام میدهد این است که اگر آن هرم را در نظر بگیرید، برای نیوتن بدیهی است که قانون جاذبه یا هر چیزی یا قوانین مکانیک، اینها ماهیت ماوراءالطبیعی دارند و خداوند اینها را قرار داده است. این جزء بدیهیات است و بحث دکارت و گالیله و نیوتن است. اینکه اینها یک جایی هستند (حالا من یک خورده باز هم این را یک مقدار توضیح میدهم) و بر طبیعت حکمفرایی میکنند، ما خیلی نمیدانیم که چطور با عالم اجسام ارتباط برقرار میکنند ولی بالاخره حکمفرمایی [rule] میکنند؛ این قوانین بر طبیعت حکمفرما هستند. و سؤالی که برای نیوتن مطرح است این نیست که این قوانین از کجا آمدهاند، میداند که خداوند این قوانین را برای طبیعت قرار داده، چه هستند، یک چیزی در عالم مُثُل هستند. سؤال اصلی برای نیوتن این است که قانون جاذبه چگونه اثر میکند. چطور یک جسم بر جسمی که دور از خودش است نیرویی وارد میکند. در واقع به وقوع پیوستن [realization] قانون نکته اصلیای است که برای نیوتن سؤال است و سؤالی که تا پایان عمرش نتوانست جواب بدهد. بحثهای مفصلی با لایبنیتس و هویگنس و خیلیها دارد، آثار زیاد منتشرشده دارد که سعی میکند توجیه کند که چرا قانون جاذبه برقرار است؛ مثلاً توجیه کند که جنس این نیرو چیست، چطور وارد میشود و چرا با مجذور فاصله رابطه دارد. پروژهاش این بود که فرمولها را دربیاوریم و بعد بفهمیم که طبیعت چگونه این کار را انجام میدهد. این فلشفوروارد را بلافاصله زدم، برای اینکه از نظر نیوتن نظریهاش کاملاً یک نظریه ناقصی بود، زیرا جوابی برای اینکه جاذبه چیست، نداشت و تا پایان عمرش هم به جوابی نرسید. آیا بین نیوتن و لاپلاس این خلاء پر شد؟ یعنی لاپلاسی که احساس میکند که در کتاب خودش نیازی به خدا ندارد، آیا معنی آن این است که فهمیده جاذبه چیست و به طور شگفتانگیزی فهمیده که این قانون را خدا نگذاشته است؟ به این دلیل است که نیاز ندارد؟ واقعیت این است که از زمان نیوتن تا زمان لاپلاس هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ همان مجهولات سر جای خودشان هستند. اینکه من بالای این تصویر نوشتم توهم لاپلاسی، به علت اینکه هیچ اتفاق واقعیای نیفتاده است؛ فیزیک همان فیزیک زمان نیوتن است، بنابراین اعتقاد به اینکه قوانینی وجود دارد همچنان برقرار است، این قوانین طبعاً جزء طبیعت نیستند، چیزهای عجیب و غریبی هستند و نحوه ارتباطشان معلوم نیست و حتی نحوه به وقوع پیوستن [realization] آنها هم معلوم نیست؛ یعنی معلوم نیست که جاذبه چیست و این نیرو چگونه دارد اثر میکند. هیچ چیز حل نشده است. تنها کاری که لاپلاس انجام داده این است که یک مقدار نقصهای محاسباتی فرمولهای نیوتن را با ریاضیات پیشرفتهتری که میشناخته برطرف کرده است. ولی احساساش این است، توهماش این است که کلاً دیگر مسئله حل شد و تمام شد. از نظر نیوتن و همه کسانی که در زمان نیوتن هستند، مسئله ناتمام است و از نظر لاپلاس یک چیزی تمام شده است. چه چیزی تمام شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ در این پنجاه سال چطور چنین توهمی ایجاد شده که اگر فرمولها را کمی دست بزنیم، بدون اینکه تغییری در تئوری ایجاد شده باشد یا توضیحی در مورد جاذبه داده باشیم، یک چیزی به پایان رسیده و دیگر الان نه تنها احتیاجی نیست درباره جاذبه احتمالاً کنجکاوی کنیم، حتی احتیاجی به خدایی که خالق جاذبه باشد وجود ندارد.
تشریح توهم لاپلاسی
یک روایتی وجود دارد که همین الان به آن اشاره کردم، روایت ایتئیستهاست که در تئوریهای نیوتن شکافهایی [gapهایی] وجود داشت که در زمان لاپلاس پر شد. میگویند که (این روایت جعلی، روایت جعلی که میگویم یعنی یک چیز بیربطی است) نیوتن به این دلیل به خدا احتیاج داشت که یک جایی در کتاب خودش گفته است که ما پایداری منظومه شمسی را نمیتوانیم از این فرمولها دربیاوریم؛ یعنی قانون جاذبه و قوانین مکانیک روی همدیگر گردش سیارات در مدارهای کپلری را توجیه میکنند، قوانین کپلری را میشود به دست آورد ولی نمیشود گفت که چرا این منظومه پایدار میماند و از بین نمیرود. بنابراین خداوند باید هر مدتی یک بار یک دخالتی کند و این را دوباره پایدار کند. میگویند شکافی [gapی] که در نظریه نیوتن وجود داشت این بود و لاپلاس این را حل کرد. لاپلاس با همان معادلات دیفرانسیل، ولی یک مقدار پیشرفتهتر، نشان داد که خودبهخود خودتنظیم است و پایدار باقی میماند. بنابراین دیگر نیازی نیست که خداوند هر مدت یک بار بیاید پایدارش کند. چرا این یک دروغ بزرگ است؟ برای اینکه نیوتن در تمام کتاب خودش به خدا احتیاج دارد، برای اینکه دارد به مفهوم قانون طبیعی رجوع میکند، به علت اینکه خداوند باید قانون طبیعی را بوجود آورده باشد، خداوند باید قانون طبیعی را بر طبیعت مسلط کرده باشد، خداوند باید همه این چیزهایی که در عالم میبینیم را بوجود آورده باشد، خداوند باید حتی جاذبه را تأثیر بدهد برای اینکه شما آثار نیوتن را که نگاه میکنید، بین انتخابها و گزینههایی که برای جاذبه وجود دارد، نیوتن به یک نوع اتر (Ether) غیرمادی معتقد است برای اینکه جاذبه را توجیه کند، بنابراین نه حتی به خداوند، به ماوراءالطبیعت هم برای نیروی جاذبه خودش نیاز دارد. این یک دروغ بزرگ است که اگر بگوییم که نیوتن در کل کتابش یک جایی به خدا احتیاج داشته و آن را لاپلاس برداشته است. در تمام تحقیقات نیمه اول قرن هجدهم، یا در تمام تحقیقات گالیله و دکارت و نیوتن و بویل و همه آدمهایی که آن دوران زندگی میکردند و در انقلاب علمی شرکت داشتند، همه جا خداوند حضور دارد و به حضورش نیاز داریم؛ برای اینکه خداوند قانونگذار است. در دکارت؛ دکارت به نحوی مقارنهگراست [Occasionalist]، یعنی دکارت معتقد است که هر چیزی که حرکت میکند را خداوند همین الان دارد حرکت میدهد؛ اینکه طبق قانون دارند حرکت میکنند بحثی جداست. اینگونه نیست که اینها خودکار [automatic] دارند حرکت میکنند. در هر لحظه همه حرکتها را طبق قوانین خداوند دارد بوجود میآورد. بنابراین دکارت که به طبیعت نگاه میکند، هر چه که در طبیعت دارد اتفاق میافتد، دست من هم که حرکت میکند، خدا دارد حرکت میدهد؛ بنابراین خدا همه جا هست، در همه طبیعت و همه فعل و انفعالات را خداوند دارد ایجاد میکند. در نیوتن هم همه توضیحات همینگونه است که ماوراءالطبیعت است که طبیعت را به حرکت درمیآورد. یعنی این توهم که یک جایی خدا لازم بوده و او را برداشتیم، یکی دو جا که شکافی [gapی] وجود داشت را لاپلاس برطرف کرد، این یک داستان خیالی است و خیالیتر از مسئله محاکمه گالیله و چیزهای دیگری که درباره تاریخ علم گفته میشود. اصولاً تاریخ علم پر از توهم و داستانهای دروغ است. خود همین داستان لاپلاس و ناپلئون هم معلوم نیست که راست باشد. داستان است دیگر، منتها چون خیلی الهامبخش است گفته میشود. نکتهاش این است. خوب شد که به این اشاره کردم. ممکن است این اتفاق نیفتاده باشد و یک حکایت دروغین باشد. اما توهم لاپلاسی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم وجود دارد؛ یعنی این حس که جهان با کشف قوانینی دیگر خودکار [automatic] شده و خودش کار میکند و نیازی به دخالت خدا نیست از اواسط قرن هجدهم وجود دارد ولو اینکه این حکایت ممکن است راست نباشد. منتها این حکایت خیلی حکایت جالب و الهامبخشی است. پس توجیه اینکه این توهم به این دلیل بوجود آمد که شکافها [gapها] پر شد، خیلی توهم نادرستی است.
من یک مثالی درست کردم که فکر میکنم واقعاً لازم است بگویم، برای اینکه برای شما جا بیفتد. به این مثال دقت کنید. چون من به تجربه این را فهمیدم که مردم با این بحثهایی که در مورد مفهوم قانون طبیعی میشود راحت نیستند. هر دفعه یک مثالی میزنم، حالا این دفعه این مثال. فکر کنید جهان از یک جسم، یک چیز توپمانندی در جهان وجود دارد و هیچ چیزی وجود ندارد. یک لحظه سعی کنید این را تصور کنید. من از شما میخواهم که بعداً این تصور را در ذهنتان ادامه بدهید. الان فعلاً مبانی آن را بگویم. همینجا اگر یک چیزی را بگیرید خیلی خوب است. این جسم تنها در جهان واقعاً اگر حرکتی هم وجود ندارد، تغییری بوجود نمیآید، یکطوری از لحاظ فلسفی اصلاً شاید زمان هم به یک معنایی وجود ندارد؛ مثل این است که در یک لحظه فیکسی، خودش تغییری نمیکند، یک چیز ثابت است که یک جایی ایستاده است و مفهوم زمان هم لازم نیست. حالا یک لحظه فکر کنید در یک جای دوری، یک جسم دیگری از عدم ظاهر میشود. چه اتفاقی در این جهان دو توپی میافتد؟ حالا اندازههایشان هر چقدر میخواهد باشد. فکر کنید فقط میدانیم که یک چیزی به اسم جاذبه وجود دارد. روایت نیوتنی این است که اینها بلافاصله به طور آنی همدیگر را جذب میکنند و شروع به حرکتکردن به سمت همدیگر میکنند و میشود فرمولش را هم نوشت. حالا چون ما میدانیم این روایت نادرست است و نیوتن هم هیچ توجیه اینکه یک اتر غیرمادی هست و اینها را بهم وصل میکند و این حرفها، الان خیلی جا ندارد که چنین چیزی را بگوییم.
بیایید این تصویر مدرنی که از انیشتین به بعد وجود دارد را بیان کنیم. این جسم جدید یک موج گرانشی در جهان ایجاد میکند که با سرعت نور حرکت میکند، بنابراین بسته به فاصلهای که این دو نسبت به هم دارند، موج گرانشیای که از آن یکی میآید به این یکی میرسد و این به نحوی میفهمد که یک جرمی آمده و شروع به حرکتکردن میکند در اثر موج گرانشیای که آن یکی فرستاده است. این موج گرانشی چه کار میکند؟ خیلی نمیدانیم، الان هم جاذبه همچنان مجهولات دارد، تئوری خوبی برایش نداریم، ولی فعلاً اینگونه میشود فرض کرد که طبق نظریه نسبیت این موج گرانشی، فضا و زمان را انحناء میدهد، بنابراین فضا و زمان اطراف این جرم، این توپ اولیه انحناء پیدا میکند و این روی ژئودزیک، یعنی کوتاهترین مسیری که اطرافش وجود دارد، شروع به حرکتکردن میکند. بنابراین یک مدت زمانی طول میکشد که آن موج برسد و تغییرات در فضا و زمان ایجاد شود مانند یک سنگی که در آب موجی ایجاد میکند و تغییراتی در سطح آب ایجاد میشود، این به این جرم میرسد و این جرم شروع به حرکتکردن میکند. اولاً در این توضیح ببینید که اگر میخواهید حرف از جاذبه بزنید باید به یک چیزی به اسم فضا و زمان اعتقاد داشته باشید که میتواند در آن یک تلاطمی منتقل شود، یک موج گرانشیای بوجود بیاید، حالا اصطلاحی که من به کار میبرم، بنابراین به موجودات کمکی لازم دارید. همینطوری آن بیاید و این را جذب کند نیست، قانون جاذبه احتیاج به این دارد که حالا یا بگویید اتر وجود دارد یا بگویید یک چیز غیرمادی وجود دارد یا بگویید یک موج گرانشی وجود دارد، بالاخره موج گرانشی فضا و زمان را انحناء میدهد، یک چیزهایی باید بگویید؛ بنابراین همینطوری دو چیز همدیگر راجذب نمیکنند.حالا ما دقیقاً نمیدانیم. شاید ذرهای به اسم گراویتون وجود دارد که این موج گرانشی پرتاب ذرات گراویتون است، وقتی به آن یکی توپ اصابت میکند، آن توپ به نحوی میفهمد که، میفهمد خیلی نکته مهمی است باور کنید، به آن توپ با سرعت نور اطلاعات [information] میرسد که یک جرمی با چنین ویژگیهایی در آن سر دنیا بوجود آمده و این اطلاعات [information] باعث این میشود که یک حرکتی در آن ایجاد شود. حالا این اطلاعات [information] در انحنای فضا و زمان اطرافاش به آن میرسد.
تا اینجا چیزهایی گفتیم. اینها را هنوز لاپلاس نمیداند. لاپلاس نمیداند که نیروی جاذبه در منظومه شمسی چیست. این اتفاقهایی که افتاد، نهایتاش این است که ما به اینجا میرسیم که اطراف این توپ انحنایی ایجاد شده است. حالا برای چه حرکت میکند؟ چون یک قاعدهای [ruleای] وجود دارد که جسمها در ژئودزیک اطراف خودشان سقوط آزاد کنند. این قاعده [rule] یعنی چه و از کجا آمده است؟ میخواهید مانند دکارت بگوییم که این یک قاعدهای [ruleای] است که از صفات الهی نشئت میگیرد. نکتهای که مهم است این است که این قاعده [rule] وجود دارد؛ یک قاعده وجود دارد که اجسام از آن تبعیت میکنند. آن نکتهای که مغفول است، حتی به عنوان مثال درباره جاذبه، نهایت بحث فیزیکدانان امروز این است که این موج جاذبه چیست و فضا-زمان چیست و گراویتون چیست و آیا وجود دارد و در یک مدل ریاضی اینها را جا بدهند. اما مسئله این است که چرا اجسام از یک قاعدهای [ruleای] تبعیت میکنند؟ بالاخره این فضا-زمان منحنی شد، چرا یک جسم شروع به حرکتکردن میکند؟ شما یک تصوری دارید که اجسام روی سطح شیبدار راه میروند، روی خط بزرگترین شیب شروع به پایینآمدن میکنند. اینکه که برای ما طبیعی است، ولی این قاعده [rule] در طبیعت از کجا آمده است؟ ببینید قاعده [rule] یعنی اینکه یک جسم از یک قاعدهای دارد تبعیت میکند، بنابراین وقتی که شما از قانون صحبت میکنید، فقط مسئله این نیست که این قانون چگونه در طبیعت به وقوع میپیوندد [realize میشود]، مثلاً گراویتون است یا موج است یا یک اتر غیرمادی است، مسئله این است که اجسام دارند از یک قاعده [rule] تبعیت میکنند. حداقل سه مسئله متمایز اینجا وجود دارد:
مسئله اینکه قوانین از کجا پدید آمدند؟ این قاعدهها [ruleها] از کجا آمدند؟
مسئله اینکه این چطور به وقوع میپیوندد [realize میشود]؟
مسئله اینکه چرا اجسام و اشیاء و ذرات از قاعدههایی [ruleهایی] که برایشان گذاشته شده تبعیت میکنند؟
هیچکدام از این مسائل مطلقاً در زمان لاپلاس چیزی در موردش گفته نشده است. تنها چیزی که لاپلاس انجام داد این است که یک سری قوانین ریاضی نوشته است که میتواند حرکت این توپها را با آن پیشبینی کند. نکتهای که میخواهم بگویم به زبانی که امروز سعی میکنم با این مثال بگویم؛ فرض کنید در یک اتاق یک توپی دارد میچرخد و من نمیدانم آن چرا میچرخد. یک مدت به آن نگاه میکنم، با استفادهای که دیتایی که بدست میآورم مثلاً با یک ماشین محاسبه یا اگر مسیر ساده باشد، با فرمولهایی مثلاً معادلات دیفرانسیل یا چیز دیگر مسیر و سرعتاش را درمیآورم. یک جسمی دارد در اتاق من حرکت میکند، من نمیدانم از کجا آمده و چرا دارد حرکت میکند، ولی بعد از یک مقدار محاسبه و جمعآوری داده [data] فرمول مسیرش را درمیآورم و بعد به این احساس میرسم که فهمیدم، تمام شد. چه چیز را فهمیدم؟ این توپ برای چه حرکت میکند؟ از کجا آمده و ماجرا چیست؟ هیچ چیز نفهمیدم، فقط توانستم یک روشی برای محاسبه مسیرش بدست بیاورم. کاری که لاپلاس در مکانیک سماویاش کرده همین است. توپهایی در آسمان هستند که ما نمیدانیم چرا دارند حرکت میکند، الان هم نمیدانیم چرا دارند حرکت میکنند؛ چون نمیدانیم جاذبه چیست. در زمان لاپلاس فرمولهایی نوشتیم که توانستیم مدارهای آنها را بدست بیاوریم و بعد نه تنها به این احساس رسیدیم که مسئله فیزیکیمان حل شده، بلکه مسئله متافیزیکی و کلاً مسئله حل شده است؛ دیگر هیچ چیزی لازم ندارم! یعنی واقعاً مانند همان توپی است که داشت حرکت میکرد و من مسیرش را بدست بیاورم و محاسبه کنم و دیگر کنجکاویام برطرف شود؛ احساس کنم که دیگر هیچ چیزی نمانده که گفته شود. تازه اگر بتوانم بفهمم که یک نیرویی دارد به آن وارد میشود، بحث اینکه این نیرو چیست، از کجا میآید و چطور بوجود آمده، این نیرو چرا باعث حرکت میشود؟ قوانین مکانیک اینقدر در ذهن ما جا افتاده که انگار اینکه نیرو به یک جسمی وارد شود و شتاب بگیرد، جزء بدیهیات است، این بالاخره یک قاعدهای [ruleای] در جهان است. دکارت همه این قاعدهها [ruleها] را سعی میکرد که از یک جایی بدست بیاورد.
توهم لاپلاسی دو قسمت دارد: یکی اینکه فکر میکند که قانونهای ریاضی درستی که در مکانیک سماوی لازم است کشف کند را کشف کرده است که ما میدانیم که این توهم است؛ یعنی تمام آن چیزی که در فیزیک نیوتنی بود غلط بود، نه نیروی جاذبهای وجود دارد و نه فرمولاش آن است و نه فضا زمان درست مدل شده است، نه قوانین مکانیک نیوتن درست است، جمع سرعتها به معنای نیوتنی درست و دقیق نیستند. همه این فرمولها غلط هستند، تمام تصور ما از فضا زمان غلط است، همه چیز غلط است. بنابراین اولین توهم لاپلاس این است که فکر میکند که فرمولها را درست نوشته است. دومین توهماش این است که اگر فرمولها را نوشته باشد، ماجرا را تبیین کرده است؛ تبیین علّی کرده است. چگونه ممکن است این توهم بعد از پنجاه شصت سال بوجود آمده باشد؟ در نیوتن، دکارت، گالیله این توهم وجود ندارد؛ سؤال این است که چگونه ما ظرف مدت پنجاه شصت سال به این توهم بزرگ رسیدیم؟ در واقع یک تصوری از اینکه انگار همه چیز خودکار [automatic] میشود و دیگر حل است، یعنی من میدانم که طبیعت دارد چگونه کار میکند. یک توهم فرعی این زیر نوشتم، اینکه توهمی بوجود آمد در بحثهای مسیحی تا زمان نیوتن قوانین، قوانین تخطیپذیر نیستند، یعنی چون اینها خالقشان خداوند است، خداوند بر آنها مسلط است و میتواند از آن تخطی کند، ولی بعدها که تصویر [picture] فیزیک به این شکل شد، که در توهم لاپلاسی میبینید، آنوقت تخطیناپذیرند، هنوز هم تخطیناپذیر هستند.
در واقع چهره جهان اینگونه شد که آن زیر اگر عالم اجسام است که ما داریم به عنوان طبیعت آن را مطالعه میکنیم، آن لایه سبزرنگ که قانونها هستند و حکمفرمایی [rule] میکنند به این زیر، باقی ماند و بالای آن را پاک کردند. دیگر ما کاری نداریم که اینها بر پایه چه چیز ایجاد شدند. قوانین از کجا آمدند و اینها را کار نداریم. نکته این است که خود قوانین چه هستند یعنی این لایه سبزرنگ چه هست را هم دیگر کار نداریم. اینکه چگونه بین سبز و آبی، بین این دو لایه ارتباطهایی برقرار میشود را هم کاری نداریم، فقط فرمولها را اگر بنویسیم و قوانین را توصیف کنیم و بتوانیم براساس آن پیشگویی کنیم کلاً کارمان تمام شده است و نظم را در جهان تبیین کردهایم. قدیم فکر میکردند که برای نظم جهان احتیاج به فرض خداوند است، الان در توهم لاپلاسی به اینجا رسیدیم که نه، جهان به دلیل اینکه قوانینی بر آن حکمفرماست منظم است و نظم [regularity] در آن ایجاد میشود. سؤال این است که چرا جهان منظم است؟ فیزیکدانها به شما میگویند که به دلیل اینکه قانونمند است. چرا قانونمند است را میگویند ما دیگر این را جواب نمیدهیم، جوابت را دادیم. گفتید چرا منظم است، گفتم: قانونمند است، قانونهایش هم این فرمولهاست، بیا و ببین. موضوع این است که فرمولهایشان هم غلط است. من میخواهم بگویم این احساس از کجا آمد. این یک چیز عجیبی است؛ یکی از شگفتانگیزترین اتفاقهای تاریخ بشر است که ظرف پنجاه سال موضوع یک دفعه عوض شد و حالا من اینجا عنواناش را گذاشتم «Grand Illusion» اسم یک فیلم خیلی خیلی معروف تاریخ سینما و فرانسوی است [اشاره به فیلم La Grande Illusion، اثر ژان رنوآر در سال ۱۹۳۷]؛ «توهم بزرگ». اسم این توهم را میشود گذاشت توهم بزرگ. اینکه فرمولهایی که پدیدههای طبیعی را توصیف کنند اگر به دست بیایند، تبیین کردیم و دیگر همینجا میتوانیم ببریم [cut کنیم]، یعنی حتی آن سبز را هم کار نداشته باشیم، یک چیزی از آن سبز را بفهمیم، فرمولها را درک کنیم، برای تبیین جهان کافی است. این توهم بزرگ این است که چطور یک توصیف تقریبی را به جای تبیین قبول کردیم و احساس کردیم که به آخر یک چیزی رسیدیم. باورتان شاید نشود ولی این احساس که نیوتن قوانین طبیعت را پیدا کرده و کار تمام شده، دو قرن وجود داشته است. الان ممکن است شما اگر فیزیک بخوانید دیگر این احساس را ندارید ولی اینکه فرمولها درست هستند، نیروی جاذبه وجود دارد، حالا نمیدانیم چه هست را بعداً میفهمیم ولی اینکه اینها درست هستند و قوانین طبیعت را پیدا کردند؛ با سه قانون مکانیک یا قانون جاذبه همه چیز را میشود توجیه کرد، این یک احساس عمومی فیزیکدانهاست که به شدت حاکم شده است.
چرایی رخداد توهم بزرگ
این دو توهم چرا بوجود آمدند؟ چرا این توهم بوجود آمد که قوانین درست را کشف کردیم؟ در حالی که توهم بود دیگر، درست نبودند. نسبیت و کوانتوم درستتر هستند و در واقع مکانیک نیوتن اشتباهتر از این دو که جدیدند است. چطور این مدل اشتباه را با اطمینان دو قرن پذیرفتیم و چطور شد که یک توصیف تقریبی را جای تبیین گرفتیم؟ دو سؤال وجود دارد؛ چگونه و چرا این توهمات بوجود آمد؟ من تا آخر جلسه میخواهم درباره این دو سؤال صحبت کنم، هر چقدر که شد خلاصه میکنم. چرا جا افتاد که این قوانین، قوانین طبیعت هستند؟ اسمش را بگذاریم «جادوی استقرا». اساساً استقرا ما را به حقیقت نمیرساند. استقرا یعنی اینکه من یک تعداد کلاغ سیاه ببینم و حکم کنم که کلاغها همه سیاه هستند و بعد جلوتر بروم، بعد از مدتی یک کلاغ سفید ببینم، همانطوری که در تصویر دارید میبینید و بفهمم که همه کلاغها سیاه نیستند. استقرا یعنی از یک تعداد مثال، یک حکم کلی استخراج کنم. این را از ازل میدانستند این جوری به حکم کلی درستی لزوماً نمیرسیم. ولی واقعیت این است که کاری که نیوتن میکند استقرایی است. ولی مدلهای ریاضی یک حالت جادویی دارند، یعنی شما وقتی یک مدل ریاضی را میسازید و هزاران پدیده را با آن توجیه میکنید، احساس میکنید که این مدلتان واقعاً درست است. چطور ممکن است مدل من درست نیست ولی پیشگویی میکنم که نپتون وجود دارد؟ چطور مدل من درست نیست ولی این همه نتایج را پیشگویی میکنم، میروم میبینم که درستند. گالیله یک فاز زهره را دید، ذوق کرده بود که مدل کوپرنیکی ثابت شد. شما وقتی یک مدل ریاضی دارید، الان شما بار الکتریکی الکترون را تا ده رقم اعشار محاسبه میکنید، میروید اندازهگیری میکنید میبینید درست است، حس نمیکنید این مدل درست است؟ ولو اینکه نمیدانید. موضوع این است که دویست سال مدل نیوتنی همینطور کار کرد. مثل اینکه دویست سال همه کلاغها سیاه بود و هر روز هم کلاغها را تا جایی که میشد نگاه کردند؛ بنابراین هی اطمینان پیدا کردند که، خیلی بیشتر از دیدن کلاغ، اطمینان پیدا کردند که قوانین را دارند ولی اشتباه بود.
توهم اول نتیجه جادوی استقرا روی یک مدل ریاضی است. من آن نکتهای که در مورد داستان یوسف گفتم، ببینید وقتی این شیوه درست جواب میدهد که شما دو مدل داشته باشید، یعنی عقلاً اگر منحصر باشد، در آن ماجرا یا یوسف یا زلیخا، یکیشان کاری کردهاند، من با یک مشاهده میتوانم بگویم که این غلط است و آن یکی درست است ولی موضوع این است که شما در طبیعت برای توجیه منظومه شمسی شاید میلیاردها مدل ریاضی بتوانید بسازید. با ریاضیات همین امروز ما ممکن است صدها مدل بتوانند بسازند، نیوتن یکی از آنها را ساخته است. بنابراین واضح است که با یک تعداد فکت شما به این نتیجه نمیرسید که مدلش درست نیست کما اینکه بالاخره یک مدت طول کشید که فکتهایی مانند کلاغهایی سفیدی پیدا شدند و کل مکانیک نیوتن نقض شد. از اینجا این نکته جالب را میفهمیم که چرا عنوان کتاب دیالوگ گالیله «درباره دو سیستم اصلی» هست، برای اینکه گالیله به عقلش میرسد که اگر مدل تیکوبراهه را بیاورد وسط، چهار مدل دیگر را هم بیاورد، آنوقت نمیتواند قضاوت کند. دو مدل را میتوان باهم اینگونه قضاوت کرد که این غلط است، پس آن درست است که ما در فیزیک مدلهای بسیار زیاد داریم.
من برای اینکه پاپ بیچارهای که گالیله را محاکمه کرد، خیلی آدم و منفور و بدنامی شده، بگویم که در یکی از مطالبی که پاپ درباره نظریه کوپرنیکی نوشته این جمله وجود دارد که عین همین حرفی که من میزنم را به زبان پاپی میگوید: این شیوه استفاده از فکتهای تجربی برای قضاوت در مورد نظریه کوپرنیک و بطلمیوس درست نیست، چون خداوند یک کار را به چند طریق میتواند انجام دهد. این عین همین حرفی است که من الان زدم، یعنی شاید تیکوبراهه درست میگوید، شاید زمین ثابت است، هزار گونه مدل دیگر بتوانید بیاورید و این فکتها را توجیه کند. خداوند یک کار را به گونههای مختلف میتواند انجام دهد که مثلاً زهره فاز پیدا کند، فقط آن نیست که در کوپرنیک مشاهده میشود. تمام این حرفهایی که ما میزنیم را با شدت و حدّت تمام، افرادی در زمان خود نیوتن، در زمان موفقیتاش گفتند، در واقع فلسفه علم ابزارانگارانه را مطرح کردند، در رأس آنها جورج بارکلی بود. من واقعاً برای اختصار اگر اجازه بدهید از این قسمت میگذرم.
پس اولین توهم اینگونه بوجود آمد که مدتها مدل ریاضی درست کار کرد، واقعاً به این نتیجه رسیدند درست است؛ این توهم بود. حالا یک مقدار به آنها حق دهیم که دچار توهم شدند. ولی در توهم دوم حقی به کسی نمیشود داد، اصلاً یک خنگبازی فلسفی است که من توصیف دقیق را جای تبیین بگیرم و بدون اینکه بدانم قانون چیست، چرا اثر میکند و از کجا آمده است؛ همه این سؤالها را بریزم دور. همه این سؤالات در ابتدای قرن هجدهم مطرح است، در آخر قرن هجدهم دیگر مطرح نیست، یعنی مهم نیست؛ یعنی به نظرشان میآید که چیز مهمی نیست. من اگر بخواهم توضیح بدهم که این توهم از کجا آمده، چه تئوریای دارم؟ ببینید ما با یک توهم عجیب و غریبی سروکار داریم که طرف فکر میکند که چهار تا فرمول نوشته و مسیر یک توپی را محاسبه کرده، اینکه چرا حرکت میکند را فهمیده است و احساس میکند کنجکاویاش برطرف شده است. نکته این است که چطور ممکن است چنین اتفاقی بیفتد؟ چرا اول قرن کنجکاو بودند و آن همه زحمت کشیدند درباره جاذبه بحث کردند، اواخر قرن کنجکاوی از بین رفته و معلوم نیست چرا. این خودش یک پدیدهای است. من میخواهم سعی کنم این را تئوریزه کنم که چگونه این اتفاق افتاده است. خطاهای ما از کودک یا والد ممکن است بیاید. از یک مدل روانشناسانه استفاده کنیم. نکتههایی نوشتم که حالا جلو رفتیم انشاءالله میگویم. از اسلایدها زیاد نمانده و فکر میکنم بتوانیم ده دقیقه، یک ربع دیگر مسئله را تمام کنیم.
آخر این اسلاید چیزی نوشتم که برای تحقیق اینکه این توهم بوجود آمده است، یک نکته مثبت وجود دارد. مثبتبودن آن خندهدار است. و آن این است که من و شما هم این توهم را داشتیم و تا حدودی داریم؛ یعنی همه آدمهایی که من میشناسم احساس میکنند که علم منظومه شمسی را حل کرده است، احساس نمیکنند احتیاج به فرض وجود خدا برای اینکه چرا منظومه شمسی اینگونه منظم دارد حرکت میکند داریم. در خود ما هم این احساس هست، بنابراین منشأ این توهم یک چیز خیلی عمیق و جدیای است که وقتی که فرمولها را مینویسم، فرمولها را یاد میگیرم به این احساس میرسم که به یک تبیین کامل رسیدم و انگار دیگر سؤالی باقی نمانده است. این توهم باعث شد کمکم خداشناسی از آسمان به زمین بیاید، یعنی شما مسیر الهیات را که میبینید در قرن هفدهم، هجدهم، نوزدهم، کم کم در قرن نوزدهم به اینجا میرسد که برای اثبات وجود خدا باید از حیات و موجودات زنده که ببینید اینها چقدر پیچیده هستند و چقدر جالب هستند استفاده کنیم. دیگر منظومه شمسی منظم است انگار خیلی سؤال نیست. اینها واقعیتهای تاریخی است. من صدها بار با مردم صحبت کردم، همه این احساس را دارند که منظومه شمسی را نیوتن یا انیشتین حل کردند و تمام شده رفته است. یعنی چون فرمولهایش را داریم، مسئله به یک معنایی تبیین شده است. حالا اینکه کلمه تبیین را نمیفهمند، توصیف را نمیفهمند، تئوری را خوب بلد نیستند را بگذاریم کنار. ولی این حس این توهم یعنی این احساس کاملبودن تبیین جهان مکانیک سماوی فقط در لاپلاس نیست که وجود دارد، همینطور در بنده و شما هم وجود دارد.
این چرا خوشبختانه؟ خب به خودمان نگاه کنیم ببینیم از کجا دچار این توهم شدهایم؟ خوشبختانهاش این است که یک راه خوبی داریم برای اینکه بفهمیم احتمالاً لاپلاس چگونه دچار این توهم شد؟ چرا در نیمه دوم قرن هجدهم کمکم این توهم در آدمها بوجود آمد و با شادی احساس کردند، واقعاً شما به علم که نگاه میکنید، احساس کردند که آسمان را حل کردند و کار علم در مورد آسمان تمام شده است. بیاییم روی زمین، ببینیم حیات چرا بوجود آمده؟ همین الان هم میگویند: گپها را پر کردیم. آسمان را پر کردیم. داروین هم آمد گپ حیات را پر کرد. همین الان این «Theory of Everything» را هم که تقریباً درآوردیم، تمام شده است، همه چیز را فهمیدیم. الان این توهم در هزاران نفر، میلیونها نفر هست. از کجا میآید؟ این از همانجایی میآید که جلسه قبل در مورد حرکت زمین گفتم. یعنی شما وقتی یک چیزی را در سن پایین به شما میگویند، از یک بابایی، معلمی، یک مرجع غالبی میشنوید، اصولاً خیلی فکر نمیکنید به اینکه سؤال از او بپرسید که زمین حرکت میکند، چرا من حس نمیکنم. به ذهنتان میرود و باورتان میشود که اینگونه است و این به عنوان یک چیز خیلی بدیهی در حد دو دو تا چهار تا است. در واقع میتوانیم بگوییم نکته این است، چند نسل بعد از نیوتن آدمها شاید در دبستان هم این را شنیدند که یک نیوتنی هست، برای نیوتن شعر گفتند و اینکه نیروی جاذبهای هست. من و شما هم همینگونه شنیدیم دیگر؛ مگر غیر این است؟ اجسام همدیگر را جذب میکنند با چنین فرمولی، ستارهها و سیارهها هم دارند به این دلیل حرکت میکنند؛ همین را به ما گفتند، به آنها گفتند. همانطوری که به من این احساس را داد که پس فهمیدیم که چرا این حرکات بوجود میآید، به آنها هم همین احساس دست داد. معلم به من نگفت که اینجا فرمولاش تقریبی است. معلم به من نگفت که ما نمیدانیم نیروی جاذبه چیست و نمیدانیم از کجا آمده است، سؤالی اینجا وجود دارد. خیلی با اعتماد به نفس به ما آموزش دادند و گفتند که این مسئله حل شده است و ما هم حل شده فرض کردیم. اصلاً یک جای سختافزاری درمغز شما، الان نورونهایی وجود دارند که این در آنها نوشته شده و به این راحتی هم نمیتوانید پاکش کنید. بنابراین خیلی عجیب نیست که، من اینجا نوشتم که، مانند اکثر توهمات تاریخ بشر این توهم هم نتیجه آموزش والد است. والد پدر شما، مادر شماست، کسانی که در بچگی با آنها ارتباط داشتید یا معلم مدرسهتان. پنجاه سال بعد از نیوتن همانطوری که حرکت زمین طبیعی شد، نیروی جاذبه و این چیزها هم طبیعی شد. شما میبینید آن شور و هیجان بحث در مورد اینکه نیروی جاذبه چیست، اصلاً یک عده قبول نمیکنند، لایبنیتس قبول نمیکند که یعنی چه که اینها از راه دور به همدیگر اثر میکنند، باید کیفیت اثر معلوم باشد. خود نیوتن هم مشکل دارد. در واقع دست به دامان ماوراءالطبیعت میشود که ماوراءالطبیعت به نحوی دارد این نیرو را ایجاد میکند. موضوع این است که در کتابهای درسی این حرفها نیست. به مردم چیزی که میگویند این نیست که اینجا ده درصدش را حل کردیم و نود درصدش باقی مانده است. همین الان هم اینگونه داریم درس میخوانیم. بنابراین یک مکانیسم سادهای است که برای اینکه مردم چطور دچار توهم حلشدن مکانیک سماوی شدند وجود دارد. ولی باز ما همه چیز را به این شکل جواب نمیدهیم. اگر هم این حرفهایی که من دارم میزنم درست است، واقعاً دلایل عمیقتری وجود ندارد؟ یعنی همینطوری یک اشتباه آموزشی است؟ خب چرا اینگونه آموزش دادند؟ چرا الان اینگونه دارند آموزش میدهند؟ میشود همچنان سؤالها را ادامه داد.
نقش نیوتون در شروع مسیر منجرشونده به توهم بزرگ
من میخواهم برگردم به یک نکته مهمی که قبلاً هم به آن اشارهای کردم در آثار خود نیوتن. میخواهم بگویم منشأ این شیوه نگاه به فیزیک از خود نیوتن میآید. در واقع ابتکاری که نیوتن به خرج داد این بود که برعکس دکارت، پروژه را جابجا کرد؛ گفت: من اول مدل ریاضی را میسازم. جلد اول پرینسیپیا، آن بخش حسابان [calculus] و محاسبات ریاضی، همان که بعداً به جا ماند، و بحث درباره اینکه جاذبه چیست و چرا این قوانین صدق میکنند و اینها را گذاشت برای جلدها و مقالات بعدی و از ۱۶۸۷ که اولین چاپ پرینسیپیا است تا نزدیک چهال سال بعد، نیوتن کارهایی درباره اینکه جاذبه چه هست و چه نیست انجام داده است. اینها را میتوانید در تاریخ بخوانید، مکاتبات و نوشتههایی دارد که درباره ماهیت جاذبه و به وقوع پیوستن [realization] آن بحث میکند. نکته این است که شما وقتی اسناد تاریخی را نگاه میکنید، آن جلد پرینسیپیایی که مرتب چاپ شد، همین جلد محاسبات آن است. چرا اینگونه است؟ در واقع استراتژی نیوتن این است که انگار مباحث را عوض کرد. جای فصل یک و دو را عوض کرد؛ چون فصل یک را مطمئن بود که درست است. در مورد جاذبه مجهولاتی داشت که آن را احاله به آینده داد. فکر میکرد و درست هم فکر میکرد که اگر سعی کند بگوید جاذبه چیست و این حرفها، کسی اصلاً تحتتأثیر بقیه آن هم قرار نمیگیرد. اول قوانین، آن قسمت خوبش را نوشت. من اینجا به شوخی نوشتم که بخش شیرین هندوانه را اول خورد، آن بالایش را و بقیهاش را برای بعد گذاشت. مردم هم همین کار را کردند. شاگردها هم از همین قسمت شیرین خوششان آمد و نکته این است که این قسمتی بود که مورد توافق بود و قسمت حل نشده باقی نماند. قسمت سخت آن از بین رفت، قسمت راحتتر آن که مورد توافق بود و اشکالی به آن وارد نبود، تبدیل به آموزش عمومی شد. بنابراین یک دلیل تاریخی خیلی سادهای وجود دارد که چرا اینگونه این نظریه ادامه پیدا کرد. قسمتهای مورد توافق که با آنها میشد کار انجام داد را آموزش دادند، آن قسمتهایی که مورد توافق نبود را گذاشتند. میخواهم بگویم که خیلی اتفاق عجیبی نیفتاده است. ببینید این جمله معروفی که از نیوتن باقی مانده «hypotheses non fingo»، من فرض پیش نمینهم؛ منظورش این است که من نمیآیم فرض postulate کنم که نیروی جاذبه وجود دارد، من میگویم که موقتاً این را فرض کنید و بروید محاسبات انجام دهید. کاری که نیوتن انجام داد، نظریه اصول متعارفی را تبدیل به اصل موضوعی کرد. هنوز هم که هنوز است علم همینگونه است و وقتی به شما آموزش میدهند، طوری آموزش میدهند که انگار که آن اصول موضوع، اصول متعارفی هستند. شما بروید به یک بچه سعی کنید نیروی جاذبه را یاد بدهید و از اول به او بگویید که این غلط است، نظریه نیوتن. من میخواهم بگویم یک اتفاق طبیعی آموزشی اتفاق افتاد، از خود نیوتن شروع شد و به بعد هم سرایت کرد و این خیلی طبیعی این توهم را ایجاد میکند. این یک توجیه تاریخی خوب است.
ولی باز مسئله داریم با اینکه نام خدا هم حذف شد. نام خدا به طور طبیعی حذف شد، برای اینکه کاری که در فیزیک نیوتنی تا لاپلاس و بعد از او و همین الان در فیزیک دارد انجام میشود، توصیف طبیعت است، چون تبیینی صورت نمیگیرد؛ من معادلاتی مینویسم مانند همان حرکت توپی که در اتاق است و هنوز هم دارد حرکت میکند و مسیرش را کاملاً با معادلاتی که نوشتم میتوانم پیشبینی کنم و تا پایان سخنرانی به من بر نخواهد خورد، من خیالم جمع است، این محاسباتی که من انجام دادم توصیف حرکت این توپ است. شما خدا را برای علیت [causation]، خدا را برای تبیین [explanation] لازم دارید، وقتی مبحث خودتان را به توصیف محدود کنید، معلوم است که دیگر به خدا نیاز نیست. مگر من از طبیعت عکس میگیرم یا نقاشی میکشم در آن خدا درمیآید؟ این مثل عکسگرفتن از طبیعت است. توصیف است، بنابراین در توصیف ما نیازی به خدا نداریم، بنابراین خدا از کتابهای درسی هم حذف شد. الان هم دیگر در فیزیک کسی به خدا نیاز ندارد. میخواهم بگویم ته حرف لاپلاس یک حرف درستی است. اگر کار فیزیک توصیف است، به خدا نیازی نداریم. توهم این است که این توصیف جای تبیین را گرفت.
۱۰- برشمردن برخی علل روانشناختی و جامعهشناختی برای بحث در جلسات آینده
من به عنوان حسن ختام برای اینکه بفهمید که این توهم با این حرفها کارش تمام نیست، یک سری تند تند چیزهایی میگویم که شما در ذهنتان باشد، در جلسات آینده میخواهیم ادامه دهیم، مثل اینکه من بخواهم الان تئوریهایی بسازم که از نظر روانشناسی، جامعهشناسی، منشأ این توهم کجاست. یک چیزی گفتم که چرا اینگونه آموزش داده شد. خیلی خب، همه ما در بچگی فهمیدیم. آیا اگر مثلاً الان من بیایم به یک نفر بگویم که این توصیف و تبیین و این حرفهاست، مسئلهاش حل میشود؟ ببینید حتی لاپلاس و لاپلاسیها بعد از اینکه فهمیدند قوانینشان غلط است هم همچنان احساس میکنند که با یک جهان بدون خدایی مواجه هستند. من یک چیزهای روانشناسی میخواهم. همینطور تند تند اینها را میگویم، برای اینکه باید یک مقدار جلوتر برویم ببینم که کدامشان بهتر کار میکند. شما تئوریهای ذهنی میسازید، میبینید آن که بیشتر فکتها را توجیه میکند کدام یکی است.
یک نفر میتواند بگوید که مسئله فیکسیشن است. فیکسیشن یعنی وقتی بشر از نظر روانی از یک چیزی خیلی لذت میبرد، در آن فضا فیکس میشود. ما دویست سالی داریم که بشر لذت عمیقی برده از اینکه جهان را شناخته است. الان که فهمیدیم که نظریه نیوتن غلط بوده هم هنوز فضای ذهنیمان همان فضای قرن نوزدهم باقی مانده است. اصلاً انگار نه انگار که نظریه نسبیتی آمده، کوانتومی آمده و به نحوی همانطور که پوپر میگوید ما فهمیدیم، ما میدانیم که نظریههای علمی هیچوقت به آن شکوه نظریه نیوتنی برنمیگردد. همانطور که ایرانیان همیشه خودشان را در دوران هخامنشی میبینند و اعراب خودشان را در شام در دوران معاویه، در عبدالملک مروان میبینند، ما دچار یک فیکسیشن نیوتنی شدیم. همیشه انگار احساس میکنیم که همان درست بوده و یعنی حالا درست است که درست نبوده ولی آن حس در ما باقی مانده است. یکی اینکه این ایراد در روانشناسی دانشمندان هم هست. شما به یک دانشمند بگویید که تو فقط داری توصیف میکنی خوشش میآید یا بگویی که داری تببین میکنی؟ دانشمندان دوست دارند کاشف قوانین علمی باشند. الان در مکانیک کوانتوم هم فکر میکند که دارد درباره واقعیت صحبت میکند؛ یعنی جا افتادن ابزارانگاری از نظر روانی برای یک آدم سخت است.
من یک جوک بلد هستم که خیلی این جوک را دوست دارم، از قدیم دوست داشتم و الان مدتی است که فهمیدم چقدر بدرد این موضوع ابزارانگاری میخورد. یک جوکی هست. این جوک را جدای از این موضوع گوش دهید برای اینکه یکی از جوکهای مورد علاقه من است و هدر نرود؛ برای اینکه از آن دارم استفاده ابزاری میکنم برای بیان حالت فیزیکدانها و دانشمندان نسبت به فلسفه علم ابزارانگارانه. جوک میگوید که یک آدم دیوانهای، دیوانگیاش این بود که برسها را با نخ به دنبال خودش میکشید و فکر میکرد که اینها سگ هستند. او را به تیمارستان بردند و سالها یک دکتر جوانی علاقمند شد روی او کار کرد و تلقین کرد و روانکاویاش کرد تا اینکه مشکلش حل شد. مصاحبههایی با او انجام دادند، همه قانع شدند که او دیگر دچار آن توهم نیست. گفتند که مرخصاش کنند. روزی که آن دکتر جوان داشت کارهای ترخیصاش را انجام میداد، در راهرو که داشت میرفت، یک دفعه دید که او دوباره یک برس را بسته و دنبال خودش میکشد، با عصبانیت و ناراحتی آمد جلویش و گفت که: این چیست که دنبال خودت داری میکشی؟ خیلی جدی گفت: قربان این برس است. دکتر خیالاش راحت شد و رفت که کارهای ترخیص را انجام بدهد. دکتر که دور شد، او به آن برس گفت: خوب گولاش زدیم پاپی. دانشمندان در مورد ابزارانگارانه باور کنید چنین حالتی دارند. یعنی الان من متنهایی میتوانم به شما نشان دهم، میگویند: بله، بله، ما کاری که میکنیم فرمولهایی بدست میآوریم و نمیدانیم اینها درست هستند یا غلط هستند، اینها فقط فکتها را توجیه میکنند، فرمولها موقت هستند، اینها بر جهان طبیعت مسلط نیستند و اینها. ولی به محض اینکه از آنها دور شوید، برمیگردند به تئوریشان میگویند: خوب گولش زدیم؛ مثلاً کوانتوم تئوری. واقعیت این است که همیشه در ذات خودشان یک حالت رئالیستی دارند.
فایدهگرایی سومین چیزی است که من اینجا یادداشت کردم. آن قسمت فایدهدار، آن که تکنولوژی و اینها درمیآید این قسمتش است، بقیهاش مخخوری است به اصطلاح در این قسمت فلسفی و اینها چیز بدردبخوری نیست. بنابراین کنار گذاشته شد. توافقگرایی که قبلاً هم به آن اشاره کردم که قسمت مورد توافق باقی میماند و به آن علاقمند میشویم، همان را آموزش میدهیم و این حرفها. یک چیز روانشناسی دیگر هم من میتوانم بگویم و بحث را همینجا تمام کنم. توجیه این پدیده عجیب که چگونه است که جا نمیافتد که علم دارد توصیف میکند و تبیین نمیکند، بنابراین نتایج الهیاتی به آن صورتی که میخواهیم از آن بگیریم ندارد، شکافی [gapی] را پر نمیکند، هنوز این حرفها به شدت رایج است. اینکه این چرا جا نمیافتد، این یک توهم ریشهداری است. یک چیز دیگر هم اینکه آدمهایی که ریاضی کار میکنند، با کسانی که کار فلسفی میکنند، روانشناسیشان فرق دارند. از نیوتن به بعد فیزیک دست ریاضیدانها افتاد. آنها آدمهایی هستند که اصولاً خیلی عمق فلسفی ندارند، اهل محاسبه هستند. بنابراین دانشمندان تیپشان دیگر مانند دکارت و گالیله و حتی خود نیوتن نیست. نیوتن جزء همین آدمهای این تیپی است، نصف فیلسوف و نصف ریاضیدان است. الان فیزیکدانها نود و نه درصد ریاضیدان هستند و یک درصد ممکن است ماژولهای مغزشان شهودهای فلسفی و اینها را داشته باشد. بنابراین اینقدر ریاضی وارد فیزیک شد که ریاضیدانها کار را دست خودشان گرفتند و از ریاضیدانها هم چیزی بیشتر از همین که لاپلاس میگوید نخواهید؛ اینها عمق درکشان از مسائل فلسفی و فیزیک و اینها همینقدر است. با برس به عنوان سگ، عمری نشست و برخاست میکنند و آخر هم نمیفهمند که این سگ بوده یا برس بوده است، یعنی مطمئن هستند که البته سگ بوده است.
من یک چیزی به عنوان آخرین اسلاید گذاشتم که شک داشتم بگویم یا نه. در این عکس، به غیر از آن دیالوگ، یک چیزی خیلی مهم است که اگر کلاس بود، من الان یک مسابقهای میگذاشتم که یک نفر بگوید که در این عکس چه چیز عجیب و مهمی است که ممکن است بتوانیم به عنوان منشأ توهم روی آن حساب ویژه باز کنیم. نکته مهم این عکس این است که لاپلاس آنجا در دربار ناپلئون چکار میکند؟ تا صد یا دویست سال قبل دانشمند نزد پاپ میرفت. جای دانشمند دانشگاهی بود که کاردینالها اداره میکردند و خودش هم یک اسقفی بود. جایگاه اجتماعی دانشمندان در طول قرن هفدهم و هجدهم تغییر کرد. دانشمند به دربار راه پیدا کرده است. ناپلئون نماد پادشاهی است که تاج را، برخلاف عرف، خودش بر سر خودش گذاشت و نگذاشت نماینده خدا و کلیسا تاج را روی سرش بگذارند. نماینده اولین حکومت سکولار دنیاست. بنابراین اتفاق اجتماعی- سیاسیای در دنیا افتاد که کمکم علم از پوشش مراکز فرهنگی و مذهبی جدا شد، بودجه و خدمت خودش را به پادشاهها و مراکز قدرت سیاسی ارائه کرد. این یک واقعیت تاریخی است و شما میتوانید حدس بزنید که پادشاه از لاپلاس توضیحات فلسفی نمیخواهد، پادشاه از دانشمند توپ میخواهد که با دشمن بجنگد، تکنولوژی میخواهد، بنابراین به طور طبیعی علم رفت به سمت آن بخشی تمایل پیدا کرد و همان را آموزش داد که برای تکنولوژی و پیشرفت عملیای فایده داشت که در یک کشور از نظر اقتصادی و نظامی و امثال این میتوانست اتفاق بیفتد. من به عنوان آخرین جمله بگویم که دویست سال اگر فلشبک بزنید بروید عقب، میبینید که در بین طیف ستارهشناسها [astronomerها] آنهایی که گرایشات علمی دارند، در دیرها و کلیساها زندگی میکنند، در دانشگاههای [universityهای] آن موقع و در مدارس علمیه زندگی میکنند، طالعبینها [astrologerها] در خدمت پادشاهها هستند؛ چرا؟ پادشاه که کاری ندارد به اینکه منظومهها چگونه حرکت میکنند. از طالعبین [astrologer] میخواهد که آینده را برایش پیشگویی کند، جنگ برود یا نرود، امروز سعد است یا نحس است. پادشاه دنبال قدرت است و قدرت در پیشگویی است نه در شناخت. بنابراین وقتی علم منتقل شود به دربار، وقتی علم منتقل شود به قدرت سیاسی روز، این اتفاقی که واقعاً افتاد در ظرف دو قرن، به تدریج جنبه شناختی علم، تبیین [explanation] آن باید ضعیف شود، آن قسمت توصیفی که پیشبینی به همراه دارد و با آن میشود تکنولوژی ساخت، قوی میشود. پس ما یک توهمی داریم که میخواهیم درباره آن مدلسازی کنیم. یک زمینهای آماده کردم که در دو قرن آینده باید ببینیم بعد از لاپلاس کدام یک از اینها توجیه بهتری است برای اتفاقاتی که در علم افتاده است. بعد همینطور دیگر سیل توهماتی است که وارد علم میشود.
پرسش و پاسخ
ببخشید خیلی طول کشید، دو ساعت و هفده دقیقه طول کشیده است. اگر دو سه سؤال کنید برای اینکه خالی از عریضه نباشد ممنون میشوم. بیشتر نپرسید. اگر اشکالی ندارد یکی دو سؤال بپرسید و بحث را تمام کنیم.
– خسته نباشید استاد. سؤال تا الان هست، من از شما بپرسم این دو تا را.
بله. خیلی عالی است. ممنون میشوم.
– یکی از کاربرهای ما، احتمالاً خانم یا آقای محمودی پرسیدند که: این قوانین در عالم عقول هم حاکم است؟
اگر منظورتان قوانین طبیعت است خیر. شما وقتی نظر من را میپرسید، منظورتان احتمالاً نظر فیلسوفان مدرسی [scholastic] و تابعینشان در زمان انقلاب علمی است. فکر میکنم تصور آنها این بود که جایگاه این قوانین شاید در عالم عقول یا عالم مثال باشد ولی بر آنجا حکومت نمیکنند، حکمفرمایی [rule] میکنند بر اجسام؛ یعنی بین طبیعت و ماوراءالطبیعت یک خطی وجود دارد و این قوانین بر پایین خودشان حاکم هستند نه بر خودشان یا بالای خودشان. فکر میکنم که تصورشان این است که اینها «Laws of Nature» هستند. حرکتهایی که در عالم طبیعت به معنای ارسطویی میبینید، اینها از قوانینی میآید که از بالاست، حالا اینکه مقارنهگرا [Occasionalist] باشید مثل دکارت، بگویید در هر لحظه خدا این قانونها را دارد تحمیل [force] میکند یا فکر کنید که یک چیزی مانند ساعت است که این قوانین همراه با طبیعت دارند کار میکنند و پیش میروند، جایگاهشان را اگر در عالم عقول در نظر بگیرید (عالم عقول اصطلاح اسلامی است و این سؤال مشکلاش این است که به نحوی بین مفهوم فلسفه مسیحی با فلسفه اسلامی داریم سعی میکنیم یک تلفیقی ایجاد کنیم)، حالا عالم عقول یا عالم مُثُل، هر چه که هست، اینها جایگاهشان آنجاست ولی بر پایین خودشان حکمفرما هستند.
– آقای علی محمدحسین پرسیدند که: اگر بخواهیم روی روششناسی نیوتن اسم بگذاریم، روشاش بیشتر پوپری است یا اثباتگرایانه [positivistای]؟ بدین جهت که اثباتگرایی [positivism] بعد از نیوتن آمده شاید واقعاً نگرش اثباتگرایانه [positivistای] در قلب افکار نیوتن بوده است.
دقیقاً نکته این است که در افکار نیوتن نیست ولی در نحوه ارائهاش هست. ببینید این اشتباهی هست، من همین الان میتوانم کتاب تازه چاپ شده به شما نشان دهم که با آب و تاب فراوان… من نمیدانم این تاریخ علم را چرا اینقدر دروغ میگویند، در تاریخ سیاسی که اینقدر منافع هست، اینقدر دروغ واضح نمیگویند. همین اخیراً یک کتابی چاپ شده، با آب و فراوان گفته است که نیوتن دقیقاً روشاش این بود که کاری ندارد که جاذبه چیست و اینها مهم نیست، «hypotheses non fingo»، اصلاً من در این مورد بحث نمیکنم، فقط فرض کنید. نیوتن پرینسیپیا را اینگونه ارائه کرد ولی منظورش این نبود که نمیخواهد بحث کند، بحث را به آینده موکول کرد. بنابراین به هیچوجه نگاه نیوتن نگاه ابزارانگارانه به این معنا که دارد فقط سعی میکند یک توصیف و معادلات را به دست بیاورد نبود، روششناسیاش و ابتکارش یا ایده استراتژیاش این بود که من مدل ریاضی را میسازم، قوانین را با فرض اینکه ریاضی هستند، قوانین ریاضی طبیعت را بدست میآورم، بعد مینشینم ببینم اینها چه هستند. برای اولین بار در تاریخ این اتفاق افتاد که مدلسازی جدا شد از اینکه فرض [postulate] کنید، فرضیه [hypothesis] بگذارید که فکر کنید درست است. مدل را میسازم، بعد مدل را درک میکنم. از روی درکم از مدل جهان طبیعت را درک میکنم. مسئله، ابزارانگاری در آن نیست، پوپری به آن معنایی که شما میگویید نیست، فقط یک نوع جابجاشدن این سیکلی است که قرار است به درک طبیعت منجر شود. مانند یک استراتژی عملی است نه مفهومی. نمیدانم جواب سؤال را گرفتند یا نه. میتوانیم همین را در گروه بگذاریم و بیشتر در موردش بحث کنیم. ممنون میشوم.
انشاءالله جلسه آینده، در مورد از لاپلاس به بعد به اضافه توهمات جدید و منشأ توهمات جدید صحبت میکنیم.
جلسه سوم:
۱- مقدمه
سخنرانی در چهار فصل برگزار میشود، هنوز در فصل دوم هستیم، بنابراین حداقل دو جلسۀ دیگر داریم. از اول که شروع کردم هر جلسه این ثابت مانده که دو جلسۀ دیگر باقی است و اگر استقراء ناقص بزنیم، جلسات همینطور ادامه پیدا میکند. بگذارید من موضوع را تا آنجایی که جلسۀ گذشته به آن رسیدیم، یادآوری کنم. موضوع جلسات این بود که بحث جدایی یا تعارض علم و دین را بررسی تاریخی کنیم. میدانیم یک موقعی جدا نبودند، یک موقعی جدا شدند، کم کم نزدیک شویم به اولین جاهایی که جدایی به وضوح دیده میشود. جلسۀ گذشته به این رسیدیم که یک جای خیلی واضحی، از ابتدای قرن هجدهم تا انتهای قرن هجدهم، تفاوت دیدگاه خیلی بزرگی بین اظهارنظرها و شیوۀ رفتار دانشمندان دیده میشود که نیمۀ دوم قرن هفدهم کتابهای ساینس، کتابهایی که دربارۀ طبیعت هست، پر از نام خدا و اشاره به ماوراءطبیعت است و وقتی که به قرن نوزدهم وارد میشویم، میبینید که اسم خدا از این کتابها حذف شده؛ بنابراین اینجا یک اتفاقی افتاده است. اینکه این اتفاق ریشهاش کجاست، من اینجا در این اسلاید، یک جملهای آن آخر اضافه کردم و آن هم است که شما ممکن است جدایی را در قرن نوزدهم ببینید، درک کنید که این جدایی چیست و چطور اتفاق افتاده، بعد بخواهید بروید به این نتیجه برسید که این جدایی مثلاً در پنج قرن قبل شروع شده، منتها آنجا ظریف بوده و دیده نمیشده است. بنابراین این تعارضی با این ندارد که بخواهید جدایی یا تعارضهایی که پیدا میکنیم را بعداً ریشهیابی نکنیم و برنگردیم به دوران قبل از خودشان. من الان ادعایم این نیست که تعارض دقیقاً از قرن هجدهم شروع شده است؛ ممکن است یک نفر نشان بدهد که آن چیزی که در قرن هجدهم اتفاق افتاده، واضحشدن و بروز یک چیزی است که ریشۀ خیلی قدیمیتر دارد، ممکن است آن را به دوران یونان باستان برگردانند یا هر چیزی. من میخواهم بگویم که این شیوۀ بحثکردن با این مسئلۀ ریشهیابی تعارض ندارد، بلکه شاید زمینۀ خوبی باشد برای اینکه شروع کنیم که چنین ریشههایی را پیدا کنیم.
آن چیزی که جلسۀ قبل گفتم به عنوان نکتۀ واضح، این صحنۀ تخیلی یا واقعی، این روایتی که وجود دارد که لاپلاس و ناپلئون سال ۱۸۰۲ با همدیگر ملاقاتی داشتند، کتاب مکانیک سماوی لاپلاس جلد سوم را به ناپلئون تقدیم کرده بود و بعد این دیالوگ معروف وجود دارد که ناپلئون از لاپلاس پرسید که چرا نامی از خداوند در کتابت برده نشده و لاپلاس جواب داد که نیازی به خدا به عنوان فرض نیست. این خیلی شبیه اظهارنظرهایی هست که الان ایتئیستهایی که از علم برای بیان خداناباوری خودشان استفاده میکنند، از چنین عبارتهایی استفاده میکنند که با توجه به کشفیات علمی و پیشرفت علم دیگر نیازی به فرض خدا نیست؛ در واقع همان مسئلۀ اینکه خداوند کارکردش این بود که یک سری چیزهایی را که ما در طبیعت نمیفهمیم را برای ما توجیه کند، اگر پایداری منظومۀ شمسی را نمیتوانیم دربیاوریم، به خداوند نسبت میدهیم یا اگر پیدایش حیات یا انسان را نمیتوانیم توجیه کنیم، این را به خدا نسبت میدهیم و علم همینطور دارد پیش میرود و همۀ گپها را دارد پر میکند، بنابراین نیازی به خداوند نداریم. حداقل این دیالوگ اینطور به نظر میآید که با توجه به اطلاعاتی که ما از زندگی لاپلاس داریم هم این تأیید میشود که واقعاً چنین منظوری در این عبارت واقعی یا خیالی وجود دارد. خیلی مهم نیست که واقعی باشد یا خیالی، به علت اینکه به اندازۀ کافی ما میدانیم که در آن دوران چنین دیدگاهی بوجود آمده بود، حتی قبل از قرن نوزدهم، قبل از انقلاب فرانسه به وضوح دیدگاههای ایتئیستیای که مبتنی بر علم بودند را شما میتوانید ردیابی کنید. یک کاری که میتوانیم کنیم این است که همینطور ردیابی کنیم و برویم جلوتر و نشان دهیم که در اواسط قرن هجدهم هم اظهارنظرهایی به این شکل وجود دارد و آن دایره را تنگ کنیم، منتها من حقیقتش را بخواهید لزومی نمیبینیم، فکر میکنم بهتر است که برویم سراغ مطلب اصلی، اینکه من سعی کنم یک بار دیگر بیان کنم که این چیزی که به آن میگوییم توهم لاپلاسی چیست و چرا توهم است. باید مطمئن شوید که توهم است، بعد وقتی که مطمئن شدیم که توهم است، برویم به سراغ اینکه این توهم چگونه ایجاد شده است. چون توهم است دیگر دنبال این نباید بگردیم که ریشههای منطقی دارد؛ کاملاً غیرمنطقی است، بنابراین توجیهاتی دیگری باید برایش پیدا کنیم، توجیهاتی که در خود علم یا فلسفه یا منطق پیدا نمیشود. ممکن است عوامل اجتماعی باعث شده باشد که چنین توهماتی پیش بیاید، ممکن است مسائل روانشناسی چنین توهماتی پیش آورده باشد و الی آخر.
من دو راه برای ادامۀ جلسات داشتم، یکی اینکه بررسی تاریخ علم را ادامه بدهم تا این توهمات ادامه پیدا کند، شاید روشنتر شود که منشأ آنها چیست ولی راه دوم را ترجیح دادم؛ و آن هم این است که همین جا مکث کنیم و دیگر تاریخ علم را ادامه ندهیم و وارد قرن نوزدهم نشویم، ببینیم در همین قرن هجدهم اتفاقی که افتاده چه بوده است. من مجدداً آن داستان جلسۀ گذشته که یک توپی وارد آپارتمان من شد را میخواهم تکرار کنم، به این منظور که یک بار دیگر چک کنم و مطمئن شوم که همۀ شما متوجه شدید که چرا این یک توهم خالص است و ابعاد توهم چیست. فقط یک توهم هم نیست، چند توهم است که لایههایی دارد که یک مجموعهای از گزارههای غلط و توهمات باعث شده که به چنین دیدگاهی برسیم.
۲- توهم لاپلاسی
در جلسۀ قبل، آن توپی که وارد آپارتمان من شد، فیالبداهه بود، یعنی من در اسلایدهایم نداشتم و فکر میکنم قبلاً اصلاً به فکر نرسیده بود که این مثال را بزنم یا شاید هم قبلاً در ذهن بود و یک دفعه وسط جلسه یادم افتاد، میخواهم این را کمی شرح و بسط دهم، به علت اینکه با آن چیزی که الان میخواهم بیان کنم خیلی منطبق است. مثال این بود که فرض کنید که من همین الان نشستهام و یک دفعه متوجه میشوم که یک توپی وارد آپارتمان من شده و دارد در آپارتمان، در اتاقها یک مسیر بستهای را بدون اینکه متوقف شود طی میکند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، خیلی صحنۀ ترسناکی است، به علت اینکه معلوم نیست که این توپ چیست، ممکن است اتفاق بدی بیفتد، ممکن است به من اصابت کند اگر سرعتش زیاد باشد، ممکن است به من آسیب برساند یا به خانه آسیب برساند؛ بنابراین کنجکاوی من تحریک میشود که این توپ چیست و از کجا آمده است، چطور دارد حرکت میکند. به نظر میآید نه موتوری دارد، نه چیزی، همینطور دارد در اتاقها حرکت میکند و بعد از یک مدت که نگاه میکنم، با اینکه نمیدانم که از کجا آمده و چرا دارد حرکت میکند، چیزهایی را تشخیص میدهم و آن هم این است که حرکت خیلی منظمی دارد، یعنی یک مسیر بستهای هست که به طور مداوم میرود، مثلاً فرض کنید دو بار وارد اتاق اول میشود، یک بار وارد اتاق دوم میشود، مسیرهایی را طی میکند، برمیگردد و دوباره در اتاق پذیرایی میچرخد و مجدداً این مسیر را تکرار میکند، سرعتش در مراحل مختلف کاملاً مشخص است، کم و زیاد میشود ولی نظم دارد. من هیچ چیز نمیدانم و تشخیص نمیدهم که این چطور وارد اتاق شده و سؤالهای خودم را نمیتوانم جواب بدهم. و یک ایدهای که به ذهنم میرسد این است که بیایم این معادلات مسیرش را ببینم میتوانم بنویسم، شاید به این طریق اگر بدانم که این معادلات چه هستند، در مسیر پیداکردن این معادلات شاید بتوانم بفهمم که اصلاً این چطور دارد حرکت میکند، شاید منشأ آن را هم بتوانم بفهمم.
بعد از یک مدت زحمت بالاخره با ایدههایی معادلاتی مینویسم مثلاً یک معادله دیفرانسیلی مینویسم که چنین مسیر بستهای جواب آن هست. و متوجه میشوم که این معادلات دیفرانسیلی که دارم، مسیر آن را کاملاً میدهد و حالا دیگر مسیر آن روشن است، سرعتش معلوم است و همۀ حرکاتش را میتوانم با استفاده از معادلاتی که بدست آوردم پیشبینی کنم. وقتی که به این ترتیب به یک معنایی مهار شد، دانشی پیدا کردم که آن چگونه حرکت میکند و چه مسیری را طی میکند. چیزی که این دفعه به این مثال اضافه کردم این است که میتوانم حالا از انرژی آن برای مصارفی که دارم استفاده کنم. اولاً اینکه از آن دیگر نمیترسم، برای اینکه میدانم به من برخورد نمیکند اگر در فلان نقطهها قرار نگیرم، ثانیاً میتوانم سر راهش چیزهایی قرار دهم که به آن چیزها برخورد کند، میتوانم به آن یک چیزی ببندم که برای من حمل کند و با آن انرژی تولید کنم مثلاً یک موتوری را بچرخانم و الی آخر. من به شوخی در آن گروه نوشتم که کم کم با استفاده از انرژی آن ظرفها را میشویم، یک ماشینلباسشویی راه میاندازم، نور خانه را تأمین میکنم و کلی از آن استفاده میکنم. و به نوعی به جایی میرسم که شاید اصلاً فراموش میکنم که سؤالات اولیۀ من این بود که نمیدانستم آن از کجا آمده و چرا و چطور دارد حرکت میکند. ولی به مسیر و نحوۀ حرکتش کاملاً مسلط شدم که در واقع یک توصیف دقیقی از مسیرش کنم. حالا بعد از یک مدتی اعوجاجهایی هم در مسیرش پیش میآید و من متوجه میشوم که معادلات من درست نبوده و منتها معادلات را با تقریبهای جدیدی اصلاح میکنم و هنوز هم معادلاتی دارم که فعلاً پیشبینی میکنند که مسیر آن کجاست.
توهم لاپلاسی چیست؟ توهم لاپلاسی این است که من بعد از اینکه چنین معادلاتی را نوشتم احساس کنم که فهمیدم… انگار آن سؤالهای اولیهام رفع بشود. یعنی یادم برود که سؤال این بوده که این از کجا آمده و چطور دارد حرکت میکند؛ آیا مثلاً از طبقۀ پایین یک چیز مغناطیسی دارد این را راه میبرد یا درونش یک چیزی هست. کلاً کنجکاویام نسبت به این چیزها کمتر میشود و یادم میرود که قرار بود که یک تبیینی از این حرکت بدست بیاورم و نه صرفاً توصیف مسیرش. کاری که لاپلاس در کتاب بزرگ مکانیک سماویاش که مثل کتاب پرینسیپیا سه جلدی بود، مفصلتر از پرینسیپیا هم بود، کاری که آنجا انجام داده بود این بود که با استفاده از قوانین نیوتن، با استفاده از دانش پیشرفتهتر معادلات دیفرانسیل یک حلی دربارۀ منظومۀ شمسی ارائه دهد، سعی کند مدارها را بدست آورد، کاری که نیوتن موفق نشده بود که انجام دهد و آن هم اثبات پایداری منظومۀ شمسی است، آن را هم به سرانجام برساند و با این احساس که تبیین کاملی از منظومۀ شمسی به دست داده، در حالی که همانطور که… وقتی نیوتن معادلات خودش و پرینسیپیا را منتشر کرد، همانطور که جلسۀ قبل گفتم، به خوبی میدانست که تبیین انجام نداده، به علت اینکه وجود نیروی جاذبه یک فرض ریاضی بود که هیچ شاهدی برایش نداشت بلکه با عقل و منطق خیلی جور در نمیآمد.
[۱۵:۰۰]
بنابراین بخشی از عمر خودش را در تلاش در اینکه سعی کند نشان دهد که واقعاً نیروی جاذبه وجود دارد و چطور ممکن است اجرام آسمانی از راه دور به همدیگر یک نیرویی وارد کنند صرف کرد، بحثهای مفصلی با آدمهایی مانند لایبنتیس، هویگنس و دیگران دارد و نهایتاً تبیین طبیعی برای نیروی جاذبه پیدا نکرد. قطعاً در نتیجهای که نیوتن به آن میرسد این است که نیروی جاذبه یک چیز ماوراء طبیعی است. نیوتن اصطلاحاً به یک نوع اتر غیرمادی اعتقاد دارد به عنوان نتیجۀ نهایی بحثهایی که میکند. و اینکه خداوند است که این ارتباط را بین اجرام دارد برقرار میکند. یعنی در تمام مواردی که نیروی جاذبهای هست، خداوند مستقیماً دستش در کار است و بنابراین اگر تبیینی برای حرکت منظومۀ شمسی ارائه داده، یک تبیین ماوراءالطبیعی و الهیاتی است نه یک تبیین طبیعی. در حالی که لایبنیتس و دیگران با نیروی جاذبه به آن شکل موافق نبودند ولی آنهایی که به فلسفۀ مکانیکی و دکارت اعتقاد داشتند و در یک دورانی خود نیوتن سعی کردند که یک تبیین مکانیکی طبیعی از نیروی جاذبه با استفاده از اتر مادی ارائه دهند که موفق نشدند.
موضوع این است، توهم لاپلاسی این است که فراموش کنیم که نیروی جاذبه نیاز به تبیین فیزیکی و طبیعی دارد و اگر فقط به عنوان یک فرض ریاضی واردش کنیم، یک چیز ناتمامی اینجا هست. توهم لاپلاسی دو قسمت دارد: 1. اینکه چطور لاپلاس به این نتیجه رسید و همۀ کسانی که در نیمۀ دوم قرن هجدهم زندگی میکردند، انگار به این نتیجه رسیدند که واقعاً قانون ریاضی حرکت اجرام سماوی را کشف کردند. در واقع سؤال اول این است که با توجه به اینکه صرفاً ما معادلاتی نوشته بودیم و یک استقراء ناقصی انجام داده بودیم که بعضی از پدیدهها را میشود با آن تبیین کرد، چطور در اثر استقراء به این نتیجه رسیدیم که کلاً این قانون درست است. اینجا یک نقص خیلی واضحی وجود دارد، هر کسی میفهمد، لازم نیست فیلسوف باشد، که دیدن چند کلاغ سیاه، گزارۀ کلی همۀ کلاغها سیاه هستند را نتیجه نمیدهد. بنابراین یک توهمی اینجا وجود دارد که واضح است که از یک استدلال منطقی پیروی نمیکند. در همان زمان لاپلاس، در زمان نیوتن به راحتی میشد این حرف را زد که هر لحظه ممکن است با پدیدهای مواجه شویم که نشود با این قوانین توجیهش کرد. این چیز دور از ذهن و منطقی نبود. فهمیدنش هم سخت نبود. اینگونه نیست که مثلاً یک مسئلۀ غامض فلسفی است. هزاران سال از یونان به بعد، همه میدانستند که استقراء ناقص روشی برای بدستآوردن و نزدیکشدن به حقیقت قطعی نیست، بنابراین ما در انتهای قرن هجدهم یا ابتدای قرن نوزدهم، قوانینی داریم که تستهایی را گذرانده و مطمئناً هر لحظه ممکن است نقض شود.
ما که الان اینجا نشستیم در اوایل قرن بیست و یکم داریم با همدیگر صحبت میکنیم، میدانیم که بعداً نقض شد و همۀ این چیزی که کشف شده بود نادرست بود، نیروی جاذبه وجود نداشت و الی آخر. زمان لاپلاس این را نمیدانند ولی میدانند که چیزی به غیر از یک استقراء ناقص انجام نشده، بنابراین اینجا یک بخشی از این توهم این است که چرا این معادلات را به عنوان حقیقت مطلق پذیرفتند و احساس کردند که تئوری آو اوریثینگ دارند. واقعاً احساسشان این بود. من یک مشکلی که میبینم این است که وقتی داریم در مورد تاریخ صحبت میکنیم، شما احساسات خودتان را و دیدگاه خودتان را نسبت به علم یا نیوتن یا مکانیک سماوی لاپلاس وارد مسئله نکنید. مثل یک آدمی که در قرن هجدهم هست سعی کنید به مسئله نگاه کنید. در آن زمان شکی باقی نمانده بود که نیوتن کار را تمام کرده است. من الان عبارتهایی نقل میکنم که ببینید که فضای قرن هجدهم، فضای پایانیافتن یک تحقیقی دربارۀ طبیعت است. درها باز شده و ما وارد یک مرحلهای شدیم که قوانین پایۀ طبیعت و آن فاندامنتالها را پیدا کردیم. سه قانون مکانیک است و یک قانون جاذبه است و به نظر میرسد که از نور گرفته تا همۀ پدیدههایی که میشناسیم را میتوانیم با همینها توجیه کنیم. این تئوری آو اوریثینگ وجود داشت، این احساس وجود داشت. پس سؤال این است که این چطور بوجود آمد در حالی که یک تئوری داریم که چند تا تست را را سر گذرانده. آیا تعداد تستها آنقدر زیاد بود که گول خوردند یا عامل دیگری در کار بود.به هر حال یک بخشی از توهم لاپلاسی این است که این قانونهای ریاضی کشف شده را نهایی فرض کردند در حالی که حاصل استقرا بوده است.
نکتۀ دیگری که من اضافه کردم به آن چیزی که دفعۀ قبل گفتم این است که علاوه بر اینکه من نمیدانم این قوانین ریاضی آیا واقعاً درست هستند یا نیستند، به علت اینکه صرفاً چند تا تست را گذراندند. همانطوری که در مورد هر مدل ریاضی علمی، فیزیکی یا غیرفیزیکیای بعداً ارائه شده یا الان ارائه میشود همین مشکل وجود دارد، یعنی اساساً چون علم براساس استقراء کار میکند یعنی یک مدلی را ما میدهیم، چند تست از آن میگیریم و تا جایی که جواب میدهد قبولش میکنیم، کاملاً واضح است که هر لحظه ممکن است تئوریها از بین بروند. این احساس چندان در قرن هجدهم در بین دانشمندان وجود داشت.
نکتۀ دومی که اضافه کردم در مورد این بند اول این است که ما از کجا میتوانیم بفهمیم که… مثلاً من معادلات دیفرانسیلی بدست آوردم که حرکت منظومۀ شمسی را به فرض بیان میکند. از کجا میدانم که آن داستانی که پشت آن هست که این معادلات را به آن شکل بدست آوردم یکتاست و داستان دیگری نمیشود ساخت؟ یعنی من سه اصل مکانیک گرفتم، یک نیروی جاذبه فرض کردم و با استفاده از این اصول معادلاتی را نوشتم و توانستم مدارهایی را محاسبه کنم. ممکن است راه دیگری هم برای رسیدن به این معادلۀ دیفرانسیل وجود داشته باشد. به عنوان یک ریاضیدان شما به راحتی میتوانید بفهمید که مدلهای دیگر ریاضی هم هستند که همان معادلۀ دیفرانسیل را میدهند کما اینکه الان ما از راههای دیگری هم به معادلات دیفرانسیل مشابه رسیدیم، یعنی ما در نظریۀ نسبیت عام با مفروضات دیگری، باز هم میتوانیم همان مدارها را محاسبه کنیم، مشکلی در محاسبات پیش نمیآید و داستان کاملاً عوض میشود. بنابراین شما یک قانون ریاضی را که کشف میکنید، لزوماً راه رسیدن به آن راهحلتان یگانه نیست، بنابراین ممکن است تعبیرهایی که میکنید مثلاً به نیروی جاذبه قائل میشوید، یک چیز نادرستی باشد، بلکه یکطور دیگری بشود این قانون را بدست آورد. فهمیدن این یک مقدار در آن زمان شاید راحت نباشد، به علت اینکه ریاضیدان میفهمد که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد نه یک فیلسوف. فیلسوفها به راحتی آن بخش را که استقراء جواب نمیدهد را میفهمیدند ولی این چیزی نبود که خیلی مورد بحث در قرن هجدهم باشد. در واقع قسمت اول را همانطوری که جلسۀ قبل اشاره کردم، فیلسوفهایی که آن زمان بودند هم میگفتند که این کافی نیست. در واقع فیلسوفان منتقد بودند که چیزی که ما به عنوان نیروی جاذبه داریم از آن صحبت میکنیم قطعی نیست، به علت اینکه هیچ شواهد کافی نداریم ولی در کامیونیتی علمی این خیلی چیز جاافتادهای شده بود و یکطوری انگار به یقین رسیده بودند. پس یک بخشی از این توهم یقین بیهوده به درستبودن قوانین ریاضی کشفشده است.
بخش دیگر آن که فلسفیتر است این است که همین نکتهای که گفتم، اینکه اولاً خود این قسمت دوم، اینکه جاذبه چیست یک سؤال فیزیکی است که پاسخ داده نشده است. نیوتن سعی کرد پاسخ دهد و در واقع هیچ موفقیتی نداشت و یک تبیین ماوراءالطبیعی ارائه کرد که چندان مورد قبول نبود و در کتابها هم نوشته نشد. قسمت دوم، آنتولوژی قانون است و مفهوم تبعیت از قانون که این قطعاً یک چیز ماوراءالطبیعی است. الان هم ماوراءالطبیعی است. شما هر تعبیری برای جاذبه بیاورید، اصولاً اعتقاد به قانون و حاکمیت قانون بر طبیعت یک اعتقاد ماوراءالطبیعی است و من سعی کردم جلسۀ قبل این را بیان کنم. مسئله فقط این نیست که قانون از کانتکست الهیات وارد علم طبیعی شده، بلکه خود مفهوم قانون و تبعیت از قانون را شما هیچ نوع تعبیری به غیر از اینکه به یک چیز ماوراءالطبیعی اعتقاد داشته باشید نمیتوانید برایش ارائه دهید. بنابراین یک بخشی از توهم لاپلاسی این است که فراموش کردند که فرمولها را بنویسیم تحقق فیزیکی آن و نحوۀ آنتولوژیای که خود قانون دارد، اینها خارج از طبیعت ممکن است قرار بگیرد. حداقل قسمت بند ب، قطعاً خارج از طبیعت است. و همینطور منشأ قانون، اینکه این قانون از کجا آمده و چرا برقرار است، این هم یک چیزی است که انگار فراموش شده است.
بنابراین کل حرفی که لاپلاس میزند، آن احساسی که اگر من قوانین ریاضی را مثلاً اکسیومهایی بگذارم و بتوانم قوانین ریاضی را بنویسم، یکطوری کار تمام شده است و طبیعت را فهمیدم و انگار سؤال دیگری وجود ندارد. این احساس که وقتی نیوتن آمد فرضیات خودش را ارائه کرد، محاسبات خودش را انجام داد که حالا بعد از یک قرن به تکامل رسیده و کامل شده، احساس اینکه دیگر مشکلی با سماوات نداریم، حالا فقط در زمین باید دنبال حل مشکلاتی بگردیم. آن گپی که خداوند در آسمان پر میکرد که مثلاً مسئول حرکات سماوی بود، آن دیگر برطرف شده است. سؤال این است که چطور این توهم چگونه بوجود میآید؟ با فرض اینکه حتی قوانین درست هستند هم شما به هیچوجه اینگونه نیست که چیزی را تمام کرده باشید. من سعی کردم جلسۀ قبل بگویم که این یک احساسی است که در مردم، در من و شما هم به دلیل آموزشی که دیدیم هست، که اگر قانون یک چیزی را پیدا کنیم، دیگر خود آن قانون اتوماتیک انگار کار را انجام میدهد. این یک حس عجیبی است که اگر قانون یک چیزی پیدا شود دیگر لازم نیست که حرفی در مورد آن بزنیم که آن قانون از کجا آمده و چیست. اینها چیزهایی است که کلاً انگار فراموششده هستند. بنابراین توهم یک چیز ریشهداری است که در همه جا نفوذ کرده و قبلاً وجود نداشته است. یعنی من فکر نمیکنم آدمها و الهیدانهایی که بحث قانون طبیعت را پیش کشیدند، مطلقاً چنین احساسی داشتند که اعتقاد به قانون ما را از ماوراءالطبیعت بینیاز میکند. این آن شکلی است که جلسۀ قبل من سعی کردم با آن توضیح بدهم.
اگر یک لایۀ آبی را مثل طبیعت بگیرید، لایۀ سبزرنگ را قوانین طبیعت بگیرید، در واقع تصویر الهیاتی این بود که ما مثلاً در بالا خدا را داریم، چیزهایی خلق شده، اینها نهایتاً منجر به این شده که یک لایۀ قانونی بوجود بیاید که دارد بر طبیعت حکمرانی میکند و کاری که در قرن هجدهم به آن رسیدیم یعنی آن توهم لاپلاسی مثل این است که کل اینکه بالای این لایۀ قانون هست را بگذاریم کنار، خود آنتولوژی قانون و اینها را هم بگذاریم کنار، فقط آن لایۀ زیرین آن که وصل به آن قسمت آبیرنگ هست را نگه داریم، یک سری فرمول بنویسیم و احساس کنیم که تبیین خودمان را انجام دادیم. من قبلاً این بحثها را در جلسهای مستقلاً مطرح کردم که کاری که در قرن هجدهم انجام شده و علم انجام میدهد، توصیف است نه تبیین؛ به علت اینکه صرفاً نوشتن معادلات، یکطور فشردهکردن توصیف مثلاً آن توپی است که وارد خانه شده است. آن مثال توپ امیدوارم روشنکننده باشد که چرا ما مجهولاتمان را حل نکردیم بلکه کار دیگری انجام دادیم. من میخواهم روی این تأکید کنم که آن کاری که ما با نوشتن معادلات انجام میدهیم دقیقاً همان کاری است که برای تکنولوژی لازم داریم. یعنی شما برای بوجودآوردن تکنولوژی لازم دارید که بتوانید رفتار طبیعت را پیشگویی کنید و برای پیشگویی لازم و کافی است که معادلاتی داشته باشید که به شما بگوید که اگر شرایطی داشته باشید در آینده چه اتفاقی میافتد.
[۳۰:۰۰]
این نکتۀ مهمی است که دانش جدید، متدلوژی آن چیزی که از زمان گالیله شروع شد، به درد توصیف میخورد و به درد پیشگویی میخورد و به درد تکنولوژی نه به درد تبیین. ما هرگز با استقراء به یک چیز قطعی نمیرسیم و تازه این شیوۀ مدل ریاضیساختن اصولاً تبیینکننده نیست مگر اینکه چیزهایی به آن اضافه شود. من امیدوارم که این جا افتاده باشد که داریم دربارۀ توهم صحبت میکنیم، چون اگر این جا نیفتاده باشد، همۀ توضیحاتی که من دارم میدهم ممکن است بیخود به نظر برسد. اگر یک نفر احساس کند که نه، اینجا لاپلاس دارد یک واقعیتی را بیان میکند. من نکتهای که میخواهم رویش تأکید کنم این است که تاریخی که نگاه کنید، حداقل میبینید که در ابتدای قرن هجدهم با انتهای قرن هجدهم یک تفاوت عمدهای در نگاه به علم وجود دارد؛ اینکه آیا تبیین انجام داده یا انجام نداده. و به هیچوجه… یعنی در ابتدا که نگاه میکنید، نیوتن و دیگران کاملاً آگاه هستند که تبیین انجام ندادند، آخر قرن را که نگاه میکنید، این احساس وجود دارد که انگار تبیین انجام شده و مسئلۀ سماوات حل شده است بدون رجوع به ماوراءالطبیعت. و بعد وقتی که بین این دو فاصله را نگاه میکنید، هیچ اتفاق علمیای نیفتاده به غیر از دقیقشدن معادلات. حداقل این را به وضوح میشود نشان داد که ابتدای قرن با انتهای قرن یک تفاوت خیلی معنیداری در متنهای علمی و بحثهایی که جانبی انجام میشود وجود دارد.
یک نفر ممکن است فکر کند جواب لاپلاس که من نیازی به فرض وجود خدا نداشتم، خیلی متواضعانه است، یعنی مثل بعضی از دانشمندان امروزی، منظورش این است که من میخواستم هدف کتاب من، محاسبۀ مدارات بوده و برای محاسبۀ مدارات نیازی به خداوند ندارم. در واقع برای توصیف طبیعت و مسیرها نیازی ندارم به اینکه بفهمم که این از کجا آمده و قانونها چه هستند. خیلی متواضعانه اینگونه دارد صحبت میکند. ما میدانیم که اینگونه نیست، یعنی حداقل ممکن است الان به نظر برسد که چنین جوابی تا حدودی میتواند منطقی باشد ولی ما میدانیم که امثال لاپلاس اینگونه نگاه نمیکردند و ادعای تبیین داشتند. یک خاطرۀ جالبی پلانک نقل میکند که اگر نشنیدهاید… من میخواهم این اوج این حس اینکه همه چیز تمام شده را به شما القا کنم. پلانک تعریف میکند که در جوانیاش وقتی پیش یک استاد پیری برای گرفتن موضوع رسالۀ دکتریاش رفته است، آن استاد به او گفته متأسفانه مسئلهای برای حلکردن به آن صورت دیگر نمانده است، همه چیز حل شده است. این اواخر قرن نوزدهم احساسشان این بود، مکانیک سماوی که در قرن قبلش حل شد، در زمین هم که تقریباً مکانیک آماری و ترمودینامیک، همه چیز حل شده است، سؤالی وجود ندارد و جالب است که خود پلانک که این حرف را شنیده، در واقع شروعکنندۀ فیزیک مدرنی است که همۀ آن جوابهایی که قبلاً داده شده را به نوعی زیر سؤال برده و جوابهای جدید برایشان ایجاد کرده است.
۳- فضای قرن هجدهم
امیدوارم به اینجا که رسیدیم معلوم باشد که باید برای منشأ توهم توضیحاتی خارج از منطق بدهیم. یعنی جواب فلسفی و منطقی نمیخواهیم بدهیم، چیزی که میخواهیم جواب بدهیم این است که این یک توهمی است و برای خیلیها پیش آمده و ریشهاش چیست. من میخواهم توضیحاتی بدهم، امیدوارم خارج از کانتکست بحثی که داریم میکنیم، خودش مفید باشد. و آن هم این است که میخواهم سعی کنم که یک فضایی که در قرن هجدهم بوجود آمده است را برایتان کنم. در واقع یک اتفاق عجیبی در اروپا افتاد که اسمهای مختلف ممکن است رویش بگذاریم. مسئله انقلاب علمی نیست، در جامعۀ اروپایی یک اتفاق عجیبی افتاد، یک روحیه و فضای جدیدی ایجاد شد، در این فضا، انقلابهای فرانسه و چیزهایی دیگر، دموکراسیها بوجود آمدند، در این فضا علم جدید رشد کرده، یک باره دنیای جدیدی انگار بوجود آمد. من میخواهم جزئیات این را از نظر تاریخی بگویم نه خیلی عمیق، ولی امیدوارم که موفق شوم که یک حسی به شما بدهم که در قرن هجدهم مردم در چه شرایطی از نظر فکری قرار گرفتند. باز باید برگردیم به اینکه چاپ اختراع شد. چاپ اختراع شد، کتابهای زیادی چاپ شد، تعداد افرادی که باسواد بودند زیاد شد و به تدریج یک مجموعهای از آدمها بوجود آمدند که اینها اهل فضل بودند، سواد داشتند، به اصطلاح دانشور بودند و کنجکاو بودند، ادبیات بلد بودند، کتاب میخواندند و نامهنگاری میکردند. جغرافیای بسیار بزرگی را اینها پوشش میدادند، یعنی در تمام اروپا این آدمها وجود داشتند، حتی با آمریکا هم شروع به نامهنگاری کردند و اسم خودشان را گذاشته بودند «Republic of Letters»، رپابلیک به معنای جمهوری نیست، به معنای جمهور اهل قلم یا جمهور اهل فضل، دانشوران. هویت جدیدی در دنیا شکل گرفت که اینها حالت فراملی داشتند و با همدیگر یک احساس اتحاد و ارتباط خاصی میکردند. این یک پدیدهای است که در قرن هفدهم و هجدهم خیلی پررنگ است. زودتر شروع شده، بعد از اختراع چاپ ولی واقعاً در قرن هفدهم و هجدهم است که تبدیل به یک پدیدۀ بینالمللی میشود. هزاران نفر هم که با هم مکاتبه دارند، ارتباط دارند، اخبار رد و بدل میکنند، سؤالهایی را میپرسند، جواب میگیرند و این یک پدیدۀ جدیدی در اروپاست که در هیچ جای دنیا، هیچوقت چنین اتفاق نیفتاده است؛ این تعداد آدم باسواد و مرتبط به همدیگر.
اتفاق بعدی که بینهایت مؤثر بوده و شاید نشود تأثیر آن را خیلی خوب بیان کرد، مسئلۀ کشف آمریکاست. شما در جامعۀ بستۀ اروپایی فکر کنید قرنها مردم زندگی کردند و فکر میکنند حداقل جغرافیای جهان را میشناسند؛ مثلاً میدانند که در سمت شرقشان کشورهای اسلامی وجود دارند و بعد هم چین و ژاپن است، یک چیزی به اسم آفریقا هم این پایین است که حداقل شمال آفریقا را میشناسند. و یک باره یک قارۀ عظیمی بسیار بزرگتر از اروپا کشف میشود که مثل این است که شما دارید یک جایی در یک خانه سالها زندگی میکنید، یک دفعه یک در مخفی پیدا میکنید و میبینید که کنار این خانه، یک خانۀ بسیار بزرگی است، یک آپارتمان شیک و تر و تمیزی، از این در مخفی است که هیچوقت از آن استفاده نکردید. یک باره یک فضای ذهنی عجیبی در اروپا ایجاد شد، اینکه آدمها میتوانستند بدون اینکه سوار کشتی شوند، بدون اینکه بخواهند به جنگ بروند، به سرزمین جدید بروند، آنجا پر از ثروت بود و این جمهور اهل فضل، این دانشورها هم از این اطلاعات جغرافیایی نه تنها از آمریکا، از جاهای دیگر به طور مداوم با همدیگر رد و بدل میکردند، یک باره انگار جغرافیا تغییر کرد، درهایی در زمین گشوده شد که تا حالا کسی به آن توجهی نکرده بود.
خیلی متفقالقول هستند که یک تأثیر بسیار عمیقی روی ذهنیت مردم اروپا گذاشت. پروتستانتیسم بوجود آمد. اینها همه باهم مرتبط هستند، من قبلاً ارتباط بین چاپ با پروتستانتیسم را در جلسۀ اول گفتم. کشف آمریکا هم همینطور ارتباط دارد با پروتستانتیسم. حالا من نمیخواهم خیلی وارد مسائل تاریخی شوم و بحث را طولانی کنم. ولی اتفاقی که افتاد این بود که سنتی که در اروپا حاکم بود، این ناگهان زیر سؤال رفت، سنت جدیدی ایجاد شد که معارض با آن کلیسایی بود که نقش پدر امت را بازی میکرد، پاپی که مستقیماً متصل به خدا بود. این دوگانگی بسیار بسیار تأثیر گذاشت در اینکه انگار یک راه دیگری به معنویت پیدا شد، راه انحصاری نیست، فقط کلیسای کاتولیک نیست که ما را به خدا وصل میکند، راه دیگری وجود دارد که این مبتنی بر این بود که مردم میتوانستند کتاب مقدس را مستقیماً بخوانند. یک چیزی که مشابه کشف آمریکاست، بوجودآمدن تلسکوپ است. این متأخر است، و در اوایل قرن هفدهم است، جایی است که این دانشوران ارتباط بسیار نزدیک با همدیگر دارند و من فکر میکنم نه خیلی زیاد تأکیدی نکردم و در همان گزارشی که از زندگی گالیله داشتم، احتمالاً متوجه این شدید که آن شور و هیجانی که تلسکوپ ایجاد کرد… من به این دلیل میخواهم رویش تأکید کنم که فکر میکنم مثل قرینۀ کشف آمریکاست. یک باره یک راه جدیدی، درهایی به آسمان باز شد. مردم متوجه شدند که اصلاً آسمان بالای سرشان آن چیزی که قبلاً فکر میکردند نبوده، بینهایت وسیعتر است، جنسش مانند جنس زمین است، مثلاً ماه کوه دارد، در حالی که قبلاً فکر میکردند اینها اشیاء بلوری و از جنس دیگری هستند. و یک باره تصویر زمینی که تغییر کرده بود، تصویر آسمان هم در ذهن مردم تغییر کرد. و آن چیزی که من اینجا یادداشت کردم خبرهای روزانه… در آن دورهای که تلسکوپ کشف میشود، قبلش هم اینطور بود ولی از آن دوره به بعد، هر روز کتاب جدید میآید، مکاتبات جدیدی میشود، آزمایشهای جدیدی میشود، گزارشهایی از یک روز میگویند که طوفانهای خورشیدی، لکههای خورشیدی را دیدند، اهلۀ زهره مشاهده شده، قمرهای… هر روز یک چیزی پیش میآید.
خیلی جالب است که یکی از بزرگترین اتفاقهای تاریخ آسمان بشر هم در همین دوره اتفاق افتاده، آن سوپرنوای بسیار پرنوری که یک دفعه در آسمان به یک مدتی ظاهر شد، به اضافۀ رفت و آمد یک تعداد ستاره دنبالهدار که در همان قرن هفدهم مشاهده شدند. مثل اینکه آسمان بالای سرمان یک سقف با چند لامپ بود، یک دفعه فهمیدیم که یک چیزی نزدیک به نامتناهی است و پر از خبرهایی است که تا حالا نمیدانستیم.
فضایی در اروپا بوجود آمد که میشود اسم انفجار اطلاعات رویش گذشت. این جمهور اهل فضل و از طریق اینها خانوادههایشان و مردم روزانه توسط اطلاعات جدید، کشفیات جدید بمباران میشدند. یک مدی بوجود آمد که من اینجا زیاد در موردش صحبت نکردم. اکسپریمنتهای علمی در ملأ عام انجام میشد. یا اکسپریمنتهایی انجام میشد، ژورنالهایی بود که این را منتشر میکرد. ژورنالهای علمی وجود داشتند که آزمایشهایی که آدمها در دور و بر اروپا انجام میدادند را در خودشان منعکس میکردند؛ اکثراً محلی بودند، یعنی انگلستان مال خودش را مینوشت. ولی در اروپا میچرخیدند و همه خبردار میشدند. آن فضای بستۀ ذهنی قرون وسطی یک باره مثل اینکه یک سدی شکسته شده باشد و یک جریان عظیمی راه افتاده باشد، یک باره از بین رفت. در هر جا که نگاه میکنید، خبرهای جدید است و اتفاقاً این واژۀ «نیو» در تمام زبانهای اروپایی یک دفعه با تراکم زیاد ظاهر میشود. شما تعداد زیادی کتاب علمی پیدا میکنید که واژۀ «نیو» در عنوانش هست. کتابهای بیکن مثلاً ارغنون نو و آتلانتیس نو. کتابهای گالیله دربارۀ دو دانش نو، یا کپلر ستارهشناسی نو. همینطور که نگاه میکنید، تعداد زیادی کتاب میبینید که در عنوان نیو آمده است. بنابراین فضای جدید، انگار یک دانش جدیدی را هم همراه خودش آورد.
[۴۵:۰۰]
یک چیزی به ذهنم رسید، یک اسلاید را رد کردم ولی بگذارید این را بگویم. یک لحظه که داشتم به این فکر میکردم که این احساس را چگونه برای شما ایجاد کنم که چقدر دوران عجیب و پرهیجانی بوده است، در همین دوران است که بعداً مردم انقلاب میکنند. مسائل اقتصادی هم هست، من نمیخواهم دربارۀ این چیزها خیلی بحث کنم. یک چیزی به ذهنم رسید که اگر بخواهیم الان این احساس را به یک نفر بدهیم که الان چه اتفاقی ممکن است بیفتد که یک دفعه ذهنیت آدمها خیلی تحتتأثیر قرار بگیرد و عوض شود، آیا امکان دارد که دوباره ما وارد یک دورهای شویم مانند قرن هفدهم و هجدهم اروپا، به ذهنم رسید که یک لحظه فکر کنید و از تخیل خودتان استفاده کنید، فکر کنید مثلاً مثالی که خیلی برای همۀ ما آشناست، میشود انواع و اقسام چیزها گفت، یک لحظه فکر کنید واقعاً یک موجود زندۀ نامرئی به اسم جن هست و یک باره اینها ظاهر شوند یا مثلاً ما عینکهایی بتوانیم درست کنیم… مثلاً همین الان که من دارم با شما صحبت میکنم، یک عینکی داشته باشم، ببینم دو تا جن هم کنار من نشستهاند. این احساسی که یک دفعه یک دری باز شود، هزاران سال است که اینها اطراف ما بودهاند و کارهایی هم میکردند و ما متوجه نبودیم. اگر میخواهید احساس مردم قرن هفدهم هجدهم را درک کنید، این تخیل را در ذهن خودتان بپرورانید بعد ضربدر صد کنید، ببینید آنها چه حال و روزی داشتند. از راههای مختلف انگار درهای جدیدی به چیزهای جدید باز میشد، از زمین و آسمان و معنویت و دین و هر چیزی که فکر کنید و بخشی از این ماجرا بوجودآمدن یک علم جدید بوده است.
در این فضای عجیب قرن هفدهم هجدهم یک علم جدیدی متولد شد؛ این علم چگونه متولد شد؟ اولین نطفههایش شاید با بیکن و اینکه… من میخواهم به این ماجرای تولد علم جدید با یک حالت فکاهی که آخرش البته به نتیجۀ غیرفکاهی میرسیم، نگاه کنم از دید آدمی که در فلسفۀ اسکولاستیک و ارسطویی پرورش پیدا کرده و خیلی هم به اصطلاح علمای ما ملّا است. اول یک آدمی به اسم بیکن آمد و پیشنهاد کرد که بیاییم یک علم جدیدی بر مبنای استقرا بسازیم. این خودش به اندازۀ کافی احمقانه و کودکانه به نظر میرسید. همه میدانند که استقرا راهی به علم به معنای واقعی کلمه نمیبرد، یعنی از دیدگاه دانشگاهی و آکادمیک خیلی واضح است که یک آدم از نظر فکری ضعیفی است که فکر میکند با یک تعداد مشاهده میتواند به شناخت برسد. ما میدانیم که با مشاهده به شناختهای جزئی میرسیم و هیچوقت به شناخت کلی نمیرسیم، بنابراین بیکن و پیشنهاداتش و تخیلاتش و نیوآتلانتیسش که یک جامعۀ ایدهآل علمی را برای خودش تصور کرده، اینها خیلی تخیلی هستند.
یک چیزی را فراموش نکنید، این اسمهایی که ما میشنویم، بیکن، گالیله، دکارت، برای ما الان بزرگ هستند، در زمان خودشان خیلیها به اینها مانند کودکانی که دارند حرفهایی را میزنند که نمیفهمند، نگاه میکردند. ما الان چون در دورانی متولد شدیم که این علم جدید بود، پیروز شده بود، اینها تبدیل به آیکنها و لجندهایی برای خودشان شدند که ما مطمئن هستیم که اینها خیلی آدمهای کاردرستی بودند. اولین پیشنهادها از بیکن آمده که میخواهد جهان را استقرایی بشناسد؛ این به اندازۀ کافی خندهدار هست. بعد از او، گالیله آمد و آن مفهوم قانون طبیعت که در قرنهای قبل به عنوان یک قانون الهیاتی مطرح شده بود، یک باره بدون اینکه هیچ دلیل روشنی داشته باشد، ادعا کرد که قوانین طبیعت همه ریاضی هستند. در علم ارسطو به هیچوجه اینگونه نبود و این حکمفرمایی ریاضیات در عالم که خیلی قدیمی در فیثاغورس دیده میشد، یک مقداری در افلاطون و ارشمیدس دیده میشود که در شناخت طبیعت به ریاضیات اهمیت میدانند. بنابراین به گالیله میشود به نوعی بازگشت به افلاطون یا ارشمیدس و دورشدن از ارسطو نگاه کرد. یک نقل قولی من از گالیله آوردم که نقل قول بسیار بسیار معروفی است که میگوید: قوانین طبیعت با زبان ریاضی نوشته شدهاند. و زبان ریاضی، حروفها و سمبلهایش مثلثها و دایرهها هستند و سایر شکلهای هندسی و بدون اینکه ما بتوانیم این سیمبلها را بفهمیم، یک کلمه از این کتاب طبیعت را نمیتوانیم درک کنیم. من این را نقل کردم برای اینکه متوجه شوید که وقتی که گالیله میگفت قوانین طبیعت ریاضی هستند، منظورش هندسه بود نه آن چیزی که بعداً به آن رسیدیم. چون معمولاً دکارت را یک عده حذف میکنند. گالیله را به نیوتن وصل میکنند و فراموش میکنند که دکارت این وسط بوده است. شاید علتش این است که نیوتن در مخالفت با دکارت کارهای خودش را انجام داد و کسانی که طرفدار دکارت بودند، با نیوتن مخالفت میکردند ولی واقعیت این است که دکارت از دو جهت تأثیر مهم خودش را روی کار نیوتن گذاشت، یکی اینکه ریاضیات را به جای هندسه، هندسۀ تحلیلی کرد. در واقع از آن مکتب جبر فرانسوی استفاده کرد و ما واقعاً با هندسۀ مثلث و دایره کاری به آن صورت نمیتوانستیم انجام بدهیم و هندسۀ تحلیلی بود که کلکولس روی آن سوار شد و توانستیم محاسباتی را که نیوتن انجام داد، انجام دهیم. و دکات فلسفۀ مکانیکی خیلی خالصی داشت که نیوتن با آن مخالفت کرد ولی فراموش نکنیم که فلسفۀ مکانیکی دکارت به نوعی احیاء اتمیسم یونانی بود، اینکه ذراتی وجود دارند.
در واقع در دکارت تصویر این شد، ذراتی هستند که بر اثر یک قوانین ریاضی حرکت میکنند و کل حرکت این ذرات عالم طبیعت را میسازد. نیوتن در بیان قوانین، فلسفۀ مکانیکی را تا حدی کنار گذاشت، به علت اینکه قانون جاذبهاش حالت اُکالت داشت، ولی فلسفۀ مکانیکی تأثیر خودش را به وضوح روی مکانیک نیوتنی گذاشت. علت اینکه من دارم در تولد علم جدید، این آدمها را اسم میبرم این است که از دید اسکولاستیک که نگاه کنیم، همۀ این حرفها مشکوک هستند. استقرا که قطعاً غلط است و به جایی نمیرسد، اینکه قوانین طبیعت ریاضی هستند معلوم نیست، فلسفۀ مکانیکیای که در واقع یکی از مسائلی که دکارت در آن هست، این است که کلاً غایتگرایی را کنار میگذارد و علتها فاعلی میشوند؛ اینها با فلسفۀ ارسطو، با ذهنیت قدیمی تعارض دارد، ریاضیات تبدیل به هندسۀ تحلیلی میشود.
یک چیزی که میخواهم روی آن تأکید کنم این است که شما یک فضای سه بعدی در کنارش یک بعد چهارم را به معنای هندسۀ تحلیلی میخواهید مدل زمان و مکان بگیرید و این کاملاً با فلسفۀ موجود و با درکی که از زمان و مکان داشتند متفاوت است. مکان را عمیقتر از این میفهمیدند. مدل دکارت برای مکان، یک مدل منسوخی است، مثل این است که شما وقتی که سه محور میگیرید و اشیاء را در آن با ذرات مادی نمایش میدهید، یک تصور ابتدایی از مکان اینجا از لحاظ فلسفی وجود دارد که انگار مکان یک چیزی است، این اشیاء را در آن گذاشتهاند.
در فلسفۀ حکمت اسلامی، در فلسفۀ قرون وسطای مسیحی، به یک تصور پیچیده و عمیقتری از مکان رسیده بودند و همینطور نسبت به زمان. شما زمان را با یک محوری که مثبت و منفی دارد مثل مکان از لحاظ ریاضی معادل با یک بعد مکانی نمایش میدهید، در واقع دکارت و نیوتن به یک چهار بعدی تخت میرسند برای بیان مدل زمان و مکان که اولاً نامتناهی است، ثانیاً زمان هم مانند مکان آنطرفی هم میشود در آن رفت؛ در واقع این مسئلۀ تایماَرو که ما همه میدانیم که برقرار است که زمان در یک جهت فقط حرکت میکند، در آن نیست. از دید یک فیلسوف که نگاه میکنید، تولد علم جدید، هر کسی آمده برای خودش یک فرضهایی بدون دلیل انجام داده که من احساسم این است که یک فیلسوف درجۀ یک در آن زمان، اینها را مانند بچههایی که میخواهند یک بازیای کنند و اصلاً نمیفهمند که چه دارند میگویند. هر چه دلشان میخواهد فرض میکنند بدون اینکه هیچ دلیلی برای آن داشته باشند و فکر میکنند اینگونه میشود طبیعت را شناخت.
یک مثالی من به ذهنم رسید که حالت فکاهی دارد. مثل اینکه یک عده بچه هستند که میخواهند یک ساعتی را تعمیر کنند یا ساعت بسازند و وسیله کم دارند. یک جا یک چرخدنده لازم دارند، مثلاً یکی از بچهها پیشنهاد میکند که این پنکیکمان را به شکل چرخدنده دربیاوریم و آنجا بگذاریم، و بعد واقعاً میگذارند. عقلشان نمیرسد که این مانند چرخدنده کار نمیکند. یک جایی یک میله میخواهند، یکی مدادش را میگذارد؛ به اندازهاش میبُرد میگذارد آنجا. من از این جهت این مثال به ذهنم رسید که مثلاً میخواهیم مکان و زمان را مدل کنیم، ریاضیاتی که بتوانیم این کار را بکنیم و مناسب باشد نداریم، دکارت میگوید حالا همین هندسۀ تحلیلی را داریم، از همین استفاده کنیم که در آن مکان و زمان پیوسته هستند، ذرات بینهایت کوچکی در آن وجود دارد که از نظر ابعاد نامتناهی هستند. این زمان میتواند به عقب هم برگردد، در مدل ریاضی مشکلی پیش نمیآید. این دقیقاً مثل همین استفاده از یک سری چیزهای دم دست است؛ چرخدنده نداریم، پنکیک بگذاریم، میله نداریم، مداد بگذاریم. این فضای آن دوران است که شاید یک آدمی اگر آن موقع زندگی میکرد، احساس میکرد، این فضایی که بوجود آمده که مرتب اخبار جدید میآید، اینها هم هیجانزده شدند و میخواهند یک بازی جدیدی را شروع کنند و کارشان به جایی نمیرسد. همانطوری که کلیسا مطمئن بود که مدل کوپرنیکی به جایی نمیرسد. و همین بازی که شروع شد، بعد یک دفعه نیوتن پیدا شد و این ساعتی که با پنکیک و اینها ساخته بودند، شروع به کارکردن کردند. یعنی جلوی از حدقهدرآمدۀ فیلسوفهای اسکولاستیکی که همۀ این چیزها به نظرشان مسخره میرسید، یک دفعه پروژۀ نیوتنی شروع شد و به نظر میآمد که همه چیز کشف شده است.
۱-۳ افسانه نیوتون
من نوشتم انفجار نور، به علت این شعر معروفی که وجود دارد که الکساندر پاپ است که میگوید طبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی شب نهان بود، خداوند گفت: نیوتن باشد و همه جا روشن شد. این یک قطعهای است که شبیه به کتاب مقدس نوشته است برای نیوتن. یک باره نیوتن آمد با همان هندسۀ تحلیلیای که معلوم نبود برای چه به عنوان مدل زمان و مکان از آن استفاده میکنیم، بدون علت غایی. فقط و فقط با تکیه بر کمیت و نه کیفیت، همۀ این چیزها کنار گذاشته شده، بدون هیچ دلیل موجهی کنار گذاشته شده است. یعنی بحث فلسفیای در آن نیست. دقیقاً مانند همان بچهها، یعنی چون ریاضیات به ما اینگونه بیشتر اجازه نمیدهد، این کارها را داریم انجام میدهیم، چون پنکیک داریم، از پنکیک استفاده میکنیم، اگر چیز دیگری داشتیم، از آن ممکن بود استفاده کنیم. یک باره نیوتن سه قانون مکانیک بیان کرد، یک قانون جاذبه هم گذاشت، کل منظومۀ شمسی و قوانین کپلر را درآورد و دهها کار دیگر هم در علم انجام داد که یکی یکی آنهایی که خودش اکسپریمنت کرد یا دیگران که برای آنها تئوری داد، بعضی چیزها را هم که پیشبینی کرد که بعداً درست از آب درآمد. بنابراین وسط آن ماجراهای کشف آمریکا و آسمان و زمین و همه جا باز شده، یک دفعه هم نور نیوتن آمد، جهان طبیعت را روشن کرد و مردم به یک حالت جنونی رسیدند از نظر اینکه دنیا دیگر واقعاً نو شد.
این یک اصطلاح «New Brave World» که برای آمریکا به کار میرود، در اروپا هم به یک معنایی یک دنیای شجاع جدیدی زاده شد که یکی از ابعاد مهمش همین علم جدیدی بود که با ظهور نیوتن به یک جای فوقالعاده جالبی رسید. من اینجا بولد کردم، نوشتم آن مبانیای که کاملاً ادهاک، دلبخواهی و دمدستی انتخاب شده بودند، یک دفعه این مبانی تثبیت شدند.
[۱:۰۰:۰۰]
دیگر سؤال از اینکه چرا کیفیت نیست، چرا علت غایی نیست، لازم نیست، ببینید که فیزیک نیوتنی کار میکند و همه جا را دارد روشن میکند. حالا یک نفر میتواند بگوید شانسی این اتفاق افتاد، همانطوری که شانسی آمریکا را کشف کردیم یا تلسکوپ در یک زمانی کشف شد. بالاخره این اتفاق عجیب علمی هم با ظهور نیوتن افتاد.
من برای اینکه این فضای عجیب علمی را نشان دهم، چند تا از این اشعار و عبارتهایی که دربارۀ نیوتن هست را نوشتم. بگذارید این لیست را بگویم. منظومۀ شمسی، یعنی آسمان را حل کرد. قوانین کپلر را بدست آورد، چیزهایی که شاید خیلی معروف نباشد این است که در کتاب نورش خیلی چیزها، اکسپریمنتهایی در مورد نور انجام داد؛ رنگینکمان، این چیزی که مردم هزاران سال میدیدند، فکر میکردند که زیرش گنج است یا هر چیزی است، رنگینکمان را توضیح داد. جذر و مد را توضیح داد، پیشبینی کرد که زمین قطبینش باید یک مقدار فرورفته باشد، بعدها رفتند اندازه گرفتند و دیدند درست است. براساس قوانین فیزیک نیوتن حدس زدند که یک سیارهای باید به اسم نپتون، با محاسبه حدس زدند که باید وجود داشته باشد، در فلانجا نگاه کردند و پیدایش کردند. و دهها مورد به این شکل که یک افسانهای از نیوتن بوجود آورد که یک مثل یک پیامبر، مثل ظهور یک شخصیت آسمانی که اتفاقاً نیوتن در شب کریسمس در سال ۱۶۴۲ به دنیا آمد و این همان سالی است که گالیله از دنیا رفت، بنابراین چه برای مسیحیان میتواند یک موجود افسانهای باشد و چه برای هندوها که قائل به تناسخ هستند میتواند ادامۀ روح گالیله باشد که اینجا ظهور کرده است. مخصوصاً این شب کریسمس به دنیاآمدنش خیلی خیلی نکتۀ جالبی است و در همان دوران هم این مسئله مطرح بوده که او کریسمسزاده است. در واقع همتای مسیح در دوران مدرن است. در این مجسمهای که در کالج ترینیتی، جایی که نیوتن آنجا کار میکرد، از او ساختند، زیرش یک عبارت لاتین نوشته شده که معنیاش این است که کسی در نبوغ از همۀ انسانها پیشی گرفت؛ این همۀ انسانها شامل حضرت مسیح هم میشود، حالا البته اگر بحث نبوغ باشد. یک شعر معروفی از وُردزوُرث است، دربارۀ همین مجسمه گفته است که جایی که مجسمۀ نیوتن ایستاده، با چهرۀ بلورین و آرامش، نشانی مرمرین از ذهنی است که تا ابد در دریاهای شگفت تفکر به تنهایی سیر میکند. من این شعر را آوردم، برای اینکه روی این تأکید کنم که به طور باورنکردنی نیوتن از دوران خودش جلو بود. خودش کلکیولس بوجود آورده بود و… من ماجرای کشف قانون جاذبه را که بگویم، این حس به شما منتقل میشود که یک نفر در این دنیا است که یک سری محاسبات را میتواند انجام بدهد؛ الان ما دیگر چنین پدیدهای نداریم.
یک داستان معروف هست دربارۀ برنولی، ریاضیدان بزرگ سوئیسی. برنولی یک مسئلهای را چاپ کرد و فکر میکنم برایش جایزه گذاشته بودند. نیوتن، من نمیدانم چقدر در موردش میدانید، شخصیت بسیار عجیب و غریبی بود که کلاً تمایل به انتشار آثار خودش در زمینههای ریاضی فیزیک و اینها زیاد نداشت، خیلی مشغول الهیات و کارهای دیگر بود و حتی همین ماجرای قانون جاذبه و نوشتن پرینسیپیا هم داستان دارد که بالاخره راضی شد که چنین کاری بکند، بنویسد و چاپ شود. داستان این است که برنولی آن را چاپ کرد. این مسئله مدتها در اروپا بود که کسی نمیتوانست حل کند. یک روزی یکی از دوستان نیوتن آمد و به نیوتن گفت چنین مسئلهای هست. میگویند شب به خانهاش رفت و نشست آن را حل کرد و بدون اینکه اسم خودش را ببرد چاپ کرد. راهحلش که منتشر شد، میگویند: برنولی وقتی که دید، گفت: این را نیوتن حل کرده است! این جملۀ معروف را از برنولی نقل میکنند که من شیر را از اثر پنجهاش میشناسم. این حس افسانهوار نیوتن که فوقالعاده در دوران خودش از نظر علمی از دیگران جلوتر بوده، حتی از یک آدم درجۀ یکی مانند برنولی یک واقعیت است. این جمله را نقل کردم به علت اینکه این از مقدمۀ چاپ دوم پرینسیپیا است. میخواهم این را بگویم که فکر نکنید که نیوتن مرد و تبدیل به افسانه شد، نیوتن در ابتدا، یعنی چند سال بعد از چاپ پرینسیپیا تبدیل به افسانه در اروپا شد. این عبارت مقدمۀ پرینسیپیا میگوید که: اکنون دروازه گشوده گشته است، اکنون میتوانیم آزادانه به معرفت رازهای پنهان و عجایب اشیاء طبیعی پی ببریم. میبینید که آن حس اینکه رازها را داریم کشف میکنیم و تبیین میکنیم وجود دارد، در خود نیوتن هم رگههایش وجود دارد. که این بعداً برای بقیۀ فیزیکدانها خیلی واضح و آشکار میشود. جملهای از لاپلاس است که میگوید: هر مشکلی در نظریۀ نیوتن یک پیروزی جدیدی برای نظریه به بار میآورد. هر کسی یک جایی، یک اکسپریمنتی دارد، فکر میکند که یک اشکالی پیدا کرده، بعداً معلوم میشود که اتفاقاً آنجا نظریه خیلی خوب کار میکند. یکی دو بار تا حالا به آن اشاره کردم. ۱۷۸۱ هرشل سیارۀ اورانوس را کشف میکند و مدار سیارۀ اورانوس را که بعد از یک مدتی دقیق رصد میکنند، با نظریۀ نیوتن همخوانی ندارد و آدمی به اسم بوار رسماً اعلام میکند که به نظر میرسد که قانون جاذبۀ نیوتن در فواصل دور برقرار نیست، یعنی همینطور که دور میشویم، کم کم دیگر قانون تقریبی میشود و درست کار نمیکند. یک ریاضیدان فرانسوی به اسم لو وریه پیشنهاد میکند که شاید یک سیارهای بعد از اورانوس وجود دارد که تأثیر جاذبۀ آن است که مدار اورانوس به این شکل شده است. با محاسباتی که شهرت تاریخی دارند، به علت اینکه اولین نمونۀ محاسبات عددی خیلی مفصل و جالب هستند، با محاسباتی نشان میدهد که احتمالاً این سیاره به چه اندازهای است و کجا قرار دارد. و ۱۸۴۶ همانجایی که آن محاسبه کرده بود را در یک شبی گفته بود که این شب باید آنجا را نگاه کنید، نگاه کردند و سیارۀ نپتون را کشف کردند. و افسانۀ نیوتن قدرتمندتر شد.
در زمان نیوتن دو گونه مخالفت وجود داشته است. الان ما میدانیم که همۀ چیزهایی که نیوتن گفته است غلط است. نیروی جاذبه وجود ندارد، فرمولش آن نیست. حالا جلوتر من توضیح میدهم که اصلاً محاسباتش اشکال داشته است و هزار تا گیر در فیزیک نیوتنی وجود دارد. هر چند از دوران خودش به نحوی جلو است ولی خیلی ایراد دارد. در زمان خود نیوتن، دو گونه مخالفت وجود داشت، یکی آدمهایی مانند لایبنیتس و هویگنس و اینها بودند که احساس میکردند که نیروی جاذبه کاملاً واضح است که وجود ندارد، یک کیفیت خفیه است و… الان شما چون در بچگی شنیدید، شگفتی آن را احساس نمیکنید که اصلاً یعنی چه که این اجرام آسمانی از راه دور همدیگر را دارند میکشند، یک نیرویی به هم وارد میکنند. بسیار بسیار تصور عجیب و غیر واقعی و حالت خرافی به نظر میرسد دارد. هویگنس و لایبنتیس و یک عدهای از دانشمندان بزرگ آن دوران، به دلیل تبعیت از دکارت و فلسفۀ مکانیکی خالصی که به آن اعتقاد داشتند، چنین نیرویی را نمیتوانستند باور کنند و مخالفت میکردند. این جملۀ هویگنس معروف است که میگوید: اصل جاذبه به نظر من محال میآید. در مورد نیوتن گفته است که او چگونه توانست به خودش زحمت چنین تحقیقات گسترده و محاسبات پیچیدهای را بدهد که هیچ پایه و اساسی ندارد. آدمهایی مانند لایبنیتس و هویگنس در آن دوران عادت نداشتند که اکسیوماتیک کار کنند. انتظار داشتند که اول یک توضیحی دربارۀ اینکه این نیروی جاذبه چیست، وجود داشته باشد، لااقل محال به نظر نرسد، بعداً بروند محاسبه انجام بدهند. این آن پروژۀ جدید نیوتنی بود که این کار را به این شکل انجام میداد که اول برویم فرمولها را کشف کنیم، بعداً ببینیم که چه تعبیری میتوانیم برای فرمولها پیدا کنیم. الان هم فیزیک همینطور کار میکند.
مخالفت دوم از طرف آدمهایی مانند بارکلی بود که به دلیل همان نکتۀ سادهای که با استقراء نمیشود به یک حکم کلی رسید، به وضوح این را میدیدند که کاری که نیوتن دارد انجام میدهد، یک ابزار محاسباتی است برای توصیف و پیشگویی رفتارهای طبیعت و نه برای تبیین. ما الان میدانیم که بارکلی حق داشت و هویگنس و لایبنیتس از نظر فلسفۀ مکانیکی اگر حق نداشتند، ولی در اینکه نیروی جاذبه وجود ندارد، حق داشتند که به نظرشان محال میرسید و عقلشان انگار بد کار نمیکرد. ولی نکتهای که میخواهم رویش تأکید کنم این است که در همان دوران آدمهایی مانند بارکلی بودند که به وضوح میدانستند که تنها چیزی که علم به ما میدهد، یک ابزار محاسبه و پیشگویی است و نه یک ابزاری برای تبیین و شناخته طبیعت.
طبیعی است که هیچکس این حرفها را گوش نمیکرد، مخصوصاً حرفهای آدمهایی مانند بارکلی را که خیلی معروف نبودند. لایبنیتس و هویگنس اینقدر پرستیژ داشتند که بالاخره وارد بحث با نیوتن شدند، نامه رد و بدل کردند، مقاله بر علیه همدیگر نوشتند و حرفهایشان شنیده میشد، چون به دکارت تکیه داشتند. لااقل زمینههای علمی قبلیای وجود داشت ولی آدمهایی مانند بارکلی خیلی حاشیهای بودند در حالی که داشتند حرف حساب میزدند. من در مورد بارکلی یک مثالی به ذهنم رسید. فکر کنید یک تیم فوتبال است، یک مربیای آمده و تیم دارد با یک شیوۀ جدیدی بازی میکند و همینطور شش تا و هفت تا دارد به همۀ تیمهای مقابل گل میزند، یک مربی یا منتقد ورزشی بیاید و شروع به انتقادکردن کند که این روش بازی ایرادهایی دارد. دفاعش مشکلاتی دارد و این بالاخره ادامه پیدا کند، فرض کنید به مشکل برمیخورد و این حرفها. چه کسی میآید حرف این آدم را باور کند در حالی این هیجانها ایجاد شده است. دویست سال بعد از نیوتن همینطور دارند از کلکیولس و فیزیک نیوتنی استفاده میکنند و چیز کشف میکنند، بیاید حرف یک آدمی را گوش دهد که میگوید ممکن است در آینده مشکلی پیش بیاید. آن روزی که آن تیم شروع به شش تا شش تا گلخوردن کند است که ما برمیگردیم و میفهمیم که بارکلی حرف ساده و خیلی حرف حسابی میزد. بالاخره این مخالفتهای زمان نیوتن با وجود منطقیبودن به دلیل آن شور و هیجانی که ایجاد شده بود شنیده نمیشد.
من فضایی را ترسیم کردم که در آن توهم لاپلاسی بوجود آمده بود. فضایی از اینکه همه چیز تمام شده است، تئوری آو اوریثینگ داریم. صد تا کلاغ سیاه هم ما را به این نتیجه نمیرسانند که همۀ کلاغها سیاه هستند، ولی این دفعه حکم کلیای که گیر آوردیم درست به نظر میرسد، نمیدانیم نیروی جاذبه چیست ولی اشکال ندارد، میدانیم که وجود دارد. حداقل یک بخشی از آن که خیلی جنبۀ متافیزیکی ندارد، در این فضا، یادشان رفت که استقرایی بوده و به اندازۀ کافی تست نشده و ممکن است یک روزی فروبپاشد، واقعاً چنین احساسی وجود نداشت، در تمام قرن نوزدهم هم دیگر وجود ندارد. یعنی دو قرن مردم با این احساس که تئوری آو اوریثینگ در مورد طبیعت دارند زندگی کردند. نه اینکه نمیفهمند که نیروی جاذبه را نفهمیدند که چیست، ولی به نظرشان میآید که یک چیزی هست. عجیب است، یعنی به علت اینکه یک چیزی هست، یک انتولوژیای باید برای قائل شوند یا اتر وجود دارد. بالاخره یک چیزی دارد این نیرو را منتقل میکند، حالا طبیعی یا ماوراءالطبیعی فرض بر طبیعیبودنش هم بگذارید، باید یک چیزی گفته شود ولی در آن هیاهوی کشفیات این مسئل فراموش شد. من سعی کردم آن فضای ذهنیای که در آن این اتفاقات افتاده را بیان کنم.
۲-۳ ادعا بودن افسانه نیوتن
حالا برویم سراغ افسانۀ نیوتن با علامت تعجب. من میخواهم سعی کنم به شما بگویم که افسانه از اولش کمی الکی است، یعنی اصلاً فیزیک نیوتنی آن موفقیتی که ادعا میشود و من الان با هیجان توضیح دادم که چقدر عالی کار کردند را ندارد.
[۱:۱۵:۰۰]
در واقع ما الان به وضوح میدانیم که همۀ حرفهایی که نیوتن زده غلط بوده است، نه نیروی جاذبه وجود داشته، نه فرمولش آن است، نه نور آن چیزی بوده که نیوتن گفته است و نه هیچچیز. تقریباً شانس هم نیاورده که یک حرف درست بزند. هر چیزی که گفته اشتباه درآمده است. چیزی که من میخواهم بگویم این است که مسئله فراتر از این حرفهاست. یعنی در همان زمان، در مورد اینکه نیوتن چکار کرده اغراق شده است. من میخواهم کمی فوکوس کنیم روی اینکه نیوتن در مورد مکانیک سماوی چکار انجام داد و کمی شما را به تردید بیندازم که آیا نیوتن، این حالتی که یک نیرو پیدا شده و همه چیز را دارد نشان میدهد، منظومۀ شمسی را حل کرده واقعاً وجود داشته است.
حالا به شوخی این درخت سیبی که ادعا میشود که یک سیبی روی سر نیوتن افتاده و فکر کرده که نیروی جاذبه وجود دارد، از همان لحظه اشتباه کرد. یعنی نشسته بود، فکر کرد که یک نیرویی این سیب را از آن بالا روی سرش انداخته است، در حالی که ما الان میدانیم، نیرویی به آن سیب وارد نشده بود. من این را به عنوان شوخی اینجا آوردم که همان لحظۀ ابتداییاش در واقع با یک توهمی همراه بوده است. چون در مکانیکش، اجسام بر اثر نیرو حرکت میکردند، فکر کرد که اینجا هم حتماً سقوط آزاد در اثر یک نیرویی است، پس چه چیزی این نیرو را وارد کرده، لابد زمین وارد کرده، بنابراین نیروی جاذبه وجود داشته است؛ این کلاً از این افسانههای ساختگی است. به احتمال بسیار زیاد چنین سیبی وجود نداشته و ما میدانیم که نیوتن هم به صورت دیگری به نیروی جاذبۀ خودش رسیده است که الان در موردش صحبت میکنم.
ماجرای واقعی چیست؟ ماجرای واقعی این است که هوک، هالی و ورن، این سه از انجمن سلطنتی انگلستان بودند که هوک احتمالاً میدانید ماجراهای اختلافات و درگیریهایی با نیوتن سر بعضی از مسائل علمی داشت که نیوتن را متهم به این میکرد که کارش را دزدیده و از این حرفها. در زمانی که هوک رئیس انجمن شده بود، هوک و هالی و ورن یک شرطبندیای کردند سر اینکه فکر میکردند اگر قانون جاذبۀ عکس مجذور برقرار باشد، مدارهای سیارات اگر محاسبه کنیم بیضی درمیآید و نزدیک به قوانین کپلر میشود. دقیقاً همانطور گفتم، هیچ کس در آن زمان به غیر از نیوتن امکان نداشت که بتواند چنین مسئلهای را حل کند. و اینها هم واقعاً شرطبندی کرده بودند؛ یعنی فلان قدر شلینگ شرط بسته بودند، من نمیدانم که کدام یکی از آنها گفته بود میشود و کدام یکی گفته بود نمیشود. به نیوتن مراجعه کردند و از او خواستند که این را توضیح بدهد. فکر میکنم داستان این است که وقتی به نیوتن گفتند، گفت: بله، بیضی درمیآید. و گفت من این را قبلاً را حساب کردم. اگر اشتباه نکنم، من این قسمت را مطمئن نیستم. این استارت محاسبات نیوتن برای مدارات و انتشار آن را زد و نیوتن شروع به نوشتن معادلاتی کرد که نشان میداد که اگر چنین نیروی جاذبهای وجود داشته باشد، آنوقت این نیروی جاذبه مدارهای بیضی میدهد، خورشید در یک کانون قرار میگیرد و قوانین کپلر درست درمیآید.
اما آیا نیوتن مدارها را واقعاً محاسبه کرد؟ واقعیت این است که برای محاسبۀ مدارها، طبق قوانین مکانیک نیوتنی، شما نیاز دارید که جرم سیارهها را بدانید؛ جرم خورشید، زمین و اینها را محاسبه کنید. راه ساده و سرراست برای محاسبۀ جرم سیارات وجود نداشت. نمیدانم که هیچکدام از شما تا به حال به این فکر کردید که قانون جاذبۀ نیوتن احتیاج به حاصلضرب جرمها دارد، ما از کجا میدانیم که برجیس جرمش چقدر است؟ نیوتن یک راه هوشمندانهای در پرینسیپیا برای محاسبۀ جرم سیارات مفروضاتی ارائه کرد و محاسباتی انجام داد و آن چیزی که اکثراً مردم نمیدانند این است که در هر چاپ محاسباتش را تغییر داد و ریوایز کرد و نهایتاً هم به نتیجۀ اشتباه رسید. یعنی جرمهایی که برای سیارات محاسبه کرد، درست نبود و اصلاً مدارها به آن معنا که فکر کنید که توانسته مدارها را دربیاورد، به هیچوجه اینگونه نبود. فقط کاری که انجام داد این بود که نشان داد که با قانون عکس مجذور، میتواند چیزی شبیه قوانین کپلر را دربیاورد، بدون اینکه مدارها و جای قرارگرفتن سیارات را بتواند حساب کند. و حتی همین هم در واقع درست نیست. این جدول جرم سیارات منظومۀ شمسی و خورشید است که ناسا منتشر کرده است، تا جایی که من میدانم، جرمها را با استفاده از قانون جاذبه محاسبه میکنند. فکر کنید یک ماهوارهای اگر اطراف زهره شروع به چرخیدن کند، جرم آن را میدانید، بعد با قوانین نیوتن میتوانیم حدوداً بگوییم که جرم زهره چقدر است. من نمیدانم این جدول را ناسا چگونه محاسبه کرده است. به هر حال اگر یک مقدار فکر کنید، میفهمید که محاسبۀ جرم سیاراتی که ابعادشان را میدانیم ولی جرم حجمیشان را کامل نمیدانیم، کار سادهای نیست، باید از تئوریهایی استفاده کنیم. هنوز هم که هنوز است در واقع این مسئله، مسئلۀ بغرنجی است. من واقعاً نمیدانم این محاسبات چگونه انجام شده است. تا جایی که من میدانم از قانون جاذبه استفاده میکنند. در خود محاسبۀ جرم، قانون جاذبه دخالت میکند، بنابراین اینجا یک نوع دور وجود دارد، به علت اینکه من فرض میکنم قانون جاذبه درست است، بعد جرم را حساب میکنم، بعد مدار درست در میآید. حتماً شواهد دیگری هم هست.
چیزی که من میخواهم بگویم این است که در زمان نیوتن، مطلقاً ما راه غیر دوری، راه درستی برای محاسبۀ جرم نداشتیم و نیوتن هم محاسباتش اشتباه بود، بنابراین مدارها را بدست نیاورد. بیشتر از این، پایداری منظومۀ شمسی را که بدست نیاورد، خودش هم این را نقل کرد و بعدها لاپلاس و دیگران درستش کردند. مسئله این است که مدار عطارد را هم نمیتوانست… مدار عطارد، این شکلی که من اینجا گذاشتم، یک چیزی به این شکل است که اصلاً معلوم نیست که چرا اینگونه حرکت میکند. در زمان نیوتن هنوز اورانوس و نپتون و پلوتون وجود نداشتند، شش سیاره بود. و یکی هم عطارد بود که آن هم مدار عجیب و غریبی داشت. من میخواهم ذهنیت شما را کمی از اینکه آسمان حل شده دور کنم. حتی در مکانیک سماوی لاپلاس هنوز چنین مجهول بزرگی وجود دارد که چرا عطارد اینگونه حرکت میکند. و این مسئله مشابه همان مسئلهای که برای نپتون پیش آمد، سعی کردند با فرض یک سیارهای به اسم ولکان، این را توجیه کنند و هر چه نگاه کردند، ولکان را ندیدند و نهایتاً معلوم شد که به هیچوجه با نظریۀ جاذبۀ نیوتن چنین مداری بوجود نمیآید و این یک مثال نقض واضح برای مکانیک نیوتنی و قانون جاذبهاش است. و انیشتین سال 1915 این مدار را با نظریۀ نسبیت عام توانست دربیاورد. پس از شش سیاره، یکی کاملاً خارج از محدوده بود. بقیه هم مدارهایشان محاسبه نشده بود. نمیدانم توانستم این احساس را بیان کنم.
در مورد نور هم نظریهاش غلط بود. یک اغراق و اورریئکشنی من میل دارم ببینید اینکه در قرن هجدهم یک دفعه این شور و هیجانی که ایجاد شد که نور آمد و همه چیز را دیدیم و اینها. مهمترین ادعا که بدستآوردن نظم منظومۀ شمسی است، نه تنها انجام نشده بود، قابل انجام نبود. یعنی اولین سیاره مشکلی داشت که قابل حل نبود و حل نشد مگر اینکه نظریه را کلاً عوض کردند. اگر این را ببینید، میخواهم یک بار دیگر برگردیم، چرا این اغراق ایجاد شده؟ چرا اینگونه است؟ چرا این برخورد بوجود آمده که این توهمات ایجاد شده است؟ یک بار این است که بگویم که واقعاً یک نوری آمد، یک چیزی را دیدند، یک بار اینکه فکر کردند و دوست داشتند که ببینید که یک نوری آمده است. بنابراین نکتهای که اینجا وجود دارد این است که از همین قرن هجدهم، شما این را به عنوان یک ویژگی علم جدید در ذهن خودتان تثبیت کنید که از روز اول، از گالیله که شروع کنیم، نیوتن، لاپلاس، تا امروز همیشه دانشمندان دارند بسیار بیشتر از اینکه بدست آوردند را ارائه میکنند و ادعا میکنند؛ یعنی اغراق و گزافهگویی جزء جدانشدنی علم جدید بوده و هست. این چیزی است که احتیاج به توجیه دارد. در واقع واقعاً فکر میکردند که آسمان را حل کردند، الان شما نگاه کنید، مثلاً فرض کنید در زیستشناسی، هزاران مشکل وجود دارد. مثلاً در مورد پیدایش حیات، حتی در نظریۀ تکاملی که اینقدر رویش کار شده ولی چیزی که از زیستشناسان میشنوید این است که انگار همه چیز تمام شده است. همیشه انگار همه چیز تمام شده است. در فیزیک، انگار در یک قدمی تئوری آو اوریثینگ هستیم و اگر الان نظریۀ نسبیت انیشتین را با نظریۀ کوانتوم بتوانیم تلفیق کنیم، کل جهان حل شد. همیشه این احساس یا تمام شده یا در یک قدمی آن هستیم در دانشمندان وجود داشته و همین را هم ابراز کردند. در واقع شاید عامل اصلی توهم لاپلاسی این است و احتیاج به توجیه دارد. من این حرفها را زدم برای اینکه این ماجرا را به یک زمینۀ تاریخی وصل کنم و این را در ذهنتان ایجاد کنم.
۴- شکلگیری جامعۀ علمی براساس این علم جدید
من میخواهم برگردم دوباره یک بار به ماجرایی که عنوانش را میتوانیم بگذاریم «شکلگیری جامعۀ علمی براساس این علم جدید» و سعی کنم به شما بگویم که یک اتفاق نویی در اروپا افتاد که یک جامعۀ علمی درست شد که این ویژگی در واقع ویژگیای است همیشه همراهش بوده و هست. دو عبارت اینجا نقل کردم که یکی از یک پند قرون وسطایی که در دانشگاههای قرون وسطی به آن مدام اشاره میشد که معرفت، دانش یک موهبتی از جانب خداست، پس نباید فروخته شود. شما نباید درس که میدهی، پول بگیری برای درسدادن. نباید کتاب مینویسی، برای کتاب خودت پول درخواست کنی. و ساموئل جانسون یکی از این دانشوران قرن هجدهم، این جملۀ معروف از او نقل میشود که تعلیم و تعلم خود یک تجارت است. از قرون میانه تا قرن هجدهم، یک راهی بین پولدرآوردن از دانش و پولدرنیاوردن از دانش طی شد. در واقع ما با یک پدیدهای در اروپا سروکار داریم که اسمش را میشود گذاشت کالاییشدن دانش. دانش تبدیل به یک کالایی شد که خرید و فروش میشود، کتاب خرید و فروش میشود و از آن پول درمیآوریم.
من یک بار دیگر میخواهم برگردم، دوباره برویم سراغ اختراع چاپ؛ همه چیز به همین اختراع چاپ در اروپا برمیگردد. نمیدانم میدانید یا نه که مسلمانان به دلایلی قرنها از چاپ دوری کردند. شما میخواهید ببینید ما کی از اروپا عقب افتادیم، بروید دنبال اینکه چرا تا قرن نوزدهم در استانبول، یک چاپخانه درست شده است. چرا این تفنگ و توپ و اینها را خوب اقتباس کردیم. در واقع امپراطوری عثمانی به آن قسمتهای تکنولوژیک علاقه داشت ولی به چاپ رسماً علاقه نداشتند و احتراز میکردند. و همه چیز در اروپا برمیگردد به اختراع چاپ. چاپ اختراع شد و کتابنوشتن و کتاب چاپکردن تبدیل شد به یک کار تجاریای که با موفقیتهای خوبی همراه بود. در مورد کتاب کوپرنیک شاید تعجب کنید، الان در موزهها و کتابخانههای دنیا، ششصد نسخۀ سالم از کتاب کوپرنیک وجود دارد؛ از چاپ اول و دوم کتاب کوپرنیک؛ ما نمیدانیم چقدر چاپ شده است. ولی ببینید در ۱۵۴۰ به بعد یک کتاب بسیار فنی در زمینۀ ستارهشناسی که به هیچوجه برای عموم مردم نوشته نشده است. ببینید چه خبر است که یک کتاب چند هزار سال نسخه در اروپا چاپ شده که ششصد نسخۀ سالم از آن هنوز موجود است.
[۱:۳۰:۰۰]
تعجب نکنید نمایشگاه کتاب فرانکفورد در زمان کپلر افتتاح شده بود، وجود داشت، کپلر کتاب خودش را شخصاً به فرانکفورد برد و در غرفهای عرضه کرد و فروخت. کتاب گالیله، همین کتاب Starry Messenger، که best seller دوران خودش در همۀ کتابهای غیر از بایبل است، نمونۀ یک موفقیت تجاری با استفاده از نوشتن کتاب است. حداقل از قرن شانزدهم و هفدهم از کتابنوشتن پول درمیآمد. گاهی پول خوب و حسابی هم درمیآمد. شما در قرن هفدهم و هجدهم میبینید که تقریباً همۀ کشورهای اروپا به تدریج قانون کپیرایت و قانون ثبتاختراع و پتنتکردن گذاشته میشود. اگر یادتان باشد، گالیله از یکی از همکاران خودش برای تقلید تقلب علمی شکایت کرد و طرف را از دانشگاه بیرون انداختند. در ایتالیا، انگلستان، همینطور به تدریج، فرانسه، آلمان، قوانین ثبت اختراع و کپیرایت وجود داشت. در مجموع شما ظرف یکی دو قرن میبینید که علم به فروش میرسد. این اولین بار در تاریخ است که چنین اتفاقی میافتد و در کنار این کالاشدن علم، یک جامعۀ علمیای شکل میگیرد. در واقع برای اولین بار علم به همین معنایی که ما میشناسیم، ساینس، یعنی مثلاً دانستن فیزیک، دانستن ریاضی، اینها همه تبدیل به حرفه میشود. اینها با درسدادن، با کارکردن در دانشگاهها و نوشتن کتاب پول درمیآورند و مرتب میبینید که حجم علم زیاد میشود و دانش تخصصیتر میشود. دانش تخصصی نتیجهاش این است که شما به آدمهایی در قرن هفدهم و هجدهم میرسید که مثلاً فیزیک بلد هستند ولی فلسفه نخواندهاند و خوب بلد نیستند. در انتهای قرن هجدهم آدمهایی داریم که هیچ فلسفه بلد نیستند. در انتهای قرن هفدهم آدمهایی داریم که خوب فلسفه بلد نیستند. بنابراین علم تخصصی میشود، تبدیل به حرفه میشود و آدمها میروند که مثل یک حرفه، دانش را یاد بگیرند برای اینکه شغلهای دانشگاهی برای آنها هست و در انجمنهای علمی میتوانند عضو شوند و از طریق انجمنهای علمی درآمد برای خودشان ایجاد کنند. قبل از علم پزشکی حرفه بود، مهندسی حرفه بود ولی علم به این معنایی که ما امروز میشناسیم حرفه نبود. ما فیزیکدان و ریاضیدان به این معنایی که امروز میشناسیم نداشتیم، یک اتفاقی که در اروپا میافتد. بنّاها انجمن داشتند و یک حرفهای بودند.
من اینجا مخصوصاً به یک تاریخی اشاره کردم؛ ۱۵۱۸، کالج پزشکان لندن تشکیل شد. کالج پزشکال لندن، به این دلیل تشکیل شد، مثل یک سندیکا که از حقوق پزشکان دفاع کند و مخصوصاً مسئله این بود که چه کسی حق طبابت دارند و چه کسی ندارد. در واقع آدمهایی که پزشکی خوانده بودند که در دانشگاههای معتبر آن زمان فارغالتحصیل شده بودند میخواستند جلوی پزشکشدن و ادعای پزشکیکردن آدمهایی که تجربی یاد گرفتند را بگیرند. و کالجی تشکیل دادند که عضویت در آن شرایطی داشت و توسط این کالج پزشکیکردن منحصر میشد که آن شرایط را ارضا کند. این اتفاقی که در مورد پزشکی در قرن شانزدهم افتاد، کم کم در قرن هجدهم برای سایر رشتههای علمی که قبلاً به این شکل نبودند افتاد. ماجرای تاریخی مهم بوجودآمدن انجمنهای علمی است که از قرن هفدهم این انجمنها شروع به شکلگیری کردند و در قرن هجدهم این ماجرا به اوج خودش رسید. اینها وقایع تاریخی مشخصی است که به یک اتفاق محتوایی در درون علم منجر شده و از آن زمان تا الان هم باقی است و مهم است که این چیزها را بشناسید.
اولین انجمن علمی، اولین آکادمی علمی، آکادمیای که در ۱۶۲۰ در رم با محوریت گالیله یا با عضویت گالیله بوجود آمده است و این آکادمیها مستقل از دانشگاههای آن دوران بودند که وابسته به کلیسا بود. در واقع این آکادمیها بیشتر محل این دانش جدید بودند؛ دانشی که خیلی راه به دانشگاهها هنوز پیدا نکرده بود. گالیله در کتاب محاورۀ خودش واژۀ آکادمیسین را برای آن شخصیتی که نمایندۀ خودش است به کار برد. در واقع اینها هویت خودشان را آکادمیسین میشناختند. در پاریس یک فردی به اسم مرسن بود که آکادمی تشکیل نداد ولی عملاً دور و بر خودش یک انجمنمانندی بوجود آورد. ۱۶۵۷ آکادمی چینیتو هست. ۱۶۶۰ انجمن سلطنتی انگلستان است که به نوعی پیروان بیکن بودند و رسماً در جلسات الگویشان همان کتابهای بیکن و اکسپریمنتال کارکردن بود و خودشان را از فلسفه و متافیزیک به معنای آن روزی سعی میکردند دور نگه دارند و در اساسنامۀ خودشان صراحتاً این را قید کردند. ۱۶۶۳ برای اولین بار در کمبریج کرسی ریاضیات افتتاح شده که این برای خیلیها ممکن است عجیب باشد. ریاضی در کمبریج درس داده نمیشد. ۱۶۶۶ آکادمی علوم فرانسه هست که دولتی بود. انجمن سلطنتی هم دولتی بود ولی آن مقدار وابستگیاش به دولت مثل آکادمی علوم فرانسه نیست. آکادمی علوم فرانسه به دلیل وابستگی و حمایت مالی دولت خیلی پولدار بود، پروژههای بزرگ انجام میداد مانند همان ماجرای مترکردن زمین و چیزهای مشابه به آن بسیار زیاد انجام دادند و به دلیل این پولداربودن آکادمی علوم فرانسه بعد از مدتی لیدر علم در اروپا شد. ۱۶۶۷ رصدخانۀ پاریس با کمک مالی دولت تشکیل شده است. و این را نوشتم به علت اینکه آن قدرت مالی پشت سر آکادمی علوم فرانسه را قبل از انقلاب فرانسه ببینید. و بعد هم همچنان ادامه پیدا کرد خوشبختانه.
یک نامهای از دولت وقت فرانسه به آکادمی علوم فرانسه وجود دارد که در آن نمایندۀ دولت صراحتاً از اعضای آکادمی علوم فرانسه خواسته است که از کنجکاویهای بیمورد و بازیهای کودکانه دوری کنند و به علومی بپردازند که برای دولت و شاه مفید باشد. من این را قید کردم، آنجا یادداشت کردم که به شما بگویم، به علت اینکه ببیینید که این حمایتها که از طریق دولت انجام میشد بدون طمع نبود و یکطور شکلدادن و جهتدهی به تحقیقات علمی از همان زمان شروع شده و الان هم ادامه دارد. معمولاً وقتی که در کتابها حرف از انقلاب علمی و شکلگیری علم جدید میشود، همهاش حرف از آدمهایی مانند گالیله و کارهای علمیشان است؛ این روندهایی که در جامعه شکل گرفته، اهمیتش از آن آدمها شاید از جهتی خیلی بیشتر است. ما علم بدون جامعۀ علمی و آکادمی نداشتیم و نداریم. در واقع هویت علمیای که بوجود آمد، نتیجۀ این تحولات اجتماعیای بود که حول و حوش کار علمی شکل گرفت. قرن هجدهم را که رسماً میگویند قرن فرهنگستان و قرن آکادمیها. صدها آکادمی در قرن هجدهم تأسیس شد. در سراسر اروپا، در انگلستان یک آماری وجود دارد، ششصد آکادمی در بازدۀ زمان مشخصی تأسیس شده است. و نهایتاً کنار این شکلگیری جامعۀ علمی، شما تلاش برای عمومیشدن علم را هم میبینید، کتابهای درسی نوشته میشود، کم کم علم جدید وارد محتوای آموزش عمومی میشود به اضافۀ اینکه یک سری کتابهای عامهفهم نوشته میشود. مثلاً کتاب معروفی بعد از نیوتن درمیآید تحت عنوان «Newtonianism for the ladies»، علم نیوتنی برای خانمها. و آنجا بیشتر اپتیک یاد میدهد ولی نمونۀ یک کتاب موفق علمی است که بارها چاپ شده و هزاران نسخه فروش رفته است، فقط هم البته خانمها نخواندند و این فضای قرن هجدهم است که یک عدهای هم هستند که با سادهسازی علم برای عموم مردم سعی میکنند که تجارت کنند.
۵- دانشمند به مثابه روحانی
من میخواهم بگویم که آن ویژگی عجیبی که در جامعۀ علمی بوجود آمد، آن اغراقی که در مورد نیوتن شد، منشأ آنها این است که یک طبقۀ جدید در اروپا بوجود آمد؛ طبقهای که شبیه روحانیت برای دین بود. یعنی همانطوری که روحانیت یک دین تلاش میکند که خودش را موفق و وصل به خداوند نشان دهد و مشروعیتش را از این میگیرد، ما در اروپا یک طبقۀ جدیدی که منافع اقتصادی داشت، در واقع یک هویت اجتماعی جدید بود پیدا کردیم که هویت خودش و درآمد خودش و زندگی خودش و نان خودش را از علم داشت در میآورد. این پدیده در طول تاریخ به این شکل سابقه نداشت مگر اینکه به روحانیت نگاه کنید. روحانیت ادیان که همیشه بعد از یک مدتی در اطراف دین، یک عدهای پیدا میشدند که نان خودش را از راه دین میخوردند، حالا چه به شکل فقها یا به شکلهای دیگر. در واقع مانند یک تحولی که در اروپا پیش آمد، مثل اینکه فکر کنید برای اینکه با جامعۀ خودمان بسنجیم، مثل اینکه یک عده دراویش و عرفا تبدیل به فقهایی شدند که از مردم پول میگرفتند، برای اینکه فقیه بودند و نمایندۀ خدا بودند. به معنای واقعی کلمه ما در اروپا تقریباً همزمان با آن چیزی که اینجا در ایران اتفاق افتاد که یک حکومتی سر کار آمد، شیعه به آن شکل طبقۀ روحانی نداشت ولی طبقۀ روحانی پیدا کرد، تقریباً همزمان در اروپا هم یک طبقۀ دانشور پیدا شد، اینها در دربارها رفتند، به پادشاهان خدمت کردند، از پادشاهها برای تحقیقات علمی خودشان پول گرفتند، کتاب نوشتند، و بالاخره شروع به درآمدزایی از طریق دانش خودشان کردند.
همانطوری که روحانیت در هر دینی انحصارگرا میشود، دانشورها هم در اروپا انحصارگرا شدند؛ یعنی به تدریج انجمنها و آکادمیها و دانشگاهها محلی شد که مدرک صادر کنند و به یک نفر بدهند و کسی که آن مدرک را دارد، حق دارد کاری را بکند، حق ندارد فلان حرف را بزند، اعتبار پیدا میکند و الی آخر. در واقع سازوکارهایی پیدا شد که این طبقه به خودش هویت بدهد، خودش را در مقابل افرادی که از بیرون میآیند حفاظت کند و هر چیزی که در مورد یک طبقۀ اجتماعی با هویت اقتصادی میتوانید فکر کنید، در اروپا بوجود آمد. یکی از ویژگیهای طبقۀ دانشوران مثل هر طبقۀ دیگری این است که باید خودش را موفق نشان دهد. باید خودش را طبعاً موفقتر از آن که هست نشان دهد، همانطوری که روحانیون از خودشان ایمیجی برای مردم میسازند که یک موجودات مقدس وصل به خداوند هستند، دانشمندان از خودشان یک تصویری ساختند که وصل به حقیقت هستند در حالی که نبودند؛ روحانیون هم نبودند. نه تنها این یک مکانیسم کلی است که هر طبقۀ اقتصادی اجتماعی برای خودش هویت درست میکند، برای خودش hall of fame درست میکند، یعنی مثلاً بزرگان و لِجندهایی درست میکند، داستانسرایی میکند که خودش را موفق نشان دهد. نه فقط این یک رانۀ درونی در طبقۀ دانشوران وجود داشت که اینطور رفتار کنند بلکه یک چیزی خیلی بزرگتری دانشمندان را به این سمت کشاند و آن هم خلأیی بود که از نبودن کلیسا و سنت دینی در اروپا بوجود آمد. هم مردم احتیاج داشتند که یک جایگزینی برای کلیسا داشته باشند، آدمهایی که احساس کنند که اینها به حقیقت وصل هستند و بیشتر از مردم دولتها بودند که احتیاج داشتند.
[۱:۴۵:۰۰]
حالا اگر از طریق روحانیت و کلیسا به خدا وصل نیستند، چطور و به کجا وصل شوند که مردم از آنها اطاعت کنند. از قرن هجدهم، کم کم دولتهایی بوجود میآیند مخصوصاً این در قرن نوزدهم بارز میشود، دولتهایی که سکولار هستند و دیگر مشروعیت خودشان را از آسمان نمیگیرند و باید از یک جایی در زمین مشروعیت بگیرند. مردم چرا احساس میکنند که دولت آمریکا خوب دارد حکومت میکند؟ یا دولتهای دیگر اروپایی، اینها متکی هستند به اینکه متخصصینی در اطرافشان هستند که اینها بهترین متخصصین دنیا هستند. بنابراین به نوعی وصل به این هستند که بهترین کارها را ما داریم انجام میدهیم، چون بهترین اقتصاددانها را داریم، بهترین جامعهشناسان را داریم، بهترین متخصصین با دولت همکاری میکنند و اگر نکنند، دولت زمین میخورند. مردم به دولتی که به دانشمندان رجوع نکند، اعتماد نمیکنند. الان مشکل کرونا پیش آمده و من تعهد دارم که در هر جلسه از کرونا یادی کنم؛ این جلسات زمینهاش به کرونا ربط دارد. دولتها چطور میخواهند به مردم بگویند که ما عملکرد قابل قبولی داریم؟ چطور میخواهند به مردم بگویند که ماسک بزنید، فاصلۀ اجتماعی را رعایت کنند. دانشمندان گفتند، پزشکان گفتند. پزشکان دارند واکسن میسازند، ما داریم این کار را میکنند. هر چه که دولت به مردم توضیح میدهد، این نیست که من چون الهی هستم، دولت ایران را هم حتی نگاه کنید که… البته هر دو آخور معمولاً اینها سعی میکنند بخورند، ولی دولت در ایران هم در مواجه با این مسئلۀ اقتصادی و اجتماعی تکیه به دانشمندانی میکند که این حرفها را زدند. بنابراین نه فقط همیشه طبقات اجتماعی سعی میکنند در هویتی که برای خودشان میسازند، خودشان را خوبتر از آنی که هستند جلوه بدهند، مخصوصاً وقتی پای منافع اقتصادی است.
در اروپا یک اتفاقی که افتاده بود، پایگاه کلیسا عملاً منهدم شده بود، حتی در ایتالیایی که تنها جایی بود که همچنان پایگاه داشتند، آن قدرت سابق را نداشت؛ بنابراین این خلأ باید از یک طریقی پر میشد. شاید این را بشود پله به پله ببینید که رقابتی بین هنر و علم در اروپا بوجود آمد که با پیروزی کامل علم در قرن نوزدهم تمام شد و علم و دانشگاه به طور کامل جای دین و کلیسا را در اروپا در ذهنیت مردم گرفتند و تبعیت مردم از قدرت با واسطۀ علم انجام میشد و میشود. این یکی از مهمترین پدیدههای تاریخ اروپا و جهان در دو سه قرن اخیر است که علم را از هیچ چیز تبدیل به یک عنصر بسیار مهمی در تاریخ جهان کرد.
وستفال، زندگینامهنویس معروف نیوتن که یک کتابی از او به فارسی ترجمه شده که من در این قسمت مربوط به آکادمیا از آن خیلی استفاده کردم. عنوان کتاب هست «تاریخ پیدایش علم جدید». یک عبارتی در آن هست که به نظر من یک حقیقت خیلی عمیقی را بیان میکند. اگر پیدا کنم عین عبارت را برایتان میخوانم. انتهای فصلی که دربارۀ پیدایش سازمانهای علمی صحبت میکند، میگوید که گزافه نیست که بگوییم تاریخ غرب را میتوان از آن پس در گسترش دائمی نقش علم خلاصه کرد. این گسترش فرهنگی را در اصل بر محور مسیحیت سازمانیافته بود، به فرهنگ کنونی ما که بر محور علم است متحول کرد. صد درصد این حرف درست است به نظر من، یعنی در واقع یک چیز روشنی در غرب اتفاق افتاد و به تمام جهان سرایت کرد که به نوعی مرجعیت و شیوۀ وصلشدن آدمها به حقیقت با واسطۀ چیزی به اسم ساینس انجام میگیرد و این از همان قرن هجدهم بوجود آمد. چه میخواهم بگویم؟ میخواهم بگویم که دانشمند در قرن هجدهم باید خودش را مثل یک نور الهی که بر جهان تابیده نشان دهد، به علت اینکه این درخواست وجود دارد، هم به نفع خودش است، هم به نفع جامعه است. یک خلأیی دانشمند را میکشد، دولتها میخواهند. دولتها همانطوری که از دین انتظار داشتند که مردم را کنترل کند، احساسات مردم را کنترل کند، راه را باز کند، برای اینکه مردم از قدرت تبعیت کنند، دولتها از علم این کارکرد را میخواستند و بنابراین یک چیزی باید اجابت میکرد و این ارتباط برقرار میشد و علم این جایگاه را پر کرد و الان هم این کار را دارد میکند.
یک دیدگاهی نسبت به اروپا وجود دارد که اروپاییها آدمهایی هستند که خیلی انقلاب فرانسه و اینها، آزادی و این حرفها و شرقیها آدمهایی هستند که خیلی سنتگرا هستند و آنها سنتگرا نیستند و این حرفها. این دیدگاه خیلی نسبت به اروپا اشتباه است و واقعیت این است که اتفاقاً امپراطوری روم باستان و آن هیمنهای که داشت، تسلطی که بر سرنوشت مردم داشت، مجازاتهای سنگینی میکرد و تبعیت مطلقی که درخواست میکرد، همینطور در تاریخ اروپا باقی ماند، یعنی تبدیل شد به یک کلیسای جباری که قدرت خودش را تحمیل میکرد، مجازاتهای سنگین وضع میکرد و مردم اروپا مطلقاً تبعیت میکرد. اصلاً شما چنین دولتها و نهادهای قدرتمندی در شرق مثلاً در ممالک اسلامی ایران هیچوقت نداشتید و نمیبینید. نکتهای که میخواهم بگویم این است که این ویژگی اروپا، این تبعیت مطلق اروپاییها از نهادهای قدرت اتفاقاً به انضباط خیلی بالای اجتماعی اروپاییها منجر شد که باعث پیشرفتشان شد. و همین انضباط اجتماعی برای نگهداشتنش ما نیاز داشتیم به اینکه یک چیزی را جای کلیسا بگذاریم. به غیر از اینکه کشفیات علمی تکنولوژی به بار آوردند و باعث پیشرفت شدند، این انضباط اجتماعی اروپاییها را هم به نوعی حفظ کردند. حالا اینگونه که نگاه کنید، خیلی طبیعی است که در دانش، از روز اول که گالیله اولین انجمنهای علمی را بنیان گذاشت، مثل اینکه اولین آدمهایی که هویت ساینتیست پیدا کردند، خودشان را دیگر فیلسوف نمیدیدند، خودشان را روحانی نمیدیدند، بلکه عالم تجربی بودند و به این به نوعی افتخار میکردند. از روز اول، گزافهگویی وجود دارد… من سعی کردم در مورد دادگاه گالیله این را به شما نشان دهم. گالیله بسیار بیشتر از آن چیزی که کشف کرده بود و میدانست ادعا میکرد و همین برایش گرفتاری ایجاد کرد. و همینطور این به دانشمندان بعدی، نیوتن و بعد از نیوتن، لاپلاس که فکر میکند که همه چیز را حل کرده و همینطور هر چه میگذرد این فاصلۀ بین آن چیزی که دانشمندان واقعاً میدانند و آن چیزی که ادعا میکنند، روز به روز بیشتر شد؛ یعنی اگر مثلاً نیوتن ده برابر آن چیزی که کشف کرده بود را در موردش ادعا میکردند، در مورد داروین صد برابر ادعا میکنند و الان در یک دیسیپلینهایی مانند نوروساینس، هزار برابرش را ادعا میکنند؛ یعنی از هیچچیز چیزی بوجود میآورند که واقعاً یک آدمی که از بیرون نگاه میکند احساس میکند که اینجا یک دانش بسیار بسیار پیشرفتهای وجود دارد. الان اگر قبول کنیم که فیزیک به دورانی شبیه دوران نوجوانی رسیده، زیستشناسی همچنان در زمان نوزادی است ولی خودش را کاملاً پخته میبیند و پخته جلوه میدهد و نوروساینس هنوز به دنیا نیامده، در حالت جنینی است. اتفاقاً آن جاهایی که اوضاع بدتر است سروصدایشان بیشتر است که در واقع جبران آن نقص علمی را انگار با سروصدای زیاد میکنند.
این مسئلۀ اغراق در علم، ادعای بیش از اندازهکردن، یک مکانیسمهای خیلی روشنی دارد، یعنی من در یکی از این یادداشتها یک چیزی را کمرنگ کرده بودم، دفعۀ قبل یکی از دوستانم پرسید که این فایلها قسمتهای کمرنگش دیده نمیشود، قرار است که دیده نشود، قرار است من موقع سخنرانی ببینیم که شاید بخواهم بگویم، آنهایی که شک دارم که بگویم یا نه. یک جایی در یکی از اسلایدها نوشتم «معرکهگیری علمی». معرکهگیری علمی یک مکانیسمی است که از قرن هفدهم با ماجرای تلسکوپ و اینها شروع شد. در اواخر قرن هجدهم اکسپریمنتهای بزرگ در ملأ عام. پاسکال، خیلیها را شما در تاریخ علم میبینید که در میدان شهر میآمدند و یک اکسپریمنت انجام میدادند. الان در هفتاد هشتاد سال اخیر، به شوها و برنامهها و مستندات تلویزیونی تبدیل شده است. به طور مداوم شما برنامههایی میبینید، شاید یکی از معروفترین آنها که تحول ایجاد کرد، ساگان یک مجموعه مستند ساخت و خیلی موفق بود. بعد از آن به طور مداوم در ستایش اینکه فیزیک چکار کرده، دانشمندان چه کردند و چه نکردند. در واقع دانشمندان میآیند و از خودشان تعریف میکنند و اینقدر این طبیعی انجام شده، شما اصلاً احساس نمیکنید که اینها دارند از خودشان الکی تعریف میکنند. همیشه احساس این است که اینها حق مطلب را دارند ادا میکنند، برای اینکه به ما چیزی یاد بدهند، در حالی که اکثر این برنامهها واقعیتش این است که چیزهایی که میگویند بسیار بسیار غیرواقعی است. درمورد تاریخ علم همیشه دروغ دارند میگویند مثلاً در مورد نیوتن داستانهایی تعریف میکنند که اصلاً واقعیت ندارد، نقطه ضعفهایش را نمیگویند. صدها مورد اشتباههایی که پیش آمده پنهان میشود و فقط در مورد موفقیتهای ادعایی صحبت میشود و این یک سازوکار عمومی در مورد علم است.
من میخواهم بگویم توهم لاپلاسی از کجا میآید؛ اولاً توهم است، فکر نکنید لاپلاس دروغ میگوید، واقعاً اینگونه فکر میکند. همانطوری که روحانیون فکر میکنند که واقعاً نمایندۀ خدا هستند، دانشمندان هم همیشه فکر میکنند که واقعاً به حقیقت رسیدند یا در یک قدمی حقیقت هستند. این احساس وجود دارد. چرا این احساس وجود دارد؟ ببینید شما وقتی از یک جایی نان خوردید، از لحاظ روانی صیانت ذات، آن حسی که نسبت به حفظ خودتان دارید، هویتتان میرود در آن چیزی که به شما نان میدهد؛ یعنی یک روحانی هویت خودش و زندگی خودش را از دین دارد. یک دانشمند دارد از طریق علم ارتزاق میکند. وقتی این اتفاق افتاد، یکطوری خودش با دانشش یکی میشود و بزرگبودن من، مستقربودن من، حفظ ذات من و حیات من منجر به این میشود که احساس کنم که دانش باید مستقر باشد، یعنی تعریفکردن از دانش، بزرگداشت دانش، تبدیل میشود به یک روشی برای اینکه خودم را مستقر کنم، حفظ کنم و از ذات خودم صیانت کنم، بنابراین… اینها کاملاً از جایی که غذا میخورید، غذاخوردن احساساتی در ناخودآگاه شما شکل میگیرد که کنترلی روی آن ندارید، به زحمت میتوانید کشفش کنید. بنابراین دانشمندان واقعاً احساس میکنند که خیلی دانش دارند، چون دوست دارند، لذت میبرند، اینگونه احساس میکنند. و به اضافۀ اینکه مخصوصاً اگر معارض وجود داشته باشد، حالا میخواهد دین باشد یا فلسفه باشد یا هر چیز، اینها را بیشتر میبرد به این زمینه که خودشان و دانششان را بزرگتر از آن چیزی که هست ببینند و جلوه بدهند. من میخواهم بگویم اولین یا شاید مهمترین نکته در مورد اینکه چرا یک چیزی شبیه توهم لاپلاسی وجود دارد برمیگردد به اینجا که همیشه از روز اول به دلیل جایگاه اجتماعی، به دلیل منافع اقتصادی به طور ناخودآگاه و خودآگاه دانشمندان در مورد علم خودشان دچار توهم بودند و نسبت به آن توهم خودشان هم باز اغراق کردند و این از روز اول وجود داشته، تا الان هم وجود دارد و روز به روز هم بیشتر شده و اگر این را نبینید، نمیفهمید که علم چیست و چرا با دین تعارض پیدا کرده، چرا با فلسفه تعارض پیدا کرده و یا هر چیز دیگری.
[۲:۰۰:۰۰]
بنابراین در واقع ما نه با دانش، با جامعۀ دانشوران و دانشمندان مواجه هستیم که مکانیسمهای خودشان را دارند. این ویژگی دانش و دانشمندان را باید بشناسید اگر میخواهید دربارۀ رابطۀ علم با دین یا رابطۀ علم با فلسفه فکر کنید و تحقیق کنید. یک جرقهای اگر در ذهنتان بخورد که اتفاقاً علم و دین، به دلیل اینکه علم در اروپا جانشین دین شده، طبیعی است که تعارض و کامفیلکت بیشتری پیدا کرده باشند. در واقع دانشگاهها جای کلیساها را گرفتند، علم جای دین را گرفته و دانشمندان به گونهای انگار جای پیامبران را گرفتند، باید از آنها ستایش شود، باید برایشان شعر بگوییم، به آنها بگوییم که اینها نور بودند و این حرفها. این شاید یک مقدمۀ خوبی باشد از بخش جامعهشناختی مسئلۀ جدایی علم از دین که امیدوارم یک زمینۀ خوبی به ما بدهد که بحث را ادامه دهیم. چیزهای عمیق دیگری هم وجود دارد که باید به آن بپردازیم.
من در قرن هجدهم شما را نگه داشتم، برای اینکه احساسم این است که توهمی که در ذهن لاپلاس وجود دارد که همچنان هم در ذهن شما و بنده و دیگران هم وجود دارد و نتیجۀ آموزشی است که دیدیم، توهمبودنش خیلی واضح است. ممکن است اگر میآمدم جلوتر و به داروین میرسیدم، آن مقداری که در لاپلاس این توهم مشخص است، مشخص نبود. ما میدانیم که همۀ چیزی که در قرن هجدهم بوده رد شد ولی در مورد زیستشناسی چنین احساسی نداریم، بنابراین اینجا احساس من این بود که پایگاه و ایستگاه خوبی است که یک سری حرفها همینجا زده شود و جلوتر نرویم. حالا من سؤالی میخواهم مطرح کنم. در واقع علم تبدیل به والد جدید به معنای روانکاوانه در اروپا و از طریق اروپا در جهان شده، والدی که قبلاً دین جایگاه آن را اشغال کرده بود، اختصاص به علم داده شده، حالا سؤالی که من میخواهم مطرح کنم این است که مکانیسمهایی که یک والد میتواند خودش را سرپا نگه دارد و به قدرت خودش و اتصالش به قدرت تداوم بدهد، چه چیزهایی میتواند باشد؟ قطعاً یکی از مهمترین چیزها آموزش است. نکتۀ دومی که من جلسۀ آینده میخواهم بیشتر در موردش بحث کنم، مسئلۀ زبان است. شما وقتی میخواهید توهمی را به یک نفر منتقل کنید از جمله میخواهید دانش به او منتقل کنید که یک قسمت زیادی از آن توهم است، ادعاهای متوهمانۀ دانشمندان دربارۀ حیثیت دانش را میخواهید به مردم منتقل کنید، یک راهش این است که از بچگی شروع به آموزشدادن کنید که طرف به عقلش نمیرسد و قبول میکند. دین همین کار را میکند و علم هم همین کار را کرده و میکند. و یک راه دیگر دخالتکردن در زبان است، به علت اینکه در ناخودآگاه میخواهید اثر بگذارید، برای اینکه اگر فرد آگاهانه بیاید به علم نگاه کند، به آن نتیجهای که شما میخواهید برسید، نمیرسد. یک کانال خیلی مهمی که وجود دارد به اینکه شما افکار نادرستی را در ذهن مردم بکارید، استفاده از زبان است و این قسمتی از بحثی است که من سعی میکنم جلسۀ آینده به آن بپردازم و ببینید که در قرن نوزدهم تغییراتی در زبان بوجود آمده، زبانی که دانشمندان با آن حرف میزنند که به نوعی به استقرار دانش به عنوان والد و استمرار دانش منجر شده است.
جلسه چهارم:
۱- مقدمه
این جلسۀ چهارم است و فکر میکنم همچنان در همان فصل دوم که مربوط به قرن هجدهم است، ماندهایم. من میل دارم روی این نکته تأکید کنم که آن کاری را که به صورت یک پروژه شروع کردم اینکه به جای بحث فلسفی تجریدی، یک بررسی تاریخی کنیم که واقعاً در طول تاریخ چه تحولاتی اتفاق افتاده است. من تأکیدم روی این بود که در قرن هفدهم شما این جدایی را به این شکلی که الان موجود است نمیبینید ولی در پایان قرن هجدهم میبینید و بنابراین تأکیدم روی این است که باید ببینیم در قرن هجدهم چه اتفاقی افتاده است. این دفعه یک خطی در پایین صفحۀ دوم اضافه کردم که اصرار دارم که قرن هجدهم در مقابل قرن نوزدهم خیلی مهم است؛ چون جریانهای موجود ایتئیستی که این تعارض بین علم و دین را پررنگ میکنند، خیلی روی بحث داروینیسم تأکید دارند و اینگونه بیان میکنند که پیش از داروینیسم تعارض خیلی جدی نبوده و آن چیزی که باعث تعارض جدی شده و تعارضی است که قابل رفع نیست، داروینیسم است که مربوط به نیمۀ دوم قرن نوزدهم میشود. من اصرار دارم که قرن هجدهم مهمتر است، تحولات اصلی در قرن هجدهم اتفاق افتاده و سعی کردم که در جلسات قبل با همان نگاه به نقل قولها و حرفهایی که حول و حوش مسائل فیزیک زده میشد، آن را بیان کنم و یک چیزی است که اسمش را گذاشتم «توهم لاپلاسی». اسم لاپلاس را روی توهم گذاشتم به دلیل آن نقل قول معروفی که از لاپلاس است. در قرن هجدهم به معنای واقعی کلمه یک توهم خیلی غلیظی در اطراف اینکه علم چیست و شأنش چیست و چکار دارد میکند، بوجود آمد و به نظر من خیلی مهم است که این اتفاق مهم قرن هجدهم را درک کنیم که از نظر فکری چطور شد که مردم به اینجا رسیدند. چرا لاپلاس به این احساس رسید؟ از نیمۀ قرن هجدهم نقل قولهای زیادی است که وقتی نیوتن قوانین طبیعت را در پرینسیپیا بیان کرد و فیزیک نیوتنی راه افتاد، به نوعی دیگر ما نیازی به ارجاع پدیدههای طبیعی به خداوند نداریم و انگار طبیعت و علم فیزیک به نوعی خودبسنده است. به نظر من این مسئله خیلی جدی است. در پایان جلسه هم دوباره روی این مسئله که این با تئیسم سازگار هست یا نیست یا با دئیسم سازگار است و با تئیسم سازگار نیست، اشاراتی خواهم کرد.
چیزی که به نظر من بسیار بسیار مهم است این است که واقعاً بفهمیم که اینجا این توهم چیست و درک کنیم که یک توهمی بسیار بسیار عجیبی است. بنابراین برویم سراغ اینکه بفهمیم که این توهم از کجا آمده و منشأ آن چیست و همینطوری این را رها نکنیم. من به شدت تأکید دارم که همۀ توهماتی که بعداً در قرن نوزدهم و بیستم هم پیش آمد، ریشۀ همه چیز اینجاست و با تأکید این را میگویم که واقعاً معتقدم اگر کسی متوجه اهمیت این موضوع نشود که چطور از فیزیک نیوتنی ظرف یک قرن یک جریانی تحت عنوان روشنگری در اروپا بوجود آمد که در واقع به نوعی زمینههای نگاه الحادی به طبیعت و جهان را داشت و اگر کسی متوجه این نشود و این را نبیند که اینجا فیزیک نیوتنی چه نقشی بازی کرده و علم چه نقشی بازی کرده و چرا این نقش را بازی کرده، من با اطمینان میتوانم بگویم که علتش این است که ما اصولاً چنان غرق در این توهم هستیم و روی ما تأثیر گذاشته که نمیتوانیم یک چیزی را ببینیم مانند یک ماهیای که در آب شنا میکند. علت اینکه آن ویژگیهای مربوط به قرن نوزدهم را میبینیم ولی این را نمیبینیم، این است که آنقدر غرق در آن توهمات قرن نوزدهم نیستیم. این را میگویم که تأکید کنم که توجه کنید. من احساسم این است که همچنان هر چقدر هم که توضیح میدهم خیلی انگار جا نمیافتد که اینجا یعنی در قرن هجدهم یک شعبدهبازیای ایجاد شده و زمینهساز همۀ اتفاقات بعدیای که افتاده همینجاست و خوب است که تا جای ممکن اینجا صبر کنیم تا کشف کنیم که این چیست و در ذهنمان جا بیفتد.
ما از سنین خیلی پایین آموزشهایی دیدیم که این توهم در آن آموزشها بوده است چه به طور صریح یا به طور ضمنی؛ و بنابراین به دلیل اینکه در سنین پایین بوده خیلی آن را جذب کردیم و انگار به ناخودآگاه ما رفته است و آن را نمیبینیم در حالی که نظریۀ داروین را میبینیم. اولین برخورد یک دانشآموز با نظریۀ داروین احتمالاً در هفده هجده سالگی است، در حالی که اولین برخورد او با این نگاههای فیزیک نیوتنی و چیزهای مشابه این از سنین خیلی پایینتری است. این دلیل تأکید من است، چون از مکالماتی که دارم، از پیامهایی که در گروه گذاشته میشود، همچنان احساسم این است که آن عمق و موضوع ریشهای که اینجا هست، خیلی جا نمیافتد و انتظار چنین چیزی را هم داشتم، منتها سعی کنم که بیشتر مکث کنم. فکر میکنم این دومین یا سومین سری جلساتی باشد که اسم آن توهم لاپلاسی است و مرتب برمیگردم قرن هجدهم را مرور میکنم به امید اینکه شاید یک اتفاق خوبی در ذهن کسانی که جلسات را تعقیب میکنند بیفتد.
اتفاق خوب این است که ببینید که اینجا یک شعبدهبازیای با مفهوم قانون و با مفهوم مکانیزم اتفاق افتاده است و به علاوۀ اینکه جلسۀ قبل روی این موضوع صحبت کردم و این جلسه هم میخواهم در این مورد صحبت کنم که آن جدیگرفتن استقراء و اینها هم خیلی شگفتانگیز است و در حقیقت اصرار دارم که در این جلسه هم مانند جلسۀ قبل به زمینههای تاریخی و اجتماعی این توهم اشاره کنم. بگذارید به این صورت بیان کنم که احساس من این است که بحث فلسفی خالص با کسانی که از موضع علمگرایی، با افرادی که اعتقادات دینی دارند درگیر هستند و برخورد میکنند، یک بحث فلسفی خالص اصولاً راه به جایی نمیبرد، یعنی تا درک نکنیم که طرفین مشکلات غیرمنطقیشان چیست و ادعاهای غیرمنطقیشان کجاست فکر میکنم که به جایی نمیرسیم. من سعی میکنم یک بار خیلی مختصر دوباره بگویم که این توهم لاپلاسی که اینقدر رویش تأکید میکنم اجزائش چیست و همچنان میخواهم روی همان جزء اول توضیحاتی بدهم.
۲- مروری دوباره بر توهم لاپلاسی۱-۲ بخش اول توهم: قوانین ریاضی را کشف کرده ایم
اگر بگوییم دو توهم بزرگ کنار همدیگر وجود دارد، جزء اول توهم لاپلاسی این است که این احساس در قرن هجدهم و نوزدهم وجود داشت و در واقع چندین سال بعد از پرینسیپیا کم کم نیوتن تبدیل به یک بت بزرگ علمی شد که قوانین طبیعت را کشف کرده. چیزی که الان ممکن است خیلی جدی گرفته نشود این است که دویست سال فیزیکدانها و دانشمندان با توهم اینکه تئوری آو اوریثینگ به معنای امروز را کشف کردند زندگی کردند؛ یعنی فکر میکردند قوانین فاندامنتال فیزیک را دارند. جهان از یک سری ذراتی که جرم دارند تشکیل شده، اینها بر اثر نیروی جاذبه روی همدیگر تأثیر میگذارند و هر چیز که شما در جهان میبینید، حرکاتی که بوجود میآید، طبق قوانین سهگانۀ مکانیک نیوتن و نیروهایی است که به صورت جاذبه یا به صورت همین برخورد اشیاء با همدیگر بوجود میآید، حتی نور به همینصورت حرکت یک سری ذرات است؛ بنابراین یک تصور اتمیستی مکانیکی خیلی خیلی شفاف و روشنی از جهان وجود داشت. الان ممکن است ما اینگونه این سابقه را به آن شکل درک نکنیم ولی این سابقۀ بسیار مهمی است. دویست سال این توهم وجود داشت که ما قانونهای ریاضیای که بر طبیعت حاکم است، قوانین بنیادی را کشف کردیم، حالا در حالت ماکروسکوپی بیاییم از آمار استفاده کنیم و ترمودیناک را کشف کنیم، باید مدلهای اتمی بسازیم، قوانین شیمی را احتمالاً توجیه کنیم و چیز مهمی در قوانین فاندامنتال نمانده است.
نقلقولهای بسیار زیادی در قرن هجدهم و نوزدهم هست که با صراحت همین را بیان میکردند. شاید یکی از اولین نقلقولها در چاپ دوم خود پرینسیپیا است که اگر اشتباه نکنم هالی آنجا در مقدمهای که نوشته، در دیباچهای که برای کتاب نوشته دقیقاً این جمله را مینویسد که آقای نیوتن چیز زیادی برای آیندگان باقی نگذاشته و هر چه بوده را تقریباً در این کتاب بیان کرده است. تا یک نقلقولی معروفی از پلانک است که میگوید: اواخر قرن نوزدهم وقتی پیش استادم رفتم رسالۀ دکترا بگیرم، گفت: متأسفانه موضوعی در فیزیک باقی نمانده که بخواهی در مورد آن رسالۀ دکترا بنویسی. این فضای نزدیک این دو بازۀ زمانی حدوداً دویست ساله دورانی است که این توهم وجود دارد که ما قوانین ریاضی بنیادی طبیعت را کشف کردیم. این کشف را چگونه انجام دادیم، با همان روشی که نیوتن قوانین را نوشته است و هر تستی هم که روی آن انجام میشود درست جواب میدهد، بنابراین یک اطمینانی داریم که اینها همان قوانین واقعی طبیعت هستند. و در واقع قوانین همان چیزی هستند که ما به آن فیزیک نیوتنی میگوییم. یک جزء کوچک دیگری هم در این توهم و در اینکه ما قوانین را کشف کردیم وجود دارد؛ چون این قوانین فرض کنید یک سری معادلات دیفرانسیل مرتبۀ دوم هستند که قوانین حرکت هستند و اگر نیرو را بدهید، میتوانید با استفاده از آن معادلات دیفرانسیلی به شکلهای مختلف بنویسید که توسط لاگرانژ بسط داده شده است.
خیلیها روشهای محاسباتی بهتری ارائه کردهاند ولی اساس آن یک سری معادلات دیفرانسیل است که مسیرهای حرکت اجرام را به ما میدهد. نکته این است که چیز دیگری که در این توهم میشود اضافه کرد این است که نه تنها این احساس وجود داشت که این فرمولهایی که مینویسیم درست هستند بلکه این احساس وجود داشت که این تعبیری که از فرمولها داریم نیز درست است. ممکن است من بگویم که معادلات دیفرانسیل من درست هستند و این معادلات دیفرانسیل را از یک سری قوانین پایه، فرض نیروی جاذبه و اینها به دست آوردم، از راه دیگری هم ممکن است بشود اینها را به دست آورد ولی طوری برخورد میشود انگار که این راهی که ما رفتیم تا به این معادلات برسیم منحصر به فرد است، بنابراین آن تعبیری که از فرمولها داریم که این جرم است، آن نیروی جاذبه است و این حرفها، اینها منحصر به فرد هستند.
من روی قرن هجدهم تأکید میکنم، به علت اینکه الان توهمبودن همۀ این چیزها برای ما بدیهی و واضح است. بنابراین اگر من الان بگویم که دانشمندان و فیزیکدانها دچار این توهم هستند که فکر میکنند که نظریۀ درست است، فکر میکنند که نظریۀ مکانیک کوانتوم درست است، واقعاً فکر میکنند درست است، شما هم احتمالاً فکر میکنید درست است. حداقل فرمولاسیون آن را فکر میکنید که درست است.
[۱۵:۰۰]
من چند هفته پیش بعد از اینکه پنروز جایزۀ نوبل را برد، ابراز خوشحالی کردم، چرا که یک آدمی که اعتقاد دارد که فرمولاسیون مکانیک کوانتوم درست نیست، جایزۀ نوبل برده است. و عکسالعمل بچههایی که در گروه بودند خیلی جالب بود که یکی از بچهها نوشت که من شمشیر را از رو بستم. یعنی این احساس به او دست داد که این خیلی حرف تندی است که یک نفر بگوید که فرمولاسیون مکانیک کوانتوم درست نیست. خوبی قرن هجدهم این است که ما الان میدانیم که کل فیزیک نیوتنی اشکال داشته و من هنوز میخواهم با جزئیات در مورد فیزیک نیوتنی کمی صحبت کنم، برای اینکه توهمبودن این حرفها روشن شود. الان هم به نظر من از نظر درستبودن تئوریهای خودمان در وضعیت بهتری از قرن هجدهم نیستیم. و همچنان این توهم که با چند تا تستی که انجام دادیم به یک اطمینانی رسیدیم که فرمولاسیون ما درست است، همچنان در همان شرایط به سر میبریم و این انگار یک نوع بیماری مداوم ساینتیستهاست که گذشته را هم فراموش کردهاند. یعنی اینکه دویست سال فکر میکردیم که این فرمولها درست هستند و آن همه تستی که فکر میکردیم انجام دادیم و درست از آب درآمده، در واقع از استقراء استفاده کردیم. تعداد زیادی کلاغ سیاه دیده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که همۀ کلاغها سیاه هستند، حالا به نوع دیگری به یک گزارهای رسیدیم که فکر میکنیم که با تستهایی که تا اینجا انجام شده به نظرمان میآید که اینها حالا درست هستند.
من آخر جلسه امیدوارم وقت شود که در مورد این دوران هم یک اشارهای کنم؛ هر چند که تعهد کاریام این است که به ترتیب تاریخ جلو بیایم، بنابراین همچنان اشارهای به اتفاقهایی که در قرن نوزدهم و بیستم افتاده نمیکنم. جزء اول توهم لاپلاسی که موضوع صحبت من امروز باز هم در این مورد است، میخواهم سعی کنم که آن را بیشتر روشن کنم و به کل اینکه فیزیک نیوتنی قوانین ریاضی را کشف کرده و این حالت توهم داشته، بخش اول این توهم این است که جنبۀ علمی دارد.
۲-۲ بخش دوم توهم: کشف فرمول ها برای تبیین علمی کافی است
بخش دوم که جنبۀ فلسفیتر دارد این است که این توهم در واقع پیش آمد که اگر فرمولهایی بنویسیم که حرکت پدیدهها را پیشبینی کنیم، این به معنای تبیین علمی است و انگار هیچ نیازی به کار دیگری وجود ندارد. واقعاً این توهم وجود داشته است. من اصرارم این است که فیزیکدانها دویست سال اینگونه نگاه کردند و احساسشان این بود که قوانین را دارند و کاری هم برای انجامدادن نمانده است. خلأیی که نیوتن، لایبنیتس و اینها احساس میکردند را احساس نمیکردند و نتایج فلسفی و بحثهای فلسفیای که میکردند را کلاً کنار گذاشته بودند.
در واقع اصل این توهم که من میگویم در ذات آدمها به دلیل آموزشی که بوده نفوذ کرده، این است که احساس عمومیای وجود دارد که اگر من بتوانم… یک لحظه فکر کنید که توهم اول وجود ندارد، برگردیم به همان قرن نوزدهم و فکر کنید که معادلات دیفرانسیلی که مینویسیم به طور کامل حرکت همۀ اجرام را توصیف میکند، فکر میکنید که کاملاً همۀ مدارهای منظومۀ شمسی را بدست آوردید، فکر کنید که هر جایی هم که تست میکنید قوانین مکانیک نیوتن همراه با فرمولهای جاذبۀ نیوتن کاملاً دقیق همه چیز را به ما میگویند؛ اینکه بگویم قوانین جاذبه وجود دارند و فرمول بنویسم و بعد این احساس به من دست بدهد که فهمیدهام که چرا ستارهها و سیارهها دارند حرکت میکنند، این آن توهم خیلی عمیقی است که وجود دارد. مسئله این است که انگار جهان مانند یک ساعتی است که ساخته شده و طبق قوانینی دارد کار میکند و دیگر چیزی لازم نیست که این کارکردن آن را برای ما توجیه کند. در حالی که دکارت از همین تمثیل ساعت استفاده میکرد ولی اینگونه نگاه نمیکرد. نیوتن همین کار را میکرد ولی اینگونه نگاه نمیکرد. اعتقاد آنها این بود که درست است که اینها قوانین هستند ولی اجرای قوانین بر جهان، احتیاج به یک چیز ماوراءالطبیعی دارد. خود این قوانین ماوراءالطبیعی هستند و به نوعی تبعیت اجرام از قوانین با دخالت نیروهای خارج از طبیعت دارد شکل میگیرد.
این تصور یعنی این چیزی که من الان دارم میگویم در قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم برای خیلیها بدیهی بود و الان وقتی چنین حرفی را به یک نفر میزنی، احساس میکند که یک چیز خیلی عجیب و غریبی دارد میشنود. یعنی اینکه من بگویم که قانون جاذبه و نیروی جاذبه طبق قانون و فرمولی یک چیزی را به حرکت درمیآورد، انگار که یک چیزی گفتهام مثل اینکه این قانون جاذبه و نیروی جاذبه کار را دارد انجام میدهد و مسئلۀ ما از لحاظ علّی حل شده است، به هیچ وجه اینگونه نیست. یعنی این توهم است، آنها درست فکر میکردند. صرف اینکه فرمولها را بدست بیاوریم و قانونها را بیان کنیم، حتی اگر بدانیم که جاذبه چیست، میدان گرانشی را بشناسیم یا نیروی جاذبه به معنای نیوتنی را بفهمیم که چیست، باز هم این مسئلۀ تبعیت طبیعت از قانون احتیاج به توجیهات فلسفی ماوراء این چیزی دارد که ما انجام میدهیم.
بخش دوم توهم که غلیظتر است، یک حسی از اتوماسیون ساعتمانند و ماشینی است که من اگر بدانم که این ساعت طبق چه ضابطهای دارد کار میکند، یعنی مثلاً عقربههای آن چطور حرکت میکنند، دیگر احتیاج به این ندارم که بفهمم که نیروی این حرکت از کجا میآید و این حرفها. من این را سه قسمت کردم، یک قسمت آن فیزیکی است که میخواهیم بفهمیم که جاذبه چیست و چگونه اثر میکند. مفهوم آنتولوژی قانون و مفهوم تبعیت از قانون است که اینها بحثهای فلسفی هستند و به مدت خیلی طولانی فراموش شده بودند که الان در فلسفۀ علم احیا شده است و بعضیها این مسئلۀ آنتولوژی قانون را بیان میکنند. خوشبختانه دربارۀ منشأ قانون هم در بین فیزیکدانها طرفدارهایی وجود دارد که از بحث اینکه قوانین از کجا میآیند پشتیبانی میکنند که به عنوان بحث فیزیکی باید دنبال کرد.
یک توهم فرعی هم من قبلاً بیان کردم و آن این است که چون فیزیکدانها آن قسمتهای بالای هرم، یعنی اینکه این قوانین از کجا آمدهاند و چگونه دارند اعمال میشوند، را کنار گذاشتهاند و در واقع آن توهم دوم کاملاً جا افتاد، یک احساسی هم به وجود آمد که قوانین تخطیناپذیر هستند که این هم یک فرضی است که از لحاظ فلسفی قبلاً وجود نداشت و ما شواهد خاصی برای تخطیناپذیربودن قوانین نداریم، هر چند که ممکن است معتقد به آن باشیم ولی چیزی نیست که علم بتواند در مورد آن قضاوت کند یا ادعایی داشته باشیم. من اصرارم در جلسۀ قبل این بود و الان هم هست که اگر قبول کنیم که اینجا توهمات غلیظی در طی قرن بوجود آمده که نهایتاً به اینجا میرسد که لاپلاس احساس میکند که همین که فرمولها را درست نوشته اگر حتی فرض کنیم که درست نوشته، نیازی به چیز دیگری وجود ندارد، یعنی میتوانیم تمام ماوراءالطبیعت را فاکتور بگیریم و احساس کنیم که طبیعت به طور خودبسنده دارد کار میکند، اگر این توهم است، احتیاج به توجیه دارد؛ چون منطقی نیست، حالا باید بگردیم دنبال اینکه عوامل روانشناختی چیست، عوامل جامعهشناختی چیست، چطور این توهم بوجود آمده و هزاران نفر از دانشمند و به تبع آنها غیر دانشمند دچار یک توهم عجیبی شدند، در حالی که کل توهم اول این است که یک استقرایی زدیم و یک حکمی را بدست آوردیم و فلاسفه هم همیشه میدانستند. برای هر آدم عاقلی هم یک دقیقه صحبت کنیم میفهمد که یک حکم کلیای که براساس استقراء بدست آمده، یک تئوری که چند تست را پشت سر گذرانده را نمیشود گفت که لزوماً درست است و این احساس اطمینان بوجود بیاید که ما قوانین را کشف کردیم، چه در حد فرمول یا هر چیز دیگری. و فراموششدن بحثهای فلسفی و فیزیکی ابتدای قرن، اینها همه احتیاج به توجیه دارد.
۳- خلأ بزرگ
من جلسۀ قبل شروع به این بحث کردم که چطور میشود اینها را توجیه کردم. مخصوصاً میخواهم تأکید کنم که این توهمات بوجود آمدند و تثبیت شدند و هنوز وجود دارند. یعنی با وجود اینکه نظریۀ نیوتن تقریباً به طور کامل رد شد، همچنان فیزیکدانها احساس میکنند که دارند طبیعت را به طور خودبسنده توجیه میکنند. مثلاً فرمولها را کمی عوض کردند و به آن بحثهای فلسفی یعنی قسمت دوم توهم که تقریباً اصلاً کاری ندارند. در مورد قسمت دوم هم اگر هر چه بگویید که همچنان دارید استقراء میزنید، آن اطمینانی که دویست سال به فیزیک نیوتنی داشتند، به نوعی شاید بیشتر به فیزیک جدید دارند و واقعاً از اینها آدم دچار شگفتی میشود. من دچار شگفتی میشوم و دنبال این میگردم که چه مشکل روانیای وجود دارد و چه فورسی از طرف جامعه وجود دارد که چنین توهمی بیش از سیصد سال است که به وجود آمده و از بین نمیرود، بلکه کاملاً قوی و قویتر میشود به غیر از دهههای اخیر که فلاسفۀ علم یک مقدار دانشمندان و علمگراها و کسانی که به مسائل علمی اینگونه نگاه میکنند را کمی اذیت کردهاند ولی اینها بحثهای مدرن است. من فعلاً میخواهم همان چیزی که در قرن هجدهم اتفاق افتاده را تحلیل کنیم.
توجیهی که من جلسۀ قبل شروع به بیانش کردم این است که در اروپا یک اتفاق خیلی مهمی افتاد و آن هم این بود که با حذف قدرت کلیسا از قرن پانزدهم به بعد، اروپا دچار یک خلأ بزرگی شد، یعنی رفورم مذهبی که بوجود آمد، ما با شرایطی در کشورهای اروپایی مواجه شدیم که روز به روز کشورهایی مانند انگلستان، آلمان و خیلی از کشورها به سمت مخالفت با کلیسای کاتولیک روم رفتند و آن اتوریتهای که کلیسا داشت و آن ارتباط نزدیکی که با حکومتها داشت و قدرت به معنای سیاسی داشت و قدرت فرهنگی غالب در اروپا بود را از دست داد. در واقع از رنسانس به بعد، دنیای اروپایی از لحاظ اقتصادی، اجتماعی به سمتی رفت که کم کم از کلیسا و قدرت کلیسا فاصله گرفت، رفورم بوجود آمد و از قرن هفدهم به بعد کلیسا دیگر آن قدرت اولیه را نداشت و اینجا یک خلأیی در جامعۀ اروپایی بوجود آمد و تأکیدم در این جلسه همچنان این است که در روان تک تک افراد اروپایی هم این خلأ وجود داشت. که من اول آن بخش اجتماعی آن را بیشتر باز میکنم و بعد میروم سراغ اینکه مسائل روانشناختیای که اینجا وجود دارند چه بوده است.
ادعا این است که: علت اینکه علم ادعاهایی بیش از آن که باید از لحاظ منطقی بکند میکرده و میکند این است که ساینس این خلأ را در اروپا پر کرد و میکند. اساس بحث نه تنها من، بلکه همۀ کسانی که در زمینۀ جامعهشناسی علم کار میکنند که یک شاخۀ نسبتاً جدید و در عین حال خیلی پرتلاطمی در دهههای اخیر بوده این است که شما نقش اجتماعی ساینس را باید درک کنید برای اینکه خیلی از رفتارهای دانشمندان و نحوۀ برخوردشان با ساینس و حتی کاری که در ساینس دارند انجام میدهند را درک کنید. یعنی شما نمیتوانید رابطۀ علم با دین یا با هر چیز دیگری را درک کنید مگر اینکه علم را خوب بشناسید.
برخلاف آن چیزی که ساینتیستها دوست دارند بگویند، علم یک مجموعه دانشی که از یک متدی تحت عنوان متد علمی درمیآید نیست، چیزهای دیگری در علم وجود دارد که تعیین میکند که موضوعات علم چه باشد و نحوۀ برخورد چه باشد و چه پروژههایی تعریف شود و چه محصولی تولید شود و چه چیزی دربارۀ آن گفته شود و اگر اینها را آدم نبیند، من فکر میکنم که علم را نشناخته است و بنابراین هیچ بحث جدیای در مورد علم نمیتواند بکند. و فکر میکنم همچنان هم ساینتیستها و هم عدۀ زیادی از فلاسفه به علم به عنوان یک چیزی که محصول روش علمی است نگاه میکنند که این خودش یک توهمی است که از لحاظ تاریخی اعتبار ندارد.
[۳۰:۰۰]
بنابراین این مسئلهای که کلیسا ضعیف شد و علم جای آن را گرفت، یک واقعیت تاریخی است که در درک اتفاقاتی که داخل خود علم میافتد خیلی اهمیت دارد. چیزی که اینجا نوشتم این است که علم به نوعی جانشین دین حداقل در قرن هجدهم شاید نشده باشد ولی جامعۀ علمی طبق همان توضیحاتی که جلسۀ قبل دادم جانشین آن جامعۀ روحانیتی بود که در کلیسا کار میکردند؛ یعنی یک رقابت بین دو جامعه بوجود آمد که بعداً آن کم کم تبدیل به رقابت بین خود علم به معنای یک شیوۀ به دستآوردن معرفت با دین شد. من جلسۀ قبل توضیح دادم که آکادمیهای علمی از قرن هفدهم شروع به تشکیل کردند. قرن هفدهم که میگویند قرن آکادمیهاست و کم کم در قرن نوزدهم به طور کامل این کسانی که بیرون دانشگاهها و یونیورسیتیها و مدارس علمیه بودند که توسط کلیسا اداره میشد، اینها آمدند و دانشگاهها را به نوعی تحویل گرفتند. در فرانسه تقریباً اواخر قرن هجدهم این اتفاق افتاد ولی در بقیۀ جاها هم به تدریج این اتفاق افتاد؛ بنابراین یک جامعهای متولی دانش، معرفت در اروپا شد و جایگزین کلیسا شد که میتوانیم را حالا جامعۀ علمی بگذاریم.
یک بحثی که خیلی انجام شده این است که چرا کلیسا نتوانست جایگاه خودش را حفظ کند و چرا علم با شرایط جدیدی که در اروپا از نظر اجتماعی اقتصادی و سیاسی بوجود آمده بود سازگار بود. چرا ساینس توانست چرچ را کنار بزند؟ آکادمیها توانستند چرچ را کنار بزنند. در این مورد حداقل پنجاه شصت سال است که بحث شده است، کتابهای زیادی میتوانید پیدا کنید. جامعهشناسی علم روی این موضوع خیلی کار کرده است. علم به معنای واقعی کلمه با آن نظام سرمایهداری جدیدی که در اروپا بوجود آمد هماهنگی داشت در حالی که کلیسا و آن دین اروپایی این هماهنگی را نمیتوانستند داشته باشند. با رفورمی که در دین اروپایی بوجود آمد، تلاش برای هماهنگی با حال و هوای معیشتی اروپا صورت گرفت اما کافی نبود. علم بود که متولد شد برای اینکه کار و فانکشنی که از نظر اجتماعی باید یک مرجع علمی داشته باشد را انجام دهد.
من دو نکته میخواهم بگویم بدون اینکه خیلی بخواهم وارد این بحث شوم. دلیلش این است که این موضوع خیلی موضوع کارشدهای است وگرنه اینگونه نیست که بخواهم بگویم موضوع کماهمیتی است، فوقالعاده موضوع مهمی است. نکتۀ اول این است که نه تنها آن چیزی که ما به عنوان علم یا ساینس به آن گاه میکنیم، به نوعی قابلیت کالاشدن باید داشته باشد، نکتۀ مهم این است که باید بتواند به تولید کالا کمک کند. سرتاسر چیزی که ما به آن ساینس میگوییم، اگر شما به تمام پیشفرضها و شیوههای کار در علم یا ساینس نگاه کنید، متوجه این میشوید که بوجود آمده و طراحی شده برای اینکه بتواند پیشگویی کند و علت اینکه چنین چیزی مهم است برخلاف معرفتهای قدیمی نسبت به طبیعت که شامل پیشگویی نبودند، از درون پیشگویی تکنولوژی درمیآید و میشود کالا تولید کرد. بنابراین اینکه بشود از درون کلیسا یا علم ارسطویی چیزی دربیاوریم که تکنولوژی از آن دربیاید، این چیز ممکنی نبوده است، یعنی نهایتش این بود که کلیسا سعی کند که همین شیوۀ علم را جایگزین آموزشهای علمی قدیمی خودش کند که این تلاش را هم کرد منتها کانفلیکتهایی که در جامعه وجود داشت… در فرانسه خیلی روشن است که در قرن هجدهم کلیسا نهایت سعی خودش را کرد که متولی همین علم شود ولی شکست خورد.
بگذارید از این ماجرای هسن صرفنظر کنم، فکر میکنم وقت نیست ولی این پیدیاف میماند و مردم میتوانند بعداً از روی آن سرچ کنند. بنابراین یک نکته این است که این ساینس به همین معنا، با همین وضعیتی که دارد برای تکنولوژی طراحی شده است و تکنولوژی آن چیزی بود که در اروپا مورد نیاز بود. نکتۀ دوم که به نظر من عمیقتر است و درک آن شاید یک مقدار سختتر است. آن اولاًای که گفتم توجیه میکند که علم چرا مثمتیکال است و چرا پیشگویی میکند و الی آخر. نکتۀ دوم این است که این توهمزایی علم خیلی مهم است، این ثانیاًای که اینجا نوشتم خیلی عمیق است و شاید درک آن کمی سخت باشد. من فقط دارم میگویم و یک کتاب میخواهم معرفی کنم که بروید یک قسمتی از آن را بخوانید؛ چون فکر میکنم چیزی خواهید فهمید که خیلی فهم آن مهم است، به علت اینکه اوضاع جهان را به نوعی درک کنید.
ثانیاً این است که نظام سرمایهداری ذاتاً نیاز به این دارد که مردم نسبت به آینده خوشبین باشند. اگر موضوع را نمیدانید فکر نکنید میتوانید حدس بزنید که این یعنی چه و چرا اینقدر من تأکید دارم که این مسئله مهم است. فقط میخواهم بگویم که یک کتابی اخیراً از آقای هراری ترجمه شده است که کتابهایش الان خیلی روی بورس است. کتاب بسیار کوچکی از او به اسم پول ترجمه شده است. این را بگیرید. یک قسمتی از آن توضیح میدهد که رابطۀ بین پول با این مسئلۀ خوشبینی نسبت به آینده چیست. حداقل نصف این کتاب را بخوانید. کتاب کوچک است و شاید پنجاه، شصت صفحه بیشتر نباشد. کتابی بسیار ساده است و خیلی شیوا و روان نوشته شده است. و به یک جایی میرسید و فکر میکنم که خودش هم به نقش علم در اینکه این هستۀ مرکزی کاپیتلاسیم بتواند شکل بگیرد اشاره میکند. این هستۀ مرکزی این خوشبینی نسبت به آینده است. من توضیح نمیدهم به علت اینکه وقت میگیرد و اینجا قصد من این نیست که دربارۀ این چیزها خیلی عمیق توضیح دهم. ولی به این اشاره کردم که این ثانیاً نکتۀ بسیار مهمی است. در واقع علم باید ادعاهای فهم ماوراء آن که هست داشته باشد و به مردم امید بدهد. بعد از اینکه فیزیک نیوتنی هم از بین رفت، سالهای سال است که این احساس که کار دارد تمام میشود در علم وجود دارد. یعنی انگار همه چیز را داریم میفهمیم و در آستانۀ این هستیم که چیزی دیگر برای فهمیدن نمانده باشد؛ این احساس خیلی دانستن خیلی مهم است. بنابراین اگر قرار است ساینس در اجتماع و در هماهنگی با اوضاع جامعه فانکشنی داشته باشد این توهمزایی یک بخش اگر نگوییم مرکزی، یکی از مهمترین فانکشنیهایی است که باید علم ایجاد کند.
شما ببینید الان اگر نگوییم میلیاردها نفر، میلیونها نفر در دنیا هستند که احساسشان این است که ای کاش ده سال دیرتر، صد سال دیرتر به دنیا میآمدم، چقدر هیجانانگیز بود که ببینیم تکنولوژیهای آینده چه هستند. چقدر آدمهایی که قبلاً زندگی میکردند بدبخت بودند، چقدر آدمهایی که در آینده میآیند خوشبختتر از ما هستند و این احساسی است که توسط علم و تکنولوژیای که از درون ساینس درمیآید بوجود آمده است. و این رگ حیات کاپیتالیسم است که اگر یک لحظه از بین برود، کل این نظام از هم میپاشد و اگر پنجاه شصت صفحه از این کتاب را بخوانید، فکر میکنم به این نکته برسید. نکتۀ عمیق و بسیار مهم و جالبی است. در تکمیل بحثهایی که دارید میشنوید، من دعوتتان میکنم که به آن کتاب هم رجوع کنید.
۱-۳ مدل سه گانه: کودک-والد-بالغ
اما آن توجیهی که من میخواهم امروز در موردش صحبت کنم و فکر میکنم که شاید جدید باشد و من ندیدم جایی از این دیدگاه نگاه کنند، این است که اگر از دیدگاه روانشناسی و روانکاوی نگاه کنید و اگر با آن مدل سهگانۀ کودک، والد، بالغ آشنا باشید که من واقعاً فکر میکنم جایی برای صحبت در مورد آن نیست، میتوانید به ماجرا اینگونه نگاه کنید که آحاد مردم و اکثریت قاطع و قریب به اتفاق مردم تحتتأثیر کودک و والد زندگی میکنند و بالغشان معمولاً به اندازۀ کافی رشد نمیکند. برای کنترل کودک و جامعه و برای اینکه افرادی که در آن زندگی میکنند، از قوانین تبعیت کنند، احتیاج به یک سوپرایگو یا یک والد قوی است. این والد باید ویژگیهایی داشته باشد. در مورد ویژگیهای والد در روانکاوی بحث به اندازۀ کافی هست. باید یک احساس قدرتی در والد باشد و باید والد یک دانشی داشته باشد که برای کودک به نوعی دستنیافتی باشد. بچه از پدر خودش تبعیت میکند چون میترسد و میداند که پدرش از او بیشتر میداند و چون بچه است نمیتواند بداند که او چه چیزهایی را میداند. یعنی یک فضای ذهنیای به این شکل باعث میشود که شما تبعیت کنید. اطاعتی که از سر اعتماد است. اطاعتی که از سر قانعشدن باشد بالغانه است. مردم اصولاً نیاز دارند که به یک مرجع قدرتمند و یک مرجع دانشمند اعتماد کنند که چیزهایی میداند که ما نمیدانیم، بنابراین باید از آنها تبعیت کنیم.
کلیسای کاتولیک تا دورهای این نقش را داشت. نکتهای که میخواهم بگویم این است که به این موضوع دقت کنید که وقتی سطح سواد بالا رفت و تعداد زیادی کتاب مقدس چاپ شد، پروتستانها آمدند و سواد سطح را صد برابر کردند، تعداد کتاب مقدسها خیلی زیاد شد، قرار شد همۀ آدمها خودشان کتاب مقدس بخوانند و بفهمند، دیگر آن ویژگیهای دستنیافتنی کلیسا به غیر از اینکه قدرت خودش را به دلیل اتحاد سیاسیای که از دست رفت، اتحاد سیاسیای که با مراجع قدرت سیاسی داشت، اتفاقی که از نظر علمی افتاد این بود که کلیسا آن هالۀ دست نیافتنی علمی خودش را از دست داد، چون کتاب مقدس دست همه بود، دیگر اسقفها و پاپها و کشیشها نبودند که فقط کتاب مقدس را خوانده بودند و میتوانستند بخوانند و به مردم بگویند که در آن چه نوشته است. بنابراین یک اتفاقی که در اروپا افتاد و من روی آن تأکیدم میکنم این است که آن هالۀ دستنیافتنیبودن دانش دینی به نوعی بعد از رفورم از دست رفت. نکتۀ جالبی که میخواهم بگویم این است که دقیقاً با ظهور نیوتن و پرینسیپیا آن هالۀ دستنیافتنیبودن یک چیزی که درست است، یک عده میدانند ولی من نمیتوانم بدانم، اطراف علم بوجود آمد و هنوز هم وجود دارد. یعنی وقتی پرینسیپیا چاپ شد، به معنای واقعی کلمه تعداد آدمهایی که در کل اروپا بتوانند این کتاب را بخوانند و بفهمند از ده نفر کمتر بود. اگر بگوییم یک نفر وجود داشته که کامل فهمیده، باور کنید به دلایلی جای شک وجود دارد، من نمیخواهم وارد این بحث شوم. حتی لایبنیتس و هویگنس این دانشمندان بزرگ هم به نظر میآید که کامل پرینسیپیا را شاید نفهمیدهاند. شاید ندانید ولی نزدیک به یک قرن عین کتاب مقدس پریسنیپیا شرح و تفسیر و حاشیهنویسی شد، برای اینکه یک عدۀ زیادتری بتوانند آن را بخوانند. فقط ترجمهشدن نبود، یک ادیشن بسیار معروفی در فرانسه وجود دارد که به آن میگویند «ژزوئیت ادیشن»، به دلیل اینکه ژزوئیتها آن را چاپ کردند. آنها دو کشیش هستند که شرح بسیار مفصلی بر احکام پرینسیپیای نیوتن نوشتند. از یک جایی اینقدر پیچیده شد مخصوصاً به دلیل وجود ریاضیات و بعد به تدریج در دههها و قرنهای بعد از پرینسیپیا به دلیل تخصصیشدن و به دلیل اینکه اصطلاحات فراوان دستنیافتنی در هر کدام از شاخهها بوجود آمد و نهایتاً اینگونه است که عموم مردم نه دیگر فیزیک میفهمند و نه شیمی میفهمند و نه حتی میتوانند فکر کنند که بتوانند بفهمند. مثل اینکه فقط یک عده فیزیکدانها فیزیک میفهمند، یک عده شیمیدان شیمی میفهمند.
[۴۵:۰۰]
چاپ پرینسیپیا یک اتفاقی بود و آن هم این بود که یک متنی بوجود آمد که همه تأیید کردند که درست است ولی واقعیت این بود که کسی به آن دسترسی نداشت، به غیر از یک جمعی مانند جمع روحانیونی که به کتاب مقدس دسترسی دارند. کم کم این جمع بزرگ و بزرگتر میشد ولی عموم مردم امیدی به درککردن چنین چیزی نداشتند، در حالی در گذشته شاید نسبت به خیلی از دانشها این مقدار دستنیافتنیبودن وجود نداشت. من میخواهم بگویم که این اتحادی که جامعۀ علمی با قدرتهای سیاسی به دلایل مختلف پیدا کرد، اتوریته پیدا کرد و این ویژگی که آنها چیزهایی را میدانند که کسی نمیتواند بداند، نمیداند و در دسترسش نیست، به آنها یک هالهای از دستنیافتنیبودن داد و این آماده شد برای اینکه به عنوان والد جدید در درون آدمها… یعنی ببینید مسئله فقط اجتماعی نیست، در روان آدم اروپایی این علم جایگزین شد.
یک عبارت معروفی از گالیله است که فکر میکنم قبلاً آن را نقل کردم که میگوید: «book of nature» را با کتاب مقدس مقایسه میکند و قبلاً گفتم که این مقایسه در قرن هفدهم و هجدهم خیلی متداول بود که خداوند با کلمات یک کتاب مقدسی نوشته که یک کتاب طبیعت است، گالیله میگفت که این کتاب طبیعت را باید با ریاضیات خواند. و سمبلهای آن مثلثها و دایرهها و اینها هستند. این عبارتی که سبز کردم، میگوید: بدون دانستن این زبان ریاضی حتی یک کلمه از کتاب طبیعت را شما نمیتوانید بفهمید. بنابراین ما باید یک آموزشی ببینیم… حس اینکه ساینس همان کاری را اطراف بوک آو نیچر میکند که کلیسا اطراف بایبل میکرد در این عبارت وجود دارد. و ساینتیستها آن حلقۀ آدمهایی هستند که آن زبان را بلد هستند و میتوانند آن را بخوانند و به بقیه چیزهایی را بگویند.
این عبارت از این نظر به نظر من خیلی جالب و روشن است که ساینس چگونه دارد با ساینتیستها به عنوان کسانی که دسترسی به خواندن محتوای بوک آو نیچر را دارند همان فانکشن کلیسا را دارد انجام میدهند. و این نکته که با این دیپسیپلن جدید ساینس در آموزشهای عمومی و ابتدایی به تدریج رخنه کرد؛ بنابراین من، شما و همۀ آدمهایی که از قرن هجدهم به بعد زندگی کردند، در سنین بسیار پایین آموزشهایی دیدند که نمیفهمیدند و چون معلم میگفت قبول میکردند. هنوز اکثریت مردم دنیا فکر میکنند نیروی جاذبه وجود دارد، چون معلمشان به آنها گفته است و حرف معلم باید اطاعت شود به علت اینکه مدرسه به عنوان منبع اتوریته جانشین خانواده شد. این نظام جدیدی بود که در جهان بوجود آمد، بنابراین والد جدید، به جای پدر، مدرسه است و آن چیزی که تعلیم میدهد، همان بوک آو نیچری است که ساینتیستها درست میکنند. اینها شباهتهایی است که وجود دارد. من این جایگزینی ساینس به جای دین و ساینتیست به جای روحانیت را سعی میکنم به این صورت بگویم که نه فقط یک فانکشن اجتماعی، بلکه یک فانکشن بسیار بسیار مهم در درون آدمها را پر کرده است. یک جای خالی و یک خلأ بسیار بزرگی را پر کرد و ما همه به نوعی دعوت شدیم و پذیرفتیم که از دانش اطاعت کنیم. احتمالاً طرفداران دانش میگویند که دین بیدلیل بود ولی دانش با دلیل است ولی هر چه جلوتر برویم، شما امیدوارم بیشتر متوجه شوید که بین کلیسا و ساینتیستها از نظر حقیقتیابی تفاوت عمدهای وجود ندارد. و من میخواهم در مورد همین پرینسیپیا این موضوع را کمی روشن کنم.
۴- افسانه نیوتون
کاری که میخواهم بکنم این است که به شما نشان دهم که در پرینسیپیا واقعاً چه اتفاقی افتاده بود و آیا این افسانهای که از نیوتن و پرینسیپیا ساخته شد، یک حقیقتی را بیان میکرد یا به دلیل اینکه آن فانکشنها باید بوجود میآمدند به نوعی این اتفاق افتاد. من این شعر را که دفعۀ قبل برایتان گفتم، من میخواهم از انگلستان، آلمان و فرانسه، به صورت مختصر فکتهایی بیاورم. تا دلتان بخواهد در مورد فرانسه متن وجود دارد که اگر بخواهید ببینید که در فرانسه چگونه با نیوتن برخورد شد. در انگلستان و هر چه که در جلسۀ قبل از اشعار آوردم همه انگلیسی بودند. این معروفترین آنها است که میگوید «طبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی شب نهان بود، خداوند گفت نیوتن باشد و همه جا روشن شد»، چرا دوباره آن را آوردم؟ برای اینکه آن تم مذهبی اینکه نیوتن شاید مانند یک پیامبر ظهور کرد و با خودش یک پیامی آورد، این در این شعر هست. اگر بدانید در سنت مسیحی نور جهان مسیح است و حالا در این شعر انگار نوری که بر جهان تابیده نیوتن است، انگار نیوتن جانشین مسیح است یا حداقل در حد یک پیامبر میشود به او نگاه کرد، برای اینکه یک بوک جدیدی آورده است که میتواند همه چیز طبیعت برای ما بیان کند. من جلسۀ قبل این را گفتم و دیگر آن اشعار جلسۀ قبل را نمیآورم. واقعاً احساس این بود که نیوتن طبیعت و قوانین ابدی و ازلی و همه چیز آن را کشف کرد.
الان یک سنتی بوجود آمده که خندهدار است. اگر نشنیده باشید به شما بگویم. چون نیوتن در کریسمس بوجود آمده، ایتئیستها به جای کریسمس میگویند نیوتنمس و به همدیگر کادو میدهند. دوست ندارند که کریسمس را به عنوان تولد مسیح جشن بگیرند، بنابراین یک اصطلاح جدید نیوتنمس ابداع کردند، حالا ممکن است خیلی بگیرد. شاید الان خیلیها نشنیده باشند ولی شاید چند سال دیگر همه جا نیوتنمس برگزار شود. میخواهم روی شباهت اینها با جنبههای دینی تأکید کنم. در آلمان از ۱۷۲۰ به بعد، یعنی در زمان حیات نیوتن (نیوتن ۱۷۲۶ فوت کرده است) شعرگفتن در مدح نیوتن کاملاً متداول بوده است. یعنی صدها قطعه شعر از شعرای بسیار بسیار معتبر آلمانی در ستایش نیوتن الان وجود دارد، همانطوری که در انگلستان بود. اصلاً نیوتن یک پدیدۀ ملی انگلیسی نشد، کاملاً یک پدیدۀ بشری شد و علیرغم رقابتهایی که بین آلمان و انگلیس و فرانسه و کشورهای اروپایی بود، همه در مدح نیوتن و ساینس شروع به فعالیت کردند. در اشعار آلمانی عبارت موسای جدید و یک شعری از یک دانشمندی به نام فون هالر است که نیوتن را به موسی و پرینسیپیا را به الواح ده فرمان تشبیه کرده است که حاوی قوانین ازلی و ابدی جهان است. یعنی همانطوری که موسی رفت و برای ما الواحی آورد که در آن قوانین اخلاقی ازلی و ابدی نقش بسته بود، نیوتن هم همین کار را با قوانین طبیعت کرد. یا شعر معروفی است که در آن به نیوتن تحت عنوان پریست آو نیچر اشاره شده است. من ترجمۀ انگلیسی آن را دیدم، آلمانی آن را نمیدانم چیست. جالبترین این ماجراها برخورد فرانسویهاست و جریانی که ولتر در فرانسه به پاپیولارکردن نیوتن راه انداخت و همینطور جریان بسیار بسیار مهمی که در فرانسه بوجود آمد و آن هم این بود که رسماً از نیوتن و انلایتنمنتس بر علیه کلیسا استفاده کنند.
ولتر در زمان نیوتن، در اوایل قرن هجدهم در انگلستان تبعید بود و به دلایل سیاسی میل داشت که فرانسه همان راه سیاسیای که انگلستان به سمت دموکراسی دارد میرود را برود و یکی از کارهایی که انجام داد این بود که نیوتن و ساینس را در فرانسه کاملاً مانند یک چیزی که قرار است جایگزین کلیسا شود نشر داد، از یک نفر خواست که ترجمه کند. و جالب این است که یک گروهی بسیار بزرگی که تقریباً رهبری آن به عهدۀ ولتر است بوجود آمدند. ولتر هست، دیدرو هست، خیلیها هستند. ولتر از نظر حمایت از نیوتن و ترجمۀ پرینسیپیا و اینکه خودش دربارۀ فیزیک نیوتنی مطلب نوشته، حالت رهبری این جریان را دارد. جریان مقابل آن ژزوئیتها و کلیسا هست که سعی میکند فیزیک را به عنوان جدید نشر دهد. مدارس دست کالجها و دست ژئوزوئیتها است و اینها سالهاست که علم اکسپریمنتال را نشر میدهند. یک ادیشن بسیار معروف از پرینسیپیا تهیه کردند که شاید بهترین شرح پرینسیپیای نیوتن است. دو کشیش این کار را انجام دادند. من یادداشتهایی نوشته بودم در مورد اینکه اینها از نظر زمانبندی چگونه بوده است. سال ۱۷۵۸ یک فادری که آدم خیلی مهمی در فرانسه بوده است، طرح درس مدارس را عوض کرده است، با اینکه اکسپریمنتال بود ولی فیزیک جدید را وارد آن کرده است. از ۱۷۱۱ به بعد تمام مدارس وسایل آزمایشی داشتند؛ آزمایشهای فیزیکی شیمیایی انجام میدادند. نهایتاً یک کتابی در فرانسه منتشر شد که یک فادری (پدر) آن را دربارۀ فیزیک تحت عنوان سرگرمیهای فیزیک نوشت که یک مجموعه آزمایشات بود. ظرف بیست و پنج سال این کتاب هشت بار چاپ شده است و میگویند که مهمترین عامل ترویج علم فیزیک در فرانسه بوده است. و نهایتاً ژزوئیتها یک دیکشنری تحت عنوان دیکشنری فیزیک منتشر کردند.
من چیزی که اینجا نوشتم اظهارنظر ولتر دربارۀ این دیکشنری فیزیک اظهانظر بسیار جالبی است که نشان میدهد… اظهارنظر این است که یک جایی اشاره میکند به یک فادری که اسمش را نمیبرد، یک دیکشنری فیزیک برای ما نوشته است و ما میدانیم که هیچ علمی از کلیسا درنمیآید. و کاملاً توهینآمیز و تحقیرآمیز که اینها بیخود میکنند که دیکشنری فیزیک مینویسند. این اظهارنظر ولتر شاید 1760 باشد. در این اظهارنظر این حالت رقابت که اصلاً اینگونه نیست که یک علمی است که همه داریم ترویج کنیم، میخواهند متولی آن باشند و آن را بگیرند. خیلی زود ژزوئیتها از مدارس اخراج شدند، بعد هم که متأسفانه از نظر این رقابتهایی که در داخل اروپا وجود داشت، کلیسای روم این فرقۀ ژزوئیت را ملغی کرد و به نوعی آن جریان اصلی کلیسا که علم را پیش میبرد از بین رفت و علم از آن بعد در فرانسه و در کم کم در تمام اروپا دست آنهایی افتاد که اهل انلایتنمنت بودند و ایدههای غیردینی و نه ضد دینی داشتند. ایدههای غیردینی تا حدودی شاید در فرانسه ضد کلیسا و هم چنین در انگلستان بودند. به آنها در قرن هجدهم فریثینکر میگویند. در مورد پرینسیپیا جلسۀ قبل حرفهایی زدم، میخواهم به صورت جدیتر و مختصر در مورد اینکه نیوتن واقعاً چکار کرده بود توضیح دهم؛ به علت اینکه تأکید کنم که به غیر از اینکه یک جریانی وجود داشت که پرینسیپیا را به صورت کتاب مقدس دربیاورد و به نیوتن مانند پیغمبر نگاه کند و نیازی وجود داشت، واقعاً پرینسیپیا این شأن را به این شکل نداشت.
[۱:۰۰:۰۰]
یعنی الان که ما میدانیم چیزهایی که در آن کشف شده بود درست نیست، ولی حتی در زمان نیوتن هم این توهمات نمیتوانست به طور منطقی بوجود آمده باشد. من یک اشارهای کردم که قبل از اینکه بحث را شروع کنم، شما وقتی کارنامۀ یک پدیدهای را در تاریخ میخواهید بررسی کنید، یکی از اشتباهات رایج این است که مثلاً میگویند نیوتن آمد پرینسیپیا را نوشت و این همه برکات داشت. این همه از آن تکنولوژی درآمد و این همه علم پیشرفت کرد و الی آخر. یک اشتباه این است که اگر نیوتن این کار را نمیکرد، ممکن بود ما به راه دیگری بیفتیم که به نتایج بهتری برسیم. من الان سعی میکنم به شما نشان دهم که شاخههای دیگری در پیشرفت علم وجود داشت که همه با درخشش نیوتن و پرینسیپیای آن و این شور و هیجان غیرعادیای که اطرافش بوجود آمد فراموش شدند و میتوانستند شاید ما را به جای بهتری برسانند. من این مثالی که اینجا زدم، نوشتم این اشتباه رایج قضاوت براساس پیامدها. ما پیامدهایی را میبینیم که خوب هستند ولی نمیتوانیم بگوییم که اگر این نمیشد پیامدها چه بودند؛ شاید بهتر بودند. یک مثال بامزۀ آن این است که در چهلمین سالگرد انقلاب ایران یک آماری منتشر شد دربارۀ توسعۀ مخابرات بعد از انقلاب. و یکی از آیتمها این بود که قبل از انقلاب موبایل وجود نداشته و الان ما فلان تعداد خط موبایل داریم. خندهداربودن این کاملاً واضح است، به علت اینکه اگر انقلاب نمیشد الان کجا بودیم؟! ممکن است ده برابر داشتیم، ممکن است کمتر بیشتر… اینکه من بگویم این اتفاق افتاده و ما الان اینجا هستیم و چیزهایی داریم که قبلاً نداشتیم، بنابراین خیلی خوب بوده و کارنامۀ قابل قبولی داریم، اینگونه قضاوتکردن قابل قبول نیست. نکته این است که شما در مورد ایران خندهتان میگیرد، به دلیل اینکه به طور موازی کرۀ جنوبی و مالزی و اروپا و جاهای دیگر هم هستند و میتوانید مقایسه کنید و ببینید چهل سال بعد از انقلاب ما چکار کردیم و آنها چکار کردند در هر زمینهای، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و هر چیزی. ولی در مورد علم ما این مقایسه را نمیتوانیم انجام بدهیم، بنابراین کارمان کمی سخت است. من میخواهم گویم دچار این قضاوت نادرست نشویم.
نیوتن پرینسیپیا را نوشت، فیزیک نیوتنی راه افتاد و خیلی از کارها براساس فیزیک نیوتنی انجام شد ولی شاید یک نفر بتواند دلایلی بیاورد که اگر نیوتن نیامده بود و اینگونه نشده بود، مثلاً نسبیت انیشتین صد سال یا دویست سال زودتر کشف میشد. اگر چنین ادعایی را یک نفر بکند، یعنی به مکانیک بهتری از مکانیک نیوتنی میرسیدیم، شاید این درست باشد، بنابراین صرف اینکه نیوتن آمد و کاری انجام انجام داد که نتایج قابل قبول و موفقی داشت، این کارنامۀ مثبت قاطعی حساب نمیشود، مگر اینکه به نوعی بتوانیم توجیه کنیم که اتفاق دیگری نمیتوانست بیفتد. و هر اتفاق دیگری میافتاد بدتر از آن میشد. شما چیزی که در مورد پرینسیپیای نیوتن میدانید این است که در آن قوانین سهگانۀ مکانیک بیان شده که همۀ ما آنها را در مدارس خواندیم و بلد هستیم. و میدانیم که موضوع مهم نیروی جاذبه برای اولین بار مطرح شده که جاذبۀ عمومی نیوتن است که براساس آن حرکات سماوی و خیلی از چیزهای دیگر را توجیه کرده است. و همینطور یک چیز خیلی مهم در پرینسیپیا این است که مشهور است که قوانین سهگانۀ کپلر را در پرینسیپیا بدست آورده است. بگذارید یکی یکی اینها را بررسی کنیم. خیلی چیزهای دیگر هم هست، مثلاً یک چیز خیلی جالب که من دفعۀ قبل هم اشاره کردم، مسئلۀ جزر و مد است که به جاذبۀ ماه ربط داده و ما میدانیم که درست است.
ما در مورد نیروی جاذبه الان میدانیم که فرمول درست نیست، میدانیم که نیرویی وارد نمیشود. یعنی بنا به فیزیک فعلی ما، نسبیت عام به ما میگوید که اصلاً بحث واردکردن نیرو نیست و مقدار آن هم آن نیست که شما در فیزیک نیوتنی میبینید. بنابراین بحث جاذبه و نیروی جاذبه درست نیست ولی اینکه یک جاذبۀ عمومی وجود دارد، ابتکار نیوتن بوده که همچنان در فیزیک باقی است. من سؤالم این است که زمانی که پرینسیپیا بوجود آمد، تست اینکه این نیروی جاذبه درست است یا غلط است چه بوده است؟ من دفعۀ قبل گفتم که جرم سیارات را که نداشتیم، و نیوتن جرمها را اشتباه حساب کرد. مثلاً در محاسبۀ جرم ماه یک خطای خیلی بزرگ دارد. فکر میکنم نصف بدست آورده بود، حدود هشتاد باید باشد، چهل بدست آورده است. بنابراین جرمها را نداشت و نمیتوانست مسیرها را محاسبه کند، بنابراین نمیتوانید بگویید که مثلاً… جرم زمین را هم نداشت، همۀ اینها را به طور تقریبی با روشهایی تلاش کرد که بدست بیاورد ولی روشها خیلی خوب جواب نمیداد. یک چیزی تحت عنوان تست دارد که غلط است و ما الان میدانیم که غلط بوده است. و تا حدود زیادی اینجا ابهاماتی وجود دارد که فرمول نیوتن در زمان نیوتن چقدر تست شد. من کاری ندارم الان میدانیم غلط است، در زمان خود نیوتن چرا یک دفعه به این نتیجه رسیدند که همه چیز انگار دارد درست درمیآید. حتی آن ثابت آن یک مقداری است که دارد درست محاسبه میشود. چون برای آن مقدار ثابت هم نیاز به آزمایشهای داشتند که آن موقع خیلی عملی نبود.
کشف نپتون خیلی مهم است ولی من نمیدانم جلسۀ قبل به آن اشاره کردم یا نه. یکی از ویژگیهای بحثهای تاریخی علم که در کتابهای علمی مطرح میشود این است که همیشه موفقیتها گفته میشود و شکستها گفته نمیشود. یعنی الان درمورد کشف نپتون که یکی از بزرگترین شاهکارهای فیزیک نیوتنی بوده که با استفاده از محاسبه حدوداً جایش را حدس زدند و نگاه کردند و سیاره را پیدا کردند، معمولاً اکثریت قریب به اتفاق نشنیدند که برای اعوجاج مدار عطارد هم فرض وجود یک سیارهای مطرح شد و ما میدانیم که چنین سیارهای الان وجود ندارد. یعنی اینکه یک جایی موفق بوده و یک جای دیگری هم شکست خورده ولی ما شکستها را نمیگوییم، به علت اینکه همان حالت اینکه علم میخواهد خودش را همیشه تثبیت کند، موفقیت را اگزجره میکند و شکستها پنهان میماند. و همان موقع اگر میدانستیم که این سیارۀ اطراف عطارد وجود ندارد، شاید زودتر میتوانستیم به فکر این بیفتیم که این را به عنوان یک شکست بپذیریم و به سراغ یک تئوری جدید برویم که این اتفاقات معمولاً در علم به این سادگی نمیافتد.
میخواهم بگویم نیروی جاذبه حتی اینکه با مجذور فاصله ارتباط دارد خیلی تستشده نبود به آن شکلی که فکر کنید که یک چیزی کاملاً اثبات شده درحد استقراء خوب هم حتی وجود داشته باشد. نکتۀ اصلی که میخواهم بگویم این است که اولین باری که در قرن بیستم بالاخره توانستیم… حرف از این است که یونیورسال یک چیزی به اسم نیروی جاذبه یا جاذبه وجود دارد. واقعیت این است که الان که ما تلسکوپ هابل را داریم و مشاهدات خوبی دربارۀ کهکشانها داریم، به نظر میآید که نیروی جاذبه، حتی نسبیت عام درست کار نمیکند. این ماجرای دارکمتر این است که الان به کهکشانها که نگاه میکنیم، حرکاتشان مطابق با آن چیزی که باید باشد نیست، بنابراین ممکن است یک نفر فکر کند که جاذبۀ عمومی وجود ندارد. من تأکیدم روی این است که عمومیبودن جاذبه، حداکثر تستهایی که میتوانست انجام بشود در کرۀ زمین و منظومۀ شمسی بود، اولین باری که ما خارج از این محدوده نگاه کردیم، خیلی چیز جالبی ندیدیم. به هر حال نقطۀ قوت کارنامۀ نیوتن ایجادکردن مفهوم جاذبۀ عمومی است که به صورت نیرو بوده و به صورت دیگری درآمده است. اینکه با عکس مجذور هم به طور تقریبی رابطه دارد، نقطۀ قوت کارنامۀ نیوتن محسوب میشود. اما اینکه میگویند قوانین کپلر بدست آمده، من این را میخواهم جدا بررسی کنم.
واقعیت این است که نیوتن براساس فرض نیروی جاذبه (این چیزی است که در خیلی از کتابها میبینید) نتوانست مسیرها را محاسبه کند ولی قوانین سهگانۀ کپلر را توانست بدست آورد. واقعیت در پرینسیپیا این نیست، واقعیت این است که اول دو قانون اول و دوم کپلر را فرض کرد و یک پروپوزیشنی را ثابت کرد که اگر قانون اول و دوم کپلر درست باشد و فرض کنیم که براساس یک نیروی جاذبهای اینها دارند حرکت میکنند، آن وقت باید با عکس مجذور رابطه داشته باشد. و در واقع قانون جاذبه را از روی دو قانون یک و دوی کپلر بدست آورد و نکتۀ اول که من فراموش کردم بگویم این است که اصلاً قوانین کپلر به عنوان قانون مشهور نبودند. شما در کتابها اینگونه میخوانید و چیزی که به ما میگویند این است که کپلر قوانین سهگانۀ خودش را بیان کرده بود و نیوتن اینها را بدست آورد و ثابت کرد. واقعیت این است که اکثریت ستارهشناسها قوانین کپلر را نمیدانستند یا نشنیده بودند یا به آن اهمیت نمیدانند. چون اینها رولهای تقریبی بودند که به نظر نمیآمد که خیلی به درد ستارهشناسها بخورد. تیکوبراهه یک سری مشاهدات و نقشههایی بود که آنها بدردبخور بودند. کپلر متوجه شده بود که رابطههای ریاضی جالبی هم اینجا وجود دارد مثلاً اینکه بیضی هستند و خورشید در کانونها قرار گرفته است. قانون دوم او دربارۀ سرعت حرکت سیارات است. و قانون سوم هم دربارۀ تناوب حرکتی آنها و فاصلۀ آنها بود.
نکتۀ اول اینکه قوانین سهگانۀ کپلر، law نبودند، رول بودند، هر چه بودند، به وسیلۀ نیوتن در پرینسیپیا مشهور شدند. نکتۀ دوم این که گفتم که قانون یک و دو فرض شد و قانون سه بدست آمد و قانون سه هم عیناً بدست نیامد و در واقع یک صورت تغییریافتهای از قانون سه بدست آمد. و در اثبات یکی از پروپوزیشنها هم از دهۀ نود به اینور خیلی بحث است که عموماً فکر میکنم متقاعد شدند که اثبات نیوتن اشکال داشته ولی اشکالش قابل رفع بوده است. میخواهم بگویم این پرینسیپیایی که آسمان را حل کرد و میگفتند که حداقل منظومۀ شمسی را حل کرده است، مسیرها را بدست نیاورد، حتی قوانین کپلر را هم آنطوری که مشهور است واقعاً بدست نیاورد. من میخواهم یک چیزی از نظر علمی بر علیه نیوتن بگویم، برای اینکه در نبوغ و اهمیت کاری که کرده نمیشود شک کرد. ولی میخواهم بگویم که داستانسرایی هم اطراف پرینسیپیا وجود داشته است. حتی در مورد مدعاهای اصلی، واقعیت مطلب آن نیست که معمولاً گفته میشود. و نکتۀ اصلی این است که نیوتن برخلاف فیزیکدانهای زمان خودش و فیلسوفهای طبیعی قبل از خودش، فضا و زمان مطلق و همینطور حرکت را از سکون مطلق را وارد فیزیک کرد.
[۱:۱۵:۰۰]
و این آن نقطۀ ضعف بسیار بزرگی است که کارنامۀ نیوتن دارد که ضد نسبیت بود، درحالی که دیدگاه فلاسفۀ طبیعی در مورد طبیعت این بود که سکون مطلق وجود ندارد، حرکت مطلق نیست، فضا و زمان مطلق نیستند و این نقطۀ ضعف بسیار بزرگی است که رسیدن ما به مکانیک نسبیتی را دویست سال به تأخیر انداخت. و در عین حالی که نیوتن کاملاً قابل قبول است، چون فرض وجود یک جاذبۀ یونیورسال و نوشتن آن سه قانون مکانیکی خیلی به این کمک کرده که بتوانیم یک سری محاسبات انجام بدهیم ولی از لحاظ اینکه ما را از یک واقعیت سادهای که همه میفهمیدند دویست سال دور کرده، میشود گفت که در این زمینه نکتۀ خیلی منفی در کارنامۀ نیوتن میشود دید. لایبنتیس و بارکلی، این دو آدمهای اصلی هستند که من شخصاً به آنها خیلی اهمیت میدهم، کاملاً طرف دعوای نیوتن بودند در مورد این مسئله که واضح است که مکان و زمان را نباید مطلق بگیرید و نسبی است و از این حرفها. نامهنگاریهای زیادی وجود دارد که الان همه منتشر شده است و میتوانید به آن مراجعه کنید. و تمام این ایدههای مکانیکی که مخصوصاً لایبنیتس داشت که فضا و زمان در آن به نوعی حالت نسبی داشت، اینها به کلی پیگیری نشد و فراموش شد. من پرینسیپیا را بررسی کردم، برای اینکه ببینید که نه مکانیک سماوی در آن، آن چیزی بود که یک عده احتمالاً فکر میکنند هست، یعنی نه منظومۀ شمسی در آن حل شد و نه قوانین کپلر آنطور… قوانین کپلر قوانین تقریبیای بودند. نیوتن سعی کرد آنها را تقریبی به دست بیاورد. فرمولها و جرمها خیلی حالت ادهاک دارند و بعدها هم محاسبات رد شدند. اما یک ایدۀ کلی در مورد محاسبات بوجود آمد، به دلیل اینکه کلکولس توسط نیوتن ابداع شد. البته این را لایبنیتس هم داشت. و جریانی راه افتاد که دویست سال ثمربخش بود در عین حالی که میشود گفت که شاید از چیزهایی هم ما را دور کرد.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که در زمان نیوتن هم میشود فهمید که نیوتن همۀ قوانین طبیعت را کشف نکرده و کار تمام نشده است. چیز عجیبی که میخواهم سعی کنم القا کنم و به شما بفهمانم این است که نقطه ضعفهایی در استدلالها وجود داشت، غلطهای زیادی از نظر محاسباتی وجود داشت و همۀ اینها به دلیل اینکه تعداد افرادی که میفهمیدند بسیار کم بود، به نوعی پوشش داده شد و البته به تدریج اصلاح میشدند، یعنی برای اثباتهایی که اشکال داشتند، اثبات جدیدی ارائه میشد. بعضی از خطاهایی که وجود داشت و بعضی از مسائل حلنشده را دیگران حل میکردند، یعنی بالاخره یک راهی شروع شد که این خطاها جبران شود. مسئله این است که کتاب مقدس نبود. میخواهم بگویم که شأن اینکه استارت یک کاری زده شد که اشکالهای زیادی داشت، بنابراین میشد نیوتن را به عنوان یک آدم خیلی باهوش ستایش کرد ولی نه آن حسی که در قرن هجدهم و نوزدهم بوجود آمد. نمیدانم چقدر توانستم این را بیان کنم.
بگذارید یک نکتۀ دیگر بگویم. فضای نیوتنی نامتناهی است. این یک خطای بزرگ است که از نظر فلسفی ایراد داشت. اینها در آن زمان تذکر داده میشد ولی آن هیاهوی اینکه نیوتن مانند یک پیامبر ستایش شود، باعث شد که تمام این چیزهایی که بعداً ما فهمیدیم که غلط بوده، سالهای سال دور بیفتیم از اینکه بفهمیم که واقعاً اینها درست نیست. من تأکیدم روی این است که این را بفهمید که پرینسیپیا آن شأنی که پیدا کرد را نداشت و اینگونه نیست که ما بعد از نسبیت این را فهمیده باشیم. در همان زمان میشد فهمید و یک عده میفهمیدند ولی جریانی وجود داشت که انگار این مسئله را پنهان کرد. توطئهای در کار نبود، بلکه نیازی در کار بود برای اینکه چنین فضایی بوجود بیاید. معمولاً کسانی که خیلی علم را ستایش میکنند، از ایرادهایی که به فیزیک نیوتنی گرفته میشود… من خیلی عادت دارم بگویم که همۀ حرفهایی که نیوتن زد غلط بود؛ فضا و زمان او مطلق بودند و نامتناهی بودند، نیروی جاذبه فرض کرد که اصلاً نیروی جاذبه وجود ندارد. هر چه که در مورد نور گفت، همۀ چیزهایی که گفت بعداً رد شد.
۵- افسانه پیشرفت
چیزی که معمولاً آدمهای علمگرا را عصبانی میکند این است که به هیچوجه دوست ندارند که در مورد مخصوصاً شخصیتی مانند نیوتن که مهمترین شخصیت تاریخ علم شاید حساب شود، چنین حرفهایی زده شود و این را معمولاً اینگونه توجیه میکنند که غلطبودن یعنی اینها اَپراکسیمیشن بودند، ناقص بودند و بعداً تکمیل شده است. و یک راهی شروع شده که همینطور دارد پیش میرود و علم دارد پیشرفت میکند. بنابراین علم در هر مقطعی که هست ما به آن مطلق نگاه نمیکنیم و از هر مقطعی به مقطع بعدی کاملتر و بهتر میشود. اگر تاریخ علم را بررسی کنید، این چقدر خندهدار است اینکه داریم پیشرفت میکنیم، من شاید در قرن نوزدهم به نکاتی اشاره کنم که بعضی از اعتقادات در طول تاریخ فیزیک چند بار برعکس شده است. یعنی مثلاً خلأ وجود نداشته و بعد بوجود آمده، دوباره وجود نداشته و دوباره بوجود آمده و الان هم خیلی معلوم نیست که وجود دارد یا ندارد. یا خیلی چیزهای دیگر مانند اعتقادات در مورد نور.
یک ماجرای معروف در فیزیک هست که تامسون پدر برای اینکه الکترون را به عنوان یک ذره کشف کرد جایزۀ نوبل گرفت. و بعد پسر او بیست سال بعد جایزه گرفت برای اینکه ثابت کرد که الکترون ذره نیست و موج است. بعدها هم فهمیدیم که نه ذره است و نه موج است یا هر دو هست. بالاخره نکاتی در تاریخ فیزیک وجود دارد که در این افسانۀ پیشرفت انگار چیزهایی که هستند رد نمیشوند، الان فضا نامتناهی شد، دوباره متناهی شد. اتر بوجود آمد، از بین رفت و دوباره بوجود آمد. و همینطور خیلی چیزها اینگونه است که در واقع غلط هستند. نیروی جاذبه وجود داشت، حالا دیگر وجود ندارد. ممکن است دوباره به چیزی شبیه برسیم.
من میخواهم موضوع پیشرفت را با شکلهایی به شما سعی کنم بگویم که قبلاً در سخنرانی یک چیزی گفتم، میخواهم آن را با چند شکل بیان کنم. فکر کنید شکل اولی که میبینید یک مربعی است که در یک مربع دیگر محاط شده است. فکر کنید مربع بیرونی مانند قوانین طبیعیای هستند که همۀ پدیدههای طبیعی را توجیه میکنند یعنی مانند تئوری آو اوریثینگ هستند. و فکر کنید که این مربع وسطی که محاط شده است، فیزیک نیوتنی است. منظور من از شکلی که میکشم این است که تمام نقاطی که داخل این مربع کوچک افتادهاند، مجموعه پدیدههایی هستند که فیزیک نیوتنی آنها را توجیه میکند و آنهایی که بیرون افتادهاند، آنهایی هستند که توجیه نمیکند. پیشرفتی که در فیزیک ادعا میشود این است که هر دفعه که تئوریها اصلاح می شوند، تئوریهای جدید همۀ پدیدههایی که تئوریهای قبلی توجیه میکردند را توجیه میکنند و چیزهای جدیدی را هم اضافه میکنند، بنابراین انگار ما داریم به سمت توجیه همۀ پدیدهها پیش میرویم یعنی به سمت تئوری آو اوریثینگ. شکل اولی که من کشیدم، چنین احساسی به شما میدهد.
فکر کنید شکل دوم تئوری جانشین آن تئوری اول است. من چون حوصله نداشتم بکشم، سرچ کردم، بنابراین رنگهایشان عوض میشود را جدی نگیرید. فکر کنید به جای آن مربع اولیه، حالا یک ششضلعی جانشین شده است و مقداری فضایی که داخل آن افتاده بزرگ شده و بیرون آن کوچک شده است. من شخصاً نمیدانم بگویم که پیشرفت بوجود آمده یا نه مگر اینکه بپذیرم که پیشرفت فقط یعنی مساحت بیشتری را احاطهکردن. از نظر من شکل اول به دلیل اینکه آن چیزی که داخل بود مربع بود و آن چیزی که بیرون بود هم مربع بود، شاید یک دورانی به آن میدادم و آن را بزرگتر میکردم، به تئوری آو اوریثینگ خودم میرسیدم ولی الان یک ششضلعی کشیدم که هیچ شباهتی به قانون واقعیای که باید کشف کنم ندارد. من فرضم در این دو شکل این است که آن شکل بیرونی مجموعۀ قوانین ریاضی طبیعت هستند، یعنی فرضم این است که قوانین طبیعت ریاضی هستند و این چیزهایی که داخل مینویسیم ابزارهای محاسباتی هم قوانین ریاضی هستند. اینها دارند به سمت آن قوانین اصلی دارند میل میکنند. ما نمیدانیم که هیچ کدام از این فرضها درست هستند یا نه. بنابراین ملاکهایی ممکن است وجود داشته باشد، اینکه تئوری آو اوریثینگ نهایی شاید شبیه مکانیک نیوتنی بیشتر باشد تا این چیزی که الان ما به عنوان مکانیک کوانتوم داریم. بگذارید من فقط با هندسه و شکل فقط صحبت کنم. منظور من الان روشن است دیگر، شما یک ملاک میگذارید، انگار این ملاک از آسمان افتاده و همه باید بپذیرند که قوانینی که پدیدههای بیشتری را توجیه میکنند، به حقیقت نزدیکتر هستند. به نظر من لزوماً اینطور نیست. من به هیچوجه دلیلی نمیبینم که اینگونه فکر کنم. فکر میکنم که ملاکهای دیگری هست که انسان میتواند با آن چنین چیزی را بسنجد. یعنی الان در همین شکل، شاید فرضاً فرم ماتریسی با فرم معادلات دیفرانسیل، شاید قوانین اصلی طبیعت معادلات دیفرانسیل هستند، البته مثالی که زدم، میدانم که مثلاً فرمهای ماتریسی که در مکانیک کوانتوم بود با معادلات دیفرانسیل معادل هستند. این را فرضاً میگویم. مثلاً ما یک ریاضیات ماتریسی داریم و یک ریاضیات معادلات دیفرانسیلی داریم، فرض کنید اینها به همدیگر قابل تبدیل نیستند. فرض کنید laws of nature معادلات دیفرانسیل هستند ولی من معادلات ماتریسیای نوشتم که بهتر از معادلات دیفرانسیل نیوتنی کار میکند. فرض کنید نمیشد ماتریسهای هایزنبرگ را تبدیل به معادلات دیفرانسیل شرودینگر کرد و قوانین طبیعت از نوع معادلات دیفرانسیل بودند. بنابراین من یک قدم دور شدم از اینکه اصلاً نوع ریاضیاتم را به یک چیزی تبدیل کردم که به درد قوانین طبیعت نمیخورد. امیدوارم برای کسانی که فیزیک بلد هستند یک کلیدی برای اینکه معلوم شود منظورم از این حرفها چیست داده باشم.
حالا بیایید شکل دیگری در نظر بگیرید. اینجا من کل آن را به صورت فضایی که پدیدههایی که در آن هستند را به صورت دایره نشان دادم. به نوعی منظورم این است که فکر کنید که حرف پنروز درست است. راجر پنروز که جایزۀ نوبل را اخیراً برد. من سعی میکنم هر جلسه این جمله را چند بار تکرار کنم. فرض کنید که قوانین ریاضی و نوع ریاضیات نانکامپیوتیشنال است. بنابراین با هیچ نوع چندضلعیای من نمیتوانم به آن برسم. بنابراین یک فکر عبثی دارم میکنم که حالا انواع معادلات دیفرانسیل و ماتریس و اینها را بنویسم و آخرش هم به جایی نمیرسم. برای اینکه اصلاً جنس ریاضیات طبیعت کامپیوتیشنال نیست. حال به این شکل نگاه کنید. فکر کنید که این فیزیک نیوتنی است که در یک دایرهای محاط شده است. به این یکی شکل نگاه کنید. دو چند ضلعی هستند که من میخواستم طوری بکشم که بهتر از آن ششضلعی در دایره. ولی دو چندضلعی هستند. شبیه وضعیتی که ما الان در فیزیک داریم و احتمالاً متوجه هستید که چون یکی از این چندضلعیها را سرچ کردم و پیدا نکردم، کشیدم. چون این کارها برایم سخت است نمیتوانم نگویم، باید حتماً بگویم که زحمت کشیدم و آن پنجضلعی را داخل با نرمافزاری کشیدم. حالا شاید جلسۀ بعد هم این شکل را دوباره نشان دهم، حیف است که یک بار ببینید. الان وضعیت فیزیک اینگونه است که مثلاً فرض کنید که پنروز درست میگوید و الان ما به جایی رسیدیم که دو تئوری داریم، تئوری نسبیت عام داریم، تئوری کوانتوم داریم. اینها با همدیگر خیلی جاها را پوشش دادند ولی اصلاً شبیه بهم نیستند و با هم تلفیق هم نمیشوند. الان در این فضا اگر پنروز درست باشد، مثلاً تئوری آو اوریثینگ این است که یک چندضلعی بکشم که هر دوی اینها را در خودش داشته باشد و دیگر چند پاره هم نباشد. فرض کنید این کار را کردیم.
[۱:۳۰:۰۰]
باز من احساسم این است که این ششضلعی بهتر از این دو تا و حتی احتمالاً تئوری آو اوریثینگ کار میکند. یک ششضلعی منتظم بود که زیبا بود و شباهتهایی به دایره داشت ولی این اصلاً یک چیز شلمشوربایی دارد درمیآید. من دارم احساس خودم را نسبت به افسانۀ پیشرفت میگویم. وقتی شما ملاکتان فقط این است که تعداد پدیدههایی که توجیه میشوند را زیاد کنید و اینقدر این در ذهن مردم رفته، انگار که این وحی منزل بوده که فیزیک یعنی این و هر چقدر که بیشتر توجیه کنیم یعنی به حقیقت نزدیکتر شویم، به نظر من کاملاً این حرفها، حرفهای غیرقابل دفاعی است و اصلاً معلوم نیست که این چیزها درست باشد. ممکن است تعداد بیشتری را توجیه کنیم اما از آن مدلهای اصلیای که باید پیدا کنیم، دور شده باشیم. یک لحظه فکر کنید آن شکل بیرونی نه دایره است و نه مربع، اصلاً هیچ شکل هندسی یا ریاضیای نیست. یعنی فکر کنید که laws of natures اصلا mathematical نیستند چه computational و چه non-computational. شکلی که من انتخاب کرده بودم صورت یک انسان بود که داریم سعی میکنیم داخل آن را با چندضلعیها تقریب بزنیم. همۀ اتفاقی که در فیزیک میافتد، اینجا هم درست درمیآید یعنی laws of nature اصلاً ریاضی نیستند ولی چون law وجود دارد، نظم بوجود میآید و چون نظم بوجود میآید، پترنهای تکراری بوجود میآید، پس من میتوانم با ریاضیات کارهایی را انجام دهم، پیشگوییهایی با استفاده از ریاضیات کنم، چون پترنهایی تکراریای هست که مرتب دارد اتفاق میافتد. ولی اصلاً لزومی ندارد. وقتی که در فیزیک چنین اتفاقی میافتد که من میتوانم مدلهای ریاضی تقریبیای بسازم که خیلی از پیشبینیهایی که میکند درست از آب درمیآید و خیلی از پدیدهها را توجیه کنم، اصلاً به معنی این نیست که لاوز آو نیچر مثمتیکال هستند چه برسد به اینکه کامپیوتیشنال باشند، بنابراین کل این افسانۀ پیشرفت که منظور با این ملاک که هر چه بیشتر پدیدهها را توجیه کنیم، انگار به کشف قوانین نهایی طبیعت نزدیک شدیم، کلاً باطل است، ممکن است درست باشد، ممکن است غلط باشد. من نکتهای را جلسات قبل میخواستم بگویم و در یادداشتهایم بود که فکر میکنم نگفتم. به تاریخ فیزیک که نگاه میکنید یک چیز عجیب در آن وجود دارد و آن هم این است که دقیقاً به دلیل این نگاهی که وجود دارد. من الان میتوانم به شما بگویم که چرا این نگاه در فیزیک غالب شده است، به دلیل همین فانکشنهای اجتماعیای که قرار است داشته باشد. بعداً خواهم گفت که چرا نگاه اینکه هر چه بیشتر پدیده توجیه کنیم، به حقیقت نزدیکتریم که نگاه غیرقابل توجیهی است غالب شده است. کار ساینتیستها متأسفانه اینگونه است که با این روش استقراییشان مدل میسازند، تا وقتی مدل کار میکند از آن استفاده میکند. چون معمولاً پدیدههای کوچک و اینها مرتب مدل را ترمیم میکنند تا اینکه به یک جایی برسد که مدل از هم بپاشد. و در واقع یک نفر یک مدلی بیاورد که مدل جالبی باشد و بهتر هم کار کند. این مانند این میماند که من در هزارتو گیر کردهام و تنها کاری که میکنم این است که یک راهی را ادامه میدهم تا به بنبست برسم، و بعد به آن بنبست که رسیدم و میبینم دیگر نمیشود، برگردم و از یک راه دیگری بروم تا دوباره به بنبست برسم. در واقع مانند این ضربالمثلی که ما داریم، «تا طرف سرش به سنگ نخورد، برنمیگردد». نکتهای که میخواهم بگویم این است که شما این گرایش را در ساینتیستها نمیبینید که قبل از اینکه به یک تناقض و به یک بنبستی برسند، بیایند مدلهای خودشان را اصلاح کنند. و اگر فکر میکنید این طبیعی است، برای اینکه اینگونه تربیت شدهاند و طبیعی نیست. من الان یک سری اکسیوم گذاشتهام و یک سری کار دارم انجام میدهم. اینکه تا جایی که دارد کار میکند ادامه بدهم، این اصلاً اینگونه نیست که یک رفتار طبیعی از نظر معرفتی باشد. رفتار طبیعیتر این است که من سعی کنم ببینم که خود این اکسیومها خوب هستند، بد هستند، درست هستند یا غلط هستند. خودم در راه نقض تئوری خودم آزمایشهای ذهنی سعی کنم ترتیب بدهم. شما به تاریخ فیزیک که نگاه میکنید نه اینکه اصلاً این کارهای وجود ندارد، بلکه خیلی در حاشیه است.
یکی از همکاران ما در مرکز تحقیقات پژوهشگاه دانشهای بنیادی آقای دکتر صادقی، و یکی از دانشجوهای پستداک با یکی از هیئت علمیهای پستداک فیزیک یک کار جالبی انجام دادند (کار کاملاً فیزیکی است) و آن هم این است که نشان دادند که اگر شما دو اکسیوم یکی اینکه سرعت نور محدود است، این را به عنوان یک واقعیت بپذیرید. و یکی هم اینکه ناظرهای مختلف و پدیدههای علت و معلولی را همیشه اینگونه میبینند که علت را زودتر از معلول میبینیم نمیشود معلول را زودتر از علت ببینم. چیزی که ادعا میکنند این است که ثابت کردند که با این دو اکسیوم ساده طبیعیات لورنس را میشود بدست آورد. اگر این درست باشد، از زمان نیوتن به بعد میشد این را به دست آورد. یعنی نسبیت خاص از لحاظ ریاضی چیز بسیار در دسترسی بوده است. نسبیت عام ابزار ریاضیاش وجود نداشت ولی نسبیت خاص وجود داشت. اگر بپذیرید که این کار قابل انجام بوده است، این دو اکسیوم بدیهی هستند. همه میدانستند که نور سرعتش نامتناهی نیست و همه میدانستند که اگر رابطۀ علت و معلولی توسط ناظرها اشتباه تشخیص داده شود… حداقل آدمهایی مانند لایبنیتس که به این مفهوم ناظر و نسبیبودن حرکت و اینها اهمیت میدادند، شاید واقعاً میتوانستند به راحتی چنین چیزهایی را بنویسند و در بیاورند. نه دویست سال بعد وقتی که آزمایشی صورت بگیرد که ببینیم که هیچ کاری نمیشود کرد، بعد بنشینیم فکر کنیم که چگونه میشود آن را توجیه کرد. و مدلهایمان را عوض کنیم. در انواع و اقسام رشتههای علمی شما میتوانید این کاهلی عمومی ساینتیستها که مدل را از درون بررسی نمیکنند، اکسیومها را بررسی نمیکنند، تا جایی که یک فکت و یک آزمایشی چیزی پیش بیاید، مثل همان که در هزارتو بروند تا سرشان به سنگ بخورد، بفهمند که دیگر راهی نیست و برگردند از یک راه دیگری بروند. در حالی که اگر فیلسوفانهتر رفتار کنند، شاید مثل همین چیزی که در مورد نسبیت میگویم خیلی زودتر به نتایجی برسند.
مثالهای زیادی در ذهنم است که در تاریخ فیزیک میشد خیلی کارها را زودتر انجام داد. این یکی چون محاسباتش انجام شده و در دسترس است به عنوان مثال گفتم. چرا اینگونه است؟ شما باید این را باور کنید که ساینس و رفتار ساینتیستها، خود ساینس و پیشفرضهای آن، شیوۀ عمل آن، متد استقرایی آن، ریاضی فرضکردن قوانین و همه چیز طراحی شده برای اینکه منجر به تکنولوژی شود. و رفتار ساینتیستها هم همینطور است، بنابراین شما تا وقتی که مدلتان کار میکند، از درون آن دارد تکنولوژی در میآید. آن چیزی که از لحاظ تکنولوژی مهم است… الان اینگونه فکر کنید. فیزیک نیوتنی بوجود آمده، هزاران هزار کار میشود با آن کرد. من قبل از اینکه این کارها را انجام دهم و تکنولوژیهای آن را خرد خرد تبدیل به کالا کنم، چه دلیلی دارد که برای رسیدن به یک حقیقتی که یک مقدار بهتر است… به عبارت دیگر، از لحاظ تکنولوژیک صد درصد این ششضلعیای که در مربع محاط است نسبت به آن مربعی که در مربع محاط است، اهمیت و ارزش بیشتری دارد. از لحاظ تئوریک و منطقی ممکن است من بگویم که این مربع را ترجیح میدهم در حالی که این ششضلعی فکتهای بیشتری را توجیه میکند و پیشبینیهای بیشتری میتواند انجام دهد و بنابراین تکنولوژی بیشتری از درون آن درمیآید. پس این نوع نگاه کاملاً با تکنولوژیکبودن ساینس سازگار است و از همانجا آمده است و برای همین هم همچنن ادامه پیدا میکند.
قرن هجدهم جایی است که ساینس تثبیت شده، رفتارها تثبیت شدند، پیشفرضها تثبیت شدند بدون اینکه بررسی شوند. و به نظر من ما با مطالعۀ قرن هفدهم و هجدهم به یک نگاهی نسبت به ساینس میرسیم که باید متوجه این باشیم که ساینس از لحاظ معرفتی گرفتاریهایی پیدا کرده است که من اینجا به شوخی نوشتهام «پروژۀ نجات علم به معنای ساینس». نه فقط علم در اثر فانکشنی که در جامعه به عهده گرفت، به عنوان آن بخش معرفتیای که نظام سرمایهداری به آن نیاز داشت، والد روانشناختی آحاد جامعه شود، تبعیت ایجاد کند به اضافۀ اینکه همان حس اینکه ما یکطوری به حقیقت وصل شدیم ایجاد کند که اینها در نظمدادن به جامعه بسیار مهم بود. اینها گزافگوییهای علم به وجود آورد. از همۀ اینها که بگذرید، از این بگذرید که به وسیلۀ سرمایه به علم خط داده شد. اصلاً چرا فیزیک نیوتنی دویست سال عمر کرد؟ محیط علمی اینگونه بود که به طور مداوم برای مسئلههایی که میشد حل کرد جایزه میگذاشتند، اعلام میکردند. آکادمی فرانسه برای اینکه دکل کشتی بهترین جایی که قرار بگیرد بهینه است کجا هست، جایزه میگذاشت، اویلر حل میکرد و جایزه را میگرفت. آن یکی جایزه را کوشی میگرفت. و همینطور میخواهم بگویم نیازهای جامعه و نظام سرمایهداری سؤال و مسأله تولید میکرد و همه هم میتوانستند آن را حل کنند. میخواهم بگویم از اینها که صرفنظر کنیم، علم دچار مشکل نحوۀ رفتار با تئوریهای خودش است.
بگذارید من یک دفاعی از نیوتن کنم. همه میدانند که نیوتن اهمیت زیادی به کار فیزیکی خودش نمیداد. من نمیخواهم بگویم که نیوتن احساس میکرد که یک جایی به اصطلاح انگلیسیها شورتکامینگهایی داشته که احتمالاً بعداً معلوم میشود و اهمیت نمیداد، چون از مکاتباتش به نظر میرسد که خیلی اعتماد به نفس داشته است که فرمول نیروی جاذبه واقعاً درست است و قوانین مکانیک نیوتنی هم درست است. من احساسم این است که نیوتن به عنوان یک آدمی که فریتینکر بود، خیلی به اینکه این مسئله و شیوههای محاسباتیای که بوجود آورده، اهمیت معرفتی زیادی داشته باشد، خیلی توجیه نبود و قبول نداشت و حق هم داشت. یعنی حول و حوش نیوتن یک فضایی بوجود آمد مانند یک فضای کسب و کار که از پرینسیپیا و از شخصیت نیوتن استفادههایی کردند. خود نیوتن شاید میفهمید که از لحاظ معرفتی اینکه این فرمولها را نوشته و خیلی چیزها را هم نتوانسته از لحاظ فلسفی توضیح دهد که نیروی جاذبه چیست و اینها، اهمیت کار آنقدر نیست در حالی که بعداً همینها به دلیل آن فضایی که وجود داشت که تکنولوژی چون به بار میآوردند به ساخت کالا کمک میکنند، بنابراین خیلی مهم است، آن غلبه کرد. من میخواهم بگویم که اگر نیوتن بیشتر عمر میکرد، شاید خودش مرتب تئوری خودش را اصلاح میکرد، شاید نسبیت را کشف میکرد، در حالی که دیگران فقط همان موفقیت را خیلی بزرگ کردند و این بیماری بزرگکردن موفقیتها و این گزافهگوییها جلوی پیشرفت علم را میگیرد، یعنی نجات علم فقط این نیست که نظامی که حاکم است و علم تحت آن نظام اجتماعی سیاسی اقتصادی دارد کار میکند موضوعات علم را شکل میدهد، به دانشمندان خط میدهند. و شما در قرن نوزدهم و بیستم با وضوح خیلی زیاد این را میبینید.
[۱:۴۵:۰۰]
از همان قرن هجدهم هم این وجود دارد. علم در اعلام نتایج خودش، میزان موفقیت خودش، حتی در اعلام اینکه چه فکتهایی کشف شده، دچار انحرافهایی شده که اینها همه نتیجۀ اتفاقاتی است که در قرن هجدهم افتاده است. بیایید برویم سراغ آن موضوع بلکباکس، آن جعبۀ سیاهی که به نظر من موضوع اساسی فیزیک نیوتنی است. یادتان است که من جلسۀ قبل این اسلاید تولد علم جدید را به شما نشان دادم و گفتم که پیشفرضهایی وجود داشت مانند اینکه بیکن یک دفعه استقراء را مطرح کرد، همه میدانستند که استقراء برای کشف حقیقت چندان بدرد نمیخورد و ما را به معرفت محکمی نمیرساند. گالیگه گفت قوانین طبیعت وجود دارند و این قوانین ریاضی هستند. دکارت دیدگاه اتمیستی و مکانیکی مطرح کرد و از هندسۀ تحلیلی را به عنوان مدل زمان و مکان در نظر گرفت. من یک مثالی زدم که نمیدانم چقدر واضح بود. گفتم مثل بچههایی که میخواهند یک ساعت بسازند و چرخدنده ندارند، جایش پنکیک میگذارند و بعد یک دفعه ساعت شروع به کارکردن میکند. در واقع پرینسیپیا و نیوتن بود که این همه مفروضات عجیب و غریبی که علم جدید (فیزیک نیوتنی، ساینس، شناخت طبیعت به معنای… را آن موقع نیوساینس میگفتند) براساس آن شکل گرفت، لااقل من میتوانم ده تا بیست تا چیز همین الان ردیف کنم که اینها همه مفروضاتی بود که این پیچ را نداریم، به جایش آن را بگذاریم، آن را نداریم، به جایش این را بگذاریم، از همین ریاضیات… منظورم از پنکیک بیشتر اشاره به این است که چون چارهای نداریم، حالا فضا و زمان را نامتناهی میگیریم، چون هندسۀ تحلیلی به این صورت است دیگر. دلیل منطقی نداریم برای اینکه داریم این کار را میکنیم. یا مثلاً مطلقگرفتن فضا و زمان. الان اگر نیوتنیها را هم اضافه کنم، اینجا تعداد زیادی پیشفرض بوجود میآید که به هیچوجه از نظر فلسفی اینها مخصوصاً قسمتهای وحشتناک آن این است که پنکیک واقعی بود که از نظر فیلسوفهای طبیعی قبل از گالیله و نیوتن که شما بگویید ما یک سری کمیت، یک مژرمنتهایی در حد آن مقداری که وسعمان میرسد بلد هستیم انجام میدهیم و این عددهایی که بدست میآوریم همه چیز در آن هست. مدلسازیای که من دارم میکنم، میخواهم یک تئوری آو اوریثینگ برای طبیعت بدست بیاورم، ورودیهای آن یک سری مژرمنت هستند. مثلاً در زمان گالیله یک مقدار طول میتوانستیم اندازه بگیریم، هنوز این واحدهای استاندارد هم بوجود نیامده بود و خیلی مشکل وجود داشت. یک ساعتی داریم و یک متری داریم و مژرمنتها یک سری کمیت را اندازه میگیرند، بعد انتظار دارم که یک ضرب و تقسیمی بکنم و همه چیز را بتوانم از روی آن بدست بیاورم. از لحاظ فلسفی چنان واضح بود که این کمیسازی کل طبیعت و پدیدهها را نمیشود با آن توجیه کرد که جای بحثی نداشت؛ یعنی شما در اعتراضات بارکلی به نیوتن روی این موضوع، به عنوان یک چیز بدیهی که این معلوم است که غلط است. یا کنارگذاشتهشدن علت شدن غایی؛ یک خانمی به اسم مری میجلی بود که چند سال پیش فوت کرد. یک فیلسوف معاصر انگلیسی است که یک کتابی دارد تحت عنوان «Science as salvation». در این یک نکتهای میگوید که به نظر من جالب است و آن هم این است که اصلاً مهم نیست که شما فکر کنید که در دنیا امتناع تناقض هست یا نیست، نقض من و شما با امتناع تناقض کار میکند. حرفی که ایشان میزند، میگوید که شما اگر دقت کنید، در تمام اکسپلنیشنهای ما علت غایی وجود دارد. و حرفش این است که در دستگاه شناخت ما اکسپلنیشن بدون غایت معنی ندارد. و حالا سعی میکند که نشان دهد که به نوعی در علم هم این غایتانگاری وارد میشود وقتی چیزهایی را میخواهیم توضیح بدهیم. من اصلاً نمیخواهم بگویم که ایشان دارد راست میگوید یا اشتباه میکند، میخواهم بگویم هیچ دلیل منطقیای برای کنارگذاشتن علت غایی در فیزیک جدید وجود نداشت.
من یک بار در یک سخنرانی علت غایی را گفتم، بعضیها چون ریاضی بلد نیستند متوجه نشدند. مانند این است که به جای معادلۀ دیفرانسیل شرط اولیه بخواهم معادل دیفرانسیل مقدار مرزی حل کنم که سختتر است. چون سختتر است کنار میگذارم. این همه پیشفرض که در این بلکباکس علم وجود دارد، چطور جا افتاد؟ فقط با پیروزی نیوتن و پرینسیپیا. چیزی که دفعۀ قبل گفتم اینکه این پروژۀ نیوتن یک دفعه تبدیل به یک انفجار نوری تبدیل شد که جهان را روشن کرد. تثبیت مبانی عجیب علم جدید، آن بلکباکسی که در آن تعداد زیاد بررسی نشده و یا حتی اگر بررسی شود، از نظر فلاسفۀ آن زمان غیرقابل قبول است. گذاشتیم در بلکباکس، یک جریانی را راه انداختیم. وقتی که فیزیک نیوتنی شکست خورد، آیا منطقی این نیست که برگردیم آن بلکباکس را باز کنیم و آن پیشفرضها را دوباره بررسی کنیم؟ به معنای واقعی کلمه من میتوانم بگویم تاریخ فیزیک عبارت از این است که هر کاری بکنیم به غیر از اینکه برویم آن پیشفرضهای بررسی نشده را دوباره بررسی کنیم. دو اسلاید من گذاشتم برای اینکه دو جلسه است که در یک چیزی گیر افتادم و میخواهم آخر جلسه یکطوری از این تنگنا خودم را رها کنم. در واقع در این دو جلسه شرح قسمت اول توهم لاپلاسی است که چطور دانشمندان دویست سال به این نتیجه رسیدند که همه چیز را فهمیدند حداقل در حد فاندامنتال. و اینکه چه عوامل اجتماعی و روانی وجود داشت که چنین اتفاقی افتاد. سعیکردم در اینکه جا بیندازم که نه اینکه الان نسبیت آمده و ما میفهمیم غلط است، همان موقع هم میشد فهمید که غلط است. همان موقع هم میشد نسبیت را کشف کرد، بنابراین اتفاق فیزیکی علمیای که در قرن هجدهم افتاده که همه به عنوان یک انفجار نور به آن نگاه میکنند، جنبههای تاریکی هم دارد. و آن توهم هیچگونه توجیهی از لحاظ علمی ندارد به غیر از اینکه ما متوسل به همان فضایی شویم که اطراف علم بوجود آمد و نیازهایی که چه از نظر روانی و چه از نظر اجتماعی وجود داشته است. واقعیت این است که آنها بودند که آن فضای نیوتنپرستی و پرینسیپیا را مقدس کردند و بوجود آوردند و هنوز آن سازوکار با علم دارد همان کار را میکند. همان حالت نسبت به فیزیک نسبیت، انیشتین را بزرگ کنند. هر چقدر هم این تئوریها با همدیگر مشکل پیدا کنند، همیشه این احساس پیشرفت، اینکه علم همیشه انگار دارد درست میرود، صد بار هم اگر حرفش عوض شود ولی ما اعتماد داریم که دانشمندان دارند راه درست را میروند. دانشمندان راه درست را نمیروند، آن بلکباکس مشکل دارد، در واقع اصلاً پارادایم مشکل دارد و هیچطور هم به هیچ جایی نمیرسیم. اگر تئوری آو اوریثینگ بدست بیاید هم مشکلی را حل نمیکند. و لاوز آو نیچری بدست نمیآید آنطوری که باید بدست بیاید. بنده دارم شعارهای ضد پارادایم دوم میدهم. و هیچ راهی نیست به غیر از اینکه برگردیم و ببینیم آن دهها پیشفرضی که در این بلکباکس گذاشتیم و پنهان کردیم، یکی یکی آنها را بیرون بیاوریم، ببینیم دلیلش چه بوده و کجاها میشود مشکلاتی را حل کرد و شاید کل علم، دانش، فیزیک، نگاه ما به جهان کلاً عوض شود. برای اینکه من از آن چالهای که در آن افتادم دربیایم که توضیحدادن این است که موجه نبود که فکر کنیم که در قرن هجدهم قوانین را بدست آوردیم، اگر خوب نگاه میکردیم حتی همان موقع هم موجه نبود.
میخواهم یک بحثی را باز کنم که مربوط به بخش دوم توهم است که از نظر فلسفی این قسمت عمیقتر است. یک لحظه فکر کنید که قوانین جهان ریاضی هستند و ما در قرن هجدهم هستیم. دوباره فرض کنید که این قوانین را کشف کردیم و میدانیم که چه هستند. نیروی جاذبه را هم بعداً قرار است بگوییم که چیست. میخواهم بحث را کمی عوض کنم و به قسمت فلسفی آن بیایم. اگر واقعاً قوانین ریاضی بودند و اینها را کشف کردند، حالا تکلیف من با اعتقاد به خدا و این حرفها چه میشود؟ یک عده معتقدند که برای توجیه خود جهان و قوانین همچنان احتیاج هست که به خدا اعتقاد داشته باشیم. خیلی از ایتئیستها هم میگویند که ما مشکلی نداریم که به آن دئیسم میگویند. به اصطلاح یک خدای ارسطویی وجود دارد که جهان را خلق کرده و قوانین را راه انداخته و این دارد پیش میرود. یک عده تصورشان این است که نهایتش اگر قوانین طبیعت توضیحات نیروی جاذبه و اینها را هم میدادیم، نظمی که توسط قوانین فیزیکی بوجود میآید، احتیاج به یک خدای مداخلهگر اخلاقی و این حرفها ندارد.
بگذارید این بحث را تمام کنم و بقیۀ این اسلاید دیگری که مانده را نگویم و همین را به عنوان آخرین نکته بگویم.
میخواهم دربارۀ این تصور در مورد بیاهمیتبودن بحثها مثلاً اینکه اگر قوانین فیزیکی هم کشف شوند، خدایی بوجود میآید و تئیستیک نیست، دئیستیک است نکتهای را بگویم. یک لحظه آن بحثهای فلسفی که من امیدوارم در ادامۀ جلسات بتوانم به طور قانعکنندهای پیش ببرم… فرض کنید که آنطوری که دکارت قوانین را بیان میکرد، قوانین فیزیک را ببینید. دکارت چگونه احساس میکرد؟ احساسش این بود که درست است، این قوانین مکانیک و اینها وجود دارند اما در هر حرکتی که در طبیعت صورت میگیرد، خداست که مستقیماً دارد حرکت میدهد. به اصطلاح یک دیدگاه اکیژنالیستی به آن میگویند. اینگونه نیست که ساعتساز ساخته و کنار رفته است، عقربهها را خودش حرکت میکند، فقط طبق یک نظمی این کار را انجام میدهد و از آن نظم تخطی نمیکند. یا نیوتن هم همینطور نگاه میکرد. مکان مطلق مانند حضور خداوند است. و نیروی جاذبه مستقیماً با دخالت خداوند است که این اشیاء همدیگر را جذب میکنند. شما به این دلیل احساس میکنید که اگر قوانین فیزیک را بپذیریم، به گونهای یک خدای برکنارشدهای داریم؛ به علت اینکه اینگونه که در آن زمان نگاه میکردند نگاه نمیکنید و این به علت این است که آن توهم قسمت دوم وجود دارد. من اگر در یک جهانی زندگی کنم و احساس کنم که هر برگی که در جهان دارد حرکت میکند، خدا را دارم میبینم که در جهان چکار دارد میکند، دست خودم را که حرکت میدهم با واسطۀ خداست، در تمام لحظههایی که در طبیعت نگاه میکنم دارم به فعل خدا نگاه میکنم. اینکه از قانونهای خودپرداختهای حرکت میکند به فرض اینکه هیچوقت نقضشان نمیکند که معلوم نیست این فرض از کجا آمده وقتی اکیژنالیستی نگاه میکنید. من با خدا طرف هستم. از صبح که بلند میشوم خدا را دارم میبینم و فعل خدا را دارم میبینم. و انگار دارم این شعار «لا حول و لا قوّة الّا بالله» را دارم در طبیعت میبینم. بنابراین این احساسی که بعضیها دارند که انگار به یک خدایی میرسند که کنار نشسته و دیگر کاری به من ندارد، کاری نمیکند مثل اینکه کارهایش را قبلاً کرده، به این نمیرسم. من در همۀ لحظهها انگار با خدا طرف هستم و خدا را دارم احساس میکنم، چون کل انرژی جهان خداست. دکارت صراحتاً میگفت که نیرو خداست. نیرو وارد میشود یعنی چه؟ نیرو و انرژی دست خداست و فقط خداست که انرژی دارد.
[۲:۰۰:۰۰]
من یک مقدار میخواهم شما را به شک بیندازم که حتی اگر نیوتن قوانین فیزیکی را کشف کرده بود و همۀ معادلات درست بود، صددرصد یک سری ذرات بودند و جرم و همه چیز. و دقیقاً همان جهان لاپلاسی وجود داشت، اگر اکیژنالیستی نگاه کنید هر چه که در جهان میبینید فعل خداست و هر روز انگار به نوعی با خداوند طرف هستید. من میخواهم بگویم که اگر حتی فرض کنید که خداوند قوانین خودپردخته و خودساختۀ خودش را نقض نمیکند، در واقع آن مشکلی که پیش میآید، این تمثیل کودکانۀ ساعتساز است که هر بچهای که ذرهای فلسفه و متافیزیک خوانده باشد میداند که رابطۀ علت و معلول اینگونه نیست. رابطۀ خدا با جهان اینگونه نیست که جهان را خلق کرده و خودش کنار نشسته است. سادهترین توصیفی که میکنند این است که رابطۀ خدا به عنوان خالق با مخلوقات مانند رابطۀ من با تصورات ذهنی و تخیلاتم است که اگر یک لحظه به آنها فکر نکنم نیستند. خودم نشستهام و در ذهنم یک چیزهایی را بوجود آوردم، تا وقتی که به آنها توجه میکنم هستند، اگر توجه نکنم نیستند. هیچ فیلسوف کودکی هم تصورش از رابطۀ خدا با مخلوق رابطۀ ساعت و ساعتساز نبود که بعداً در قرن هجدهم بعضیها این تمثیل را به کار بردند. از این به بعد اینکه این قانونها درست نبودند و این روش به نتیجه نمیرسد را بگذاریم کنار. با فرض اینکه قوانین ریاضی را میتوانستیم بدست بیاوریم هم توهم لاپلاسی اشکالات بسیار بزرگتر از اشکال اول خودش دارد که من امیدوارم بتوانم آن را جا بیندازم. این قسمت آن خیلی توهم غلیظی است و بر اثر آموزش تصوراتی در ما درونی شده است.
جلسه پنجم:
جدای از این مسئله که واقعیت انقلاب علمی چه بوده، من اصرار داشتم که در قرن پانزدهم و شانزدهم که انقلاب علمی شروع شد تا قرن هفدهم، جدایی به آن معنا یا تعارض آشکار نبوده است؛ اینکه در لایههای پنهانی اتفاقاتی داشت میافتاد، قطعاً میشود این حرف را زد. در واقع این کشف جدایی علم و دین همینگونه باید انجام شود. فکر میکنم جلسۀ دوم این را گفتم که شما به جایی میرسید که جدایی به شدت دیده میشود، میروید ادامه میدهید ببینید از چه تاریخی و ریشههایش کجاست. شما حتی در قرن دوازدهم و سیزدهم به وضوح میتوانید نکاتی ببینید که بعدها در قرن هفدهم و هجدهم کم کم به جدایی واقعی و آشکار منجر شده است. نکتهای که در جلسۀ اول به نظر من خیلی مهم بود این بود که من انقلاب علمی را سعی کردم سه رکن بگویم که رکن اول آن رکن سختافزاری بود، بعد رکن نرمافزاری. یک رکن سومی را که به نظر میآمد نرمافزاری است جدا کردم و ادعایم این است که رکن اول و دوم مطلقاً از درون دین اروپایی درآمد؛ این اروپایی که میگویم شامل پروتستانتیسم و کاتولیسیسم است. کاتولیسیسم هم در سختافزار و هم در نرمافزار دخالت داشت. پروتستانتیسم به شدت در نرمافزار دخالت داشت. منظور از نرمافزار این ایدۀ کاوش در طبیعت و طبیعتشناسی به صورت اکسپریمنتال و تلاش برای تسلط بر طبیعت و در واقع قدرتگرفتن انسان است. این نکتهای بود که در پروتستانتیسم خیلی پررنگ بود و یک فردی مانند بیکن نمایندۀ این ایدۀ جدید و مطرحکردن اینکه قرار است یک علم جدیدی بوجود بیاید بود و این از درون دین اروپایی درآمد، شعارشان برای «for the glory of God» بود و همه چیز به اذن خداوند و برای خداوند داشت انجام میشد.
گالیله و نیوتن و دیگران همه در همین فضا داشتند زندگی میکردند منتها من این رکن سوم را جدا کردم. رکن سوم که شامل مدلسازی ریاضی، اعتقاد به اینکه قوانین طبیعت ریاضی هستند و کلی در واقع پیشفرضهایی که من تا حالا در موردش صحبت کردم، در این جلسه میخواهم در مورد چند آیتم مهم آن پیشفرضها بیشتر صحبت کنم. در جلسۀ اول یک نکتۀ اساسی این بود که اگر علم را به عنوان یک پکیج به شما ارائه دهند، واقعیت این است که یک انحرافی در واقع در دیدگاه ما نسبت به علم بوجود آمده است. این قسمت مدلسازی علم که همراه با یک جهانبینیای است که از نظر من تعارضهایی با جهانبینی دینی ایجاد کرده را میتوانید کلاً کنار بگذارید. من فکر میکنم در همان جلسۀ اول خیلی با اختصار این نکته را گفتم. در واقع میشود یک پروژهای انجام داد که شما کل پیشرفت علمی اروپا را از قرن هفدهم به بعد رصد کنید، ببینید چه بخشهایی از آن واقعاً وابسته به پیشنهاد گالیله و نیوتن و قسمتهایی از آن حتی دکارت بوده است. آیا زمینشناسی، زیستشناسی، دیرینهشناسی، اینها که مطلقاً ربطی به این دیدگاهها نداشتند، آنها همه به اصطلاح بیکنی بودند؛ یعنی چه؟ یعنی یک جمعی با دقت بروند مشاهدات انجام بدهند و اکسپریمنت کنند، بخش عمدۀ شیمی این چنین است. یعنی شما اگر قوانین جهان را ریاضی فرض کنید یا نکنید، شیمی و زیستشناسی و عمدۀ پیشرفت علمیای که در اروپا بوجود آمد، نتیجۀ آن سختافزار، نرمافزاری بود که توسط بیکن و اخلاف بیکن آماده شد و این فضا بوجود آمد. در مورد ریشههای اینها قرار نیست در این جلسات صحبت کنیم ولی نکته این است که اگر آن رکن سوم را جدا کنید… رکن سوم یک جهانبینی جدید ایجاد کرده که میتوانید آن را به زمان کوپرنیک یا گالیله برگردانید. گالیله قطعاً اینگونه است که صراحتاً حرف از این میزند که قوانین جهان ریاضی هستند و باید مدلسازی کنیم و بعد مدل را با فکتهای تجربی چک کنیم. نیوتن این را عملی کرده و یک تحول بزرگی در علم بوجود آورده است. همۀ اینها در فیزیک به معنایی بنیادی اتفاق افتاده است.
در همان جلسه گفتم که حتی فیزیک در لِولهای دیگری فارغ از این جهانبینی جدید است. بنابراین آن قسمت این سؤال مجاز است که در مورد هر پدیدۀ تکنولوژیکی که میبینیم، هر پیشرفت علمیای که در طول تاریخ میبینیم، متوجه این نکته باشیم که اینها را به حساب درستبودن آن اندیشۀ علمی که از گالیله میآید نگذاریم. اینکه یک جمع بزرگی در اروپا بوجود آمدند و به مطالعۀ طبیعت و به مطالعۀ نظاممند تجربی علاقمند شدند با پیشنهادهایی که بیکن کرده بود، اینها پیشرفتهای زیادی را بوجود آورد. واکسن را اینها کشف کردند. واکسن با مدلسازی ریاضی مکانیکی بدست نیامده است. در واقع با اکسپریمنتهایی که انجام دادند… فکر میکنم در یکی از این جلسات اشاره کردم که پنج هزار سال در چین و هند چیزهایی مشابه واکسیناسیون وجود داشته است که در تاریخ ثبت شده است. اینکه عین همین واکسیناسیون امروزی است، قطعاً نبوده است. در واقع یک نوع میکروب ضعیفشده وارد بدن افراد کردند که بیماری را مختصر بگیرند که بعداً دیگر مبتلا نشوند و بهگونهای مصونیت پیدا کنند. این ایده در قرن هجدهم و نوزدهم تبدیل به واکسیناسیون مدرن شده است و هیچ ربطی به گالیله نداشته است. نکتهای که میخواهم روی آن تأکید کنم در تأیید حرفهایی است که در یکی دو جلسۀ گذشته زدم که علم جانشین مذهب در اروپا شده است و حالت یک پکیج دارد و یک سنتی است که از والد به ارث میرسد. اینکه یک پکیجی است و این پکیج ارکانی دارد که همۀ آنها با همدیگر است.
الان به طور شگفتانگیزی اولاً انقلاب علمی که میگویند، میگویند گالیله و تعمد وجود دارد. من نمیخواهم بگویم توطئه وجود دارد ولی مسئله این است که آن قسمت اصلیای که جهانبینی علمی جدید را شکل داده که با جهانبینیهای گذشته تعارض دارد، این انگار بیشتر در خودآگاهی آدمها آمده و وقتی از علم جدید صحبت میشود به طور مداوم به این بخش از علم اشاره میکند. اگر گالیلهای نبود و اگر نیوتنی نبود، ما در پزشکی پیشرفت میکردیم. من جلسۀ دوم سعی کردم توضیح بدهم که تقریباً تا اواخر قرن نوزدهم همۀ پیشرفتهای تکنولوژیک و علمی میتوانست بدست بیاید به غیر از آن بخش بنیادی فیزیک. از یک جایی به بعد سعی کردم توضیح بدهم که هایتک خیلی وابسته به آن مدلسازیهای ریاضی است و بنابراین آنها مهم است. در اهمیت تولید تکنولوژی توسط آن رکن سوم تردیدی وجود ندارد اما مسئله این است که یک بخش عمدهای از پزشکی، شیمی، زیستشناسی مستقل بوده و هنوز هم بخشهای بزرگی از علم عملاً مستقل هستند به غیر از اینکه از یک سری از ابزارهای هایتک استفاده میشود مثل اینکه بگویید چون از کامپیوتر استفاده میشود و کامپیوتر به گونهای به آن مدلسازیهای ریاضی ربط دارد، همه چیز را در حال حاضر به آن مدلسازیهای ریاضی ربط بدهید. اما انقلاب علمیای که در اروپا اتفاق افتاد، پیشرفت پزشکی، واکسیناسیون، اینها همه مستقل از آن جهانبینی بودند.
نکتهای که من اینجا اضافه کرده بودم که تولید واکسن و نه هیچ کاربرد عملی دیگری نیازی به پذیرش آن جهانبینی ندارد بلکه آن جهانبینی مزاحم پیشرفت علم و تکنولوژی بوده و هست. من در این جلسه سعی میکنم این را کمی توضیح دهم که منظورم چیست از اینکه آن جهانبینی ارتباط که به آن ندارد هیچ، حتی یک حالت مزاحمتی هم دارد. آن چیزی که به تکنولوژی کمک میکند، مدلهای ریاضیای که ما برای توصیف و پیشگویی میسازیم و اینکه آن داستانی که درست میکنیم، آیا درست است، آیا نیروی جاذبه وجود دارد یا واقعاً وجود ندارد و خیلی چیزهای دیگر، آیا قوانین جهان و طبیعت واقعاً ریاضی هستند یا نه، ما داریم مدلهایی درست میکنیم که نظم ریاضی جهان را بیان کنیم و همین بیان نظم ریاضی جهان دارد به ما این قدرت پیشگویی را میدهد. مدلها قدرت پیشگویی داشته باشند اصلاً مهم نیست که مبنای آنها درست است، جهانبینیشان درست است، فقط کافی است که اکسپریمنتهای ما را توجیه کنند. در واقع با یک دید ابزارانگارانه شما به راحتی میتوانید بگویید که تمام پیشرفتهای تکنولوژیک به دست میآمد.
از روز اول که تاریخ علم را نگاه کنید، از زمان گالیله و نیوتن دعوای افرادی که با جهانبینی اینها مخالفت میکردند این نبود که شما این مدلسازیها را انجام ندهید یا این مدلسازیها کارآیی ندارد و کار بدی دارید میکنید، میگفتند ادعای واقعیبودن نکنید. بنابراین به هیچوجه جهانبینیای که پشت آن هست و داستانهایی که گفته میشود در تکنولوژیای که از آن بدست میآمد تأثیری نمیگذاشت بلکه تأثیر منفی داشته است؛ به علت اینکه اینرسی ایجاد کرده است، نمونهاش نکتهای که من جلسۀ قبل گفتم و در این جلسه هم نکاتی را مشابه آن خواهم گفت که شما وقتی که آن داستانها را خیلی جدی بگیرید میتوانید بگویید که مثلاً مکانیک نیوتنی با توجه به آن هیاهویی که اطراف آن بوجود آمد، کشف نسبیت خاص را عقب انداخت در حالی که قبل از اینکه نیوتن پرینسیپیا را منتشر کند در دیدگاه نچرال فیلازوفی اروپایی کاملاً نسبیبودن مکان و زمان یک مسئلۀ روشنی بود و مخالفتهای زیادی هم از همین جهت با نیوتن شد ولی در واقع پذیرش آن جهانبینیای که مکان مطلق است، زمان مطلق است، اینها هیچکدام در درستبودن مدلها نقش اساسیای نداشت، میشد اینها را نگوییم و مدلهایمان را بسازیم و راه را باز بگذاریم برای اینکه مدلها راحتتر پیشرفت کنند.
از این نظر میگویم مزاحم که آن حس دویست سالهای که همه چیز را فهمیدیم و دیگر هیچ مبانیای را نباید دست بزنیم، به نوعی عقبافتادگیای ایجاد کرد که میشود از آن انتقاد کرد. من این جلسه بیشتر دربارۀ اینکه چه چیزهایی در این پیشفرضها بود و چه مشکلاتی بوجود آورده نکاتی میگویم. بنابراین سؤال به جایی است؛ واکسیناسیون بیکنی است و گالیلهای نیست. چیزی که به اسم علم به عنوان یک پکیج به ما ارائه میشود اصولاً اشتباه است، علم یک پکیج نیست، علم یک قسمت فاندامنتال دارد که همراه با یک جهانبینیای است. بخش عمدهای از علم اکسپریمنتال است و آن جهانبینی را اصلاً ندارد و لازم ندارد. در شیمی به دلیل نزدیکیهایی که به فیزیک پیدا کرده، اوضاع فرق میکند ولی در بخش عمدهای از دانش بشری، به هیچوجه لازم نیست که چیزی شبیه به جهانبینی نیوتنی فرض کنید. که من امروز سعی میکنم توضیح بدهم که به غیر از استفاده از مدلها ما هیچ چیزی لازم نداریم. آن جهانبینی که الان هم از بین رفته ضرورتی نداشته و حتی میتوانستیم از اول آن را مطرح نکنیم. مشکلی که بوجود میآید که حرف از فلسفۀ علم میزنیم، حرف از متد علمی میزنیم در حالی که این چیزی که ما به عنوان علم، به معنای مجموعۀ دانشی که الان در دانشگاهها دارد آموزش داده میشود واقعاً اینکه یک واژۀ علم برای همۀ آن به کار ببریم و اینها به انقلاب علمی برگردانیم، انگار اینها یک پکیج هماهنگ هستند، واقعیت این است که اینگونه نیست؛ به علت همین است که شما مرتب میبینید که حرف از این است که متد علمی نداریم. راست میگویند به علت اینکه جاهای مختلف نگاه کنید، یک متد استفاده نمیشود. حتی در یک جا هم یک متد ثابت استفاده نمیشود.
[۱۵:۰۰]
میگویند دیسیپلینهای مختلف فلسفههای علم مختلف دارند و اصولاً مشکل این است که شما ساینس را کاملاً مانند یک دین به عنوان یک پکیج دارید مطرح میکنید. انگار اگر من نیوتن را قبول نکنم، کل علم را قبول نکردم در حالی که مطلقاً اینگونه نیست. علم نه فقط دیسیپلینهای مختلف، بلکه از متدهای مختلف تشکیل شده، جهانبینیای همراه یک متد آمد که اشتباه بود و حالا همچنان هم ادامه دارد. امروز دربارۀ همین جهانبینی نیوتنی قرار است بحث شود.
یک نکتۀ خیلی بامزه دربارۀ اینکه شباهتهایی بین علم و دین بوجود آمده است، چون قطعاً ساینس جانشین دین اروپایی شد و این جانشینی متأسفانه ساینس را به یک وضعیتی دچار کرد که انگار لازم است که ادای دین را دربیاورد، باید قاطعانه حرف بزند، باید بگوید من حقیقت را در دست دارم. اینها برای ساینس مشکل کرده بود و هنوز هم این مشکلات ادامه دارد. بنابراین این تقابل و جانشینیای که بین علم و دین بوجود آمد، آسیبهایی را برای علم بوجود آورده است.
۱- شباهتهای بین علم و دین
من میخواهم نکتهای دربارۀ شباهتهایی که بین علم و دین است بگویم. یکی از ترندهای عدهای که ضدعلم هستند و از ساینس انتقاد میکنند این است که بگویند علم بمب اتم تولید کرده است، علم به جایی رسیده که ممکن است کرۀ زمین را از بین ببرد. یکی از این آزمایشهایی که در سِرن انجام شد، میگفتند ممکن است سیاهچالهای بوجود بیاید و زمین را ببلعد. حداقل این است که بالاخره پیشرفت علم و تکنولوژی هوا را آلوده کرده و این حرفها. نکتۀ بامزه این است که طرفداران علم جوابی که در مقابل این مسئله میدهند این است که اینها ربطی به علم ندارد، اینها علم را abuse کردند؛ علم خودش چیز خوبی است، استفادۀ غلط دارند از آن میکنند. بنابراین اشکال از علم نیست، اشکال از آن کسانی است که استفاده کردهاند. این عین جواب کسانی است که به هر مکتب سنتیای تعلق دارند، تعلق خاطر دارند و انگار نمیخواهند که قبول کنند که یک سری مشکلات جانبیای که بوجود آمده، ربط به خود آن ماجرا دارد. کلیسا هم همینطور. دین مسیحیت عالی است، کلیسا بد بوده و بد عمل کرده است. نکتهای که من میخواهم بگویم این است که طرفداران افراطی علم، کسانی که علمگرا و علمزده هستند و ضد دین هستند، این توضیح را از طرف دینداران قبول نمیکنند که مسیحیت یک دین آرامی بود و کلیسا بود که خشونت به خرج داد. تمام بدیهایی که در حول و حوش و در تاریخ دین اتفاق افتاده به گردن دین است. ولی بعد به خود علم مقدس خودشان که میرسند، تمام بدیها یک چیزهای عارضی ابیوزکردن است که در علم مقدس شریف نازنین ما هیچ نباید خدشهای وارد کند و ایمان ما به علم که چیز بسیار شریفی است. این همان است. من میخواهم بگویم این روحیه همان روحیۀ دفاع از سنت است. اگر دینداران حق دارند بگویند که دین اشکالی ندارد بلکه هر عیبی که هست از مسلمانی ماست و شما را بروند ارجاع بدهند به اینکه ببینید که پیامبر، پیامبر رحمت بود. مسیح که واقعاً خشونت به خرج نمیداد و طرفدارانش کارهایی را کردند. اگر اینگونه است، خب در مورد علم هم میتوانیم این حرف را بزنیم. میخواهیم بگویم دقیقاً همین حالت را شما بین ادیان مختلف میبینید. یعنی الان شیعیان به هیچوجه نگاه به این نمیکنند که وهابیت تبلیغ توحید میکند و خیلی چیزهای خوبی درونش هست، از بیرون نگاه میکنند و وهابیت را بدترین چیزهایش را از بیرون میبینند و همان را به عنوان اصل کار میگیرند در حالی که خودشان که درون سنت شیعی دارند زندگی میکنند، خودشان را عاشق و شیعیان موجودات نازنینی هستند که عاشق و واله خدا و انبیاء و جانشینان برحق انبیاء و ائمه هستند و هیچ ایرادی هم ندارند، در حالی که از بیرون به شیعه نگاه کنید، یک مشت آدم مشرک ناتوی کلاهبردار میبینید که تنها کاری هم که بلد هستند، عزاداری و بر سر و سینۀ خود زدن است. وهابیت آن را از بیرون میبینند و از درون خودشان ترویج توحید و اینها را میبینند و شیعیان برعکس، از داخل چیزی میبینند که از بیرون آن دیده نمیشود و علم هم همین است.
من میخواهم بگویم که این نگاه به علم که علم بمب اتم تولید کرده، بالاخره از درون تحقیقات علمی سیصد سال اخیر ما خطری برای نسل بشر بوجود آمده که سابقه نداشته است؛ حال اگر این ابیوز است، پس آن حرفهایی که در مورد دین میزنید هم حق ندارید. کسانی که من میخواهم بگویم از موضع علمگرایی بر علیه دین حرف میزنند، باید بگویند در مورد ادیان هم باید برویم آن اصل دعوتشان را ببینیم. اینکه کلیسا با گالیله چکار کرد چه ربطی به دین دارد؟! چرا میگویید این تعارض دین با ساینس بوده است؟! بگویید این تعارض یک مشت آدم دیندار با ساینس بوده است. و اینجا هم در مورد بمب اتم بگویید اینها یک مشت ساینتیست بلکه حتی غیر ساینتیست هستند که دارند سوءاستفاده میکنند و انیشتین بیگناه بود. بالاخره یک آدمی مانند اوپنهایمر پیدا میشود که برود دنبال بمب اتم و یک فاجعهای را بوجود بیاورد. من از این جهت روی این تأکید کردم که ببینید که نحوۀ نگاه به علم شبیه به همان چیز است.
گفتم که چرا این جلسۀ دوم چهار جلسه طول کشیده است؟ نکتهای که اینجا اضافه کردم، من یک ادعایی دارم و آن هم این است که اصل تعارض جهانبینی نیوتنی و اصل تعارض بین علم و دین از قرن هجدهم میآید، در حالی که الان خیلی تأکید روی این است که داروینیسم اصل تعارض بین علم و خداگرایی یا دین را بوجود آورده و باعث شده است و باید به آنجا دقت کنیم. نکتهای که من روی آن تأکید دارم این است که بخش نیوتنی آن در حدی در وجود آدمها جذب شده که اگر شما آدمی هستید که داروینیسم اذیتتان میکند ولی نیوتنیسم اذیتتان نمیکند. این را بدانید و آگاه باشید که نیوتن چنان در اعماق وجودتان نفوذ کرده، چون از شش سالگی همین خزعبلات را به شما گفتهاند که اصلاً متوجه نیستید که آنجا مشکلاتی وجود دارد. داروینیسم ضعیف است که تعارضش را احساس میکنید. آنجا در خونتان و گوشتتان و در مغز استخوانتان نفوذ کرده، به علت همین اصلاً نمیبینید که داروینیسم هم از همانجا آمد. داوینیسم ادامۀ یک پروژهای است که از گالیله و نیوتن با عشق به خداوند شروع شد و بعد به لاپلاس رسید، از لاپلاس هم وقتی احساس کردند که مشکل آسمانها را کامل حل کردند و همه چیز را میدانند، آمدند مشکل حیات را هم به همین شکل حل کردند. من دوست دارم بگویم لاپلاسی به علت اینکه واقعیت این است که در خود نیوتن این نگاه نیوتنی جا نیفتاده است. بگوییم نگاه لاپلاسی که به نیوتن تعرضی نکرده باشیم. جهانبینی لاپلاسی تعارضش عمیق است و در وجود شما هست، امروز سعی میکنم به شما نشان دهم که کجاهای مغز استخوانتان از این چیزها ممکن است بتوانید پیدا کنید. در رابطه با طولکشیدن این جلسه، این جلسه قرار بود که من فقط برسم به اینکه در لاپلاس چنین توهمی بوجود آمد و بعد بروم سراغ اینکه این توهم چگونه رشد کرد و در حداکثر چهار جلسه به قرن نوزدهم و بیستم برسم، ولی نمیدانم چرا این احساس به من دست داد که همینجا یقۀ مستمعین را بگیرم و سعی کنم که این را عمیقتر به شما نشان دهم. بارها و بارها در جلسات سخنرانیهای مختلف حرف از این پیشفرضها و اینها زدم ولی هیچوقت جدی بررسی نکردم.
۲- یکپارچگی علم
در این جلسه میخواهیم آن بلکباکس را باز کنیم و ببینیم که در آن چه چیزهایی بوده است. اینقدر در آن چیز هست که واقعاً احتیاج به جلسات مستقلی دارد که ببینیم در آن بلکباکس جهانبینی لاپلاسی چه مزخرفاتی بوده و هست. اگر علم اینگونه است و یکپارچه نیست و قسمتهای مختلف دارد، بالاخره یک عامل یکپارچهکنندهای دارد که ما این را به این صورت میبینیم. آیا مثلاً فقط یک سری تحولات تاریخی است؟ چون مبدأ و منتهای مشخصی دارند به این شکل شده است و اگر دقت کنید مبدأ و منتهایشان هم یکی نیست. اما این یکپارچگی از کجا میآید؟ اگر از اصطلاح نیچهای استفاده کنیم باید بگوییم این یکپارچگی از ارادۀ معطوف به قدرت میآید. در واقع یک عنصر متحدکننده در ساینس وجود دارد و از بیکن در گالیله شروع میشود. شما به این صورت که نگاه کنید، میفهمید که همۀ آنها با هم یک عنصر مشترک دارند در حالی که این عنصر مشترک متد به معنای واقعی نیست. خیلی چیزهایی که میگویند نیست ولی بالاخره یک نکتهای هست که نمیخواهند معمولاً بگویند.
چشمتان را ببندید و مانند بیکن فرض کنید (بیکن واقعاً همین کار را میخواست بکند) میخواهید یک دانشی داشته باشید که بتوانید به طبیعت مسلط شوید. یک دانشی میخواهید داشته باشید که با آن تولید ثروت و قدرت کنید. اگر چشمتان را ببندید و انگار همه چیز را فراموش کنید و سعی کنید مانند خود بیکن تخیل کنید. بیکن در مورد آینده ساینس فیکشن مینوشت و یک کتاب معروفی به نام «آتلانتیس» دارد که فوقالعاده جالب است از نظر پیشبینیای که در مورد این علمی که قرار است بوجود بیاید و اینکه چه میشود در آن هست. چشمتان را ببندید و تاریخ را فراموش کنید انگار که نمیدانید چیست، ببینید که چطور میشود یک علمی بوجود آورد که منجر به قدرت شود و منجر به تسلط بر طبیعت بشود. نه شناخت طبیعت.
آن چیزی که نمیخواهند بگویند و از آن به نوعی پرهیز میکنند این است که ساینس برای شناخت بوجود نیامد، ساینس برای قدرت بوجود آمد. نه اینکه ما به هیچ شناختی نمیرسیم ولی آن عنصر یکپارچهکنندهای که نیوتن و گالیله و بیکن و همه چیز را میشود کنار همدیگر جمع کرد، معطوفبودن ساینس به تولید قدرت و ثروت است و این چیزی است که همۀ کارهایی که در دانشگاهها انجام میشود، همه چیز را میتوانید در این مجموعه ببینید. شما برای اینکه کالا تولید کنید و ثروت تولید کنید، چیزهایی را بروید بگردید و کشف کنید. این میتواند از معدن و هر چیزی باشد. یا چیزهای جدیدی اختراع کنید، چیزهایی که قابل فروش باشد. قابل فروش کتاب و مقالۀ ISI هم میتوانید تولید کنید. تمام مکانیسم تولید علم از روز اول تا الان در جهت همین بوده است.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که ببینید نیوتن چکار میکند. ما برای اینکه به طبیعت مسط شویم به چه چیزی نیاز داریم؟ همینطور چشمبسته نگاه کنیم. برای اینکه تکنولوژی پیدا کنید، برای اینکه به هر چیزی که بخواهید مسلط شوید، باید رفتارش را بتوانید پیشبینی کنید. باید بفهمید که اگر الان من مثلاً اسبی را که سوار شدم این کار را بکنم، چکار میکند. از روی عکسالعملهایش بفهمم که چطور میتوانم آن را کنترل کنم. مفهوم اکسپریمنت چیست؟ مفهوم اکسپریمنت این است که من به جای اینکه آبزرویشن منفعلانه انجام دهم، کارهای مختلفی را روی طبیعت آزمایش کنم. مثل اینکه از طبیعت بپرسم اگر این کار را بکنم، تو چکار میکنی. مثلاً اگر مدار را اینگونه ببندم، تو چگونه جوابم را میدهی. از درون این سؤال و جوابها درک کنم که رفتار طبیعت چگونه است، قدرت پیشگویی پیدا کنم و از روی این پیشگوییای که میکنم میتوانم به طبیعت مسلط شوم و میتوانم از آن کار بکشم و میتوانم تکنولوژی درست کنم. اینگونه که نگاه کنید، کاملاً کاری که گالیله پیشنهاد کرد و نیوتن به انجام رساند در همین قالب میگنجد؛ یعنی دقیقاً در این بلکباکسی که اینها برداشتند، من بارها این را در هر جلسه میگویم، بنا به دیدگاه نچرال فیلازوفی زمان خودشان پیشنهادات بسیار عجیب و کودکانهای است.
[۳۰:۰۰]
یک بار گفتم مثل این است که چرخدنده نداریم و پنکیک جای آن بگذاریم. در این جلسه امیدوارم که برسم که این حس به شما منتقل شود اگر تا حالا منتقل نشده است. به شدت اینگونه است که دقیقاً همین کاری که نیوتن کرد، یعنی من پیشفرضهایی بگذارم که هر چه میخواهد باشد، کافی است مدل ریاضیای که بدست میآورم بتواند فکتها را پیشبینی کند، اکسپریمنتها را جواب بدهد. اینکه آیا پیشفرضهایم درست است یا غلط است کاملاً بیربط به تکنولوژیای است که از درون آن درمیآید. آنها جنبۀ شناختی دارند. چیزی که نیوتن کنار گذاشت و گفت من فرضیه پیش نمیگذارم، این فرضیاتی که در مکانیک نیوتنی وجود دارد، اینکه جاذبهای وجود دارد و اینکه قوانین جهان ریاضی هست یا نیست مهم نیست.
همین الان شما نگاه کنید همۀ مفروضات نیوتن غلط بوده و قوانینش هم غلط بوده ولی کار کرده است. کافی است من یک مدلی داشته باشم که بتوانم با استفاده از این مدل پیشگوییهای تقریبی حتی انجام بدهم در حدی که کارآیی داشته باشد. شما علم نیوتنی، بیکنی و همۀ اینها را کنار همدیگر بگذارید و فعالیتهای دانشگاهی، همۀ اینها در جهت ارادۀ معطوف به قدرت هستند و این همان ترندی است که با نیچه شروع شد برای نقد انسان مدرن، جهان مدرن که مبدأش از لحاظ فرهنگی همین چیزی بوده که در نیوتن بوده است.
یک کتابی از برونوفسکی است «شناخت عمومی علم» که سعی میکند توضیح دهد که علم اساساً برای پیشبینی بوجود آمده است نه برای شناخت. آیا در کنار این مدلسازیها به شناخت میرسیم؟ بله میرسیم. من این را توضیح دادم که حتی میتوانیم اشیاء جدید کشف کنیم، به واقعیتهایی دست پیدا کنیم ولی آن عنصر متحدکنندۀ ساینس این نکتۀ عمیقی است که در تغییر رفتار بشر نسبت به طبیعت و جهان و تغییر رفتارش نسبت به خودش بوجود آمد.
۳- مدل مکانیکی دکارت
اگر اجازه دهید من این تصویر را برایتان همینجا آپلود کنم اگر با تئوری دکارت آشنا نیستید که در مورد جهان و مغناطیس داشت. دکارت میخواست بگوید که مغناطیس چگونه کار میکند. اساس تئوری مکانیکی دکارت دربارۀ جهان این بود که ذراتی وجود دارند یعنی اتمهایی وجود دارند که اینها یک هندسهای دارند؛ اینها فقط حرکت میکنند. در واقع تمام چیزهایی که در طبیعت اتفاق میافتد مکانیکی است، مکانیکی به این معنا که نتیجۀ حرکت این ذرات است. این شکل که من از یک کتاب خیلی قدیمی که مال خود دکارت نیست برداشته شده است که دارید میبینید. این به ما یک ایدهای میدهد که اتمهای اجسام مغناطیسی چگونه هستند و چطور حرکت میکنند که اینها باعث میشود که یک پیچی، مارپیچمانندهایی که گیر میکنند. آن اجسام مغناطیسی دیگری که قطب شمال و جنوبشان طوری قرار گرفته است که جذب میشوند یا دفع میشوند.
بگذارید به شما بگویم که چرا این را به شما نشان دادم؛ دکارت یک پدیدهای مثل مغناطیس را میخواهد تبیین کند. تبیینش این است که اولاً جهان مخلوق است و از چنین ذراتی با هندسۀ مشخصی تشکیل شده و خداوند اینها را به این صورت آفریده است. خداوند اینها را حرکت میدهد. مکانیک دکارتی دخالت مستقیم خداوند در جهان است. چرا خداوند اینها را حرکت میدهد، برمیگردد به صفات الهی که در این موارد هم بحث میکند. بنابراین ما تبیینی از جهان در دکارت میبینیم که یک واجبالوجودی با صفات شناختهشدهای داریم، یکی از صفاتش بساطت است و یکی از صفاتش ثبات است و این جهان را خلق کرده و حرکتهایی بوجود آورده و این حرکتها را حفظ میکند. این ذرات باعث میشوند که اتفاقاتی در جهان بیفتد از جمله آثار مغناطیسی پیدا شود. یعنی این شکل، اینکه این ذرات از کجا آمدند و چرا دارند حرکت میکنند و چرا این آن را جذب میکند و آن یکی را دفع میکند برمیگردد به واجبالوجودی که وجودش ضروری است و این از نظر دکارت یک تبیین برای یک پدیده است که همه چیزش را فکر میکند ثابت کرده است. خدا را ثابت کرده، اینکه خداوند چرا مغناطیس بوجود آورده را ممکن است نتواند بگوید ولی از لحاظ فاعلی به نوعی دارد میگوید که این پدیده از کجا آمده و چگونه دارد کار میکند. اتفاقی که در نیوتن افتاده چیست؟
میخواهم بگویم وقتی که حرف از یک تبیین میزدیم که هم در ارسطو و هم در دکارت به این شکل بود که یک چیز را تا ته آن به نوعی فهمیدیم. حداقل این احساس وجود داشت که از لحاظ فاعلی این را به قول ارسطو به محرک اول ربط دادیم و میدانیم که چگونه این حرکتها بوجود آمدند و چگونه دارند حفظ میشوند. در مدل نیوتنی کلاً میدانید که این کنار گذاشته شد، یعنی از یک جایی قرار شد من معادلات… کارهای دکارتی را کار نمیکرد، در واقع این وظیفۀ بسیار سنگینی را نچرال فیلوزوفرها برای خودشان برداشته بودند که مانع از این بود که مدلسازی ریاضی دقیق و خوبی انجام بدهند. البته ریاضیات هم تازه بوجود آمده بود و عملاً امکانش در قرن هفدهم به قبل نبود. این اتفاقی که در نیوتن افتاد این بود که بیاییم قسمتهای عمدۀ تبیینها را کنار بگذاریم و فقط آن مدل ریاضی را بسازیم و سعی کنیم که با استفاده از تجربه هم محاسبه انجام دهیم و پیشگویی کنیم و تست کنیم و همین چیزی که تحت عنوان متد علمی معروف است و در فیزیک از آن استفاده میکنیم.
این مثال را زدم برای اینکه شما تفاوت بین اینکه بخواهید پیشگویی کنید یا بخواهید به شناخت برسید را ببینید. تا دکارت کاملاً شناختی است. دکارت کاری ندارد که این مدلی ساخته چه چیزی را پیشگویی میکند، آیا میتواند اندازهگیری کند یا نه. خیلی میخواهد عمیقاً بفهمد که اینجا چه اتفاقی دارد میافتد. و درست در نیوتن برعکس میشود. یعنی با اینکه نیوتن به نوعی کارهای دکارت و گالیله را ادامه داد ولی از نیوتن به بعد ما دیگر نمیخواهیم واقعاً بدانیم که اینجا چه اتفاقی میافتد، میخواهیم مدلی داشته باشیم که محاسباتی باشد و بتوانیم آینده را پیشگویی کنیم و بتوانیم فکتهایی که به دست میآوریم را توجیه کنیم و دقیقاً از کار نیوتن تکنولوژی در آمد و از کار دکارت و ارسطو تکنولوژی در نمیآمد، شناخت درمیآمد. دنبال شناخت بودند. این مثال را زدم به علت اینکه چند بار از من پرسیدند که مثلاً غیر این چکار میشد کرد. فکر میکنم ارسطو آنقدر از ما دور است که اصلاً نمیشود دربارۀ او حرف زد که چکار میکرد. ولی در مورد دکارت به نظرم آمد که میتوان یک شمایی از اینکه مدلسازی هست ولی بدون پیشگویی و بدون ریاضیات به معنای واقعی کلمه و تا حد ممکن تبیین کامل انجامدادن در حد ممکن است.
۴- افسانۀ پیشرفت
افسانۀ پیشرفت را جلسۀ قبل گفتم و گفتم یک اسلایدی جا مانده است. الان به جا است که به آن اشاره کنم. من توضیح دادم که شما به تاریخ علم که نگاه میکنید، تنها پیشرفتی که مثلاً در فیزیک میبینید این است که مدلهای موجود تعداد فکتهایی که توجیه میکنند، اکسپریمنتهایی که توجیه میکنند بیشتر از قبل است؛ یعنی نسبیت و کوانتوم روی همدیگر نسبت به نیوتن بهتر فکتها و اکسپریمنتها را توجیه و توصیف میکنند. سؤال من این بود که مثلاً فرض کنید که قوانین طبیعت که دنبالش هستیم آن مربع بیرونی است و بعد یک مربع داخلی مکانیک نیوتنی است. حالا آمدیم به این شکل درآوردیم. فرض کنید این یک نوع فیزیکی است. سطح بیشتری را پوشاندیم و سطح آن مربع اصلی که طبیعت است مجموعۀ فکتها است. یک شش ضلعی من گذاشتم و سطح بیشتری را پوشاندم، به این پیشرفت میگوییم، در حالی که نظریۀ اول یک مربعی بود که خیلی شبیه به قوانین طبیعت بود یعنی اگر آن را دوران میدادیم و بزرگش میکردیم، به آن مربع تبدیل میشد در حالی که این اصلاً چیز دیگری است.
مثال دیگری که زدم، مثلاً پیشرفت اینکه این شش ضلعی را بزرگتر کنیم؛ بیاییم دو نظریه کنار همدیگر بگذاریم که با همدیگر بیشترین جا را بپوشانند مانند اتفاقی که الان در فیزیک افتاده است و باز بگوییم که پیشرفت کردیم. پیشرفت فقط معنیاش این است که سطح بیشتری از آن چیزی که هست را پوشاندیم. این مثالی که من زدم، بیرون آن را دایره کردم، فرض کردم که ریاضیاتش از نوع ریاضیات در دسترس ما نیست، مثلاً ریاضیات نانکامپیوتیشنال است، بنابراین هر کاری کنیم به آن نمیرسیم. حالا اگر سه چهار نظریه کنار همدیگر بگذاریم و فکتها را برای ما در فیزیک توجیه کنند، آیا این پیشرفت حساب میشود؟ چون به نظر میآید دیگر هیچ امیدی برای رسیدن به آن قوانین اصلی طبیعت نیست و حالا اگر یک چندضلعیای بوجود بیاید که هر دوی اینها را دربربگیرد مثلاً تئوری-آو-اوریثینگ که باز احساس میکنیم این کار را تمام کردیم. نکتهای که میخواهم بگویم این است که مسئلۀ تکنولوژی و میل به قدرت و سلطه را نگاه کنید، دقیقاً پیشرفت همین است. یعنی هر جای ساینس را که نگاه کنید عنصر اصلی این است که شما میخواهید دانشی داشته باشید که شما را بر طبیعت مسلط کند، دانشی که بتواند قدرت و ثروت بوجود بیاورد و نه لزوماً یک دانشی که شناخت ما را نسبت به طبیعت و جهان عمیقتر کند. اینگونه که نگاه کنید، دقیقاً تکنولوژی همین را میخواهد. اصلاً مهم نیست دو تئوری است یا شش تئوری است، مهم این است که بیشترین تعداد فکت و پدیده را بتوانم در پیشگوییهای خودم داشته باشم. از درون هر کدام از آن ناحیههایی که در تئوریهای جدید پوشش داده میشوند، تکنولوژیهای جدید درمیآید. بنابراین پیشرفت چرا اینگونه تعریف میشود؟ به همان دلیلی که ساینس این است. من جلسۀ قبل گفتم چون این را مجبور شدم خودم بکشم، سعی میکنم بارها نشانش بدهم که زحمتم هدر نرود. امروز آوردم، اگر بشود در جلسات بعد هم به یک بهانهای این دایره را با این دو چند ضلعی بیاورم. این را چون از جایی پیدا کردم خیلی برایم مهم نیست.
یک لحظه فرض کنید که اصلاً ریاضیات نیست. محدودۀ بدن این آدم را فرض کنید که آن محدودهای است که ما میخواهیم با تئوری خودمان به آن برسیم. قوانین طبیعت، قوانین ریاضی نیستند، یک سری قوانین معنوی هستند یا هر چیز؛
[۴۵:۰۰]
چیزهایی که فرم ریاضی ندارند؛ نه کامپیوتیشنال هستند و نه نانکامپیوتیشنال. آیا این به معنی این است که ما هیچگونه مدل ریاضی نمیتوانیم برای طبیعت بسازیم؟ مطلقاً اینگونه نیست. شما اگر قوانینی بگذارید نظم بوجود میآید و نظم را میتوانید با استفاده از ریاضیات مدل کنید. نظم بوجود میآید یعنی چه؟ یعنی اکسپریمنتهای تکراری میتوانم انجام بدهم. وقتی اکسپریمنت تکراری انجام دادم یعنی چه؟ یعنی من یک سیستمی را ست میکنم و همیشه به یک ریزالت مشخصی میرسم. حالا یک سری عدد را به عنوان ستکردن سیستم اندازهگیری میکنم و میخوانم، یک اعدادی را هم به عنوان خروجی میخوانم. یک تابعی پیدا میکنم که اینها را به همدیگر ربط بدهد. آیا این تابع منطبق با قانونی است که این پدیده را بوجود آورده؟ نه لزوماً، ولی این پدیده را میتواند توجیه کند. نظم و تکرارپذیری، الگوهای تکراری توسط ریاضیات قابل توصیف هستند؛ بنابراین اگر به جای چندضلعی یا دایره بخواهم یک سطحی را که شبیه آدمیزاد هست را هم تقریب بزنم، میتوانم با چندضلعیها یا با دایره یا با هر چیزی این را تقریب بزنم. و میتوانم براساس این پیشگوییهایی انجام بدهم. مثلاً فرض کنید من مطالعاتی انجام میدهم و بعد از یک مدتی متوجه میشوم اینکه این فکتهایی که اینجا میبینم، یک سیمتری (symmetry) در آن هست. یعنی بدن انسان چون سیمتریک است، سطحی که دارم تقریب میزنم یک سیمتریای دارد. هر چیزی که اینطرف اتفاق میافتد، مشابه آن آنطرف هم هست. بعد از این سیمتری میتوانم استفاده کنم. یا مثلاً یک نوع اسموسنسی (smoothness) وجود دارد، میفهمم که شکستگیهای تیز و اینها وجود ندارد. شما هیچوقت به این فکر نکردید، این شکل نشان میدهد که آدمهایی که نقاشی و اینها کار میکنند خیلی به بدن انسان فکر میکنند، کلی تناسبها در بدن انسان وجود دارد. فکر کنید که به طور ریاضیوار قرنها کار شود و این تناسبها را کشف کنند. اسموسنس هست، تقارن هست، بعد فکر کنید که حالا من میتوانم با اندازۀ سوراخ چپ را با دیدن سوراخ دماغ راست، حتی بخشی از سوراخ دماغ راست را میبینم، از اسموسنس و یک سری قواعد استفاده میکنم، کل آن سوراخ سمت راست را حدس میزنم که چگونه است، میروم آزمایش میکنم میبینم راست است، بعد هم حدس میزنم که سمت چپ هم چنین سوراخی هست و میروم آن را هم پیدا میکنم. من که نفهمیدم که این بدن انسان است و چرا اینگونه بوجود آمده، دماغ چیست؛ هیچ چیز نفهمیدم ولی توانستم یک چیزی را اینجا با استفاده از ریاضیات پیشگویی کنم. حال با استفاده از پیشگوییها میتوانم کار انجام بدهم و کار بگیرم، میتوان میزان دم و بازدم انسان را اندازه بگیرم و یک چرخی را با آن بچرخانم. اشتباهات محاسباتی هم که معمولاً توجیه میشود. اگر یک انسانی خیلی هم متقارن نباشد، میگوییم که این خیلی متقارن نیست، چون عواملی که قابل پیشبینی نیست آنجا وارد شده است.
۵- جعبه سیاه
من میخواهم این جعبۀ سیاه را امروز تا جای ممکن چند چیز از درونش بیرون بکشم. یک ایدهای به ذهنم رسید که از این مثال سریع رد شدم، امیدوارم این مثال خوبی بوده باشد، برای اینکه خیلی سریع گفتم که لزومی ندارد که قوانین طبیعت ریاضی باشند تا شما بتوانید قوانین فیزیکی و ریاضی بدست بیاورید که پیشگویی انجام بدهند. حرفم این بود که نه تنها ممکن است قوانین نانکامپیوتیشنال باشند به پیشنهاد راجر پنروز که جایزۀ نوبل گرفت. میگویند مثل اسم پیامبران را میبرند و میگویند علیهالسلام و صلواتاللهعلیه و اینها، راجر پنروزی که جایزۀ نوبل گرفت و حقش بود، ایشان پیشنهاد ریاضیات نانکامپیوتیشنال میدهد، اصلاً شاید ریاضیات نانکامپیوتیشنال هم نیست، یک چیز دیگری است. قوانین، قوانین دیگری هستند. خداوند در ازل گفت انسان باشد و جهان بوجود آمد. همۀ جهان مثلاً فرض کن نیوتن باشد. نمیدانم به هر حال یک چیزی گفت و قوانین بوجود آمدند. یک جهانی بوجود آمد که در آن بتواند انسان بوجود بیاید. این فاینتیونینگ را هم توجیه میکند. خداوند گفت: حیات باشد. از اول این را گفت و جهان بوجود آمد. به علت این است که قوانین ریاضی را که مینویسید یک فاینتیونینگ میبینید که انگار جهان برای حیات بوجود آمده است و بعد شگفتزده میشوید که این پارامترها چگونه ست شدهاند.
این جعبۀ سیاه که امروز میخواهیم چند چیز از آن بیرون بکشیم. بعید میدانم تعداد افرادی که متوجه شده باشند که چرا من میگویم این مفروضات اولیهای که منجر به فیزیک نیوتنی شد در زمان خودشان بسیار شگفتانگیز بودند و مثالی که برای آن زدم این بود که مثل اینکه آدمبزرگهایی ایستادهاند و میبینند بچههایی میخواهند ساعت بسازند. بعد هم هیچ چیز ندارند. یک ساعت قدیمی را برداشتهاند، این میگوید این چرخدنده را چکار کنیم، آن میگوید پنکیک بگذاریم. آنجا جای میله چوب بادبادکش را برمیدارد و میگذارد. موضوع این است که همینطور بهم ریخته یک سری مفروضات و یک سری چیزهایی که توجیه فلسفی نداشت را کنار همدیگر بگذارید و بعد یک دفعه یک چیزی مانند پرینسیپیا بوجود بیاید، مثل اینکه با همین پنکیک و چوب جای میله و اینها که همه با لبخند داشتند نگاه میکردند که این بچهها دارند چه بازیگوشیای میکنند، یک دفعه ساعت به کار بیفتد؛ این اتفاقی بود که تقریباً در قرن شانزدهم و هفدهم افتاد. پیشنهادهای خیلی ناموجهی به نظر میآمد انجام میشد که همۀ آنها مردود به نظر میرسید و بعد یک دفعه به یک جایی رسیدیم که به نظر میآمد که همۀ آنها انگار درست بوده و دارد کار میکند. موضوع این است که کار میکرد ولی واقعیت این است که غلط بوده است. من در این جلسه دارم خطاب بیشتر به دوستان فیزیکدان و سعی میکنم که تحریکشان کنم که به این جعبۀ سیاه اهمیت بدهند و آن را باز کنند. این برخلاف شعار آموزشی دپارتمانهای فیزیک دنیاست که به دانشجوها میگویند که یک جملهای نقل میشود که آن را به فایمن نسبت میدهند که البته از فایمن نیست، به دانشجوهای فیزیک میگویند «shut up and calculate»، خفهشو و محاسبه کن. سؤال اضافه و تعبیرش چیست و این حرفها را نپرس، محاسبه کن. کار اصلی فیزیکدان آن قسمت محاسبات است. این خیلی الان جا افتاده است. و من چون دارم در دپارتمانی سخنرانیها را ارائه میدهم که بوجود آمد که دیگر shut up نکنیم. یعنی یک استادی در دانشکدۀ فیزیک دانشگاه صنعتی شریف شات آپ نمیکرد و فقط کلکیولیت نمیکرد، گفتند که جایت اینجا نیست و آمدند یک دانشکده برایش زدند. بنابراین من اگر در دانشکدۀ فیزیک این حرفها را بزنم، میتوانند به من بگوین شات آپ، ولی اینجا… و دانشجوی فیزیکی که میآید و این سخنرانیها را گوش میدهد، مشکل خودش است و به من ربطی ندارد. من جای درست دارم سخنرانی میکنم. این برای اینکه فردا بر علیه من چیزهایی گفته نشود، توجیه کردم که در جایی درست سخنرانی درست را دارم ارائه میدهم. و قبول نکردم در دانشکدۀ فیزیک این حرفها را بزنم. حالا اگر دانشجوی فیزیکی خدای نکرده آمد و به جای اینکه کلکیولیت کند و برود دکترایش را بگیرد و یک شغل مناسبی پیدا کند از روی کنجکاوی دهان خودش را باز کرد و مرتب سؤال پرسید که حالا چکار کنیم، این مکانیک کوانتوم چرا اینگونه است و این گربه تکلیفش چه میشود و این حرفها، من میخواهم یک راهنماییای بکنم که امیدوارم با این چیزی که الان میگویم مقدمۀ خوبی بشود و چند مثال هم بزنم و این جلسه برای چنین موجوداتی مفید باشد. شاید خداوند یک فیزیکدان دیگری هم خلق کند و بگوید باش و بعد یک نوری ظاهر شود که حداقل این پدیدههای کوانتومی را در این نور ببینیم.
جعبۀ سیاه تا دلتان بخواهد درونش پر از فرض و پیشفرض و چیزهای عجیب و غریب است. اینهایی را که اینجا نوشتم، از قرن هجدهم و نوزدهم به بعد یک سری پیشفرضها و مفاهیمی اضافه شدند که اینها غالباً در فیزیک در موردشان بحث میشود ولی در کلاسها معمولاً بحث نمیشود. من الان نمیخواهم در مورد اینها صحبت کنم. خیلی عمیق نیستند و تقریباً هم مطمئن هستم که مشکلات تعبیر و درک فیزیک جدید را اینجاها نمیشود حل کرد. بحثهای عمیقتری را میتوانید بروید نگاه کنید و من میخواهم بگویم شما نیاز دارید. در طبقۀ دوم جعبۀ سیاه، میتوانید بروید ببینید در زمانی که فیزیک نیوتنی بوجود آمد، مخالفین نیوتن چه چیزهایی را زیرسؤال میبرند. و این یک منبع بسیار جالبی است برای اینکه آن عادتهای ذهنیای که از بچگی به شما دادند شکسته شود، حداقل بدانید که قبل از اینکه این عادتها بوجود بیاید و در ذهن مردم جا بیفتد آنها چگونه نگاه میکردند و چه چیزی از فیزیک نیوتنی آنها را اذیت میکرد که اصلاً شما را اذیت نمیکند. شما فقط داورینیسم ظاهراً اذیتتان میکند که آن هم دو نسل دیگر بگذرد شاید دیگر اذیتشان نکند.
نکته این است که در زمان نیوتن حداقل دو دیدگاه مغایر و مخالف در کامیونیتی علمی وجود داشت، یکی کسانی که از دیدگاه دکارتی انتقاد میکردند و یکی هم کسانی که بیشتر از دیدگاه ارسطویی انتقاد میکردند. در آثار اینها به شدت نکاتی است که میتواند برای اصلاح دیدگاه فلسفی و جهانبینیای که همراه با فیزیک جدید بوجود آمده به کار رود. هم اول خودآگاه بشویم، کاری که من امروز سعی میکنم ذرهای انجام بدهم که چه چیزهایی در این جهانبینی بود، یک قسمتهایی را گفتم و قسمتهایی را با دقت بیشتر انشاءالله میگویم. در آثاری که آن دوره بوجود آمده و کتابها و مقالاتی که نوشته شده، کلی مطلب هست که قطعاً بعضی از آنها شما را شگفتزده میکند. یعنی چنان چیزهایی برای شما چنان بدیهی شده که تعجب میکنید. اگر حوصله کردید و رفتید این چیزها را خواندید من از شما خواهش میکنم که هر چیزی که دیدید و هر چقدر هم به نظرتان مزخرف آمد، دقت کنید. من خودم این تجربه را دارم که چیزهایی دیدم، گفتم این دیگر چه انتقادی به نیوتن است، این که واضح است کارش درست بوده و بعداً کمی که عمیقتر شدم، دیدم همانجاها مشکلاتی هست و حداقل جا برای فکرکردن وجود دارد. دیدگاه دکارتی نزدیکتر به دیدگاه نیوتنی است و نمایندههای اصلی این دیدگاه دکارتی لایبنیتس و هویگنس هستند که چیزهای زیادی در زمان نیوتن نوشتهاند. آثار لایبنیتس بسیار قابل استفاده است؛ معنیاش این نیست که از نظر من درست است ولی میخواهم بگویم شما همینقدر این را بفهمید که فیزیک نیوتنی دو اصلاحیه خورده: یکی توسط انیشتین و نظریۀ نسبیت بوجود آمده است و یکی اینکه تبدیل به مکانیک کوانتومی شده است که این دو با هم سازگار نیستند ولی هر دو خوب کار میکنند. انیشتین اینگونه به نظریۀ نسبیت نرسید ولی میتوانست اینگونه برسد که برود آثار لایبنیتس را بخواند و ببیند که لایبنیتس یکی از مهمترین انتقادهایش به نیوتن این بود که فضا و زمان را مطلق میداند و این از نظر فلسفی غلط است و تئوریات اشکال دارد و خیلی جالب است. یک نامهای وجود دارد. از یک جایی لایبنیتس با کلارک نامهنگاری میکرد به نظر میرسد که کلارک کناردست نیوتن بود، نیوتن خودش مستقیم نامه نمینوشت ولی میگویند که کلارک نامههای لایبنتیس را به نیوتن نشان میداده و نیوتن به صورت شفاهی جواب میداده و بعد کلارک جواب لایبنیتس را میداده است. یک جایی که لایبنیتس استدلال میکند که به این دلیل مکان مطلق نیست و این حرفها و این تئوری شما اشکال دارد و قوانین مکانیکت اشکال دارد، همان اشکالهایی که بعداً انیشتین رفع کرد، کلارک در جوابش نوشته است که: آقا من نمیفهمم شما چه میگویید. و فکر میکنم یکی از آخرین نامههاست. یعنی یک چیزی کلارک نوشته است که این یا این است و من نمیفهمم شما چه میگویید.
[۱:۰۰:۰۰]
نیوتن و نیوتنیها کلاً عمق فلسفیشان کم بود و همۀ حرفهایی که لایبنیتس به آنها میزد درست بود ولی صراحتاً میگفتند ما متوجه نیستیم. یعنی به اندازۀ کافی فلسفی بلد نبودند و عمق فلسفی نداشتند و اهل محاسبه بودند. این ایرادی است که همین الان هم فیزیکدانها دارند. من اینگونه میخواهم تحریکتان کنم که اگر میشد نسبیت انیشتین را از این کاری که من دارم میگویم که جعبه را سیاه را باز کنید و بروید به قبل از نیوتن نگاه کنید و ببینید پیشفرضها چه هستند؛ همانطوری که فرق بین نسبیت انیشتین با مکانیک کوانتوم این است. نسبیت انیشتین یکی از این پیشفرضهای اساسی، یعنی مطلقبودن زمان و فضا و مستقلبودن آنها را کنار گذاشت و یک مدلی بوجود آورد که قابل فهم است، از لحاظ فلسفی بهتر از جهانبینی نیوتنی است و بهتر هم کار میکند و آنهایی که در مکانیک کوانتوم بودند این زحمت را نکشیدند و نرفتند آن جعبه سیاه را باز کنند. من میخواهم بگویم که شاید اگر سراغ دیدگاه دکارتی بروید، لایبنتیس هم بخوانید، جواب را پیدا نکنید. شاید لازم باشید کمی از دکارت هم عقبتر بروید. نمایندههای اصلی لایۀ سوم این جعبه سیاه، بارکلی، گرین و یک عدهای دیگر از افراد هستند که میتوانید با همین کلیدواژهها در تاریخ علم بگردید و آدم پیدا کنید. من شخصاً از بارکلی خوشم میآید، فکر میکنم فیلسوف عمیقی بوده و انتقادهای خوبی هم داشته است. شاید با پیشفرضهایی که اینها به آن انتقاد میکردند یک چیز عمیقی بتوانید پیدا کنید که مشکل فهم فیزیک مدرن حل شود. من بعضی از این انتقادها را میخواهم بگویم.
یک لایۀ دیگر در این جعبه سیاه وجود دارد که برمیگردد به قبل از ارسطو و حتی ما قبل ارسطو که اگر بخواهیم برای اینها نماینده تعیین کنیم از مدرنها نیچه و گنون اینگونه هستند. گنون یک کتابی دارد که خواندن آن قطعاً سخت است به اسم «سیطرۀ کمیت» و من توصیه نمیکنم فیزیکدانی برود آن را بخواند، به علت اینکه احتمالاً زده میشود ولی فکر میکنم که اگر بخواهید چیزهای عمیقی دربارۀ جهانبینی پشت فیزیک مدرن بدانید، شاید این کتاب گنون بتواند کمک کند چراکه چیزهایی که حتی بارکلی و بقیه هم به آن اشاره نکردهاند در این کتاب هست. امیدوارم وسوسهتان کرده باشم… ما آثاری داریم که در قرن هفدهم و اوایل هجدهم بوجود آمده که بحثهای جالب بسیاری دربارۀ پیشفرضهای فیزیک مدرن در آن است که یکی از آنها نسبیت است و اینها برای فهم بهتر و عمیقتر فیزیک است و دانشجوهایی که دیگر نمیخواهند کلکولیت کنند و کاندید برای اخراج از دانشگاه هستند میتوانند بروند و اینها را بخوانند و بگویند که ما به این دلیل اخراج شدیم.
من نوشتم در دیدگاه دکارتی نسبیبودن مکان، انتقاد به مفهوم زمان و مسئلۀ کیفیات خفیه اینها در آثار لایبنتیس هست. این مفهوم زمان شاید بتواند کلی از مسائل را حل کند و شاید لازم نباشد بروید سراغ بارکلی و گرین. یک نکتهای نوشتم به اسم تذکر تاریخی. یکی دو نفر چیزهایی را گفتهاند و نوشتم که شاید در گروه بوده است. یک نفر مستقیماً به خود من گفت که موضعی که الان فیزیکدانها از آن استفاده میکنند و توجیه میکنند این است که فیزیک نیوتنی پیشفرضی داشته و اینگونه بوده و مدلها هم موقتی هستند و ایراد دارند، این مدلسازیها رئالیستی نیست و از این قبیل حرفها ولی دفاعشان این است که ما غیر از این شناخت دیگری نمیتوانیم پیدا کنیم. یعنی یک بار این است که من بگویم این مدلهای فیزیکی به درد نمیخورند برای اینکه چنین مشکلاتی دارند. بگوییم طرف مقاومت میکند و میگوید: اینها دارند عین حقیقت را بیان میکنند. میبینید که فیزیک نیوتنی را دویست سال گفتند حقیقت را بیان میکند، نبود. حالا بگویید که نسبیت و کوانتوم دارند کنار همدیگر این کار را میکنند، این هم نیست. مسئله این است که ما کاری به غیر از این نمیتوانیم بکنیم. من تذکر تاریخی نوشتم از این جهت که با تاریخ داریم جلو میآییم، از من انتظار نداشته باشید که حرفهایی که در قرن بیستم و بیست و یکم زده شده است را در فضای قرن هجدهم مطرح کنم.
در قرن هجدهم نیوتن جهان را نور پاشانده بود، همه چیز معلوم بود و هیچ مشکلی نبود، قوانین پایه بدست آمده بود و هیچ مشکل اپیستمیک نداشتیم و پیشفرضهایمان همه درست بود، همۀ انتقادها هم خاموش شد، این فضایی است که بوجود آمد. ما داریم در این فضا بحث میکنیم. اینکه بعداً وقتی که معلوم شد که همۀ اینها غلط بود، حالا چه چیزهایی گفتند، آنها را بعداً در موردش بحث میکنیم. اولین انتقادها، انتقاد به استقرا بود که واضح است این روشی که چه بیکن چه نیوتن دارند استفاده میکنند که چند کلاغ سیاه ببینیم و بعد بگوییم که همۀ کلاغها سیاه هستند، این نمیشود. یک جوک مورد علاقهای من دارم که خوشحالم از اینکه اینجا بتوانم تعریف کنم. بعداً هم امیدوارم بتوانم در جایی دیگر از آن استفاده بکنم. میگویند یک زیستشناس و یک فیزیکدان و یک ریاضیدان یا فیلسوف (در جوکی که من خواندم ریاضیدان بود) در قطاری نشستهاند و از اسکاتلند دارند رد میشوند و از پنجره بیرون را نگاه میکنند. هر سه یک گوسفند سیاه در مراتع میبینند. زیستشناس میگوید: چه جالب، اینجا گوسفندهای این منطقه سیاه هستند. فیزیکدان با یک حالت تحقیرآمیزی به او نگاه میکند و میگوید: این را نمیشود گفت، میشود گفت در این منطقه گوسفندهای سیاه وجود دارند. بعد ریاضیدان یا فیلسوف (من بیشتر دوست دارم بگویم فیلسوف) سری تکان میدهد و یک نگاه عاقل اندر سفیهی میکند و میگوید: ببینید دوستان چیزی که میشود گفت این است که در اسکاتلند یک گوسفند وجود دارد که دستکم یک طرف آن سیاه است؛ بیشتر از این از این مشاهده چیزی نمیشود گفت. فیلسوفمآبهای زمان نیوتن از بیکن تا نیوتن برایشان بدیهی بود مانند همان ماجرای پنکیک اینگونه که شما نمیتوانید طبیعت را بشناسید و به حقیقتی برسید. یک مدل درست کنید و او چند پیشگویی کند و بروید ببینیم آن پیشگویی درست است، یک کلاغ سیاه دیدیم دیگر. فردا یک فکت دیگری میآید که با این ناسازگار میشود و باید آن را عوض کنیم. بنابراین اولین نکته این بود که متد استقرا بدیهی است که به یک شناخت پایداری در طبیعت نمیرسد. و اینکه دویست سال فکر کردند که به یک شناخت پایدار و قطعی رسیدند، یک انتقاد بدیهی واضحی بود و اصلاً توضیح نمیخواهد؛ یعنی در حد همین که پنکیک را جای چرخدنده بگذارید واضح است که این نمیشود مگر اینکه واقعاً بگویید که یک چیز الهی وجود دارد که یک دفعه به نیوتن بگوید. چنین تصوراتی وجود داشته است؛ مثل اینکه خداوند یک دفعه جهان طبیعت را بر یک نفر وحی کرده باشد و قوانین را به او داده، از این حرفها در مورد نیوتن نه یک نفر بلکه صدها نفر زدند که مانند یک پیامبر خداوند کلید طبیعت را به او داد. حالا درست است که منطقاً نمیشد ولی گوسفندان همه سیاه درآمدند. من قبل از اینکه ادامه بدهم، این واضح است که یک انتقاد خیلی سادهای است. اگر شما اگر از استقرا استفاده کنید و حکم بدهید که همۀ گوسفندان سیاه هستند… (تا حالا من میگفتم همۀ کلاغها ولی اورجینال در آن جوک گوسفند بود و من آن را عوض نکردم) اگر با دیدن چهار یا ده تا یا چهل تا کلاغ سیاه، بگویید همۀ کلاغها سیاه هستند، بعد وقتی که چند کلاغ سفید میبینید، بعد یک کلاغ خاکستریرنگ میبینید، چه اتفاقی میافتد؟ باید انتظار داشته باشید که علمی که مبنایش به استقرا است کم کم قوانینش آماری بشوند، یعنی به جای یک سری پیشبینیهای دقیق بگویید ما نمیتوانیم بگوییم که این حتماً این است ولی هشتاد درصد این است، بیست درصد این. و این اتفاقی است که در علم مدرن به تدریج افتاد؛ از حالت قطعیت رسیدیم به حالت احتمالی و آماری و بخشی از این را میتوانید نسبت دهید به اینکه ما داریم از استقرا استفاده میکنیم. در استقرا من یک سری خروجیهایی میبینم و بعد میتوانم با آمار چیزهایی دربارۀ خروجی حدس بزنم و به نتیجۀ دقیق نرسم. میتوانید بگویید که این ایراد آماریشدن و غیر دقیقشدن از استقرا میآید.
۶- ابزارانگاری
آن چیزی که بدیهی است به نظر من اینکه تنها دیدگاه فلسفی درست برای نگاهکردن به کار نیوتن و فیزیک نیوتنی ابزارانگاری است، یعنی همان نکته که من یک سری فکت دارم، یک سری اکسپریمنت انجام دادم و میخواهم مدل داشته باشم که بتوانم اینها را توجیه کنم و پیشگویی در مورد آنها انجام بدهم؛ این کار را میخواهم انجام بدهم، نمیخواهم ببینم پشت این مدل لزوماً چیست، نمیخواهم ببینم مغناطیس واقعاً از یک سری ذرات یا پیچهایی به آن شکل تشکیل شده یا نه چیز دیگری است، مهم برای من این است که نیروی مغناطیسی را بتوانم اندازهگیری کنم و بتوانم ببینم اگر این جریان از اینجا رد میشود، مقدار مغناطیسش چقدر است و چه نیرویی وارد میکند و با چه دستگاهی میتوانم موتور الکتریکی تولید کنم. این برای من جالبتر است. بنابراین میروم مدلم را میسازم و محاسباتم را میکنم و اینها را توجیه میکنم و تمام چیزهایی که در مدلم وارد میکنم را هم ادعا ندارم که واقعی هستند، یعنی مثلاً الان میگویم مولکولهایی هستند که اینها قطبی هستند، اینها همجهت میشوند، غیر همجهت میشوند و بعد براساس این میتوانم محاسبهای انجام بدهم؛ درست بود، درست بود، اگر نبود هم نبود. مهم این است که آن محاسبات من درست است.
ابزارانگاری یعنی اینکه مدلها را نه به عنوان بیان حقیقت، بلکه به عنوان ابزار پیشگویی به آن نگاه کنیم. در واقع این نگاه درست فلسفی به نیوتن بوده است. الان در کلاسها وقتی که از ابزارانگاری صحبت میشود معمولاً اسم بریجمن را میشنوید که خیلی واضح و روشن به عنوان یک نگاه فلسفی در فلسفۀ علم این را مطرح کرده است. پوپر لطف کرده و این را به بارکلی نسبت میدهد. و من هم لطف میکنم و میگویم که بارکلی هم نفر اول نبوده، شما در آثار پاپ (پاپ که میگویم منظورم کلیساست) از زمان کوپرنیک تا بارکلی این نگاه نسبت به علم جدید را میدیدید، میگفتند: ایرادی ندارد که محاسباتتان را با این مدل انجام دهید ولی نگویید که اینها واقعیت دارند. این از اول از کوپرنیک این بحث ابزارانگاری شروع شد به وسیلۀ دانشمندان اسکولاستیک و بارکلی هم وارث آنها بود منتها خیلی با صراحت بیشتری در آثارش این را بیان کرد.
من قانون اهم را به عنوان مثال ابزارانگاری اینجا نوشتم و میخواهم کلش را رد کنم برای اینکه به آخرش برسم و برگردم بگویم، به علت اینکه نگران این هستم که در آخر به چیزهای دیگر نرسم. فکر میکنم اکثراً میدانند که ابزارانگاری چیست و اینکه از نظر فلسفی موجه است. وقتی ابزارانگارانه نگاه میکنید، هیچ اشکالی ندارد چه پیشفرضهایی دارید، هیچ اشکالی ندارد که استقرا دارید میزنید، به علت اینکه ادعای کشف حقیقت ندارید. ادعایتان این است که مدلتان چیزهایی را دارد توجیه میکند. من میخواستم کمی عمیقتر از آن که معمولاً فهمیده میشود سعی کنم بیان کنم، بگذارید ببینیم چه میشود، شاید فرصت بشود وقتی به مکانیک کوانتوم یک روزی رسیدیم که در آن ابزارانگاری یا نظریۀ بنیادی ذرات و اینها بحث میشود، آنجا میشود خیلی راحت در مورد ابزارانگاری صحبت کرد. اگر هم وقت شد برمیگردم در مورد همین قانون اهم و نگاه ابزارانگارانه به آن توضیحاتی میدهم. پس یک یک مشکل با متد استقرا بود و اینکه وقتی شما مدل ریاضی میسازید و نمیدانید که قوانین ریاضی هستند یا نیستند. این پیشفرضهایی که گذاشتید هر کاری که دلتان میخواهد بکنید فقط نگویید که واقعاً نیروی جاذبه وجود دارد، به نحو غیبی مثلاً این جسم آن جسم را میکشد، بگویید اگر فرض کنیم، این محاسبه را میتوانم انجام بدهم و این نتایج را بگیرم، شاید درست باشد شاید هم غلط باشد. این بحثی بود که بارکلی با نیوتن داشت که شما این کار را دارید میکنید نه کشف حقیقت و حرفش هم درست بود.
۷- ماده فعال
نکتۀ دیگری که شما در آثار بارکلی میبینید، در آثار افراد معاصر زمان بارکلی میبینید، در خود آثار نیوتن میبینید. من الان یادم نیست لایبنیتس چقدر روی این موضوع بحث کرده باشد ولی طبیعی است که چون دکارتی است، او هم این موضوع را مطرح کرده باشد.
[۱:۱۵:۰۰]
ایرادشان این بود که شما برخلاف آن چیزی که همه میدانند و همه روی آن از لحاظ فلسفی توافق دارند که ماده پسیو است دارید ماده را اکتیو فرض میکنید. بلکه یک جایی بارکلی یک اعلام خطری میکند و میگوید: ببینید اینها دارند حرف از active matter میزنند، کم کم دارند حرف از thinking matter میزنند، مادهای که فکر هم حالا میتواند بکند؛ مثلاً حس دارد و چیزهایی را دیتکت میکند. یک مشکلی به این شکل بوجود آمده بود. توافق جمعی این بود که ماده به هیچوجه نمیتواند خودش را حرکت بدهد. اگر یک جسم مادی حرکت کند، یک علتی این را به حرکت درآورده، یا اینگونه بگوییم که تغییر حرکت آن احتیاج به یک علت خارجی دارد. ماده در فلسفۀ ارسطویی و در دکارت یک چیزی است که منفعل است و پسیو است و روی آن کار انجام میشود. مثل آدمیزاد یا خدا نیست که بتواند اراده کند و بتواند تولید حرکت کند. اگر یک اتمی حرکت میکند، یک چیزی این را به حرکت در آورده است. این نکتهای که به نیوتن ایراد میگرفتند این بود که در فیزیک نیوتنی به نظر میآید که ماده به نوعی از حالت پسیو خارج شده است. این نتیجۀ همان نکتهای بود که من مرتب میگویم، اینکه انگار قوانینی وجود دارند، این قوانین دارند کار انجام میدهند ولی در عین حال حرفی از اینکه این قوانین کار انجام میدهند نمیزنیم، مثل اینکه کم کم از زمان خود نیوتن قوانین داشتند به اصطلاح نامرئی میشدند. این کار را چه کسی انجام میدهد و این ماده چه کسی دارد حرکت میدهد؟ در دکارت این کار را خداوند مستقیماً انجام میداد. در نیوتن خداوند مستقیماً باعث انتقال نیروی جاذبه میشود. ولی به تدریج در همان زمان نیوتن، بعضیها معتقدند که در خود آثار نیوتن عبارتهایی پیدا شد که به نظر میآمد که انگار این ماده خودش دارد ابتکاراتی به خرج میدهد و کارهایی انجام میدهد و این چیزی بود که برایشان قابل قبول نبود و به آن انتقاد داشتند. آن گروه ارسطوییها خیلی روی این بحث داشتند و بحثهایشان هم از لحاظ فلسفی به نظر من معتبر بود و هست. من یک بخشی از آن را سعی کردم توضیح دهم که ببینید.
۸- داستان دو توپ
من یک داستان دو توپ را برایتان گفتم و میخواهم الان جرأت کنم که ادامۀ آن را بگویم. شکل هم برایش پیدا کردم. من بارها و بارها نزدیک شدم به اینکه این بحث را باز کنم ولی هیچوقت باز نکردم اینکه قانون باید انتولوژی داشته باشد، قانون چه هست و کجاست، جنسش چیست، از این حرفها زدم و بارها و بارها سؤالهایی از من شده که کاملاً احساس کردم که کسی که این سؤال را میکند متوجه این نشده که یعنی چه که قانون باید وجود داشته باشد. وقتی که میگویی که قانون هست، یعنی یک چیزی است، یک جایی است، انتولوژی دارد، باید یک جایی در هستی برایش در نظر بگیری. اگر جهان لاپلاسی یک سری توپ هستند که تحت قانون جاذبه و قوانین مکانیک و اینها دارند حرکت میکنند، پس جهان فقط این توپها نیست، آن قوانین هم در آن وجود دارند، اینها کجا هستند؟ در ماوراءطبیعت هستند، در طبیعت هستند و ارتباطشان با همدیگر چگونه برقرار شده و چگونه دارند روی ماده کار میکنند.
شاید علت اینکه دارم این را میگویم، در همین هفتۀ گذشته یکی از دوستان ساکن آمریکا یک سری فایل صوتی برای من فرستاد که واژههای پیشنهادی جالبی به ذهنش رسیده بود که میخواست مطرح کند. یکی از این فایلها که من را خیلی هیجانزده کرد این بود که در آن گفته بود که اولین باری که شما اشاره به این مسئله کردید که قانون باید انتولوژی داشته باشد و این حرفها، من یک دفعه احساس کردم که چطور من تا بحال این به ذهنم نرسیده، این چیز به این واضحی. ایشان فیزیکدان است و خیلی من را امیدوار کرده است. یعنی من تا حالا علت اینکه خیلی این بحث را پیش نمیبردم و به آن اشاره میکردم به علت این بود که چند بار چیزهایی را گفته بودم و فکر میکردم که خیلی دور از ذهن است و وقتی یک چیزی را نمیشود جا انداخت، همان بهتر که در حد اشاره بماند. به هر حال یکی از دوستان من را امیدوار کرده و نتیجهاش این است که من یک چیزی بگویم به امید اینکه شاید تعداد افرادی این موضوع را متوجه شوند. این چیزی است که اگر بفهمید باید هیجانزده بشوید. اینگونه نیست که بگویید خب حالا این هم نکتهای بود. باید بالا و پایین بپرید اگر بفهمید که سؤال از اینکه قانون انتولوژی دارد و اینها یک سؤال مهم و به جایی است و یکی از مهمترین چیزهایی که در مغز استخوان شما رفته که اصلاً به این دقت نمیکنید.
من داستان دو توپ را تا اینجا برای شما گفتم که فکر کنید این توپ سمت چپ که حالا مثلاً اینجا کرۀ ماه است. سمت چپی آن توپ اولی است که اگر یادتان باشد داستان این بود که این توپ تنها چیزی است که در جهان وجود دارد. بعد یک دفعه یک چیز دیگری در جهان با فاصلۀ خیلی زیاد بوجود آمده است. اینها چندین سال نوری با همدیگر فاصله دارند، اینگونه نگاه نکنید که نزدیک به هم به نظر میرسند. یک توپ دیگری آن سر دنیا بوجود میآید. حالا چطور نیروی جاذبۀ اینها روی همدیگر تأثیر میگذارد. انتظار داریم که توپ اول و توپ دوم به سمت همدیگر جذب شوند طبق قانون عمومی جاذبۀ عمومی. برای اینکه سادهتر باشد (چون نیوتن و اینها خیلی توصیفهای به روزی ندارند و گفتن حرفهای آنها سخت است) گفتم انیشتینی فکر کنید، یک موج گرانشی بوجود میآید، این توپ جدیدی که بوجود آمده در فضا و زمان یک موجی ایجاد میکند و انحنایی در فضا و زمان بوجود میآید تا با سرعت نور حرکت میکند، مثلاً اگر دو سال نوری با همدیگر فاصله دارند، دو سال دیگر این توپ متوجه میشود یک توپ دیگری آن سر دنیا جهان را تغییر داده و به چنین وضعیتی میرسیم که الان رسیدیم.
من این نکته را یکی دو بار گفتم، دفعۀ قبل هم این داستان دو توپ را گفتم، به علت اینکه بگویم ببینید وقتی که حرف از قانون گرانش میزنید و ماجرا را رها میکنید و میگویید حالا هر چه هست، من فرمولها را نوشتم حتی در خود فیزیک جدای از مسئلۀ اینکه بحث فلسفی آیا توصیف است یا تبیین است را بگذارید کنار، شما برای اینکه توجیه کنید که این جاذبه چگونه اثر میکند احتیاج به المنتهای جدیدی پیدا میکنید، اگر فکر کنید لازم میشود که فرض کنید که فضا و زمان واقعی است، انحنای واقعی پیدا میکند، بعد باید فکر کنید که این فضا و زمان چه هست، جنسش چیست، آیا خودش در جاذبه تأثیر میگذارد یا نه، نیوتن و امثالش هم با اتر توجیه میکردند و همینطوری نمیگفتند خدا این کار را میکند. بالاخره ایمپلمنت ریئلایزشن، ایمپلمنتیشن قانون چیزهایی وارد مدل فیزیکی شما میکند؛ این را که دیگر نباید صرفنظر کنم. من جلسۀ قبل تا اینجای داستان را گفتم، الان آن قسمتی که در مغز استخوانتان هست را میخواهم بگویم. این فضا و زمان وجود دارد، این قانون گرانش نسبیتی هم درست است، این توپ بزرگ هم آمد و جهان تغییر داد و به همین شکلی رسیدیم که الان میبینیم. یعنی آن توپ اول، فضا و زمان اطرافش به همین شکلی که در این تصویر میبینید، انحنا پیدا کرده است. حالا شما میخواهید بگویید که طبق قانون گرانش این توپ در فضا و زمان شروع به حرکتکردن میکند. گرانش آن توپ دوم به توپ اول رسید. الان شما احساستان این است که مسئله حل شد دیگر. این توپ معلوم است که در آن سراشیبی میافتد و پایین میرود. من فقط سؤال میخواهم از شما بپرسم که چرا در آن سراشیبی پایین میرود؟ به علت اینکه شما توپهایی که در عالم طبیعت دیدید در سراشیبی پایین میروند، به همین دلیل فکر میکنید که این توپ هم پایین میرود و مسئله حل شد. کار به اینجا که رسید این توپ میافتد پایین و به سمت آن کره حرکت میکند. علت اینکه طبیعی به نظرتان میرسد این است که در طبیعت چنین حرکتهایی دیدید. این را از مغز استخوانتان بکشید بیرون، آن توپی که روی تپه پایین میآید به این دلیل است که قانون گرانش وجود دارد. این توپ چرا پایین میرود؟ قانون گرانش چرا اینگونه است؟ من بارها این را دیدم که دانشجوها اینکه توپ باید روی ژئودزیکش پایین برود، دیگر به نظرشان میآید که این توضیح ندارد و ما زیاد دیدیم که توپها در ژئودزیکشان پایین میروند. الان اگر این توپ بالا برود، شما احساس میکنید که یک چیزی آمد و این را بالا برد. ولی اگر پایین برود احساس میکنید که دیگر لازم نیست بگویید چه چیزی این را پایین برد.
بارکلی و دیگران به همین میگفتند که این ماده فعال شده و اگر چنین حرفی بزنیم، ماده دیگر پسیو نیست، این الان حرکت میکند و معلوم نیست علت حرکتش چیست. علت حرکتش سراشیبی است؛ چرا سراشیبی را پایین میرود؟ چرا بالا نمیرود؟ چرا سمت چپ و راست نمیرود؟ یک چیزی باید این را پایین ببرد. صرف اینکه تا اینجای داستان را تعریف کنید کار تمامشده نیست. حالا فرض کنید بگویید یک عامل ماوراءالطبیعی است که این کار را انجام میدهد و این حرکت را بوجود میآورد، هر چه میخواهید بگویید، موضوع این است که این را بفهمید که چون توپها روی تپه پایین میآیند، پس این توپ هم درون آن گودال میرود، شما چیزی را توجیه نکردید، شما در واقع یک چیز دیگری را که به همین دلیلی که اینجا این میرود پایین، آن هم میرود پایین، آن را برای این شاهد گرفتهاید. فیلسوفهای زمان نیوتن میفهمیدند که اینجا یک مسئلهای وجود دارد که باید آن را حل کنند. یک چیز عجیب و غریبی باعث میشود که این قانون اجرا شود. در ژئودزیک این قانون، این توپ حرکت میکند، به آن سمت میرود، به سمت بالا نمیرود، چپ نمیرود، راست نمیرود و عادت به اینکه ما در طبیعت چه دیدیم نباید ما را گول بزند که احساس کنیم که دیگر اینجا الان هیچ موجود دیگری نباید دخالت کند و تمام شد. حرف من این است که اگر آن فضا و زمان را قبول کنید و قبول کنید که با این انحنا بوجودآمدن هم باز حرکت این توپ قابل توجیه نیست مگر اینکه هنوز حرف بزنیم. امیدوارم چیزی گفته باشم که کمی در مغز استخوانتان تغییراتی بوجود آمده باشد.
یک استدلال میخواهم بگویم که اگر هیچ زمینهای از فلسفۀ مدرن ندارید، این را گوش ندهید. یک استدلال میتواند این باشد که شما وقتی حرف از قانون میزنید، فکر میکنید که بر جهان طبیعت قوانینی حکمفرماست. قانون جنسش از نوع امرکردن و اطاعتکردن است. قانون یعنی اینکه یک چیزی را بگوییم این باید چنین شود و چنین بشود. خداوند میتواند بگوید این توپ بر ژئودزیک خود حرکت کن و آن هم حرکت کند. در قانون نوعی امر و تبعیت وجود دارد و ذاتاً قانون این است. اگر حرف از قانون دارید میزنید و واقعاً واژۀ Law را به کار میبرید و فکر میکنید که جهان دارد از یک قانونی تبعیت میکند، در قانون باید و تبعیت وجود دارد و ما عبارتی که از لحاظ زبانی نوعش باید و نباید است، نمیتوانیم در ریاضیات مدل کنیم. بنابراین شما نمیتوانید خود قانون را در ریاضیات مدل کنید بلکه بعد از اینکه قانون اثر کرد و تبعیت انجام شد، این شروع به حرکت کرد، یک سیستمی بوجود آمد که دارد حرکت میکند، دیسکریپشن آثار آن را میتوانید با ریاضیات انجام دهید. اصل قانون خارج از ریاضیات است. این حرفی که من دارم میزنم، نتیجهاش این است که از روز اول که گفتند قوانین طبیعت ریاضی است، در واقع رفتند سراغ دیسکریپشن و نه تبیین.
[۱:۳۰:۰۰]
به علت اینکه تبیینی که با قانون انجام میشود، خارج از توصیف ریاضی است. (خدا من را ببخشد برای این حرفی که زدم. امیدوارم آن اولی را خراب نکرده باشد). به آن موضوع فکر کنید که آن توپ چرا آنجا رفت پایین. یک سخنرانی معروفی شرودینگر دربارۀ حیات دارد که آن را رد میکنیم.
۹- سیطره کمیت
برویم سراغ مرحوم جوردانو برونو، فیلسوف دلسوخته و آتش به جانگرفته که میدانید که ایشان را سوزاندند. لطف کردند در سال ۱۶۰۰، در شروع قرن هفدهم میلادی همان اوایل سال، نزدیک به کریسمس ایشان را با یک مقدار هیزم در شهر رم جلوی بارگاه کلیسا آتش زدند. فیلسوف بسیار خوبی بود. نچرال فیلوزوفر خوبی بود که جادوگری میکرد یا نمیکرد را نمیدانم. بالاخره بر علیه عقاید کلیسا و برعلیه خود کلیسا قطعاً خیلی چیزها نوشته بود و نوشتههایش هم موجود است. اینکه حمایت از نظریۀ کوپرنیکی میکرد و آتشش زد جوک است، به علت اینکه اینقدر چیز گفته است که بدتر از حمایت از نظریۀ کوپرنیک است و مستقیماً مذهبی هم طبیعی است که کلیسا در آن زمان هنوز اعلامیۀ مخالفتش با کوپرنیک داده نشده بود، بنابراین طبعاً به علت چنین کاری کسی را اعدام نمیکردند. ایشان از تثلیث گرفته تا خیلی از چیزها را زیر سؤال برده بود و دوران بدی هم بود، جنگ مذهبی اروپایی بود، کلیسا احساس از دسترفتن قدرت خودشان میکرد و اینکه یک آدم ایتالیایی به کشورهای پروتستان برود و بعد برگردد. بنابراین او را گرفتند و متأسفانه او را سوزاندند. وقتی جوردانو برونو میگویند، هر کسی فقط میداند که آتشش زدند و اینکه چه میگفت و اینها واقعاً نمیداند. گالیله را میدانید چه میگفت ولی جوردانو برونو را من کمتر میشنوم که وقتی ذکر خیرش میشود یک جملهای هم از او نقل کنند. من میخواهم بعد از موضوع استقرا و قوانین طبیعیای که ریاضی هستند و مسئلۀ پسیوبودن ماده یا اکتیوبودن آن که اینها در آن جعبه سیاه هستند، بسیار نکات مهمی هستند.
بارکلی به مدل فضا و زمان ایراد داشت و خیلی جدی این ایرادها را مطرح کرده است. فقط هم مسئلۀ نسبیبودن نبود، بارکلی در مورد اینکه فضا در نظریۀ نیوتنی بینهایت قابل تجزیه است و فضای پیوسته است ایراد داشت. در مورد زمان که همه ایراد داشتند. اصلاً زمان یکی از نقاط ضعف فیزیک نیوتنی است که این چه مدل عجیبی برای زمان است که از زمان گالیله بوجود آمد. من به ذهنم رسید چند روز پیش و امروز هم یادداشت کرده بود که بنویسم ولی فکر میکنم موضوع فضا و زمان را کلاً فاکتور گرفتم، چون چیزهای بحثنشدۀ مهمتری به نظرم وجود داشت. خوب است که قانون اهم را کنار گذاشتم. در مورد زمان اشاراتی در سخنرانی دیگری کردم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور شد که مردم یک دفعه احساس کردند که یک زمان جهانی وجود دارد. چون واقعاً برایتان باورکردنی نیست که این تصور از زمان که در فیزیک مدرن وجود دارد چقدر مدرن است. و چقدر بیسابقه است. اینکه جهان در یک لحظهای است که قبل و بعد ندارد، مثل اینکه همیشه در یک سینگولاریتیای شناوریم و نه گذشتهای وجود دارد و نه آیندهای؛ فقط حال وجود دارد و این حال هم مانند یک نقطۀ بدون بُعد است و بعد معلوم نیست که این زمان در چه چیزی شناور است. من اصلاً نمیخواهم بحث زمان را کنم. این چیزی است که در موردش بعد از لایبنتیس هم بحثها ادامه کرده بود و مطب زیاد میتوانید پیدا کنید. نکتهای که به ذهنم رسید، زمان مطلق جهانی شاید نتیجه این بود که حسش اینگونه بوجود آمد که مردم در تمام اروپا ساعت و یک زمان مشترکی پیدا کردند. چون چیزی که الان در نسبیت هست، ما این زمان مشترک را در جهان نمیتوانیم تعریف کنیم. در ارسطو هم که زمان به این معنا وجود ندارد. که من حالا نمیخواهم وارد بحث چیزهای ارسطویی شوم، چون آنها خیلی فاجعه است.
بگذارید برویم سراغ مسئلۀ سیطرۀ کمیت. یکی از چیزهای فیزیک مدرن این است که من یک سیستمی را ست میکنم و یک سری اندازهگیریها در آن انجام میدهم که اگر میخواهم همین را مرتب تکرار کنم مثلاً پتانسیل دو ولت، مقاومت یک اهم، حالا مدارم را میبندم ببینم چه جریانی از آن رد میشود، یک اندازهگیری هم انجام میدهم که چه جریانی از آن رد میشود. کل اکسپریمنتهای ما کنترلکردن سیستم با ثابت نگهداشتن مقادیر اندازهگیری شده و بعد گرفتن مقادیر جدید میشود یک اکسپریمنت در فیزیک جدید که این میتواند تنوع داشته باشد. اینکه ورودی و خروجی یک اکسپریمنت چه باشد، ممکن است عدد نباشد یک مسیر باشد، همۀ اینها را میشود کم کم به آن اضافه کرد. این مسیر هم بالاخره اندازهگیری میشود. یعنی یک اندازهگیری پیچیدهتری که با یک عدد بیان نمیشود ولی بالاخره باید با یک مجموعه عدد بیانش کنیم. این ایده را که ما به این صورت فیزیک کار کنیم که از زمان گالیله بوجود آمد، مورد انتقاد فیلسوفان آن زمان بود که این دیگر چه فکری است که ما فکر کنیم که طبیعت را میتوانیم با یک سری اندازهگیری کمیت کنیم.
در طبیعیات ارسطو یا فیزیک ارسطویی کمیت داریم، کیفیت هم داریم، در فیزیک مدرن کیفیت نداریم. من به این قبلاً هم اشاره کردم، میخواهم جدیتر در موردش صحبت کنم. برونا یک عبارتی دارد که خیلی ریز هم نوشته شده است. من یک جایی از آن را میخوانم. در مخالفت با اینکه میشود جهان طبیعت را ریاضی کرد میگوید: جوهر و هستی از هم جدا و دو چیز متمایز هستند و مستقل از کوانتیتی هستند. خود هستی و جوهر به همان معنای در مقابل عرض، اینها کوانتیتی ندارند و بنابراین اندازهگیری و عدد خود آن جوهر را نشان نمیدهند بلکه چیزهایی هستند که به نوعی فرع بر آن جوهر هستند و مانند عرض بر آنها میمانند. این مِژرها و نامبرها خود جوهر نیستند بلکه فرع بر جوهر هستند و خود ذات نیستند بلکه فرع بر ذات هستند. این متن ادامه دارد و چیزهای دیگر هم از آن نقل شده در توضیح همین مسئله.
من میخواهم بگویم که یکی از ایرادهایی که در معاصرین گالیله تا نیوتن پیدا میکنید در آن دورانی که من میگویم دوران ارزشمندی است که بحثهای فلسفی در مقابل نیوتن وجود داشت و میشود همانطور که نسبیت را میتوانستیم آنجا پیدا کنید، چیزهای جالبی آنجا پیدا کنید، یک بحث اساسی اینکه اینجا ما فقر دادۀ ورودی پیدا میکنیم. یعنی همه چیز طبیعت این عددهایی که میخوانیم نیست، چیزهای دیگری وجود دارد که اینها را با عدد نمیشود بیان کرد؛ بنابراین اصل این آمالی که من بتوانم کل جهان طبیعت را با استفاده از کمیت سیطره بر آن پیدا کنم آرزوی خوبی است ولی این شدنی نیست. با فقر دادۀ ورودی مواجه خواهید شد، یعنی به وضعیتهایی برمیخورید که عددها و همۀ مژرمنتهای ممکن را انجام میدهید و باز هم میبینید که انگار سیستم را به طور کامل نمیتوانید کنترل کنید.
ما در قرن بیستم به جایی رسیدیم که بحث از متغیرهای پنهان شد. کسانی که فیزیک بلد هستند ماجرای این را میدانند که شاید عدم تعینی که در سیستمهای کوانتومی دیده میشود نتیجۀ این است که متغیرهایی وجود دارند و کمیتهایی هستند که آنها را اندازه نگرفتیم. و بعد یک قضیهای به نام بِل ثابت شد که رسماً بیان میکند که هیچ کمیتی نمیتوانید به سیستم اضافه کنید که به آن تعین بدهد و به یک معنایی میتوانید بگویید که همان چیزی که از اول امثال جوردانو برونوی آتشگرفته گفتهاند درست بود، یعنی با صرف مژرمنت و چند کمیتخواندن در مورد طبیعت نمیتوانید کاملاً بر آن سیطره پیدا کنید. سیطرۀ از طریق کمیت ممکن نیست و شما خودتان دچار سیطرۀ کمیت شدید. سیطرۀ کمیت اسم آن کتاب رنه گنون است که گفتم نخوانید. اساس بحث کتاب این است که اصلاً جهان رفت به سمت سیطرۀ کمیت بر انسان و جهان. یعنی یک بحث خیلی فلسفی خیلی اساسی ماقبل ارسطویی دارد که مشکل از آنجا آب میخورد که ما همه چیز را میخواهیم کمی کنیم. بنابراین شما اگر حرفهای فیلسوفهای آن موقع را در قرن نوزدهم و هجدهم هم میخواندید و جدی میگرفتید میتوانستید پیشگویی کنید که چنین وضعیتی در فیزیک مدرن بوجود میآید. این را با گفتن اینکه علیت و موجبیت وجود ندارد حل کردند. من سر وقت این میآیم.
یک بحثی دربارۀ کیفیات ثانویه مانند حرارت و خیلی چیزهای دیگر و اینکه آیا از اتمیسم نتیجه میشوند یا نه، به صورت مفصل در آثار خود بارکلی وجود دارد و از زمان گالیله و کپلر این مسئلۀ کیفیت ثانویه بوجود آمد. بارکلی برهانهایی دارد که با اتمیسم موجود در فیزیک نیوتنی کیفیات ثانویه را نمیشود توجیه کرد. اینها خواندنی هستند. من چیزی در موردش نمیگویم.
۱۰- نیوتنگرایی
من نیوتنگرایی را به طور خلاصه میگویم که در آن باکسش که خیلی چیزها هست، مدل فضا و زمان و همۀ اینها را فاکتور بگیرید، نیوتنگرایی اینگونه است که همانطوری که گالیله میگفت قوانین طبیعت ریاضی هستند و کافی است که قوانین حرکت ذرات مادی را بدست بیاوریم که جهان طبیعت را بشناسیم و قوانین حرکت همان سه قانون نیوتن به اضافۀ نیروی جاذبه کل قوانین طبیعت هستند، این باوری بود که در نیوتنگرایی یا نیوتنیزیم که الان این اصطلاح کمتر به کار میرود ولی در آن زمان مطرح بود. اینها را ما شناختیم و همه چیز در همین کمیتهاست، شما کمیتها را اندازهگیری میکنید، با ریاضیات مدل میسازید و کل طبیعت را به طور کامل نه به طوری آماری و تقریبی و یک جاهایی موجبیت دارد و ندارد که این بحثها در قرن هجدهم نبوده است. جهان مادی اینگونه کار میکند، قوانینش هم ریاضی هستند، قوانینش را پیدا کردیم و چند مشاهده هم در مورد مدل انجام بدهیم و جور دربیاید میگوییم «اُورکا» که تلفظ یونانی آن است. کلاً دانشمندان اهل اورکا هستند، یعنی به محض اینکه یک چیزی به ذهنشان برسد لخت از حمام میآیند بیرون و شادی میکنند که کار تمام شده است. و این کار را بارها دانشمندان کردهاند. کوپرنیک آمد اورکا گفتند، نیوتن آمد گفتند، انیشتین آمد گفتند، مکانیک نیوتن آمد… همیشه در حال یک کشف نهایی یا نزدیک به کشف نهایی هستند. این آن توصیف کلی نیوتنگرایی است که همۀ اجزای آن به نظر غلط میرسد یا مشکوک هستند. بالاخره در کل این جریانی که از آن زمان راه افتاد میشود شک کرد.
یکی از این چیزهایی که در این بلکباکس بود، بخشی از مدلسازی زمان و مکان که در مطلق فرضکردنشان بود و مستقل فرضکردنشان را انیشتین دست زد و این نظریۀ جالب نسبیت بوجود آمد. بقیۀ آن را دیگر دست نزدند یعنی همچنان دارد در آن جعبه سیاه خاک میخورد و همۀ آن را میتوانید دربیاورید و ببینید که کجاهای آن مشکل دارد.
[۱:۴۵:۰۰]
من میخواهم بگویم این چیزی که به عنوان نیوتنگرایی میگوییم دویست سال به عنوان بیان مطلق قوانین طبیعی حکومت کرده تا اینکه یک نقضی بر آن پیدا کنند و قانع شوند که نقضی برای آن پیدا شده است. و الا از اول موارد نقض کم نبودند، عطارد مطابق نظریۀ نیوتن حرکت نمیکرده و خیلی چیزهای دیگر. تا زمانی که نظریۀ جانشین پیدا نکرده بود، طبعاً داشتند از آن استفاده میکردند و اگر علم معطوف به قدرت و سلطۀ در طبیعت و تکنولوژی را به عنوان ذات علم در نظر بگیرید، کاملاً کار درستی داشتند میکردند و من هم هیچ مشکلی ندارم. یعنی چون علم از اول آمده که تکنولوژی بوجود بیاورد و سلطۀ بر طبیعت، همۀ کارهایی که تا حالا انجام شده به این معنا منطقی است؛ چیز غیرمنطقی این است که این علم را به عنوان حقیقتیاب جا بزند. همۀ حرفهایی که من دارم میزنم این است که این علم شأنش قدرت و تکنولوژی و اینهاست نه حقیقتیابی. اینکه صد تا فرض بررسی نشده و مشکوک کنم، چهار اکسپریمنت کنم مدلم را بگویم با استقرا تأیید شده، همان پنکیکگذاشتن جای چرخدنده است که این عقربه یک دور بزند این از کار میافتد. دوباره هم این کار را کنید، همان است، تا ابد هم همین اتفاق میافتد و به هیچ چیزی نمیرسید و چون نمیخواهید بروید آن جعبه سیاه را باز کنید، بحثهای اپیستمولوژیک کنید که ما غیر از این نمیتوانیم بکنیم. برای چه نمیتوانید غیر از این بکنید؟ اگر فکرتان کار نمیکند، اگر در مغز استخوانتان مشکلی بوجود آمده، بروید این آثار همزمان گالیله و نیوتن را بخوانید ببینید که به گونهای دیگر هم میشد به دنیا نگاه کرد. از آنجا شاید بشود ایدههایی گرفت و یک فیزیک قابل فهمتری را بدست آورد و دیگر نگوییم که غیر از این نمیشد کاری کرد. یعنی اگر قضیۀ بل ثابت شد یا مثلاً مشاهداتی انجام دادیم به نظرمان آمد که مژرمنتهایمان احتمالاتی شده، نگوییم که در جهان موجبیت وجود ندارد، برویم ببینیم که شاید مشکل جای دیگری باشد. در واقع نکته این است که فیزیکدان کاری که دارد انجام میدهد، تا یک جایی مدلسازی انجام میدهد معصومانه و اکسپریمنتهایش را توجیه میکند، فیلسوفی نمیآید مزاحمش شود، وقتی میآید بحث نتایج فلسفی میگیرد مثل اینکه من موجبیت را ثابت کردم، آن وقت باید یقهاش را گرفت و سرش را کوبید. این بحث من این است که آن قسمتی که میآیند نتایج فلسفی میگیرند از مدلهایی که هیچ بنیان فلسفی و منطقیای ندارد و فقط برای یک کار دیگری درست شده است، اینجاست.
من توضیح دادم که چرا در این مخمصه و این فضاحت فیزیکدانها و بانیان علم جدید افتادند؛ برای اینکه خلأ کلیسا و مذهب و پرکردن آن… فیزیکدان بیاید بگوید من کاری به حقیقت ندارم، علم جدید کاری به حقیقت ندارد، ما داریم فقط یک بازیای میکنیم و مدل درست میکنیم، این آن خلأ را پر نمیکرد. چیزی که از دانشمندان و پرینسیپیا میخواستند این بود که نقش کتاب مقدس را برای شناخت طبیعت بازی کند و ساینتیستها هم در این بازی شرکت کردهاند و میکنند و خواهند کرد. و آن جوک را یادتان باشد که هر وقت بروید کنارشان و بگویید که این برس است یا سگ است، به شما میگوید برس است ولی به محض اینکه از پیش آنها بروید، با سگ شروع به حرفزدن میکنند.
همۀ فیزیکدانها رئالیستها هستند و فکر میکنند که مکانیک نیوتن منطبق بر واقعیت بود. هنوز اوهام نیوتنی وجود دارد و هنوز فکر میکنند که مکانیک کوانتوم منطبق بر واقعیت است. چیزهایی به شما میگویند که اینها واقعیت نیست و این حرفها که بعداً به قرن بیستم که رسیدیم کمی بیشتر توضیح میدهم. بنابراین مشکل این است که به علم به جای مبنای تکنولوژی و عملگرایانه نگاهکردن و عملیاتی نگاهکردن، به آن به عنوان کاشف حقیقت نگاه کنید بدون آن که به خودتان حق دهید که آن جعبه سیاه را نگاه کنید. این اوهام بوجود آمد، علم هم این نقش ثانوی غلط را به عهده گرفت.
۱-۱۰ آموزش
چطور تثبیت شدند؟ چرا انیشتین آمد از بین نرفتند؟ برای اینکه آنها به آموزش رفتند. اتفاقی که در قرن هجدهم و نوزدهم افتاد، این بود که فیزیک نیوتنی را به عنوان حقیقت به بچۀ بدبخت مردم درس دادند. من و شما هم جزء همان بچههای بدبخت هستیم. واقعاً اینکه هنوز هم دارند همان فیزیک نیوتنی را به عنوان واقعیت در مدارس درس میدهند و اکثریت مردم هنوز فکر میکنند که آن سیب که روی سر نیوتن افتاد، به دلیل نیروی جاذبهای بود که از زمین به آن وارد شد، این از عجایب هفتگانه هم عجیبتر است که چطور از قرن هجدهم تا حالا با اینکه نظریۀ نیوتن همهاش کلاً رد شده و نسبیت جانشین آن شده است و فضا و زمان دیگر آن فضا و زمان نیست، نیروی جاذبه وجود ندارد ولی هنوز اینها در آموزشها گفته میشود بدون اینکه کلمهای گفته شود که اینها ابزار هستند، اینها فیزیک نیوتنی تقریب است، نیروی جاذبه وجود ندارد و آن را فرض میکنیم، هیچکدام از این حرفها گفته نمیشود؛ به عنوان حقیقت درس داده میشود و به هیچوجه دربارۀ پیشفرضهای فیزیک آموزشی داده نمیشود که ذهن آدمها به کار بیفتد. شاید یک انیشتین جدیدی پیدا شود و بتواند با بحث دربارۀ پیشفرضها یک فیزیک معنیداری بوجود بیاورد. بلکه باشکوه و با حالت تبلیغاتی و با زور اینکه ببینید علم چکار کرده و به چه تکنولوژیای رسیده، قاطعانه و با عبارتهای پر طمطراقی که این است و جز این نیست، همۀ اینها را دارند در آموزش درس میدهند و همیشه هم یک امیدی به آیندۀ نزدیک که کمی مانده که تمام شود، در علم وجود داشته و هنوز هم دارد.
یعنی الان همۀ دانشجوها حسشان این است که نجنبیم این تئوری آو اوریثینگ به دست آمده و کار علم تمام شده است. بجنبید که این را شما تمام کنید. و فیزیک هم انگار کارش تمام بشود. یک اتمیسم چنان در اذهان جا افتاده که اصل ماجرا این است که یک اشیائی هستند که اینها تکان میخورند و کل دنیا از اینجا قابل توجیه است، همۀ این در همان تکستهای صد سالۀ از ماقبل گالیله تا بعد از نیوتن در موردش بحث شده، بحثهای خیلی جالبی است و آموزنده است و اینقدر الان جا افتاده که تئوری آو اوریثینگ حل شود، شما مطمئن هستید که همه چیز به فیزیک ریداکشن انجام میشود و این واقعاً تئوری آو اوریثینگ است یا اصلاً تازه شروع یک ماجرایی است. حالا بگذریم. تئوری آو اوریثینگ یعنی اینکه با این دو چند ضلعیای که آنجا دیدید یک چندضلعی بزرگتر بسازند؛ فقط همین.
در آموزش فقط این محتوای عجیب و غریبی که اینها به عنوان حقیقت و بدون پیشفرض و اینها گفته میشود نیست، از زمان نیوتن از خود کتابهای نیوتن تا بعد، در ظرف مدت کمتر از چهل پنجاه سال بدون اینکه هیچ دلیلی آورده باشند، گرامر صحبتکردن دربارۀ طبیعت، زبان صحبتکردن دربارۀ طبیعت فرق کرد. اینها است که میرود درون مغز استخوان. مسئله فقط این نبود که نام خدا را دیگر در کتاب فیزیک نبرند، از طبیعت طوری صحبت میکردند که اکتیو است. از جسم، از اجسام فیزیکی مثل اینکه اکتیو هستند و خودشان کار انجام میدهند صحبت میشد. همین الان هم در تکستهای فیزیکی همین لحن اکتیوبودن وجود دارد و این نتیجهاش همان است که خلأ اینکه دربارۀ قانون اصلاً صحبتی نمیشود که قانون این وسط چکاره است و کجاست و اینها به اینصورت پر میشود.
میخواهم بگویم یک زبان عجیب و غریبی در علم بوجود آمد که هیچ توجیه فلسفی ندارد که خلأهای موجود در بحثها را توسط این نوع حرفزدن پر میکردند. گاهی چیزهایی را مجهول میگویند انگار که لازم نیست فاعل داشته باشد و گاهی اوقات به خود مَتر، به یک چیزی که پسیو است فعل نسبت میدهند. اینها بحثهایی است که کمتر من دیدم و در مورد آنها کتابی پیدا نکردم که موضوع را شکافته باشد ولی میتوانید بروید تاریخ علم، کتابهای درسی را ببینید و ببینید ظرف چهل پنجاه سال یک دفعه گرامر تغییر کرده است. در مراحل پیشرفتهتر جعل واژگان هم انجام شده که امروز من قرار نیست در این مورد صحبت کنم.
۱۱- فلسفه هیوم و کانت
یک نکتهای که به نظرم رسید که قبلاً به آن اشاره کردم و الان جایش است که بگویم… خطابم اینجا به بچههایی است که کار اصلیشان فلسفه است. من خیلی کم قسم میخورم ولی میخواهم برای بچههای فلسفه قسم بخورم که به خدا قسم تا این تحول عجیب جهانبینی از ماقبل گالیله به نیوتن را درک نکنیم که چه اتفاقی عجیبی افتاد، هیچ چیزی از فلسفۀ مدرن نمیفهمیم. یعنی اگر الان شما آدمی هستید که این را ندیدید و دربارۀ آن مطالعه نکردید و نمیدانید چقدر جهان طبیعت و جهان در ارسطویی تا گالیله و این تصوری که گالیله و نیوتن از طبیعت ارائه کردند متفاوت است، اگر این شکاف بزرگ را درک نکنید، نه میفهمید هیوم چه گفته، نه میفهمید کانت چه گفته و نه هیچ چیز دیگری در فلسفۀ غرب را درست نمیفهمید. هیوم را همه به عنوان یک فیلسوف خیلی بزرگ میشناسند. من در یک کلام میتوانم به شما بگویم هیوم انگار اولین فیلسوفی است که با نگاه نیوتن به جهان نگاه کرده است؛ بنابراین همۀ فلسفۀ قبل از خودش به نظرش بیمعنی و نادرست رسیده و سؤالهای جدیدی به نظرش آمده و جوابهای قبلی به نظرش درست نیامده است. خود هیوم هم شاید اولین نسل آدمهایی هستند که متوجه نیستند که نیوتنگرا هستند و متوجه نیستند که نگاهشان به طبیعت تغییر کرده است. آن شکاف را خودشان نمیبینند، ناخودآگاه یک نگاه جدیدی را پذیرفتهاند و بعد آمدند همه چیز را بازبینی کردند. شمایی که هم فکر میکنید هیوم آدم خیلی فیلسوف مهمی است به علت این است که چون در مغز استخوانتان همان مشکلات وجود دارد و جهان را همانطوری به شما فهماندند حرفهای هیوم به نظرتان خیلی جالب و خیلی نکتهسنجانه میرسد. در مورد برهان نظم چیزهایی را گفته است، در مورد معجزه چیزهایی را گفته است، به عنوان مثال معجزهاش خیلی ساده است.
هیوم معجزه را نقض قانون طبیعت تعریف میکند. من دارم یک بخشی از بحث این مقالۀ معروف on miracles او را میگویم که این حسی که گفتم به شما منتقل شود. همۀ حرف هیوم این نیست. معجزه را تعریف میکند یعنی یک اتفاقی که قانون طبیعت در آن نقض میشود. بعد میگوید: قانون طبیعت ذاتاً یعنی یک چیزی که همیشه در طبیعت برقرار است و نقضشدنی نیست. بنابراین اصلاً مفهوم معجزه ذاتاً پاردوکسیکال است و یک تضادی در آن هست. از زمان هیوم تا الان این خیلی بحث متداولی در فلسفۀ دین است که هیوم چه چیز جالبی دربارۀ معجزه گفته است. هر سه گزاره در واقع ما بعد نیوتنی هستند. مفهوم قانون طبیعت و اینکه قانون طبیعت قابل نقض نیست، اینها مفاهیم مدرن هستند. یعنی یک تئولوژیست مثلاً قرن چهاردهم که اینگونه نگاه نمیکرده و به معجزه هم به عنوان نقض قانون طبیعت نگاه نمیکرده است، چون قانون طبیعت هنوز چیز جاافتادهای نبوده و اگر هم بوده در آن دورانی بودیم که بوجود آمده بود، قابل نقضبودنش جزء بدیهیات بود. خداوند میتواند قانون طبیعت را نقض کند. من میخواهم بگویم که منشأ فلسفۀ غرب نیوتن و نیوتنگرایی است. و از بیکن تا نیوتن یک اتفاقی افتاد، یک جهانبینیای بوجود آمد که از درون آن یک فلسفهای بوجود آمد. برای فیلسوفها هم میخواهم اهمیت آن بلکباکس را بالا ببرم که باید بروید داخلش را نگاه کنید. قانون اهم را نگفتم، بنابراین ابزارانگاری از بحث من حذف شد. اینکه قوانین غیر ریاضی ممکن است باشند، این اسلاید آخر است که میتواند حذف شود. و امیدوارم که با این حذفیات یک دستی به این بلکباکس زدم.
[۲:۰۰:۰۰]
در واقع از این جلسه اینگونه نتیجه گیری کنیم، چه فیزیکدان هستید، چه فیلسوف هستید، چه آرزوی این را دارید که یک کاری شبیه به انیشتین بکنید و یک تحولی در فیزیک ایجاد بکنید اگر اینقدر آدم بلندپروازی هستید و شعار «shut up and calculate» را نمیخواهید در زندگی علمیتان رعایت کنید، اگر چنین فیزیکدان متحول و احتمالاً در آینده اخراج شده از دانشگاهی هستید و یا یک فیلسوفی هستید که دوست دارید فلسفۀ غرب را عمیق بفهمید، هر دوی شما دعوت میشوید به اینکه بروید آثار فلسفۀ طبیعت کمی قبل از گالیله از خود کپلر و گالیله و کسانی که در مخالفتشان نوشتهاند از جوردانو برونو گرفته تا آدمهایی مانند بارکلی و لایبنیتس و اینها را جدی بخوانید.
یک دیدگاهی نسبت به اینکه اصلاً به طبیعت چگونه نگاه میشد و بعداً نگاه ما چه تغییراتی کرد و الان چه تعداد پیشفرض داریم، چند تا پنکیک استفاده کردیم و نگاهمان به جهان چگونه تغییر کرده وجود دارد. این جلسه دعوت به مطالعۀ متون فراموششدۀ خاکخوردهای است که به نظر من خیلی باارزش است.
پرسش و پاسخ
معمولاً آخرش دعوت میشدید به اینکه یکی دو سؤال بپرسید و من با اینکه همیشه این اتفاق میافتد که از دو ساعت بیشتر میشود و این دفعه که خوشبختانه به ذهنم رسید که آن قانون اهم خودش بیست دقیقه تا نیم ساعت ممکن بود وقت بگیرد. آن را میتوانم در قرن نوزدهم بگویم، از دست نمیرود. اینجا میخواستم در شرح ابزارانگاری و معنی ابزارانگاری بگویم برای کسانی که خیلی آشنا نیستند. اگر یکی دو سؤال هست، کتبی شفاهی بگویید تا جلسه را انشاءالله تمام کنیم.
با توجه به قرن هجدهم از من سؤال کنید. قبلاً سؤالاتی به این شکل شده است. انیشتین متأثر از ماخ بوده است.
سؤال: استاد نوشتهاند کتاب مناسبی برای فلسفۀ طبیعت معرفی میفرمایید.
خیر. من خودم دوست دارم که معرفی کنم ولی منظورشان این است که همین بحثها را پوشش را بدهد. یک کتابی هست که دکتر عبدالکریم سروش ترجمه کرده و یکی از بهترین کارهایی است که در عمرش انجام داده است. اسم آن «مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین» است. بگذریم از اینکه ترجمۀ نثر سروشی و کمی مغلقی دارد که امیدوارم برای بچههایی که در حوزههای علمی هستند خیلی کتاب سلیس و روانی است ولی برای کسانی که در دانشگاه فیزیک و فلسفه میخوانند احتمالاً خواندن آن از لحاظ نثر ممکن است سخت باشد. کتاب بسیار خوبی است، ترجمه شده هم هست. یکی دو کتاب دکتر نصر دارند دربارۀ طبیعت. این کتاب سیطرۀ کمیت را که من در شروع کار توصیه نمیکنم بخوانید به علت اینکه فکر میکنم ارتباط برقرارکردن با آن سخت است. بیایید در گروه هر کسی هر چیزی میشناسد معرفی کند و من هم چیز دیگری به ذهنم رسید معرفی میکنم. خیلی زیاد است. اینکه کتاب خوب هست یا نه، تعداد کتابهای خوب زیاد است. کتابی که آقای سروش با عنوان مبادی مابعدالطبیعی ترجمه کرده، بسیار چیزهای جالب دارد ولی یک درصدی از بحثهایی که وجود داشته را آورده است.
یک نفر پرسیده که شما میگویید که فیزیکدانها نباید نتیجه بگیرند موجبیت وجود ندارد؛ چرا این نتیجه نامشروع است؟ به علت اینکه همین بحثی که امروز کردم فکر میکنم تا حدودی روشن است.. بگذارید یکطوری به شما بگویم که متوجه شوید که چرا نامشروع است. فکر کنید موجبیت را خیلی ساده اینگونه در نظر بگیرید، یک الکترون میآید و با استفاده از مدلهای فیزیکی من نمیتوانم به طور قاطعانه دترمینیستیک بگویم که این سمت چپ میرود یا سمت راست میرود؛ فکر کنید مسئله این است و ثابت هم شده که هر اندازهگیری دیگری در این سیستم انجام بدهم، چپ و راست رفتنش را نمیتوانم دترمینیستیک کنم. یک نفر میتواند بگوید چپ و راست رفتن آن با ماوراء طبیعت و فیزیک دارد کنترل میشود، چرا موجبیت را کنار میگذارید. فکر کنید گزینهای که داریم این است که یا قبول کنیم که چیزی خارج از فیزیک در فیزیک دخالت میکند و یکی دیگر اینکه موجبیت نقض شود. فکر کنید این دو گزینه را داریم، من میتوانم بگویم که این آزمایش نشان میدهد که فیزیک خودبسنده نیست بنابراین ماوراءالطبیعت وجود دارد که اینجا دارد دخالت میکند. قطعاً موجبیت را نمیتوانم بگویم که نقض شده برای اینکه راههای دیگری وجود دارد. وقتی یک نتیجه را شما میتوانید بگیرید که انگار راه دیگری وجود نداشته باشد. نکتهای که من الان گفتم این است که داخل خود فیزیک میتوانید خارج از اینکه بحث ماوراءالطبیعت و خدا را پیش بکشید میتوانید توجیهاتی پیش بیاورید. اینکه شما فرض کردید که با اندازهگیری چند کمیت میتوانید سیستم را کنترل کنید؛ این نقض شده است. چرا موجبیت را کنار بگذاریم؟ من در مورد اینکه چرا موجبیت را کنار گذاشتند، دلایل خیلی روشنی دارم که در آینده به شما خواهم گفت.
زمان به معنی جدیدش متوجه اختراع ساعت است؟ نه. زمان به معنای جدیدش به نظر من…
یک تصور جدیدی از زمان بوجود آمد که در زمان خودش خیلی تصور رادیکال و عجیبی بود. این نکته را اول در نظر بگیرید. بنابراین جای بحث دارد که آیا زمان چیست و آیا این تصویری که از زمان وجود دارد درست است یا غلط است. من فقط در این همین حد میگویم که این بحث خوشبختانه لیترچر خیلی خوبی دارد، یعنی الان هم در مورد فلسفۀ زمان به اندازۀ کافی بحث وجود دارد. و اینکه آیا ساعت و وجود یک زمان در کل اروپا که میشد با هم ست کرد، ناخودآگاه این را بوجود آورده؟ شاید. من گفتم این ایده به ذهنم رسید، فقط خواستم بگویم. ممکن است جای دیگر هم کسی گفته باشد. اما اگر از من بپرسید که چرا این مدل مکان و زمان بوجود آمد، به همان دلایل پنکیکی یعنی ریاضیات زمان نیوتن، ریاضیات هندسۀ تحلیلی دکارتی ظرفیتش همین بود برای مدلسازی. یعنی وقتی بارکلی میپرسد که چرا مکانت اجزاء تجزیهپذیر نامتناهی دارد، ممکن است نیوتن یک چیزی جواب بدهد و سعی کند بحث فلسفی کند ولی راستش این است که فضا و زمانی که میشود برای مدلسازی ریاضی از آن استفاده کرد در آن زمان همان هندسۀ تحلیلی دکارت است، بنابراین چارهای نیست. شما نمیتونستید نظریۀ نسبیت عام را در زمان نیوتن داشته باشید. مهمترین پنکیکی که همیشه فیزیکدانها از آن استفاده کردهاند این است که به اندازۀ ریاضیاتی که بلد هستند مدلسازی میکنند. خب چکار کنند؟ درست است که فضا و زمان عجیب و غریبی را وارد فیزیک کردند و شما عملگرایانه و عملیاتی نگاه کنید، میخواهند مدل کنند. و ریاضیات موجودشان همین است. شما انتظار دارید که فضا و زمانشان گسسته باشد یا یک چیزی مثل فضا و زمان ریمانی باشد؛ ندارند خب. اینکه فضای و زمان نیوتنی نامتناهی هستند، تجزیهپذیر هستند، پیوستهاند و اینطور و آنطور هستند و همۀ اینها از نظر فلسفی غیرواقعی به نظر میرسیده است، جواب واقعی مدل فضا و زمان نیوتنی این است که ریاضیات این را تحمیل میکرده است.
از نظر من واقعیت این است که یعنی چیزی که در فیزیک نیوتنی هست و در تمام فیزیکهای همۀ دورهها بوده و خواهد بود تا وقتی که هدف فیزیک مدلسازی به همین معنای موجود است، این است که ما محدود به ریاضیات زمان خودمان هستیم. در واقع آن ریاضیات آن مدل فضا و زمان را به نیوتن تحمیل کرده است. و اگر آقای انیشتین توانسته از آن فضا و زمان بیرون بیاید به علت اینکه قبل از آن ریمان ریاضیاتش را در اختیارش گذاشته است. این آقایی که گفته اینکه از ماوراءالطبیعت حرف شازی است، فکر میکنم وسط حرف من احتمالاً گفت. بگذارید من بحث موجبیت را من بعداً خواهم کرد. ولی من حرفم این بود که شما وقتی که موجبیت را میخواهید کنار بگذارید، در صورتی موجه است که شق ثانیای وجود نداشته باشد که نتیجه بگیرید. انواع و اقسام فرضیات در جعبه سیاهتان هست به اضافۀ ماوراء طبیعت که همۀ اینها میتوانند توجیه آن آزمایش باشند. در واقع برای چه موجبیت را کنار بگذاریم؟ من به شما میگویم که چرا موجبیت را کنار گذاشتند. به دلایلی با ساینس هماهنگتر بود نه به دلیل منطقی. معلوم است که موجبیت قبل از نیوتن بوده است. موجبیت و علیت که بودند. شما موجبیت را با دترمنیسم به معنای محاسبه و پیشبینی آینده با محاسبه در نظر نگیرید که نیوتنی است یا لاپلاسی است، موجبیت به معنای اینکه در جهان طبیعت به اصطلاح علمای قدیم علت تامه باید باشد تا معلول پشت آن بیاید و وقتی علت تامه ظاهر شد، معلول خواهد آمد. بحث علیت، موجبیت یک چیز بنیادی خیلی قدیمی است. فکر میکنم کافی است. از این چند نفری که سؤال پرسیدند تشکر میکنم.
جلسه ششم:
شروع جلسات یک ایدۀ خیلی ساده بود؛ من در واقع تصمیم گرفتم که سه جلسه سخنرانی کنم و با سه هدف مشخص، در هر جلسه چیزی را سعی کنم بیان کنم و احساس میکردم سوءتفاهم و تحریفهایی در ذهن مردم نسبت به تاریخ علم وجود دارد. بحث را با عنوان جدایی علم و دین انجام دادم.
همان جلسۀ اول هم گفتم که ماجرای کرونا و این نحوۀ برخوردهایی که میشود و در واقع آن سوءتفاهمهایی که دربارۀ مفهوم علم وجود دارد و اینکه علم چیست و اینکه در این علم یک چیز ضد دینی ایجاد شده یا هست، ذاتی است یا غیرذاتی است، اینها شروع جلسات بود. سه نکتهای که میخواستم بگویم را خیلی خلاصه مرور میکنم که هر کدام قرار بود ابتدائاً یک جلسه باشد. جلسۀ اول قرار بود یک تفکیکی را که معمولاً انجام نمیشود و روی آن تأکید کردم و جلسۀ قبل هم حتی به آن برگشتم و میل دارم که این تفکیک در ذهنها جا بیفتد. این انقلاب علمیای که ما از آن صحبت میکنیم، در مورد اینکه چگونه بوجود آمده، من نصف جلسۀ اول را به آن اختصاص دادم که در قرن پانزدهم، شانزدهم و هفدهم تحولاتی اتفاق افتاد که منجر به چیزی شد که ما به آن انقلاب علمی میگوییم.
۱-۱-۱ تفکیک بخش گالیله ای انقلاب علمی
حداقل چیزی که باید در مورد انقلاب علمی بدانیم این است که انقلاب علمی یک رکن سختافزاری داشت که من سعی کردم مفصل توضیح بدهم که دستگاه چاپ بوجود آمد، کتاب بوجود آمد، دانشگاهها بوجود آمدند، کتابخانهها بوجود آمدند، محیطهایی بوجود آمدند که آدمها در آنها کار علمی انجام میدهند. روز به روز تعداد آدمها زیاد شد. کلیسای کاتولیک در ترغیب چاپ برخلاف علمای اسلامی، در باسوادشدن مردم، آموزش عمومی نقش داشت و بعدها که پروتستانها آمدند، این به شدت تشدید شد، این بود که یک باره اروپا از نظر سواد جهش پیدا کرد و آدمها زیاد شدند و امکانات زیاد شد؛ این آن بخش سختافزاری است که در بطن اروپا تحولات اجتماعی بوجود آمد که این اتفاقات افتاد.
بعداً نرمافزاری که روی آن سوار شد، آن شوق به مطالعۀ طبیعت، سلطۀ به طبیعت، اینکه علمی داشته باشیم که آن موقع به معنای مذهبی نافع باشد، یک فایدهای به ما برساند. ایدههایی که بیکن مطرح کرد، اینها کم کم باعث شد که در طول یکی دو قرن گرایش به مطالعۀ طبیعت بشدت ایجاد شود و من نکتهای که تأکید کردم و میکنم و الان هم میخواهم در این خلاصه مجدداً روی این نکته تأکید کنم که جدای از این دو رکن اول، این چیزی که به آن رکن سوم میگوییم در واقع بود و نبودش به هیچوجه به بوجود آمدن انقلاب علمی لطمه نمیزد، بلکه انقلاب علمی نتیجۀ آن جمعیت بزرگی که با امکانات کافی تأسیسات و مؤسسات و آن ساختارهای اجتماعی کافی همراه با آن شوق به مطالعۀ طبیعت بوجود آمده بود و اینکه گالیله و در ادامۀ آن دکارت و نیوتن با ایدههایی تا حدود زیادی متافیزیکی آمدند و حرف از قانون طبیعت زدند و اینکه قانون طبیعت ریاضی است و مدلسازی ریاضی کردند.
این یک بخشی از انقلاب علمی است که من اصرار دارم که بخش مهمی بود اما آن چیزی که به نظر من خیلی مهم است این است که این را کامل بفهمیم که اگر این رکن سوم را کنار بگذاریم، بخش عمدهای از تحولاتی که ما به آن انقلاب علمی میگوییم، کشفیات، اختراعات، تا اواخر قرن نوزدهم اتفاق میافتاد. من اینجا یک چیزی تحت عنوان پروژه نوشتم و فکر میکنم در آن جلسه به آن اشاره کردم.
همین موضوع را قبل از اینکه این جلسات شروع شود، دربارۀ این جلساتی که قرار است انجام شود با یکی از بچهها، کسری که یکی از اعضای فعال گروه هم هست صحبت میکردم و گفتم که صدها چیز میشود اسم برد، شما قوانین تجربی که در الکتریستۀ مغناطیس، ترمودینامیک، شیمی، زیستشناسی، جدول مندلیف، پاستور میکروب را کشف کرد، زمینشناسی، تاریخ، جغرافیا و هر چه فکر کنید، تمام اینها متحول شد و یک دفعه حجم دانش به شدت در اروپا افزایش پیدا کرد، به شدت اکتشافات و اختراعات انجام شد و همۀ اینها را که نگاه میکنیم، اکثریت آنها هیچ ربطی به مبانی آن چیزی که ما به آن جهانبینی علمی میگوییم ندارد.
من جلسۀ گذشته را اختصاص دادم به اینکه چیزی به آن میگویم جعبۀ سیاه نیوتنگرایی یا فیزیک نیوتنی، یک سری چیزهایی از درون آن به شما نشان دهم که چه مفروضاتی در آن هست؛ کشف میکروب، مطالعۀ الکتریستۀ مغناطیس، جدول مندلیف هیچ احتیاجی به آن فرضها ندارد. نکتهای که میخواهم بگویم این است که اصرار دارم که اگر خط گالیله و نیوتن را کلاً از تاریخ اروپا پاک کنید، بالای نود درصد اتفاقات علمی مثبتی که افتاد، چیزهایی که کشف شد، حتی نظریۀ داروین، اینها بوجود میآمد و ربطی به آن مبانی ندارد. نظریۀ داروین را با علامت تعجب نوشتم که شاید بعداً در مورد آن در جلسۀ آینده به داروین برسیم و صحبت کنم.
موضوع این است که این همه اکسپریمنتی که انجام شده، قانونهای اکسپریمنتالی که در فیزیک، شیمی، زیستشناسی کشف شده و همینطور مطالعات بسیار زیادی که در علوم دیگر انجام شده، اینها ربطی به گالیله و نیوتن ندارد، اینها حاصل همان رکن اول و دوم هستند. من اینها را که به کسری گفتم، یک پیشنهادی گفت که شاید بشود یک پیجی درست کرد و در آن یک تایملاین مانندی بگذاریم که همۀ اکتشافات و اختراعات را مردم به تدریج واردش کنند و اینها رنک بخورند. آنهایی که بدون گالیله و نیوتن به راحتی قابل انجام بودند یک رنگ بخورند و آنهایی که وابسته به آن رکن هستند یک رنگ دیگر بخورند و بعضیها هم حالتهای میانی داشته باشند. مثلاً به طور قطع میشود گفت ما به بعضی از کشفیات و اختراعات با توجه به کار نیوتن و ادامۀ کار نیوتن بهتر و سریعتر رسیدیم.
۲-۱-۱ تفکیک جهان بینی نیوتن گرا از موفقیت های علمی
از اواخر قرن نوزدهم به بعد، بسیاری از این چیزهایی که ما به آن هایتک میگوییم، اینها واقعاً بدون رکن سوم قابل انجام نبوده است؛ مثلاً مکانیک کوانتوم نتیجۀ آن شاخۀ پیشرفت علمی است. الان کوانتوم کامپیوتر داریم میسازیم، اینها دیگر با اکسپریمنتهای سادهای که مردم انجام میدادند محال بود که به آنها برسیم. نکتۀ خیلی مهم این است که فراموش کنید که در رکن سوم مدلسازی ریاضی لزوماً جز رکن سوم نیست یعنی اینکه مثلاً افلاطون حرکت خورشید به دور زمین را با هندسه مدل کرده، معنیاش این نیست که شما لزوماً به همۀ آن چیزهایی که تحت عنوان جهانبینی علمی ارائه میشود اعتقاد داشته باشید. این خیلی مهم است که علم را به عنوان یک پکیج نگیرید، در علم ترندهای مختلفی بوده است و اینکه آن چیزی که ما به آن جهان بینی علمی میگوییم همۀ این چیزها را به ما داده و نیوتن این چیزها را به ما داده، یک سوءتفاهم است.
و سؤال جلسۀ اول که اگر پروژه آن تایم لاین است، پرسش جلسۀ اول این است که چرا اینگونه است؟ این که از نظر تاریخی خیلی واضح است که هر چه بوده از اینجا نیامده، چرا اینطور شده است؟ لازم است که به این موضوع جواب داده شود. اولین جلسه قرار بود که من این تفکیک را بگویم اینکه انقلاب علمی فقط گالیله نیست، یعنی این یک سوءتفاهم است که انقلاب علمی از گالیله شروع شده و با نیوتن به اوج رسیده است. این همه اکتشافات و اختراعات تجربی که هیچ ربطی به آن جریان ندارد را چطور میخواهیم به آن ماجرا وصل کنیم، دلیل دارد که این اتفاق افتاده است و یک پرسش مهم در جلسۀ اول هم مطرح است و آن هم این است که چرا اینطور شد و چرا ماجرای محاکمۀ گالیله طور دیگری معرفی شد.
در واقع آنجا به نوعی تاریخ انقلاب علمی و تاریخ مربوط به گالیله تحریف شده است. در آن تاریخنویسی پایولری که تا صد سال پیش رواج داشت، در چهل پنجاه سال اخیر طبعاً خیلی تضعیف شده و شما کمتر ماجرای گالیله را آنطوری که قبلاً ارجاع داده میشد میبینید مگر در متون یا برنامههای تلویزیونی سطح پایین وگرنه از نظر علمی آن حرفهایی که در مورد ماجرای گالیله زده میشد زده نمیشود اما همچنان دربارۀ انقلاب علمی همان نحوۀ قضاوت که انقلاب علمی از گالیله شروع شده یا از بیکن شروع شده و نیوتن به اوج رسانده… اصلاً انگار تمام آن جریانهایی که نود و خردهای درصد علمی که مستقل از اینها داشت پیشرفت میکرد و آن شور و شوقی که بوجود آمده بود همه هیچ است. من در واقع این را به نوعی توضیح دادم که با نیوتن طرف مقابل را ضربه فنی کردند، بنابراین از لحاظ تاریخی آن قسمت این پیشرفتها در پیروزی آن جناحی که این آکادمیهایی که بیرون دانشگاه بودند و داشتند این ماجرا پیش میبردند خیلی مؤثر بود.
[۱۵:۰۰]
یعنی از اهداف سهگانه در این سه جلسه، قرار من این بود که در جلسۀ دوم بگویم در رکن سوم جهانبینی چیست و چه بوده است و سعی کنم این تفکیک را در ذهن شما ایجاد کنم که مطلقاً پذیرش جهانبینی نیوتنگرا، همین چیزهایی از جلسۀ دوم تا جلسۀ گذشته در مورد آن صحبت کردم و مسئلۀ اینکه قوانینی وجود دارد که ریاضی است و از نظر انتولوژیک کاری به این قوانین نداریم، کیفیات را کنار بگذاریم و به کمیات برسیم، همۀ آن چیزهایی که تا حالا گفتم، اینکه شما بپذیرید که اینها واقعیتهایی هستند یعنی به اصطلاح حقایق و پیشفرضهای درستی هستند که براساس آن داریم مطالعۀ علمی میکنیم و چون نیوتن توانسته همه چیز را روشن کند، پس این پیشفرضها درست هستند و بنابراین ما یک جهانبینی جدیدی ارائه کردیم که جنبۀ فلسفی هم دارد، جلسۀ دوم میخواستم شما را قانع کنم که مطلقاً موفقیتهایی که علم بدست آورده ربطی به پذیرش و باور این جهانبینی ندارد.
در واقع همۀ موفقیتهای علم، اگر شما مدلهایی که نیوتن ارائه کرده، مدلهایی که در کل علم ارائه شده و میشود، به اینها ابزارگارانه نگاه کنید هم موفقیتهای علم بدست میآمد و میآید. یعنی لازم نیست به معنای تحریفشدهای که الان در فلسفۀ علم متداول است که به این نوع نگاه، نگاه رئالیستی میگویند، من اجزاء مدلهای علمی و کل مدل را واقعی فرض کنم؛ هیچکدام از اختراعات و اکتشافات و پیشرفتهای علمی وابسته به این نیست که شما این چیزها را باور کرده باشید. یعنی مثلاً اگر من معادلات نیوتن را بنویسم ولی باور نداشته باشم که این نیروی جاذبه واقعاً وجود دارد کار خودم را انجام میدهم. یعنی یک دیدگاه از همان روز اول که کپرنیک نظریۀ خودش را داد به طور مداوم در مقابل این دیدگاه به اصطلاح رئالیست که هر چه در علم مدلسازی میشود را انگار دوست دارد که واقعیت فرض کند بلکه پیشفرضها را اصلاً بیان نمیکند و اگر بیان کند هم انگار واقعی هستند، هیچکدام از پیشرفتهای واقعی علم ربطی به این ندارد که شما اینها را واقعی فرض کنید یا نه.
در واقع در جلسۀ دوم میخواستم همین دیدگاه ابزارانگارانه را بگویم و نشان دهم که این پیشنهاد وجود داشته و اگر تکنولوژیای درمیآید از فرمولها در میآید نه از تعبیرهای فلسفیای که پشت فرمولها هستند و اگر مدلهای جدید علمی از آن مدل قبلی زائیده میشوند، باز هم بدون اینکه لازم باشد که فرض کنید که آن مدلها دارند به حقیقت اشاره میکنند آنها بوجود میآیند. این برنامۀ جلسۀ دوم بود که هنوز که هنوز است این را تمام نکردم. آن بحثی که جلسۀ قبل میخواستم دربارۀ ابزارانگاری با مثال قانون اهم کنم هنوز مانده است. خواهم گفت که چرا جلسۀ دوم پنج جلسه طول کشید.
من در آن سخنرانیای که پارسال در دانشکدۀ فیزیک تحت عنوان پیشنشست پیشفرضهای فیزیک انجام دادم به این اشاره کردم و در واقع بیشتر در مورد همین صحبت کردم که این یک پروژه است و من ندیدم و فکر میکنم وجود ندارد، به اندازۀ کافی گشتم، امیدوارم که کار انجام شده باشد، اگر که نه، این یک پروژهای است که بالاخره باید انجام شود، یعنی برای همۀ علوم و علم فیزیک بسیار بسیار مهم است که پیشفرضهای خودشان را بدانند؛ پیشفرضهای اپیستمولوژیک، انتولوژیک و متدلوژیک علم باید مشخص باشد.
من در آن جلسه مفصل در این مورد صحبت کردم که اینها باید هایرارکی یا سلسلهمراتب داشته باشند. شما وقتی که به یک مشکلی برمیخورید و از لحاظ تئوریک میخواهید بروید سراغ تغییردادن پیشفرضها و اینکه کدام پیشفرض را ملاحظه کنید برای اینکه مشکلتان را حل کنید، کدام را تغییر بدهید، ایراد از کجا آمده، اینها را باید به صورت سلسلهمراتب دربیاورید. بعضی از اینها مربوط به مدلسازی شماست، بعضی از آنها اپیستمولوژیک هستند و خیلی سطح بالا هستند، این کاری است که انجام نشده است.
پرسشی که در جلسۀ دوم مطرح شد این است که چطور به آن توهم لاپلاسی رسیدیم. توهم لاپلاسی یعنی اینکه شما بدون اینکه این همه پیشفرض موجود را ببینید و بررسی کنید، تمام بحثهایی که در ابتدای قرن بین نیوتن و لایبنیتس بدون اینکه به نتیجه برسد قطع شد و طوری رفتار کردند که انگار این مسائل حل شده است و دیگر هم به آن برنگشتند. یعنی شما یک چیزی در متون اواخر قرن هفدهم و اوایل هجدهم میبینید، بحثهای زیادی است، من جلسۀ قبل به همینها تاحدودی اشاره کردم، همۀ اینها متوقف شد، با یک حس پیروزی کامل و اینکه همه چیز را پیدا کردیم، واقعاً قوانین آسمان و زمین را پیدا کردیم، وارد قرن نوزدهم شدند که الان ما همراه این آدمهای متوهم قرار است که وارد قرن نوزدهم بشویم.
هنوز یک چیزی از جلسۀ دوم مانده که در این جلسه میگویم. واقعیت این است که این پرسش پرسشی بود که من را به نوعی چند جلسه معطل کرد. یعنی واقعاً به این احساس رسیدم که نمیشود به سادگی یک بیان خوبی انجام داد که این توهم به این غلظت و شگفتانگیزی چطور ظرف یک قرن ایجاد شده بدون اینکه به مسائل و زمینههای اجتماعی اشاره شود، بدون اینکه دربارۀ آن جعبۀ سیاه کمی صحبت کنیم. من برنامۀ جلسۀ دومم این بود که به همه به صورت مختصر مفید اشاره کنم و رد شوم و حداکثر نصف یک جلسۀ بعد هم به آن اختصاص داده بشود که هنوز که هنوز است داریم در این مورد بحث میکنیم.
من اصرار کردم و میکنم که شاید بزرگترین، عجیبترین تحول تاریخ فرهنگ بشر این اتفاقی است که در قرن هجدهم افتاده است، این ملقمهای که به عنوان جهانبینی علمی به طور کامل در ذهنها جا افتاده است، من به این اصطلاحی که به شوخی و جدی میگویم در مغز استخوان مردم یک نوع جدیدی از نگاهکردن به دنیا رسوخ پیدا کرده است و همۀ ما آموزشهایی دیدیم که به نوعی این جهانبینی در آن بوده و خیلی سخت است که خودمان را از آن جدا کنیم. ما هم همانطوری که در همان جلسۀ دوم اشاره کردم، تحت تأثیر آموزش دچار توهم لاپلاسی هستیم. خیلی از ارکان آن توهم را داریم و لازم است که این را کشف کنیم و در درون خودمان ببینیم چطور میشود این مسئله را حل کرد.
حداقل برای خودمان حل کنیم. و این کشپیداکردن این ماجرا شاید به این ربط دارد که من مثلاً برای بچههای فیزیک سخنرانی کردم و حرف از این جعبه سیاه و اینکه بسیاری پیشفرض وجود دارد زدم و به نوعی قول دادم که بعداً میگویم، در یک سخنرانی پانزده سال پیش گفتم که این جدایی علم و دین و تعارضشان بیشتر زمینههای سیاسی اجتماعی داشته، آن را هم بعداً میگویم. به گونهای به جایی رسید که احساس کردم یک موقعیتی پیش آمده که این بعداً میگویم را بگویم. به هر حال دو سه جلسۀ اضافه صرف این شده که چیزهایی دربارۀ وضعیت سیاسی اجتماعی آن دوران و اتفاقی که واقعاً افتاده و چطور ظرف یک قرن چنین جهانبینی شگفتانگیزی جای خودش را در آموزش باز کرده، همینطور ممکن است در جلسات، چند جلسۀ آینده هم به این مسئله برگردیم.
خلاصۀ آن نکتۀ دوم این است که هیچ پیشرفتی در علم و تکنولوژی حاصل باور به جهانبینی علمی نبوده و نخواهد بود. جهانبینی علمی به معنای اینکه من آن پیشفرضهایی که میگویم را واقعاً باور داشته باشم و فکر کنم که واقعاً قوانین جهان ریاضی است؛ چه احتیاجی به این است. من فکر کنم که یک نظمی در جهان وجود دارد، حالا من با ریاضیات دارم مدل میکنم که یک مدلی بسازم که با آن حوادث را پیشبینی کنم. اینکه پیشفرضهایم را واقعاً باور داشته باشم و پاستیولیت فرض کنم یا اکسیوم هیچ فرقی در عمل ندارد. ما میتوانیم آنها را اکسیوم فرض کنیم کار کنیم. از اول هم همۀ کسانی که در مقابل نیوتن و گالیله ایستادند و در مقابل کپرنیک حرف زدند همین را گفتند؛ گفتند کارتان را بکنید و ادعاهای فلسفی و باور و اینها را در کار نیاورید. هیچ اشکالی ندارد، مدلسازی کنید، پیشبینی کنید، ممکن است پیشفرضهایتان درست باشد یا غلط باشد ولی به نتایج درست برسید و همین اتفاقی است که بعداً افتاد؛ همۀ چیزهای فیزیک نیوتنی باطل شد ولی همچنان به طور تقریبی میشود از آن استفاده کرد بدون اینکه باور داشته باشیم که نیروی جاذبه وجود دارد، بدون اینکه باور داشته باشیم که فضا و زمان نامتناهی هستند، فضا نامتناهی است، فضا اقلیدسی است، فضا قابل تجزیه به بینهایت است و انواع و اقسام چیزهایی که در فیزیک نیوتنی فرض شد و از آن استفاده میکنیم و در مدل هست. لزومی ندارد که اینها را واقعاً باور کنیم، فضا متناهی است، زمان متناهی است، هیچ چیزی هم از آن تقریبی که فیزیک نیوتنی به ما میدهد کم نمیشود. هیچ پیشرفتی در علم و تکنولوژی حاصل باور به این جهانبینی نیست.
۳-۱-۱ نشان دادن مضر بودن نیوتن گرایی
نکتۀ سوم این بود که در جلسۀ سوم به شما نشان دهم که این باور مضر است. نه فقط برای بشریت مضر است، برای پیشرفت علم مفید نبوده بلکه مضر بوده است. این چیزی بود که میخواستم برای جلسۀ سوم بگویم. امروز فکر میکنم در مورد این موضوع صحبت میکنیم. برای بشر هم فاجعهبار بوده است. بگذارید من یک نکتهای که شاید جاهای دیگر هم به آن اشاره کردم را خیلی مختصر بگویم ببینید اینکه در رکن سوم به نوعی یک مضامین پنهان غیر دینی یا حتی ضد دینی هست و یک چیز الحادی انگار در آن هست، یعنی فرضهای اتمیستی، اینکه انگار جهان واقع از ذراتی تشکیل شده و بعد قوانینی فیزیکی یا متافیزیکی که ریاضی هستند حکمفرما هستند دترمنیستیک است، نه جایی برای اختیار میگذارد و نه جایی برای غایتانگاری میگذارد؛ همۀ اینها بگذارید کنار. تصور یک جهانی که قوانین آن ریاضی است و دترمنیستیک است و هر چیزی که در آینده دارد اتفاق میافتد، براساس فرمولهایی قابل بیان است، این یک مشکل ذهنیای ایجاد میکرد، من نمیخواهم بگویم که این مشکل اصیلی است ولی میخواهم این را بیان کنم که حس خوبی به آدمها نمیداد.
بگذارید یک مثال بزنم. فرض کنید که آدمها از قدیم (مسیحی و مسلمان و اینها نداریم) به پدیدههای طبیعی معنا نسبت میدادند؛ اگر کسوف میشد احساس میکردند که معنایی دارد، بیماریها معنا دارند، من مریض شدم، این یک معنیای دارد. یک لحظه فکر کنید که اگر من الان بدانم که کسوفها و خسوفها را تا میلیونها سال میشود محاسبه کرد که چهوقت اتفاق میافتد، بعد میتوانم آن احساس باستانیای را کنم که اگر کسوف شده خشم خدایان است؟ یعنی خدایان از یک میلیون سال پیش تصمیم گرفتند که یک میلیون سال بعد خشمگین شوند. این مثال به نوعی شاید این حس را به شما منتقل کند که به نظر میآید فرض یک جهان قانونمندی که قوانینش بیمعنی هستند و ریاضی هستند، یک سری فرمول ساده هستند، با توجه به اینکه نیوتنی نگاه میکنید، و اینها نه فقط آسمان، بلکه زمین را هم کنترل میکنند؛ یعنی آن جهان لاپلاسی را در نظر بگیرید که یک سری توپ هستند، نیروهایی است که برهمکنشهایی با هم دارند، طبق قوانین مکانیک حرکت میکنند و جهان ساخته میشود، لازم نیست داروین بیاید و انسان را بیمعنی کند، اصلاً انگار جهان به نوعی بیمعنی میشود.
اینکه من نوشتم که باور به جهان بینی علمی برای بشر فاجعهبار بوده است، از این جهت است که جهانبینی علمی از روز اولی که آمده تا الان روز به روز بیشتر به این سمت رفته که جهان را خالی از معنا کند و این برای بشر فاجعهبار است برای اینکه بشر در معنا زندگی میکند و در واقع نه با دین، بلکه با ذات بشر به نوعی این تصورات و تخیلاتی که غلط هم هستند تعارض دارد.
[۳۰:۰۰]
بنابراین این اهداف سهگانه در این سه جلسه این بود (که من قرمز کردم) که به توهم لاپلاسی رسیدیم. آن طرح اولیه متوقف شد. و من همچنان فکر میکنم که جا هست برای اینکه بحث کنیم و این اتفاقی که در قرن هجدهم در قرن هجدهم برای اروپاییها افتاد و به همۀ جهان سرایت کرد را بهتر بشناسیم. یعنی یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ بشر است و هر چقدر عمیقتر بفهمیم وضع فعلی خودمان را در دنیا و فرهنگ فعلی دنیا را بهتر میفهمیم.
در مورد اینکه مضر بوده، شما آن هیاهویی که اطراف نیوتن شد که انگار همه چیز را حل کرده و اینکه این پیشفرضهایی که سر آن بحث بود انگار به نفع نیوتن خاتمه پیدا کرد در حالی که اینطور نبود و این مثال سادهای که در جلسات قبل آمد اینکه فضا و زمان و حرکت در مکانیک نیوتنی بعد از مدتها مطلق شده بود، میشود گفت که این نمونهای از نکتهای در فیزیک نیوتنی است که کشف نسبیت انیشتین را به تعویق انداخت. آن دویست سالی که به مکانیک و فیزیک نیوتنی به عنوان حقیقت مطلق نگاه میشد، با این همه مشکلاتی که داشت، به همۀ اینها میشود به نوعی منفی نگاه کرد و گفت که اینها باعث شدند که پیشرفت فیزیک و مکانیک متوقف شود. در واقع با آن دید فایدهگرایی کاپیتالیستی که نگاه میکنیم، کاپیتالیستها اصولاً کارشان این است که یک چیزی که تولید میکنند تا وقتی فروش میرود و از آن پول درمیآید اصراری ندارند و علاقهای ندارند که آن را تغییر بدهند. یک کارخانهای زدند که یک کالایی تولید میکند و خوب هم دارد میفروشد، میشود همیشه قسمت R & D زد و ارتقا داد و آن را بهتر کرد ولی چه دلیلی دارد که چنین خرجی کنیم در حالی که به خوبی داریم میفروشیم، بازار پر است و همه هم دارند میخرند.
این حالت فایدهگرایی عیناً به علم هم سرایت کرد یعنی یک فیزیک نیوتنی بوجود آمد، کلکولس بوجود آمد، مکانیک نیوتنی بوجود آمد که بدست آوردن نتایج و استفادۀ عملی از آن دو قرن طول کشید؛ از فضا گرفته تا زمین، این کلکولس مخصوصاً برای مهندسها یک ابزاری شده بود که پیش میرفتند و خیلی گرایشی به اینکه بیاییم ببینیم پیشفرضهایمان چه بودهاند و از این حرفها نداشتند. یک احساس پیروزی و احساس اینکه همه چیز دارد خوب پیش میرود به وجود آمد که آن کنجکاوی علمی و آن سؤالهای اساسیای که لایبنیتس و بارکلی و بسیاری از افراد دیگر مطرح کرده بود کلاً به حاشیه رفت. بنابراین این خودش خیلی واضح است که این نوع اینرسیهایی که بر اثر ستایش بیش از اندازۀ نیوتن و مطلقکردن پرینسیپیا که قبلاً به آن اشاره کردم بوجود میآید، اینها قطعاً مضر بوده است. و همان نکتهای که در دو جلسۀ قبل گفتم که نسبیت انیشتین را در زمان نیوتن هم میشد بیان کرد.
از نظر ریاضیات و شواهد تجربیای که لازم داشتیم با کمی تفکر فیزیکی و با اصول سادهای میشد نسبیت خاص انیشتین را خیلی زود به دست آورد. فقط همین که سرعت نور ثابت است و بینهایت نیست و اینکه ناظرهای مختلف چیزی که میبینند علت و معلول را جابجا نخواهند دید و فرضهایی به همین سادگی میشد با یک تفکر فلسفی همراه با فیزیک به چنین تئوریای رسید. دویست سال طول کشید تا فیزیک نیوتنی متوقف شد یعنی به اکسپریمنتهایی رسید که دیگر نمیتوانست توجیه کند و بعد این نسبیت انیشتین آمد و جانشین فیزیک نیوتنی شد و به نظر میآید این روال کلی علم است که تا سرشان به سنگ نخورد خیلی برنمیگردند تا پیشفرضها را نگاه کنند. فکر کنید وارد قرن نوزدهم شدیم. من میخواهم این ادامۀ کار را همچنان در فیزیک بحث کنیم و وارد شیمی و زیستشناسی و اینها در این جلسه نمیشوم.
۲- قانون اهم
شاید ادامۀ بحث زیادی فیزیکی باشد. قانون اهم را انتخاب کردم که فکر میکنم همه در دبیرستان لااقل دیدهاند. میخواهم آن نکتهای که در مورد آن مسئله مانده بود که نیازی به باور جهانبینی نیوتنی و جهانبینیای که پشت فیزیک جدید هست نیست را سعی کنم توضیح دهم همراه با طعم اینکه احساس کنید که این شیوۀ آموزشی که در فیزیک مرسوم است نه فقط مفید نیست مضر هم هست. از الان تا آخر بحثها فیزیکی است، امیدوارم که به اندازۀ کافی علاقمند باشید که این موضوع را دنبال کنید.
قانون اهم قانونی است که دربارۀ ولتاژ و جریان و یکی از قوانین پایۀ مدارهای الکتریکی است. این آقای ولتا که عکسش را اینجا زدم، عنوان آن را گذاشتم «ولتا و قورباغهها» که ماجرای آن این است که آقای ولتا آزمایشاتی با پیل الکتریکی انجام میداد (میخواهم بگویم که این قانون اهم از کجا آمده است) و در آزمایشهایش یک پدیدهای که به طور تصادفی کشف کرد این بود که وقتی این سیمهایی که به پیل الکتریکی وصل است را به پای یک قورباغه میزند، پای قورباغه تکان میخورد. در واقع میشود گفت که این یک کشفی بود که علیالظاهر و در نگاه اول شاید اهمیتش این بود که یک ربطی بین نیروی الکتریسیته که برای بشر ناشناخته بود و حیات وجود دارد. و در اول هم نظر ولتا و دیگران به این موضوع جلب شد.
نکتهای که به نظر من مهم است این است که پیل الکتریکی پای قورباغه را تکان داد و یک ماجرایی از اینجا شروع شد. این مدارها و آثار جریان الکتریکی را مطالعه کردند، آدمی که خیلی در این ماجرا نقش داشت آمپر بود. اورستت، آمپر و این کسانی که آثار مغناطیسی جریان الکتریکی را مطالعه کردند. بالاخره پارامترهایی مانند ولتاژ، جریان معلوم شد. ولتاژ یعنی یک پیل الکتریکی درست میکنند، این یک پتانسیل الکتریکی ایجاد میکند که من میدانم که اگر یک سیمی به آن وصل کنم، یک جریانی از درون این سیم میگذرد. به نحوی مشکوک صحبت میکنم و یک حس شک و شبههای در حرفهایم هست به علت اینکه از نظر تاریخی نه میدانند درون آن سیم چه خبر است و نه اصلاً میدانند الکترون چیست، چیزی که میدانند فعلاً اولاً این است که اگر این پیل الکتریکی را وصل کنیم پای قورباغه تکان میخورد. بعد هم اینکه این را وصل کردند و فهمیدند که اگر یک چیزی درون این سیم اتفاقی دارد میافتد، آثار مغناطیسی دارد. بالاخره این احساس که یک جریانی از درون این سیم دارد میگذرد ایجاد شد، اینکه این چیست کسی فعلاً در قرن نوزهم نمیداند که چه باید بگوید که جریان الکتریکی چه هست، یک چیزی بالاخره آنجا هست.
قانون اهم که برخلاف تصور شما که به نظر میرسد که چیز خیلی سادهای است که اگر آن ولتاژ را تقسیم بر مقاومت سیم کنیم جریان بدست میآید یا این را ضرب کنید و بگویید ولتاژ مساوی با جریان ضربدر مقاومت است، برخلاف تصور شما که یک چیز خیلی سادهای است، در آن زمان سر این مقالهای که اهم منتشر کرد هیاهوی زیادی به پا شد. اصلاً انگار همۀ قوانین و کشفیات علمی حتماً باید این قانون وجود داشته باشد که کامیونیتی علمی اول هیاهو کنند و بگویند غلط است و بعداً معلوم بشود که چیز خوبی است. این قانون چه میگوید؟ چیزی که من فعلاً در زمان اهم میدانم این است که یک پیل الکتریکیای وجود دارد که ما این را یاد گرفتیم بسازیم مثلاً با استفاده از یک محلول الکترولیتی، دو چیز فلزی در آن بگذاریم و سیم وصل کنیم، میدانیم که یک چیزی مانند جریان رد میشود و هر چقدر آن پیل بزرگتر باشد یا چند تا از آن را کنار هم بگذاریم، جریان بیشتری رد میشود و الی آخر. یک چیز بامزه به شما بگویم.
میخواهم این حس را به شما منتقل کنم که چقدر نمیدانستند که ماجرا چیست. کاوندیش اولین کسی بود که یک سری آزمایشاتی را دربارۀ اینکه تأثیر جریان الکتریکی چیست انجام داد و منتشر کرد و کاری که انجام میداد این بود که با دستش میگرفت و به خودش شوک میداد و تقریباً به نوعی حسش این بود که دو پیل که میگذارد، شوک فلان مقدار بیشتر میشود. آزمایشاتی را منتشر کرد که بدن خودش را به عنوان اندازهگیری جریان و ولتاژ و اینها خرج کرد و یک چیز مقدماتیای نوشت ولی اهم یک چیز مفصلتر و اکسپریمنتهای جدیتری انجام داد و یک قانونی را نوشت. قانونش این است که هر مداری که شما در نظر بگیرید یک مقاومتی دارد که الان ما این مقاومت را به اسم واحد اهم اندازه میگیریم. و اگر ولتاژی را به آن وصل کنیم، ولتاژ تقسیم بر مقدار مقاومت میکنیم و مقدار جریانی که از درون سیم رد میشود را میدهد.
همه این قانون را در دبیرستان خواندهاند، من خودم چون مهندس برق هستم از اول تا آخر مهندسی برق این قانون اهم را داریم استفاده میکنیم. این شکلی که الان برای شما اینجا گذاشتم ولتاژ ۵.۴ ولت، مقاومت ۷۸ اهم است و این جریانی که رد میشود را محاسبه میکنید ۷.۵۷ میلیآمپر از درون این مداری که چنین ولتاژ و مقاومتی دارد رد میشود. این محاسبهای است که براساس قانون اهم قابل انجام است. قبول کنید که از این سادهتر که سه پارامتر هستند و دو تا ضرب میشوند و آن یکی را میدهند، به زحمت میشود در فیزیک تجربی پیدا کرد.
۱-۲ شیوه اندازه گیری
حالا سؤال این است که اینها را چگونه اندازه میگیریم. یعنی اولین قدم برای اینکه یک قانونی را عمیقتر بفهمید این است که شیوۀ اندازهگیری، واحدهایی که تعریف شده را درک کنیم که یک اهم چطور تعریف شده، شیوۀ اندازهگیری آن چگونه است و این فرمول چه چیزی به ما میگوید. چون تا من نفهمم این واحدها چه هستند، .۵۷ میلیآمپر برای من خیلی معنیدار نیست؛ باید بفهمیم که یک آمپر چیست و چگونه تعریف شده است؛ بنابراین درک قانونها به درک واحدها و شیوههای اندازهگیری ربط دارد. بیاییم ببینیم شیوههای اندازهگیری این قانون ساده چگونه تعریف شدهاند. جریان را با چه چیزی اندازه میگیریم؟
[۴۵:۰۰]
ما جریان را با آمپرمتر اندازه میگیریم. در واقع آمپرمتر یک وسیلهای است که مثلاً اگر این مداری که اینجا وصل شده، در خود مدار کنار آن مقاومت یک آمپرمتر را قرار میدهیم، همانطوری که جریان دارد از درون مقاومت رد میشود، جریان از درون آمپرمتر هم رد میشود. مثلاً به طور سنتی آنولوگ آمپرمتر یک عقربهای دارد که مدرج شده و وقتی جریان از درون آن رد میشود، عقربه نشان میدهد که چند آمپر جریان از درون آن رد شده است.
بنابراین یک وسیلهای داریم به اسم آمپرمتر که جریان را با آن اندازهگیری میکنیم و براساس یک واحدی که به آن آمپر میگوییم مدرج شده است. حال ولتاژ را چطور اندازهگیری میکنیم؟ ولتاژ را هم با آمپرمتر اندازهگیری میکنیم. یعنی در آن مداری که وصل شده و یک مقاومت دارد، آمپرمتر را به دو سر ولتاژ میزنیم و جریانی که از درون آن رد میشود به نوعی به ما میگوید که این ولتاژ کم است یا زیاد. فقط مسئله این است که آن چیزی که ما به آن ولتمتر میگوییم، احتمالاً شنیدید که ولتاژ را با ولتمتر اندازه میگیرند.
ولتمتر همان آمپرمتر است، یعنی درون آن همان آمپرمتر است، فقط فرق بین آمپرمتر با ولتمتر این است که ولتمتر مقاومت بسیار بالایی دارد، بنابراین وقتی آن را به دو سر یک پیل الکتریکی میزنیم، خیلی خیلی کم از درون آن جریان رد میشود و براساس همان جریان کمی که از درون آن رد میشود مدرج شده طوری که ولتاژ را نشان میدهد. یعنی ما چیزی به اسم ولتمتر مستقل از آمپرمتر نداریم. فرق بین اندازهگیری ولتاژ و جریان این است که آمپرمتر تا جای ممکن مقاومتش کم است، به علت اینکه قرار است آن را درون سیمی بگذاریم که جریانش را میخواهیم اندازه بگیریم.
اگر مقاومتش زیاد باشد، جریان را تغییر میدهد، باید آنقدر مقاومتش کم باشد که من مطمئن باشم که سیستم را مختل نمیکند. ولتمتر برعکس چون قرار است موازی وصل شود به دو سر این نقطههایی که میخواهم اختلاف ولتاژشان را بسنجم، باید خیلی مقاومتش بالا باشد که مطمئن شوم که از درون سیم جریان نمیکشد که اختلال ایجاد کند، بنابراین ولتمتر یک آمپرمتری است که مقاومتش خیلی بالاست و براساس ولتاژ مدرج شده است. مقاومت را چگونه اندازه میگیریم؟ آن را هم با آمپرمتر اندازه میگیریم. میخواهم ببینم یک مداری چقدر مقاومت دارد؛ یک ولتاژی را که میدانم یک ولت است به آن وصل میکنم، میبینم جریانی که از آن رد میشود چقدر است، از اینجا مقاومت بدست میآید. بنابراین اندازهگیری جریانی که از درون مدار گذشته با آمپرمتر و وجود مثلاً یک پیل الکتریکی که ولتاژ آن را از قبل میدانم باعث میشود که بفهمم که مقاومت چقدر است.
نمیدانم متوجه شدید که چه مشکلی پیش آمد یا نه. مشکلی که پیش آمد این است که در اندازهگیری مقاومت دارم از قانون اهم استفاده میکنم. وقتی قانون اهم را به شما درس میدهند، به شکلی میگویند که مثلاً یک مقاومتی است که ۷۸ اهم است، یک ولتاژی هم ۴.۵ ولت است، اینها را وصل میکنیم… موضوع این است که آن چرا این مقدار است و آن یکی چرا این مقدار است و چطور اندازهگیری شدهاند؛ معمولاً در درسها خیلی کنجکاویای نسبت به آنها نمیشود. در فیزیک حتی در سطحهای بالاتر همیشه این مقادیر اندازهگیری شده انگار از آسمان افتادهاند، یعنی دربارۀ شیوۀ اندازهگیری آنها لااقل برای مهندسها خیلی توضیح داده نمیشود. اهممتر و ولتمتر و آمپرمتر اینها همه در واقع یک چیز هستند. حالا چکار کنیم؟ اینجا این قانون اهم واقعاً چه میگوید؟ بگذارید اینگونه به شما بگویم، الان از من بپرسید که یک باتری ولتاژش چقدر است، من کاری که باید انجام بدهم این است که یک آمپرمتری که مقاومتش زیاد است به دو سر آن بزنم و ولتاژ آن را بخوانم. مقاومتی هم که میخواهم اندازه بگیرم، کاری که باید انجام بدهم، قبلاً باید یک ولتاژی داشته باشم که مقدار آن را خوانده باشم، بزنم، جریانی را اندازه بگیرم، مقدار مقاومت را براساس قانون اهم بدست بیاورم. یک نفر اگر ناشی باشد فکر میکند پس قانون اهم یک توتولوژی است یعنی در واقع اینها طبق تعریف درست است به علت اینکه اندازهگیریها را براساس خود قانونی دارم انجام میدهم، بنابراین چیزی بیان نکردم؛ اینگونه نیست. در عین حالی که این پیچیدگی در مورد شیوههای اندازهگیری وجود دارد و تقریباً همیشه در فیزیک این پیچیدگیها هست و باید به آن دقت کرد و معمولاً در آموزش روی این قسمت مژرمنت آن خیلی وقت نمیگذارند که حتی در این مسائل ساده صحبت کنند.
نکتهای که وجود دارد این است که قانون اهم یک چیز مهمی دارد میگوید. فرض کنید که نمیدانید مقاومت چقدر است و حتی ولتاژ آن را هم نمیدانید چقدر است، قانون اهم به شما میگوید که اگر یک پیل الکتریکی را به این مقاومت وصل کنم از آن یک جریانی رد میشود، این را با آمپرمتر اندازه بگیرم یا با هر چیزی، اگر دو تا از آن پیلها را کنار همدیگر وصل کنم دو برابر جریان رد میشود. اگر دو مقاومت بگذارم و یک جریان بگیرم، اگر از این دو مقاومت یکی را بردارم، جریان دو برابر میشود. بنابراین هیچ توتولوژیای اینجا واقعاً وجود ندارد.
قانون اهم یک چیزی را میگوید و آن هم این است که یک رابطۀ خطیای بین ولتاژ و جریان و مقاومت برقرار است. یعنی آن رابطه ظاهرش این است که انگار یک مقادیر از پیش تعیین شده که شاید از آسمان افتاده به ما دادهاند و ما داریم ضرب و تقسیم میکنیم ولی اصل ماجرا و آن چیزی که قانون اهم دارد به من میگوید این است که یک رابطۀ خطیای بین جریان و ولتاژ برقرار است و آن مقاومتی که آنجا هست، دو برابر بشود، دو تا کنار همدیگر بگذارم، چنین حقیقتی در آزمایشگاه دیده میشود. این قانون اهم به من چه امکانی میدهد؟ به من این امکان را میدهد که بروم در کارخانهها مقاومتهایی تولید کنم، یک واحدی را در نظر بگیرم، همانطوری که متر و همه چیز را استاندارد میکنیم، یک مقاومت استاندارد دارم که به آن میگویم یک اهم، میروم مقاومتهای یک اهمی، دو اهمی و مقادیر مختلف را میسازم. همین کار را با باطریها هم میتوانم بکنم. بنابراین ولتاژهای مختلف دارم، مقاومتهای مختلف دارم، حالا اینها را تولید کردم، یک مهندس برق اینها را در دست دارد و با آنها میتواند مدار ببندد و جریانهای مورد نظر خودش را در این مدار بگیرد.
بنابراین علیرغم یک ابهامی که در مورد اندازهگیری وجود دارد ولی قانون اهم یک چیزی میگوید که من میخواهم بحث این قانون اهم را ادامه بدهم. این شکل کاریکاتوری که اینجا هست این را بیان میکند که قانون اهم میگوید یک مقاومتی وجود دارد، هر چه تعداد مقاومتهایی که میگذارید بیشتر باشد، مانند یک لولهای که دارید تنگ میکنید، جریان از آن سختتر رد میشود و شدت جریان کم میشود. بیاییم سراغ این مفهوم خطیبودن.
من میخواهم بگویم که چیزی که به آن رسیدیم چیست. در واقع نکتهای که وجود دارد این است که اگر آن مدار را مانند یک سیستم در نظر بگیرید، این خطیبودن یعنی من وقتی یک ولتاژ را به آن وصل کنم، اگر پیل شمارۀ یک را وصل کنم، جریان شمارۀ یک را میگیرم، حالا پیل شمارۀ دو را وصل کنم، جریان شمارۀ دو را میگیرم. اگر دو پیل را همزمان وصل کنم، جریان شمارۀ یک بعلاوۀ جریان شمارۀ دو را میگیرم. ببینید سیستم خطی طبق تعریف ریاضی یعنی وقتی که در اینپوت (input) یک چیزی جمع میشود در اوتپوت (output) هم اوتپوتها با همدیگر جمع میشوند؛ بنابراین لینیربودن یعنی این. اگر اینپوت را در یک ضریبی ضرب کنم، اوتپوت هم به همان مقدار اضافه میشود. قانون اهم به من میگوید آن سیستمی که اول دیدید که یک پیل الکتریکی با یک سیمی به یک مقاومت وصل شده و جریانش را به عنوان اوتپوت داریم میخوانیم یک سیستم خطی است.
حالا سیستمهای خطی یعنی چه؟ از لحاظ فیزیکی چه سیستمهایی خطی هستند و چرا خطی هستند؟ معنی سیستم خطی این است که من وقتی که اینپوت شمارۀ یک را میدهم و یک اتفاقی در یک سیستم میافتد، اینپوت شمارۀ دو تولید اوتپوتش با اینپوت شمارۀ یک تداخلی ایجاد نمیکند. اگر تک تک اینها را وصل کرده باشم، یک محرکی را به یک سیستم وصل کردم و یک جوابی گرفتم، محرک دوم را هم وصل کردم و یک جوابی گرفتم، اگر هر دو را هم زمان وصل کنم، انگار هر دو جواب را ادغام شده در همدیگر میگیرم؛ یعنی مثلاً اگر در خروجی آن دو سیگنال الکتریکی گرفته باشم، آن سیگنالها واقعاً جمع میشوند، یعنی در هر لحظۀ زمان مقدار جریان جمع دو جریانی است که دفعۀ اول و دوم گرفتم. درون سیستمهای خطی به نوعی تداخل اتفاق نمیافتد؛ اینپوتهای مختلف انگار مستقل از همدیگر در اوتپوت جواب میدهند. حالا یک لحظه فکر کنید ببینید چند صد تا پدیدهای به این شکل در طبیعت وجود دارد که همین حالت را دارند یعنی ورودی و خروجی آنها با همدیگر تداخل نمیکنند.
این چیزی که اینجا نوشتم، خطیبودن از لحاظ ریاضی معنیاش این است که اینپوت و اوتپوتر را میشود با یک ماتریس به همدیگر وصل کرد. بردار اینپوت با بردار اوتپوت با یک ماتریسی به همدیگر تبدیل میشوند. این تعریف کلیای که برای یک سیستم خطی وجود دارد، حالا ابعاد اگر متناهی باشد، اگر که نه، تبدیل یک عملگر خطی است. یک لحظه برگردیم و به قانون اهم نگاه کنیم.
از همان اول که این را برای یک دانشآموز یا دانشجو بیان میکند، به نظر میآید اینجا یک کشف تجربیای صورت گرفته و یک چیزی به اسم مقاومت وجود دارد، یک چیزی به اسم جریان و ولتاژ و اینها به طور جالبی چنین رابطهای با همدیگر دارند در حالی که قانون اهم یکی از صدها قانونی است که نتیجۀ عدم تداخل ورودیها با همدیگر در یک سیستم خطی است و من مثلاً فرض کنید در یک شیوۀ آموزش کمی ابسترکتتر فیزیک کاری که میتوانم کنم این است که یک بار دربارۀ سیستمهای خطی صحبت کنم و بعد بگویم که چه چیزهایی هستند که خطی هستند، مثلاً فرض کنید ولتاژ و جریان و همۀ اینها به نوعی حالتهای خاص یک قانون کلی در طبیعت هستند. چه چیزی از این حرفهایی که زدم میخواهم نتیجه بگیرم؟
من دارم سعی میکنم آن قانون اولیهای که همه میدانند را واقعیتر، یعنی اصل ماجرا و کنه آن را ببینیم که چیست. همۀ ما کم و بیش شنیدیم و میدانیم که اصلاً قانون اهم قانون همۀ رسانهها نیست. ما رسانههای غیر اهمی داریم که آن قانون در آنها برقرار نیست و پدیدۀ ابررسانایی داریم که در یک دماهایی اصلاً قانون اهم بهم میخورد. بنابراین جدای از اینکه قانون اهمی که بیان شده حالت خاص یک چیز خیلی سادهای است، واقعیت این است که برای بعضی از مواد در محدودهها و شرایط کنترل شدهای از نظر دما و ولتاژ و جریان برقرار است.
[۱:۰۰:۰۰]
بنابراین نکته این است که حتی نمیتوانم بگویم که قانون اهم نشاندهندۀ خطیبودن یک پدیده است بلکه واقعیت قانون اهم خطیکردن یک پدیده است؛ یعنی چه؟ یعنی مثلاً فرض کنید این شکلی که دارید میبینید، رابطۀ بین ولتاژ و جریان اصولاً یک رابطۀ خطی نیست اما اگر محدودۀ کار خودم را برای ولتاژ و جریان به اندازۀ کافی (که این اندازۀ کافی بستگی به آن رسانایی دارد که دارم روی آن آزمایش انجام میدهم) محدود بگیرم و در یک محدودهای با آن کار کنم، حدوداً خطی است. اگر خیلی رسانای بدی باشد و به اصطلاح ناناهمیک (non-ohmic) باشد، خیلی خیلی باید محدودۀ کار خودم را کوچک بگیرم تا یک چیز خطی ببینم و تازه اگر یک مقدار از آن محدوده دور بشوم دیگر مقاومت آنچه که اول بوده نیست.
در واقع قانون اهم به من میگوید که رساناهایی وجود دارند که در یک محدودۀ قابل قبولی از ولتاژ و جریان و دما و شرایط دیگر میشود اینها تقریباً خطی در نظر گرفت. حالا خیلی از پدیدههای غیرخطی به این معنا را هم میشود خطی کرد؛ یعنی تا حدودی خطی با آنها کار کرد و این کاری است که مهندسها با سیستمهای خودشان میکنند؛ یعنی سیستمها اصولاً رفتار غیرخطی دارند ولی به اصطلاح مهندسی اطراف نقطۀ کار میشود تقریبهای خطیای زد.
من این را گفتم به علت اینکه اگر به قانون اهم یک مقدار واقعیتر نگاه کنید، اولاً حالت خاص یک پدیدۀ کلی است، ثانیاً شما وقتی قانون اهم میگویید، مردم احساس میکنند اینجا یک قانون است، باز هم یک قانون طبیعت کشف کردیم. در حالی که اساساً ماجرا این است که این پیل الکتریکی یک چیزی (میگویم یک چیزی، برای اینکه فکر هنوز فکر کنید در اوایل قرن نوزدهم هستیم و نمیدانیم جریان الکتریکی چیست، فرض میکنم الان میدانیم که چیست) است که پای قورباغه را تکان میدهد، بنابراین در این سیم یک چیزی میفرستد که میشود با آن یک کاری انجام داد. وقتی که من این پیل الکتریکی را به یک مدار وصل میکنم، در واقع چیزی که میدانم این است که اگر مقدار این پیل الکتریکی را چند برابر کنم، آن چیزی که آنجا هست، شدتش چند برابر میشود، نه دقیقاً چند برابر بلکه حدوداً چند برابر؛ بنابراین قانون اهم به نوعی به من میگوید که آن چیزی که در سیم به عنوان جریان دارم، یک تابع صعودی از این پتانسیلی است که اینجا دارم اعمال میکنم و مثل خیلی از پدیدهها منحنی هر شکلی داشته باشد… من قبلاً عذرخواهی کردم که شاید این جلسه بسیار فیزیکی است؛ بالاخره جایی دیگر ندارم که این حرفها را بزنم. هر چه که از قبل مانده را در این سخنرانی میگویم. روالم تاریخی است، خوشبختانه به همه چیز میرسیم. سعی میکنم از این کارها زیاد انجام ندهم. احساسم این است که قرن نوزدهم و بیستم را سریعتر در موردش صحبت کنیم. من روی قرن هجدهم حساسیت دارم و با هر کسی که صحبت میکنم همیشه حرفم این است که اشتباه نکنید که قرن نوزدهم قرن تعارض علم و دین و اینهاست، هر چه اتفاق افتاده نه در علم، بلکه در فرهنگ بشر اساساً مرکز ثقل و نقطۀ عطف آن در قرن هجدهم است.
آن قانونی که اول وقتی بیان میشد انگار یک چیز آسمانی است مثل اینکه دانشآموز احساس میکند که آن محاسبهای که دیدید مقدار مقاومت ۷۸ است، ولتاژ فلان است و بعد به جریان بزنم… و بعد به آزمایشگاه میروی، روی مقاومت نوشته است ۷۸، روی پیل الکتریکی نوشته است ۵، میزند، آمپرمتر فلان قدر نشان میدهد، میبیند قانون اهم درست است. ولی عملاً که نگاه کنیم در واقع مسئلۀ اندازهگیری را که در نظر بگیرید به اضافۀ این مسئلۀ که در واقع یک پدیدۀ خطیکردن وجود دارد، همان مقاومت اگر ولتاژهای خیلی بالا به آن اعمال کنید قبل از اینکه بسوزد از این حالت خطیبودن از محدودۀ کار خودش خارج میشود و دیگر آن آمپری که میخوانید دیگر آن که باید بخوانید نیست. یک آدمی که ریاضی میداند و می فهمد مشتق یعنی چه، به نوعی حس میکند که بالاخره اگر یک نقطۀ کار در نظر بگیرد، خودم را به یک محدودههایی محدود کنم، یعنی به یک ولتاژ و جریانهای خاصی، آنوقت میشود همه چیز را کم و بیش خطی در نظر گرفت.
بنابراین آموزشی که من میتوانم در مورد قانون اهم بدهم، میتواند اینگونه باشد که من یک چیزی تحت عنوان لینیریزیشن به بچهها یاد بدهم و بگویم پدیدهها را میشود اینگونه لینیر فرض کرد. و بعد از انواع و اقسام آن میتوانم در فیزیک صدها مثال بزنم و از مکانیک سیالات، جریانهای الکتریکی تا مثلاً پدیدههای دیگر که این عمل خطیکردن را در آنها انجام میدهیم؛ این خیلی رئالیستیتر و واقعیتر است و احتیاجی هم به این نیست که یک قانون عجیب و غریبی وجود دارد و بحث کنم که آیا این قانون اهم وجود دارد یا وجود ندارد.
این قانون را در واقع به نوعی ابداع کردم. این قوانین اکسپریمنتال ابداعی هستند و این شیوۀ آموزش شیوۀ عمیقتری است و خیلی چیزها را میتوان به این شکل به دانشآموز یاد داد. من اسم آن را گذاشتم «فیزیک ابسترکت مجرد ابزارانگارانه». شما میتوانید به یک آموزش فیزیکی فکر کنید که مفهوم اندازهگیری همیشه در آن مطرح باشد بعلاوۀ اینکه تا جای ممکن پدیدهها را کلی بررسی کنیم و بعد مثالهای خاص را به بچهها یاد بدهیم. فیزیک مجرد که میگویم، شما هر آزمایشی که میخواهید انجام بدهید در موردش قانون بیان کنید، یک سیستم ورودی خروجی دارید میدهید و میشود آن سیستم را به عنوان یک چیز خطی یا غیرخطی بررسی کرد. من اینجا «قانون اهم مجرد» نوشتم که میخواهم برایتان بخوانم. نوشتم بسیاری از پدیدهها در شرایط مناسب و محدودۀ مناسب خطی عمل میکنند، نزدیک به خطی هستند و میتوان آنها را لینیر فرض کرد و هر رسانایی در ولتاژ و دما و شرایط دیگر که به اندازۀ کافی خوب باشد خطی عمل میکند.
در واقع قانون اهم این را به شما میگوید که اگر یک رسانایی دارید، خیلی ولتاژ و دما و اینها را بالا نبرید، یک مقدار خطی برای تقریب آن خوب عمل میکند. پدیدههایی هم که اینگونه نیستند (نه اینکه خطی نیستند، بلکه اصولاً قابل کنترل نیستند) معمولاً در فیزیک پدیدههای خوبی نیستند و بررسی نمیشوند. من جدیتر به این مسائل برمیگردم. یک قانون اکسپریمنتال برداشتم و میخواهم سعی کنم به شما بگویم که فیزیک به طور واقعی چه کاری دارد انجام میدهد و با آن حالت چشمی که در آموزش فیزیک در مورد همۀ قوانین گفته میشود فرق دارد. قانون اهم مثالی از یک قانون اکسپریمنتال است که حول و حوش آن دارم نکاتی را بیان میکنم.
حالا دوباره به این نکتۀ آخری که گفتم برمیگردم، برای اینکه نکتۀ خیلی مهمی است. شما نگاه کنید ببینید مثلاً بسیاری از این قوانین تجربی همین الگوی خطیکردن را دارند. خیلی از قوانین با فرض تقارن در بخشی از طبیعت بدست میآیند. منظور من از فیزیک مجرد این است که یک سری اصول خیلی کلی مانند اصول رعایت تقارن یا شیوهای مانند شیوۀ خطیکردن را بیان کنیم و کلی از قوانین را سعی کنیم به عنوان حالتهای خاص این در نظر بگیریم مانند کاری که در ریاضیات مجرد انجام میشود. دیگر نه حرفی از قانون اهم اول بزنیم و نه قوانین دیگر. اول یک ستینگ کلی مجرد برای بیان قوانین داشته باشیم، یک سری اصول کلی از لحاظ عملی و تئوری مانند تقاون یا مانند شیوۀ خطیکردن را بیان کنیم و ببینیم که چقدر از قوانین تجربی را میشود براساس چنین چیزهایی بیان کرد. این مانند ارتباط فقه با توضیحالمسائل است.
توضیحالمسائلها اینگونه است که اهم از خودش پرسیده که این ولتاژ را به آنجا بزنم جریانی رد میشود، یک قانون نوشته است. یکی نفر دیگر یک سؤال دیگری را جواب داده… ولی وقتی به کتابهای فقهی و اصول فقه نگاه کنید این سؤالات در آنها نیست، آنها یک سری قواعد کلی دارند و بعد این سؤالها را با آن جواب میدهند. من الان سؤالم این است که چقدر میشود این کار را در فیزیک انجام داد و اصلاً انجام شده یا انجام نشده. دوباره اینجا نوشتم قانون اهم؛ معلوم است که بحث تمام نشده است. بزرگبودن آن هم نشان میدهد که چیز مهمی از بحث باقی مانده است.
چه چیزی از بحث باقی مانده است؟ یک سؤال خیلی ساده و آن هم اینکه ما از کجا میدانیم که جریان دو آمپر دو برابر یک آمپر است؟ من همه را با آمپرمتر اندازه گرفتم، آن آمپرمتر را چگونه مدرج کردم؟ بالاخره یک آمپرمتر اولی دارم که میخواهم همۀ اندازهگیریها را با آن انجام بدهم. من چگونه باید بفهمم که آن چیزی که اصلاً نمیدانم چیست و آن داخل دارد رد میشود، به نوعی مقدارش دو برابر شده است به غیر از اینکه یک سری مفروضات تئوریک علمی را به کار ببرم.
سؤال این است که این آمپرمتر چگونه اندازه میگیرد؟ وسیلۀ اندازهگیری من از آسمان نیفتاده که یک چیزی را که نمیدانم چه هست، داخل آن سیم اتفاقاتی که دارد میافتد را برای من اندازه بگیرد. آمپرمتر چکار میکند؟ مثلاً یک آمپرمتر سنتی هنوز هم فکر میکنم در بازار همینطور است. از این خاصیت که اگر از یک سیمپیچی یک جریان بگذرد آثار مغناطیسی ایجاد میکند و این آثار مغناطیسی تبدیل به حرکت شود و یک عقربهای را حرکت بدهد به نوعی میفهمم که مقدار این جریان چقدر بوده است؛ هر چقدر جریان بیشتر باشد آن بیشتر حرکت میکند. مقدار جریان را به تبدیل به حرکت یک عقربهای میکنم و آن عقربه را میخوانم؛ سؤال این است که یک آمپر که اندازه میگیرم از کجا میدانم که دو آمپر دو برابر یک آمپر است؟ من میدانم همۀ شما در ذهنتان چه میگذرد. به جای یک پیل الکتریکی دو پیل الکتریکی میگذارم، مدار را ثابت میگیرم، بنابراین به نوعی جریان آن را دو برابر کردم. هم از اینکه میدانم رابطه خطی است استفاده میکنم و بدتر از آن دارم فرض میکنم که در آن آمپرمتر وقتی از آن سیمپیچ جریان دو برابر میگذارد، مثلاً به اندازۀ دو برابر حرکت میکند.
اینجا یک مسئلۀ کلیای دربارۀ اندازهگیری پیش میآید که من قانون اهم را بهانه کردم که میتوانم این نکته را به شما بگویم. شما در هر اندازهگیریای قطعاً دارید از یک تئوریهایی استفاده میکنید. اگر از اندازهگیری یک چیزی مانند طول که یک مثلاً یک میلهای را به عنوان متر استاندارد یک جایی گذاشتهاند و من میتوانم با آن یک طولی را متر کنم. از این مثالهای سادهای به این شکل بگذریم، برای هر پدیدۀ فیزیکی دیگری که دارید در مورد آن تحقیق میکنید، حتماً از قوانین فیزیکی پدیدههای فیزیکی استفاده میکنید برای اینکه بتوانید چیزی را اندازه بگیرید.
[۱:۱۵:۰۰]
الان من آمپرمتر را دارم با استفاده از آثار مغناطیسی جریان اندازه میگیرم. بنابراین در مورد قوانینی که در مورد آثار مغناطیسی جریان هست چیزهایی را میدانم و از آنها دارم استفاده میکنم برای اینکه آمپرمتر خودم را مدرج کنم. من وقتی جای یک دانشجو باشم وقتی که یک نفر میپرسد که از کجا میدانیم که دو آمپر دو برابر یک آمپر است، من از کسی که سؤال پرسیده میپرسم که منظورت از دو برابر شدن یعنی چه؟ یعنی مثلاً تعداد الکترونهایی که حرکت میکنند دو برابر شود؟ منظور این است که من میدانم که آنجا جریان یعنی حرکت الکترونها، در آن زمان نمیدانستم و میخواهی دو برابر شود. لزوماً کسی نمیداند که آیا دو آمپر به این معنا دو برابر یک آمپر هست یا نه. جواب واقعی این سؤال این است که اهمیتی ندارد که واقعاً چه اتفاقی دارد آنجا میافتد. امیدوارم این را بتوانم خوب برایتان جا بیندازم که این عددهای ۱، ۱ کاملاً قراردادی است، حتی ۲، اینکه دو برابر ۱ باشد.
یک لحظه فکر کنید که اصلاً نمیدانید که اصلاً نمیدانید که جریان چیست. هیچ اهمیتی ندارد که تعداد الکترونها دو برابر میشوند یا نه. یک اثری که همان حرکت عقربه است دو برابر شد. من احتیاج به یک چیزی دارم که با آن اندازهگیریهایی کنم و مدرج باشد. و بتوانم از جای دیگری دو آمپر لازم داشتم، من یک جایی در آزمایشگاه یک مداری را بستم که از آن ۲ آمپر جریان رفته است و کار من را راه انداخته و میخواهم جاهای دیگر هم همین ۲ آمپر را داشته باشم. اینکه این دو برابر یک آمپر هست یا نه، این یک بحث کاملاً حاشیهای است. آیا واقعاً آنجا الکترون هستند؛ این الکترونها تعدادشان دو برابر شده یا نشده است.
من نیازی ندارم که این چیزها را بدانم، چیزی که من لازم دارم این است که بتوانم یک اندازهگیری انجام بدهم که با این اندازهگیری بتوانم یک ثباتی را بدست بیاورم. یعنی اگر یک ستینگی میخواهم که در آن جریان دو آمپر خوب کار میکند، بتوانم همه جا این ستینگ را با استفاده از آن دستگاه اندازهگیری وجود بیاورم. این مشکل اساسیای که یک و نیم قرن پیش بحثش در فیزیک بوجود آمد، یک مدتی خیلی داغ بود و بعد کنار رفت، اینکه تقریباً همۀ اندازهگیریهای ما مبتنی بر تئوری هستند. بنابراین کمیتی که من دارم اندازه میگیرم اینگونه نیست.
در فیزیک یک فرض این است که انگار مقدارهای این کمیتها را من میدانم، حالا میخواهم برای آنها فرمول بنویسم. واقعیتش این است که در آن قسمت اندازهگیری از یک سری فرمولهایی که قبلاً نوشتم همیشه دارم استفاده میکنم و اینجا همیشه بین مفهوم اندازهگیری و قانون یک دوری بوجود میآید که بالاخره معلوم نیست که کدام یک از آنها مقدم هستند و سالهای سال در این مورد بحث بود که چطور میشود این مشکل را در فیزیک حل کرد.
یکی از اولین آدمهای مهمی که در این مورد حرف زده و ایده داشته است، ارنست ماخ بود. بعدها در پوزیتیویست منطقی هم یک عده آمدند و بحث کردند. فردی به اسم بریجمن هم این ایدهای که من اینجا نوشتم، عملیاتگرایی را مطرح کرد. عملیاتگرایی ایدۀ خوبی است از این نظر که خیلی عملیاتی و عملگرایانه است. حرف بریجمن این است که این چیزی که من دارم اندازه میگیرم چه چیزی هست یا نیست را بگذارید کنار؛ آیا من دارم جریان را درست اندازه میگیرم یانه. اینگونه تعریف کنید: بگویید طول همان چیزی است که با متر اندازه میگیرند، زمان همانی است که با ساعت اندازه میگیرند، جریان همانی است که آمپرمتر دارد نشان میدهد.
در کل پیشنهاد بریجمن این است که در کل هر چیزی را که من دارم اندازه میگیرم، آن چیز چیست، دو برابر شده یا نه، همۀ این حرفها را بگذارید کنار. فیزیک عبارت از این است که من یک سری دستگاه اندازهگیری دارم و اینها چیزهایی را به من نشان میدهند. این دستگاههای اندازهگیری مدرج شدهاند و اعدادی به من میدهند. هدف فیزیکدان این است که رابطۀ بین این پدیدهها و این چیزها را در یک فرمولهایی بیان کند. اینکه آن چیز چیست، آن چیز همانی است که… یعنی جریان همان است که آمپرمتر نشان میدهد، بنابراین این سؤال که آیا جریان واقعاً دو برابر شده که این آمپرمتر، این را بگذار کنار. آمپرمتر با هر تئوریای که ساخته شده، ساخته شده باشد، هر چه آمپرمتر نشان داد، من به همان جریان میگویم، چه یک و نیم برابر الکترون از آنجا رد شده باشد و آمپرمتر من دو برابر نشان داده یا نه. مدرجشدن آن یک چیز دیگری را دارد نشان میدهد. جریان را همان چیزی بگیرید که آمپرمتر نشان میدهد. ما درون آن را که نمیدانیم چه هست (در قرن نوزدهم نمیدانستند که چه چیزی پای قورباغه را تکان داده) این بحثها را بگذارید کنار.
عملیاتگرایی یعنی اینکه فیزیک عبارتست از یک سری دستگاه اندازهگیری و اینکه فکر کنید از کجا آمده است را بگذارید کنار. فیزیک امروز یک سری دستگاه اندازهگیری دارد، اینها یک سری اندازهگیریهایی انجام میدهند، من احتیاج به یک مدل ریاضی دارم، یک فرمولاسیونی دارم که این مقادیر اندازهگیری شده را با همدیگر ربط بدهیم. بریجمن آدم قرن بیستم است و بعد از مکانیک کوانتوم است. سؤالش این است که میگوید بیایید اصلاً عملیاتگرا نباشید. اگر میخواهید جرم الکترون را اندازه بگیرید، اصلاً نمیدانید که الکترون ذره است یا موج است؛ بنابراین نمیدانی که چه چیزی را داری اندازه میگیری. و تئوری کوانتوم هم به نوعی میگوید که نمیتوانی بدانی که چه چیزی را داری اندازه میگیری، به علت اینکه اگر موج است، به موج چه چیزی داری نسبت میدهی. در فیزیک کلاسیک یک سری توپ بودند که ما فکر میکردیم که میدانیم چه چیزی را داریم اندازه میگیرم، شما وقتی در فیزیک ذرات دارید بحث میکنید، یک چیزهایی آنجا دارید که به چیزهایی مانند کوارک رسیده است که ذرات ناشناخته هستند.
جرم اینها چیست. جرمشان این است که شما یک شیوۀ اندازهگیری ارائه بده، یک پارامتر M هست که با آن اندازه میگیریم و آن را داخل فرمولها میگذاریم و از این بحث نمیکنیم که آن چیزی که بیرون هست واقعاً جرمش این بوده یا نبوده است. جرم آن چیزی است که با جرمسنج اندازهگیری میشود چه آن بیرون موج باشد چه ذره باشد یا هر چیز دیگری باشد. بنابراین در فیزیک قرن بیستمی (ما بعد کوانتومی) ابهامهایی در مورد پارامترها بوجود آمده که به نظر میآید که شما راهی ندارید به غیر از اینکه عملیاتگرا باشید. من دفاع نمیکنم. عملیاتگرایی راه حل سادهای به نظر میرسد ولی به کلی فیزیک را از واقعیت جدا میکند. من نظر شخصیام این است که در عین حالی که معقول به نظر میرسد ولی خیلی احساس خوبی نسبت به آن دارم.
اگر میخواهید در مورد این مشکلاتی که در مورد مژرمنت اصولاً وجود دارد؛ یعنی مشکلات در همۀ زمینهها و ربطی به قانون اهم و جریان و اینها ندارد. مژرمنت اصولاً یک موضوع پیچیده و به نوعی پارادوکسیکال است و حداقل صد و پنجاه سال سابقۀ بحث در موردش وجود دارد و آن چیزی که من میخواهم به عنوان نکتۀ مثبت بگویم این است که در ده پانزده سال اخیر تحول خوبی در این بحثها بوجود آمده است. اگر علاقمند بودید که ادامۀ این بحثها را بخوانید و ببینید به کجاها رسیده، آدمی است به اسم چنگ، یک فیلسوف علم است؛ مقالاتی که در ده پانزده سال اخیر نوشته، به نظر من مقالات خیلی مؤثر و خوبی هستند و یک راه جدیدی برای غلبه بر مشکلات اندازهگیری بوجود آورده است. بگذارید من اینجا استاپ کنم و تکلیف قانون اهم را روشن کنم.
اگر تکلیف قانون اهم برای شما روشن بشود، کلی فیزیک یاد میگیرید. احتمالاً اگر قانون اهم را خوب بفهمید، در مورد فیزیک میفهمید. بگذارید من بگویم که اصل قانون اهم چیست و چرا از اول با قورباغهها شروع کردنداول یک نکتهای دربارۀ اندازهگیری بگویم. در این اسلاید، مورد سومی که نوشتم، یک پدیدهای قابل مطالعه است که کار انجام داده است. من میخواهم یک پدیدۀ فیزیکی را مطالعه کنم، اصل ماجرا از اینجا شروع شد که پیل الکتریکی را زدند و پای قورباغه تکان خورد.
بنابراین یک لامپی در ذهن من روشن میشود که اینجا یک چیزی هست که کار انجام میدهد، یک چیزی را تکان میداد. ولتا نمیدانست در پیل الکتریکی چه اتفاقی دارد میافتد و نمیدانست الکترون چیست، نمیدانست جریان چیست. تنها چیزی که مهم است این است که اینجا من یک ستینگی دارم، یک پیل دارم و دو سیم که به یک چیزی زدم و یک چیزی تکان خورده است. پدیدهای که بتواند یک تکانی ایجاد کند را میشود اندازهگیری کرد. پدیدهای که کار انجام میدهد. دقت کنید ببینید شما پدیده یا کمیتی را اندازه میگیرید که کار انجام میدهد، باید بالاخره یک عقربهای را تکان بدهد و پدیدهای که کار انجام نمیدهد قابل مطالعه نیست. شما نمیتوانید آن را اندازهگیری کنید و آن را به کمیت تبدیل کنید. هر جایی که کار انجام میدهد.
من میخواهم برگردم به همان ماجرایی که اساس علم رفتن به سمت تکنولوژی است. اگر مفهوم اساسی علم، اکسپریمنت و اندازهگیری و کمیکردن است، اندازهگیری وقتی انجام میشود که پدیده بتواند کار انجام دهد، از فضا صرفنظر کنید بدون اینکه کار انجام بدهد پسیو است ولی من میتواند به یک نحوی آن را اندازه بگیرم. پدیدههایی که کار انجام میدهند برای ما جالب هستند؛ به علت اینکه میشود از درون آنها تکنولوژی درآورد و اینها همان پدیدههایی هستند که چون کار انجام میدهند و به اصطلاح اینفکتی دارند، از اثر آنها و از کاری که انجام میدهند میتوانم وسیلۀ اندازهگیری برایشان بسازم. وسیلۀ اندازهگیری را مدرج میکنم و خیلی هم وسواس ندارم که این چیزی که مدرج کردم واقعاً درست باشد.
درست یا غلطبودن مدرجشدن آن ابهام دارد. خیلی وقتها اصلاً چیزی نمیتوانید در مورد آن بگویید. مهم این است که من این چیزی که میتواند کار انجام بدهد را اندازهگیری کنم و بتوانم آن را کمی کنم و بتوانم آن را کنترل کنم. این چیز مدرجشده را میتوانم در سیستمهای مختلف قرار بدهم و اثر آن را مطالعه کنم؛ اگر اثر مطلوبی داشت حالا میدانم که به آن درجۀ مطلوبی که گذاشتم و آن اثر مطلوب را گرفتم میتوانم یک چیزی بسازم. اینکه جریان دو برابر شده یا سه برابر شده یا دو و نیم برابر شده، الکترونها آن وسط چکار کردند، اینها خیلی نکتههای اصلی نیست. نکتۀ اصلی در واقع این است و کار از اینجا شروع میشود که یک پای قورباغه تکان میخورد و من میفهمم اینجا با یک چیزی که انرژیای دارد و میتواند کار انجام بدهد طرف هستم. حالا میخواهم این انرژی را تحت کنترل قرار بدهم بنابراین دستگاههای اندازهگیری میسازم، یک آزمایشها انجام میدهم، نهایتاً به ستینگهایی میرسم.
بگذارید یک پرانتز باز کنم. چندین بار گفتم که آن موقع نمیدانستند که جریان الکتریکی چیست. شما فکر میکنید جریان الکتریکی حرکت الکترونهاست. در نیمههادیها الکترونها و حفرهها، اگر بلد نیستید، من به شما بگویم که در نیمههادیها الکترونها و حفرهها با همدیگر جریان ایجاد میکنند و فقط حرکت الکترونها نیست.
[۱:۳۰:۰۰]
شما از نظر عملی چکار دارید که درون آن چه میگذرد، از لحاظ عملی من میتوانم تمام مدارهای ترانزیستور خودم را ببندم، البته هر چه بیشتر بفهمم داخل آن چه انجام میشود، قطعاً بهتر است و کنترل بیشتری روی اوضاع دارم ولی مسئله این است که شما با یک دید عملیاتگرایانه میتوانید تکنولوژی خودتان را داشته باشید، مدلهای خودتان را بدهید، هر چه مدلها دقیقتر و بهتر و عمیقتر باشند، قطعاً بهتر کارتان پیش میرود. بنابراین در این نگاه که من نمیخواهم اسم آن عملیاتگرایی بگذارم به علت اینکه واقعاً عملیاتگرایی یک دیدگاه فلسفی خاص است، شما وقتی که به فیزیک نگاه میکنید، آن چیزی که خیلی مهم است این است که یک کمیت فیزیکی رسمیت دارد اگر یک شیوۀ اندازهگیری خوب برایش داشته باشیم. اینکه چه هست، ممکن است دویست سال بعد واقعیتش کشف شود. ممکن است یک مدلهایی داشته باشیم که بعداً غلط دربیاید؛ این مانع از این نمیشود که بتوانیم با یک شیوۀ اندازهگیری آن را اندازه بگیریم و به آن مسلط شویم و بتوانیم از آن استفاده کنیم.
اندازهگیری باعث میشود که شما بتوانید پدیده را تحت کنترل داشته باشید. پدیدهای که کار انجام نمیدهد را نمیخواهم کنترل کنم، بنابراین من فیزیک خودم را محدود به پدیدههایی میکنم که انرژی دارند، کار انجام میدهند، یک چیزی را تکان میدهند و به اندازۀ کافی حداقل در شرایط آزمایشگاهی کنترل شده، قابل کنترل هستند. یعنی اگر یک پدیدهای داشته باشم که در آن خیلی انرژی باشد، نتوانم آن را به آزمایشگاه بیاورم و به آزمایشگاه که میآورم وقتی در شرایط خاصی قرار میدهم همیشه به یک شکل عمل کند، معلوم بشود که خیلی رفتار غیر قابل پیشبینیای دارد، آن پدیده در مطالعات فیزیک نمیآید و حذف میشود. آن چیزهایی باقی میمانند که در ستینگهای خوشرفتار هستند. اگر یک رفتار خطی داشته باشند، خیلی دوستشان دارند، اگر که نه، رفتارهای غیرخطی را خطی میکنم یا همانطور غیرخطی زحمت میکشم با شیوههایی آن را اندازهگیری کنم. مخصوصاً الان که کامپیوتر هست، دیگر از غیرخطیها هم نمیترسم.
فقر اندازهگیری در آموزش فیزیک، آیتم آخری است که در این اسلاید هست. شما در دبیرستان که هیچ، در دانشگاه هم یک نفر لیسانس فیزیک میگیرد در حالی که اگر بخواهم فیزیک را در یک جمله بگویم، فیزیک عبارت است از اینکه یک سری اندازهگیریها انجام شده و برای آنها میخواهند مدل ریاضی بسازند و یک دست درست و حسابی دربارۀ اینکه اندازهگیری چیست و چگونه انجام میشود و چه شرایطی دارد، چه سؤالهایی در مورد آن مطرح است، کدام یک از دستگاههای اندازهگیری خوب هستند و کدام یک خوب نیستند، یک درس درست و حسابی تئوریک دربارۀ اندازهگیری شما در سیلابس درسها نه تنها در دبیرستان بلکه در لیسانس هم نمیبینید. کتابهای غیرفلسفی دربارۀ اندازهگیری که جنبۀ فیزیکی داشته باشد کمیاب هستند.
بگذارید من به عنوان مثال به شما بگویم. تا بحال شنیدید که اندازهگیریها را به یک معنایی از لحاظ عمق بیاییم با همدیگر تفکیک کنیم، یعنی مثلاً با متر که من مستقیماً طول را اندازه میگیرم، یک واحد دارم که با آن متر را اندازه میگیرم، به نظر میآید که هیچ تئوریای در آن استفاده نمیشود. اینکه میگویم اندازهگیری چه عمقی دارد، چقدر از واقعیت دور شدیم مثلاً از چند تئوری دارد استفاده میشود که این دستگاه کار کند. مثلاً فرض کنید جریان الکتریکی را با استفاده از قانون آمپر دارم با آمپرمتر اندازه میگیرم. اندازهگیریهایی وجود دارد که از چند قانون استفاده میشود.
اندازهگیریهایی وجود دارد که دیپ هستند، یعنی یک چیزی را میخوانید، از رویش یک چیزی را محاسبه میکنید، بعد از یک قانون دیگر استفاده میکنید و یک چیزی را بدست میآورید. اندازهگیریهایی که در سرن انجام میشود، تئوریهای بسیاری پشتشان هست. اینکه من مژرمنتها را به نوعی بدانم که کدامشان نزدیک به واقعیت ملموس هستند، چه مقدار تئوری در آنها استفاده شده، اینها چیزهایی است که باید آموزش داده شود و آموزش داده نمیشود. من قانون اهم انتخاب کردم برای اینکه یک چیز واقعی دربارۀ کار واقعی یک فیزیکدانی که میخواهد قانونمندی آن را کشف کند برایتان بگویم. وسیلۀ اندازهگیری مهم است، اینکه کار انجام بدهد مهم است و اینکه آن را لینیر کنیم.
۲-۲ نتیجه بحث قانون اهم
من یک چیزی به شوخی اینجا نوشتم فیزیک به زبان ساده، نتیجۀ این بحثی که دربارۀ قانون اهم کردم این است که فیزیک اصولاً یافتن توصیفهای ریاضی تا حد ممکن دقیق دربارۀ رفتار ماده و انرژی و سایر کمیاتی که نمیدانیم چه هستند، در فضا و زمانی که نمیدانیم چه هستند میخواهیم آنها را مدل کنیم. طوری که ریاضیات در ریاضیات زمانه هم بگنجد و بشود با آن کار انجام داد. اصل فیزیک این است که آخرش بشود با آن یک کاری انجام داد. و چیزی که نشود با آن کار انجام داد خیلی بدرد نمیخورد. این بحثی بود که من انتخاب کردم به علت اینکه مرتب حرف از این میزنیم که لازم نیست که در مورد قوانین فیزیکی رئالیست باشیم. شما لازم نیست که دربارۀ قانون اهم اعتقاد داشته باشید که اینجا واقعاً یک قانونی وجود دارد، اصلاً قانونی وجود ندارد. یک پدیدهای وجود دارد که میشود آن را در شرایطی خطی فرض کرد و یک فرمولی نوشت، میشود با آن کارخانههایی ساخت که مقاومتهایی تولید کنند که روی آنها نوشته است که مقاومتش چقدر است و پیلهای الکتریکی را هم تولید میکنند، روی آنها نوشته است، اینها را میزنید، جریان میگیرید و با آنها کار انجام میدهید.
مهندسیهای برق همین کار را انجام میدهند که پیچیدهتر است، ترانزیستور هم دارند و خیلی چیزهای دیگر هم دارند که برای آنها مدل ریاضی وجود دارد و هیچ نیازی هم نیست که بفهمید که ماجرا چیست. نه اینکه بفهمید قانون چیست، اینکه اصلاً قانون به معنای واقعی کلمه وجود دارد. قانونی که وجود دارد تقریباً این است که غالباً ولتاژ را زیاد کنید، آن اثری که در آن مدار هست و آن کاری که میشود انجام داد، زیاد میشود که کنترلش میکنیم و با آن کار انجام میدهیم. فیزیک خیلی عملگراتر از آن هست که فکر می کنید.
شما وقتی آموزش فیزیک میبینید، انگار دارند حقایق ابدی و ازلی را به شما یاد میدهند، دقیق که نگاه کنید در هر کدام از این قوانین و فنومنها و قوانین تجربی، میفهمید که اینگونه نیست. در واقع ما پدیدهای را داریم تحت کنترل درمیآوریم و برای کنترل آن مدلهای ریاضیای را بیان میکنیم که در محدودههایی کارکرد قابل قبولی داشته باشند. بنابراین قانون اهم یک قانونی که فکر کنید که چرا در طبیعت قانون اهم برقرار است، اصلاً لازم نیست به چنین چیزی فکر کنید، جزء قوانین طبیعت نیست، یک قانون فیزیک است نه قانون طبیعت و ما به ازای خارجی به آن معنایی که در ابتدا ممکن است به نظر برسد ندارد.
۳- در آستانۀ قرن نوزدهم
در آستانۀ قرن نوزدهم ما از نظر فیزیکدانهایی که دچار توهم لاپلاسی بودند و مدتها هم دچار این توهم باقی ماندند، قوانین پایه را کشف کردند و قوانین تجربی را هم روز به روز بیشتر در فیزیک، شیمی، زیستشناسی و همه جا کشف کنند و مطمئن هستند که قوانین تجربی را میتوانند با آن قوانین پایهای که در فیزیک نیوتنی هست توضیح دهند. لازم بود و هست که من در مورد این آیتم سوم توضیح دهم و یک چیزی مانند قانون اهم را بردارم. میخواستم روی مثال عملی را توضیح دهم که صرفنظر کردم.
نکته این است که اصلاً اینگونه نیست یعنی حداقل حدود سی سال پیش یک کتابی خانم کارترایت نوشت که یکی از مهمترین کتابهای تا حدودی جنجالبرانگیز فلسفۀ علم بود که در آن همین نکته را سعی کرد که با مثالهای خوب بیان کند که اصولاً این توهم که ما از قوانین پایه قوانین فنومنال را به دست میآوریم، درست نیست. اگر مثالها را ببینید متوجه میشوید که خیلی چالشبرانگیز هستند که همیشه در حدی اپراکسیمیشن و ایدهآلسازی انجام میشود که به نظر میآید آن قانون تجربی قابل استنتاج از قانون پایه نیست.
من از این موضوع به دلیل اینکه حتی فیزیکیتر از قانون اهم است، صرفنظر کردم، میتوانید به آن کتاب خانم کارترایت که عنوانش «How the Laws of Physics Lie»، چگونه قانونهای فیزیک دروغ میگویند. ایهام وجود دارد که «Lie» به معنای دروغگفتن است یا معنی مثبت دارد. من امروز با متخصص زبان انگلیسیای که میشناسم صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که یک ایهامی استفاده کرده است. ظاهراً که میخوانید عنوان کتاب این است که قوانین فیزیک چگونه دروغ میگویند ولی حرفی که میخواهد بزند این است که علیرغم این مشکلاتی که وجود دارد چگونه کار میکنند و چگونه میشود اینها را نگه داشت و قابل قبول است در عین حالی که به نوعی دارند دروغ میگویند و آدم را به اشتباه میاندازند.
اولاً قبلاً به شما گفتم که پایگاه اصلی توهمی در این حد غلیظ که در ذهنها جا افتاد، با استفاده از آموزش بود. در آموزش علمی فیزیک و کلاً علم از قرن هجدهم به بعد روز به روز نام خدا، ارجاع به ماوراءطبیعت و بحثهای فلسفی از آن حذف شد و تبدیل به یک کتابهایی شد که از یک گرامر جدیدی استفاده میکردند نه اینکه فقط اسم خدا را حذف کردند، به نوعی گرامری استفاده میکردند که انگار طبیعت و ماده فعال هستند. من جملههایی اینجا نوشتم که در این کتابها پر از اینگونه عبارتهاست. این عبارتهای خیلی ساده هستند که مثلاً «قوانین تخطیناپذیر طبیعت بر همۀ پدیدهها حکم میراند»؛ این فعل به قانون نسبت داده میشود. «ذرات طبق قوانین فلان همدیگر را جذب و دفع میکنند»، «بر همدیگر نیرو وارد میکنند»، «همدیگر را حرکت میدهند». یعنی گرامری بوجود آمد، یک زبانی بوجود آمد که علیرغم ادعای اینکه هیچ چیز فلسفی پشت آن نیست ولی مردم را عادت به این میدهد که اینگونه دربارۀ طبیعت صحبت کنند. طبیعت خودش دارد کار میکند. قانونها دارند حکم میرانند ولی وجود هم ندارند. یعنی واقعاً وجود ندارند، یعنی هیچ آدمی فیزیک دبیرستانی نمیخواند که این سؤال برایش پیش بیاید که قانون جاذبه چیست و کجاست؛ حکم میراند.
یک چیز عجیبی، در واقع آن توهم موجود که لازم نیست دربارۀ این قوانین بحث کنیم تبدیل شد به اینکه یک چیزی هست که کار میکند، نه اینکه لازم نیست دربارۀ آن بحث کنیم، اصلاً بحثی در مورد آن وجود ندارد و اصلاً وجود ندارد. قوانین حکم میرانند ولی وجود ندارند. اگر بگویید وجود دارند یعنی اینکه بالاخره یک چیزی هستند. ذرات خودشان دارند به همدیگر نیرو وارد میکنند و یک قوانینی را هم دارند رعایت میکنند. این گرامر حداقل دو قرن است در همۀ کتابها با غلظت زیاد وجود دارد. اخیراً در یکی از این گروهها یکی از دوستان یک نکتۀ جالبی گفت که یکی از نوروساینتیستهای معروف معاصر در یکی از مقالات خودش، چون خودش هم احساس کرده که زیادی دارد حرفهایی میزند که انگار طبیعت یک چیز جانداری است و کارهایی دارد انجام میدهد، یک جملۀ خندهداری نوشته بود که من الان دقیق یادم نیست، مثلاً مادر ما طبیعت اینجا این کار را برای ما اینگونه انجام داد. شما در تمام تکستهای مربوط به زیستشناسی، طبیعت انتخاب میکند، طبیعت این کار را میکند. گاهی به نظر میآید که بعضی از آنها استعاری هستند و قابل تبدیل به جملههای بیآزاری هستند ولی بسیاری از این جملهها قابل تحلیل به هیچ چیز نیستند.
[۱:۴۵:۰۰]
استفاده از فعلهای مجهول که چیزهایی اینگونه میشوند. اینها یک نوع بیان است و انگار یک جهانبینی اجق و وجق با استفاده از گرامری است که اصلاً دیده نمیشود. بدتر از گرامر واژگان است. همیشه از واژهها بیشتر از هر چیزی بترسید، به علت اینکه شما وقتی یک واژه برای یک چیزی میگذارید، یعنی اینکه دارید میپذیرید که چنین چیزی وجود دارد و علم جدید و فیزیک جدید پر از واژههایی است که قبلاً وجود نداشته و اینها به نوعی وارد فیزیک شدند و تک تک اینها، از ماده، انرژی، فضا، زمان، همۀ اینها به شدت بحثبرانگیز هستند که اصلاً چه هستند.
من الان در مورد ماده یک نکتهای گفتم، نمیخواهم در مورد ماده صحبت کنم ولی از قرن هفدهم تا قرن بیستم کلی تلاطم در ماده وجود داشته است؛ اینکه مثلاً فرض کنید تا قبل از نظریۀ نسبیت انیشتین این مسئلۀ جرم اینرسی و جرم گرویتشنال یک چیز مبهمی بود. مثل اینکه دو جرم مختلف در کنار همدیگر تعریف شده بودند که هر دو جرم بودند ولی بعداً با همدیگر متحد شدند؛ لااقل در یکی دو قرن ابهامی در موردشان وجود داشت؛ این ابهامها که مانع کاری که فیزیکدانها انجام میدهند نمیشوند. الان ما ذرات بدون جرم داریم. در فیزیک مدرن شما ببینید اتمیسم یک پارتیکل یا ذره است ولی اصلاً جرم ندارد. گلوئونها جرم ندارند، فتون که نور است جرم ندارد. شما ذرههایی دارید که بین موج و ذره رفتار میکنند و جرم دارند و میتوانند رفتار موجی داشته باشند، اینها ابهاماتی است که وقتی من جرم را تعریف کرده بودم و نسبت میدادم، یک چیز قابل لمسی برای من بود.
الان به چیزهایی دارم فکر میکنم که وقتی جرم به آنها نسبت میدهم یعنی چه. کسانی که فیزیک ذرات میدانند، میدانند که در مدل استاندارد یک ذرهای هست که او به همۀ ذرات جرم میبخشد. ذرۀ هیگز ذرهای است که به ذرات جرم عطا میکند. ببخشید من از یک گرامر دینی دارم استفاده میکنم. یک عده به ذرۀ هیگز به شوخی و جدی «God particle» میگویند، چون همه جا هست و کار خیلی مهمی برای همۀ ذرات دارد انجام میدهد. همه جا هست و هر جایی که یک ذرهای هست، یک هیگزی هم در اطرافش هست که به آن جرم میدهد. این همان ذرۀ ناشناختهای بود که در سِرن برای اثبات وجودش یک آزمایشی انجام شد و گزارشهایی که از سرن هست این است که آن چیزی که باید دیده میشد که نشان دهد که چنین ذرهای وجود دارد دیده شد.
۱-۳ انرژی
موضوعی که انتخاب کردم که چند دقیقهای در مورد آن صحبت کنم دربارۀ انرژی است. اولاً انرژی در قرن نوزدهم وارد کانتکست فیزیک شد. در نیوتن و دکارت و اینها واژۀ انرژی وجود ندارد؛ مفهوم آن کم و بیش به صورت مبهم وجود دارد. واژگان پراکندهای وجود دارد مثلاً اینکه جرم ضربدر سرعت یا جرم ضربدر مجذور سرعت، اینها یک چیزی معادل با چیزی هستند که اکنون ما به آن انرژی جنبشی میگوییم. مخصوصاً در لایبنیتس این خیلی بولد است ولی همچنان مفهوم انرژی به این معنایی که ما الان میدانیم و میخواهم توضیح بدهم مفهوم ناشناختهای است. حداکثر در مکانیک به جرمی که سرعتی دارد یک انرژی جنبشی نسبت میدادند. من میخواهم برگردیم به عقب. بالاخره در همۀ فرهنگها واژههایی هست.
خود انرژی در آثار ارسطو آمده است ولی نه به این معنایی که الان ما داریم. این معنایی که ما در فیزیک از آن استفاده میکنیم کاملاً مدرن است و یک چیز جدیدی است. ولی در تمام فرهنگها، مثلاً اینهایی را که اینجا نوشتم میشود یک لیست خیلی بزرگتر میتوان تهیه کرد.در چینی یک واژهای وجود دارد به اسم «چی»، در یونانی «پنوما»، در هندی «پرانا»، در جزایر پلونز «مانا» و همینطور میتوانید در فرهنگهای مختلف بگردید، در استرالیا، مثلاً اباورجینالهای استرالیا واژۀ عجیب و غریبی دارند. موضوع این است که بالاخره بشر هم در درون خودش احساس انرژی میکرده اینکه یک نیرویی در درونش هست که میتواند با آن کار انجام دهد و هم در طبیعت بیرون که یک چیزی هست، انگار پشت این پردۀ این طبیعت یک حسی از اینکه یک چیزی که توانایی دارد و کار انجام میدهد. نیرویی که در درون من هست و در طبیعت هم هست، میتواند انفجار ایجاد کند، میتواند حرکت ایجاد کند، بالاخره یک واژهای برای توصیف این پدیدهای که در طبیعت و در درون و بیرون من مشاهده میشود در فرهنگها وجود دارد؛ در فرهنگ هندی، چینی، تئوریپردازی در این حد که این «چی» یا «پرانا» از بیرون به درون من چگونه سرایت میکند و چگونه میتوانم «پرانایی» که بیرون هست را به درون خودم بکشم و چگونه آن را کنترل کنم. تئوری دربارۀ اینکه این پرانا، این چیز مجهول و عظیم و جالب و اساسیای که در جهان هست، همۀ حرکتها را ایجاد میکند، قدرت دارد، در واقع آن جلوهای از قدرت که در جهان هست را چگونه میتوانم به درون خودم بکشم و زیاد کنم. کل این بحثهای پزشکی چینی، هندی، همۀ اینها براساس کنترل چی، پرانا، داد و ستد پرانا با بیرون بنا شد.
میخواهم بگویم اینکه بالاخره یک قدرتی هست که کار انجام میدهد و حرکت بوجود میآورد و در درون خودم هم این را احساس میکنم، اینکه انگار یک واژهای برای آن لازم است در همۀ فرهنگها بوده است. در فیزیک در قرن نوزدهم اولین بار یانگ، این آدمی که آزمایش معروف نور را انجام داده، واژۀ انرژی را به کار برده و آن را تعریف کرده است ولی عقبۀ زیادی دارد؛ یعنی در قرن نوزدهم از چندین طریق این مفهوم انرژی وارد فیزیک شده است. یعنی شیمی، زیستشناسی، بحثهای مکانیکی، همه به نوعی این نیاز که یک چیزی اینجا بگذارند را احساس کردند و بالاخره نامگذاری این کلمۀ انرژی به کار رفته است.
ژول به عنوان واحد اندازهگیری آن انتخاب شده و این بحثی است که از نظر تاریخی میتوانید بروید مطالعه کنید و مطالب بسیاری در مورد آن وجود دارد. یک پارامتری را وارد فیزیک میکنیم که قبلاً وجود نداشته است، باید بگویم این را چگونه اندازه میگیرند. انرژی را چگونه اندازه میگیریم؟ جواب جواب عجیبی است. اگر شما از یک نفر بپرسید انرژی را چگونه اندازه میگیرید، جوابی که باید به شما بدهد این است که منظورت کدام انرژی است. ما انواع انرژی داریم؛ انرژی الکتریکی داریم، انرژی مکانیکی داریم، انرژیهای شیمیایی داریم، منظورت اندازهگیری چه نوع انرژیای است؟ بنابراین انرژی یک کمیتی مانند کمیتهای دیگر نیست، مانند طول نیست که من بخواهم برای آن یک شیوۀ اندازهگیری مشخصی داشته باشم. انواع و اقسام چیزها داریم که به عنوان انرژی آنها را میشناسیم.
من نقل قولهایی را براساس تاریخ آوردم ولی ترجیح میدهم بروم سراغ نقل قول معروفی که از فاینمن هست. برای خود من این یک خاطرۀ علمی است که من یک روزی کتاب لکچر نوتهای فاینمن را داشتم میخواندم، یک قسمتی تحت عنوان اینکه انرژی چیست داشت و من تا آن موقع فکر نکرده بودم که انرژی چیست. حرف فاینمن این عبارتی که معروف است و در مورد آن یک متنی نوشته است، من نمیدانم شاید مربوط به سخنرانیاش باشد، خیلی اطلاع ندارم. در همان لکچر نوتها همه چیز هست یا بعداً مستقلاً هم چیز نوشته است. میگوید که: آن چیزی که مهم است که بفهمیم این است که در فیزیک امروز ما هیچ چیزی نمیدانیم، جوابی نداریم برای اینکه بگوییم انرژی چیست.
تنها توضیحی که فاینمن میدهد این است: چیزی که واقعاً وجود دارد این است که ما چیزهایی را اندازه میگیریم و یک سری عدد به دست میآید و آن پدیدۀ عجیبی که مشاهده میکنیم، واقعیت فیزیکیای که مشاهده میکنیم این است که به نظر میرسد جمع این عددها همیشه ثابت میماند. وقتی من کلمۀ انرژی را نسبت میدهم و میگویم انرژی الکتریکی و انرژی فلان، این مسئله در این ماجرا گم میشود. اگر به فیزیک واقعی نگاه کنیم، ما یک سری دستگاه اندازهگیری مختلف داریم و یک چیزی فهمیدیم. هفت نوع دستگاه اندازهگیری مختلف است که اگر اینها را در یک سیستم اندازهگیریهایشان را انجام دهم، جمع اعدادی که این دستگاهها نشان میدهد همیشه ثابت است. من به آن جمع ثابت مانده انرژی میگویم و هر کدام از این عددها را یک جلوهای از آن انرژی میدانم. یعنی در این پاراگرافی که از فاینمن نقل کردم، «گراویتیشنال انرژی» داریم، «کینتیک انرژی» داریم، «هیت انرژی» داریم، «الستیک انرژی» داریم، «الکتریکال انرژی» داریم، «کمیکال انرژی» داریم، «رادینت انرژی» داریم، «نوکلیر انرژی» داریم، «مَس انرژی» داریم و الی آخر.
فیزیکی فکر کنیم. حرف فایمن این است که ما یک سری اندازهگیری در مورد یک سری پارامترهایی داریم که روشهای اندازهگیری آنها را میدانیم. من میدانم و تجربه کردم که جمع اینها ثابت میماند و چون ثابت میماند یک اسمی برای آن عدد ثابت میگذارم و مثلاً میگویم انرژی سیستم است و اینها هم اجزای آن انرژیای هستند که خودش را ظاهر کرده است. واقعیت این است که انرژی در فیزیک اتفاقاً خیلی شبیه همان «پرانا» و «چی» یک چیز ناشناختهای است که جلوههای مختلف دارد، خودش را به صورتهای مختلف نمایش میدهد. اینکه خود انرژی چیست، فایمن به عنوان یک فیزیکدان نگفته که این سؤال معنی ندارد، این سؤال بسیار مهمی است که من یک علامتی میگذارم و از یک چیزی به اسم انرژی دارم صحبت میکنم و یک چیزی بیان کردم و آن هم این است که انگار یک قانونی وجود دارد که جمع عددهایی ثابت میماند.
فاینمن یک تمثیلی دارد، میگوید: فکر کنید یک مادری پسری دارد که بیست و هشت بلوک دارد. مادر یک روز به اتاق بچه میآید و میبیند بیست و هشت بلوک هست، یک روز میآید و میبیند که بیست و چهار تا هست. میگردد و میبیند که دو تای آن زیر تشک است و دو تای آن زیر تخت است. یک روز میآید و میبیند که تعداد بلوکها زیاد شده است، میفهمد که یک نفر از دوستانش آمده و اینجا بازی کرده و بلوکهایش آنجا جا مانده است. اینها را جدا میکند و آن بیست و هشت تا را نگه میدارد. تنها چیزی که این مادر میداند این است که این بلوکها بیست و هشت تا هستند. مثالی که فایمن میزند میگوید: یک روز میآید و میبیند که چهار تا بلوک نیست ولی میبیند که سطح آب آکواریوم کمی زیاد شده است. میفهمد که آن چهار بلوک آنجا هستند.
[۲:۰۰:۰۰]
کم کم این را پیچیده کنید مسئله این میشود، فایمن میگوید: یک لحظه فکر کنید که اصلاً نمیدانیم که این بلوکها چه هستند. و نمیدانیم که بلوکی وجود دارد. واقعیت این است که مادر یک روز میآید و میبیند که آب آکواریوم کمی زیاد شده است و یک چیزی هم یک ذره کم شده است. مثل این است که بلوکهایی که اینجا بودند به آنجا رفتند. یک چیزی هست که به صورتهای مختلف خودش را ظاهر میکند و مقدارش هم یک مقدار ثابتی است؛ آن چیزی است که ما به آن انرژی میگوییم. تقریباً «پرانا» یک موجودیتی است مانند یک قدرتی که به جلوههای مختلف خودش را در طبیعت ظاهر میکند که اسمش را انرژی گذاشتیم و به همۀ آنها هم میگوییم انرژی فلان و انرژی فلان و اینها حالتهای خاص آن انرژی هستند. اگر یک جایی این قانون نقض شود و برویم ببینیم همۀ این چیزها را با همدیگر جمع کردیم، بیشتر درآمد یا کمتر درآمد، آنجا میفهمیم که یک نوع انرژی جدید کشف کردیم، نمیگوییم که قانون بهم خورده است بلکه دنبال یک قانون جدید میگردیم.
این چیزی که از پلانک نقل کرده بودم، نکتۀ اصلی اینجا این است که ما یک قانون بقای انرژی داریم که در واقع قانونی دربارۀ یک چیزی است که بدون این قانون بقای انرژی اصلاً معنا ندارد. ما انگار به انرژی اینگونه نگاه میکنیم که یک چیزی است که قانون بقای انرژی دربارۀ آن است در حالی که قانون بقای انرژی مانند تعریف انرژی در فیزیک میماند. بنابراین ما فقط میدانیم که یک چیزی هست که در جلوههای مختلف خودش ثابت میماند. پوانکاره هم اوایل قرن گفته است که چیزی که ما بالاخره دربارۀ قانون بقای انرژی میتوانیم بگوییم این است که «there is something which remains constant»، یک چیزی است که ثابت میماند. من خودم اولین بار فکر میکردم فاینمن این مسئله را مطرح کرده است، بعداً دیدم پوانکاره خیلی با صراحت و واضح این مسئله را بیان کرده است که ما در مورد انرژی چیزی نمیدانیم به غیر از قانون بقای انرژی. بنابراین انرژی یک موجودیتی است، من نمیخواهم بگویم مانند موجودیت ماوراءطبیعی ولی مانند بقیۀ موجودات فیزیکی هم نیست.
بیایید کمی مذهبی فکر کنیم. نکتۀ مهم به نظر من این است که وقتی اسم میگذارید و اندازهگیری میکنید و وارد فیزیک میکنید، انگار دیگر رازی در مورد آن وجود ندارد. هیچوقت شما بدون اینکه یک نفر به شما بگوید، بعد از اینکه آموزشهای فیزیکی را دیدید، احساس نمیکنید که اینجا یک چیز رازآمیزی وجود دارد. به ما فیزیک را اینگونه آموزش میدهند، یک اسم میگذارند، یک اسمی به ما یاد میدهند به اسم انرژی، بعد هم یک قانونی برای آن بیان میکنند، قانون بقای آن انرژی است.
هیچکسی به این فکر نمیکند که اصلاً این انرژی چیست. شما مذهبی که فکر کنید، همانطوری که دکارت فکر میکرد میتوانید بگویید که خداوند در جهان حرکت آفریده و این حرکت را دارد حفظ میکند و علت قانون اینرسی و علت بقای انرژی هم ثبات صفات الهی است. یک چیزی در جهان یک انرژیای را دمیده است. یک قدرتی و یک جلوهای از قدرت در جهان وجود دارد که این به صورتهای مختلف خودش را ظاهر میکند. در همین فیزیک مدرن هم هر طوری بیان کنید، به نظر میآید که دارید در مورد یک چیز عرفانی صحبت میکنید. همان پراناست که خودش را در چیزهای مختلف ظاهر کرده است.
من جادوی واژگان را میخواهم به شما بگویم. یک پدیدۀ عجیبی در طبیعت هست، این قانون بقای انرژی هم یک چیز بسیار عجیبی است که در واقع به ما دارد میگوید که یک نیرویی در جهان هست که خودش را به صورتهای مختلف ظاهر میکند. این نیرویی که در جهان خودش را به صورتهای مختلف ظاهر میکند، همین که اسمش را انرژی گذاشتید و یک نماد برای آن گذاشتید و چهار فرمول نوشتید، انگار راززدایی میشود و اصلاً دیگر کسی احساس نمیکند که یک چیزی پشت این ماجرا هست که باید به آن فکر بکنند؛ انرژی است دیگر. الان مردم از صبح که بیدار میشوند میگویند انرژی من کم است، انرژی من زیاد است، انرژی مثبت بده، انرژی منفی بده، این انرژی یک واژهای شده که در دهان مردم هم افتاده و هیچ رازی هم در آن نیست و اصلاً توضیحی هم لازم ندارد. انرژی چیست و در جهان چگونه بوجود آمده است و چگونه کار انجام میدهد؟
بگذارید در مورد آن نکتهای بگویم که میگویم خیلی عمیق است، آن تحولی که در قرن هجدهم اتفاق افتاد، یک چیز اساسی است که وقتی شما به یک چیزی مسلط میشوید، وقتی از آن استفاده میکنید انگار دیگر در مود شناخت آن نیستید. نمیخواهم دیگر وارد این چیزها بشوم، شاید روزی اگر احساس کنم یک جایی میشود آن را گنجاند بگویم. اگر میخواهید یک چیز خیلی عمیق بخوانید و یک چیز عمیقی دربارۀ این تحول جهانبینی بشر اروپایی و جهانی و اینکه در ما هم اثر گذاشته بفهمید، هایدگر یک مفهومی در مورد مود کارکردن و مود شناختن دارد و اگر بخواهید در یک جمله بیان کنید، انگار که بشر از مود شناختن وارد مود کارکردن شد؛ از حالت آبزرویشن که حالتی انفعالی دارد، وارد اکسپریمنت و فعالانه مشاهدهکردن شد. این فعالیت همراه با سلطه، اندازهگیری، کنترل، سلطه پیداکردن به پدیدههای طبیعت بود.
نکته این است که وقتی که اینطور میشوید، انگار اینها دو مود مختلف هستند و قسمت شناختی خوب کار نمیکند. چرا وقتی من اسم انرژی میگذارم و آن را اندازه میگیرم، انگار دیگر رازی برای شناختن وجود ندارد. به نظر میرسد که یک پدیدۀ روانشناسی عمیقی این پشت هست. هایدگر نه برای توضیح این ماجرایی که در اروپا اتفاق افتاده، هایدگر در آن بحثهایی که دربارۀ هستی و وجود بشر به طور عمیقی با دروننگری دارد، این دو مود و اختلاف آنها و اهمیت تفاوتگذاشتن بین این دو مود مختلف هستی را در موردش بحث کرده است.
من وارد قرن نوزدهم شدم. در قرن نوزدهم فیزیک همینطور این فنومنها را شناسایی میکند. آخرین اسلایدی که من گذاشتم این است که این قوانین تجربی پدیداری از قوانین پایه نتیجه میشوند، این یک ادعاست که گفتم به همان کتاب خانم کارترایت مراجعه کنید. بعیدمیدانم که نصف جلسه را بگذارم برای اینکه این را جا بیندازم که چه مشکلی وجود دارد و کارترایت چه میگوید و چرا اینقدر حرفهایش مؤثر بوده است. به هر حال جریان قرن نوزدهم است، با اعتماد به نفس زیاد آموزش را از دست کلیسا و ژئوزوئیتها گرفتند. این سپاه مسیح و همان ژئوزوئیتها اواخر قرن نوزدهم منحل شد. آموزش کلاً دست کسانی افتاد که بیرون کلیسا بودند و سکولار بودند. آموزش سکولار شد. آن آکادمیهایی که بیرون دانشگاه بودند، آمدند دانشگاهها را گرفتند و کل آموزش به یک فرم دیگری درآمد، اهداف آموزش تغییر کرد و ما دیگر به جای فیزیک به معنای متعارف آن، همان فیزیکی که بیشتر بدرد مهندسی میخورد میخوانیم. وارد قرن نوزدهم شدیم، حالا این دانشمندانی که همۀ مسائل آسمان و زمین را تا حدودی حل کردند، میخواهند بروند مسائل زیستشناسی را هم حل کنند، پدیدۀ حیات را هم حل کنند و همینطور ادامه دهند تا انشاءالله کل طبیعت را شناسایی کنند. من امیدوارم جلسۀ آینده بحثهای زیستشناسی کنیم و وارد قرن بیستم شویم که کل این فیزیک نیوتنی بهم میریزد ولی هیچ تأثیری روی هیچ کسی نمیگذارد. بعد از دویست سال که تمام تاج و تخت پرینسیپیای نیوتن تسخیر کرد، همه از بین رفت، ولی تاج و تخت را کسی تحویل کسی نداد که طبیعی است.
– سؤال: اگر تمام گرامر موجود در علم را عوض کنیم، علم جدیدی حاصل میشود؟
خیر. شما منظورتان از علم همان چیزی است که وصف میشود، مدل ریاضی ساخته میشود و تکنولوژی از درون آن درمیآید. نه، ما از درون علم جدید با این شکل گرامر و با این شکل جهانبینیای که به آن نسبت داده میشود، یک حسهایی بوجود میآید… در واقع نکته این است که شما به طور ناخودآگاه وقتی که از این گرامر استفاده میکنید و وقتی که اینگونه درس میدهید که الان درس میدهید، این توهم برای مردم پیش میآید که طبیعت دارد خودکار و اتوماتیک کار میکند و همۀ سؤالها جواب داده شده است. اصلاً مسئلۀ آنتولوژی قانون برایشان مطرح نمیشود، مسئلۀ اینکه اینجا از نظر فلسفی این احتیاج به پایههایی دارد که به آن باید ارجاع داده بشود، به اینها توجه نمیکند و همین مشکلی پیش میآید که الان پیش آمده.
این احساس بوجود میآید که علم دارد جای خدا را میگیرد. آن گرامر یک نوع فلسفهای را القا میکند و یک نوع جهانبینیای را القا میکند که غلط است. جهانبینیای را القا میکند که در آن قوانین آنتولوژی ندارند ولی شما حس نمیکنید که باید انتولوژی داشته باشند. حسی در شما ایجاد میکند که انگار همه چیز در طبیعت حل شده است. این احساس را ایجاد میکند. من میخواهم بگویم که در این زبان نچرالیسم وجود دارد. انگار یک فلسفهای وجود دارد که در شما القا میشود. این نکتهای که میگویید، علم جدید بوجود نمیآید.
– سؤال: مسئلۀ قانون اهم را میشود در مورد قانون دوم نیوتن هم گفت.
کل ماجرای مژرمنت، آن حالت پارادوکسیکال که دارد در کل فیزیک وجود دارد؛ این یک مشکل فلسفی کلی است. من خواهش میکنم که اگر به این موضوع علاقمند هستید مقالات چنگ را بخوانید. اگر پیدا کردید در گروه بگذارید، اگر نه، بگویید من برایتان بفرستم. کل تاریخ ماجرا هم از ماخ تا الان ماجرای جالبی است به علت اینکه در آموزش فیزیک، نوشتم فقر اندازهگیری. این مسئله کلاً خیلی گفته نمیشود و خیلی مسئلۀ مهمی است و در جاهایی ممکن است باعث اشتباه برداشتهایی از لحاظ تئوریسازی و مدلسازی بشود که به قول آقای معصومی نتایج واقعی فیزیکی داشته باشد.
درسگفتارهای جدایی علم از دین، دکتر روزبه توسرکانی