خانه » همه » مذهبی » جنک علی با اجنه

جنک علی با اجنه


جنک علی با اجنه

۱۳۹۸/۱۲/۱۳


۷۹۰ بازدید

سلام داستانی در مورد امیرالمومنین هست که میگویند حضرت هفت روز در چاه با جنیان جنگید تا اینکه انها از جنگ خسته شدند.منبعش کجاست؟؟؟وچرا در چاه میجنگید؟؟؟

مقدمه:گزارش‌های متعدد تاریخی درباره مبارزه امیرالمومنین با جنیان وجود دارد. غالب این گزارش‌ها نیز در کتابهای متعدد بر جای مانده از علما و بزرگان نامدار شیعه به چشم می‌خورد به گونه‌ای که هر گونه شک و شبهه‌ای را در مورد آن‌ها بر طرف می‌سازد. در میان این بزرگان می‌توان به شیخ مفید(ره)، شیخ طبرسى(ره)، ابن‌شهرآشوب(ره) و دیگر محدثان اشاره نمود.در اینجا به نمونه‌ای از مبارزات حضرت با گروهی از اجنه و چگونگی این مبارزه اشاره می‌شود. با مراجعه به منابع ارائه شده در پاورقی سایر موارد را نیز می‌توانید مطالعه فرمایید.روایت شده: چون حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزدیک وادى چولى[۱] فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئیل نازل شد و خبر داد که طائفه اى از کافران جن در این وادى جا کرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود که: برو بسوى این وادى و چون دشمنان خدا از جنّیان متعرض تو شوند دفع کن ایشان را به آن قوّتى که خدا تو را عطا کرده است و متحصّن شو از ایشان به نامهاى بزرگوار خدا که تو را به علم آنها مخصوص گردانیده است؛ و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه کرد و فرمود: با آن حضرت باشید و آنچه بفرماید اطاعت نمایید.پس امیر المؤمنین علیه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزدیک کنار وادى رسید فرمود به اصحاب که: در کنار وادى بایستید و تا شما را رخصت ندهم حرکت مکنید، و خود پیش رفت و پناه برد به خدا از شرّ دشمنان خدا و بهترین نامهاى خدا را یاد کرد و اشاره نمود اصحاب خود را که: نزدیک بیایید، چون نزدیک آمدند ایشان را بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزید نزدیک شد که لشکر بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ایشان لرزید؛ پس حضرت فریاد زد که: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عمّ او، اگر خواهید و توانید در برابر من بایستید، پس صورتها پیدا شد مانند زنگیان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پیش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چپ حرکت مى داد، چون به نزدیک آنها رسید مانند دود سیاهى شدند و بالا رفتند و ناپیدا شدند پس حضرت «اللّه اکبر» گفت و از وادى بالا آمد و به نزدیک لشکر ایستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه دیدى یا امیر المؤمنین؟ ما نزدیک بود که از ترس هلاک شویم و بر تو ترسیدیم.
حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند کردم تا ضعیف شدند و رو به ایشان تاختم و پروا از ایشان نکردم و اگر بر هیئت خود مى ماندند همه را هلاک مى کردم، پس خدا کفایت شرّ ایشان از مسلمانان نمود و باقیمانده ایشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رفتند که به آن حضرت ایمان بیاورند و از او امان بگیرند.
و چون جناب امیر المؤمنین علیه السّلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و خبر را نقل کرد حضرت شاد شد و دعاى خیر کرد براى او و فرمود: پیش از تو آمدند آنها که خدا ایشان را به تو نرسانیده بود و مسلمان شدند و من اسلام ایشان را قبول کردم .[۲] به سند معتبر از سلمان رضى اللّه عنه روایت کرده اند که: روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بودیم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پیدا شد و حرکت کرد تا به نزدیک آن حضرت رسید و از میان آن شخصى پیدا شد و گفت: یا رسول اللّه! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ایم و از تو امان مى طلبیم، گروهى از ما بر ما جور و ستم کرده اند کسى را با من بفرست که میان ما و ایشان موافق حکم خدا و کتاب خدا حکم کند و عهدها و پیمانهاى مؤکد از من بگیر که فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنکه حادثه اى از جانب خدا رخ نماید که مرا در آن اختیارى نباشد.
حضرت فرمود: تو کیستى و قوم تو کیستند؟
گفت: من عرفطه[۳] پسر شمراخم از قبیله بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتیم و از ملائکه خبرها مى شنیدیم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع کردند و به تو ایمان آوردیم و بعضى از قوم ما بر کفر خود مانده اند و به تو ایمان نیاوردند و میان ما و ایشان اختلاف بهم رسیده و ایشان به عدد و قوّت از ما بیشترند و میاه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهارپایان ما ضرر مى رسانند التماس داریم کسى را بفرستى که به راستى میان ما حکم کند.
حضرت فرمود: روى خود را بگشا که ما ببینیم تو را بر هیئت خود که دارى.
چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسیار داشت و سرش بلند بود و دیده هاى بلند داشت و درازى دیده هایش در طول سرش بود و حدقه هایش کوتاه بود و دندانهایى داشت مانند دندانهاى درندگان، پس حضرت عهد و پیمان از او گرفت که هرکه را با او همراه کند روز دیگر برگرداند، پس متوجه ابو بکر شد و فرمود که: با عرفطه برو و به احوال ایشان برس و میان ایشان حکم کن به راستى.
گفت: یا رسول اللّه! اینها در کجایند؟
فرمود: در زیر زمینند.
ابو بکر گفت: من چگونه به زیر زمین بروم و چگونه میان ایشان حکم کنم و حال آنکه من زبان ایشان را نمى دانم؟
پس عمر را تکلیف به رفتن نمود و او مثل ابو بکر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نیز چنین جواب گفت، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و گفت: یا على! با برادر ما عرفطه برو و میان او و قوم او به راستى حکم کن، حضرت در ساعت برخاست و شمشیر خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.
سلمان گفت: من همراه ایشان رفتم تا آنکه به میان وادى صفا رسیدند پس حضرت به من نظر کرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبد اللّه برگرد، و زمین شکافته شد و ایشان فرو رفتند و من برگشتم و بسیار براى آن حضرت اندوهگین بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم با مردم نماز بامداد کرده آمد و بر کوه صفا نشست و صحابه بر گرد آن حضرت برآمدند، و برگشتن امیر المؤمنین علیه السّلام دیر شد و آفتاب بلند شد و هر کس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى کردند و مى گفتند: الحمد للّه که خدا ما را از ابو تراب راحت بخشید و افتخار محمد به پسر عمّش برطرف شد؛ تا آنکه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حدیث مى فرمود و مردم اظهار ناامیدى از مراجعت آن حضرت مى کردند تا آنکه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زیاده شد و شماتت منافقان مضاعف گردید و نزدیک شد که آفتاب غروب کند ناگاه کوه صفا شکافته شد و امیر المؤمنین علیه السّلام مانند خورشید تابان بیرون آمد و خون از شمشیرش مى ریخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و امیر المؤمنین علیه السّلام را در بر گرفت و میان دو دیده اش را بوسید و فرمود: چرا تا این زمان خورشید جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى؟
حضرت فرمود: یا رسول اللّه! رفتم بسوى جنّیان بسیار از منافقان و کافران که طغیان کرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ایشان را به سه خصلت دعوت کردم: اول آنکه ایمان بیاورند به خدا و اقرار نمایند به پیغمبرى تو، و قبول نکردند؛ دوم آنکه جزیه بدهند، باز قبول نکردند؛ سوم آنکه صلح کنند با عرفطه و قوم او که بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ایشان، و این را نیز قبول نکردند، پس شمشیر کشیدم و نام خدا بردم و بر ایشان حمله کردم و هشتاد هزار کس ایشان را به قتل رسانیدم، چون این حال را مشاهده کردند راضى به صلح شدند و امان طلبیدند و مسلمان شدند.
پس عرفطه گفت: یا رسول اللّه! خدا تو را و امیر المؤمنین علیه السّلام را از ما جزاى خیر دهد؛ و وداع کرد و برگشت [۴][۱] . چول: بیابان بى آب و علف، جاى خالى از آدمى. (فرهنگ عمید ۲/ ۹۰۴).
[۲] . ارشاد شیخ مفید ۱/ ۳۳۹؛ اعلام الورى ۱۸۰؛ خرایج ۱/ ۲۰۳؛ مناقب ابن شهر آشوب ۲/ ۱۰۲.
[۳] . در عیون المعجزات «غطرفه» آمده است.
[۴] . عیون المعجزات ۴۴- ۴۶. و نیز رجوع شود به الیقین ۲۶۰؛ حیوة‌ القلوب، ج۳،‌ ص۶۳۶-۶۳۷.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد