خانه » همه » مذهبی » جنگ سرد، جنگ جهانی سوم بود

جنگ سرد، جنگ جهانی سوم بود


جنگ سرد، جنگ جهانی سوم بود

۱۳۹۳/۰۱/۰۷


۱۱۰ بازدید

پروفسور نایل فرگوسن بررسی می‌کند/۴

جنگ سرد، جنگ جهانی سوم بود

در آخر معلوم شد که هیچ چیز، نه‌حتی استادبزرگ دیپلماسی، هنری کسینجر، نمی‌توانست آبروی آمریکایی‌ها را در خرابه‌های ویتنام حفظ کند یا ریچارد نیکسون را از شر خودش حفظ کند.

گروه جنگ نرم مشرق- پروفسور نایل فرگوسن یک جمهوری‌خواه تندرو و از نئومحافظه‌کاران است. در انتخابات دو دوره قبل در ایالات متحده مشاور جان مک‌کین بود و در حال حاضر یکی از گزینه‌های اصلی جایگزینی هنری کیسینجردر جناح جمهوری‌خواه و برنارد لوییس، استراتژیست فرهنگی غرب است.

پروفسور نایل فرگوسن بررسی می‌کند/4

جنگ سرد، جنگ جهانی سوم بود

در آخر معلوم شد که هیچ چیز، نه‌حتی استادبزرگ دیپلماسی، هنری کسینجر، نمی‌توانست آبروی آمریکایی‌ها را در خرابه‌های ویتنام حفظ کند یا ریچارد نیکسون را از شر خودش حفظ کند.

گروه جنگ نرم مشرق- پروفسور نایل فرگوسن یک جمهوری‌خواه تندرو و از نئومحافظه‌کاران است. در انتخابات دو دوره قبل در ایالات متحده مشاور جان مک‌کین بود و در حال حاضر یکی از گزینه‌های اصلی جایگزینی هنری کیسینجردر جناح جمهوری‌خواه و برنارد لوییس، استراتژیست فرهنگی غرب است.

او از مسیحیان صهیونیست و طرف‌دار دو آتشه اسرائیل و کاملا ضد اسلام است و از همین رو امکان اعتماد به سخنان تاریخی وی در مستندهایش وجود ندارد چرا که همواره با هواداری از جبهه‌ای خاص سخن می‌گوید ضمن آنکه باید به یاد داشته باشیم، امروزه تاریخ را نه قوم پیروز بلکه مردمی می‌نویسند که رسانه را در اختیار دارند. وی در سال 2010 همسر خود را با 3 فرزند طلاق داد و با ایان هیرسی علی که فمینیست افراط‌گرای ضد اسلام است ازدواج کرد.

انتخاب مستند «جنگ جهان» از یک سو با رویکرد دشمن‌شناسی، در جهت آشنایی مخاطبان با نظرات اصلی این استراتژیست غربی و ضد اسلام صورت گرفته و از سوی دیگر کمک می‌کند تا مخاطبان با دست‌یابی به برآورد استراتژیک متوجه شوند که دشمنان اسلام چطور یا چگونه فکر می‌کنند. در ضمن با توجه به اینکه جنبه‌های آموزشی این مستند از حیث تاریخی و کلان‌نگر، یکی از عوامل اصلی در انتخاب این مستند بوده، به مخاطب گرامی اصرار می‌ورزیم که اصل ویدئوی این مستند را مشاهده نموده و از مطالب عمیق آن نهایت استفاده را ببرند. آنچه که در ادامه می‌آید روگرفتی ساده و خلاصه‌ای مجمل از این مستند 6 قسمتی می‌باشد.

پروفسور نایل فرگوسن

***

نایل فرگوسن: در ژوئیه 1959، معاون رئیس جمهور ریچارد نیکسون برای برپایی یک نمایشگاه صنایع مصرفی به مسکو پرواز کرد، در نقش یک فروشنده سیار ایدئولوژی؛ ایدئولوژی کاپیتالیسم. در آن زمان، هر سال پنجا هزار نفر، برای نیم نگاهی به این دو دنیای موازی در نمایشگاه (آمریکا و شوروی) به شوروی می‌رفتند. در میان آن‌ها نیکتا خورشچف بود پسر یک معدنچی زغال سنگ بود. جالب‌ترین بخش نمایشگاه آمریکا، یک آشپزخانه مجهز کاملاً مدرن بود. تکمیل شده با ماشین ظرف‌شویی، اجاق الکتریکی، و جواهر درخشان تاج الهه لوازم خانگی آمریکا: یخچال فریزر بود.

نیکسون با ذوق و شوق به خورشچف اشاره کرد که وقتی پای استاندارد زندگی به میان می‌آید، ایالت متحده مایل‌ها جلوتر از اتحاد شوروی قرار دارد. در آن‌ سال‌ها میان آمریکا و شوروی رقابت اقتصادی وجود داشت. اما همین جعبه یخ (یخچال) نشان از برتر بودن آمریکا در این رقابت اقتصادی است. جعبه یخ، سلاح سری آمریکایی‌ها در جنگ سرد بود.

این تنها نصف داستان بود؛ ایالات متحده همیشه قرار بود در مسابقه اقتصادی اول بشود؛ اتحاد شوروی سلاح‌های سهمگین دیگری در اختیار داشت برای همین بود که به مدت چهل سال نتیجه جنگ سرد به هیچ وجه قطعی نبود و دقیقاً برای همین هم بود که جنگ سرد در بسیاری از نقاط جهان به هیچ وجه سرد نبود. شاید متوجه نشده‌اید اما جنگ سوم جهانی واقعاً اتفاق افتاد.

جعبه یخ:

چه جنگ سرد و چه جنگ گرم، جنگ مسئاله قدرت آتش است. به علاوه منابع اقتصادی، شوروی‌ها در سال‌های 1940، به وضوح نشان دادند که وقتی پای تولید انبوه سلاح به میان می‌آید آن‌ها تنها کشوری هستند که می‌توانند با آمریکا رقابت کنند. در 1945 آن‌ها هیچ بمب اتمی نداشتند اما سرعتی که با آن چیزی را که به شکاف موشکی مشهور شد، پر کردند، این آتشین‌ترین و پرخطر‌ترین رقابت در تاریخ بود: مسابقه تسلیحاتی. اگر جنگ دنیا، قرن بیستم را به خشونت آمیزترین قرن تاریخ تبدیل کرد پس بمب هسته‌ای نتیجه منطقی آن را فراهم کرد.

در ابتدا استالین موشک را بی اهمیت دانست به عنوان یک اسباب بازی، که طراحی شده که افراد بی شهامت را بترساند اما این قبل از آنی بود که ایالت متحده اولین بمب هیدروژنی خودش را امتحان کند. از زمانی که بن بست هسته‌ای مشهود شد، دولت‌های شرق و غرب، سیاستی رو اتخاذ کردند مشهور به استراتژی جوجه؛ نوعی ورزش از این سیاست اقتباس شده که بعدها گفته می‌شد توسط بعضی جوانان بی‌ملاحظه انجام شده است. این ورزش با انتخاب یک جاده طولانی مستقیم و دو خودروی تندرو که از دو طرف به سمت هم شروع به حرکت می‌کردند انجام می‌شد همچنانکه به هم نزدیک می شدند، نابودی دوطرف بیشتر و بیشتر قریب الوقوع می‌شد.

همانطور که فیلسوف انگلیسی برتراند راسل دریافته بود، از یک منظر استراتژی هسته‌ای همانند یک بازی بود اما بازی که راسل یادآوری می‌‌کرد، بازی ساده و کشنده‌ای بود، که توسط جیمز دین، در شورش بدون دلیل بازی شد؛ جوجه .اگر یکی از آن ها از قبل از، دیگری از خطوط سفید منحرف می‌شد. دیگری هم‌چنان‌که رد می‌شد، می‌شد: جوجه، این رقابت مهلک، می‌تواند با یک ترتیب ریاضی نشان داده شود: تئوری بازی

متاُسفانه نتیجه‌گیری تئوریسین بازی، این بود که در بازی هسته‌ای جوجه، بی‌پرواترین بازیکن احتمالاً برنده است. برای برتراند راسل خیلی ساده بود که عواقب آن را تصور کند. زودتر یا دیرتر، زمانی فرا می‌رسد که هیچ کدام از دو طرف نتوانند با فریاد استهزاآمیز جوجه مواجه بشوند. وقتی آن لحظه برسد سیاستمداران دو طرف دنیا را به نابودی فرومی‌برند. این فرمول آرماگدون خواهد بود.

حضور موشک‌های برد متوسط آمریکایی در ترکیه، خورشچف را تلخ‌کام می‌کرد. از این‌که تنها راهی که روسیه بتواند آمریکا را هدف قرار دهد از طریق موشک‌های پرهزینه و به لحاظ فنی پیچیده و قاره پیماست. و بعد به نوعی در آوریل1962، مکری به ذهنش خطور کرد. متعاقب حمله بی‌ثمر و مورد حمایت مالی CIA به کوبا، خورشچف ادعا کرد قصد دارد از جزیره و دیکتاتور مارکسیست اون فیدل کاسترو دفاع کند.

فیدل کاسترو

هدف اصلی رهبران شوروی، استفاده از کوبا به عنوان سکوی پرتاب بمب هسته‌ای بود. ناگهان او شهرها و پایگاه‌های آمریکایی را به محدوده قابل دسترس موشک‌های برد متوسط شوروی می‌آورد.

در هیچ زمان دیگری در جنگ سرد، دنیا تا حد اکتبر 1962 به یک درگیری هسته‌ای نزدیک نشده بود که در آن روز شد. در حالی که هر دو سوی قدرت اتمی، در آخرین حد خود در حالت آماده باش کامل قرار داشتند دنیا به معنی واقعی کلمه در آستانه نابودی بود.

اگر بازی هسته‌ای جوجه، با یک برخورد سر به سر خاتمه می‌یافت. جنگ دنیا می‌توانست در 1962 بر سر کوبا به کشنده‌ترین نقطه‌ خودش برسد. اما در این بازی جوجه، تئوریسین جوجه اشتباه می‌کرد. هر دو طرف پیچیدند (منحرف شدند).

خورشچف پیشنهاد داد که در عوض برچیده شدن موشک‌های آمریکایی در ترکیه، موشک‌های کوبایی رو بیرون بکشد. کندی قبول کرد، به این شرط که این معامله سری بماند. میخواست این‌طور به نظر برسد که فقط خورشچف عقب نشسته است.

در مورد خورشچف، او در چشم هم‌قطاران‌ سیاست‌مدار خود به طرز مهلکی تضعیف شد. دو سال بعد از معامله موشک‌های کوبایی با ترکیه‌ای؛ خود خورشچف هم معامله شد با لئوند برژنیف، برنده واقعی بحران موشکی کوبا فیدل کاسترو بود. او سال‌ها بر مسند قدرت باقی می ماند. همچنان‌که میدان رقابت ابرقدرت‌ها به جای دیگه‌ای منتقل می‌شد.

گوآتمالا در 1952، ده سال پیش از بحران موشکی کوبا، دولت جناح چپی اصلاحاتی که زمین‌های بیکار را از بعضی از بزرگ‌ترین محافل دولتی می‌گرفت و آنها را بین دهقانان فقیر تقسیم می‌کرد. این یک اشتباه مهلک بود. در میان زمین‌دارانی که از بین این اصلاحات زیان دیده بودند، شرکت متحده میوه آمریکا بود. که با از دست دادن یک چهارم میلیون جریب زمین روبرو بود. یونایتد فروت دوستان رده بالایی در واشنگتن دی‌سی داشت. اما سیاست‌مداران آمریکایی به دلایل زیادی نیاز نداشتند تا قانع بشوند تا دولت وقت گواتمالا یک اسب تروای شوروی در حیاط خلوت آمریکاست. رئیس جمهور آیزنهاور پیش از آن هم دولت جناح چپی در گوآتمالا را صرفاً‌‌‌‌‌ یک وسیله در دست مسکو می‌دید. حالا او به CIA چراغ سبز نشان می‌داد. تا از گروهی شورشیان ضد دولت پشتیبانی کنند.

رژیم نظامی جدید، پیام تبریک رسمی از واشنگتن و از شخص خود نائب رئیس جمهور ریچارد نیکسون دریافت کرد. پیام این به مسکو، واضح و روشن بود.

عموماً تمایل داریم که جنگ سرد را به عنوان جنگی بین دو قطب بزرگ قدرت بیاد بیاوریم. فراموش می‌کنیم که در گوآتمالا و بسیاری کشور‌های دیگر در به اصطلاح جهان سوم. ابرقدرت‌ها تصمیم گرفتند تا رودر رو نجنگند. به جای آن جنگ راه می‌انداختند. جنگی تقریباً همان‌قدر خونین که جنگ اول جهانی.

گاهی اوقات سربازان آن‌ها در خط مقدم می‌جنگیدند همانند کره و ویتنام؛ اما اغلب در پشت خطوط به ارتش‌های محلی تعلیم و تجهیزات می‌دادند. گاهی همانند آفریقا و خاورمیانه، خود حمایت جزء قرارداد فرعی بود.

اینجا، همانند بسیاری جنبه‌های دیگر در طول جنگ سرد، از جاسوسی گرفته تا هاکی روی یخ، ایالات متحده پی‌برد که این به ضرر بنیادین اوست. این آینده دنیا بود طوری که شوروی آن را می‌دید.

همچنان‌که امپراطوری‌های قدیمی در اروپای غربی بعد از 1945 از هم می‌پاشیدند. جنبش‌های مردمی ملی‌گرا در سرتاسر جهان سوم مشتاقانه مدل شوروی را می‌پذیرفتند. آزادسازی‌های مردمی، به معنی تابیدن ستاره بخت برای مسکوی لنینی جهان سوم بود. زمان خوبی برای دیکتاتور بودن بود. همچنین زمان خیلی خوبی برای فروشنده اسلحه بودن بود.

گواتمالا سیتی. در هیچ جایی این موضوع اینقدر واضح نبود که در آمریکای لاتین؛ جایی‌که ایالات متحده آن را حیاط خلوت ژئوپلتیک خودش لحاظ می‌کرد. سیاست خارجی آمریکایی‌ها در جنگ سرد در دو چهره کاملاً متفاوت ظاهر می‌شد. در روز، سخنرانی‌های پر طمطراق در باب آزادی، دموکراسی، و شهر‌های پر تلالو بر فراز تپه‌ها و در شب استفاده از حقه‌های کثیف برای گیر انداختن عوامل مشکوک به هم‌کاری با شوروی و علم کردن مردان مقتدر، کلمه مؤدبانه دیکتاتور. این در واقع یک دستورالعمل آمریکایی بود که در بین دو جنگ آمریکای مرکز نشاُت گرفت، اما مثل شوروی‌ها با کاسترو، آمریکایی‌ها به زودی فهمیدند عروسک‌های خیمه شب بازی آمریکای لاتینی آن‌ها به نخ‌های کمی متصل هستند. برای کشوری مثل گواتمالا که یک مستعمره نبود تا نیمه‌های دهه شصت جوخه‌های مرگ شبه نظامی در خیابان‌ها و حومه‌های گواتمالا پرسه می‌زدند.

عملیات پاکسازی معرف چیزی بود که تبدیل شد به تاکتیک محوری در خشونت‌های واسطه‌ای. جنگ سرد در آمریکای لاتین. ناپدیدی مخالفان در طول سی سال بعد پیش از چهل هزار نفر در گواتمالا ناپدید می‌شدند. همین داستان در آرژانتین، اروگوئه، برزیل و شیلی هم تکرار می‌شد. لاس دسپر دیسوز، تبدیل به حسن تعبیری شد برای کسانی که به وسیله‌ ارتش به قتل رسیدند. اما دقیقاً چه کسانی ناپدید می‌شدند؟ تا جایی که”سیا” اهمیت می‌داد، جواب، طرفداران کمونیست بود. انقلابیون بالقوه‌ای که ممکن بود حتی قبل از آن از طرف مسکو استخدام شده باشند.

با این حال در واقعیت، منازعاتی که جنگ سوم جهانی را در طول جنگ سرد به پلیدی می‌کشاندند، همان‌قدر درباره قومیت بودند، که درباره ایدئولوژی جامعه گواتمالا، سلسله مراتبی بر اساس نژاد داشت. جنگ واسطه‌ای که «سیا» در حال پی‌ریزی آن در گوآتمالا بود آنقدر بین کاپیتالیسم و کمونیسم نبود که جنگ بین زمین‌داران نوادگان اسپانیایی‌ها و دهقانان فقرزده‌ مایایی؛ به این دلیل که دویست هزار قربانی جنگ داخلی مایایی بودند، ارتش گوآتمالا بوسیله کمیته حقیقت یاب سازمان ملل، به لیست بلند بالای نسل کشی‌های قرن بیستم اضافه شد.

نه خیلی بعد از اینکه در نوامبر1969، به ریاست جمهوری برگزیده شد. ریچارد نیکسون دست به انتخابی غافل‌گیرانه در مورد مشاور امنیت ملی خود زد یک تاریخ‌دان هارواردی، که حتی در ایالات متحده به دنیا نیامده بود.

هنری کسینجر

به نظر نیکسون: هنری کسینجر یک مکمل عالی به نطر می‌رسید. همانقدر خوش مشرب که نیکسون کمرو و منزوی بود. به زودی، سیاست خارجی آمریکا به محکمی در دستان مردی بین الملل تاریخ قرار می‌گرفت.

سیستم کاپیتالیستی آمریکا که آن‌همه هواخواه داشت، و خود نیکسون این‌قدر مفتخرانه در مسکو در ده سال پیش به نمایش گذاشته شده بود، تضعیف شده بود. آمریکایی‌ها دیگر حاضر نبودند هزینه‌های انسانی یا مالی برای پیروزی در بزرگ‌ترین جنگ واسطه‌ای در بین آن‌ها را تحمل کنند: ویتنام. نیکسون و کسینجر تصمیم گرفتند تا استراتژی جنگ واسطه‌ای را به نفع دیپلماسی جنگ بزرگ رها کنند.

در طول بهار و تابستان 1969، مقامات رسمی دولت ایالات متحده با علاقه ناظر بالاگرفتن دعواهای سیاسی و ایدئولوژیکی بین شوروی و جمهوری خلق چین بودند که تا حد جنگ در مرزهای منچوری پیش رفته بود. گمان می‌شد که شوروی ممکن است به تاسیسات اتمی چین حمله کند. اما برای هنری کسینجر، این یک بحران نبود، یک فرصت بود.

این اتفاقات برای کسینجر بیشتر یک شطرنج دیپلماتیک کلاسیک بود. همانند قهرمان او بیسمارک، که به وسیله بازی دادن دیگر دولت‌های اروپایی بر علیه یک‌دیگر موقعیت آلمان رو ارتقا داد، کسینجر فکر کرد تا با بهره برداری از خصومت‌های چین و شوروی، موقعیت آمریکا را تقویت کند.

مشکل اینجا بود که نقشه کیسینجر به معنای داشتن روابط با چین بود و هیچ مقام رسمی آمریکایی از سال 1949 پا به چین نگذاشته بود و این طور هم به نظر نمی‌رسید که فرصت خوبی برای از سرگیری روابط دیپلماتیک باشد و اواخر دهه 1930، چین در چنگ دومین، موج افراط‌گری‌های مائوییست گرفتار بود.

بنابراین وقتی نیکسون به چین رسید، قصد به رخ کشیدن برتری‌های زندگی آمریکایی را نداشت، کاری که در مسکو در 1959 کرده بود. برخلاف آن، آن کاملا آماده بود تا تنفر عمیق خودشو از کمونیسم مخفی کنه به منظور آب کردن یخ‌های جنگ سرد. نیکسون اینطور حرف‌هایش را شروع کرد تا سهواً یک بار دیگر مثل یک فروشنده به نظر برسد: شما من را نمی‌شناسید اما هر حرفی که می‌زنم به آن عمل می‌کنم. دست دادن با مائو، فرصت عکس گرفتن بر دیوار بزرگ چین، نوای یک گروه موسیقی چینی که «آمریکا» «ذ بیوتیفول» را در یک میهمانی می‌نواختند. در انتهای سفر، حتی در دور و درازترین تخیلاتش هم، نیکسون نمی‌توانست آرزوی بیشتری کرده باشد چرا که شوروی‌ها وادار به نشستن سر میز مذاکره شدند و درست همان‌طور که کسینجر امیدوار بود در طی سه ماه، نیکسون و برژنیف دو معاهده کنترل تسلیحات امضا کردند.

اما چینی‌ها دقیقاً به دنیال چه چیزی بودند؟ کسینجر و نیکسون حدس زدند که مائو احتمالاً سه چیز را مد نظر دارد تقویت جایگاه بین المللی چین، نزدیک شدن بیشتر به ضمیمه کردن تایوان بیرون راندن آمریکایی‌ها از آسیا، حتی نصفش را هم نمی‌دانستند.

در آخر معلوم شد که هیچ چیز، نه حتی استاد بزرگ دیپلماسی، هنری کسینجر، نمی‌توانست آبروی آمریکایی‌ها را در خرابه‌های ویتنام حفظ کند یا ریچارد نیکسون را از شر خودش حفظ کند.

در واقع، تحت فشار قراردادن شوروی‌ها، به قیمت از بند رها کردن یک ابر قدرت کمونیسم دوم بود؛ پتانسیل چین برای به چالش کشیدن آمریکا به لحاظ اقتصادی، هنوز تنها در گوشه چشم جانشینان مائو جای داشت. اما جاه طلبی‌ها‌ی استراتژیک چین از قبل از آن در وحشیانه‌ترین جنگ‌های واسطه‌ای جهان سوم مشهود بود.

هندوچین در سال‌های 1970، نشانگری کامل از این بود که چطور مداخله ابرقدرت‌ها در منازعات محلی، می‌توانست از کنترل خارج بشود. ایالات متحده برای نجات ویتنام جنوبی جنگید، و شکست خورد. شوروی‌ها از ویتنام شمالی حمایت کردند و برنده شدند. اما چینی‌ها، مصمم برای برانداختن شوروی از رهبری دنیای کمونیسم، می‌‌خواستند ویتنام شمالی را برای جستجوی سیستمی از مسکو به جای بیجینگ تنبیه کنند به این حساب‌ها با خشونتی تقریباً غیر قابل تصور در کشور همسایه، کامبوج، رسیدگی می‌شد.

موقعیت جغرافیایی کامبوج

کامبوج که به وسیله پارتیزان‌های ویتنام شمالی به عنوان منطقه امن، و محل تامین تدارکات استفاده می‌شد بوسیله آمریکاییها هدف یک عملیات بمباران فرضاً مخفی قرار گرفت اما تلفات وسیع غیر نظامی در نتیجه آن، یک فرصت عالی برای سربازگیری بوسیله کمونیست‌های کامبوجی مورد حمایت چین فراهم آورد: کمورهای سرخ.

دانلود

رهبر کومورهای سرخ، «سلات سار» بود. دانشجوی مردود الکترونیک، که در هنگام تحصیل در پاریس کمونیسم شد. نام جنگیِ او پاول پات بود. چیزی که پاول پات در این دولت متعالی قادر به انجامش بود به زودی معلوم شد. وقتی پنوم پن، پایتخت، به دست کمورهای سرخ افتاد، در هفدهم آوریل1975، فاتحان صورت سنگی دستور به تخلیه شهر دادند بعد کشتارها شروع شد.

سرنوشت وحشتناک کامبوج، نشون میدهد که تا چه حد جنگ سرد تا سرد بودن فاصله داشته، در آن قسمت‌هایی از دنیا که ابر قدرت‌ها جنگ‌هایشان را از طریق واسطه به راه می انداختند.‌ اما این هم‌چنین نشان می‌دهد که اقتصاد تا چه حد نقش کم‌رنگی داشته در خشونت‌هایی بی حدو مرز در جنگ سوم جهان.

حدود صدهزار ویتنامی نژاد، اعدام شدند. تا تعداد 225000 چینی نژاد، و نود هزار عضو اقلیت چم، تصور می‌شود که مرده باشند. در کل، بیست و یک و نیم، تا بیست و دو میلیون کامبوجی از بین رفتند. از کل جمعیت، تنها هفت میلیون نفر باقی ماند. اما چیزی که سرانجام این رژیم دیوانه‌وار را نابود کرد، جنگی بود که علیه ویتنام همسایه در 1977 در گرفت.

در حالی که آمریکایی‌ها، روس‌ها و اروپایی‌ها از منافع صلح هسته‌ای ناخواسته بهره می‌بردند، مشاجرات کشنده‌ رقابت‌های ابر قدرت‌ها به ریزش بر آسیا ادامه داد و تنها می‌توانست یک برنده، در رقابت آمریکا و شوروی وجود داشته باشد. اما در جنگ‌های سوم جهانی بازنده‌ها تا هزاران شمرده می‌شدند.

سال‌های 1980 مشخص می‌کرد که کدام یک از دو ابرقدرت سرانجام برنده جنگ سرد اعلان می‌شدند. اما خیزش یک ابرقدرت دیگر در شرق، به این معنی بود که جنگ دنیا تا خاتمه فاصله زیادی دارد.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد