۱۳۹۳/۰۷/۲۳
–
۳۲۴۵ بازدید
چرا با توجه به حقانیت شیعه تعداد افراد اهل تسنن چند برابر شیعه ها است؟
بیشتر بودن تعداد اهل سنت در برابرشیعه علل تاریخى مهمى دارد؛ از جمله:الف) حکومت هاى جور در طول تاریخ مانع جدى تبلیغ و شناسایى مکتب اهل بیت(ع) بوده و به هر شکل ممکن از آن جلوگیرى مى کردند.لاجرم جهانیان آن سان که باید و شاید در طول تاریخ با این فرهنگ غنى آشنایى نیافتند.ب ) بر اثر فشار و سختگیرى هاى فزون از حد حکام، شیعه در طول تاریخ در رعب وحشت و رنج به سر مى بردند. این مسأله نیز مانع نزدیکشدن دیگران به شیعه و گسترش تشیع مى گردید.ج ) در بسیارى از موارد بر اثر جور و ستم شدید حکام، شیعیان به شدت در تقیه بوده و ناچار به عمل براساس برخى از مکاتب فقهى اهل سنت بودند. استمرارطولانى این وضعیت موجب شدپس از گذشت مدتى، نسل هاى بعدى اصالت شیعى خود را فراموش کرده و آیینى را که توسط آباى آنها به خاطر تقیه برگزیده شده بود، عین حقیقت تلقى کنند و براى همیشه به آن پاى بند باشند. این مسأله در بسیارى ازنقاط جهان اسلام به ویژه در هند و بنگلادش و سریلانکا و سوریه و ترکیه وجود داشته است.البته باید توجه داشت که کثرت عدد هیچ ارتباط لزومى با حقانیت ندارد:اولا : کثرت وجود افراد و حتى علماى یک مذهب دلیل بر حقانیت آن نیست همان گونه که تعداد کشیش ها و علمای مسیحى در سراسر جهان بسیار بیشتر از علماى اسلام است. بلکه ملاک حقانیت یک آیین محتوا و پیام آن و براهین استوارى است که براى اثبات آن دارد هر چند طرفدارانش اندک باشند. به تعبیر امیرالمومنین(ع) : اعرف الحق تعرف اهله اعرف الباطل تعرف اهله. حق را باید ملاک سنجش نسبت به افراد قرار داد نه افراد را ملاک ارزیابی حقیقت.ثانیا : این که چرا بسیاری مسلمانان سنی هستند ، نسبت به افراد مختلف ممکن است علل متفاوتى داشته باشد از جمله:1- عدم دستیابى به برخى از منابع.2- عدم جدیت در تحقیق و کاوش پیرامون مذاهب مخالف.
3- دارا بودن روح تعصب و عناد در برابر دیدگاه مخالف هر چند با دلایل محکم صحت آنها ثابت شده باشد.
براى روشن شدن بسیاری از موضوعاتی که در این زمینه مطرح می شود به آن چه در زیر مى آید توجه نمایید:
1ـ على(ع) فرمود: ایها الناس! لاتَسْتَوحِشُوا فى طریق الهُدى لِقِلَّةِ اَهلِه؛ اى مردم! در طریق هدایت، از کمى تعدادِ هدایت یافته ها دلتنگ نشوید.(نهج البلاغه دشتى، ص 422، خطبه 201).
این سخن، مى رساند که کم بودن پیروان حق و هدایت، نشانه باطل و گمراهى نیست و حتى این سخن مى فهماند که پیروان حق، همیشه کم هستند.
و نیز آن حضرت در نامه اش به مالک اشتر آورده است: والحقُّ کُلُّهُ ثقیلٌ و قد یخفّفه اللّه على اقوام طلبوا العاقبة فصبّروا انفسهم و وَثِقوا بصدقِ موعوداللّه لهم ؛ حق، همه اش سنگین است و خداوند آن را بر کسانى که آخرت را مى خواهند، نَفس خود را به صبر و شکیبایى وا مى دارند و به وعده هاى پروردگارشان درباره بهشت و جهنم اطمینان دارند، آسان و سبک مى سازد(نهج البلاغه دشتى، ص 582، بند17، نامه به مالک اشتر، نامه 53).
این جمله از حضرت امیر(ع) مى رساند که زیر بار حق رفتن آسان نیست و تا انسان به کمک خدا به مقامات والاى معنوى نرسد، نمى تواند آن را به دوش بکشد.
از امیرمؤمنان على(ع) نقل شده که فرمود: انّ الحق ثقیل مرى ءٌ و انّ الباطل خفیف و بى ءٌ ظاهر ؛ حق سنگین و باطن آن گوارا است و ظاهر باطل سبک و باطن آن کشنده است.(نهج البلاغه دشتى، ص 720، حکمت 376 / نهج البلاغه فیض الاسلام، یک مجلدى، ص 1265، حکمت 368).
در غررالحکم و دررالکلم از امیرمؤمنان(ع) آورده است: اِصبِرْ عَلى مَرارَةِ الحقّ و اِیّاکَ اَنْ تَنخَدِعَ لحَلاوةِ الباطل؛ به تلخى حقّ صبر کن و بپرهیز از این که فریب شیرینى باطل را بخورى(شرح غرر و درر، ج 2، ص 237، چاپ دانشگاه تهران، هفت مجلدى).
لایَصبرُ عَلى مُرِّ الحقّ الاّ من ایقَنَ بحلاوَةِ عاقبته ؛ بر تلخى حق صبر نمى کند، مگر آن کس که به شیرین عاقبت این صبر، یقین داشته باشد»(شرح درر و غرر، ج 6، ص 423).
از این سخنان به دست مى آید که حق، سنگین و تلخ است و براى همین هر کسى نمى تواند زیر بار آن برود.
2ـ کثرت پیروان، معیار حقانیت نیست و کم بودن پیرو هم معیار حقانیت نیست. تعداد پیرو، ربطى به حقانیت یا باطل بودن ندارد. همین الآن که قرن پانزدهم هجرى قمرى است، تعداد غیرمسلمانان بیشتر از تعداد مسلمانان است و حتى تعداد مارکسیست هاى چین، شوروى سابق و بعضى از کشورهاى دیگر، بیشتر از سنّى مذهب ها است. آیا مى توان گفت: غیرمسلمانان حقّ اند؟ آن هنگام که پیامبر اسلام ظهور کرد، یک نفر بود، در حالى که مخالفان هزاران نفر بودند. آیا پیامبر به خاطر این که در اقلیت بود، حق نبود؟!
در قرآن آیاتى آمده که اکثریت را محکوم و نکوهش مى کند. برخى از این آیات چنین است:
… و انَّ کثیراً لَیُضلّون باهوائهم بغیر علم…(،انعام، آیه ى 120).
و ما یؤمن اکثرهم باللّه …(،یوسف، آیه ى 106).
و لاتَجِدُ اکثرهم شاکرین…(،اعراف، آیه ى 17).
… اِنْ اولیائُهُ الاّ المتقون و لکن اکثرهم لایعلمون(انفال، آیه ى 34).
و آیاتى در قران هست که اقلیّت را مدح مى کند مانند:
… کَم مِنْ فِئةٍ قلیلةٍ غَلَبَتْ فئةً کثیرةً باذن الله والله مع الصابرین(،بقره، آیه ى 249).
و ما آمن معه الاّ قلیل(،هود، آیه ى 40).
و قلیل من عبادى الشکور(،سبأ،آیه 13).
ما فعلوه الا قلیل(،نساء، آیه 66).
فشربوا منه الاّ قلیلاً منهم(بقره ،آیه 249)
(درباره ى این آیات به «الایضاح» نوشته فضل بن شاذان، ص 125 مراجعه کنید). این آیات تصور کسانى را که کثرت جماعت را علامت حقانیت به حساب مى آورند، باطل مى سازد.
3ـ به خلیل بن احمد گفتند: چرا اصحاب پیامبر با همدیگر مانند برادران اَبَوینى بودند، ولى على(ع) در میان آنان مانند نابرادرى بود؟ خلیل در جواب گفت: چون على(ع) از همه آنان عالم تر، شریف تر و حلیم تر بود و زودتر از آنان اسلام آورد و براى همین اصحاب پیامبر نسبت به او حسد مى ورزیدند، زیرا مردم به همفکر و هم سلیقه ى خود مایل ترند(الشیعة والحاکمون، ص 21، چاپ پنجم، بیروت).
واز مسیلمه بن نمیل پرسیدند: چرا با این که (ع) از همه برتر بود، او راترک کردند؟ در جواب گفت: چون آنان طاقت دیدنِ او را نداشتند(الشیعة والحاکمون، ص 21، چاپ پنجم، بیروت).
پیامبر اسلام(ص) در غدیر خم فرمود: مَن کنتُ مولاهُ فهذا علىٌّ مولاهُ. این حدیث را همه علماى شیعه و سنى آورده اند و کمتر حدیثى به قوّت این حدیث مى رسد. این حدیث مانند آفتاب ظهر است و هیچ کس نمى تواند در آن تردید کند. از نظر علماى شیعه این حدیث نصّ صریح و روشن براى خلافت بلافصل على(ع) است و از نظر علماى سنى، کلمه «مولا» به معناى دوست داشتن است. اگر فرض کنیم که این کلمه به این معناست، آیا پس از پیامبر با على(ع) دوستى کردند؟ در جواب باید گفت: نه تنها دوستى نکردند، بلکه دشمنى کردند، آن هم نه دشمنى ساده، بلکه به خانه اش هجوم بردند، هتک حرمت کردند و آن حضرت را با شمشیر به بیعت فرا خواندند و پس از آن که على(ع) به خلافت رسید و مردم بیعت کردند، باز هم دوستى نکردند، بلکه به جنگ او برخاستند، جنگ جمل را برپا کردند، جنگ صفین را راه انداختند، جنگ نهروان را پیش آوردند و خود او را در مسجد در حال نماز به شهادت رساندند. نه تنها با على(ع) چنین رفتار کردند، فرزندان او را نیز کشتند، فرزندزاده هاى او را کشتند و این کشتار تا به امروز ادامه دارد. براى نمونه به چند مورد اشاره مى کنیم:
امام حسین(ع) به معاویه نوشت: اى معاویه! تو «زیاد» را بر عراق حاکم کردى، در حالى که او دست و پاى مسلمانان را قطع و چشمانشان را کور مى کرد و آن ها را بر شاخه هاى نخل به دار مى آویخت. تو به او نوشتى که هر کس بر دین على است او را بکش و او نیز به دستور تو آن ها را کشت و به امر تو مثله کرد(تاریخ تشیع در ایران، جعفریان، ص 39 به نقل از طبقات و انساب الاشراف مراجعه شود)
امام باقر(ع) فرمود: همیشه ما را تحقیر مى کنند، ما مورد ظلم و ستم هستیم، ما را تبعید مى کنند، از حقوق خودمان محروم مى سازند و مى کشند. ما بر خون خود و دوستانمان تأمین نداریم. شیعیان ما را کشتند، دست و پایشان را قطع کردند، نام هر کس در زمره ى اصحاب ما برده مى شد، زندانى مى گردید، یا مالش غارت مى شد یا خانه اش را ویران مى ساختند. این بلا همچنان بود تا زمان عبیداللّه بن زیاد. پس از او حجاج آمد. حجاج شیعیان بسیارى را کشت ( همان، ص 40 ).
خوارزمى در نامه اى که به شیعیان نیشابور نوشته، به بهترین شکل این مظلومیت را ترسیم کرده است. او مى نویسد: هیچ شهرى از شهرهاى کشور اسلامى نیست، مگر آن که علوى مظلومى به شهادت رسیده و بنى امیه و بنى عباس در قتل او شریک اند و عدنانى و قحطانى بر آن متفق اند. معاویه حجر بن عدى کندى و عمرو بن حمق خزاعى را بعد از آن که قسم هاى مؤکد و عهدهاى شدید کرده بود، به شهادت رساند. و زیاد بن سمیه هزاران نفر از شیعیان بصره را اعدام کرده و بیشترین اسیر و زندانى را از آنان داشت. او بنى هاشم را به بازى گرفته بنى فاطمه را تهدید مى کرد و شیعیان على را مى کشت و آثار اهل بیت رسول اللّه را محو مى نمود(تاریخ تشیع در ایران، ص 41).
منصور خلیفه ى عباسى، محمد بن ابراهیم بن حسن را که یکى از سادات بود، احضار کرد و به او گفت: تو را به شکلى خواهم کشت که تاکنون کسى را آن گونه نکشته ام. پس از آن دستور داد محمد را خواباندند و بر بدن او ستونى را ساختتد و محمد در زیر آن ستون جان داد(الشیعه و الحاکمون، ص 147)
حالا شما بیندیشید و بگوئید که آیا هر شخصی مى تواند راه على و خاندان على(ع) را برود؟ آیا هر کسى مى تواند تحمل این شکنجه ها، زندان ها و کشتارها را داشته باشد؟ آیا هر کسى مى تواند مانند حسین بن على و یارانش در برابر حکومت باطل یزید قد علم کند و با آن درافتد؟ به طور طبیعى، روندگان این راه نمى توانند، زیاد باشند، چون تحمل سختى از هر کسى برنمى آید.
4ـ پیامبر اسلام(ص) سیزده سال در مکه مردم را به اسلام دعوت کردند و در این مدت تعداد کمى مسلمان شدند. دشمنان پیامبر تصمیم به کشتن آن حضرت گرفتند، پیامبر نتوانستند بیش از آن در مکه بمانند و به مدینه هجرت کردند. دشمنان پس از هجرت نیز از آن حضرت دست برنداشتند و با او مبارزه کردند. نیروهاى شمشیر زن دشمن، جنگ بدر را به راه انداختند و در آن جنگ با این که از نظر نفرات و تدارکات، بسیار هم قوى بودند، ولى از مسلمانان شکست خوردند و به مکه برگشتند. پس از آن دوباره با نیروهاى جنگى براى نابودى پیامبر و مسلمانان به مدینه حمله کردند و در این جنگ که در منطقه اُحد روى داد، مسلمانان، در ابتدا دشمن را عقب راندند، ولى دشمن با استفاده از فرصت به دست آمده، حمله ى دیگرى را تدارک دید و در این حمله مسلمانان غافلگیر و شکست خوردند. در جنگ احد نیروهاى پیامبر اسلام در هجوم دوباره ى دشمنان معرکه را خالى کردند و پیامبر را تنها گذاشتند. جز تنى چند، همه فرار کردند. اسامى آنان که در جنگ احد فرار کردند و پیامبر را یارى نکردند، در کتاب هاى تاریخى آمده است. از این افراد، همین الآن از نظر برخى از مسلمانان، انسان هاى بزرگ به شمار مى روند، ولى از نظر برخى این اصحاب جزو انسان هاى بدکار به شمار مى روند.
دشمنان پیامبر، دست از آن حضرت نکشیدند و جنگ هاى دیگرى هم بر آن حضرت تحمیل کردند و پیامبر اسلام در برابر آنان ایستاد و تسلیم نشد.
روزها، ماه ها و سال ها گذشت تا این که سال هشتم هجرت رسید. پیامبر اسلام با ده هزار نفر نیروى شمشیرزن به مکه حمله و بدون خونریزى مکه را فتح کرد، همه آنان که تا آن روز با پیامبر اسلام مخالف بودند و 21 سال با آن حضرت مبارزه کرده بودند، ناگهان شکست خوردند و اسیر پیامبر اسلام گردیدند و پیامبر هم همه ى آن ها را آزاد کرد و فرمود: انتُمُ الطُّلَقاءشما همه آزادید، سردسته هاى کفر به ظاهر مسلمان شدند و با پیامبر همراه گردیدند. پس از وفات رسول خدا، همین بنى امیه به تدریج بر سر کار آمدند و در زمان معاویه قدرت بیشترى یافتند و شروع به انتقام از پیامبر گرفتند. پیامبر از بنى هاشم بود و بنى امیه همواره با بنى هاشم دشمنى داشت. بنى امیه همه ى شکست هاى خود را از بنى هاشم مى دیدند و حال که قدرت را به دست گرفته اند، باید از بنى هاشم انتقام بگیرند. معاویه تا توانست بر بنى هاشم ضربه زد و تا آخرین توان با على(ع) جنگید. پس از على(ع)، با امام حسن مجتبى(ع) جنگید. معاویه از دنیا رفت و پسرش یزید بر سر کار آمد. او هم از همان روزهاى اول خلافت خود با امام حسین(ع) مخالفت کرد و آن حضرت را با همه ى فرزندان، فامیل ها و یارانش در کربلا به بدترین شکل به قتل رسانید و پس از یزید خلفاى اموى دیگر همین رویّه را ادامه دادند. حکومت به دست عباسیان رسید، آنان نیز با علویان مخالفت کردند، و به نسل کشى پرداختند و هر کجا سید و علوى یافتند، کشتند.
با توجه به این مطالب، روشن مى گردد که چرا على(ع) را پس از پیامبر تنها گذاشتند و با این که همه شان مى دانستند که پیامبر، على(ع) را به امامت و خلافت معرفى کرده است، با این حال قبول نکردند و کسان دیگرى را بر سر کار آوردند و خلاصه جواب این سؤال این است که آنان با این که مى دانستند پیامبر اسلام على(ع) را به خلافت نصب کرده، ولى آنان نسبت به خود پیامبر، ایمان نداشتند و در سال هشتم هجرت، از ترس شمشیر اسلام آوردند و پیامبر هم که نمى توانست در مدت دو سال، آنان را تربیت کند و به مقامات عالى معنوى برساند. رسول خدا 13 سال در مکه و هشت سال در مدینه تلاش کرد، ولى دشمنان همواره با او درگیر مى شدند و از آن حضرت فرصت تربیت اسلامى مسلمانان را مى گرفتند و در دو سال باقى مانده ى عمر، نمى توان عادت هاى هزار ساله ى جاهلى را از آنان گرفت. بنابر این اگر در غدیر خم یکصد هزار نفر هم حضور داشته اند، ولى چون از تربیت اسلامى کامل برخوردار نبودند، گوش به حرف پیامبر نداده اند.
در تاریخ اسلامى، موارد فراوانى هست که صحابه پیامبر، گوش به حرف آن حضرت نکرده اند. براى نمونه به یک مورد از آن که شیعه و سنى هم قبول دارند مى آوریم:
ابن عباس مى گوید: «هنگامى که بیمارى رسول خدا(ص) سخت شد، آن حضرت فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسم که پس از آن گمراه نشوید. عمر گفت: درد بر او مستولى شده است، کتاب خدا کافى است. صحابه اختلاف کردند و سر و صدا بالا گرفت. پیامبر فرمود: از من دور شوید، پیش من قیل و قال سزاوار نیست». ابن عباس مى گفت: «سخت ترین مصیبت آن لحظه اى بود که بین کتابت و پیامبر حائل شدند»(صحیح بخارى، به شرح کرمانى، جز 2-1، ص 126، باب کتابة العلم، چاپ دوم، بیروت، 1401 هجرى قمرى).
در «صحیح مسلم» به این صورت آمده است: «روز پنج شنبه، چه روز سختى بود!! در حالى که اشک از چشمان ابن عباس مى ریخت: گفت رسول خدا فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید. آنان که در خدمت پیامبر بودند گفتند: پیامبر هذیان مى گوید (صحیح مسلم، به شرح نووى، جزء 12-11، ص 94، طبع بیروت، 1392).
در صحیح مسلم، این روایت به این صورت هم آمده است: سعید بن جبیر از ابن عباس نقل مى کند که او گفت: روز پنج شنبه چه روز غم انگیزى بود!! گفت: بیمارى پیامبر سخت شد. پس از آن فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسم که بعد از من گمراه نشوید. صحابه با هم اختلاف کردند، در حالى که سزاوار نبود که در محضر پیامبر سر و صدا به پا کنند و با هم به تنازع برخیزند. آنان که در خدمت پیامبر بودند، گفتند: پیامبر را چه شده؟! آیا هذیان مى گوید؟! از خودش بپرسید. پیامبر فرمود: رهایم کنید، مرگ برایم بهتر است (صحیح مسلم، به شرح نووى، جزء 12-11، ص 89، طبع بیروت، 1392).
کتاب صحیح بخارى و صحیح مسلم را اهل سنت، بسیار مهم مى دانند. در این دو کتاب این حدیث به این صورت ها آمده است. و این حدیث به خوبى نشان مى دهد که گوش به حرف پیامبر نکردند. گرچه ممکن است هر کسى هر جور بخواهد توجیه کند، ولى در هر صورت گوش به حرف پیامبر نکردند و قلم و کاغذ نیاوردند. این حدیث در تاریخ طبرى به این صورت آمده است: پیامبر خدا فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسیم که پس از آن گمراه نشوید. صحابه با هم به منازعه برخاستند و گفتند: او چه مى گوید؟ آیا هذیان مى گوید؟! از خودش بپرسید. از پیامبر توضیح خواستند. آن حضرت فرمود: رهایم کنید، این حال که دارم بهتر از آن چیزى است که مرا به آن مى خوانید (تاریخ طبرى، ج 3، ص 192، ده مجلّدى، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، 1962 میلادى، چاپ مصر).
ابن ابى الحدید مى گوید: از ابن عباس نقل شده که گفت: عمر بن خطاب از من پرسید: آیا پسرعمویت على بن ابى طالب باز هم به خلافت مى اندیشد؟ گفتم: بله. اى عمر بن خطاب! از پدرم درباره ادعاى پسرعمویم على پرسیدم. پدرم گفت: على در ادعاى خود صادق است. عمر بن خطاب گفت: البته از پیامبر خدا همیشه در مورد خلافت او، تکّه کلامى صادر مى شد که چیزى را به عنوان حجت ثابت نمى کرد و قاطع عذر نبود و پیامبر سعى داشت درباره خلافت على بن ابى طالب از هر فرصتى استفاده کند و حتى در حال بیمارى خواست به اسم او تصریح کند که من مانع شدم، زیرا دلم به حال اسلام سوخت. به خداى این خانه قسم، قریش دور او جمع نمى شوند و اگر او خلافت را به دست بگیرد از هر سو بر او مى شورند…(شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 12، ص 21، چاپ بیروت، دار احیاءالتراث العربى، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم).
ابن ابى الحدید از علماى بزرگ اهل سنّت است و در شرح نهج البلاغه او، بسیارى از حقایق تاریخ صدر اسلام آمده است.
از آن چه گذشت معلوم شد که انسان گاهى با این که حق را مى داند، ولى هواهاى نفسانى و دشمنى هاى دیرینه مانع قبول حق مى گردد و چنین نیست که اگر کسى حق را دانست عمل بکند.
5ـ نکته دیگر که باید توجه داشته باشیم این است که در زمان پیامبر اسلام(ص)، زمان حضرت علی(ع) و زمان امام حسن(ع) و امام حسین(ع) مسأله شیعه و سنی به این صورت که الان مطرح است، مطرح نبود و صفوف شیعه و سنی به این صورت از هم جدا نشده بود و از زمان امام باقر و امام صادق(ع) به تدریج صفوف شیعه و سنی از یکدیگر به صورت منظم وحساب شده جدا شد.
در آن زمان نیروهای رزمی مسلمانان به دستور خلفای بنی امیه و بنی عباس به کشورهای دیگر هجوم بردند و آنها را از نظر نظامی شکست دادند. مسلمانان فاتح پس از فتح آن کشورها آن را بین مسلمان شدن و به دین خود ماندن مخیر می ساختند. هر کس که مسلمان نمی شد به دین خود می ماند و هر سال جزیه پرداخت می کرد. آنان که مسلمان می شد، اسلامشان اسلام اموی وعباسی بود و آنان نمی دانستند که در میان مسلمانان اختلافاتی پیدا شده و عده ای معتقد به اسلام علی هستند و تنها علی را حق می دانند و ابوبکر و عمر را حق نمی دانند به این جهت هر کس که مسلمان می شد، اسلامش همان بود که حاکمان بنی امیه و بنی عباس تبلیغ کرده بودند
به عنوان مثال، کشور ایران در سال 31 ه.ق به طور کامل فتح شد. همان سال های فتح که مسلمان نشدند. سال های طولانی گذشت و مردم ایران به تدریج مسلمان شدند. اوج اسلام مردم ایران قرن سوم هجری قمری است. سیصد سال طول کشید تا مردم ایران مسلمان شدند. در آن زمان که مسلمان می شدند چنین نبود که بفهمند اسلام آنان اسلامی است که حاکمان اموی و عباسی تبلیغ کرده اند. بلکه سال های طولانی سپری شد تا فهمیدند که در میان مسلمانان اختلافاتی بوده و این مردم به تدریج راه علی را تشخیص دادند و آن راه را رفتند. اوج تشیع مردم ایران قرن چهارم است و مبلغان شیعه در این قرن و قرن های بعد توانستند به مردم بفهمانند که راه حق راه علی(ع) است و از آن زمان ها تا به امروز به تدریج مسلمانان دیگر هم شیعه می شوند.
بر این اساس بسیار طبیعی است که از میان آن همه مسلمان اموی و عباسی، به تدریج به سوی اسلام علی و اولاد علی(ع) کشانده شوند.
این نکته هم مورد توجه قرار بگیرد که بعد از پیامبر و علی(ع) عده ای بودند که علی را حق می دانستند و در هر قرنی هم حضور داشتند ولی این حضور چشمگیر نبود و از قرن چهارم به بعد در کل کشور اسلامی آن روز عده زیادی به سوی تشیع گرایش یافتند.
6- تعداد شیعیان، در جهان کم نیستند، بلکه در جهان ده ها میلیون نفر شیعه است، گر چه در مقایسه با اهل سنّت کم هستند، همان طورى که اهل سنت در مقابل با مسیحیان کم هستند (برای مطالعه بیشتر به اعیان الشیعه، ج 1، ص 194، البحث الثانى عشر و کتاب هاى دیگر مراجعه شود)
3- دارا بودن روح تعصب و عناد در برابر دیدگاه مخالف هر چند با دلایل محکم صحت آنها ثابت شده باشد.
براى روشن شدن بسیاری از موضوعاتی که در این زمینه مطرح می شود به آن چه در زیر مى آید توجه نمایید:
1ـ على(ع) فرمود: ایها الناس! لاتَسْتَوحِشُوا فى طریق الهُدى لِقِلَّةِ اَهلِه؛ اى مردم! در طریق هدایت، از کمى تعدادِ هدایت یافته ها دلتنگ نشوید.(نهج البلاغه دشتى، ص 422، خطبه 201).
این سخن، مى رساند که کم بودن پیروان حق و هدایت، نشانه باطل و گمراهى نیست و حتى این سخن مى فهماند که پیروان حق، همیشه کم هستند.
و نیز آن حضرت در نامه اش به مالک اشتر آورده است: والحقُّ کُلُّهُ ثقیلٌ و قد یخفّفه اللّه على اقوام طلبوا العاقبة فصبّروا انفسهم و وَثِقوا بصدقِ موعوداللّه لهم ؛ حق، همه اش سنگین است و خداوند آن را بر کسانى که آخرت را مى خواهند، نَفس خود را به صبر و شکیبایى وا مى دارند و به وعده هاى پروردگارشان درباره بهشت و جهنم اطمینان دارند، آسان و سبک مى سازد(نهج البلاغه دشتى، ص 582، بند17، نامه به مالک اشتر، نامه 53).
این جمله از حضرت امیر(ع) مى رساند که زیر بار حق رفتن آسان نیست و تا انسان به کمک خدا به مقامات والاى معنوى نرسد، نمى تواند آن را به دوش بکشد.
از امیرمؤمنان على(ع) نقل شده که فرمود: انّ الحق ثقیل مرى ءٌ و انّ الباطل خفیف و بى ءٌ ظاهر ؛ حق سنگین و باطن آن گوارا است و ظاهر باطل سبک و باطن آن کشنده است.(نهج البلاغه دشتى، ص 720، حکمت 376 / نهج البلاغه فیض الاسلام، یک مجلدى، ص 1265، حکمت 368).
در غررالحکم و دررالکلم از امیرمؤمنان(ع) آورده است: اِصبِرْ عَلى مَرارَةِ الحقّ و اِیّاکَ اَنْ تَنخَدِعَ لحَلاوةِ الباطل؛ به تلخى حقّ صبر کن و بپرهیز از این که فریب شیرینى باطل را بخورى(شرح غرر و درر، ج 2، ص 237، چاپ دانشگاه تهران، هفت مجلدى).
لایَصبرُ عَلى مُرِّ الحقّ الاّ من ایقَنَ بحلاوَةِ عاقبته ؛ بر تلخى حق صبر نمى کند، مگر آن کس که به شیرین عاقبت این صبر، یقین داشته باشد»(شرح درر و غرر، ج 6، ص 423).
از این سخنان به دست مى آید که حق، سنگین و تلخ است و براى همین هر کسى نمى تواند زیر بار آن برود.
2ـ کثرت پیروان، معیار حقانیت نیست و کم بودن پیرو هم معیار حقانیت نیست. تعداد پیرو، ربطى به حقانیت یا باطل بودن ندارد. همین الآن که قرن پانزدهم هجرى قمرى است، تعداد غیرمسلمانان بیشتر از تعداد مسلمانان است و حتى تعداد مارکسیست هاى چین، شوروى سابق و بعضى از کشورهاى دیگر، بیشتر از سنّى مذهب ها است. آیا مى توان گفت: غیرمسلمانان حقّ اند؟ آن هنگام که پیامبر اسلام ظهور کرد، یک نفر بود، در حالى که مخالفان هزاران نفر بودند. آیا پیامبر به خاطر این که در اقلیت بود، حق نبود؟!
در قرآن آیاتى آمده که اکثریت را محکوم و نکوهش مى کند. برخى از این آیات چنین است:
… و انَّ کثیراً لَیُضلّون باهوائهم بغیر علم…(،انعام، آیه ى 120).
و ما یؤمن اکثرهم باللّه …(،یوسف، آیه ى 106).
و لاتَجِدُ اکثرهم شاکرین…(،اعراف، آیه ى 17).
… اِنْ اولیائُهُ الاّ المتقون و لکن اکثرهم لایعلمون(انفال، آیه ى 34).
و آیاتى در قران هست که اقلیّت را مدح مى کند مانند:
… کَم مِنْ فِئةٍ قلیلةٍ غَلَبَتْ فئةً کثیرةً باذن الله والله مع الصابرین(،بقره، آیه ى 249).
و ما آمن معه الاّ قلیل(،هود، آیه ى 40).
و قلیل من عبادى الشکور(،سبأ،آیه 13).
ما فعلوه الا قلیل(،نساء، آیه 66).
فشربوا منه الاّ قلیلاً منهم(بقره ،آیه 249)
(درباره ى این آیات به «الایضاح» نوشته فضل بن شاذان، ص 125 مراجعه کنید). این آیات تصور کسانى را که کثرت جماعت را علامت حقانیت به حساب مى آورند، باطل مى سازد.
3ـ به خلیل بن احمد گفتند: چرا اصحاب پیامبر با همدیگر مانند برادران اَبَوینى بودند، ولى على(ع) در میان آنان مانند نابرادرى بود؟ خلیل در جواب گفت: چون على(ع) از همه آنان عالم تر، شریف تر و حلیم تر بود و زودتر از آنان اسلام آورد و براى همین اصحاب پیامبر نسبت به او حسد مى ورزیدند، زیرا مردم به همفکر و هم سلیقه ى خود مایل ترند(الشیعة والحاکمون، ص 21، چاپ پنجم، بیروت).
واز مسیلمه بن نمیل پرسیدند: چرا با این که (ع) از همه برتر بود، او راترک کردند؟ در جواب گفت: چون آنان طاقت دیدنِ او را نداشتند(الشیعة والحاکمون، ص 21، چاپ پنجم، بیروت).
پیامبر اسلام(ص) در غدیر خم فرمود: مَن کنتُ مولاهُ فهذا علىٌّ مولاهُ. این حدیث را همه علماى شیعه و سنى آورده اند و کمتر حدیثى به قوّت این حدیث مى رسد. این حدیث مانند آفتاب ظهر است و هیچ کس نمى تواند در آن تردید کند. از نظر علماى شیعه این حدیث نصّ صریح و روشن براى خلافت بلافصل على(ع) است و از نظر علماى سنى، کلمه «مولا» به معناى دوست داشتن است. اگر فرض کنیم که این کلمه به این معناست، آیا پس از پیامبر با على(ع) دوستى کردند؟ در جواب باید گفت: نه تنها دوستى نکردند، بلکه دشمنى کردند، آن هم نه دشمنى ساده، بلکه به خانه اش هجوم بردند، هتک حرمت کردند و آن حضرت را با شمشیر به بیعت فرا خواندند و پس از آن که على(ع) به خلافت رسید و مردم بیعت کردند، باز هم دوستى نکردند، بلکه به جنگ او برخاستند، جنگ جمل را برپا کردند، جنگ صفین را راه انداختند، جنگ نهروان را پیش آوردند و خود او را در مسجد در حال نماز به شهادت رساندند. نه تنها با على(ع) چنین رفتار کردند، فرزندان او را نیز کشتند، فرزندزاده هاى او را کشتند و این کشتار تا به امروز ادامه دارد. براى نمونه به چند مورد اشاره مى کنیم:
امام حسین(ع) به معاویه نوشت: اى معاویه! تو «زیاد» را بر عراق حاکم کردى، در حالى که او دست و پاى مسلمانان را قطع و چشمانشان را کور مى کرد و آن ها را بر شاخه هاى نخل به دار مى آویخت. تو به او نوشتى که هر کس بر دین على است او را بکش و او نیز به دستور تو آن ها را کشت و به امر تو مثله کرد(تاریخ تشیع در ایران، جعفریان، ص 39 به نقل از طبقات و انساب الاشراف مراجعه شود)
امام باقر(ع) فرمود: همیشه ما را تحقیر مى کنند، ما مورد ظلم و ستم هستیم، ما را تبعید مى کنند، از حقوق خودمان محروم مى سازند و مى کشند. ما بر خون خود و دوستانمان تأمین نداریم. شیعیان ما را کشتند، دست و پایشان را قطع کردند، نام هر کس در زمره ى اصحاب ما برده مى شد، زندانى مى گردید، یا مالش غارت مى شد یا خانه اش را ویران مى ساختند. این بلا همچنان بود تا زمان عبیداللّه بن زیاد. پس از او حجاج آمد. حجاج شیعیان بسیارى را کشت ( همان، ص 40 ).
خوارزمى در نامه اى که به شیعیان نیشابور نوشته، به بهترین شکل این مظلومیت را ترسیم کرده است. او مى نویسد: هیچ شهرى از شهرهاى کشور اسلامى نیست، مگر آن که علوى مظلومى به شهادت رسیده و بنى امیه و بنى عباس در قتل او شریک اند و عدنانى و قحطانى بر آن متفق اند. معاویه حجر بن عدى کندى و عمرو بن حمق خزاعى را بعد از آن که قسم هاى مؤکد و عهدهاى شدید کرده بود، به شهادت رساند. و زیاد بن سمیه هزاران نفر از شیعیان بصره را اعدام کرده و بیشترین اسیر و زندانى را از آنان داشت. او بنى هاشم را به بازى گرفته بنى فاطمه را تهدید مى کرد و شیعیان على را مى کشت و آثار اهل بیت رسول اللّه را محو مى نمود(تاریخ تشیع در ایران، ص 41).
منصور خلیفه ى عباسى، محمد بن ابراهیم بن حسن را که یکى از سادات بود، احضار کرد و به او گفت: تو را به شکلى خواهم کشت که تاکنون کسى را آن گونه نکشته ام. پس از آن دستور داد محمد را خواباندند و بر بدن او ستونى را ساختتد و محمد در زیر آن ستون جان داد(الشیعه و الحاکمون، ص 147)
حالا شما بیندیشید و بگوئید که آیا هر شخصی مى تواند راه على و خاندان على(ع) را برود؟ آیا هر کسى مى تواند تحمل این شکنجه ها، زندان ها و کشتارها را داشته باشد؟ آیا هر کسى مى تواند مانند حسین بن على و یارانش در برابر حکومت باطل یزید قد علم کند و با آن درافتد؟ به طور طبیعى، روندگان این راه نمى توانند، زیاد باشند، چون تحمل سختى از هر کسى برنمى آید.
4ـ پیامبر اسلام(ص) سیزده سال در مکه مردم را به اسلام دعوت کردند و در این مدت تعداد کمى مسلمان شدند. دشمنان پیامبر تصمیم به کشتن آن حضرت گرفتند، پیامبر نتوانستند بیش از آن در مکه بمانند و به مدینه هجرت کردند. دشمنان پس از هجرت نیز از آن حضرت دست برنداشتند و با او مبارزه کردند. نیروهاى شمشیر زن دشمن، جنگ بدر را به راه انداختند و در آن جنگ با این که از نظر نفرات و تدارکات، بسیار هم قوى بودند، ولى از مسلمانان شکست خوردند و به مکه برگشتند. پس از آن دوباره با نیروهاى جنگى براى نابودى پیامبر و مسلمانان به مدینه حمله کردند و در این جنگ که در منطقه اُحد روى داد، مسلمانان، در ابتدا دشمن را عقب راندند، ولى دشمن با استفاده از فرصت به دست آمده، حمله ى دیگرى را تدارک دید و در این حمله مسلمانان غافلگیر و شکست خوردند. در جنگ احد نیروهاى پیامبر اسلام در هجوم دوباره ى دشمنان معرکه را خالى کردند و پیامبر را تنها گذاشتند. جز تنى چند، همه فرار کردند. اسامى آنان که در جنگ احد فرار کردند و پیامبر را یارى نکردند، در کتاب هاى تاریخى آمده است. از این افراد، همین الآن از نظر برخى از مسلمانان، انسان هاى بزرگ به شمار مى روند، ولى از نظر برخى این اصحاب جزو انسان هاى بدکار به شمار مى روند.
دشمنان پیامبر، دست از آن حضرت نکشیدند و جنگ هاى دیگرى هم بر آن حضرت تحمیل کردند و پیامبر اسلام در برابر آنان ایستاد و تسلیم نشد.
روزها، ماه ها و سال ها گذشت تا این که سال هشتم هجرت رسید. پیامبر اسلام با ده هزار نفر نیروى شمشیرزن به مکه حمله و بدون خونریزى مکه را فتح کرد، همه آنان که تا آن روز با پیامبر اسلام مخالف بودند و 21 سال با آن حضرت مبارزه کرده بودند، ناگهان شکست خوردند و اسیر پیامبر اسلام گردیدند و پیامبر هم همه ى آن ها را آزاد کرد و فرمود: انتُمُ الطُّلَقاءشما همه آزادید، سردسته هاى کفر به ظاهر مسلمان شدند و با پیامبر همراه گردیدند. پس از وفات رسول خدا، همین بنى امیه به تدریج بر سر کار آمدند و در زمان معاویه قدرت بیشترى یافتند و شروع به انتقام از پیامبر گرفتند. پیامبر از بنى هاشم بود و بنى امیه همواره با بنى هاشم دشمنى داشت. بنى امیه همه ى شکست هاى خود را از بنى هاشم مى دیدند و حال که قدرت را به دست گرفته اند، باید از بنى هاشم انتقام بگیرند. معاویه تا توانست بر بنى هاشم ضربه زد و تا آخرین توان با على(ع) جنگید. پس از على(ع)، با امام حسن مجتبى(ع) جنگید. معاویه از دنیا رفت و پسرش یزید بر سر کار آمد. او هم از همان روزهاى اول خلافت خود با امام حسین(ع) مخالفت کرد و آن حضرت را با همه ى فرزندان، فامیل ها و یارانش در کربلا به بدترین شکل به قتل رسانید و پس از یزید خلفاى اموى دیگر همین رویّه را ادامه دادند. حکومت به دست عباسیان رسید، آنان نیز با علویان مخالفت کردند، و به نسل کشى پرداختند و هر کجا سید و علوى یافتند، کشتند.
با توجه به این مطالب، روشن مى گردد که چرا على(ع) را پس از پیامبر تنها گذاشتند و با این که همه شان مى دانستند که پیامبر، على(ع) را به امامت و خلافت معرفى کرده است، با این حال قبول نکردند و کسان دیگرى را بر سر کار آوردند و خلاصه جواب این سؤال این است که آنان با این که مى دانستند پیامبر اسلام على(ع) را به خلافت نصب کرده، ولى آنان نسبت به خود پیامبر، ایمان نداشتند و در سال هشتم هجرت، از ترس شمشیر اسلام آوردند و پیامبر هم که نمى توانست در مدت دو سال، آنان را تربیت کند و به مقامات عالى معنوى برساند. رسول خدا 13 سال در مکه و هشت سال در مدینه تلاش کرد، ولى دشمنان همواره با او درگیر مى شدند و از آن حضرت فرصت تربیت اسلامى مسلمانان را مى گرفتند و در دو سال باقى مانده ى عمر، نمى توان عادت هاى هزار ساله ى جاهلى را از آنان گرفت. بنابر این اگر در غدیر خم یکصد هزار نفر هم حضور داشته اند، ولى چون از تربیت اسلامى کامل برخوردار نبودند، گوش به حرف پیامبر نداده اند.
در تاریخ اسلامى، موارد فراوانى هست که صحابه پیامبر، گوش به حرف آن حضرت نکرده اند. براى نمونه به یک مورد از آن که شیعه و سنى هم قبول دارند مى آوریم:
ابن عباس مى گوید: «هنگامى که بیمارى رسول خدا(ص) سخت شد، آن حضرت فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسم که پس از آن گمراه نشوید. عمر گفت: درد بر او مستولى شده است، کتاب خدا کافى است. صحابه اختلاف کردند و سر و صدا بالا گرفت. پیامبر فرمود: از من دور شوید، پیش من قیل و قال سزاوار نیست». ابن عباس مى گفت: «سخت ترین مصیبت آن لحظه اى بود که بین کتابت و پیامبر حائل شدند»(صحیح بخارى، به شرح کرمانى، جز 2-1، ص 126، باب کتابة العلم، چاپ دوم، بیروت، 1401 هجرى قمرى).
در «صحیح مسلم» به این صورت آمده است: «روز پنج شنبه، چه روز سختى بود!! در حالى که اشک از چشمان ابن عباس مى ریخت: گفت رسول خدا فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید. آنان که در خدمت پیامبر بودند گفتند: پیامبر هذیان مى گوید (صحیح مسلم، به شرح نووى، جزء 12-11، ص 94، طبع بیروت، 1392).
در صحیح مسلم، این روایت به این صورت هم آمده است: سعید بن جبیر از ابن عباس نقل مى کند که او گفت: روز پنج شنبه چه روز غم انگیزى بود!! گفت: بیمارى پیامبر سخت شد. پس از آن فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسم که بعد از من گمراه نشوید. صحابه با هم اختلاف کردند، در حالى که سزاوار نبود که در محضر پیامبر سر و صدا به پا کنند و با هم به تنازع برخیزند. آنان که در خدمت پیامبر بودند، گفتند: پیامبر را چه شده؟! آیا هذیان مى گوید؟! از خودش بپرسید. پیامبر فرمود: رهایم کنید، مرگ برایم بهتر است (صحیح مسلم، به شرح نووى، جزء 12-11، ص 89، طبع بیروت، 1392).
کتاب صحیح بخارى و صحیح مسلم را اهل سنت، بسیار مهم مى دانند. در این دو کتاب این حدیث به این صورت ها آمده است. و این حدیث به خوبى نشان مى دهد که گوش به حرف پیامبر نکردند. گرچه ممکن است هر کسى هر جور بخواهد توجیه کند، ولى در هر صورت گوش به حرف پیامبر نکردند و قلم و کاغذ نیاوردند. این حدیث در تاریخ طبرى به این صورت آمده است: پیامبر خدا فرمود: لوازم کتابت بیاورید تا مکتوبى بنویسیم که پس از آن گمراه نشوید. صحابه با هم به منازعه برخاستند و گفتند: او چه مى گوید؟ آیا هذیان مى گوید؟! از خودش بپرسید. از پیامبر توضیح خواستند. آن حضرت فرمود: رهایم کنید، این حال که دارم بهتر از آن چیزى است که مرا به آن مى خوانید (تاریخ طبرى، ج 3، ص 192، ده مجلّدى، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، 1962 میلادى، چاپ مصر).
ابن ابى الحدید مى گوید: از ابن عباس نقل شده که گفت: عمر بن خطاب از من پرسید: آیا پسرعمویت على بن ابى طالب باز هم به خلافت مى اندیشد؟ گفتم: بله. اى عمر بن خطاب! از پدرم درباره ادعاى پسرعمویم على پرسیدم. پدرم گفت: على در ادعاى خود صادق است. عمر بن خطاب گفت: البته از پیامبر خدا همیشه در مورد خلافت او، تکّه کلامى صادر مى شد که چیزى را به عنوان حجت ثابت نمى کرد و قاطع عذر نبود و پیامبر سعى داشت درباره خلافت على بن ابى طالب از هر فرصتى استفاده کند و حتى در حال بیمارى خواست به اسم او تصریح کند که من مانع شدم، زیرا دلم به حال اسلام سوخت. به خداى این خانه قسم، قریش دور او جمع نمى شوند و اگر او خلافت را به دست بگیرد از هر سو بر او مى شورند…(شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 12، ص 21، چاپ بیروت، دار احیاءالتراث العربى، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم).
ابن ابى الحدید از علماى بزرگ اهل سنّت است و در شرح نهج البلاغه او، بسیارى از حقایق تاریخ صدر اسلام آمده است.
از آن چه گذشت معلوم شد که انسان گاهى با این که حق را مى داند، ولى هواهاى نفسانى و دشمنى هاى دیرینه مانع قبول حق مى گردد و چنین نیست که اگر کسى حق را دانست عمل بکند.
5ـ نکته دیگر که باید توجه داشته باشیم این است که در زمان پیامبر اسلام(ص)، زمان حضرت علی(ع) و زمان امام حسن(ع) و امام حسین(ع) مسأله شیعه و سنی به این صورت که الان مطرح است، مطرح نبود و صفوف شیعه و سنی به این صورت از هم جدا نشده بود و از زمان امام باقر و امام صادق(ع) به تدریج صفوف شیعه و سنی از یکدیگر به صورت منظم وحساب شده جدا شد.
در آن زمان نیروهای رزمی مسلمانان به دستور خلفای بنی امیه و بنی عباس به کشورهای دیگر هجوم بردند و آنها را از نظر نظامی شکست دادند. مسلمانان فاتح پس از فتح آن کشورها آن را بین مسلمان شدن و به دین خود ماندن مخیر می ساختند. هر کس که مسلمان نمی شد به دین خود می ماند و هر سال جزیه پرداخت می کرد. آنان که مسلمان می شد، اسلامشان اسلام اموی وعباسی بود و آنان نمی دانستند که در میان مسلمانان اختلافاتی پیدا شده و عده ای معتقد به اسلام علی هستند و تنها علی را حق می دانند و ابوبکر و عمر را حق نمی دانند به این جهت هر کس که مسلمان می شد، اسلامش همان بود که حاکمان بنی امیه و بنی عباس تبلیغ کرده بودند
به عنوان مثال، کشور ایران در سال 31 ه.ق به طور کامل فتح شد. همان سال های فتح که مسلمان نشدند. سال های طولانی گذشت و مردم ایران به تدریج مسلمان شدند. اوج اسلام مردم ایران قرن سوم هجری قمری است. سیصد سال طول کشید تا مردم ایران مسلمان شدند. در آن زمان که مسلمان می شدند چنین نبود که بفهمند اسلام آنان اسلامی است که حاکمان اموی و عباسی تبلیغ کرده اند. بلکه سال های طولانی سپری شد تا فهمیدند که در میان مسلمانان اختلافاتی بوده و این مردم به تدریج راه علی را تشخیص دادند و آن راه را رفتند. اوج تشیع مردم ایران قرن چهارم است و مبلغان شیعه در این قرن و قرن های بعد توانستند به مردم بفهمانند که راه حق راه علی(ع) است و از آن زمان ها تا به امروز به تدریج مسلمانان دیگر هم شیعه می شوند.
بر این اساس بسیار طبیعی است که از میان آن همه مسلمان اموی و عباسی، به تدریج به سوی اسلام علی و اولاد علی(ع) کشانده شوند.
این نکته هم مورد توجه قرار بگیرد که بعد از پیامبر و علی(ع) عده ای بودند که علی را حق می دانستند و در هر قرنی هم حضور داشتند ولی این حضور چشمگیر نبود و از قرن چهارم به بعد در کل کشور اسلامی آن روز عده زیادی به سوی تشیع گرایش یافتند.
6- تعداد شیعیان، در جهان کم نیستند، بلکه در جهان ده ها میلیون نفر شیعه است، گر چه در مقایسه با اهل سنّت کم هستند، همان طورى که اهل سنت در مقابل با مسیحیان کم هستند (برای مطالعه بیشتر به اعیان الشیعه، ج 1، ص 194، البحث الثانى عشر و کتاب هاى دیگر مراجعه شود)