خانه » همه » مذهبی » خداى را به خاطر منتى که بر تو نهاد شکر کن!

خداى را به خاطر منتى که بر تو نهاد شکر کن!


خداى را به خاطر منتى که بر تو نهاد شکر کن!

۱۳۹۳/۰۸/۲۷


۶۸ بازدید

سعید بن عبدالله مى گوید: پس از شهادت امام حسن عسکرى (علیه السلام) گروهى از مردم از جمله حسین بن نضر و شخصى به نام ابا صدام تصمیم گرفتند در مورد صحت ادعاى وکلاى امام زمان (علیه السلام) تحقیق کنند.

روزى حسن بن نضر تصمیم قطعى خود را گرفت و آماده حرکت به سوى بغداد شد. به همین خاطر نزد ابا صدام رفت و گفت: مى خواهم به حج مشرف شوم.

ابا صدام گفت: امسال نرو.

حسن بن نضر گفت: نمى توانم صبر کنم. خواب و قرار ندارم.

سعید بن عبدالله مى گوید: پس از شهادت امام حسن عسکرى (علیه السلام) گروهى از مردم از جمله حسین بن نضر و شخصى به نام ابا صدام تصمیم گرفتند در مورد صحت ادعاى وکلاى امام زمان (علیه السلام) تحقیق کنند.

روزى حسن بن نضر تصمیم قطعى خود را گرفت و آماده حرکت به سوى بغداد شد. به همین خاطر نزد ابا صدام رفت و گفت: مى خواهم به حج مشرف شوم.

ابا صدام گفت: امسال نرو.

حسن بن نضر گفت: نمى توانم صبر کنم. خواب و قرار ندارم.

آنگاه شخصى را به نام احمد بن یعلى بن حماد وصى خود کرد و به او سفارش نمود که فلان مقدار از مالش را که سهم امام هست به حضرت (علیه السلام) تحویل دهد، و تاءکید کرد: آن را به هیچ نماینده اى نمى دهى باید خود حضرت (علیه السلام) را دیده و با دست خود به حضرت تقدیم نمایى!

حسن بن نضر مى گوید وقتى به بغداد رسیدم منزلى کرایه کرده و در آن ساکن شدم. مدتى نگذشته بود که شخصى نزد من آمد و خود را وکیل امام زمان (علیه السلام) معرفى نمود، و مقدارى لباس و سکه طلا نزد من گذارد. گفتم: این ها چیست؟

پاسخ داد: همین که مى بینى.

پس از او، همین طور اشخاصى دیگرى یکى پس از دیگرى نزد من آمده و خود را وکیل امام زمان (علیه السلام) معرفى نمودند و مقدارى پول و لباس مقابل من مى نهادند و مى رفتند، و هیچ کدام علت آن را بازگو نمى کردند، تا اینکه اتاق از پول و لباس پر شد.

در این حال، احمد بن اسحاق از وکلاى معروف امام (علیه السلام) بود با مقدار زیادى از همان اموال نزد من آمد، و همان ترتیب بدون اینکه حرفى بزند آنها را نزد من نهاد و رفت.

من بسیار تعجب کردم و مبهوت نشسته بودم که نامه اى از طرف حضرت (علیه السلام) بدستم رسید که حضرت مرقوم فرموده بود:

((فردا ساعت فلان آنچه را که با خود دارى بردار و نزد ما در سامرا بیا)).

فردا همان ساعت تمام اجناس و اموال را بار زده و حرکت کردم، در راه به گروهى – که حدودا شصت نفر مى شدند – برخوردم که همه فقیر و پابرهنه بودند. آنها جلوى مرا گرفتند و خواستند بارها را به سرقت ببرند، اما به هر نحوى بود، خداوند مرا از میان آنها سالم نگاه داشت.

وقتى به سامرا و محله عسکر رسیدم منزلى گرفته و بارها را تخلیه کردم. در همان وقت نامه دیگرى از حضرت به دستم رسید که ((آنچه را که آورده اى با خود به نزد ما بیاور)).

من نیز همه را بر دوش با بران نهاده و به سراى امام حسن عسکرى (علیه السلام) بردم. وقتى به درگاه خانه رسیدم مردى سیاه آنجا ایستاده است. از من پرسید تو حسن بن نضر هستى؟

گفتم: آرى.

گفت: داخل شو!

داخل خانه شدم، ما را به اتاقى راهنمایى کردند، باربران زنبیلهاى خود را خالى کردند، در گوشه اتاق مقدار زیادى نان نهاده بودند، به هر کدام دو قرص نان دادند و آنها خارج شدند.

ناگاه صداى مردى از اتاق دیگرى که جلوى در آن پرده زده بودند به گوشم رسید که: ((اى حسن بن نضر! خداوند را به خاطر منتى که بر تو نهاده شکر کن، و شک مکن، شیطان مى خواهد که تو شک کنى)).

آنگاه دو قطعه پارچه از پشت پرده بیرون آورده و به من گفته شد: ((بگیر که به آنها نیاز خواهى داشت)).

من هم آنها را گرفته و خارج شدم.

سعد بن عبدالله (راوى داستان) مى گوید: حسن بن نضر برگشت و ماه رمضان بعد فوت کرد، و با همان دو قطعه پارچه کفن شد.(1)

——————————————————————————

1- کافى، ج 1، ص 517 و518 مولد الصحاب (علیه السلام)، ح 4؛ بحارالانوار، ج 51، ص 308 و309.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد