خانه » همه » مذهبی » خدا در کتب اهل سنت

خدا در کتب اهل سنت

خدا در صحاح
با مطالعه صحاح به روایاتی برمی خوریم که نسبتهایی به خدا نسبت داده اند که نه عقل پذیرای آنهاست نه عقل تاییدشان می نماید . ما در این نوشتار به گوشه ای از آنها اشاره می کنیم.
«صحاح ستّه» (صحیح هاى ششگانه) شش کتاب روائى اهل سنّت است که عموم علماى اهل سنّت عموم روایات آنها را صحیح مى دانند مخصوصا دو کتاب أوّل ـ که نامشان مى آید و به صحیحین مشهورند ـ که آنها را مثل قرآن صحیح مى دانند. ما منکر صحیح بودن بعض از روایات آنها نیستیم امّا اینکه همه آنها صحیح باشد، این را منکریم. از جمله دلایلى که براى ردّ اعتقاد آنها داریم تضادّ بعض روایات است، چه آنکه یقینا رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم مطالب ضدّ و نقیض نفرموده است پس باید گفت راویان ا خبار یا عمدا به آن حضرت دروغ بستند یا از روى نادانى و یا فراموشى مطالبى را به عنوان احادیث نبوى نقل نموده اند.

در اینجا ناچاریم براى روشن شدن بعض اذهان توضیح دهیم که شیعه کتابى که ادّعا داشته باشد همه روایات آن صحیح است ندارد. حتّى کتب اربعه شیعه نیز خالى از روایات غیر صحیح نیست و لذا علماى این مکتب آنها را بررسى کرده و روایات غیر صحیح را کنار مى زنند. از این گذشته از آنجا که اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام منتهاى تلاش خود را براى حفظ جان اقلیّت شیعه به کار مى بردند، گاهى روایاتى موافق آنچه که اهل سنّت بدان اعتقاد دارند مى گفتند تا افرادى که به عنوان جاسوس هاى دربارى براى شناخت شیعیان در محضر ائمّه علیهم السلام حاضر مى شدند نتوانند آنها را بشناسند و در مواردى دیگر روایت حق را بیان مى کردند در حالى که ممکن است هر دو دسته روایت با سند صحیح نقل شده باشد. و این نیز یکى از علل اختلاف روایات مى باشد. البته آنان راههاى کلّى شناخت روایات حق را بیان فرمودند که یکى از آنها مخالف بودن با عقاید عامّه است بدین معنى که اگر دو روایت به دست ما رسید که یکى موافق عامّه و دیگرى مخالف آنها است و هر دو آنها از نظر سند بى إشکال است حق با روایتى است که مخالف قول عامّه است. بنابراین، اگر در این نوشتار و به طور کلى سلسله بررسیهاى صحاح ستّه به اشکالاتى برمى خوریم که مشابه آن به روایات ما نیز وارد است علّت آن روشن باشد. یکى دیگر از راههاى شناخت روایات صحیح از غیر صحیح، مطابق عقل و نقل، موافقت و مخالفت آنها با قرآن است. بدین معنى که اگر دو روایت، هر دو با سند صحیح به دست ما رسید که با هم در تضادّ بودند آنکه با قرآن مخالف است دستور داریم که آن را به دیوار بزنید.
1- رویت خدا
اوّلین مطلبى که در این بررسى بدان توجّه مى دهیم این است که صاحبان صحاح ـ به استثناى نسائى ـ روایاتى نقل کرده اند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: «خداوند در آخرت دیده مى شود.( اکثریّت قریب به اتفّاق علماى عامّه قائلند که خدا در قیامت دیده مى شود و عدّه اى نیز دیدن خدا در دنیا را هم ممکن مى دانند و حتّى مى گویند که عدّه اى خدا را در خواب دیدند. مضحک تر آنکه براى دیدن خدا در خواب، نمازى نیز با کیفیّتى مخصوص بیان کردند!) ما این روایات را یک به یک بررسى کرده و از اهل انصاف قضاوت مى طلبیم:
حدیث أوّل: «روزى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به ماه شب چهارده نگریست و فرمود: همان طور که شما این ماه را مى بینید به زودى پروردگارتان را بى هیچ مانع و مزاحمتى خواهید دید. (الف ـ صحیح بخارى، ج 1، ص 145، باب مواقیت الصلاة وفضلها، باب فضل صلاة العصر و نیز ص 150، باب فضل صلاة الفجر، وج 6، ص 173، تفسیر سوره ق، و ج 9، ص 156، کتاب التوحید، باب وکان عرشه على الماء.ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 439 و 440، کتاب المساجد ومواضع الصلاة، باب 37، ح 211 و 212. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 63 و 64، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة (باب 13)، ح 177 و 178، وج 2 ص 1451، کتاب الزهد، باب 39، (آخرین باب از سنن)، در ضمن حدیثى طولانى به شماره 4336.لازم است در اینجا توضیحى را که در پاورقى ابن ماجه (ص 63) در معناى «جهمیّه» نقل شده بیاوریم: «محمد فؤاد عبد الباقى» که بر سنن ابن ماجه پاورقى زده است چنین مى نویسد: «(الجهمیّة) هم الطائفة من المبتدعة، یخالفون اهل السنّة فی کثیر من الاصول کمسألة الرؤیة واثبات الصّفات. ینسبون إلى جهم بن صفوان من اهل الکوفة. یعنى: اینان گروهى از بدعت گذارانند که با اهل سنّت در بسیارى از اصول، مانند رؤیت (یعنى دیدن خدا) و اثبات صفات (یعنى داشتن اعضاء و جوارح که به زودى متعرّض آن خواهیم شد)، مخالفت مى کنند. آنها منسوب به جهم بن صفوان از اهالى کوفه مى باشند.با دقت در این توضیح به دو مطلب مى توان پى برد: أوّل ـ آنان که منکر رؤیت خدا و داشتن صفات مى باشند بدعت گذارند!دوم ـ عقیده به رؤیت و امثال آن جزء اصول اعتقادات اهل سنّت است!د ـ سنن ترمذی ج 4، ص 592، کتاب صفة الجنّة، باب ما جاء فی رؤیة الربّ تبارک و تعالى (باب 16)، ح 2551.ه ـ سنن أبی داود، ج 4، ص 4 ـ 233، کتاب السنّة، باب فی الرؤیة، ح 4729 و 4731.متن یکى از احادیث صحیح بخارى چنین است: (وعلى هذه فقس ما سواها).عن جریر قال: کنّا عند النبى صلى الله علیه و سلم فنظر إلى القمر لیلة ـ یعنى البدر ـ فقال: انّکم سترون ربّکم کما ترون هذا القمر لا تضامّون فی رؤیته.)
حدیث دوم: «روزى مردم از رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم پرسیدند آیا ما پروردگارمان را روز قیامت مى بینیم؟ فرمود: آیا در دیدن ماه در شب چهارده که ابرى مانع نباشد ضرر مى کنید؟ گفتند: نه، یا رسول اللّه! فرمود: آیا در دیدن خورشید که ابرى جلوى آن نباشد ضررى مى نمائید؟ گفتند: نه. فرمود: همانا شما خدا را مى بینید.( الف ـ صحیح بخارى، ج 1، ص 204، باب فضل السجود (از کتاب الصلاة) و ج 8، ص 147، باب ما جاء فی الرقاق و… باب الصراط جسر جهنّم وبه همین مضمون در ج 6، ص 56، تفسیر سوره نساء، و ج 9، ص 156 و 158، کتاب التوحید، باب و کان عرشه على الماء. ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 163 به بعد، کتاب الایمان، باب معرفة طریق الرؤیة (باب 81)، ح 299 و 300 و 302 و ج 4، ص 2279، کتاب الزهد و الرقّائق، ح 16. ج ـ سنن ابن ماجه، همان، ح 179. د ـ سنن ترمذی همان، ص 594، باب 17، ح 2554. ه ـ سنن أبی داود، همان، ح 4730 ) لابدّ خوانندگان محترم توجّه دارند که تشبیه دیدن خدا به دیدن ماه و خورشید، راه هرگونه توجیه را مى بندد که مثلاً بخواهند بگویند منظور از دیدن خدا، دیدن به قلب است نه با چشم سر و امثال آن. علاوه بر این، اهل سنّت خود اینگونه روایات را به ظاهر خویش باقى گذاشته و راه هر گونه توجیه را بسته اند.

(بگذریم از اینکه در دیدن خورشید به ما ضرر مى رسد!).
اینگونه روایتها آنچنان شایع بود که مردم ـ و مخصوصا پیروان اهل بیت علیهم السلام ـ در هر عصرى به امامان بزرگوار رجوع کرده و از آنان حقیقت امر را جویا مى شدند و آن بزرگواران با دلایل قرآنى و عقلى، حدیث دیده شدن خدا را کذب محض دانسته و آنان را از چنین اعتقادى برحذر مى نمودند. چنانچه از روایاتى که در کتب روائى شیعه موجود است به خوبى این موضوع روشن مى شود که نمونه آن را از رجوع أبو قرّه شرح دادیم.
اینک روایاتى دیگر از صحاح ستّه در همین زمینه:
«چون قیامت برپا شد مؤمنین دنبال کسى مى روند که از آنها شفاعت کند. ابتدا نزد حضرت آدم علیه السلام رفته و از او تقاضا مى کنند. او گناه خویش را یادآورى کرده و عذر مى خواهد و مى گوید به نزد نوح علیه السلام بروید آنها نزد حضرت نوح علیه السلام مى روند و همان تقاضا را از او مى نمایند او آنها را به إبراهیم علیه السلام ارجاع مى دهد و آن حضرت به موسى و او به عیسى علیهماالسلام (و هر کدام ـ غیر از حضرت عیسى علیه السلام ـ گناهان خود را مانع شفاعت مى دانند!) تا آنکه نزد پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم مى روند. آن حضرت نزد خدا رفته و از او اجازه مى گیرد و چون او را دید به سجده مى افتد…. (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 21 و 22، ابتداى تفسیر سوره بقره و مشابه آن در ج 8، ص 145، کتاب الدعوات، باب صفة الجنّة والنار، و ج 9، ص 149 و 161، کتاب التوحید، باب ما یذکر فی الذات و… و باب وکان عرشه على الماء. ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 87 ـ 180، کتاب الایمان، باب 84، ح 322 إلى 329. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1442، کتاب الزهد، باب ذکر الشفاعة (باب 37)، ح 4312)
این روایت نیز به خوبى مى رساند که رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم در آنجا که بود خدا را ندیده بود و چون نزد او رفت (که خواهیم گفت یعنى تا خانه خدا رفت و خدا در آن موقع در خانه خویش بود!) او را دید!
آرى، وقتى اهل بیت پیامبر علیهم السلام ـ که رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم سفارش اکید به پیروى از آنها نموده ـ خانه نشین شوند، نه تنها احکام خدا زیر پا مى رود و بدعت جاى سنّت را مى گیرد، بلکه خدا و صفات او نیز ملعبه بازیگران مى گردد.
لابدّ خوانندگان محترم از خود مى پرسند که مؤمنین چرا ابتدا نزد پیامبر خودشان نرفته و در خانه دیگران را کوبیدند، آنهم از ابتدا در خانه آدم أبو البشر علیه السلام که از انبیاء اولو العزم نبود؟ و چرا او و سایر انبیا ـ که مى دانستند اینان از مؤمنین و از پیروان پیامبر آخر الزمانند ـ آنان را به پیامبر خودشان ارجاع ندادند و چراهاى دیگر که لابدّ پاسخ آنها را صاحبان صحاح، یا جاعلان حدیث مى دانند!
ما در بررسى «پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در صحاح» به خواست خدا، خواهیم خواند که از نظر بعض روایات آنها موسى و یونس و… مقامشان از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم برتر است. چرا موسى علیه السلام شفاعت نکرد؟ چرا نامى از یونس علیه السلام نیست؟ و نیز خواهیم خواند که رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله وسلم مأمور به اقتداء و پیروى از داود علیه السلام بود، چرا نامى از مقتداى آن حضرت نیست؟! گوئیا مردم در صحراى محشر وقتى حقایق را دیدند بطلان این روایات برایشان آشکار گردیده است ! (البته در آنجا بطلان بسیارى از روایات صحاح، برایشان آشکار خواهد شد و ما نیز در این بررسیها مى خواهیم ـ به خواست خدا ـ قبل از قیامت آن را آشکار کنیم).
حدیثى دیگر از رؤیت خدا:
این حدیث اندکى طولانى است که ما آن قسمت را که به بحث مربوط است نقل مى کنیم:

«براى خدا فرشتگانى است که در میان مردم مى روند و اهل ذکر را مى جویند و چون آنان را یافتند با بالهایشان آنها را احاطه مى کنند. خدا از اینان مى پرسد که بندگان من چه مى گویند؟ در جواب اظهار مى دارند که آنان ترا تسبیح گفته و به حمد و تمجید تو مشغولند. مى پرسد آیا مرا دیدند؟ مى گویند نه، به خدا ترا ندیدند. مى گوید: چگونه خواهند بود آنگاه که مرا ببینند؟ مى گویند: اگر ترا ببینند هم بهتر ترا عبادت مى کنند و هم بیشتر ترا تسبیح و تمجید مى نمایند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 8، ص 8 ـ 107، کتاب الدعوات، باب فضل ذکر اللّه عزّ وجلّ.ب ـ سنن ترمذی ج 5، ص 540، کتاب الدعوات، باب 130، ح 3600)
با توجه به اینکه در قیامت عبادتى نیست بلکه آنجا محلّ پاداش یا کیفر اعمال است و نه محلّ عمل، پس اینکه فرشتگان به خدا مى گویند: اگر ترا ببینند بهتر ترا عبادت مى کنند، یعنى اگر ترا در دنیا ببینند.
نتیجه اى که از این روایت مى گیریم این است که دیدن خدا در دنیا نیز ممکن است ولى چون خدا از ما خیلى دور است ـ چنانچه به زودى خواهد آمد ـ بشر نمى تواند او را در این دنیا ببیند.
از اشکال دیگرى که در آخر این حدیث طولانى نقل شده صرفنظر مى کنیم که: خداوند به فرشتگان مى فرماید: من شما را شاهد مى گیرم که آنان را آمرزیدم. فرشته اى مى گوید: خدایا ! یک نفر در میان آنان است که جزء ایشان نیست (یعنى اهل ذکر و عبادت نیست) بلکه براى کارى نزدشان آمده. مى فرماید: اینان همنشینانى هستند که هر کس با آنها بود شقى نمى شود.
حدیثى دیگر: در این حدیث علاوه بر دیده شدن خدا، شکل خدا نیز مورد نظر است.

«خداوند در قیامت به صورتى غیر از صورتى که مردم مى شناسند نزد آنها مى آید و مى گوید: من پروردگارتان هستم. گویند: از تو به خدا پناه مى بریم. ما همین جا مى مانیم تا پروردگارمان بیاید، چون بیاید ما او را مى شناسیم. آنگاه خدا به صورتى که مى شناسند مى آید و مى گوید که من پروردگار شما هستم. گویند که تو پروردگار مائى. و در روایتى دیگر خداوند مى فرماید: «آیا بین شما و او نشانه اى است که به وسیله آن او را بشناسید؟ گویند: آرى، ساق؛ و خدا ساق خویش را آشکار مى کند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 198، تفسیر سوره نآ والقلم، وج 9، ص 156 و 159، کتاب التوحید، باب وکان عرشه على الماء.ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 164 و 168، کتاب الایمان، باب معرفة طریق الرؤیة (باب 81)، ح 299 و 302 / متن حدیث صحیح مسلم ـ البته قسمتى که به بحث مربوط است و با توجه به اختلاف کمى که با صحیح بخارى دارد ـ چنین است: فیأتیهم اللّه، تبارک و تعالى، فی صورة غیر صورته التى یعرفون. فیقول: أنا ربّکم. فیقولون: نعوذ بالله منک هذا مکاننا حتّى یأتینا ربّنا. فإذا جاء ربّنا عرفناه. فیأتیهم اللّه تعالى فی صورته التى یعرفون. فیقول: أنا ربّکم. فیقولون: أنت ربّنا . وفی روایة أخرى:… فیقول: هل بینکم وبینه آیة فتعرفونه بها؟ فیقولون: نعم. فیکشف عن ساق… .وفی صحیح البخارى: فیکشف عن ساقه(ج 9، ص 159) )
راستى آیا ما خدا را به صورتى خاصّ دیدیم تا او را به همان صورت بشناسیم که اگر با صورتى دیگر نزد ما حاضر شود او را انکار کنیم؟ اگر دیدیم کى و کجا؟ و اگر ندیدیم ـ که دیده نمى شود تا بتوانیم ببینیم ـ چگونه از او صورتى خاصّ مى شناسیم؟ از این گذشته، «ساق» چه نشانه اى است؟ چه کسى گفته است که بین ما و خدا ساق او نشانه مى باشد؟
بعض از شارحین گفته اند که «ساق» یعنى «شدّت حال، چگونه خدا شدّت خود را به ما مى نمایاند؟! این دیگر چگونه علامتى است ! «شدّت خدا»!!
تعجّب است از راویان و ناقلان حدیث که نسنجیده هر روایتى را ـ ولو هر چند بى معنى باشد ـ به صرف اعتماد به راویان، آن را نقل مى کنند! خدا دیده مى شود، خدا مى آید، خدا ساق دارد، بین ما و خدا نشانه اى مى باشد که با آن، او را مى شناسیم! اینها همه نتیجه دور شدن از اهل بیت پیامبر علیهم السلام است.
چند روایت دیگر:
«دو بهشت از نقره است ـ ظروف آن و آنچه که در آن است ـ و دو بهشت از طلا است ـ ظروف آن و آنچه که در آن است ـ و بین قوم (یعنى آنانکه در آن دو بهشت جاى دارند) و بین دیدن پروردگارشان (مانعى) نیست مگر آنکه بر چهره خداوند رداء کبریایى در بهشت عدن مى باشد (که مانع دیدن چهره او مى باشد). (الف ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 163، کتاب الایمان، باب اثبات رؤیة المؤمنین ربّهم سبحانه و تعالى (باب 80)، ح 296. ب ـ سنن ترمذی ج 4، ص 581، کتاب صفة الجنّة، باب 3، ح 2528. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 66، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة، ح 186. «جنّتان من فضّة، آنیتهما و ما فیهما، و جنّتان من ذهب، آنیتهما وما فیهما. وما بین القوم وبین ان ینظروا إلى ربّهم إلاّ رداء الکبریاء على وجهه فی جنّة عدن.)
«وقتى اهل بهشت داخل بهشت شدند خداى تبارک و تعالى مى فرماید: آیا چیزى مى خواهید بیفزایم؟ آنگاه خداوند حجاب را کنار مى زند. چیزى به آنها محبوب تر از نظر به پروردگارشان داده نشده است.(الف ـ صحیح مسلم، همان، ح 297. ب ـ سنن ترمذی ج 5، ص 267، تفسیر سوره یونس، ح 3105، (مشابه روایت مسلم). ج ـ سنن ابن ماجه، همان، ص 67، ح 187. «إذا دخل اهل الجنّة الجنّة، قال: یقول اللّه تبارک و تعالى: تریدون شیئا ازیدکم؟… قال: فیکشف الحجاب. فما اعطوا شیئا احبّ الیهم من النظر إلى ربّهم عزّ وجلّ)
ترمذی روایت دیگرى نقل مى کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله بعد از تعریف از نعمت هاى بهشت مى فرماید:«واکرمهم على اللّه من ینظر إلى وجهه غدوة وعشیّة». (سنن ج 4 ، ص 594، کتاب صفة الجنّة، باب 17، ح 2553، و ج 5، ص 402، تفسیر سوره قیامت، ح 3330. یعنى: گرامى ترین آنها نزد خدا کسى است که هر صبح و شام به چهره خدا مى نگرد) : «اهل بهشت به نعمت هاى آن سرگرمند که ناگهان نورى بر آنان مى تابد. اینان سر را بلند مى کنند. در این هنگام (مى بینند که) پروردگارشان از بالاى سر آنها بر آنان اشراف پیدا کرده است. مى گوید: سلام علیکم اى اهل بهشت! و این همان قول خداوند است (که در سوره یاسین، آیه 58 فرمود:) سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ. (یعنى سلام، کلمه اى از جانب خداى مهربان). خدا به آنان مى نگرد و آنان به خدا، و تا وقتى که به او نگاه مى کنند به چیزى از نعمتهاى بهشت توجّه نمى نمایند. تا آنگاه که (خداوند) در حجاب قرار مى گیرد و نور و برکتش در سرزمینشان مى ماند.( سنن ابن ماجه، ج 1، ص 66، مقدّمه، باب 13، ح 184.«بینا اهل الجنّة فی نعیمهم إذ سطع لهم نور. فرفعوا رؤوسهم. فإذا الرّبّ قد اشرف علیهم من فوقهم فقال: السلام علیکم یا اهل الجنّة! قال: وذلک قول اللّه: سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ. قال: فینظر الیهم و ینظرون إلیه. فلا یلتفتون إلى شى ء من النعیم ما داموا ینظرون إلیه حتّى یحتجب عنهم و یبقى نوره و برکته علیهم فی دیارهم) این روایتها نیز به خوبى بیانگر این است که یکى از نعمت هاى بهشت نگاه مؤمنان به خداوند است که آن بالاترین و بهترین نعمت ها مى باشد.
در مقابل اینگونه روایات، عایشه به شدّت دیده شدن خدا را ردّ مى کند. روایات مربوطه، اگر چه در بابهاى مختلف صحاح نقل شده ولى ظاهرا همه آنها مربوط به گفتگوى مسروق بن عبد الرحمان و عایشه است. مسروق عقیده داشت که خدا دیده مى شود و عایشه دیدن خدا را انکار مى کند. آن یک به قرآن استشهاد مى نماید و این یک با استفاده از آیاتى دیگر و نیز از حدیث نبوى، خلاف آن را ثابت مى کند.
در دنباله این گفتگو مطالبى نیز از ابوذر، أبو هریرة و ابن عبّاس نقل مى کنیم:«مسروق مى گوید به عایشه گفتم: اى مادر! آیا محمّد صلى الله علیه و آله پروردگارش را دید؟ گفت: همانا از این سؤال تو مو بر تنم سیخ شد! سه چیز است که هر کس براى تو حدیث کرد دروغ گفته است: کسى که براى تو نقل کند که محمّد صلى الله علیه و آله پروردگارش را دید، حتما دروغ گفته است. سپس این آیه را خواند: (چشمها او را نمى بیند و او چشمها را مى بیند و او لطیف و خبیر است)» (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 176، تفسیر سوره والنجم و مختصر آن در ج 9، ص 142، کتاب التوحید، باب قول اللّه تعالى: «أَنَا الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِین. ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 160، کتاب الایمان، باب 77، ح 289، و تفصیل آن حدیث 287. متن زیر از تفسیر سوره والنجم از صحیح بخارى است: عن مسروق قال: قلت لعایشه: یا امّتاه! هل رأى محمّد صلى الله علیه و سلم ربّه؟ فقالت: لقد قفّ شعرى ممّا قلت. أین أنت من ثلاث من حدّثکهنّ فقد کذب: من حدّثک أنّ محمدا صلى الله علیه و سلم رأى ربّه فقد کذب. ثمّ قرأت: لا تُدْرِکُهُ الاَْبْصارُ وُهُوَ یُدْرِکُ الاَْبْصارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیر… (سوره انعام، آیه 103) )
«مسروق مى گوید: نزد عایشه بودم. به من گفت: اى أبو عایشه! سه چیز است که اگر کسى به یکى از آنها تکلّم کند افترائى بزرگ به خدا زده است. گفتم: آنها چیست؟ گفت: هر که بپندارد که محمّد صلى الله علیه و آله پروردگارش را دید به خدا افترائى بزرگ زد. گفتم: اى امّ المؤمنین! اینقدر تند نرو، آهسته تر، مگر خداوند نفرمود: (او تحقیقا خدا را در افقى آشکارا دید؟ و همانا یکبار دیگر او را دید؟) گفت: من اوّل کسى هستم از این امّت که از رسول خدا صلى الله علیه و آله در این باره پرسیدم. گفت: فقط جبرئیل بود که او را بر صورت اصلیش غیر از این دو بار ندیدم. او از آسمان به زمین مى آمد در حالى که عظمت خلقت او بین زمین و آسمان را فرا گرفته بود آیا نشنیدى که خداوند مى فرماید: (چشمها او را نمى بیند و او چشمها را مى بیند و او لطیف و خبیر است؟) آیا نشنیدى که خداوند مى فرماید: (در شأن بشر نیست که خداوند بخواهد با او صحبت کند مگر به وحى یا از پرده اى یا پیامبرى بفرستد تا آنچه خواست به او وحى کند. همانا او على و حکیم است.( الف ـ صحیح مسلم، همان، ح 287. ب ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 245، تفسیر سوره انعام، ح 3068، و مختصرا در ص 368، تفسیر سوره والنجم، ح 3278. «عن مسروق قال: کنت متّکئا عند عایشة. فقالت: یا أبا عایشة ثلاث من تکلّم بواحدة منهنّ فقد اعظم على اللّه الفریة. قلت: ما هنّ؟ قالت: من زعم انّ محمدا صلى الله علیه و سلم رأى ربّه فقد اعظم على ا لله الفریة. قال وکنت متکئا فجلست فقلت: یا امّ المؤمنین! انظرینى ولا تعجلینى. الم یقل اللّه عزّ وجلّ: «وَلَقَدْ رَآهُ بِالاُْفُقِ الْمُبِینِ» [سوره تکویر، آیه 23] «وَلَقَدْ رَآهُ نَزَلَةً أُخْرى» [سورة النجم، آیه 13]) فقالت: أنا أوّل هذه الامّة سأل عن ذلک رسول اللّه صلى الله علیه و سلم . فقال: انّما هو جبریل. لم اره على صورته الّتى خلق علیها غیر هاتین المرّتین. رأیته منهبطا من السماء سادّا عظم خلقه ما بین السماء إلى الأرض. فقالت: او لم تسمع انّ اللّه یقول: «لا تُدْرِکُهُ الاَْبْصارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الاَْبْصارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیر» [سوره انعام، آیه 103]) او لم تسمع انّ اللّه یقول: «وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَن یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْیًا أَوْ مِن وَرَآىءِ حِجَابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا یَشَآءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَکِیمٌ » [شورى، آیه51]) . ترمذی در تفسیر سوره والنجم آن گفتگو را این گونه شروع مى کند: «قال مسروق: فدخلت على عایشة، فقلت: هل رأى محمّد صلى الله علیه و سلم ربّه؟ فقالت: لقد تکلّمت بشى ء قفّ له شعرى….)
«مسروق مى گوید: به عایشه گفتم: پس قول خداى تعالى چه شد که فرمود: (سپس نزدیک و نزدیک تر شد تا به اندازه دو ذراع یا کمتر پس آنچه را که لازم بود به بنده اش وحى کرد.) گفت: این فقط جبرئیل بود که همیشه به صورت مردى ظاهر مى شد و در این بار به صورت اصلیش آشکار شد که همه آسمان را پوشانده بود. (صحیح مسلم، همان، ح 290.قلت لعایشة: فأین قوله: «ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَى * فَأَوْحَىآ إِلَى عَبْدِهِ ى مَآ أَوْحَى »؛ ]سوره نجم آیه 11 ـ 9] قالت: انّما ذاک جبریل. کان یأتیه فی صورة الرجال وانّه اتاه فی هذه المرّة فی صورته الّتى هى صورته فسدّ افق السماء) هدف ما از نقل این روایات این بود که بگوییم عایشه دیده شدن خدا را مردود مى داند و إلاّ نه ما او را مفسّر مى دانیم و نه همه آنچه را که گفته مى پذیریم و اصولاً اگر ما به روایاتى از کتابهاى اهل سنّت ـ چه صحاح ستّه و چه غیر آن ـ استناد مى کنیم معنایش این نیست که همه آنچه را که نقل کردند قبول داریم بلکه آن قسمت مورد قبول است که با روایات منقول از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام نیز موافقت داشته باشد. در مورد دیده نشدن خدا، آنچه که از عایشه نقل شده مورد قبول ماست و امّا اینکه رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله وسلم در معراج چه دید، آیا جبرئیل را به صورت اصلیش دید یا مطابق آنچه که در ابتداى این نوشتار از إمام رضا علیه السلام نقل کردیم، آیات خداوند را دید، اینجا جاى بحث آن نیست. البته ممکن است گفته شود دیدن جبرئیل به صورت اصلیش نیز یکى از آیات خداوند است، امّا انحصار در آن مطلبى دیگر است.
امّا آنچه که از غیر عایشه نقل شده ما چند روایت را به عنوان نمونه در اینجا مى آوریم:
ـ «از ابوذر روایت شده است که گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم پرسیدم: آیا پروردگارت را دیدى؟ گفت: نورى دیدم، چگونه ممکن است که او را ببینم؟.
ـ «عبد اللّه بن شقیق مى گوید: به ابوذر گفتم: اگر من رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم را مى دیدم از او حتما مى پرسیدم. گفت: از چه چیزى مى پرسیدى؟ گفتم: مى پرسیدم آیا پروردگارت را دیدى ؟ ابوذر گفت: من پرسیدم، گفت: نورى دیدم. ( الف ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 161، کتاب الایمان، باب 78، ح 291 و 292. ب ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 369، تفسیر سوره نجم، ح 3282 )
معلوم است که مراد از این روایت این است که آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم دید نورى بود، نه آنکه آن نور خدا بوده است.
ـ أبو هریرة نیز در معناى آیه «و همانا پیامبر صلى الله علیه و آله او را یکبار دیگر دید»، مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله جبرئیل را دید. (و نه خدا را). (صحیح مسلم، ج 1، ص 158، کتاب الایمان، باب 77، ح 283. «عن أبی هریرة. «وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى» [سوره نجم، آیه 13])، قال: رأى جبریل)
ـ از ابن مسعود نیز سه روایت نقل شده که رسول خدا صلى الله علیه و آله جبرئیل را دید. (الف ـ صحیح مسلم، همان، باب 76، ح 280 إلى 282. ب ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 367، تفسیر سوره نجم، ح 3277 ) ـ از ابن عباس روایت شده که مى گوید: (اینکه خداوند فرمود: ) آنچه را که دید قلبش به او دروغ نگفت. (و نیز این آیه که ) او یکبار دیگر نیز او را دید. (مراد خداوند این است که ) او خدا را دو بار به قلبش دید. (نه با چشمش). (صحیح مسلم، همان، ح 285، مختصر آن ح 284. «عن ابن عباس قال: «مَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَىآ» [نجم/11] «وَ لَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَى» [نجم/13] قال: رآه بفؤاده مرّتین) لابد خوانندگان محترم از اینکه در یک کتاب روایات متعدّدى مى باشد که بعض از آنها با بعض دیگر مخالفت دارد و اهل سنّت نیز همه آنها را صحیح مى دانند، تعجّب مى کنند. امّا بد نیست بدانید که در صحاح ستّة آنقدر روایات متعارض است که بررسى آنها نیاز به یک کتاب مستقل دارد.
در اینجا شعرى را که ابن أبی الحدید معتزلى در ج 13 شرح نهج البلاغه، ص 54، آورده نقل مى کنیم تا معلوم شود که این تنها ما نیستیم که به روایات صحاح إشکال مى کنیم بلکه بعض علماى اهل سنّت نیز با ما موافقند. او مى نویسد:
«ولى أیضا فی الرد على من زعم انّ النبى صلى الله علیه و آله رأى اللّه سبحانه بالعین وهو الذی انکرته عایشة. والعجب لقوم من ارباب النظر جهلوا ما ادرکته امرأة من نساء العرب»:
عجبت لقوم یزعمون نبیّهم
رأى ربّه بالعین تبّا لهم تبّا
و هل تدرک الابصار غیر مکیّف
وکیف تبیح العین ما یمنع القلبا
إذا کان طرف القلب عن کنهه نبا
حسیرا، فطرف العین عن کنهه انبى
خلاصه ترجمه آن چنین است:
من در ردّ بر کسى که مى پندارد پیامبر صلى الله علیه و آله خداى سبحان را دید (شعرى سرودم)، و این موضوعى است که عایشه آن را انکار کرده است. تعجّب است از گروهى از صاحبان اندیشه که مطلبى را که زنى از زنان عرب آن را فهمید، به آن جاهل و نادان بودند.
(بیت أوّل: ) عجب است از قومى که مى پندارند پیامبرشان خداى خویش را به چشم سر دید. خدا نابودشان کند.
(بیت دوم:) آیا چشم ها مى تواند آنرا که کیفیّت و چگونگى ندارد ببیند؟ چگونه مى توان براى چشم چیزى را جایز شمرد که براى دل جایز نیست؟ (یعنى وقتى که قلب و فکر انسان نتواند او را درک کند چطور مى شود که چشم بتواند او را ببیند و او کیفیت ها و چگونگى ها را آفرید: کیّف الکیف بلا کیف).
(بیت سوم:) وقتى چشم دل از پى بردن به کنه او عاجز باشد، چشم سر از ادراک او عاجزتر است.
از مجموع روایاتى که از عایشه و غیر او نقل کردیم (با آنکه این روایات نیز با هم اختلاف دارند) یک نکته به دست مى آید و آن اینکه پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله خدا را با چشم سر ندید. بلکه از جمله اى که عایشه به کار برد و گفت: «لقد قفّ شعرى» یعنى تحقیقا (از این سؤال تو) مو بر تنم سیخ شد برمى آید که به قدرى سؤال مسروق تکان دهنده بود که از وحشت یا تعجّب زیاد مو بر تن سیخ مى کند و اگر خدا موجودى دیدنى بود اولاً ـ چه بعدى داشت که رسول خدا صلى الله علیه و آله او را در معراج ببیند و ثانیا ـ این سؤال آنقدر عجیب نبود که بخواهد مو بر تن انسان سیخ کند، وقتى قرار باشد همه انسانها در قیامت خدا را ببینند ـ چنانکه ماه و خورشید را مى بینند ـ چرا شخص رسول خدا صلى الله علیه و آله او را در معراج ببیند؟ با اندکى دقّت در سؤال و جواب مسروق و عایشه مى توان به خوبى دانست که عایشه اصل امکان رؤیت خدا را با استدلال به آیات قرآن ردّ کرده است نه اینکه بخواهد بگوید که خدا در دنیا دیده نمى شود ولى در آخرت همه مردم او را مى بینند.
از عجایب دیگر این روایات اینکه اینان مى گویند همه مردم خدا را در قیامت مى بینند آنچنانکه ماه و خورشید را مى بینند ولى وقتى رسول خدا صلى الله علیه و آله بخواهد خدا را ـ که در خانه خودش است! ـ ببیند، باید برود و اجازه بگیرد و…!
2 ـ اعضاء و جوارح خدا
بعد از آنکه اصل دیدن خدا از نظر روایات صحاح، ثابت شد ـ گرچه عایشه آن را قبول ندارد ـ لازم است براى او اعضاء و جوارحى نیز ساخته شود.
روایات صحاح، در این موضوع نیز اختلاف فراوان دارند و ما به خواست خدا به آنها توجّه خواهیم نمود:
الف ـ دستهاى خدا
ـ «دست راست خدا پر است و بخشش و عطاى مداومِ شب و روز، چیزى از آن نمى کاهد و در دست دیگرش ترازو است.(الف ـ صحیح بخارى، ج 9، ص 150 و 152، کتاب التوحید، باب ما یذکر فی الذات و… وباب وکان عرشه على الماء. ب ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 71، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة (باب 13)، ح 197. «أبو هریرة عن النبى صلى الله علیه و سلم : ان یمین اللّه ملأى لا یغیضها نفقة سحّاء اللیل والنهار. أرأیتم ما انفق منذ خلق السماوات والأرض فانّه لم ینقص ما فی یمینه وعرشه على الماء وبیده الاخرى المیزان یخفض ویرفع. وفی روایة أخرى: وبیده الاخرى الفیض أو القبض، یرفع ویخفض)
ـ «خداوند در قیامت آسمانها را مى پیچاند و با دست راست آن را مى گیرد و زمینها را با دست چپ، و در هر یک مى گوید: پادشاه منهم، ستمگران کجا هستند؟ متکبّرین کجایند؟. (صحیح مسلم، ج 4، ص 2148، کتاب صفة القیامة والجنّة والنار، (دنباله کتاب صفات المنافقین واحکامهم)، ح 24، و مشابه صدر آن حدیث قبل. «یطوى اللّه عزّ وجلّ السماوات یوم القیامة ثمّ یأخذهنّ بیده الیمنى ثمّ یقول: أنا الملک أین الجبّارون؟ أین المتکبّرون؟ ثمّ یطوى الارضین بشماله ثمّ یقول: أنا الملک)

ـ «خداوند صدقه را با دست راستش مى گیرد و در کف او زیاد مى شود. (الف ـ صحیح بخارى، ج 2، ص 134، باب وجوب الزکاة، باب لا یقبل اللّه صدقة من غلول و… . ب ـ صحیح مسلم، ج 2، ص 702، کتاب الزکاة، باب 19، ح 63 و 64. ج ـ سنن ترمذی، ج 3، ص 49 و 50، کتاب الزکاة، باب 28، ح 661 و 662. این روایتها گرچه تماما از أبو هریره روایت شده است ولى در متن آنها اندکى اختلاف است و ما متن یکى از دو روایت صحیح مسلم را که واضح تر است در اینجا مى آوریم:لا یتصدّق احد بتمرة من کسب طیّب إلاّ أخذها اللّه بیمینه فیربیها…)ممکن است گفته شود که مراد از دست، همان قدرت است، چنانچه این معنى در ادبیّات عرب و غیر عرب متداول است و مراد از دست راست و چپ تشبیه آن به راست و چپ انسان است، نه اینکه واقعا براى خدا دو دست باشد و به اصطلاح آن را تشبیه معقول به محسوس گویند.

در پاسخ گوئیم که آنها اگر این را بگویند ما نیز پذیرفته و اعتراضى نداریم، زیرا مى تواند با واقع مطابقت داشته باشد. امّا اگر امثال ترمذی ـ یکى از راویان حدیث ـ آن را به جهمیّة نسبت دهند و بگویند که آنها این گونه روایات را یا قبول ندارند و یا آن را توجیه کرده و مى گویند که اینها جهت تشبیه به دست راست و چپ انسان است (تشبیه معقول به محسوس) و یا مى گویند که دست یعنى قدرت، و آنها را ـ یعنى جهمیّة را ـ ردّ مى کنند، آیا باز هم مى توانیم بگوییم که اهل سنّت آنها را توجیه مى کنند؟ اینان به صراحت مى گویند که ما این روایات را به همین صورت باقى گذاشته و به آن ایمان مى آوریم و لذا موضوع انگشت هاى خدا و غیر آن ـ که مى آید ـ همه از مطالبى است که آنان از پاسخ به آن ناتوانند و مى گویند که فقط خدا از آن آگاه است. گوئیا که روایاتى اینچنین وحى منزل است. مگر اصول اعتقادات را نباید با دلیل و برهان فهمید؟ مگر با روایاتى که از آن جسمانى بودن خدا و در مکان بودن او و غیر اینها فهمیده مى شود، با این توجیه که ما آنها را نمى فهمیم و یا علم آن را به خدا واگذار مى کنیم و امثال آن، مى توان معرفتى اجمالى به خدا پیدا کرد؟ (از معرفت تفصیلى به او همه عاجزند).
آنها چگونه مى گویند که ما این روایات را نمى فهمیم درحالى که وقتى خدا دیده شود، آنهم ـ چنانچه مى آید ـ در خانه خویش منزل کرده باشد! قطعا داراى شکلى خواهد بود و چون خدا انسان را به صورت خودش آفرید ـ چنانچه خواهد آمد ـ قاعدتا باید مثل انسان، داراى دست و پا و انگشت و غیره باشد. پس این انکار و ادّعاى نفهمیدن روایات و علم آن را به خدا واگذار کردن و امثال آن چه معنى دارد؟ جز آنکه بخواهند از این إشکال عقلى و نقلى فرار کنند!
ب ـ انگشت هاى خدا

ـ «مردى از دانشمندان یهود نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم آمد و گفت: یا محمّد! خداوند آسمانها را بر انگشتى و زمین ها را بر انگشتى و درخت را بر انگشتى و آب و خاک را بر انگشتى و سایر خلایق را بر انگشتى نگه مى دارد… پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم هم جهت تصدیق قول او خندید….(1) (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 157، تفسیر سوره زمر، و ج 9، ص 150 و 151 و 165 و 181، کتاب التوحید، بابهاى: «ما یذکر فی الذات (دو حدیث) » و «ما جاء فی قول اللّه تعالى انّ رحمة اللّه قریب من المحسنین» و «کلام الرّب عزّ وجلّ یوم القیامة مع الانبیاء وغیرهم. ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 8 ـ 2147، کتاب صفة القیامة والجنّة والنار (در ادامه کتاب صفات المنافقین و احکامهم)، ح 19 إلى 22. ج ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 6 ـ 345، تفسیر سوره زمر، ح 3238 إلى 3240. از آنجا که روایات سه کتاب مذکور و حتّى در یک کتاب، مختلف است ما متن اولین روایت بخارى را نقل مى کنیم: «جاء حبر من الاحبار إلى رسول اللّه(ص) فقال: یا محمّد انّا نجد انّ اللّه یجعل السماوات على اصبع والارضین على اصبع والشجر على اصبع والماء والثرى على اصبع وسائر الخلائق على اصبع فیقول أنا الملک. فضحک النبى(ص) حتّى بدت نواجذه تصدیقا لقول الحبر…)
آرى، معلوم مى شود که اسرائیلیات در میان روایات نفوذ کرده و آنچه را که خود براى خدا ساختند به مسلمانان نیز آموختند و این مطالب که بیش از یک قرن نوشته نمى شد، به تدریج جزء روایات صحیح گشت، و این إمام باقر علیه السلام بود که علوم اسلامى را براى مردم بیان کرد و باطل را کنار زده و حقّ را روشن نمود و دنباله برنامه آن حضرت را فرزندش صادق آل محمّد علیهم السلام گرفته و با تشکیل کلاس هاى درس و تربیت شاگردانى فراوان، گوشه اى از آنچه را که در طول سال ها مخفى بود آشکار فرمود. (همه مى دانیم که مادرِ علومِ مادّىِ روز، علم شیمى است و نیز مى دانیم که پدر شیمى، «جابر بن حیّان» بود. جابر از شاگردان إمام صادق علیه السلام بوده و شیمى را از آن حضرت آموخت و تا آن زمان کسى علمى به نام «شیمى» نمى شناخت. بنابراین، همه آنچه که بشر، در طول سالیان متمادى، از امکانات مادّى و اختراعات و اکتشافات، بدانها دست یافته است، مدیون آن امام همام مى باشد، و اگر امور مسلمانان به دست با کفایت آنان سپرده مى شد شکّى نیست که آن بزرگواران، مردم را از سرچشمه دانش خود سیرآب مى کردند) تا آنکه درِ خانه حضرتش را بستند و باب علم پیامر صلى الله علیه و آله وسلم را ـ به پیروى از اسلافشان ـ در خانه نشاندند و مجدّدا میدان دار صحنه علوم، کسانى شدند که از معارف اصیل اسلام چیزى نمى دانستند.
نکته اى که قطعا خوانندگان محترم بدان توجّه داشتند تعارض این روایت با روایت بند «الف» است. آنجا مى گوید که خدا آسمان ها را با دست راست و زمین ها را با دست چپ مى گیرد و اینجا مى گوید که آسمان ها را بر انگشتى و زمین ها را بر انگشتى و… ، یعنى همه آسمان ها و زمین در یک دست، آنهم بر روى دو انگشت ! قرار دارد. بگذریم از اینکه درخت و آب و خاک هم جزء زمین است! و بگذریم از اینکه بین همین روایات نیز تعارض است که دیگر متعرض آن نشدیم!
ـ «رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم فرمود: قلبى از بنى آدم نیست مگر آنکه بین دو انگشت از انگشت هاى خدا قرار دارد. (الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 72، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة ( باب 13)، ح 199، و ج 2، ص 1260، کتاب الدعاء، باب دعاء رسول اللّه صلى الله علیه و سلم (باب 2)، ح 3834. ب ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 503، کتاب الدعوات، باب 90، ح 3522. متن حدیث اوّل سنن ابن ماجه که آن را صحیح دانسته اند چنین است: «ما من قلب إلاّ بین اصبعین من اصابع الرحمان ان شاء اقامه وان شاء ازاغه.)
معلوم مى شود که جاى قلب روى انگشت نیست بلکه بین دو انگشت است! اگر همه قلب ها بین دو انگشت است پس بین انگشت هاى دیگر خالى است. کاشکى همان طور که براى انگشت ها (براى آنکه بى کار نباشد!) آسمان و زمین و… قرار دادند، بین انگشت ها را نیز پر مى کردند! گرچه انگشت هاى دست دیگر هم خالى است! لابدّ آن دست براى فرشتگان و بهشت و جهنّم و… خالى مانده است!
ج ـ پاى خدا

درباره عنوان فوق روایات متعددى نقل شده که همه آنها یا از انس بن مالک است یا از أبو هریرة و نیز همه آنها مربوط به پر نشدن جهنّم است. از یک طرف خداوند در قرآن مى فرماید که ما جهنّم را از پیروان ابلیس پر مى کنیم و از طرفی دیگر جهنّم خیال پرشدن ندارد! و لذا باید چاره اى براى این مشکل بزرگ اندیشید ! روایت زیر که نمونه اى از آن رویات است و ما آن را از تفسیر بخارى نقل کرده ایم چاره مشکل مزبور است! روایات دیگر نیز به همین معنى است.
وأمّا آتش، پس آن پر نمى شود تا آنکه (خداوند) پایش را (در آن) قرار مى دهد در این هنگام است که (جهنّم) مى گوید بس است بس است (و در بعض روایات سه بار آن را مى گوید).
اینجاست که جهنّم پر مى شود و قسمتهاى مختلف آن بهم جمع مى شوند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 173، تفسیر سوره ق، و ج 9، ص 143 و 164، کتاب التوحید، بابهاى: قول اللّه تعالى «انّا الرّزّاق ذو القوّة المتین» و «ولا تنفع الشفاعة عنده…. ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 8 ـ 2186، کتاب الجنّة و صفة نعیمها واهلها، باب 13، ح 38 ـ 35. ج ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 364، تفسیر سوره ق، ح 3272. فامّا النار فلا تمتلى ء حتّى یضع رجله فتقول: قط قط قط، فهنالک تمتلى ء ویزوى بعضها إلى بعض…» )گوئیا باور کردن این حدیث براى عدّه اى مشکل بود و لذا در پاروقى سنن ترمذی آن را به نحوى و مسلم به نحوى دیگر توجیه کرده اند که ما براى روشن شدن خوانندگان و نیز رعایت امانت، عینا آنها را نقل مى کنیم. قبلاً لازم است تذکر دهیم که در روایات مختلف، گاهى به جاى «رجل»، «قدم» آمده است و ترمذی که فقط یک روایت نقل کرده است از کلمه «قدم» استفاده نمود و آن را اینگونه توجیه مى کند:

«قیل فی تفسیرها حتّى یضع اللّه فیها شرار خلقه الذین سبق علیهم الشقاء فهم قدم اللّه النار، کما ان المسلمین قدم الجنّة وقیل غیر ذلک وکلّ ما قدّمته فهو قدم».
ترجمه: در تفسیر آن گفته شده: تا آنکه خداوند بدترین خلقش را که شقاوت بر آنان سبقت گرفته است در آن قرار مى دهد و آنان قدم خدا در آتشند. چنانچه مسلمانان قدم بهشتند، و غیر آن نیز گفته شده، و هر چه را که پیش بفرستى قدم است.
ما از عموم کسانى که اندک آشنایى با زبان عربى دارند تقاضا مى کنیم که بگویند آیا این معنایى که ا ز قدم شده است باعبارت روایت همخوانى دارد؟ «خدا قدمش را در جهنّم مى گذارد» یعنى «خدا بدترین خلقش را وارد جهنّم مى کند»!
اوّلاً ـ چرا بدترین خلق ـ که باید زودتر از همه وارد جهنّم شوند ـ آخر از همه وارد شدند؟

ثانیا ـ آنها چه خصوصیتى داشتند که با داخل شدنشان، جهنّم زیر و رو شده و بهم مجتمع گردد؟
ثالثا ـ با کلمه «رجل» ـ که در روایات صحیحین آمده است ـ چه مى کنید؟ آیا آنجا هم مى گویید که خدا «رِجْل» (یعنى پاى) خود را در جهنّم قرار مى دهد یعنى شرار خلقش را وارد آن مى کند؟ چرا نمى گوئید که أبو هریرة و برادرش ! انس (که احتمالاً از أبو هریرة گرفته باشد) حدیث نساخته باشند؟
حال ببینیم که در پاورقى مسلم چه نوشته است:
هذا الحدیث من مشاهیر احادیث الصفات واختلاف العلماء فیها على مذهبین: احدهما، وهو قول جمهور السلف وطائفة من المتکلّمین انّه لا یتکلّم فی تأویلها بل نؤمن انّها حقّ على ما اراد اللّه ولها معنى یلیق بها و ظاهرها غیر مراد. والثانى وهو قول جمهور المتکلّمین انّها تتأوّل بحسب ما یلیق بها.
ترجمه: این حدیث از مشهورترین احادیث صفات است (مراد از احادیث صفات، روایاتى است که براى خدا صفاتى مثل صفات انسان بیان مى کند) و دانشمندان بر دو عقیده اند. دسته أوّل که عموم ییشینیان و گروهى از متکلّمین مى باشند مى گویند که آن را تأویل نمى کنیم بلکه ایمان مى آوریم که بر حسب آنچه که خدا اراده کرده حق است و معنایى که لایق آن است دارد و ظاهرش مراد نیست. دسته دوم که عموم متکلّمینند مى گویند آن را بر حسب آنچه که لایق آن است تأویل مى بریم.

خلاصه آنکه: «خدا پایش را در جهنّم مى گذارد» یا باید بدان ایمان آورد و یا آن را تأویل برد! سؤالى که به نظر مى رسد این است که آیا گفتار أبو هریرة آنچنان حق است که همچون کلام خداست و باید بدان ایمان آورد و گفت: «بر حسب آنچه که خدا اراده کرده»؟ ما در بحث از او خواهیم گفت که به اقرار خودش، مردم او را دروغگو و حدیث ساز مى دانستند و این مطلبى است که صاحبان صحاح نیز متعرض آن شده اند.
مگر روایت او یا انس وحى منزل است که بگوییم باید آن را تأویل برد؟ «رِجل» یعنى «پا» و رجل خدا یعنى پاى خدا. این دیگر تأویل ندارد. مگر این روایت از آیات متشابه است؟ از همه اینها گذشته مگر روایات صفات، منحصر در همین روایت است؟
د ـ چشم و گوش خدا

«وقتى أبو هریرة این آیه را مى خواند: همانا خداوند به شما دستور مى دهد که امانتها را به اهلش بسپارید (تا آخر آیه که مى فرماید:) همانا خداوند شنوا و بیناست. مى گوید: دیدم که رسول خدا صلى الله علیه و آله انگشت شست خویش را بر گوش و انگشت نشانه را بر چشمش نهاد. ابن یونس از قول مقرى ء (که در سند این حدیثند) نقل مى کند که معناى این عمل این است که براى خدا گوش و چشم است. أبو داود (در آخر حدیث) مى گوید: و این ردّ بر جهمیة است. (سنن أبی داود، ج 4، ص 233، کتاب السنّة، باب فی الجهمیّة، ح 4728. سمعت أبا هریرة یقرأ هذه الآیة «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَن تُؤَدُّوا الاْءَمَـنَـتِ إِلَىآ أَهْلِهَا» إلى قوله تعالى «سَمِیعًا بَصِیرًا » [سوره نساء، آیه 58 [قال: رأیت رسول اللّه صلى الله علیه و سلم یضع ابهامه على اذنه والّتى تلیها على عینه. قال ابن یونس: قال المقرى ء: [یعنى «انّ اللّه سمیع بصیر» یعنى انّ للّه سمعا و بصرا]. قال أبو داود: وهذا ردّ على الجهمیّة)
قبلاً گذشت که جهمیّة منکر روایات صفاتند و أبو داود همچون بسیارى از علماى عامّه، منکر جهمیّه! این توضیح از أبو داود نشان مى دهد که آنها ـ یعنى بزرگان از راویان حدیث از اهل سنّت ـ با این توجیهاتى که بعدها پیدا شده (که البتّه قابل توجیه نیز نمى باشد) مخالفند؛ و اصولاً نقل این گونه روایات، به خاطر ردّ بر جهمیّة بوده است. (و نیز ردّ بر شیعیان، که به پیروى از مکتب امامت و ولایت ـ و نه خلافت و حکومت ـ از این گونه مطالب به خدا پناه برده و روایاتى اینچنین را صد در صد مردود مى دانند). اینان مى خواهند بگویند که شما (جهمیّة و شیعیان و…) بر خطا مى باشید و این روایات را دلیل بر صحّت عقیده خود مى دانند. ـ که البته، خصم نیز آنها را قبول ندارد! ـ

تا اینجا با دست و پا و انگشت و چشم و گوش خدا آشنا شدیم! حال با هم سرى به سایر روایات صحاح بیندازیم تا ببینیم دیگر خدا چه دارد!
ه ـ کمر خدا
در اینجا دوستان بخارى او را تنها گذاشتند. چنانچه در موضوع چشم و گوش، أبو داود تنها ماند! چه باید کرد، دنیا است و بى وفایى دوستان!
«أبو هریره از پیامبر صلى الله علیه و آله نقل مى کند که چون خداوند از آفرینش فارغ شد رَحِم برخاست و کمر خدا را گرفت خدا گفت: دست بردار. گفت: این مکان جایى است که باید از بریده شدن (قطع رحم) به تو پناه آورد. خدا گفت: آیا راضى نمى شوى که هر که با تو وصل کرد من با او وصل کنم و هر که تو را قطع کرد من با او قطع کنم؟ گفت: بلى اى پروردگار من…. (صحیح بخارى، ج 6، ص 167، تفسیر سوره محمّد صلى الله علیه و سلم.
(عن أبی هریرة عن النبى صلى الله علیه و سلم قال: خلق اللّه الخلق. فلمّا فرغ منه قامت الرحم فأخذت بحقو الرحمان. فقال له مه. قالت: هذا مقام العائذ بک من القطیعة. قال: ألا ترضین ان اصل من وصلک واقطع من قطعک قالت: بلى یا ربّ…)
چه مى توان گفت! رحم است و پارتى او کلفت! چرا سایر خلایق نتوانستند کمر خدا و یا دست و دامن او را بگیرند! شاید هم رمزى در این میان بوده که ما ـ و سایر خلایق ـ از آن بى خبریم!

در هر حال از این حدیث مى توان فهمید که خداوند چیزى به نام «رَحِم» خلق کرد که توانست برخیزد و کمر خدا را بگیرد! معلوم مى شود که رحم هم دست و پا دارد!
آیا علماى اهل سنّت اندکى نمى اندیشند! مگر نه این است که «رحم» همان پیوند خویشاوندى است، نه اینکه خود مخلوق جداگانه بوده باشد؟ و اگر بخواهند باب توجیه را باز کنند در همه حقایق مى توان آن را گشود. آیا بهتر نیست این روایت را هم پهلوى سایر روایات صفات قرار داده و همه را بافته هاى امثال أبو هریره دانست!
و ـ شکل خدا
«أبو هریرة از رسول خدا صلى الله علیه و آله احادیثى نقل کرده است از جمله آنکه حضرت فرمود: خداى عزّ وجلّ آدم را بر صورت خودش آفرید طولش 60 ذراع بود. (الف ـ صحیح بخارى، ج 8، ص 62، ابتداى کتاب الاستئذان. ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 2183، کتاب الجنّة وصفة نعیمها واهلها، باب 11، ح 28. این متن، از صحیح مسلم است: هذا ما حدّثنا به أبو هریرة عن رسول اللّه صلى الله علیه و سلم فذکر احادیث. منها: وقال رسول اللّه صلى الله علیه و سلم خلق اللّه عزّ وجلّ آدم على صورته. طوله ستّون ذراعا)
با توجّه به آنچه که گذشت، یعنى خدا دست و پا و… دارد لازم است شکلى و صورتى هم داشته باشد و ظاهرا أبو هریره براى خدا صورتى زیباتر از صورت انسان نیافت!

در توجیه این روایت گفته اند که مراد از این حدیث این است که خدا آدم را بر صورت آدم آفرید بنابراین ضمیر «ش» در «خودش» برمى گردد به آدم نه به خدا.
این بهترین توجیهى است که براى این حدیث نمودند.
در پاسخ به این توجیه گوئیم: اوّلاً ـ اگر معناى حدیث چنین باشد گوئیا رسول خدا صلى الله علیه و آله ـ العیاذ باللّه ـ فرموده است: «آنچه در جوى مى رود آب است» ! مگر سایر موجودات را بر غیر صورتشان آفرید! موش و گربه را هم خدا بر صورتشان آفرید! این که اختصاص به آدم ندارد. راستى آیا اهل سنّت مى پذیرند که پیامبرشان صلى الله علیه و آله چنین مطلب روشنى را که همه آن را مى دانند، فرموده باشد؟
ثانیا ـ گوئیا پاورقى نویس صحیح مسلم که حدیث مزبور را آنگونه توجیه کرده است، فراموش نمود که در چند کتاب قبل (کتاب البرّ والصّلة والآداب)، از همین أبو هریرة این روایت را نقل نموده که: «هر گاه کسى با برادرش قتال کند (منظور این است که بین دو نفر از مسلمانان زد و خوردى اتّفاق افتاد) از صورت پرهیز کند (هر جاى بدن را مى زند بزند ولى صورت او را نزند) زیرا خداوند آدم را بر صورتش آفرید. (باب 32 کتاب مذکور، ح 112 إلى 116. (ص 2016 و 2017). «عن أبی هریرة عن النبى صلى الله علیه و سلم : إذا قاتل احدکم اخاه فلیجتنب الوجه فانّ اللّه خلق آدم على صورته)

آنگاه در پاورقى و در معناى حدیث فوق چنین نوشت:

«هذا من احادیث الصّفات، وانّ من العلماء من یمسک عن تأویلها ویقول: نؤمن بانّها حقّ وانّ ظاهرها غیر مراد ولها معنى یلیق بها، وهذا مذهب جمهور السلف، وهو احوط واسلم.
ترجمه: این از احادیث صفات است و از علما کسانى هستند که از تأویل (و توجیه) آن دست برداشته و مى گویند: ما بدان ایمان مى آوریم و آن را حق مى دانیم و همانا ظاهر آن مراد نیست و داراى معنایى که لایق آن است مى باشد و این مذهب عموم گذشتگان است و این عقیده هم به احتیاط نزدیک تر است و هم سالم تر (یعنى اگر انسان چنین عقیده اى داشته باشد از خطر انحراف و عذاب الهى به سلامت رسته است).
آیا بازهم مى توان گفت که معناى «خدا آدم را بر صورت خودش آفرید» یعنى «خدا آدم را بر صورت آدم آفرید»؟ وقتى خدا هم دست داشته باشد و هم پا، هم چشم داشته باشد و هم گوش و هم کمر، لابد سرى دارد و صورتى، و چه صورتى از انسان زیباتر!؟ آیا بهتر نیست که، هم مثل خلیفه ثانى تازیانه برداشته و او را به جرم جعل حدیث بنوازیم و یا مثل عایشه او را متّهم به حدیث سازى کنیم و یا مثل مردم عصرش او را دروغگو بدانیم؟
تفصیل آن را در نوشتار دیگرمان: «أصحاب در صحاح» مطالعه فرمائید.
شاید بى مناسبت نباشد که روایتى از «بحار الأنوار» علاّمه مجلسى رحمه الله نقل کنیم. او در ج 4 کتاب بحار (ص 11) چنین مى نویسد: «حسین بن خالد مى گوید: به إمام رضا علیه السلام گفتم: یا بن رسول اللّه! مردم (مراد اهل سنّت است) روایت مى کنند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خدا آدم را بر صورت خودش آفرید. حضرت فرمود: خدا آنها را بکشد که اوّل حدیث را انداختند. رسول خدا صلى الله علیه و آله به دو نفر گذشت که به هم دشنام مى دادند. یکى از آن دو به دیگرى مى گفت: خدا صورت تو و هر که شبیه تست را زشت کند. حضرت فرمود: اى بنده خدا! این را به برادرت نگو زیرا خدا آدم را بر صورتش آفرید. (یعنى این چه نفرینى است که از آدم أبو البشر گرفته تا روز قیامت هر که بیاید، همه را شامل مى شود).
حال که از شکل و قیافه خدا و اعضاء و جوارح او فارغ شدیم، به روایات دیگر صحاح سرى مى زنیم تا ببینیم که سایر صفات او چیست:
3 ـ تعجّب و خنده خدا
اینکه خدا مى خندد و تعجّب مى کند «قولى است که جملگى (از ارباب صحاح) برآنند. آنانکه بعض از روایات صفات را توجیه کرده و یا گفته اند که ما بدان ایمان داشته و داراى معنایى که لایق آن است مى باشد و امثال این عبارات (که گذشت)، در اینجا سکوت کرده و آن را جزء روایات صفات نمى دانند. گویا خندیدن و تعجّب کردن از نظر آنها براى خدا منعى ندارد. فقط ابن ماجه آن را در ردّ بر جهمیّة نقل کرده است که مى رساند از نظر او این نیز جزء روایات صفات است، و البته حقّ همین است.
مگر نه این است که منشأ تعجّب و خنده، جهل به یک واقعه است؟ آیا بر خدا چیزى مجهول است که چون آشکار شد موجب خنده یا تعجّب او شود؟ جالب تر از این، مواردى است که در آن خدا مى خندد یا تعجّب مى کند که براى انسان ها نیز نه جاى تعجّب است و نه جاى خنده. معلوم مى شود خدایى که صاحبان صحاح معرّفی کرده اند هم بیهوده تعجّب مى کند و هم بیهوده مى خندد. «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یَصِفُونَ. اللّهمّ غفرا».
اکنون به موارد خنده و تعجّب خدا که در صحاح اهل سنّت آمده است سرى مى زنیم:
ـ «خدا به دو نفر مى خندد: یکى کسى است که در راه خدا جهاد مى کند و شهید مى شود و دیگرى قاتل او که بعدا مسلمان شده و شهید مى شود و هر دو به بهشت مى روند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 4، ص 29، باب فضل الجهاد والسیر، باب الکافر یقتل المسلم و.. ب ـ صحیح مسلم، ج 3، ص 1504 و 1505، کتاب الامارة، باب 35، ح 128 و 129. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 68، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة (باب 13)، ح 191. د ـ سنن نسائى، ج 6، ص 39، کتاب الجهاد، باب هاى 37 و 38، ح 3162 و 3163
)
البته ما از أبو هریره ـ راوى منحصر به فرد این حدیث ـ بیشتر از این توقّع نداریم.
سؤال ما از ناقلان حدیث این است که آیا حتّى یک نفر از کسانى که آن را نقل کرده اند خندید؟ کجاى این مطلب خنده دارد؟! بگذریم از اشکالى که در اصل آن وارد است.
ـ «خدا از قومى که با زنجیرها وارد بهشت مى شوند تعجّب مى کند.( الف ـ صحیح بخارى، ج 4، ص 73، باب فضل الجهاد و السیر، باب الاسارى فی السلاسل. ب ـ سنن أبی داود، ج 3، ص 56، کتاب الجهاد، باب فی الاسیر یوثق، ح 2677. «عن أبی هریرة عن النبى صلى الله علیه و سلم قال: عجب اللّه من قوم یدخلون الجنّة فی السلاسل)
اینجا جاى تعجّب است که آیا کسى نیست تا زنجیرها را از دست و پایشان باز کند تا در بهشت راحت باشند! لابدّ خوانندگان محترم نیز مثل ما تعجّب مى کنند! البته ما از أبو هریرة تعجّب نمى کنیم که…!

ـ «خداوند تعجّب کرد یا خندید از مرد و زنى که شب گرسنه خوابیدند و غذاى خود را به مهمان دادند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 185، تفسیر سوره حشر. ب ـ صحیح مسلم، ج 3، ص 1624، کتاب الاشربه، باب 32، ح 172. لقد عجب اللّه عزّ وجلّ أو ضحک من فلان وفلانة)
این روایت نیز که در ضمن داستانى است، فقط از أبو هریره نقل شده است.
ـ «مردى که در جهنّم است (و او آخرین کسى است که از جهنّم بیرون مى آید) تنها خواسته او از خدا این است که از جهنّم آزاد شود. خدا از او پیمان مى گیرد که چیز دیگرى نخواهد. چون بیرون آمد و نعمت هاى بهشت را دید از خدا بهشت مى خواهد. خدا به او مى گوید: مگر تو عهد نبستى که جز خروج از جهنّم را نخواهى! واى بر تو ! چقدر پیمان شکن و فریبکارى! او آنقدر اصرار مى کند تا آنکه خدا خنده اش مى گیرد و چون خندید به او مى گوید: وارد بهشت شو. (صحیح بخارى، ج 9، ص 158، کتاب التوحید، باب وکان عرشه على الماء. این حدیث، طولانى است و از ص 156 شروع مى شود و ما قسمتى از آن را که در ص 158 و مربوط به خندیدن خداست عینا نقل مى کنیم:… ویلک یابن آدم ما اغدرک فیقول: اى ربّ لا اکوننّ اشقى خلقک فلا یزال یدعو حتّى یضحک اللّه منه فإذا ضحک منه قال له ادخل الجنّة..)
معلوم نیست که هدف از گفتن و نوشتن این حدیث طولانى که از أبو هریره نقل شده چه بوده است، ابتداى آن مربوط به دیده شدن خداست، بعد از آن آمدن خدا به صورتى غیر صورت اصلى، سپس نقل نمونه اى از عذاب جهنّم و آنگاه بیرون آوردن عدّه اى از آن، تا آنجا که آخرین نفر التماس مى کند که خدا او را از جهنّم برهاند و خدا نیز از او عهد و پیمان مى گیرد که غیر از رهایى از آتش چیزى نخواهد و چون رها شد و بهشت را مشاهده کرد، مدّتى بر این منوال گذشت و ساکت ماند بعد از آن از خدا مى خواهد که او را نزدیک در بهشت ببرد و خدا به او مى گوید مگر تو عهد نبستى که جز خروج از جهنّم نخواهى واى بر تو اى پسر آدم چقدر حیله گرى! و مجددا از او پیمان مى گیرد… .
گوئیا راوى یا راویان حدیث ـ که ما ریشه آن را از أبو هریره مى دانیم ـ (گر چه عطاء بن یزید مى گوید که أبو سعید خدرى نیز آن را نقل کرده است ولى ظاهرا این مطلب مربوط به قسمت آخر حدیث که عطاهاى خداوندى است مى باشد) تصوّر کردند که اهل جهنّم از بهشت و نعمتهاى آن بى خبرند که در این حدیث آمده است: «چون از جهنّم بیرون آمد و نعمتهاى بهشت را دید»، معناى آن این است که تا آن زمان آن را ندیده بود. درحالى که خداوند در سوره اعراف، آیه 50، مى فرماید: «اهل جهنّم بهشتیان را ندا مى دهند که از آب یا آنچه که خدا به شما داده به ما هم بدهید. آنان مى گویند همانا خداوند آن ها را بر کافران حرام کرده است. این آیه به روشنى مى گوید که اهل جهنّم نعمتهاى بهشت را مى بینند که این خود عذابى براى آنان است.
از این گذشته اگر کسى عهد بست که جز خروج از جهنّم نخواهد و چون نعمتهاى بهشت را دید آن را نیز بخواهد، آیا به این شخص مى گویند «فریبکار»؟ مگر این خواسته مشروع، فریب دادن است؟
سؤال دیگرى که به ذهن مى آید این است که آیا کسى مى تواند خدا را بفریبد؟! آیا این شخص با این کار و این تقاضا با توجّه به آن وعده و عهد و پیمان، توانست خدا را بفریبد؟ آیا این است «صحیح ! بخارى» با این گونه روایاتش؟
نکته دیگرى که تذکّر آن لازم است اینکه مسلم در صحیح خود درباره آخرین کسى که از جهنّم بیرون مى آید روایات متعدّدى دارد (البته نه به این تفصیل که بخارى نوشته است) و در آخر یکى از آنها که انس آن را از ابن مسعود نقل کرده است چنین مى گوید: «… فضحک ابن مسعود فقال: ألا تسألونى ممّ اضحک؟ فقالوا: ممّ تضحک؟ قال: هکذا ضحک رسول اللّه صلى الله علیه و سلم . فقالوا: ممّ تضحک یا رسول اللّه؟ قال: من ضحک ربّ العالمین حین قال: (والقائل هو آخر من خرج من النار ودخل الجنّة) أ تستهزى ء منّى وأنت ربّ العالمین؟ فیقول: انّى لا استهزى ء منک ولکنّى على ما اشاء قادر. (ج 1 صحیح، کتاب الایمان، باب 83، ح 308 إلى 310 )
خلاصه ترجمه: «بعد از آنکه نفر آخر از جهنّم بیرون آمد و خدا به او وعده داد که دوبرابر دنیا به او بدهد گفت: خدایا مرا مسخره مى کنى…) ابن مسعود خندید و گفت: آیا از من نمى پرسید براى چه مى خندى؟ گفتند: براى چه مى خندى؟ گفت: رسول خدا صلى الله علیه و آله همین گونه خندید به او گفتند: براى چه مى خندى اى رسول خدا؟ گفت: از خنده پروردگار عالمیان… .
سؤال ما این است همان طور که رسول خدا صلى الله علیه و آله ـ بنا به نقل مسلم ـ از خنده خدا خندید و ابن مسعود نیز از خنده رسول خدا صلى الله علیه و آله آیا راویان حدیث نیز از خنده ابن مسعود خندیدند ؟ آیا آنانکه این حدیث را مى خوانند به این مطالب مى خندند؟ اندیشیدن با خوانندگان منصف.
حال مى خواهیم بدانیم که آیا خدائى که محدّثین اهل سنّت به تصویر کشیده اند گاهى مى خندد و تعجّب مى کند
ح 2602. «انّ ربّک لیعجب من عبده إذا قال ربّ اغفر لى ذنوبى انّه لا یغفر الذنوب غیرک)
«خدا از ناامیدى بندگانش خندید درحالى که غیر آن حال نزدیک است. (مراد این است که «در ناامیدى بسى امید است» و تغییر حال، هر لحظه امکان دارد سختى ها برطرف مى شود و مشکلات آسان مى گردد و…).
راوى مى پرسد: آیا پروردگار مى خندد؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى. راوى گفت: هرگز از خدائى که مى خندد خیرى را از دست نمى دهم. (سنن ابن ماجه، ج 1، ص 64، مقدّمه، باب 13، (باب فیما انکرت الجهمیّة)، ح 181. «قال رسول اللّه صلى الله علیه و سلم : ضحک ربّنا من قنوط عباده وقرب غیره قال: قلت: یا رسول اللّه! أو یضحک الربّ؟ قال: نعم. قلت: لن نعدم من ربّ یضحک خیرا)
لابد اگر خدا نخندد از خیرش باید ناامید شد!

ـ «خدا به سه چیز مى خندد: به صف در نماز و به کسى که در دل شب نماز مى خواند و کسى که کارزار مى کند. (همان، ص 73، ح 200. «انّ اللّه لیضحک إلى ثلاثة: للصّف فی الصلاة وللرّجل یصلّى فی جوف اللیل وللرجل یقاتل (اراه قال) خلف الکتیبة) با توجّه به کرویّت زمین، همیشه در جاى جاىِ آن صف نماز برقرار است. بنابراین خدائى که اینان ترسیم کرده اند، همیشه در حال خندیدن است!
ـ «خدا تعجّب مى کند از چوپانى که بر بالاى کوه، اذان مى گوید و نماز مى گزارد. (الف ـ سنن أبی داود، ج 2، ص 4، کتاب الصلاة، باب الاذان فی السفر، ح 1203. ب ـ سنن نسائى، ج 2، ص 22، کتاب الاذان، باب 26، ح 662. «یعجب ربّکم من راعى غنم فی رأس شظیّة بجبل یؤذّن بالصلاة ویصلّى)
راستى تعجّب دارد! مگر انسان ـ آنهم چوپان ـ بالاى کوه باید نماز بخواند، آنهم با اذان و اقامه!!
ـ «پروردگار ما تعجّب کرد از مردى که در راه خدا جنگید و یارانش شکست خوردند و او سرانجام خونش ریخته شد. (سنن أبی داود، ج 3، ص 19، کتاب الجهاد، باب فی الرجل [الذى] یشرى نفسه، ح 2536. «عجب ربّنا من رجل غزا فی سبیل اللّه فانهزم ـ یعنى اصحابه ـ فعلم ما علیه فرجع حتّى اهریق دمه)
از مجموع این روایات چنین به دست مى آید که خداى ساخته دست بشر دائما در حال خنده یا تعجّب است. او که براى امرى که نه جاى خنده است و نه جاى تعجّب، هم مى خندد و هم تعجّب مى کند، قطعا از امورى که باعث تعجّب و خنده است بیشتر تعجّب مى کند و بیشتر مى خندد. آیا مى توان گفت که این خدا همان خداى آفریننده جهان و بى نیاز از همه و منزّه از هر آن چیزى است که بندگان نادانش او را بدان وصف کرده اند؟ بیایید باز هم به این آیه مترنّم شویم که: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یَصِفُونَ» و بگوییم که منزّه است خدایى که اینان او را وصف مى کنند و به خدائى که واصفان از وصفش عاجزند پناه مى بریم.
ما نیز تعجّب مى کنیم؛ البته از این روایات ! و اگر روزى عقلا و اندیشمندان قوم، کتاب هاى به اصطلاح، «صحیح» خود را از این روایات تطهیر کنند واقعا جاى تعجّب است. چه آنکه ما امیدى به اینکار آنها نداریم.
4. نجواى خدا با بنده اش
«مردى از ابن عمر درباره نجوى پرسید. گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى گفت: همانا خداوند به مؤمن نزدیک مى شود و کَنَف خود را بر او مى نهد و او را مى پوشاند و مى گوید: آیا فلان گناه را به یاد مى آورى؟ ـ و این را دو بار مى پرسد ـ (و در هر دوبار) مى گوید: آرى، اى پروردگار من. تا آنکه به همه گناهان اعتراف مى کند و خود را در هلاکت مى بیند. خدا به او مى گوید: من در دنیا آن را پوشاندم و امروز ترا مى آمرزم…. (الف ـ صحیح بخارى، ج 3، ص 168، کتاب فی اللقطة، فی المظالم والغصب، باب قول اللّه تعالى: ألا لعنة اللّه على الظالمین، و ج 6، ص 93، تفسیر سوره هود، و ج 8، ص 24، کتاب الادب، باب ستر المؤمن على نفسه، و ج 9، ص 181، کتاب التوحید، باب کلام الربّ عزّ وجلّ یوم القیامة مع الانبیاء وغیرهم. ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 2120، کتاب التوبة، باب قبول توبة القاتل وان کثر قتله (باب 8)، ح 52. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 65، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة، ح 183. اولین حدیث از صحیح بخارى چنین است: کیف سمعت رسول اللّه صلى الله علیه و سلم فی النجوى؟ فقال: سمعت رسول اللّه صلى الله علیه و سلم یقول: انّ اللّه یُدنى المؤمن فیضع علیه کنفه ویستره فیقول: أ تعرف ذنب کذا أ تعرف ذنب کذا؟ فیقول: نعم اى ربّ. حتّى إذا قرّره بذنوبه ورأى فی نفسه انّه هلک قال: سترتها علیک فی الدنیا وأنا اغفرها لک الیوم)
در بررسى این روایت که راوى آن فقط ابن عمر مى باشد به نکاتى چند باید توجّه کرد:
اولاً: کنف در لغت به معناى: طرف، سایه، بال پرنده، جهت، و کنف انسان دو بازو و سینه او مى باشد و کنف خدا یعنى رحمت و حفظ او (المنجد).
در پاورقى صحیح مسلم آن را به پوشش و عفو معنى کرده است و گفته است: «کنفه هو ستره و عفوه.
اگر روایت را این گونه معنى کنیم که خدا رحمت و عفو خود را بر او نهاده و او را پوشانده است آن را توجیه خوبى کرده ایم ولى با ابن ماجه چه کنیم که آن را از روایات صفات، دانسته و لذا در باب ردّ بر جهمیّة آورده است. علاوه بر این در کجاى روایات یا دعاها آمده است که گفته باشد خدایا کنف خود را بر من بنه یعنى عفو خود را شامل حال من بکن!
ثانیا ـ اینکه خدا به بنده اش نزدیک مى شود چه معنى دارد؟ مگر او از بندگان دور است که بخواهد به آنها نزدیک شود؟ مگر خود نفرموده است: «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»؟ (سوره قآ، آیه 16. یعنى ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم )اگر خدا بخواهد رحمت خود را شامل بنده اى کند آیا باید او به بنده نزدیک شود یا بنده به او ؟ نزدیک شدن بنده به خدا معنایش روشن است و آن اینکه بنده باید با اعمال صالح و توبه و بازگشت از بدیها خود را به پروردگارش نزدیک کند و امّا نزدیک شدن خدا به بنده معنائى ندارد.
ثالثا ـ نجواى خدا با بنده چه معنائى دارد؟ آیا اگر خدا بخواهد با بنده اى صحبت کند که کسى آن را نشنود نیاز به نجوى دارد؟ (لابدّ توجّه دارید که معناى نجوى، سخن درگوشى است). مگر وحى خدا به پیامبران که در میان مردم انجام مى شد کسى آن را مى شنید؟ آیا در نصّ روشنى (قرآن یا حدیث) آمده است که خداوند با پیامبرى از پیامبران خود نجوى کرده باشد تا چه رسد با بنده گناهکارى؟
رابعا ـ مگر خداوند خود نفرموده است: «شایسته انسان نیست که خدا با او تکلّم کند مگر آنکه به او وحى نماید یا از پشت پرده باشد یا رسولى (مثل جبرئیل) براى او بفرستد…»؟ (سوره شورى، آیه 51 )و در روایت فوق اثرى از هیچیک از آنها نیست بلکه نجواى مستقیم خداست با بنده اش.
خامسا ـ اگر انسانِ گناهکار، با توبه از دنیار رفت که آمرزیده است، و اگر توبه نکرد باید به کیفر اعمالش برسد. اگر قرار باشد گناهکارى که توبه نکرد و مرد، به افتخار نجواى خدا در قیامت نائل شود، خوب است که همه گناهکار بمیرند و توبه نکنند! (لابد این نجوى با تک تک گناهکاران به طور جداگانه انجام مى شود! خوشا به حالشان! البته مسأله شفاعت امرى است جداگانه که اینجا جاى بحث آن نیست و این روایت متعرّض آن نمى باشد).
آرى، این است صحیحین و این است روایات ناب آن دو کتاب!
5. منزل خدا

قبلاً گذشت که مردم براى شفاعت نزد یک یک انبیاء مى روند و آنان عذر آورده و سرانجام نزد خاتم انبیاء صلى الله علیه و آله مى روند.
حال، بقیّه این روایت طولانى ـ یا بهتر بگوئیم: این داستان خرافی :«… فأستأذن على ربّى فی داره فیؤذن لى علیه، فإذا رأیته وقعت ساجدا. فیدعنى ما شاء اللّه ان یدعنى، فیقول… فیحدّ لى حدا… فأخرج فأخرجهم من النار وادخلهم الجنّة ثمّ اعود فأستأذن على ربّى فی داره فیؤذن لى علیه فإذا رأیته…» در اینجا رسول خدا صلى الله علیه و آله (البته بنا به نقل صحیحین) مى فرماید که من از پروردگارم در منزلش اجازه مى گیرم و به من اجازه داده مى شود (از جمله: «فیؤذن لى علیه » به خوبى برمى آید که اجازه دهنده کس دیگرى غیر از خدا بوده است. لابد فرشتگانى که به عنوان دربان و غیره آنجا بودند به حضرتش اجازه ورود دادند!). و چون او را دیدم به سجده مى افتم (معلوم مى شود که تا آن موقع خدا را ندیده بود! علّت آن معلوم است زیرا خداى صحیحین در خانه اش بود و بیرون نیامده بود تا بتوان او را دید!) سرانجام به من اجازه داده مى شود که عدّه اى را شفاعت کنم. من خارج مى شوم (معلوم است که از کجا خارج مى شود، از خانه خدا که داخل آن شده بود!) و آنانى را که برایشان اجازه شفاعت گرفتم از جهنّم بیرون آورده وارد بهشت مى کنم سپس برمى گردم و از پروردگارم در خانه اش اجازه مى گیرم (صحیح بخارى، ج 9، ص 161، کتاب التوحید، باب وکان عرشه على الماء. مسلم نیز آن را در ج 1 صحیح، ص 181 نقل کرده و فقط کلمه «فی داره» را حذف کرده است!). (و این داخل خانه خدا و خارج شدن از آن سه بار انجام مى شود و در هر بار عدّه اى را شفاعت مى کند. تا آخر حدیث).
باید گفت خوشا به حال آنانکه در آن منزل ساکنند که همیشه خدا را مى بینند!
سؤالى که در اینجا به ذهن مى آید این است که آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله به اندازه بنده گناهکارى که بى توبه از دنیا رفت، نزد خدا ارزش ندارد که خدا به او نزدیک شود؟ چنانچه به آن بنده نزدیک شد و با او نجوى کرد. چرا آن گناهکار سرجایش باشد و خد ا به او نزدیک شود ولى رسول خدا صلى الله علیه و آله باید سه بار مسافتى را طى کند تا درِ خانه خدا برود و اجازه بگیرد و مدّتى نیز معطل شود و… اگر همه گناهکاران با شفاعت پیامبر صلى الله علیه و آله از جهنّم آزاد مى شوند دیگر نجواى خدا با بندگان گناهکار و آمرزش آنان، بى آنکه کسى واسطه شده و شفاعت کند، چه معنائى مى تواند داشته باشد؟
!
مسلم همه این داستان را نوشته و فقط کلمه «فی داره» را که به معناى «در خانه اش» (یعنى در خانه خدا) مى باشد، حذف کرده است. گوئیا او متوجّه شد که این کلمه بسیار بى معنى مى باشد و این مى رساند که او از استادش زرنگتر بوده است! البته چون اعتبار بخارى در نزد اهل سنّت از مسلم بیشتر است، باید گفت مسلم اشتباه کرده و خدا در منزلش بود! پناه مى بریم به خدا از این گونه نسبت ها و از گفتن و نوشتن این گونه روایت ها! «اللّهمّ غفرا. باز هم بگوئیم: «سبحان اللّه عمّا یصفون.
6. خدا هر شب پایین مى آید
«پرودگار ما هر شب، یک سوم به آخر شب مانده، به آسمان دنیا مى آید و مى گوید: کیست مرا بخواند تا او را اجابت کنم؟ کیست که از من بخواهد تا به او عطا کنم؟ کیست که از من آمرزش بطلبد تا او را بیامرزم؟.(الف ـ صحیح بخارى، ج 2، ص 66، باب التهجّد فی اللّیل، باب الدعاء والصلاة من آخر اللیل، وج 8، ص 88، کتاب الدعوات، باب الدعاء نصف اللیل، وج 9، ص 175، کتاب التوحید، باب قول اللّه تعالى: یریدون ان یبدّلوا کلام اللّه… . ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 521، کتاب صلاة المسافرین و قصرها، باب 24، ح 168. ج ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 492، کتاب الدعوات، باب 79، ح 3498. د ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 435، کتاب اقامة الصلاة والسنّة فیها، باب 182، ح 1366. ه ـ سنن أبی داود، ج 4، ص 234، کتاب السنّة، باب فی الرد على الجهمیّة، ح 4733. «ینزل ربّنا تبارک وتعالى کلّ لیلة إلى السماء الدنیا حین یبقى ثلث اللیل الآخر یقول: من یدعونى فاستجیب له، من یسألنى فاعطیه، من یستغفرنى فاغفر له)
این هم از روایاتى است که راوى منحصر به فرد آن أبو هریره است و بسیارى از روایات صفات از اوست. أبو داود که آن را در باب ردّ بر جهمیّة آورده مى خواهد بگوید که اینهم از احادیث صفات است و اگر کسى بخواهد آن را توجیه کند او آن را قبول ندارد!
البته خدائى که دیده شود و منزلى داشته باشد و داراى دست و پا و کمر و… باشد، چرا به پایین نیاید؟ و چرا لازم باشد که آن را توجیه کنیم. اینان مى گویند خدا جایش در آسمان است (چنانچه خواهد آمد) و لابد بعد از اینکه صبح شد به آسمان مراجعت مى کند و تمام روز را در منزلش استراحت مى کند! (نعوذ باللّه ونستغفر اللّه).
أبو هریره نمى دانست که زمین کروى است و همیشه قسمتى از زمین ثلث آخر شب است و إلاّ دروغ دیگرى مى بافت! و با توجّه به این موضوع، آیا اهل سنّت و مخصوصا علماى آنها از خود نمى پرسند که اگر همیشه خدا در زمین است پس کى به آسمان مى رود؟ آیا با این پیشرفت علوم، باز هم مى گویند که صحیحین (صحیح بخارى و صحیح مسلم) «اصحّ الکتب بعد القرآن» است؟ (یعنى این دو کتاب صحیح ترین کتابها بعد از قرآن است).
جالب است آنقدر که در این دو کتاب مطالبى از این قبیل آمده در هیچ کتابى نیامده است تا جائى که ـ به تعبیر علاّمه امینى رحمه الله ـ مى توان گفت: این دو کتاب پر است از «سفاسف». («سفاسف» جمع سفساف است که به معناى هر چیز پست و بى ارزش است)
چرا این گونه روایات از اهل بیت پاک رسول خدا صلى الله علیه و آله نقل نشده است؟ آنان که حضرتش دستور به پیروى از آنها داده و فرموده است که تا از قرآن و اهل بیت و عترتم پیروى کنید هرگز گمراه نمى شوید. (سنن ترمذی، ج 5، ص 621 و 622، کتاب المناقب، باب 32، ح 3786 و 3788 )
در اصول کافی از جمله روایاتى که نقل شده ردّ بر همین مسأله است. معلوم ى شود در زمان اهل بیت علیهم السلام مخصوصا إمام باقر و إمام صادق علیهماالسلام که اندک آزادى براى بیان حقّ پیدا شد و نیز زمان إمام رضا علیه السلام به خاطر موقعیّت خاص سیاسى آن حضرت این گونه شبهات در میان عامّه رواج داشت و أصحاب آن بزرگواران دائما به آنان رجوع مى کردند و پاسخ مى شنیدند.

ابن ماجه از امیر المؤمنین علیه السلام و عایشه دو روایت نقل مى کند که خدا در شب نیمه شعبان از غروب خورشید تا طلوع فجر (اذان صبح) به آسمان دنیا مى آید که سند روایت اوّل به خاطر محمّد بن أبی سبرة مورد قبول رجالیون نیست ولى اصل مطلب را إشکال نکردند، چنانچه روایت منقول از عایشه را قبول دارند! (ج 1 سنن، ص 444، کتاب اقامة الصلاة والسنة فیها، باب 191، ح 1388 و 1389. متن روایت دوم که از عایشه است (صدر آن مربوط به حسادت او و عدم اعتماد به رسول خدا صلى الله علیه و آله است که به خواست خدا تفصیل آن را در بررسى «عایشه در صحاح» خواهیم آورد):«انّ اللّه تعالى ینزل لیلة النصف من شعبان إلى السماء الدنیا فیغفر لاکثر من عدد شعر غنم کلب). یعنى اگر روایتى از نظر آنها با سند صحیح نقل شده باشد به دلالت آن کارى ندارند.
حال مى خواهیم بدانیم که خدا در کجاست!
7. خدا در آسمان است
«پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله از کنیزى مى پرسد: خدا کجا است؟ پاسخ مى دهد: در آسمان است. مى پرسد: من کیم؟ پاسخ مى دهد: تو رسول خدائى. مى فرماید: او مؤمنه است. (الف ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 382، کتاب المساجد و مواضع الصلاة، باب 7، ح 33. ب ـ سنن أبی داود، ج 1، ص 244، کتاب الصلاة، باب تشمیت العاطس فی الصلاة، ح 930 و ج 3، ص 230، کتاب الایمان و النذور، باب فی الرقبة المؤمنة، ح 3282. ج ـ سنن نسائى، ج 3، ص 19، کتاب السهو، باب 20، ح 1214. این روایت در صحیح مسلم و اولین حدیث سنن أبی داود و سنن نسائى اندکى طولانى است و ما قسمتى را که به بحث ما مربوط است عینا نقل مى کنیم. أبی داود در حدیث دوم همان قسمت مربوطه را آورده و صدر حدیث را حذف نموده است. فقال لها: این اللّه ؟ قالت: فی السماء. قال: من أنا؟ قالت: أنت رسول اللّه. قال: اعتقها فانّها مؤمنة)
سیوطى و سندى که بر سنن نسائى حاشیه زده اند هر کدام حدیث فوق را به نحوى توجیه مى کنند. اوّلى مى گوید: «قال النَّوَوى: هذا من احادیث الصفات وفیها مذهبان احدهما الایمان من غیر خوض فی معناه مع اعتقاد انّ اللّه تعالى لیس کمثله شى ء وتنزیهه عن سمات المخلوقین. والثانى تأویله بما یلیق به. و دومى مى گوید: «این اللّه: قیل معناه فی اىّ جهة یتوجّه المتوجّهون إلى اللّه تعالى وقولها فی السماء اى فی جهة السماء…»
نَوَوى مى گوید: این از احادیث صفات است و در آن دو نظر است: یکى آنکه بدان ایمان مى آوریم و درباره معناى آن فکر نمى کنیم و در عین حال عقیده داریم که خدا مثل و مانند ندارد و او را از جهتْ داشتن منزّه مى نماییم. دوم آنکه آن را به صورتى که لایق آن است تأویل مى کنیم.
سندى مى گوید: (اینکه پیامبر از آن کنیز پرسید) خدا کجاست یعنى مردم که به خدا توجّه مى کنند به کدام طرف رو مى آورند، و او که جواب داد: در آسمان. یعنى به طرف آسمان توجّه مى کنند.
لابد خوانندگان محترم توجّه فرمودند که دانشمندانى که حدیث فوق را شرح کرده اند داراى عقاید متعدّدند. کنیزى از کنیزان پاسخ مى دهد که خدا در آسمان است و دانشمندان بزرگى در معناى آن مى مانند! آیا آن کنیز از علومى که بعدها پیدا شد با خبر بود و پایه علمى او به حدّى بود که بتوان کلام او را به صورت هاى گوناگون توجیه کرد؟ یقینا او تصوّر کرده است که خدا در آسمان است و این توجیهات به فکر او هم نمى رسید و اگر او اینها را مى دانست مى گفت: خدا همه جا هست.
از اینها گذشته مگر در روایات قبل نخواندیم که خدا در خانه اش است و هر شب پایین مى آید ! آیا باز هم مى توان آن را توجیه کرد؟ ما از مجموع روایات صحاح مى فهمیم خدائى که اینان به تصویر کشیده اند جسم بوده و صورتش مثل انسان است. داراى دست و پا و چشم و گوش است. خانه اى دارد و سحرگاهان به پایین مى آید و… . (سبحان اللّه عمّا یصفون).
8. خدا قبل از آفرینش کجا بود؟
از نظر کسى که با روایات اهل بیت علیهم السلام و راهنماییهاى آن بزرگواران آشنا باشد این سؤال براى او بسیار عجیب است. او مى داند که خدا خود آفریننده مکان است. یعنى او بود و مکانى نبود. مگر او ـ جلّ جلاله ـ نیاز به مکان دارد که بپرسیم خدا کجا بود و یا کجا هست؟ اگر خدا در مکانى باشد پس نیاز به مکان دارد، آن گاه چگونه مى توانیم بگوییم که او «بى نیاز» است. آیا نیاز به مکان، معناى آن احتیاج داشتن خدا نیست؟ مگر خدا ازلى نیست؟ اگر او در مکانى باشد باید آن مکان نیز ازلى بوده باشد و اگر آن مکان محدود باشد باید خدا نیز محدود باشد و اگر نامحدود باشد باید ما هم آن را ببینیم و آسمانها و زمین و همه آنچه که آفریده شده باید در آن مکان نامحدود باشد.
اینها و سایر اشکالات، هر مسلمان را وا مى دارد که ساحت قدس الهى را از آنچه بعض از جاهلان او را بدان وصف مى کنند منزّه بداند و بگوید: «سبحان اللّه عمّا یصفون.
قبل از آنکه روایت صحاح را در پاسخ به این پرسش که «خدا قبل از آفرینش کجا بود؟» بدانیم، به روایتى از اصول کافی توجّه مى کنیم:
«مردى از ماوراء النهر خدمت إمام رضا علیه السلام رسید و گفت: از تو مسأله اى مى پرسم، اگر پاسخى که مى دانم بدهى امامت تو را قبول مى کنم. امام علیه السلام فرمود: آنچه مى خواهى بپرس. گفت: به من خبر بده که پرورگارت از کى بوده و چگونه بوده و تکیه اش بر چه چیزى بود؟ حضرت فرمود: خداى تبارک و تعالى مکان را آفرید در حالى که مکانى نبود و چگونگى را آفرید و چگونگى نبود و تکیه اش بر قدرتش بود. مرد برخاست و سر آن حضرت را بوسید و بعد از اداى شهادتین و اقرار به وصایت امیر المؤمنین علیه السلام گفت: و (شهادت مى دهم که) شما امامان راستگو بوده و تو نیز جانشین خوبى بعد از آنانى. (ج 1، باب 29، (باب الکون والمکان)، ح 2. أخبرنى عن ربّک متى کان؟ و کیف کان؟ وعلى أىّ شى ء کان اعتماده؟ فقال أبو الحسن (الرضا) علیه السلام : انّ اللّه تبارک وتعالى أین الاین بلا این وکیّف الکیف بلا کیف وکان اعتماده على قدرته. فقام إلیه الرجل فقبّل رأسه وقال
)
حال روایتى را که دو تن از صاحبان صحاح و نیز أحمد در مسند خویش آن را نقل کرده اند مى آوریم: پروردگارمان قبل از آنکه مخلوقاتش را بیافریند کجا بود؟ (رسول خدا صلى الله علیه و آله ) فرمود: در «عماء» بود زیر و بالایش هوا بود و مخلوقى نبود. عرش او بر آب بود. (الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 64، مقدّمه، باب 13، ح 182. ب ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 269، تفسیر سوره هود، ح 3109. ج ـ مسند أحمد، ج 5، ص 468 و 471، ح 16188 و 16200. (حدیث أبی رزین العقیلى). متن زیر از سنن ابن ماجه است: «أبو رزین: قلت یا رسول اللّه ! أین کان ربّنا قبل أن یخلق خلقه؟ قال: کان فی عماء، ما تحته هواء وما فوقه هواء، وما ثمّ خلق. عرشه على الماء
)
با مثالى ارزش حدیث فوق را براى خوانندگان محترم روشن مى کنیم: اگر کسى بپرسد که «زید» قبل از تولّد کجا بود و پاسخ بشنود که: در کوچه با بچه ها بازى مى کرد، شما درباره عقل و فهم پاسخ دهنده چگونه قضاوت مى کنید؟ آیا او را عاقل مى دانید؟
أبو رزین (راوى حدیث) ـ به قول خودش ـ از رسول خدا صلى الله علیه و آله آن عقل کلّ، مى پرسد: خدا قبل از آفرینش کجا بود؟ آیا پاسخ صحیح این نیست که بگوید: سؤال از جا و مکان ـ آنهم قبل از آفرینش آن ـ درباره خدا بى معناست، زیرا خدا خود آفریننده مکان است. او بود و مکانى نبود؟
حال ببینیم که در پاسخ فوق (که ما آن را قطعا از رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم نمى دانیم) چه اشکالاتى مى باشد:
اوّلاً ـ سؤال از این است که آن گاه که چیزى خلق نشده بود خدا کجا بود، جواب این است که در «عماء» بود. در پاورقى ابن ماجه «عماء» را «ابر» و در «المنجد» آن را ابر پرباران یا ابر مرتفع معنى کرده اند. پس «عماء» (ابر یا ابر مرتفع) بود. این یک مخلوق!
ثانیا ـ در زیرش هوا و در بالایش هوا بود. پس «هوا» هم بود. این، دو مخلوق. (ابر و هوا).
ثالثا ـ عرش او بر آب بود. پس هم عرش بود و هم آب. این چهار مخلوق. (ابر، هوا، عرش و آب).
آیا این چهار موجود که در حدیث آمده را خدا نیافرید؟ مگر راوى نپرسید خدا قبل از آفرینش کجا بود؟ وقتى هم ابر بود و هم هوا و هم عرش و هم آب، چگونه مى توان گفت که پاسخ، مربوط به قبل از آفرینش است؟!
رابعا ـ در زیر و بالاى آن هوا بود. پس خدا چیزى است که داراى زیر و بالاست. معناى آن محدود بودن خداست. سؤال این است که آیا خدا داراى زیر و بالاست؟ البته خدائى که دیده شود و خانه اى داشته باشد باید هم جسم باشد و هم محدود.
تا اینجا اشکالات وارده بر سنن ابن ماجه. امّا ببینیم که پاورقى نویس آن چه مى گوید:«محمد فؤاد عبد الباقى» مى نویسد که «ما» در جمله «ما تحته هواء وما فوقه هواء» نافیه است که معناى آن چنین مى شود: «نه در زیرش هوا بود و نه در بالایش.
این معنى علاوه بر آنکه خلاف ظاهر است، مشکل اصلى را حلّ نمى کند. «هوا» از میان چهار مخلوق کنار مى رود ولى:
اوّلاً ـ عماء و عرش و آب کما کان سر جاى خود بوده و مى گویند که مگر ما مخلوق نیستیم؟!
ثانیا ـ إشکال زیر و بالاى خدا را چگونه برطرف مى کنید؟ خدا زیرى دارد و بالایى که در آنجا هوا نیست!
ترمذی و أحمد آخر روایت را این گونه نوشته اند: «وخلق عرشه على الماء». اینان با این عبارت خواسته اند بگویند که خدا در عماء بود و زیر و بالایش هوا بود و بعدا عرشش را بر آب آفرید. پس، آب هم (غیر از عماء و هوا) بود، که عرش را روى آن آفرید. در هر حال، مشکل زیر و بالا و عماء و غیر آن محفوظ است.
از خوانندگان محترم تقاضا داریم این روایت را با روایت اصول کافی ـ که قبل از آن نوشتیم ـ مقایسه کنند و خود قضاوت کنند که نتیجه کنار زدن اهل بیت علیهم السلام چیست؟ آیا نه همان فرمایش و سفارش رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم است که فرمود: «اگر به این دو ـ قرآن و اهل بیتم ـ چنگ بزنید هرگز گمراه نمى شوید»؟ آیا نه این است که چون اهل بیت علیهم السلام ـ که مفسّر واقعى قرآنند ـ کنار گذاشته شدند، در اوّلین اصل از اصول دین، یعنى شناخت خدا، دچار آن چنان گمراهى شدند که او ـ جلّ جلاله ـ شبیه انسان شده است؟
9. خدا در چه فاصله اى از ماست؟
شاید براى خوانندگان محترم این سؤال مطرح شود که مگر خدا با ما فاصله دارد؟! ولى تعجّب نکنید ـ به زودى روایات صحاح را مى خوانیم ولى قبل از آن به آیه اى از قرآن و فرازى از دعاى إمام سجّاد علیه السلام ذهن خود را از آلودگى بعدى پاک کنیم:
خداوند در سوره قآ، آیه 16 مى فرماید: «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ». یعنى ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم. این آیه به خوبى مى رساند که خدا به ما نزدیک است و این نزدیکى، نه نزدیک بودن دو جسم است ـ تعالى اللّه عن ذلک ـ خدا جسم نیست تا نزدیک بودن او را متوجّه شویم بلکه او در همه جا هست و در عین حال، ذات مقدّسش در تصوّر هیچ متصوّرى قابل درک نیست.
إمام سجّاد علیه السلام ـ که دعاهاى آن حضرت تماما درس است ـ به درگاه احدیّت چنین عرضه مى دارد: «یا من علا فلا شى ء فوقه ودنا فلا شى ء دونه» (مفاتیح الجنان، فرازى از دعاى سحر (بعد از دعاى أبو حمزه). در این زمینه به خطبه اوّل نهج البلاغه رجوع فرمایید) :
یعنى ؛ اى خدایى که بالاست، (آن گونه بالایى که ) هیچ چیز از او بالاتر نیست و پایین است و هیچ چیز از او پایین تر نیست. آرى، خدا، هم در بالاست و هم در پایین و هیچ مکانى از او خالى نیست و او در هیچ مکانى نیست.

حال ببینیم در صحاح اهل سنّت در این زمینه چه روایاتى وجود دارد:

ـ «راوى مى گوید: ما در بطحاء بودیم. در میان ما رسول خدا صلى الله علیه و آله بود. ابرى از آنجا گذشت. به آن نگریست و فرمود: این را چه مى نامید؟ گفتند: سحاب. فرمود: والمُزْن. گفتند: والمزن. فرمود: والعنان. گفتند: والعنان. فرمود: بین شما و آسمان چه مقدار فاصله است؟ گفتند: نمى دانیم. فرمود: بین شما و آسمان 71 یا 72 یا 73 سال فاصله است و آسمان بعدى همچنین. (یعنى 71 یا… راه است) تا آنکه 7 آسمان را شمرد. (یعنى هر آسمان نسبت به آسمان قبل 71 یا 72 یا 73 سال راه است). سپس روى آسمان هفتم دریاست که بین بالا و پایین آن مثل فاصله دو آسمان است. سپس بر بالاى آن 8 بز کوهى است، (گفته اند منظور 8 فرشته است که به صورت بز کوهى مى باشند، ولى ما نفهمیدیم اوّلاً ـ این معنى از کجا فهمیده مى شود؟ و ثانیا ـ چرا به صورت بز کوهى؟!)که بین سم آنها تا زانو، فاصله بین دو آسمان است، و خدا بالاى آن است. تبارک و تعالى. (الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 69، مقدّمه، باب فیما انکرت الجهمیّة (باب 13 ) ح 193. ب ـ سنن أبی داود، ج 4، ص 231، کتاب السنّة، باب فی الجهمیّة، ح 4723. قال: کنت بالبطحاء فی عصابة وفیهم رسول اللّه صلى الله علیه و سلم . فمرّت به سحابة فنظر إلیها فقال: ما تسمّون هذه؟ قالوا: السحاب. قال: والمزن. قالوا: والمزن. قال: والعنان. قال ابوبکر: قالوا: والعنان. قال: کم ترون بینکم وبین السماء؟ قالوا: لا ندرى. قال: فانّ بینکم وبینها امّا واحدا او اثنین او ثلاثا وسبعین سنة، والسماء فوقها کذلک حتّى عدّ سبع سماوات. ثمّ فوق السماء السابعة بحر، بین اعلاه واسفله کما بین سماء إلى سماء. ثمّ فوق ذلک ثمانیة او عال. بین اظلافهنّ ورکبهنّ کما بین سماء إلى سماء. ثمّ على ظهورهنّ العرش. بین اعلاه واسفله کما بین سماء إلى سماء. ثمّ اللّه فوق ذلک. تبارک و تعالى)
در بررسى این روایت یا بهتر بگوئیم، این داستان خرافی، مى گوئیم:
اوّلاً ـ عدد مذکور در آن را نمى توان حمل بر کثرت کرد و آنچه در زبان عرب حمل بر آن مى شود عدد 70 است چنانچه در قرآن آمده است: «اگر تو براى آنها (منافقین) 70 بار هم استغفار کنى خدا آنان را نمى بخشد. [سوره توبه، آیه 80] و معلوم است که این عدد دلالت بر کثرت مى کند یعنى هر چه هم که براى منافقین طلب آمرزش نمائى بى فایده است و خدا آنان را نمى آمرزد. امّا تعیین آن به اینکه 71 یا 72 یا 73، نمى تواند آن معنى را بدهد، بلکه حدّ اکثر توجیهى که از تردید در روایت مى توانیم بنماییم این است که بگوییم بستگى به سرعت آن وسیله دارد که اگر سرعت آن زیاد بود در 71 سال و اگر کم بود در 73 سال این مسیر را مى پیماید.
ثانیا ـ با یک حساب سرانگشتى مى توان به دست آورد که اگر مرکبى با سرعت 100 کیلومتر در ساعت حرکت کند (توجّه داشته باشید که این عددها براى مرکب آن زمان بوده است که ما فرض کردیم بتواند چنین سرعتى داشته باشد.) در مدت 73 سال نمى تواند نصف فاصله زمین تا خورشید را بپیماید (کارى نداریم که در آن زمان چنین مرکبى وجود نداشت!) در حالى که فاصله خورشید تا زمین تقریبا یکصد و پنجاه میلیون کیلومتر است و نور که در یک ثانیه 000/300 کیلومتر مى رود، این فاصله را در مدّت تقریبا 8 دقیقه و 20 ثانیه طى مى کند.

آیا معقول است که بگوییم فاصله ما تا آسمان أوّل 71 یا 72 یا 73 سال است؟! در حالى که در زیر همین آسمان ستارگانى وجود دارد که میلیاردها سال زمان لازم است تا نورش به ما برسد.
ثالثا ـ این روایت نیز به روشنى به ما مى گوید که خدا داراى مکان است و محلّ زندگى او هم فوق آسمانهاى هفت گانه مى باشد!
آیا شارحان این گونه احادیث، باز هم مى خواهند بگویند که خدا در ثلث آخر شب به زمین مى آید یا گفتار آن کنیز را که گفت خدا در آسمان است و امثال این مطالب، منظور چیز دیگرى است و معنایى که لایق خودش مى باشد داراست؟! آیا آنان که روایات مزبور را در ردّ بر جهمیّة نوشته اند با این توجیهات موافقند؟ اهل سنّت که مى گویند خدا در قیامت دیده مى شود آیا اندیشیده اند که وقتى ما او را ببینیم به ناچار بین ما و او فاصله اى خواهد بود و این فاصله را چه چیزى پر کرده است ؟ مگر مى شود جائى را فرض کرد که خدا در آنجا نباشد؟
10. اگر کسى را با طناب آویزان کنند بر خدا پایین مى آید
عنوان فوق نیز مثل سایر عناوین، هر انسان فهمیده اى را به تعجّب وا مى دارد ! انسانى را با طنابى آویزان کنند ـ حال، کجا و چگونه، بماند! ـ او سرانجام به خدا مى رسد! یعنى اکنون و در مکانى که هست پیش خدا نیست! براى آنکه خوانندگان محترم زیاد منتظر نمانند روایت مربوطه را مى نویسیم:
«أبو هریره مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله و اصحابش نشسته بودند که ابرى پیدا شد. حضرت فرمود: آیا مى دانید که این چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: این عنان است… پرسید: آیا مى دانید بالاى شما چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: الرّقیع (به معناى آسمان دنیا یا مطلق آسمان) سقفى محفوظ و موجى نگه داشته شده. سپس پرسید: آیا مى دانید بین شما و آن (یعنى همان که اسمش رقیع بود) چه مقدار راه است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: به اندازه 50 سال راه است. آنگاه پرسید: آیا مى دانید مافوق آن چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: ما فوق آن، دو آسمان است که بین آن دو، مسیر 50 سال راه مى باشد. تا آنکه 7 آسمان را شمرد که بین هر دو آسمان 50 سال راه بود. سپس فرمود: آیا مى دانید ما فوق آن چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: بالاى آن عرش است که فاصله آن تا آسمان به اندازه فاصله بین دو آسمان است. (یعنى 50 سال راه). آنگاه پرسید: آیا مى دانید که پایین شما چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: زمین. سپس گفت: آیا مى دانید پایین آن چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: زیر آن زمین دیگرى است که بین آن دو، مسیر 50 سال راه است. تا آنکه 7 زمین را شمرد که بین هر دو زمین نیز مسیر 50 سال راه بود. سپس فرمود: قسم به آنکس که جان محمّد در دست اوست، اگر شما با طناب یکى را به زمین پایینى آویزان کنید بر خدا فرود مى آید. (سنن ترمذی، ج 5، ص 376، تفسیر سوره حدید، ح 3298. ما در اینجا متن حدیث را با اینکه یک صفحه از سنن را گرفته و تنها روایت تفسیرى از سوره حدید مى باشد نقل مى کنیم تا خوانندگان محترم خود با تفکّر در آن به قضاوت بنشینند. «عن أبی هریرة قال: بینما نبىّ اللّه صلى الله علیه و سلم جالس و اصحابه إذ اتى علیهم سحاب. فقال نبىّ اللّه صلى الله علیه و سلم : هل تدرون ما هذا؟ فقالوا: اللّه ورسوله اعلم. قال: هذا العنان… قال: هل تدرون ما فوقکم؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّها الرقیع، سقف محفوظ وموج مکفوف. ثمّ قال: هل تدرون کم بینکم وبینها؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: بینکم وبینها مسیرة خمسمائة سنة. ثمّ قال: هل تدرون ما فوق ذلک؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّ فوق ذلک سماءین، ما بینهما مسیرة خمسمائة سنة حتّى عدّ سبع سماوات، ما بین کلّ سماءین کما بین السماء والأرض. ثمّ قال: هل تدرون ما فوق ذلک ؟ قالوا: اللّه ورسوله اعلم. قال: فانّ فوق ذلک العرش و بینه وبین السماء بُعد مثل ما بین السماءین. ثمّ قال: هل تدرون ما الذی تحتکم؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّها الأرض. ثمّ قال: هل تدرون ما الذی تحت ذلک؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّ تحتها الأرض الاخرى، بینهما مسیرة خمسمائة سنة، حتّى عد سبع ارضین، بین کلّ ارضین مسیرة خمسمائة سنة. ثمّ قال: والذی نفس محمّد بیده لو انّکم دلّیتم رجلاً بحبل إلى الأرض السفلى لهبط على اللّه)
ترمذی به اصل حدیث إشکال نمى کند ولى به سند آن ایراد وارد مى نماید و در آخر حدیث از قول بعض اهل علم در تفسیر حدیث مى نویسد: (اینکه راوى گفته است بر خدا فرود مى آید یعنى:) بر علم و قدرت و سلطنت او فرود مى آید. علم و قدرت و سلطنتش در هر مکانى هست و خود بر عرش است همچنانکه در کتابش وصف کرده است.

پاسخ آن روشن است: اوّلاً ـ فرود آمدن بر علم و قدرت چه معنایى مى تواند داشته باشد؟ ثانیا ـ اگر علم و قدرت و سلطنتش در هر مکانى هست نیاز به اینهمه طناب نداریم! ثالثا ـ خدا بر عرش است یعنى چه؟ آیا معناى آن محدود کردن ذات باریتعالى و در نظر گرفتن مکانى براى او نیست؟ پس او قبل از آنکه عرش را بیافریند کجا بود؟!
حال خوانندگان محترم این روایت را با آنچه که أبو داود در سنن خویش نقل کرده است مقایسه کنند. او در ضمن حدیثى مى نویسد: فاصله گوش یکى از فرشتگان حامل عرش تا گردن او 700 سال راه است. (ج 4 سنن، ص 232، کتاب السنّة، باب فی الجهمیّة، ح 4727 )
او در روایت قبل از آن نوشته است: خدا بالاى عرش بوده و عرش بالاى آسمانهاست. (همان، ح 4726.« انّ اللّه فوق عرشه و عرشه فوق سماواته» )
خوانندگان محترم خود مى توانند محاسبه کنند که قد آن فرشته (که قبلاً شکل آن به صورت بز کوهى ترسیم شده بود!) چه اندازه مى باشد و قطعا خواهند گفت که با این 50 سال ها و یا 73 سال ها نمى توان طول آن فرشته را پیمود تا چه رسد از عرش هم گذشت!

نکته اى که خوانندگان محترم بدان توجّه دارند این است که براى رسیدن به خدا مسیر 50 سال ها را انتخاب کنیم یا 73 سال ها و کدام صحیح است؟ دیگر اینکه ما چگونه بتوانیم کسى را آویزان کنیم؟!
توجّه داشته باشید، مرکبى که سرعت آن 100 کیلومتر در ساعت باشد (مرکبهاى عصر قدیم مثل شتر یا اسب) در مدّت 50 سال تقریبا یک سوم فاصله زمین تا خورشید را طى مى کند. (البته اگر بر فرض محال بتواند به سمت خورشید برود!)
مى گویند اگر سرعت موشکى از مقدار بحرانى تجاوز کند (در حدود 11600 متر در ثانیه )، نیروى جاذبه به تعقیب و بازگرداندن آن موفّق نخواهد شد و به این ترتیب تا دنیا دنیاست آن موشک در حال گریز از زمین خواهد بود. («تاریخچه زمان» اثر پروفسور «استفن ویلیام هاوکینگ» استاد صاحب کرسى در دانشگاه کمبریج، ترجمه حبیب اللّه دادفرما، ص 59 )
حال فرض کنیم این موشک با همین سرعت (یعنى بیش از 5/11 کیلومتر در ثانیه) بخواهد به نزدیک ترین ستاره به خورشید، یعنى «قنطورس اقرب» (ستاره دیگرى، که آن هم در مجاورت منظومه خورشید است «قنطورس آلفا» نام دارد که 3/4 سال نورى با ما فاصله دارد. معناى اینکه ستاره قنطورس 4 سال نورى با ما فاصله دارد این است که نور ـ که سرعت آن 000/300 کیلومتر در ثانیه است ـ در مدّت 4 سال این فاصله را طى مى کند. (یعنى بیش 37 میلیون میلیون کیلومتر).) (که تقریبا 4 سال نورى با ما فاصله دارد) برود، مى خواهیم بدانیم پس از چند سال از همسایه دیوار به دیوار ما دیدن خواهد کرد. با یک حساب ساده به دست مى آید که این موشک بعد از 000/100 سال هنوز به آن ستاره نرسیده است.
مسلّم است که جاعلان این گونه احادیث، چیزى از اسرار آفرینش نمى دانستند. آنها به فکرشان هم نمى رسید که خورشید، یکى از چند صد هزار میلیون ستاره اى است که بر روى هم کهکشانى را تشکیل مى دهند به نام «کهکشان راه شیرى» که طول آن یکصد هزار سال نورى است. و در زیر همین آسمان، صدها هزار میلیون کهکشان دیگر قرار دارد که همه در حال گریز از هم بوده و به عبارت دیگر، فضایى که در زیر آسمان أوّل قرار دارد در حال گسترش است. (خداوند در سوره ذاریات، آیه 47، مى فرماید: (والسَّماءَ بَنَیْناها بِاَیْدٍ وَاِنّا لَمُوسِعُونَ). یعنى: ما آسمان را به قدرت خود آفریدیم و هر آینه آن را وسعت مى دهیم. این آیه نیز یکى از معجزات علمى قرآن است که پس از 14 قرن معناى آن براى دانشمندان روشن شد. (آمارهاى مذکور در متن از کتاب «تاریخچه زمان» از ص 53 به بعد ـ بخش سوم: بزرگ جهانى که در حال گسترش است ـ گرفته شده است).)
نکات فوق بدین جهت ذکر شده است که اهل انصاف آسانتر بتوانند روایاتى این چنین را به دور بریزند. «سبحان اللّه عمّا یصفون. راستى که خدا از آنچه که او را بستایند منزّه است. آرى، ما باید درباره صفات خداوند همان را بگوئیم و او را همان گونه بستائیم که خود گفته و خود ستوده است.
11. باران از کجا مى آید
بعد از آنکه دانستیم که از نظر روایات صحاح، فاصله ما با خدا بسیار زیاد بوده و خدا در بالاى عرش منزل دارد! و فقط شبها ـ آنهم ثلث آخر شب ـ به زمین مى آید! مى خواهیم بدانیم که باران از کجا مى آید. به این روایت توجّه فرمایید: «انس مى گوید: ما با رسول خدا صلى الله علیه و آله بودیم که باران آمد. رسول خدا صلى الله علیه و آله به بیرون رفت و لباسش را کنار زد تا باران به او اصابت کند. گفتیم: یا رسول اللّه! چرا چنین کردید؟ گفت: زیرا او تازه از نزد پروردگارش آمده است. (سنن أبی داود، ج 4، ص 326، کتاب الادب، باب ما جاء فی المطر، ح 5100. «عن انس قال: اصابنا ونحن مع رسول اللّه صلى الله علیه و سلم مطر، فخرج رسول اللّه صلى الله علیه و سلم فحسر ثوبه عنه حتّى اصابه. فقلنا: یا رسول اللّه! لم صنعت هذا؟ قال: لانّه حدیث عهد بربّه)
قطعا خوانندگان محترم، که با روایات گذشته صحاح، در مورد فاصله ما با خدا، آشنا مى باشند، از این روایت تعجّب مى کنند! گوئیا نویسندگان این گونه روایات فراموش کردند که باید چند 73 سال راه پیمود تا به خدا رسید!! در حالى که ابر در فاصله بسیار کمى از زمین قرار دارد. چگونه ممکن است که باران از نزد پروردگارش بیاید! از أبو داود نیز تعجّب است که چگونه روایات گذشته را فراموش کرده و این روایت را نقل مى کند!
حق مطلب این است که اینان آنچنان اعتمادى به راویان حدیث داشتند که به خود اجازه نمى دادند متن حدیث را بررسى کرده و آن را با احادیث دیگر بسنجند و یا با عقل خود آن را دریابند و لذا هر روایتى که از نظر آنان صحیح بوده است نوشتند و از آن گذشتند.
12. خدا به خواب پیامبرش آمد و…

«معاذ بن جبل مى گوید: صبحگاهى پیامبر صلى الله علیه و آله در نماز تأخیر نمود تا جائى که نزدیک بود خورشید طلوع کند و چون آمد و نماز گزارد، علّت تأخیر را چنین بیان کرد: چون نماز شبم را مقدارى خواندم در حال نماز چرتم برد به طورى که سنگینى بر من عارض شد. در این حال پروردگارم را دیدم که در بهترین صورت بر من ظاهر شد و گفت: اى محمّد! گفتم: لبّیک اى پروردگار من! گفت: علّت مخاصمه در میان فرشتگان چیست؟ گفتم: نمى دانم. سه بار آن را تکرار کرد. دیدم که کف خود را بین دو شانه ام گذاشت طورى که خنکى نوک انگشتان او را بر سینه ام احساس کردم.(1) (سنن ترمذی، ج 5، ص 343، تفسیر سوره صآ. أبو عیسى ترمذی خود این حدیث را صحیح مى داند و مى گوید که از محمّد بن إسماعیل (صاحب صحیح بخارى) پرسیدم و او نیز آن را تأیید کرد. (لابدّ یادش رفت که حدیث به این مهمّى را در کتابش بنویسد!). ترمذی قبل از این، دو حدیث دیگر به همین مضمون نقل مى کند که تأخیر در نماز صبح در آن نیست. « احتُبس عنّا رسول اللّه صلى الله علیه و سلم ذات غداة عن صلاة الصبح حتّى کدنانتراءى عین الشمس، فخرج سریعا فثوّب بالصلاة، فصلّى رسول اللّه صلى الله علیه و سلم وتجوّز فی صلاته. فلمّا سلّم دعا بصوته قال لنا: على مصافّکم کما انتم ثمّ انفتل الینا ثمّ قال: اما انّى سأحدثکم ما حبسنى عنکم الغداة: انّى قمت من اللیل فتوضّأت وصلّیت ما قُدّر لى فنعست فی صلاتى حتّى استثقلت، فإذا أنا بربّى تبارک و تعالى فی احسن صورة، فقال یا محمّد! قلت: لبّیک ربّ، قال: فیم یختصم الملأ الاعلى؟ قلت: لا ادرى، قالها ثلاثا. قال: فرأیته وضع کفّه بین کتفَىّ حتّى وجدت برد انامله بین ثدیىّ…». قال أبو عیسى: هذا حدیث حسن صحیح. سألت محمّد بن اسماعیل عن هذا الحدیث فقال: هذا حدیث حسن صحیح… .)
خوانندگان محترم با رجوع به متن روایاتى که مى گوید خداوند آسمانها را با انگشتى و زمینها را با انگشتى و… نگه مى دارد، مجدّدا ملاحظه کند قطعا مانند ما تعجّب خواهند کرد که چگونه خداوندى که صاحبان صحاح معرّفی کرده اند با این انگشتان کوچکش که در این روایت «حسن و صحیح» (به قول ترمذی و بخارى) آمده، مى تواند آسمانها و… را نگه دارد!!
حال نوبت آن رسیده است که یک زیارت قبول هم بگوئیم! (معلوم است که ما این جمله را به جدّ نگفته ایم چه آنکه این گونه روایات از نظر ما صد در صد مردود است). شوخى نیست، همه باید صبر کنند تا در قیامت خدا را ببینند و پیامبر صلى الله علیه و آله در همین دنیا او را دید! (البته به قول صاحبان صحاح!).
در بررسى آن باید به این نکات توجّه شود:
1. خداوند به خواب پیامبرش آمده و کف دست خود را بین دو شانه اش گذاشت و دستش هم به اندازه اى بود که نوک انگشتانش به سینه حضرت رسید. با این حساب باید هیکل او هم در حدود هیکل یک انسان و بسیار کوچکتر از هیکل حضرت آدم علیه السلام ـ مطابق نقل صحیحین ـ باشد. چه آنکه آن دو (بخارى و مسلم) نوشته اند که قد آن حضرت 60 ذراع (تقریبا 30 متر) بوده است! (به اندازه یک ساختمان ده دوازده طبقه!) (الف ـ صحیح بخارى، ج 4، ص 160، کتاب بدء الخلق، باب قول اللّه تعالى: وإذ قال ربّک للملائکة… . و ج 8، ص 62، ابتداى کتاب الاستئذان. ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 2179 و 2183، کتاب الجنّة وصفة نعیمها و اهلها، باب هاى 6 و 11، ح 15، 16 و 28. روایتها تماما از أبو هریرة مى باشد که در ضمن روایات متعدّدى این را هم گفته است. به حدیث شماره 28 از صحیح مسلم توجّه کنید: هذا ما حدّثنا أبو هریرة عن رسول اللّه صلى الله علیه و سلم فذکر احادیث منها: «قال رسول اللّه صلى الله علیه و سلم : خلق اللّه عزّ وجلّ آدم على صورته، طوله ستّون ذراعا… فلم یزل الخلق ینقص بعده حتّى الآن ) بنابراین، مى توان گفت که حدیث: «خلق اللّه آدم على صورته» (که گذشت)، یعنى خداوند آدم را بر صورت خودش آفرید، اما قد او بلندتر از قد خداوند بوده است!!

2. چرا این خدا سر شب تا صبح به خواب پیامبرش نیامد که ثواب نماز أوّل وقت آن حضرت و همه مؤمنین از دست نرود؟!
3. با رجوع به متن روایت و سؤال و جوابى که در آن مطرح شده است این خواب کمتر از 5 دقیقه وقت مى گیرد نه بیش از یک ساعت. (البته احتمالاً همه مطالب مطرح شده در این خواب موهوم، براى مؤمنین شرح داده نشد!)
4. تقاضاى ما از این خدا (و نه خداى آفریننده زمین و زمان که از این گونه مطالب منزّه است) این است که بار دیگر اگر خواستى به خواب کسى بیایى مواظب نمازش باش!
راستى باید بر احوال آنانکه این گونه روایات را صحیح دانسته و چنین کتابهایى را جزء صحیح ترین کتاب هاى روائى خویش مى شمارند، گریست!
13. چند نمونه از بى توجّهى خدا!
الف ـ با زیادى بهشت چه مى کند؟!
قبلاً گذشت که جهنّم پر نمى شود تا آنکه خدا پاى خود را در آن مى گذارد. حال به دنباله بعض از آن احادیث نظرى مى افکنیم:
«زیادى بهشت پیوسته باقى است (و کسى نمانده که در آن ساکن شود!) تا آنکه خداوند عدّه اى را مى آفریند و آنان را در آنجا اسکان مى دهد. (الف ـ صحیح بخارى، ج 6، ص 173، تفسیر سوره قآ، و ج 9، ص 143، کتاب التوحید، باب قول اللّه تعالى: أنا الرّزّاق ذو القوّة المتین. ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 2188، کتاب الجنّة وصفة نعیمها واهلها، باب 13، ح 38 و 39. ولا یزال فی الجنّة فضل حتّى ینشى ء اللّه لها خلقا فیسکنهم فضل الجنّة
)
در بررسى این روایت باید گفت:
اوّلاً ـ به نص قرآن، بهشت مخصوص کسانى است که ایمان داشته و عمل صالح انجام دهند. در سوره قصص، آیه 83 مى فرماید: «ما سراى آخرت را براى کسانى قرار دادیم که در زمین اراده برترى جویى و ایجاد فساد نداشته باشند. آنگاه چطور خداوند خلقى را که هیچ امتحانى پس ندادند و متحمّل هیچ گونه زحمتى از عبادت و جهاد و نهى از منکر یا روزه وغیر آنها (که همه آنها در کلمه «عبادت» خلاصه شده و به تعبیر قرآن «عمل صالح» ) نشدند، وارد بهشت نماید؟ مگر خود نفرموده است که آمدن انسانها به زمین به خاطر امتحان است تا معلوم شود چه کسى صالح و چه کسى طالح است؟ (اشاره به آیه 2 از سوره ملک که مى فرماید: «الَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ اَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً». یعنى خداوند مرگ و زندگى را براى این آفرید که شما را بیازماید که کدام یک از شما عمل بهترى دارید) آیا باور کردنى است کسانى بى امتحان قبول شوند؟!

ثانیا ـ مگر خداوند نمى تواند زیادى آن را نابود کند تا مجبور نشود خلقى را بیهوده به بهشت بفرستد؟

ثالثا ـ چرا زیادى آن را بین بهشتیان تقسیم نمى کند تا به آنان که اعمال بهترى داشتند سهم بیشترى داده شود؟
رابعا ـ چرا از ابتدا بهشت را بیش از اندازه لزوم خلق کرد؟ مگر علم او به همه چیز احاطه ندارد؟ (اشاره به آیه 12 از سوره طلاق که مى فرماید: «… وَأَنَّ اللّهَ قَدْ اَحاطَ بِکُلِّ شَى ءٍ عِلْما. امیر المؤمنین علیه السلام در اوّلین خطبه نهج البلاغه (که متأسفانه عموم اهل سنّت خود را از معارف عالیه این کتاب ارزشمند ـ و در حقیقت ارزشمندترین کتاب بعد از قرآن ـ محروم نمودند) مى فرماید: « عالِما بِها قَبْلَ ابْتِدائِها مُحِیطا بِحُدُودِها وَانْتِهائِها…». یعنى خداى تعالى قبل از آفرینش، بدان عالم بوده و به حدود و انتهاى آن احاطه داشت)
مگر از تعداد بهشتیان با خبر نبود؟ آیا مأموران محاسبه اشتباه کردند و یا اشتباه به عرض رساندند؟!

آیا بهتر نیست به جاى پذیرفتن جهل خدا، دروغ امثال أبو هریره یا انس را بپذیریم که این روایت را جعل کردند؟ آیا علماى اهل سنّت مى توانند این روایت را که به روشنى خبر از جهل خداوند مى دهد توجیه کنند؟
آیا مى پذیرند که خدا نمى دانست چند نفر بهشتى دارد و هر کدام به چه مقدار از بهشت نیاز دارند و مجموع مساحت بهشت چه مقدار باید باشد؟! اعتماد به امثال أبو هریره یا کسانى که چنین روایاتى را مى سازند و آن را به رسول مکرّم اسلام صلى الله علیه و آله وسلم نسبت مى دهند تا کجا؟ حتّى اگر به صراحت بگویند که خدا فلان مطلب را نمى دانست باید چون از أصحاب است از او بپذیرند؟
ما به خواست خدا، در بررسى «خلفا در صحاح» خواهیم خواند که خلیفه ثانى هر روایتى را که از یک صحابى مى شنید نمى پذیرفت بلکه براى آن شاهد مى خواست، چگونه صاحبان صحاح ـ بلکه عموم علماى اهل سنّت ـ بر خلاف نظر خلیفه خودشان روایات زیادى را بدون شاهدى و فقط به نقل یکى از أصحاب مى پذیرند؟
اگر ما بگوییم که اهل بیت پیامبر علیهم السلام ـ که بنا به صریح روایت نبوى هرگز از قرآن جدا نمى شوند ـ معصومند، به ما خرده مى گیرند، در حالى که معناى با قرآن بودن و از آن جدا نشدن، آنهم تا روز قیامت، چیزى جز عصمت نیست و چون قرآن از هر خطا و اشتباهى مصون است، اهل بیت علیهم السلام نیز ـ که هم سنگ قرآن معرفی شدند ـ معصوم بوده و از هر خطا و اشتباهى مصونند، ولى خود، همه أصحاب را ـ که به نصّ قرآن و روایات منقوله در صحاح و غیر صحاح، عدّه اى از آنان منافق بوده یا آنکه عدّه اى اهل جهنّمند ـ از هر گناه و دروغ و بهتان و افترا و حتّى از هر خطا و لغزش و سهو، مخصوصا در نقل روایت، معصوم مى دانند. (بحث تفصیلى «أصحاب در صحاح» ـ به خواست خدا ـ در نوشتارى جداگانه خواهد آمد).
ب ـ ابن امّ مکتوم و تکمیل یک آیه

از جمله روایاتى که علاوه بر داشتن معارض (که ذکر خواهد شد) نشان از غفلت خدا دارد، نزول ناقص آیه 95 از سوره نساء است. اینان مى نویسند:
«پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بود. بر او چنین وحى شد: آنانکه از مؤمنین (در منزل) نشسته اند (و به جهاد نمى روند) با کسانى که در راه خدا جهاد مى کنند مساوى نیستند… ابن امّ مکتوم (که نابینا بود) پشت سر رسول خدا صلى الله علیه و آله نشسته بود (و در بعض رویات: «ابن امّ مکتوم آمد» که نشان مى دهد در آنجا حاضر نبود) گفت: پس من چه کنم؟ (و در بعض روایات: «به خدا قسم اگر مى توانستم جهاد مى کردم.) بعد از این اعتراض، خداوند آیه مذکور را این گونه کامل کرد: «مؤمنانى که بى عذر نشسته اند با مجاهدین برابر نیستند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 4، ص 30، باب فضل الجهاد و السیر، باب قول اللّه: لا یستوى القاعدون…، و ج 6، ص 60، تفسیر سوره نساء، و نیز ص 227، فضائل القرآن، باب کاتب النبى صلى الله علیه و سلم . ب ـ صحیح مسلم، ج 3، ص 9 ـ 1508، کتاب الامارة، باب 40، ح 141. ج ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 225 و 226، تفسیر سوره نساء، ح 3032 و 3033. د ـ سنن أبی داود، ج 3، ص 11، کتاب الجهاد، باب فی الرخصة فی القعود من العذر، ح 2507. ه ـ سنن نسائى، ج 6، ص 11 ـ 9، کتاب الجهاد، با ب4، ح 99 ـ 3096. این روایت با اختلافی که در آن است از چند نفر نقل شده: 1. از براء: «لمّا نزلت: لا یستوى القاعدون من المؤمنین، جاء ابن امّ مکتوم» وفی بعض روایات براء: «و عمر و ابن امّ مکتوم خلفه فقال: فکیف فیّ و أنا اعمى؟ قال: فما برح حتّى نزلت: غیر او لى الضرر.روایت براء را بخارى و مسلم و نسائى نقل کرده اند. 2. از زید بن ثابت به نقل از مروان حکم (طرید رسول اللّه صلى الله علیه و آله ) که چون آیه فوق نازل شد: « فجاء ابن امّ مکتوم وهو یملّها علىّ فقال: یا رسول اللّه! لو استطیع الجهاد لجاهدت و کان رجلاً اعمى فانزل اللّه على رسوله وفخذه على فخذی حتّى همّت ترضّ فخذی ثمّ سرّى عنه فانزل اللّه عزّ وجلّ: «غیر اولى الضرر». این روایت را بخارى و ترمذی و نسائى نقل کرده اند. 3. مشابه همان را خارجة بن زید از زید بن ثابت نقل کرده که در آن به جاى «حتّى همّت ترض » یعنى نزدیک بود پایم خرد شود آمده است: «فما وجدت ثقل شى ء اثقل من فخذ رسول اللّه صلى الله علیه و سلم.
این روایت را فقط أبو داود نوشته است. 4. روایتى مخالف همه آنها که ترمذی آن را نقل کرده و بخارى نیز خلاصه آن را آورده است، حدیث ابن عبّاس است که مى گوید: «لا یستوى القاعدون من المؤمنین غیر اولى الضرر» عن بدر و الخارجون إلى بدر لمّا نزلت غزوة بدر قال عبد اللّه بن جحش وابن امّ مکتوم: انّا اعمیان یا رسول اللّه ! فهل لنا رخصة؟ فنزلت: «لا یستوى القاعدون من المؤمنین غیر اولى الضرر ـ وفضّل اللّه المجاهدین على القاعدین درجة. فهؤلاء القاعدون غیر اولى الضرر. «وفضّل اللّه المجاهدین على القاعدین اجرا عظیما» درجات منه على القاعدین من المؤمنین غیر اولى الضرر)
سؤال ما این است: آیا خداوند خود از احوال بندگان آگاه نبود که ابن امّ مکتوم باید او را توجّه دهد؟ چه کسى مى تواند باور کند که موضوع به این روشنى که یکى از بندگان خدا آن را مى دانست خداى آفریننده جهان آن را نمى دانست؟ آیا خود نفرموده است که علمش به همه چیز احاطه دارد؟ آیا مى توان گفت: «همه چیز، مگر احوال معذورین»؟!

سؤال دیگر ما این است که اگر ابن امّ مکتوم نمى آمد و یا اصولاً نابینایى در میان مسلمانان وجود نداشت تکلیف چه بود؟ لابدّ همه معذورین باید قدردان ابن امّ مکتوم باشند!
از اینها گذشته با روایت معارض آن ـ که در پاورقى نقل شده ـ چه کنیم؟
ابن عبّاس نقل مى کند که گفت: چون غزوه بدر پیش آمد عبد اللّه بن جحش و ابن امّ مکتوم گفتند: یا رسول اللّه! آیا ما چون نابینا هستیم اجازه داریم که شرکت نکنیم؟ آنگاه آیه مزبور ( به طور کامل) نازل شد. (نه آنکه ابتدا بدون استثناء معذورین و آنگاه با اضافه شدن آن ـ چنانچه از غیر ابن عبّاس آمده است ـ ).
در این جا به نکته اى دیگر ـ که در حقیقت إشکال رجالى به صاحبان صحاح مى باشد ـ توجّه مى کنیم: یکى از راویان حدیث از زید بن ثابت، مروان حکم است. او کسى است که تا آخر عمر دست از دشمنى اهل بیت پاک رسول خدا علیهم السلام برنداشت. رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم او و حکم ـ پدرش ـ را تبعید نمود و عثمان در زمان أبو بکر و عمر وساطت کرد که آنها را به مدینه برگردانند و آن دو حاضر به این کار نشدند و چون خود به قدرت رسید آن دو را به مدینه آورد و این یکى از مسائلى بود که مردم را علیه او تحریک نمود. آرى، بخارى و مسلم چنین جرثومه اى را مورد وثوق قرا رداده و ا ز او حدیث نقل مى کنند. ما به خواست خدا در بحث از أصحاب، او را بهتر معرّفی خواهیم کرد. طالبین مى توانند براى شناخت او و پدرش حکم بن أبی العاص به جلد 8 الغدیر از ص 242 إلى 267 مراجعه فرمایند
.
در اینجا بد نیست آیه اى را که بخارى در ج 6 صحیح، ص 227 (پاورقى شماره 75) نقل کرده است بیاوریم. او مى نویسد: «لا یستوى القاعدون من المؤمنین فی سبیل اللّه غیر اولى الضرر…» یعنى کلمه «فی سبیل اللّه» را به آیه افزوده است. در توجیه آن گفته اند که این کلمه جهت تفسیر است نه آنکه جزء قرآن باشد.
پاسخ آن روشن است: اگر کسى فی سبیل اللّه در خانه نشسته باشد چرا مثل کسى که فی سبیل اللّه به میدان جنگ رفته، نباشد؟ آن یک وظیفه اش نرفتن به جنگ و این یک رفتن به جنگ بود و ممکن است که مانند غزوه تبوک اجر مثل امیر المؤمنین علیه السلام که به فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در مدینه ماند برتر از همه کسانى که به جنگ رفتند باشد. بنابراین، تفسیرى که بخارى نقل کرده کاملاً بى وجه است.
ج ـ تأخیر در نزول کلمه «من الفجر»

قبل از بررسى روایت مربوط به عنوان فوق، به این نکته توجّه مى کنیم که هر فرماندهى فرمانش را باید کاملاً روشن بیان کرده تا فرمانبر بتواند مطابق خواسته او آن را اجرا کند و این امرى عقلائى است و لذا گفته اند که «تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است» یعنى هنگامى که فرمانبر نیاز به بیان روشن فرمانده داشته باشد و او آن را به تأخیر بیندازد عملى غیر صحیح است. حال به روایت مربوطه نگاهى مى افکنیم:
«سهل بن سعد مى گوید: وقتى این آیه نازل شد: «وَکُلُوا وَاشْرَبُوا حَتّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الاَْبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الاَْسْوَدِ»» (سوره بقره، آیه 187 ـ یعنى: هنگام سحر تا زمانى مجاز به خوردن و آشامیدن مى باشید که نخ سیاه از نخ سفید تمیز داده شود )مردم به دو پایشان نخ سیاه و سفید مى بستند (و در روایتى دیگر نخ سفید و سیاهى برمى داشتند) و مشغول خوردن و آشامیدن مى شدند تا آنکه آن دو نخ از هم تمیز داده مى شد (آن وقت دست از خوردن و آشامیدن مى کشیدند) تا آنکه خداوند کلمه «من الفجر» را بدان افزود. آنگاه مردم دانستند که مراد از آیه، شب و روز است (نه نخ سیاه و سفید. (صحیح مسلم، ج 2، ص 767، کتاب الصیام، باب 8، ح 34 و 35. «عن سهل بن سعد قال: لمّا نزلت هذه الآیة: وکلوا واشربوا… قال: کان الرجل یأخذ خیطا ابیض وخیطا اسود فیأکل حتّى یستبینهما. حتّى انزل اللّه عزّ وجلّ: من الفجر، فبیّن ذلک. وفی روایة أخرى: فکان الرجل إذا أراد الصوم ربط احدهم فی رجلیه الخیط الاسود والخیط الابیض. فلا یزال یأکل ویشرب… فعلموا انّما یعنى بذلک اللیل والنهار)
در بررسى این روایت باید گفت:

اوّلاً ـ چطور ممکن است امرى به این مهمّى که تقریبا همه مکلّفین به آن مبتلا بوده و از آن مطلّع شدند فقط سهل بن سعد آن را روایت کند و فقط مسلم آن را نقل کند و دیگران از صاحبان صحاح، از آن بى خبر باشند؟ (البته این یک استبعاد است).
ثانیا ـ چرا خداوندى که از احوال مردم آگاه است، از این امر غفلت داشته و آنگاه که مردم احتیاج به دانستن «من الفجر» داشتند تا تکلیف واقعى خود را بدانند، آن را نازل نکرد و چون دید که آنان نخ به پاى خویش مى بندند آن کلمه را نازل فرمود؟ (ولابدّ خدائى که به قول صاحبان صحاح، به کوچکترین مناسبتى مى خندد ـ چنانچه گذشت ـ اینجا نیز از کارهاى مردم حسابى خندید و ـ العیاذ بالله ـ شاید هم تأخیر آن به خاطر همین بود!).
ثالثا ـ آیا کلمه «من الفجر» که در وسط آیه است و نه در آخر آن، بعد از نزول تمام آیه ضمیمه شد، و در حقیقت کارهاى مردم باعث تکمیل آیه شد، یا اینکه خداوند همین مقدار از آیه را فرستاد و منتظر ماند تا ببیند مردم چه مى کنند و چون نادانى آنها را دید (که البته در این نادانى مقصّر هم نبودند ) آن کلمه را ضمیمه کرد و سپس بقیّه آیه را نازل فرمود؟ جواب آن را از سهل مى خواهیم!
ما نمى دانیم نقل این گونه روایات، که نشان از غفلت خدا دارد، چه فایده؟ چرا شعرى بگوئیم و در وزن و قافیه و معنایش بمانیم؟ آنگاه چوب تکفیر را ـ که اسلحه انسانهاى بى منطق است ـ برداریم و بر سر کسانى که پاره اى از روایات صحاح ـ و مخصوصا صحیحین ـ را صحیح نمى دانند، فرود آوریم، هر چند گفتارشان با دلیل و منطق، و حتّى با استفاده از همین صحاح، باشد.
حال به روایتى دیگر نظرى مى افکنیم تا معلوم شود که رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله وسلم آیه را بیان کرده و منظور آن را روشن فرمودند:
«عدىّ بن حاتم مى گوید: چون این آیه نازل شد:… تا آنکه نخ سفید از نخ سیاه از فجر» نازل شد گفتم: یا رسول اللّه! من زیر بالشم دو نخ سفید و سیاه مى گذارم تا شب را از روز تشخیص دهم. حضرت فرمود: مراد از آیه، سیاهى شب و سفیدى روز است.» ( همان، ح 33. لمّا نزلت: حَتّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الاَْبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الاَْسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ قال له عدىّ بن حاتم: یا رسول اللّه انّى اجعل تحت وسادتى عقالین: عقالاً ابیض وعقالاً اسود. اعرف اللّیل من النهار. فقال رسول اللّه صلى الله علیه و سلم : انّ وسادتک لعریض انّما هو سواد اللّیل وبیاض النهار
)
این روایت به خوبى مى رساند که آیه مزبور همراه کلمه «من الفجر» نازل شد و مردم ـ از جمله عدىّ بن حاتم ـ پنداشتند که با نخ سیاه و سفید مى توانند روز را از شب تشخیص دهند و رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم فرمود که مراد از نخ سیاه و سفید از فجر، سفیدى و سیاهى روز و شب است نه نخ سفید و سیاه. بنابراین، مطابق این روایت، چنین نبود که خداوند منتظر بماند تا ببیند مردم چه مى کنند آنگاه کلمه «من الفجر» را نازل کند بلکه از همان ابتدا آیه مزبور همراه آن کلمه نازل شد.
د ـ تبدیل 50 نماز به 5 نماز
خداوند تبارک و تعالى در قرآن مجید مى فرماید: … ما جعل علیکم فی الدین من حرج…» ( سوره حج، آیه 78، و به همین مضمون: سوره مائده، آیه 6 ). یعنى: (خداوند) شما را در دین به تنگى و سختى نینداخت. آرى، دستورات اسلام به گونه اى تدوین شده است که همه کس مى تواند بدون آنکه به مشقّت بیفتد آن را انجام دهد، از جمله این دستورات که هر مکلّفى وظیفه دارد آن را هر روز انجام دهد، فریضه مهمّ نماز است. کیفیّت و کمیّت آن به گونه اى است که همه ـ حتّى بچه هاى ممیّز ـ مى توانند آن را به آسانى انجام دهند. آنکه اهل علم و تحقیق و تحصیل معارف است، هم به درس و تحقیقش برسد و هم نماز بخواند و آنانکه داراى مشاغل آزاد یا دولتى مى باشند و یا در روستاها به کشاورزى یا دامدارى مشغولند و حتّى آنانکه در میدان جنگ و در مقابل دشمن ایستاده اند مى توانند آن را اقامه کنند. حال فرض کنیم که به جاى 5 نماز، 50 نماز واجب شده بود، آیا دیگر فرصتى براى سایر کارها باقى مى ماند؟ آیا واجب شدن 50 نماز، یکى از مصادیق سختى و تنگى براى مکلّفین نبود؟ آیا مى توان گفت خدائى که دین آسان را براى انسانها مقرّر کرده است، از این نکته غافل بود؟ آیا مى توان پذیرفت که پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله وسلم ـ که رحمت او برگرفته از رحمت بى کران الهى مى باشد ـ مى دانست که مؤمنین طاقت انجام 50 نماز (و حتى کمتر از آن ) را ندارند ولى خدا نمى دانست ؟ اگر بگوئیم نمى دانست که کفر است و اگر بگوئیم مى دانست آیا مى توان پذیرفت که رسول او به امّت مهربان تر از خدا بود؟ کدام مسلمان مى پذیرد که خدا مى خواست سخت بگیرد ولى پیامبر او آنقدر اصرار کرد تا او دست از آن برداشت؟!
از این مضحک تر اینکه این اصرار و تقاضاى پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله وسلم به تقاضاى حضرت موسى علیه السلام انجام شد. جریان، مطابق نقل صحاح اهل سنت، چنین است (نقل قسمتى که به این بحث مربوط است): پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وسلم در شب معراج وقتى به آسمانها سیر داده شد، دستور یافت که امّت او باید در هر شبانه روز 50 نماز بخوانند. چون ا زنزد خدا برگشت (!) در راه به حضرت موسى علیه السلام برخورد (البتّه توجّه داشته باشید که حضرتش هنگام معراج، در سر راه خود با تنى چند از انبیاء الهى برخورد داشت، حال چه شد که هنگام برگشت فقط با حضرت موسى علیه السلام برخورد مى کند، نمى دانیم!) موسى علیه السلام پرسید: چه آوردى؟ فرمود: دستور 50 نماز. گفت: من قوم خود را تجربه کردم و مى دانم امّت تو طاقت ندارند آن را به جا بیاورند برگرد به سوى خدا و از او تخفیف بگیر. (گوئیا قوم یهود نیز نمازشان مثل نماز مسلمانان بود!) حضرت برگشت و عرضه داشت که خدایا! امّت من طاقت ندارند، تخفیف بده. (یعنى او از ابتدا نمى دانست که امّتش طاقت ندارند و چون حضرت موسى علیه السلام تذکّر داد آنگاه دانست که امّتش نمى توانند 50 نماز بخوانند و همین طور تا 5 نماز!) خداوند 5 نماز از آن کم کرد. (همین جا نیز بین روایات اختلاف است که دیگر متعرّض آنها نمى شویم طالبین را به نشانه هایى که در پاورقى خواهد آمد ارجاع مى دهیم). برگشت و چون نزد حضرت موسى علیه السلام رسید (عجیب است هیچیک از پیامبران از او نپرسیدند که چرا دوباره ـ و چندباره ـ برگشتى ! گوئیا در برگشت، هر یک به جایى دیگر رفته بودند و فقط حضرت موسى علیه السلام سر جاى خود بود!) پرسید: چه آوردى؟ حضرت جواب داد که 5 نماز تخفیف داده شد. او همان مطلب گذشته را تکرار کرد و این رفت و آمد آنقدر تکرار شد (یعنى هر بار 5 نماز کم شد) تا به 5 نماز رسید. موسى علیه السلام گفت: من قوم خود را آزمودم و مى دانم امّت تو طاقت ندارند. زیرا آنها ضعیف ترند. برگرد و تخفیف بگیر. حضرت فرمود: دیگر خجالت مى کشم از بس رفتم و آمدم (لابد خسته شد!) ـ و در بعض روایات حضرت رفت و ا ز خدا به همان صورت درخواست کرد ولى خدا قبول نکرد. (الف ـ صحیح بخارى، ج 1، ص 8 ـ 97، ابتداى کتاب الصلاة، باب کیف فرضت الصلوات فی الاسراء، وج 4، ص 5 ـ 133، کتاب بدء الخلق، باب ذکر الملائکة، و ص 6 ـ 164، باب ذکر إدریس علیه السلام ، و ج 5، ص 69 ـ 66، باب المعراج (بعد از حدیث الاسراء)، و ج 9، ص 4 ـ 182، کتاب التوحید، باب قوله: «وَکَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَکْلِیما». ب ـ صحیح مسلم، ج 1، ص 51 ـ 145، کتاب الایمان، باب 74، ح 259 و 263 و 264. ج ـ سنن ترمذی، ج 1، ص 417، ابواب الصلاة، باب 45، ح 213. عبارت ترمذی چنین است: «فرضت على النبى صلى الله علیه و سلم لیلة اسرى به الصلوات خمسین ثمّ نقصت حتّى جعلت خمسا». او دیگر داستانسرائى شیخین (بخارى و مسلم) را متعرّض نمى شود. د ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 448، کتاب اقامة الصلاة والسنّة فیها، باب 194، ح 1399. او نیز فقط وساطت حضرت موسى علیه السلام را ـ آنهم به طور خلاصه ـ نقل مى کند. ه ـ سنن أبی داود، ج 1، ص 64، کتاب الطهارة، باب الغسل من الجنابة، ح 247. او مى نویسد: «عن عبد اللّه بن عمر، قال: کانت الصلاة خمسین والغسل من الجنابة سبع مرار وغسل البول من الثوب سبع مرار، فلم یزل رسول اللّه صلى الله علیه و سلم یسأل حتّى جعلت الصلاة خمسا والغسل من الجنابة مرّة وغسل البول من الثوب مرّة یعنى نماز 50 بود و غسل جنابت 7 بار و شستن لباس از بول نیز 7 بار بود و پیوسته رسول خدا صلى الله علیه و آله از خدا درخواست کرد تا آنکه نماز 5 و غسل جنابت و شستن لباس از بول نیز یک بار شد. (منظور این است که جنب باید در ابتدا 7 بار غسل مى کرد!) و ـ سنن نسائى، ج 1، ص 55 ـ 249، کتاب الصلاة، باب اوّل، ح 7 ـ 445. ما در این پاورقى متن قسمتى از این داستان طولانى را که به بحث ما مربوط است، از صحیح مسلم، نقل مى کنیم که نقل همه آن از حوصله این نوشتار خارج است. طالبین مى توانند به نشانه هایى که گفته شد رجوع فرمایند: «ففرض علىّ خمسین صلاة فی کلّ یوم ولیلة فنزلت إلى موسى علیه السلام فقال: ما فرض ربّک على امّتک؟ قلت: خمسین صلاة. قال: ارجع إلى ربّک فاسأله التخفیف فانّ امّتک لا یطیقون ذلک فانّى قد بلوت بنى اسرائیل وخبرتهم. قال: فرجعت إلى ربّى فقلت: یا ربّ ! خفّف على امّتى. فحطّ عنّى خمسا. فرجعت إلى موسى فقلت: حطّ عنّى خمسا. قال: انّ امّتک لا یطیقون ذلک فارجع إلى ربّک فاسأله التخفیف. قال: فلم ازل ارجع بین ربّى تبارک و تعالى وبین موسى علیه السلام حتّى قال: یا محمّد! انّهنّ خمس صلوات کلّ یوم ولیلة)
در بررسى این روایات ناچاریم نکاتى را یادآور شویم:
1. أوّل نکته، تعارض بین آنهاست. در بعض از روایات آمده است که هر بار 10 نماز کم شد و در بعض دیگر 5 نماز و در بعض از آنها در ابتدا نصف آن و بار دیگر به 5 نماز کاهش یافت. در بعض از آنها رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم بعد از آخرین تخفیف به تقاضاى حضرت موسى علیه السلام مجدّدا نزد خدا رفت ولى خدا قبول نکرد و در بعض دیگر حضرت نرفت. در روایتى نیز، از صحیح بخارى، وقتى حضرت موسى علیه السلام از رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم خواست که برود و تخفیف بگیرد، حضرتش با جبرئیل مشورت کرد و او نیز پذیرفت. جبرئیل او را به سوى خدا بالا برد. عبارت ج 9 بخارى چنین است: « فالتفت النّبى صلى الله علیه و سلم إلى جبریل کانّه یستشیره فی ذلک فاشار إلیه جبریل ان نعم ان شئت. فعلا به إلى الجبّار فقال وهو مکانه یا ربّ خفّف عنّا ».
(به جمله «فقال وهو مکانه» توجّه شود که اگر ضمیر «هو» به رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم برگردد لازم است ضمیر «مکانه» به خدا برگردد یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در مکان خدا قرار گرفت و اگر به خدا برگردد یعنى پیامبر به خدا ـ در حالى که در مکانش بود ـ چنین گفت، که البته با توجه به آنچه که قبلاً گذشت لابد خداوند در منزلش بود!). در ا ین روایت هر بار 10 نماز تخفیف داده شد و در هر بار پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم با جبرئیل مشورت مى کرد و چون به 5 نماز رسید و به اصرار حضرت موسى علیه السلام مجدّدا پس از مشورت با جبرئیل بالا رفت، خداوند نپذیرفت و چون نزد حضرت موسى علیه السلام رسید مجدّدا آن بزرگوار از پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم خواست که برگردد و تخفیف بگیرد و حضرتش فرمود که به خدا قسم از پروردگارم خجالت مى کشم از بس که نزد او رفته و برگشتم. حضرت موسى علیه السلام گفت پس به زمین برگرد و پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم بیدار شد درحالى که در مسجد الحرام بود. عبارت اخیر بخارى چنین است:« قال موسى قد واللّه راودت بنى اسرائیل على ادنى من ذلک فترکوه. ارجع إلى ربّک فلیخفّف عنک ایضا. قال رسول اللّه صلى الله علیه و سلم : یا موسى قد واللّه استحییت من ربّى ممّا اختلفت إلیه قال فاهبط باسم اللّه، قال واستیقظ وهو فی مسجد الحرام».
ما در اینجا عین عبارت بخارى را آوردیم تا تعارض آن را با روایاتى که مى گوید پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم پس از آن به سدرة المنتهى رفت، بر خوانندگان محترم آشکار شود. به عنوان نمونه دنباله حدیث ج 1 بخارى را مى آوریم: « فرجعت إلى موسى فقال ارجع إلى ربّک فقلت استحییت من ربّى ثمّ انطلق بى حتّى انتهى بى إلى سدرة المنتهى… ثمّ ادخلت الجنّة فإذا فیها حبائل اللؤلؤ وإذا ترابها مسک». یعنى پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود که من خجالت مى کشم مى فرماید سپس مرا به سدرة المنتهى بردند… سپس داخل بهشت شدم و… معلوم مى شود اصل برگشت نزد حضرت موسى علیه السلام با توجّه به این دسته روایات، زیر سؤال است. جالب است که این طول و تفصیلها فقط در صحیحین، و به پیروى از آن دو در سنن نسائى، دیده مى شود.
2. نکته دوم تعارض این روایات است با آنچه که در ابتداى این مبحث از قرآن مجید نقل کردیم. زیرا خداوند مى فرماید که ما در دین سختى و تنگ گرفتن بر مسلمانان قرار ندادیم ولى این دسته روایات مى گوید که خداوند مشقّت و سختى قرار داد ولى با وساطت حضرت موسى علیه السلام و تقاضاى پیامبر صلى الله علیه و آله و رفت و آمدهاى مکرّر آن حضرت به 5 نماز کاهش یافت. (آنهم با تعارضى که در متن همین روایات وجود دارد).
3. نکته سوم اینکه چه شد که واقعه اى که در مکّه اتفاق افتاد پس از سالها امثال انس بن مالک ـ که در آن زمان کودک خردسالى بود که در مدینه مى زیست ـ یا بعض از انصار آن را نقل کنند؟ آیا از مهاجرین کسى پیدا نشد که رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم آن واقعه را ـ با آن طول و تفصیل و با آن تعارضها ـ برایش نقل کند؟
4. سؤال دیگرى که شاید براى هر خواننده اى مطرح شود اینکه: چه شد که دل پیامبر یهود به حال مسلمانان سوخت! آیا هدف از نقل این داستانِ تخیّلى ـ که ما آن را از بافته هاى یهودیان مى دانیم که بگویند اگر پیامبر ما نبود شما در سختى قرار مى گرفتید ـ عظمت بخشیدن به حضرت موسى علیه السلام ـ که البته او پیامبر بزرگى است و نزد همه مسلمانان عظیم و عزیز است ـ و در نتیجه محبوب شدن یهودیان نزد مسلمانان و احیانا منّت گذاشتن بر آنان نبوده است؟
5. این داستان خرافی تنها به این بسنده نکرده و خرافات دیگرى نیز در آن وجود دارد که بى پایه بودن آن را بهتر ثابت مى کند مثلاً:
«حضرت آدم در آسمان دنیا نشسته بود. چون به سمت راست خویش مى نگریست مى خندید و هر گاه به سمت چپ نگاه مى کرد مى گریست. رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسید: اى جبرئیل! او چرا چنین مى کند؟ گفت: آنچه که در سمت راست اوست فرزندان بهشتى او هستند و چپى ها فرزندان جهنّمى او. (صحیح مسلم، همان، ح 263. « فلمّا علونا السماء الدنیا فإذا رجل عن یمینه اسودة وعن یساره اسودة. قال: فإذا نظر قِبَل یمینه ضحک وإذا نظر قبل شماله بکى… قلت یا جبریل ! من هذا؟ قال: هذا آدم علیه السلام وهذه الاسودة عن یمینه وعن شماله نسم بنیه. فاهل الیمین اهل الجنّة والاسودة الّتى عن شماله اهل النار. فإذا نظر قبل یمینه ضحک و إذا نظر إلى شماله بکى»)
با این حساب حضرت آدم علیه السلام تا قیامت در حال خنده و گریه است ! مگر اهل بهشت حزن و اندوهى دارند؟ (البته توجّه داشته باشید که مطابق روایتى که نقل کردیم رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم پس از آنکه از 7 آسمان عبور کرد وارد بهشت شد. معلوم مى شود پیامبرانى که در آسمانها بودند هنوز بهشت نرفته بودند! این حدیث هم نشان مى دهد که حضرت آدم در بهشت نبود!). اصولاً این کار چه معنى دارد؟ اگر دیدن فرزندان بهشتى عامل خنده و دیدن فرزندان جهنّمى عامل گریه است، اختصاص یافتن حضرت آدم علیه السلام چرا؟ مگر او چه گناهى کرده که باید به خاطر گناهان فرزندانش گریه کند؟ مگر سایر مؤمنین بعد از حضرت آدم علیه السلام فرزندان خوب یا بد ندارند؟ چرا آنان در حال گریه و خنده نیستند؟ چرا حضرت موسى و حضرت عیسى و سایر انبیاء بنى اسرائیل علیهم السلام با دیدن جنایات فرزندان خود نمى گریند؟ مگر بنى اسرائیل فرزندان حضرت إبراهیم و إسحاق و یعقوب علیهم السلام نیستند، چرا آنها نمى گریند؟ چرا از حضرت نوح علیه السلام ، که به آدم ثانى ملقّب شده، خنده و گریه نقل نشده؟ آیا حضرت آدم علیه السلام به نمایندگى از بقیه این مسؤولیت خطیر را پذیرفته است؟! قضاوت با شما.

دیگر از خرافاتى که در داستان معراج راه یافته است این است که: «پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در معراج به جائى رسید که صداى قلم ها را مى شنید»! (الف ـ صحیح بخارى، ج 1، ص 98. (به پاروقى شماره 80 رجوع شود). ب ـ صحیح مسلم، همان. «ثمّ عرج بى حتّى ظهرت لمستوى اسمع فیه صریف الاقلام»)
این جاعل حدیث (که آن را از ابن عباس نقل کرده که او در زمان معراج هنوز به دنیا نیامده بود) (وقال ابن عبّاس: توفّى رسول اللّه صلى الله علیه و سلم وأنا ابن عشر سنین. ابن عبّاس مى گوید: هنگام وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله من ده ساله بودم. (صحیح بخارى، ج 6، ص 238، باب تعلیم الصّبیان القرآن، که در خاتمه تفسیر آمده است).) تصوّر کرده است که «لوح و قلم» تقدیر الهى مثل قلم نى هاى آن زمان بوده که موقع نوشتن صداى آن به گوش مى رسید! لابد اگر کسى امروزه بخواهد حدیث جعل کند باید بگوید که صداى دکمه هاى رایانه را مى شنید! و بعدها که علم بیشتر پیشرفت کرد صداى وسیله نوشتن آن زمان! و اگر وسیله نوشتن صدائى نداشت لابد…! واضح است که منظور از لوح و قلم، تشبیه آن به چیزى است که مردم با آن آشنا مى باشند و اصولاً کیفیت عالم بالا بر همه پوشیده است و اگر کسى آن را مشاهده کند نمى تواند با الفاظى که براى این عالم وضع شده است آن را وصف کند.

براى روشن تر شدن مطلب، اگر برگردیم به چند قرن قبل و بخواهیم براى مردم آن زمان رایانه، تلویزیون و امثال آن را وصف کنیم طورى که مردم آن را بفهمند و ما را متّهم به دروغ یا هذیان نکنند، چه باید بگوئیم؟ (توجّه داشته باشید که باید از همان الفاظى که در بین مردم آن عصر رواج دارد استفاده کنیم).
از جمله مطالبى که هیچ مسلمانى نمى تواند آن را بپذیرد این است: «پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم چون از کنار حضرت موسى علیه السلام عبور کرد موسى گریست، گفته شد: چرا گریه مى کنى؟ گفت: این پیامبر که فرستادى امّتش از امّت من بیشتر داخل بهشت مى شوند. (الف ـ صحیح بخارى، ج 4، ص 134، و ج 5، ص 68. (به پاورقى شماره 80 رجوع شود). ب ـ صحیح مسلم، همان، ح 264. ج ـ سنن نسائى، همان، (به پاورقى شماره 80 رجوع شود).« فاتیت على موسى… فلّما جاوزته بکى. فنودى: ما یبکیک قال: ربّ ! هذا غلام بعثته بعدى. یدخل من امّته الجنّة اکثر ممّا یدخل من امّتى»)
حقّش بود به خاطر این گریه مى کرد که امّت او (و یا بهتر بگوئیم آنانکه خود را از امّت آن حضرت مى دانند) آن چنان فسادى و ظلمى در زمین ایجاد کردند که ظلم همه ظالمین را از یاد برده و روى آنها را سفید کردند، و چون آن حضرت به اعتبار آینده، امّت اسلام را بیشتر از امّت خود دید ( که در آن زمان ـ سال دهم بعثت ـ اسلام بسیار غریب بود.) با نگاهى به جنایات اسرائیل در این زمان، باید از خجالت نتواند به پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم نگاه کند.

از این ها گذشته آیا اگر امّت پیامبرى کم باشد باید وقتى به پیامبر دیگرى که امّت او زیادتر است مى رسد بگرید؟ این را جز به حسادت، به چه چیزى مى توان نسبت داد؟ پناه مى بریم به خدا که بخواهیم به ساحت قدس پیامبرى از پیامبران با این نسبت ها خدشه اى وارد کنیم.
سؤال دیگرى که قطعا به ذهن خوانندگان محترم آمده این است که امّت نوح یا لوط یا بعض دیگر از انبیاء بسیار کم بودند، چرا آنها گریه نکردند؟
گفته اند علّت گریه حضرت موسى علیه السلام به خاطر کمى پاداش به علّت کمى پیرو بوده است!
اینهم از توجیهاتى است که به قول عرب ها: «یضحک به الثکلى. یعنى زن بچه مرده نیز بدان مى خندد! مگر مقدار ثواب به مقدار پیرو است؟ اگر این طور باشد که حضرت نوح و امثال او از انبیائى که پیروان کمى داشتند باید از غصّه دق کنند!
از تعارضاتى که در لابلاى روایات مختلف ـ با توجّه به وحدت راوى ـ دیده مى شود صرفنظر مى کنیم. مثلاً در بعض روایات حضرت ابراهیم علیه السلام در آسمان ششم و حضرت موسى علیه السلام در آسمان هفتم مى باشد و در بعض دیگر جاى آن دو عوض مى شود! لابد آن دو پیوسته با طى الأرض ـ ببخشید، طى الهواء! ـ جاى خود را عوض مى کنند!
حال نوبت آن رسیده است که به شبهه اى پاسخ دهیم:
مى گویند: در کتابهاى روایى شیعه نیز مسأله تبدیل 50 نماز به 5 نماز وجود دارد. اگر إشکال است به هر دو (شیعه و سنى) وارد است و اگر نیست به هیچکدام وارد نیست.
در پاسخ به این شبهه لازم است روایات مورد نظر مورد بررسى قرار گیرد: از میان کتب اربعه شیعه، «من لا یحضر» در ج 1، ص 198، آن را نقل کرده است که آن هم به صورت «روایت شده است» که معلوم است به هیچ وجه نمى تواند از نظر سند مورد قبول باشد.
در مقابل آن مرحوم کلینى در ج 3 کافی (ج 1 فروع) ص 483 با سند صحیح نقل کرده است که فرشتگان در آسمان سوم به پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم گفتند که ما روزى 5 بار ـ هنگام نمازهاى پنجگانه ـ شیعیان را بررسى مى کنیم… بعد از آن به آسمان چهارم رفت.
«و انّا لنتصفح وجوه شیعته (اى شیعة على علیه السلام ) فی کل یوم ولیلة خمسا ـ یعنون فی کلّ وقت صلاة… ثمّ عرج بى حتّى انتهیت إلى السماء الرابعة.
در روایت بعد (ص 487) مى آورد که وقتى رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم به معراج رفت 10 رکعت نماز آورد، دو رکعت دو رکعت و چون إمام حسن و إمام حسین علیهماالسلام به دنیا آمدند حضرتش 7 رکعت بدان افزود.
« لمّا عرج برسول اللّه صلى الله علیه و آله وسلم نزل بالصلاة عشر رکعات رکعتین رکعتین فلمّا ولد الحسن والحسین زاد رسول اللّه صلى الله علیه و آله وسلم سبع رکعات».
این دو روایت که در معتبرترین کتابهاى روایى شیعه است با صراحت ابتداى واجب شدن نماز را همان 5 نماز مى داند و اثرى از آن طول و تفصیلها در آن دیده نمى شود.
تنها روایتى که با آن در تعارض است آن است که در تفسیر علیّ بن إبراهیم دیده مى شود که در جلد 18 بحار الأنوار ص 330 آن را نقل کرده است. در بررسى آن به این نکات توجّه شود:
1. در تعارض دو روایت که یکى موافق روایات اهل سنّت و دیگرى مخالف آن باشد باید به آنچه که مخالف آن است عمل کرد. بنابراین، روایت کافی مقدّم بر روایت تفسیر مذکور است.
2. همه اشکالاتى که به روایات صحاح نمودیم به این روایت هم وارد است و تکرار آن را لازم نمى دانیم.

3. در این روایت آمده که حضرت موسى علیه السلام به پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم گفت: نه تو و نه امّت تو طاقت انجام 50 نماز و در آخر امر 5 نماز را ندارید که بطلان آن بر کسى پوشیده نیست. زیرا مى بینیم امّت اسلام در شبانه روز 5 نماز مى خوانند و به خوبى از عهده آن برمى آیند و رسول گرامى اسلام و امیر المؤمنین و ائمّه معصومین علیهم السلام بیشتر از 50 نماز ـ که حدّ اقل 100 رکعت مى شود ـ مى خواندند، و إمام سجاد علیه السلام که به زین العابدین شهرت داشته است نمازها و عبادتهایش زبان زد خاصّ و عام است تا چه رسد بخواهیم بپذیریم که حضرت موسى علیه السلام به پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم گفته باشد که تو طاقت حتّى 5 نماز را ندارى.
4. در این روایت آمده است که خداوند به پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم فرموده است که بر هر پیامبرى 50 نماز واجب کردم. آیا مى توان پذیرفت که خداوند فوق طاقت بشر دستورى را بر آنها واجب کرده باشد؟
5. نکته مهمّى که شاید تکرارى باشد ولى به خاطر اهمّیت موضوع مجددا یادآورى مى کنیم اینکه در این روایت آمده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم نزد پروردگارش در سدرة المنتهى رفت و او را سجده کرد ! که با اصول مذهب شیعه، دائر بر مکان نداشتن خدا، در تعارض آشکار است. بنابراین، باید روایت مذکور در تفسیر علیّ بن إبراهیم را با قاطعیت طرد کرد، زیرا هم با قرآن در تعارض است که خداوند فرموده است «در دین براى شما سختى و ضیق قرار ندادم» و هم با روایت فروع کافی و هم با عقل سلیم و هم با اصول مذهب شیعه.
14. پارتى بازى با خدا!
«اهل کتاب (یهود و نصارى) به خداوند اعتراض مى کنند که مسلمانان عملشان از ما کمتر و مزدشان از ما بیشتر است. خداوند مى فرماید: آیا از شما چیزى کم گذاشتم؟ مى گویند: خیر. مى فرماید: این، فضل من است و به هر که خواهم مى دهم. (صحیح بخارى، ج 6، ص 235، باب فضل القرآن على سائر الکلام (پس از خاتمه تفسیر) و ج 9، ص 169 و 191، کتاب التوحید، باب قول اللّه تعالى: انّما قولنا لشى ء… و باب قول اللّه تعالى: قل فأتوا بالتوراة فاتلوها… . «فقال اهل الکتاب: هؤلاء اقلّ منّا عملاً واکثر اجرا قال اللّه: هل ظلمتکم من حقّکم شیئا؟ قالوا: لا. قال: فهو فضلى اوتیه من اشاء)این روایت که فقط از ابن عمر نقل شده، و در روایتى مى گوید که رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم آن را در حالى که بر منبر ایستاده بود، فرمود (حال چه شد که دیگران از آن بى اطلاع بودند!) در روایتى مى گوید که مثل شما و مثل یهود و نصارى مثل مردى است که کارگرانى به کار گرفته و گفته است که چه کسى تا نصف روز به قیراطى برایم کار مى کند؟ یهود آن را پذیرفتند. سپس گفت: چه کسى برایم از نصف روز تا عصر کار مى کند؟ نصارى پذیرفتند ( به مزد یک قیراط ) و شما از عصر تا مغرب کار مى کنید به مزد دو قیراط (کار کمتر و مزد دو برابر). در روایتى دیگر آن دو (یهود و نصارى) هر یک تا ظهر و عصر کار کردند و عاجز شدند. نه اینکه مقدار کار معیّن، تا ظهر و عصر بوده باشد و این تعارضى آشکار بین روایات است. از این إشکال گذشته مخالفت این روایت با واقع خارج است. ما خود شاهد اعمال مسلمانان و نیز اعمال اهل کتاب در طول تاریخ مى باشیم. کجاى اعمال آنها از ما بیشتر است؟ اگر گذشته را ندیده باشیم (که تاریخ به خوبى شاهد صدق گفتار ماست) زمان حاضر را دیدیم که یهودیان اسرائیل در سرزمین هاى غصبى با مردم بى دفاع فلسطین چه کردند. آنها را از سرزمین پدرانشان با کشتارى بیرحمانه به پشتیبانى مسیحیان آمریکا و اروپا بیرون کردند و هنوز هم روزى نیست که جمعى از فلسطینیان بى دفاع را نکشند و غرب مسیحى جنایتکار از آنها حمایت نکند. آیا این است اعمال زیادتر آنها؟ آیا دو جنگ بزرگ جهانى که آتش بیار معرکه همین اهل کتاب بودند از یاد رفته است؟ هیروشیما و ناکازاکى را چه کسى بمباران اتمى کرد؟ مسلمان یا مسیحى؟ از نظر اعمال عبادى، آنان هفته اى یک بار به کلیسا مى روند و مسلمانان در هر شبانه روز 5 بار نماز به جا آورده و نیز جمعه و فطر و قربان و حجّ و عمره و سایر اعمال عبادى دارند که غیر آنان ندارند. چرا روایت فوق را با قرآن مقایسه نمى کنید که فرمود: «کُنتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ »؛ (آل عمران/110. یعنى شما بهترین امّت در میان امّتها هستید (چه آنکه) شما امر به معروف و نهى از منکر مى نمائید و به خداى یگانه ایمان مى آورید)
اینان در اصل دین که توحید باشد دچار انحراف شدند. «وَقَالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَـرَى الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ…» (سوره توبه، آیه 30 ) ؛ آیه فوق به صراحت دلالت بر انحراف یهود و نصارى در مورد توحید مى نماید، بدین معنى که یهود، «عزیر» را پسر خدا مى داند و نصارى «مسیح» را. اینان کتاب آسمانى خود را تحریف کردند. پیامبران خدا را کشتند. از جهاد در راه خدا شانه خالى کردند. هنوز پایشان از آب خشک نشده بود که از حضرت موسى علیه السلام تقاضاى بت نمودند. حضرت عیسى علیه السلام را ـ به قول خودشان ـ به دار زدند. گوساله پرستى کردند. به حضرت مریم علیهاالسلام تهمت زدند و… . ما نمى گوئیم که اهل کتاب، همه این گونه بودند یا هستند و نیز نمى گوئیم مسلمانان همه بر صراط مستقیمند. ولى بحث ما بر سر نوع است. گرچه مسیحیان در مجموع براى مسلمانان کم خطرترند ولى آنان نیز ـ چنانچه امروزه شاهدیم ـ با یهود در ظلمشان همکارى مى کنند ولى به مسلمانان در عدلشان یارى نمى رسانند.
از ین إشکال مهمّ بگذریم سؤال و ایراد دیگرى به این روایت وارد است و آن اینکه مگر خدا با کسى یا گروهى یا ملّتى یا امّتى قوم و خویش است که آنها را مشمول مزد اضافه نماید؟ آیا معقول است که بگوئیم خداوند تبارک و تعالى بین بندگانش فرق مى گذارد؟ هر که عملش بهتر و پاک تر، مزد او بیشتر. یک انسان عاقل اگر چنین کند قطعا او را سرزنش مى کنند. اگر صاحب کارخانه اى پس ا ز آنکه مزد کارگران را پرداخت کرد، به عدّه اى از آنها بیشتر مزد بدهد، آیا عقلا نمى گویند پارتى بازى کرده است و او را سرزنش نمى کنند؟ آیا آنان که از مزد اضافی محروم شدند روز بعد با سردى سرکار حاضر نمى شوند؟ ـ ما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ؟ .
15 ـ نقصان در علم خدا

«موسى و خضر علیهماالسلام در کشتى نشسته بودند. گنجشکى آمد و نوکش را به آب دریا زد. خضر به موسى گفت: علم من و علم تو چیزى از علم خدا کم نکرد مگر به اندازه اى که این گنجشک از آب دریا کم کرد. (الف ـ صحیح بخارى، ج 1، ص 42، کتاب العلم، باب ما یستحبّ للعالم إذا سئل…، وج 4، ص 189، کتاب بدء الخلق، حدیث الخضر مع موسى علیهماالسلام ، و ج 6، ص 112، تفسیر سوره کهف. (در صفحه 114 و 116 مى نویسد که خضر گفت: علم من و علم تو در نزد علم خدا نیست مگر همین مقدار که این گنجشک برداشته نسبت به دریا). ب ـ صحیح مسلم، ج 4، ص 1850، کتاب الفضائل، باب من فضائل الخضر علیه السلام . در اینجا بد نیست دو نکته را تذکر دهیم: 1. در پاورقى صحیح مسلم نوشته است که مراد از نقص، نسبت سنجى است. یعنى نسبت علم من و تو به علم خدا مثل نسبت آب دهان گنجشک است به دریا. پاسخ آن روشن است زیرا: اوّلاً ـ «نقص» را «نسبت سنجى» معنى کردن از عجایب معانى لغات است! ثانیا ـ در متن خواهد آمد که اصل نسبت سنجى نیز کاملاً بى مورد است، زیرا علم خدا را نمى توان تصوّر کرد چنانچه ذات باریتعالى را، و این هر دو یکى است، و احاطه علمى ـ آن گونه که در قرآن آمده ـ غیر از خود علم است. 2. قبل از نقل فضائل خضر علیه السلام از فضائل زکریّا علیه السلام نوشته و در آن یک روایت از أبو هریره نقل کرده است که: «کان زکریّا نجّارا» یعنى زکریّا نجّار بود! گوئیا آن بزرگوار فضیلت دیگرى جز نجّار بون نداشت! ج ـ سنن ترمذی، ج 5، ص 292، تفسیر سوره کهف، ح 3149 )
در بررسى این روایت نکات زیر قابل توجّه است:

الف ـ صفاتى از خدا که به ذات او برمى گردد ـ مانند علم و قدرت ـ همچون ذات او براى همه غیر قابل درک است و ما نمى دانیم علم خدا چیست تا بتوانیم درباره کم شدن یا نشدن آن اظهار نظر کنیم.
ب ـ اینکه مى گوئیم خداوند فلان مطلب را مى داند معناى آن احاطه علمى است چنانچه در قرآن به همین تعبیر آمده است.
ج ـ اصولاً علم یک انسان ربطى به علم دیگرى ندارد ـ خواه آن دیگر خدا باشد یا انسانى دیگر ـ مگر کسى که چیزى از کسى آموخت سرسوزنى از علم او کاست؟!
د ـ شاید راوى حدیث تصوّر کرده است که گنجشک از دریا چیزى کم نکرد، در حالى که اگر سرسوزنى از اقیانوس کم کنیم در واقع از آن کاسته شد. با این حساب علم انسانها تا روز قیامت و علم فرشتگان در مجموع، مقدارى از علم خدا کم کرده است!!
اینجاست که باید گفت جاعلان این گونه احادیث، درباره خدا ـ چه ذاتش و چه صفاتش ـ تصوّراتى داشتند که هرگز هیچ عقلى ان را نمى پذیرد. آیا اینان به خود جرأت مى دهند که این مطالب را در مجامع علمى و در میان قشر تحصیل کرده مطرح کنند؟
چگونه ممکن است دانشمندى بپذیرد که خداى آفریننده مکان و زمان، خود در مکانى باشد! چگونه ممکن است قبول کنند که فاصله خدا تا ما فلان مقدار راه باشد! بعد هم گفته شود که باران از نزد او مى آید! یا بپذیرند که خدا مى خندد یا تعجّب مى کند یا داراى چشم و گوش و دست و پا است، یا به خواب پیامبرش مى آید و دستش را بین دو شانه اش مى گذارد و…
آیا اگر دشمنانمان بخواهند ما را سرزنش کنند کافی نیست که این گونه روایات را به رخ ما بکشند؟ آیا اهل سنّت به آنان مى توانند بگویند که چون این مطالب در صحیح ترین کتابهاى روایى ما نقل شده پس صحیح است و ما باید امروزه شاهدیم ـ با یهود در ظلمشان همکارى مى کنند ولى به مسلمانان در عدلشان یارى نمى رسانند.
از این إشکال مهمّ بگذریم سؤال و ایراد دیگرى به این روایت وارد است و آن اینکه مگر خدا با کسى یا گروهى یا ملّتى قوم و خویش است که آنها را مشمول مزد اضافه نماید؟ آیا معقول است که بگوییم خداوند تبارک و تعالى بین بندگانش فرق مى گذارد؟ هر که عملش بهتر و پاک تر، مزد او بیشتر. یک انسان عاقل اگر چنین کند قطعا او را سرزنش مى کنند. اگر صاحب کارخانه اى پس از آنکه مزد کارگران را پرداخت کرد، به عدّه اى از آنها بیشتر مزد بدهد. آیا عقلاً نمى گویند پارتى بازى کرده است و او را سرزنش نمى کنند؟ آیا آنان که از مزد اضافه محروم شدند روز بعد با مردى سرکار حاضر نمى شوند؟ ـ ما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ؟ .

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد