چكيده
قرآن كريم به روشنى بر خلافت انسان از سوى خداوند تأكيد كرده است. در اينباره سؤالهايى وجود دارد؛ مانند اينكه چرا خداوند براى خود جانشين انتخاب فرمود؟ دليل انتخاب انسان به عنوان جانشين خدا چيست؟ گستره جانشينى انسان از خداوند تا كجاست؟
اين مقاله به رويكرد تحليلى و بررسى اسنادى به تبيين چيستى خلافت انسان در قرآن و بررسى ابعاد آن مىپردازد. بر اين اساس، مهمترين يافتههاى اين تحقيق، راز برگزيده شدن انسان به عنوان خليفه، توانايى او در پذيرش تكوينى و حضورى علمالاسماء بوده است. از اينرو، خليفهاللّه برترين انسان، داراى علم ويژه و برخوردار از ولايت تكوينى است.
مقدّمه
بىگمان، مقام خلافت و جانشينى انسان خاكى و زمينى از خداوند متعال، مهمترين مقامى است كه خداوند انسان را بدان مفتخر كرده. اين مقام انسان را از ملائكه برتر ساخته، موجب سجده آنها براى انسان شده است. قرآن كريم، كه كتاب هدايت عالميان تا روز قيامت است، جانشينى انسان از خداوند متعال و داستان سجده ملائكه و اخراج ابليس از بهشت را چندين بار يادآور شده كه خود نشاندهنده اهميت اين موضوع است. آشنايى با ابعاد گوناگون اين مسئله، از قبيل گستره خلافت انسان، شروط لازم براى تصدّى مقام خليفهاللهى، رابطه ميان خلافت قرآنى و امامت شيعى و مانند آن افزون بر معرفتزايى بيش از پيش انسان نسبت به توانمندىها و قابليتهاى خدادادىاش، تأثير بسزايى در رفتار و سلوك انسان و رسيدن به جايگاهى دارد كه خداوند براى او ترسيم كرده است.
دانشمندان اسلامى، به ويژه مفسّران، هريك با رويكرد خاصى ـ اعم از كلامى، فلسفى و عرفانى ـ در اينباره سخن گفتهاند. با وجود آن، اين مسئله تازگى خود را از دست نداده است. اين در حالى است كه برخى از ابعادى كه در سطور پيشين از آنها ياد شد ـ مانند گستره خلافت انسان يا تبيين نوع رابطه ميان خلافت قرآنى و امامت شيعى ـ چندان مورد توجه قرار نگرفته است. اين نوشتار در پى تبيين چيستى مقام خلافت انسان در قرآن كريم و روشن ساختن ابعاد ياد شده است.
توجه به اين مسئله در آثار مفسّران و عرفا و فيلسوفان به وفور يافت مىشود، كه در اين ميان سهم ملّاصدرا در تفسير القرآنالكريم، ابنعربى در آثار مختلف خود، علّامه طباطبائى در تفسيرالميزان و آلوسى در روحالمعانى بيشتر است. با وجود اين، نگاهى جامع و فراگير به اين مسئله به ويژه در ابعاديادشده در آثارمحققان كمتر به چشم مىخورد.
1. «خليفه» در لغت
«خليفه» از ريشه «خلف» گرفته شده است. ارباب لغت ـ چنانكه خواهد آمد ـ در تبيين اين مفهوم، به تفصيل گفته و معانى مستقل فراوانى براى آن بيان كردهاند. با وجود اين، به نظر مىرسد ـ دستكم در نگاه نخست ـ چنانكه ابنفارس يادآور شده است، مىتوان ماده «خلف» را داراى سه اصل دانست:
الف. آمدن چيزى به جاى چيز ديگر: در اين صورت، ماده «خلف» به صورت «خَلَف» خوانده مىشود. به گزارش ابنفارس، عربها در استعمالات خود، اين نكته را مدّنظر قرار مىدهند كه اگر امر دوم، كه پس از امر اول مىآيد، نامطلوب باشد، اين واژه به صورت «خَلْف» و اگر امرى مطلوب باشد به صورت «خَلَفٌ» خوانده مىشود؛ چنانكه در قرآن نيز به همين روش به كار رفته است: «فَخَلَفَ مِن بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيّا» (مريم: 59)؛[406] اما پس از آنان، فرزندان ناشايستى روى كار آمدند كه نماز را تباه كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد.
همچنين «خلافت» را نيز خلافت گويند؛ چراكه صاحب مقام خلافت پس از شخص اول و به جاى او مىآيد. از اينرو، خليفه كسى است كه به جاى كسى مىآيد تا كارهاى او را انجام دهد. «خوالف»، كه به زنان اطلاق مىشود، نيز از همين باب است؛ چراكه آنها قائم مقام مردان در خانه هستند.
ب. نقيض جلو (پشت سر):[407] در اين صورت، ماده «خلف» به صورت «خَلْف» خوانده مىشود؛ چنانكه گفته مىشود: «هذا خلْفى». «خِلاف» نيز به همين معناست؛ چنانكه در قرآن آمده است: «وَإِذا لاَّ يَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلاَّ قَلِيلاً.» (اسراء: 76) همچنين «خِلْفة» نيز از همين باب است؛ چنانكه در قرآن نيز آمده است: «وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ خِلْفَةً.» (فرقان: 62)
ج. تغيير:[408] ماده «خلف» در اين صورت، «خَلَف» خوانده مىشود. براى نمونه، هنگامى كه گفته مىشود: «خلف فوه» يعنى: بوى دهان او تغيير يافت. «خُلف وعده» نيز از همين باب به شمار مىآيد؛ چراكه به معناى تغيير يافتن وعده است.[409]
با نگاهى جامعتر به معانى سهگانه يادشده ـ آنگونه برخى محققان بر آنند ـ مىتوان اين سه اصل را نيز به يك اصل برگرداند و آن همان پشت سر بودن، تعقّب و بعديت است كه در زبان فارسى از آن به «جانشينى» تعبير مىشود؛ اما اين مفهوم خود گاه به سبب زمان است و گاه به سبب مكان و گاه به سبب كيفيت.
اما «خلف» به سبب زمان همان معناى نخست و معناى دوم از معانى سهگانه يادشده را دربر مىگيرد و مفهوم «خليفه» نيز در همين قسم مندرج است. معناى سوم ـ يعنى تغيير ـ نيز در جهت كيفى مفهوم «خلف» وارد است.[410]
البته با نگاهى دقيقتر مىتوان گفت: در هر «خلفِ» كيفى به گونهاى «خلفِ» زمانى نيز اشراب شده است؛ بدين بيان كه نمىتوان «خلفِ» كيفى را در نظر گرفت كه فارغ از زمان و تعدّد زمانى واقع شده باشد. از اينرو، نمىتوان «خلف» به سبب كيفيت را در عرض و كنار «خلف» در زمان و مكان قرار داد.
درباره مفهوم «خليفه» نيز مىتوان گفت: «خليفه» كسى است كه به جاى كسى و پس از كسى مىآيد تا قائممقام او بوده[411] و در نتيجه، متصدى كارهاى او باشد. از اينروست كه مردم او را جانشين اولى مىدانند. البته توجه به اين نكته لازم است كه امر خلافت آنگاه كه ميان مردم واقع شود ناگزير همراه با تعدّد زمان و بعديت و تأخّر زمانى است؛ يعنى كسى مىآيد تا جاى ديگرى را بگيرد تا كارهايش را انجام دهد. اما روشن است آنگاه كه امر خلافت درباره انسان نسبت به خداوند قديم و سرمد به كار مىرود، نبايد اين تعدّد و تأخّر زمانى ميان خدا و خليفه او تصوّر شود، بلكه چنانكه برخى محققان گفتهاند، آنچه در اينجا مورد تأكيد است، تأخّر كيفى است كه مشتمل بر بالاترين مقامات ربّانى و روحانى بوده و مقامى بالاتر از آن قابل تصور نيست.[412]
نكته قابل توجه آن است كه در منابع لغوى، دو جمع براى واژه «خليفه» بيان شده كه عبارت است از: «خلائف» و «خلفاء». برخى لغويان بر اين نظرند كه «خلائف» جمع «خليفة» و «خلفا» جمع «خليف» بوده و «خليفة» مؤنث واژه «خليف» است.[413]
نيز در برخى منابع لغوى واژه «خليفة» به «السلطان الاعظم» ترجمه شده[414] كه ممكن است به كاربرد آن در عصر عبّاسى انصراف داشته باشد كه از «خليفه» به عنوان سلطان بزرگ ياد مىكردند.[415]
با توجه به آنكه هدف اصلى اين تحقيق بررسى خلافت انسان در قرآن كريم است، معناى «جانشينى» مورد نظر است و بر همين اساس، معناى خلافت انسان در قرآن كريم تبيين مىشود.
«خليفه» در قرآن كريم
الف. نگاهى به كاربرد واژه «خليفه» و مشتقات آن در قرآن كريم
در قرآن كريم، مكرّر از واژه «خليفه» و مشتقات آن ـ كه به نوعى در معناى جانشينى به كار رفته ـ سخن به ميان آمده است كه بررسى تمام اين آيات پژوهشى مستقل مىطلبد، اما آنچه در اين مقام شايان توجه است تفكيك ميان آيات واردشده در اينباره است كه مىتوان آنها را در چهار محور و معناى كلى دستهبندى كرد:
1. جانشينى غير انسان به جاى غير انسان: واژه «خليفه» و مشتقات آن گاه در خصوص جانشينى غير انسان براى غير انسان به كار رفته است: «وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ خِلْفَةً لِّمَنْ أَرَادَ أَن يَذَّكَّرَ أَوْ أَرَادَ شُكُورا» (فرقان: 62)؛ و او همان كسى است كه شب و روز را پس از يكديگر قرار داد براى كسى كه بخواهد متذكّر شود يا شكرگزارى كند.
بر اساس اين آيه، شب و روز به اراده خداوند متعال به جاى يكديگر آمده، جانشين هم مىشوند.
2. جانشينى انسان به جاى انسان: واژه «خليفة» مكرّر در قرآن كريم در مواردى به كار رفته كه انسانها به جاى يكديگر آمدهاند. به آيات ذيل دقت كنيد:
ـ «فَكَذَّبُوهُ فَنَجَّيْنَاهُ وَمَن مَّعَهُ فِي الْفُلْكِ وَجَعَلْنَاهُمْ خَلاَئِفَ وَأَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُنذَرِينَ» (يونس: 73)؛ پس آنها او را تكذيب كردند و ما او و كسانى را كه با او در كشتى بودند، نجات داديم و آنان را جانشين قرار داديم و كسانى را كه آيات ما را تكذيب كردند، غرق نموديم. پس ببين عاقبت كار كسانى كه انذار شدند (و به انذار الهى اهميت ندادند) چگونه بود.
در اين آيه، سخن از سرنوشت قوم حضرت نوح عليهالسلامسخن به ميان آمده است. بر اساس اين آيه، نجاتيافتگان از طوفان حضرت نوح عليهالسلام «خليفه» معرفى شدهاند و به نظر مىرسد به اين اعتبار باشد كه آنها بازمانده قوم نوح پس از غرقشدن تكذيبكنندگان آن پيامبر به وسيله طوفان بودند.
ـ «وَاذكُرُواْ إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاء مِن بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَزَادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَسْطَةً فَاذْكُرُواْ آلاء اللّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»(اعراف: 79)؛ و به ياد آوريد هنگامى كه شما را جانشينان قوم نوح قرار داد و شما را از نظر آفرينش (جسمانى) گسترش (و قدرت) داد. پس نعمتهاى خدا را به ياد آوريد تا شايد رستگار شويد.
خداوند متعال در اين آيه خطاب به عاد ـ قوم حضرت هود عليهالسلام ـ از جانشينى آنها پس از قوم حضرت نوح عليهالسلامسخن به ميان آورده است و به نظر مىرسد كه مقصود از جانشينى و خلافت در اين آيه «آمدن آن قوم پس از قوم حضرت نوح عليهالسلام» است.[416]
ـ «وَاذْكُرُواْ إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاء مِن بَعْدِ عَادٍ وَبَوَّأَكُمْ فِي الأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِن سُهُولِهَا قُصُورا وَتَنْحِتُونَ الْجِبَالَ بُيُوتا» (اعراف: 74)؛ و به خاطر آوريد كه شما را جانشينان قوم عاد قرار داد و در زمين مستقر ساخت كه در دشتهايش، قصرهايى براى خود بنا كنيد و در كوهها، براى خود خانههايى بتراشيد.
در اين آيه نيز خداوند متعال خطاب به ثمود ـ قوم حضرت صالح عليهالسلام ـ آنها را جانشين قوم عاد معرفى مىكند و به نظر مىرسد مقصود از جانشينى و خلافت در اين آيه نيز آمدن افرادى پس از افراد ديگر است.
ـ «فَخَلَفَ مِن بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيّا» (مريم: 59)؛ اما پس از آنان، فرزندان ناشايستى روى كار آمدند كه نماز را تباه كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد.
در آيه فوق، خداوند متعال پس از آنكه از پيامبران الهى و پيروان راستين آنها را در قوم بنىاسرائيل به نيكى ياد مىكند، جانشينان ناشايست آنها را ذكر مىكند كه به پيروى از شهوات روى آوردند. به نظر مىرسد در اين آيه نيز واژه «خلف» در معناى لغوى خود، به معناى آمدن چيزى پس از چيز ديگر به كار رفته است.
ـ «فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَإِنَّ كَثِيرا مِنَ النَّاسِ عَنْ آيَاتِنَا لَغَافِلُونَ» (يونس: 92)؛ ولى امروز بدنت را نجات مىدهيم تا عبرتى براى آيندگان باشى؛ و بسيارى از مردم از آيات ما غافلند!
در اين آيه، از سرنوشت شوم فرعون سخن به ميان آمده است. بر اساس ظاهر اين آيه، بدن او نجات داده مىشود تا عبرتى براىآيندگان ـ كه پس از او مىآيند ـ باشد.
3. جانشينى ملائكه به جاى انسان: در يك آيه از قرآن كريم، جانشينى ملائكه به جاى انسان نيز مطرح شده است: «وَلَوْ نَشَاء لَجَعَلْنَا مِنكُم مَّلَائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ»(زخرف: 60)؛ و هر گاه بخواهيم به جاى شما در زمين فرشتگانى قرار مىدهيم كه جانشين گردند.
4. جانشينى و خلافت انسان از خدا: در آيات معدودى از آيات قرآن كريم، مسئله جانشينى و خلافت انسان از خداوند مطرح شده است. اين آيات سياقى متفاوت دارند؛ در برخى از آنها، اين واژه مفرد به كار رفته و اصل بحث جعل خليفه ـ فارغ از آنكه تمام انسانها خليفه هستند يا برخى از آنها ـ تأكيد شده است. مهمترين اين آيات آيه سىام سوره بقره است: «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»؛ و (به ياد آر) هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من در روى زمين جانشينى قرار خواهم داد (نماينده خدا در آنجا يا جانشين ساكنان پيشين منقرض شده آنجا.) گفتند: آيا در آن كسى را (جانشين) قرار مىدهى كه فساد مىانگيزد و خون مىريزد، در حالى كه ما تو را با توصيف به كمالات تسبيح مىگوييم و (از هر عيب و نقصى) تقديس مىكنيم؟! خداوند فرمود: بىترديد، من چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد.
در اين آيه، خداوند متعال از تصميم خود مبنى بر قرار دادن «خليفه» روى زمين خبر داده است. درباره اينكه خلافت انسان از چه كسى است، ديدگاههاى متفاوتى در منابع تفسيرى به چشم مىخورد:
الف. برخى مقصود از خلافت در اين آيه را خلافت و جانشينى از سوى ملائكه دانستهاند؛ زيرا آنها پيشتر ساكن زمين بودند.[417]
ب. برخى مقصود از اين آيه را خلافت و آمدن انسان پس از جنّيان دانستهاند.[418]
ج. برخى مقصود از خليفه در اين آيه را جانشينى انسان از انسانهاى نخستين دانستهاند.[419]
د. گروهى بر جانشينى انسان از خداوند ـ البته در قلمروى خاص ـ تأكيد كردهاند.[420]
با وجود اين، تفسيرى كه جانشينى انسان از خدا را مطرح مىكند، حق است؛[421] چراكه اولاً، دليلى براى ديگر احتمالات بيان نشده است. ثانيا، با توجه به آيات پس از آن، مىتوان گفت: سياق اين آيه تناسبى با احتمالات يادشده ندارد؛ بدين بيان كه خداوند متعال در پاسخ شگفتى ملائكه، اسماء را به آدم عليهالسلام آموخت. اين كار تناسبى با اين تفسير ندارد كه گفته مىشود: مقصود از خلافت انسان، خلافت از انسانهاى پيشين است؛[422] چراكه براى جانشينى از انسان، توانايى دريافت اسماى الهى ضرورت ندارد، بلكه اين آموزش ناظر به ابراز توانايى و استعداد انسان براى خلافت از جانب خداوند است؛ چيزى كه ملائكه تكوينا از آن محروم بودند.[423]
آيه ديگرى هم كه به بحث جعل خليفه مربوط مىشود، آيه خلافت حضرت داود عليهالسلام است: «يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ» (ص: 26)؛ اى داود، ما تو را خليفه در زمين قرار داديم. پس در ميان مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا دور مىسازد.
درباره اين آيه، برخى اعتقاد دارند مقصود از خلافت حضرت داود عليهالسلام، جانشينى ايشان از پيامبران پيشين است.[424] برخى ديگر معناى خلافت داود عليهالسلام را جانشينى وى از خداوند متعال[425] در تدبير امر بندگان دانستهاند.[426]
به نظر مىرسد فارغ از محدوده خلافت حضرت داود عليهالسلام، روشنترين معنا از خلافت آن حضرت، كه در اين آيه مورد تأكيد قرار گرفته، همان معناى خلافت و جانشينى از خداوند روى زمين است. اين مدعا با توجه به آنكه مقيّدى در بين نيست، مستحكمتر مىشود، ضمن آنكه تعابيرى همچون «انّا» و «جعلناك» روشن مىسازد كه خداوند در پى دادن شأن و مقامى ويژه به حضرت داود عليهالسلام است كه همان خلافت است. خداوند در اين آيه پس از تأكيد بر خليفه بودن حضرت داود عليهالسلام، به او فرمان مىدهد تا ميان مردم حكم كند، در حالى كه در منظومه بينش اسلامى، حكم كردن تنها حق خداوند است: «إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ.» (انعام: 57) بنابراين، تأكيد بر داشتن شأن حكم كردن براى آن حضرت، كه متفرّع بر خلافت او شده است، روشن مىسازد كه جانشينى حضرت داود عليهالسلامجانشينى از جانب خداوند ـ و نه براى پيشينيان ـ است.[427]
در برخى ديگر از آيات قرآن كريم، خلافت و جانشينى از خداوند به تمام انسانها نسبت داده شده است: «وَهُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلاَئِفَ الأَرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِّيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقَابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ» (انعام: 165)؛ و اوست كه شما را جانشينان خود يا جانشينان گذشتگان، در روى زمين قرار داد و برخى از شما را بر برخى ديگر (از جنبه مادى و معنوى) به درجاتى بالا برد تا شما را در آنچه به شما داده است بيازمايد، حقّا كه پروردگارت زودكيفر است و هم او بىترديد، بسيار آمرزنده و مهربان است.
برخى از مفسّران درباره اين آيه بر اين باور شدهاند كه مقصود از خلافت در آن، همان جانشينى از اقوام پيشين است.[428] برخى ديگر نيز از جانشينى انسانها به جاى جنّيان سخن به ميان آوردهاند.[429]
با وجود اين، با نگاهى گذرا به آياتى كه در مقام جانشينى قومى به جاى قوم ديگر است، مىتوان به اين نتيجه رسيد كه خداوند متعال در تمام مواردى كه سخن از جانشينى قومى براى قوم ديگر سخن به ميان آورده، مقصود خود را به صراحت با واژگانى همچون «بعد» يا «بعدهم» و مانند آن روشن ساخته است. از اينرو، در مواردى كه چنين نيامده است، بايد دنبال قرينهاى بود تا مقصود و مراد روشن شود. از سوى ديگر، جانشينى و خلافت انسانها تنها به دو صورت قابل تصوير است: يكى جانشينى انسانها به جاى يكديگر و ديگرى جانشينى انسان از خداوند و هنگامى كه خداوند متعال به طور مطلق و بدون قيد از جعل خليفه سخن مىگويد، در خلافت از جانب خود خداوند متعال ظهور دارد.
در اينجا نيز به نظر مىرسد با توجه به آنكه سياق خود اين آيه و نيز آيات قبل و بعد از آن دلالتى بر جانشينى از اقوام پيشين ندارد، اين نظريه تقويت مىشود كه ظاهر اين آيه از جانشينى و خلافت انسانها براى خداوند حكايت دارد[430] و قرينهاى براى دست برداشتن از اين ظهور در كار نيست. به بيان ديگر، اين ظهور، ظهورى مستقر است. با اين حال ـ چنانكه در اين آيه آمده ـ ميان اين جانشينان تساوى برقرار نيست، بلكه برخى از آنها بر برخى ديگر برترى و فضيلت دارند.
نكته ديگرى كه توجه به آن مىتواند ما را در تشخيص معناى آيه يارى كند، آمدن تركيب «خلائف الارض»، «خلفاء الارض» و مانند آن در خطابات قرآنى است. چنين تركيبهايى نيز در نگاه نخست، همانند تعبير «خليفة فى الارض»، كه درباره خلافت حضرت آدم عليهالسلام از خداوند وجود داشت، در خلافت از جانب خداوند بر عالم هستى ظهور دارد، در حالى كه در تمام آياتى كه بر مسئله جانشينى قومى به جاى قوم ديگر تأكيد كرده، صرفا مسئله پشت سر هم آمدن آنها مطرح شده و مقيّد به جانشينى روى زمين نيست.
آيه ديگرى كه از جانشينى انسانها از خداوند سخن به ميان آورده، آيه شصت و دوم سوره نمل است:«أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِيلاً مَّا تَذَكَّرُونَ» (نمل: 62)؛ يا كسى كه دعاى مضطر را اجابت مىكند و گرفتارى را برطرف مىسازد و شما را خلفاى زمين قرار مىدهد؛ آيا معبودى با خداست؟! كمتر متذكر مىشويد!
درباره اين آيه، برخى مفسّران بر اين نظرند كه مقصود از خلافت، جانشينى هر قومى از قوم ديگر است.[431] با توجه به آنچه در توضيح آيه پيشين ارائه شد، مىتوان گفت: در اين آيه نيز تمام انسانها به عنوان خليفه روى زمين معرفى شدهاند و قرينهاى بر معناى جانشينى از اقوام ديگر وجود ندارد.[432]
ب. تبيين مقام خليفهاللهى انسان در قرآن كريم
از موارد كاربرد واژه «خليفه» در قرآن كريم، چنين به دست آمد كه خداوند متعال انسان را به عنوان خليفه و جانشين خود روى زمين قرار داده است. اين گزاره بىگمان روشنترين و محكمترين آموزهاى است كه درباره آيات يادشده مىتوان ابراز كرد. اما ـ چنانكه در مقدّمه نيز گذشت ـ تبيين مقام خليفهاللهى انسان مستلزم پرداختن به ابعاد گوناگون اين مسئله و پاسخگويى به چند سؤال است. پيشتر به چند نمونه از ابعاد موردنظر اشاره شد. به طور كلى، پرسشها و مسائلى كه براى رسيدن به چيستى مقام خليفهاللهى بايد بدانها پرداخت، عبارت است از:
1. راز برگزيده شدن انسان به عنوان خليفه خدا: تأمّل در آيه سىام سوره بقره و آيات پس از آن گوياى اين حقيقت است كه وجه برترى انسان بر ملائكه يا همان ملاك خلافت انسان، علم او به اسماء بوده؛ چيزى كه ملائكه شايستگى، شأنيت و استعداد پذيرش آن را نداشتند. به ديگر سخن، اگرچه پس از آنكه خداوند اسماء را بر ملائكه عرضه كرد، آنها نيز از آن اسماء خبردار شدند، با وجود اين، آنچه موجب برترى انسان بر ملائكه شد، توانايى پذيرش اين اسماء به گونه حضورى و تكوينى بود، در حالى كه ملائكه تكوينا قابليت پذيرش اين اسماء را بدينگونه نداشتند.[433]
اگرچه تبيين حقيقت اسماء از مسائل بسيار پردامنه و اختلافانگيز ميان مفسّران شيعه و سنّى بوده است،[434] اما نمىتوان ترديد كرد كه ملاك انتخاب انسان به عنوان خليفه، همان علم وى به اسماء بوده است؛[435] چراكه خداوند متعال در پاسخ سخن ملائكه، كه از انتخاب انسان به عنوان خليفه خدا شگفتزده شدند، فرمود: «من چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد.»[436] آنگاه «اسماء» را به حضرت آدم عليهالسلام تعليم داد و پس از آنكه ملائكه نتوانستند از آن اسماء خبر دهند، حضرت آدم عليهالسلام به دستور خداوند از آن اسماء به ملائكه خبر داد. آنگاه خداوند فرمود: «أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ» (بقره: 33)؛ آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمانها و زمين را مىدانم؟! و نيز مىدانم آنچه را شما آشكار مىكنيد و آنچه را پنهان مىداشتيد؟
با توجه به آنچه گذشت، روشن مىشود كه علم حضرت آدم عليهالسلام به اسماء يا استعداد پذيرش آن اسماء به گونه حضورى، همان چيزى بود كه خداوند از آن خبر داشت، اما ملائكه از اين حقيقت خبر نداشتند. به ديگر بيان، ملائكه از دليل و ملاك انتخاب انسان به عنوان خليفه خداوند آگاه نبودند و به همين دليل، از انتخاب آدم عليهالسلامبه عنوان خليفه خدا اظهار شگفتى كردند، اما پس از آگاهى از اين حقيقت، همگى سر تعظيم فرود آوردند: «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ.» (ص: 73)[437]
2. خلافت تمام انسانها يا برخى از آنها: پس از آنكه روشن شد راز خلافت انسان از خدا توانايى او براى دريافت علم به اسماء بوده، حال اين سؤال مطرح است كه آيا خداوند چنين علمى را به همگان مىدهد؟ به ديگر بيان، آيا تمام انسانها قابليت و استعداد دريافت اين علم را دارند؟ اگر پاسخ منفى است، بايد دانست كه خداوند اين علم را چرا و به چه كسانى ارزانى مىدارد؟
بر اساس ظاهر برخى از آيات ـ كه از خلافت انسان به جاى خدا سخن مىگفت ـ اين مقام اختصاص به گروه خاصى از انسانها ندارد و تمام انسانها از اين منصب الهى بهرهمندند.
حال سؤال اين است كه آيا مىتوان به اين ظاهرْ ملتزم شد و پيامبران و تكذيبكنندگان آنها و ساير جنايتكاران را خليفه خدا به شمار آورد؟
هنگامى كه به ساير آيات قرآن كريم مراجعه مىكنيم، روشن مىشود كه در مقام تحقق و وقوع و فعليت، تمام انسانها نزد خداوند يكسان نيستند، تا آنجا كه خداوند نسبت به كسانى كه پيامبران را تكذيب مىكنند، در نهايت انزجار، مىفرمايد: «قُلْ مَا يَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ» (فرقان: 77)؛ بگو: پروردگارم براى شما ارجى قايل نيست، اگر نهاينبودكه مىخواهد شمارا(به توحيد و ايمان) دعوت كند. شما (آيات خدا و پيامبران را) تكذيب كرديد.
بىاعتنايى انسان به دعوت پيامبران چنان او را از خداوند دور مىكند كه از مرتبه انسانيت تنزّل كرده و حتى جايگاهى در ميان چهارپايان نيز نخواهد داشت: «أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً» (فرقان: 44)؛ آيا گمان مىبرى بيشتر آنان مىشنوند يا مىفهمند؟! آنان فقط همچون چهارپايانند، بلكه گمراهترند.
اينك آيا مىتوان تصور كرد كه خداوند علم به اسماء را به چنين كسانى نيز عطا كرده باشد؟ آيا ميان اسمائى كه ملائكه شايستگى دريافت آن را نداشتند و چنين انسانهايى، سنخيتى قابل تصور است تا بتوان احتمال داد كه آنها نيز چنين علمى را دارا هستند؟
با توجه به آنچه گذشت، مىتوان به اين نتيجه رسيد كه اولاً، تنها تعداد محدودى هستند كه در عمل، مقام دريافت علم به اسماء را دارا بوده و در نتيجه خليفه خدا هستند، ثانيا، مقصود از آياتى كه به طور عام انسانها را خليفه خدا روى زمين معرفى مىكند، مىتواند اين باشد كه نوع انسانى به طور بالقوّه مىتواند به جايى برسد كه شايستگى دريافت علم به اسماء را داشته باشد.
حال بايد ديد چه كسانى شايستگى دريافت علم به اسماء و در نتيجه، مقام خليفهاللهى را دارند؟ براى يافتن پاسخ اين سؤال، مىتوان به آياتى مراجعه كرد كه متضمّن فلسفه و حكمت آفرينش جهان و انسان است. خداوند متعال در آيات متعددى با يادآور شدن نعمتهايى كه به انسان داده، در مقام بيان اين امر است كه تمام جهان و موجودات آن براى انسان آفريده شده تا در خدمت او باشند. براى نمونه، آفرينش حيوانات براى استفاده سوارى انسان از آنها و استفاده از گوشت آنهاست؛[438] باران و ميوههاى روى درختان براى استفاده انسان است؛[439] ستارگان درخشان براى راهنمايى انسانها در تاريكى شب آفريده شدهاند،[440] و… .
خداوند متعال سرانجام در آيهاى به طور كلى، تصريح مىكند كه تمام موجودات براى انسان آفريده شدهاند: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُم مَّا فِي الأَرْضِ جَمِيعا ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاء فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ»(بقره: 29)؛ او خدايى است كه همه آنچه را در زمين وجود دارد، براى شما آفريد، سپس به آسمان پرداخت و آنها را به صورت هفت آسمان مرتّب نمود و اوبههرچيزىآگاه است.
تأمّل در اين آيات از يكسو، ما را به مقام والاى انسان آگاه مىسازد و از سوى ديگر، اهميت مأموريت و بزرگى مسئوليت او در اين جهان را يادآور مىشود. از اينروست كه بر تمام انسانها لازم است با تحقيق در متون دينى از جمله قرآن كريم، به رسالت خود در اين دنيا آگاه شوند. خداوند متعال درباره هدف خود از آفرينش انسان، مىفرمايد: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»(ذاريات: 56)؛ جنّ و انس را نيافريدم، جز براى اينكه عبادتم كنند.
بنابر اين آيه، هدف از آفرينش انسان، عبادت است. البته روشن است كه عبادت كردن هدف جن و انس است، نه اينكه معبود شدن هدف خداوند باشد[441] تا گفته شود: خداوند به دنبال رفع نقص خود بوده است.
عبوديت اظهار آخرين درجه خضوع در برابر معبود است. البته عبوديت مراتبى دارد و عبوديت كامل آن است كه انسان جز به معبود واقعى يعنى كمال مطلق نينديشد و بدينسان، به تكامل انسانى برسد.[442] از همينروست كه برخى مراد از «يعبدون» را «يعرفون» و هدف نهايى آفرينش را همان شناخت خداوند دانستهاند.[443]
همچنين بر اساس اين آيه، هر كارى كه بشر انجام مىدهد و آن كار متن عبادت خداوند يا مقدّمه عبادت او نباشد، زايد و باطل و بيرون از حوزه هدف آفرينش است. پس هدف مخلوق بايد آن باشد كه تمام شئون عملى و علمى خود را بر اساس عبادت خداوند قرار دهد تا آنچه در آيه مباركه «قُلْ إِنَّ صَلاَتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلّهِ رَبِالْعَالَمِينَ»(انعام:162) بيان شده است، محقق شود.[444]
برخى مفسّران با نگاهى كلانتر و دقيقتر به آيات قرآن كريم، بر اين نظر شدهاند كه حتى عبادت كردن انسان نيز مقدّمه و به بيان ديگر، هدف متوسط از آفرينش اوست و هدف نهايى همان لقاى خداوند است؛ چنانكه آيه «وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى» (نجم: 42) بر اين معنا دلالت دارد.[445]
با توجه به آنچه گذشت، روشن مىشود كه هدف از آفرينش انسان، رساندن او به تكامل حقيقى است كه مساوق با قرب الهى و لقاى حضرت دوست است. حال مىتوان گفت: آفرينش انسان (حضرت آدم عليهالسلام) مقارن با جعل خليفه روى زمين بوده است. پس مقام خلافت الهى نمىتواند بىارتباط با هدف از آفرينش او باشد. به ديگر سخن، انسان آفريده شده است تا به هدفى دست يابد و در سايه رسيدن به آن هدف، مقام خليفهاللهى را كسب كند. بنابراين، مىتوان گفت: كسانى به مقام خليفهاللهى دست مىيابند كه بيشترين تناسب را با هدف از آفرينش داشته باشند. از اينرو، مىتوان تصور كرد كه ميان خود خلفاى الهى نيز تفضيل و برترى وجود داشته باشد و برترين خليفه كسى است كه به طور كامل، به هدف از آفرينش دست يافته باشد.[446]
به ديگر بيان ـ چنانكه برخى محققان گفتهاند ـ خليفه خدا كسى است كه بيشترين مناسبت و سنخيت را با خداوند داشته باشد.[447]
3. استمرار يا انقطاع جانشينى انسان براى خدا: اكنون نوبت به بررسى اين سؤال مىرسد كه آيا قرار دادن خليفه بر روى زمين، قانونى مستمر و پايدار است يا آنكه محدود به عصر و دورانى ويژه است؟ و آيا خداوند در هر دوره تنها يك خليفه دارد يا مىتواند خلفاى متعددى هم داشته باشد؟
مرورى دگربار بر آيه سىام سوره بقره خالى از لطف نيست: «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً.» چنانكه برخى مفسّران شيعه و اهلسنّت تصريح كردهاند، سنّت جعل خليفه بر روى زمين سنّتى هميشگى و مداوم است و نمىتوان عصرى را تصور كرد كه خالى از خليفه باشد.[448] برخى ديگر از مفسّران اگرچه به اين امر تصريح نكردهاند، اما تحليل آنها از دليل جعل خليفه به گونهاى است كه ناگزير بايد قول به وجود خليفه در تمام عصور را بپذيرند؛ چراكه آنها در تحليل خود، بر نقص عالم از دريافت مستقيم فيض خداوند و نياز به واسطه فيض ـ كه امرى دايمى است ـ تأكيد كردهاند.[449] افزون بر آن، مىتوان گفت: مفهوم «جعل» به صورت اسم فاعل بيان شده كه مقتضى استمرار است.[450]
البته اينكه لازم باشد در هر دوره زمانى تنها يك خليفه بر روى زمين باشد، از اين آيه نمىتوان به چنين نظرى دست يافت.[451] اما روشن است كه در هر دوره دستكم يك نفر بايد به عنوان خليفه خدا بر روى زمين وجود داشته باشد. اكنون بايد دانست كه چه ارتباطى ميان مقام خلافت و مقام نبوّت و امامت وجود دارد.
در پاسخ مىتوان گفت: اگر بناست خداوند در هر دوره ـ دستكم ـ يك خليفه داشته باشد، لازم است كه او بيشترين نزديكى به هدف آفرينش را داشته و در نتيجه، برترين انسانها باشد تا قبح تقديم مفضول بر فاضل لازم نيايد. پس خليفه خدا و كسى كه علم به اسماء دارد بايد بافضليتترين انسانها نيز باشد.
در فرهنگ دينى مسلمانان، پيامبران نه تنها برترين انسانها به شمار مىآيند، بلكه بر اساس ديدگاه بيشتر مكاتب و مذاهب فكرى، مقام آنها از ملائكه نيز برتر است.[452] از اينرو ـ چنانكه مفسّران اهلسنّت نيز اذعان كردهاند ـ [453] مىتوان مدعى شد كه تمام پيامبران خلفاى خداوند روى زمين هستند. البته ـ چنانكه گذشت ـ بر اساس ظاهر آيات نورانى قرآن كريم، وجود دو نفر، كه همزمان علم به اسماء داشته باشند، منتفى نيست[454] و اين مدعا با واقعيت خارجى نيز منطبق است؛ چنانكه حضرت ابراهيم عليهالسلامبا حضرت لوط عليهالسلام همزمان بود و حضرت يحيى عليهالسلام نيز با حضرت عيسى عليهالسلام در يك دوره زمانى حكم نبوّت داشتند.
4. قلمرو خلافت خليفه خدا: سؤال مهم ديگرى كه در اين عرصه وجود دارد و در تعيين شئون و وظايف خليفهاللّه بسيار حايز اهميت است، سؤال از محدوده خلافت خليفه از جانب خداوند است. آيا خليفهاللّه در همه امور ـ حتى روزى دادن به كائنات و دادن حيات به آنها ـ خليفه خداوند است؟ آيا انسان خليفه خداوند بر جمادات، نباتات و حيوانات نيز به شمار مىآيد؟
پاسخ به اين سؤالات مىتواند نقش مؤثرى در شناخت مقام خليفه داشته باشد. از اينرو، لازم است با دقت بيشترى اين موضوع بررسى شود.
مفسّران شيعه و سنّى در اينباره نظرياتى متفاوت ارائه كردهاند. برخى حيطه خلافت را همان تصرف در هستى، تدبير شئون هستى و برپايى عدل در آن دانستهاند.[455] برخى ديگر بر جارى ساختن احكام خداوند و هدايت بندگان (حوزه خلافت خليفهاللّه) تأكيد كردهاند.[456] برخى ديگر نيز آباد ساختن زمين، حكومت ميان مردم، به كمال رساندن آنها و پياده كردن احكام خداوند را از شئون خليفه دانستهاند.[457]
به نظر مىرسد براى رسيدن به پاسخ سؤالات يادشده بايد دليل و حكمت جعل خليفه از جانب خداوند را دانست. به راستى، چرا خداوند دست به انتخاب خليفه براى خود در روى زمين مىزند؟ هنگامى كه به عرف و عقلا مراجعه كنيم، متوجه مىشويم كه آنها هنگامى اقدام به انتخاب جانشين و خليفه براى خود مىكنند كه به هر دليلى خود نمىخواهند يا نمىتوانند كارى انجام دهند. آنگاه كسى را جانشين خود قرار مىدهند تا به آن كار رسيدگى كند.
چنين تصويرى از جعل خليفه، شايسته ذات ربوبى خداوند نيست. از اينرو، بايد اذعان كرد كه ممكن است ما نتوانيم به حكمت اصلى اين كار پى ببريم؛ چنانكه ملّاصدرا، فيلسوف بزرگ جهان اسلام، راز خلافت انسان از جانب خداوند را از امور پيچيدهاى مىداند كه انسانها به آن دست نمىيابند، مگر آنكه خداوند خود آن را بازگو كند.[458] برخى از مفسّران هم حقيقت خلافت را در حق خداوند متعال ممتنع دانستهاند.[459]
برخى ديگر از مفسّران نيز بر اين باورند كه خداوند متعال به دليل قصور عالم هستى از قبول فيض، جانشين و خليفهاى روى زمين قرار داد تا واسطه فيض باشد.[460] اگرچه اذعان به چنين حقيقتى ما را به ارزش والاى خليفه آشناتر مىسازد، اما مىتوان در تبيين بهتر حكمت جعل خليفه گفت: بىگمان، خداوند متعال و حكيم برنامهاى روى زمين داشته است كه با توجه به عدم سنخيت ميان او و دنياى مادى، ذات ربوبى او براى پياده كردن آن برنامهها لازم بود جانشينى براى خود انتخاب كند. همچنين مىتوان حدس زد كه آن برنامه همان تكامل انسان بوده است. روشن است كه براى رسيدن به اين هدف، نياز به راهنمايانى هست كه خود هدايتشده بوده و زمينه هدايت ديگران را نيز فراهم آورند. بنابراين، هدف خداوند يا يكى از اهداف خداوند از جعل خليفه در روى زمين همان هدايت انسانهاست. افزون بر آن، بايد اين نكته را نيز افزود كه يكى از وظايف خليفهاللّه به كمال رساندن بندگان خداست. با چنين تحليلى مىتوان مدعى شد كه جعل خليفه از سوى خداوند نه تنها امرى جايز و واقع شده است، بلكه امرى ضرورى به شمار مىرود. البته اين سخن بدان معنا نيست كه خليفه خدا تنها در امر هدايت انسانها از جانب خداوند حكم و اذن خلافت دارد. به ديگر سخن، اين تحليل ـ دستكم ـ يكى از حوزههاى خلافت خليفهاللّه را تبيين مىكند، اما اينكه خليفه خدا در موارد ديگرى غير از راهنمايى انسان نيز شأن و اذن خلافت داشته باشد، امرى عجيب و ناسازگار با روح آيات قرآن كريم نيست.
به نظر مىرسد توجه به قواعد ادبى و عرفى محاوره نيز مىتواند ما را به پاسخ اين سؤال نزديك كند. اصول محاوره و گفتوگو ميان عقلاى عالم به ما مىگويد كه وقتى كسى ديگرى را به عنوان جانشين خود منصوب مىكند و اين جانشينى را با قراين حاليه و مقاليه به امر خاصى مقيّد نمىكند، دليلى بر تقييد كلام او وجود ندارد. در قرآن كريم ـ به ويژه آيه سىام سوره بقره ـ خداوند به طور مطلق، انسان را به عنوان جانشين خود منصوب كرده است و تا زمانى كه مقيِّدى ارائه نشود، نمىتوان از اين اطلاق دست برداشت، از اينرو، مىتوان «خليفه» را جانشين خداوند در تمام كارهاى او و به اذن او دانست؛ چنانكه حضرت عيسى عليهالسلام با گِل كبوتر ساخت و با دميدن در آن به اذن خداوند، موجب حيات او شد، بيماران را شفا مىداد و حتى مرده را به اذن خداوند زنده مىكرد.[461]
حضرت داود و سليمان عليهماالسلام كلام پرندگان را مىدانستند.[462] حضرت سليمان عليهالسلام با هدهد سخن مىگفت،[463] كلام مور را مىدانست[464] و باد به فرمان او حركت مىكرد.[465] و… .
ج. ويژگىهاى خليفهاللّه
از آنچه تاكنون بيان شد، مىتوان نتيجه ارزشمندى به دست آورد و آن اينكه خليفه خداوند كسى است كه نمايانگر تمام صفات وجودى و آثار و احكام و تدابير خداوند بوده و خلافت و جانشينىاش در تمام شئون هستى بر همه موجودات، حتى جمادات، نباتات و حيوانات حاكم است.
خليفه و جانشين خدا بر اساس آنچه گفته شد، داراى مؤلّفههاى معنايى ويژهاى است كه عبارت است از:
1. رهبرى اجتماعى: خليفهاللّه كسى است كه اگر خدا بخواهد رهبرى اجتماعى امّت را كه اولاً و بالذات از آن خودش است، به او مىدهد و او را جانشين خود مىگرداند. از اينروست كه پيامبرانى همچون حضرت داود و سليمان عليهماالسلام اين منصب را از خداوند دريافت داشتند. قرآن كريم از قول حضرت سليمان عليهالسلام نقل مىكند كه فرمود: «قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِي مُلْكا لَّا يَنبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ فَسَخَّرْنَا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخَاء حَيْثُ أَصَابَ» (ص: 35ـ36)؛ گفت: پروردگارا، مرا ببخش و حكومتى به من عطا كن كه پس از من سزاوار هيچكس نباشد، كه تو بسيار بخشندهاى. پس ما باد را مسخّر او ساختيم تا به فرمانش به نرمى حركت كند و به هر جا او مىخواهد، برود.
2. مرجعيت دينى: خليفهاللّه شأن مرجعيت دينى ميان بندگان را نيز داراست. اوست كه بايد بندگان را هدايت كرده، به كمال برساند. از اينروست كه تمام پيامبران به عنوان هاديان بشريت معرفى شدهاند و خداوند متعال براى هر قومى هدايتگرى تعيين كرده است؛ چنانكه در هر عصرى نيز بايد خليفهاى وجود داشته باشد: «وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» (رعد: 7)؛ و براى هر گروهى هدايتكنندهاى است.
3. مرجعيت اخلاقى و تربيتى: چنانكه گذشت، هدف از آفرينش انسان رساندن او به كمالات است و خليفهاللّه و جانشين خدا روى زمين در اينباره مرجعيت اخلاقى، تربيتى و علمى بندگان را داراست؛ چراكه جانشين خدا نمايانگر صفات وجودى خداوند است. از اينرو، پيامبران الگوى اخلاقى انسانها نيز به شمار مىآيند. درباره پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله مىفرمايد: «لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُو اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ»(احزاب: 21)؛ مسلّما براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بوده است، براى آنكه به رحمت خدا و روز رستاخيز اميد دارد.
4. ولايت تكوينى: ولايت تكوينى يكى ديگر از مؤلّفههاى معنايى براى خليفهاللّه است؛ يعنى اگر خليفهاللّه جانشين و نماينده خدا در عالم هستى است، همچون خود خداوند بايد توانايى تصرف در عالم هستى را داشته باشد. به ديگر سخن، انجام كارهاى خدايى نيازمند تصرف در عالم هستى است. بدينروى ـ چنانكه گذشت ـ حضرت عيسى عليهالسلام به اذن خداوند حتى مردگان را نيز زنده مىكرد.
5. علم ويژه: خليفهاللّه كسى است كه علم به اسماء را به گونه حضورى از خداوند دريافت مىكند: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا.» (بقره: 31)
6. نصب الهى: خليفهاللّه بايد منصوب از طرف خداوند باشد؛ چراكه تنها خداوند مىداند چه كسى شأنيت دريافت علم به اسماء و تصدّى منصب خلافت را دارد: «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً.» (بقره: 30)
7. افضليت: خليفهاللّه برترين انسانها در دوران خود به شمار مىآيد. چنانكه گذشت، اين آموزهاى عقلى است كه قرآن كريم نيز بر آن تأكيد كرده است: «أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّيَ إِلاَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» (يونس: 35)؛ آيا كسى كه به سوى حق هدايت مىكند براى پيروى شايستهتر است، يا آنكه خود هدايت نمىشود مگر هدايتش كنند؟
بر اساس اين آيه، كسى كه هدايتشده است و به سوى حق هدايت مىكند، برتر از كسى است كه خود به هدايت نياز دارد. از اينرو، او براى پيروى كردن، شايستهتر است.
با توجه به آنچه گذشت، مىتوان به رابطه ميان خلافت قرآنى و امامت شيعى نيز دست يافت. سنّت جعل خليفه بر روى زمين سنّتى هميشگى و پايدار است، بنابراين، نمىتوان پس از وفات آخرين پيامبر، زمين را خالى از خليفه دانست.
سؤال اين است كه اولاً، خليفهاللّه پس از ختم سلسله نبوّت چه كسى است؟ ثانيا، چه رابطهاى ميان خلافت قرآنى و امامت شيعى وجود دارد؟
براى پاسخ به اين سؤال مىتوان از دو طريق وارد شد:
الف. گذشت كه خليفه بايد برترين انسانها باشد. عنوان «برترين انسان» همان چيزى است كه شيعه از آن به عنوان «امام» ياد كرده[466] و برخى مفسّران اهلسنّت نيز از آن با عنوان «انسان كامل» ياد كرده و وجود آن را در هر عصرى لازم دانستهاند.[467] اكنون روشن مىشود كه ارتباط وثيقى ميان مقام خليفهاللهى و مقام امامت وجود دارد و متصدّى منصب امامت مقام خليفهاللهى را نيز داراست. البته روشن است كه نمىتوان گفت هر كسى خليفه خداوند است، لزوما امام نيز هست.
ب. روايات متعددى وجود دارد كه در آن، امامان شيعى خود را خليفهاللّه خواندهاند. براى نمونه، محمدبن اسحاقبن عمّار نقل مىكند كه به امام كاظم عليهالسلام گفتم: آيا مرا به كسى كه دينم را از او فراگيرم، راهنمايى نمىكنيد؟ فرمود: پسرم على. [ايشان ادامه دادند: ]پدرم ـ امام صادق عليهالسلام ـ دستم را گرفت و مرا كنار قبر رسول خدا صلىاللهعليهوآلهبردند و فرمودند: فرزندم، خداوند فرموده است: «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» و خداوند هنگامى كه سخنى مىگويد به آن وفا مىكند.[468]
از سؤال محمدبن اسحاق و استشهاد امام كاظم عليهالسلامبه سخن پدر بزرگوارش برمىآيد كه ايشان درصدد بيان اين مطلب است كه امامت امامان شيعى عليهمالسلام ادامه خلافت الهى پيامبران است. از اينرو، چنانكه پيامبران الهى خليفه خدا روى زمين هستند، ائمّه اطهار عليهمالسلام نيز اين شأن و منصب را دارا هستند.
در اينباره امام رضا عليهالسلام نيز به صراحت فرمودند: «ائمّه جانشينان خداوند ـ عزّوجل ـ بر روى زمين هستند.»[469]
نتيجهگيرى
1. «خلافت» به معناى جانشينى در قرآن كريم به صورتهاى گوناگونى مطرح شده است.
2. جانشينى و خلافت انسان از سوى خداوند، از آموزههاى قطعى در اينباره است.
3. راز برگزيده شدن انسان به عنوان خليفه خداوند، توانايى درك حضورى علمالاسماء بوده است.
4. اگرچه تمام انسانها به طور بالقوّه قابليت رسيدن به مقام خلافت الهى را دارند، در مقام عمل، تعداد اندكى به اين مقام منيع مىرسند.
5. خلافت انسان از سوى خداوند مقيّد و مخصوص به حوزهاى خاص نيست، بلكه انسان به اذن خداوند رهبرى اجتماعى، مرجعيت دينى و اخلاقى و ولايت تكوينى خواهد داشت.
6. خليفهاللّه داراى علم حضورى، منصوب از جانب خداوند و برترين انسانهاست.
7. بر اساس ظواهر آيات قرآن كريم، جعل خليفه از سوى خداوند، سنّتى دايمى است. در روايات فراوانى كه در متون شيعى وجود دارد، ائمّه اطهار عليهمالسلام به عنوان جانشينان خداوند روى زمين به شمار مىآيند.
نویسنده: محمدحسين فارياب
پی نوشت
[406]ـ همچنين، ر.ك: اعراف: 169. [407]ـ بسيارى از لغتشناسان اين معنا را براى «خلف» بيان كردهاند. ر.ك: خليلبن احمد فراهيدى، العين، ج 4، ص 266؛ اسماعيلبن حمّاد جوهرى، الصحاح، ج 4، ص 1353و1354؛ محمدبن مكرم ابنمنظور، لسان العرب، ج 9، ص 82؛ حسينبن محمد راغب اصفهانى، المفردات، ص 293. [408]ـ ر.ك: محمدبن يعقوب فيروزآبادى، قاموسالمحيط، ج 2، ص 1077ـ1078. [409]ـ احمدبن فارس، معجم مقاييساللغة، ج 2، ص 210ـ212. [410]ـ حسن مصطفوى، التحقيقفىكلماتالقرآنالكريم،ج3،ص110. [411]ـ خليلبن احمد فراهيدى، همان، ج 4، ص 266. [412]ـ همان. [413]ـ محمدبن مكرم ابنمنظور، همان، ج 9، ص 83؛ حسينبن محمد راغب اصفهانى، همان، ص 294. برخى مفسّران آشنا به علم لغت مدتها پيش از لغويانِ يادشده، بر اين نكته و تفاوت ميان «خلفاء» و «خلائف» تأكيد كردهاند. ر.ك. محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 4، ص 444؛ محمودبن عمر زمخشرى، الكشاف، ج 3، ص 617؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 4، ص 672. البته برخى محققان بر اين باورند كه «تاء» در «خليفة» براى مبالغه است و از اينرو، در مفهوم جانشينى و خلافت دلالت بيشترى دارد. عبدالرحمنبن على ابنجوزى، زادالمسير، ج 1، ص 50؛ عبداللّهبن عمر بيضاوى، انوارالتنزيل، ج 1، ص 68؛ ملّافتحاللّه كاشانى، منهجالصادقين، ج 1، ص 140ـ142؛ ملّاصدرا، تفسير القرآن الكريم، ج 2، ص 308؛ حسن مصطفوى، همان. با وجود اين، تلاش نگارنده براى يافتن مؤيّد و شاهدى در متون لغوى بر اين مدعا بىنتيجه بوده است. [414]ـ اسماعيلبن حمّاد جوهرى، همان، ج 4، ص 1356؛ محمدبن يعقوب فيروزآبادى، همان، ج 3، ص 138. [415]ـ در اينباره، ر.ك: محمدبن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 8، ص 616؛ احمدبن على مسكويه رازى، تجارب الامم، ج 4، ص 164. [416]ـ علّامه طباطبائى مقصود از خلافت در اين آيه را همان خلافت و جانشينى از خداوند دانسته است ر.ك: سيد محمدحسين طباطبائى، الميزان، ج 1، ص 116. [417]ـ ر.ك: محمدبن جرير طبرى، جامعالبيان فى تفسيرالقرآن، ج 1، ص 156و157؛ محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 1، ص 131؛ محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 1، ص 124؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 1، ص 176؛ همو، تفسير جوامعالجامع، ج 1، ص 36؛ عبدالرحمنبن على بن جوزى، همان، ج 1، ص 37 و 50؛ محمدبن يوسف اندلسى، البحرالمحيط فى التفسير، ج 1، ص 226 و 227. [418]ـ ر.ك: محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 1، ص 131؛ محمدبن عمر فخر رازى، مفاتيح الغيب، ج 2، ص 388 و 389؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 1، ص 176؛ محمدبن يوسف اندلسى، همان، ج 1، ص 226 و 227؛ حسنبن محمد نيشابورى، تفسير غرائبالقرآن و رغائبالفرقان، ج 1، ص 215 و 216؛ وهبهبن مصطفى زحيلى، التفسيرالمنير فى العقيدة و الشريعة و المنهج، ج 1، ص 127ـ132. [419]ـ ر.ك: محمدبن جرير طبرى، جامعالبيان؛ محمدبن حسن طوسى، التبيان؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان؛ محمدجواد بلاغى، آلاء الرحمن فى تفسيرالقرآن، ج 1، ص 82ـ84؛ احمدبن مصطفى مراغى، تفسير المراغى، ج 1، ص 80 و 81؛ وهبهبن مصطفى زحيلى، همان. [420]ـ ر.ك: محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 1، ص 131؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 1، ص 176. [421]ـ ر.ك. علىبن ابراهيم قمى، تفسير القمى، ج 1، ص 36؛ محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 1، ص 124؛ فضلبن حسن طبرسى، تفسير جوامعالجامع، ج 1، ص 36 و 37؛ محمدبن على شريف لاهيجى، تفسير شريف لاهيجى، ج 1، ص 28ـ30؛ محمدبن يوسف اندلسى، همان، ج 1، ص 226و227؛ ملّافتحاللّه كاشانى، همان، ج 1، ص 140ـ142؛ ملّاصدرا، تفسير القرآنالكريم، ج 2، ص 308؛ سيدعبداللّه شبر، تفسير القرآنالكريم، ج 1، ص 46؛ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 1، ص 115؛ سيد محمدحسين فضلاللّه، من وحى القرآن، ج 1، ص 227؛ ناصر مكارم شيرازى و همكاران، تفسير نمونه، ج 1، ص 177ـ179؛ احمدبن محمدبن عجيبة، البحر المديد فى تفسير القرآنالمجيد، ج 1، ص 93و94؛ محمد ثناءاللّه مظهرى، التفسير المظهرى، ج 1، ص 50 و 51؛ سيدمحمود آلوسى، روحالمعانى فى تفسير القرآنالعظيم، ج 1، ص 222 و 223. [422]ـ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 1، ص 116. [423]ـ همان. [424]ـ محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 8، ص 556؛ محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 4، ص 89؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 8، ص 737؛ ملّافتحاللّه كاشانى، همان، ج 8، ص 49. [425]ـ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 12، ص 178و179؛ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 17، ص 194؛ سيد محمدحسين فضلاللّه، همان، ج 1، ص 227؛ ج 19، ص 253. [426]ـ محمدبن حسن طوسى، التبيان؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان؛ عبدالرحمنبن علىبن جوزى، همان، ج 3، ص 569؛ ملّافتحاللّه كاشانى، همان؛ محمدبن على شريف لاهيجى، همان، ج 3، ص 821. [427]ـ محمدتقى مصباح، معارف قرآن، ج 1ـ3، ص 363. [428]ـ محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 4، ص 338؛ محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 2، ص 384؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 4، ص 607؛ حسينبن على ابوالفتوح رازى، روضالجنان، ج 8، ص 116؛ محمدبن احمد قرطبى، الجامع لاحكامالقرآن، ج 7، ص 158؛ ملّافتحاللّه كاشانى، همان، ج 3، ص 500؛ سيد عبداللّه شبر، همان، ج 1، ص 169؛ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 4، ص 312و313. [429]ـ ر.ك: محمدبن حسن طوسى، التبيان؛ حسينبن على ابوالفتوح رازى، همان. [430]ـ ر.ك: محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 2، ص 384؛ محمدبن عمر فخر رازى، مفاتيحالغيب، ج 14، ص 192؛ سيدمحمود آلوسى، همان؛ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 7، ص 396. [431]ـ محمدبن حسن طوسى، التبيان، ج 8، ص 110؛ محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 3، ص 377؛ فضلبن حسن طبرسى، مجمعالبيان، ج 7، ص 358؛ حسينبن على ابوالفتوح رازى، همان، ج 15، ص 65؛ عتيقبن محمد سورآبادى، تفسير سورآبادى، ج 3، ص 1785؛ محمدبن عمر فخر رازى، مفاتيح الغيب، ج 24، ص 565؛ اسماعيلبن عمر ابنكثير دمشقى، تفسير القرآن العظيم، ج 6، ص 186؛ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 10، ص 218؛ سيدمحمد طنطاوى، التفسير الوسيط، ج 10، ص 347. [432]ـ ر.ك. سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 1، ص 116؛ ج 15، ص 383؛ احمدبن محمد ابنعجيبة، همان، ج 1، ص 93و94. [433]ـ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 1، ص 116ـ117. [434]ـ ر.ك: محمدبن على شريف لاهيجى، همان، ج 1، ص 28ـ30؛ سيدعبداللّه شبر، همان، ج 1، ص 46؛ احمدبن محمدبن عجيبة، همان، ج 1، ص 93 و 94؛ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 1، ص 116و117؛ محمدجواد مغنيه، تفسير الكاشف، ج 1، ص 79ـ81؛ همو، تفسير المبين، ص 8؛ احمدبن مصطفى مراغى، همان، ج 1، ص 82؛ سيدمحمدحسين فضلاللّه، همان، ج 1، ص 229ـ232. [435]ـ ر.ك: ملّاصدرا، تفسير القرآن الكريم، ج 2، ص 308؛ محمدتقى مصباح، همان، ص 365. [436]ـ بقره: 30. [437]ـ نيز، ر.ك: حجر: 30؛ بقره: 34؛ اعراف: 11؛ اسراء: 61؛ كهف: 50؛ طه: 116. [438]ـ غافر: 79. [439]ـ بقره: 22. [440]ـ انعام: 97. [441]ـ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 18، ص 386؛ عبداللّه جوادى آملى، توحيد در قرآن، ص 391. [442]ـ ناصر مكارم شيرازى و همكاران، همان، ج 2، ص 387ـ388. [443]ـ ر.ك. محمدبن عمر فخر رازى، مفاتيحالغيب، ج 28، ص 194؛ اسماعيلبن عمر ابنكثير دمشقى، همان، ج 7، ص 396؛ سيدمحمد طنطاوى، همان، ج 14، ص 29؛ احمدبن مصطفى مراغى، همان، ج 27، ص 13؛ سيد محمدحسين طباطبائى، همان، ج 18، ص 388. [444]ـ عبداللّه جوادى آملى، همان، ص 392. [445]ـ همان. [446]ـ قرآن كريم در اينباره مىفرمايد: «و هو الَّذى جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ و رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْض دَرَجاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ فى ما آتاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَريعُ الْعِقاب و إنَّهُ لَغَفُورٌ رَحيم.»انعام: 165. [447]ـ ملّاصدرا، تفسير القرآنالكريم، ج 2، ص 308 و نيز، ر.ك: همان، ص 310. [448]ـ همان، ج 2، ص 308؛ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 1، ص 222؛ محمدتقى مصباح، همان، ص 367. [449]ـ عبداللّهبن عمر بيضاوى، همان، ج 1، ص 68؛ اسماعيل حقى برسوى، تفسير روحالبيان، ج 1، ص 93ـ94؛ محمد ثناءاللّه مظهرى، همان، ج 1، ص 50و51؛ وهبهبن مصطفى زحيلى، همان، ج 1، ص 127؛ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 1، ص 222ـ223. [450]ـ گفتنى است برخى متكلمان اماميه براى اثبات تداوم سنت جعل خليفه و عدم انحصار آن به سلسله نبوت، به آيه «وعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِم…»استناد كردهاند. بدين بيان كه بر اساس اين آيه، از ميان اين امت نيز كسانى به عنوان خليفه انتخاب مىشوند و اگر بنا بود خلفاى اين امت نيز همگى از پيامبران باشند، ختم نبوت واقع نمىشد ر.ك: محمدبن على صدوق، كمالالدين، ج 1، ص 5. [451]ـ ر.ك: همان، ص 9و10. [452]ـ براى آگاهى بيشتر، در اين زمينه، ر.ك: محمدبن على صدوق، الاعتقادات، ص 89؛ محمدبن محمدبن نعمان مفيد، اوائل المقالات، ص 49و50؛ محمدبن عمر فخر رازى، المحصل، ص 531؛ حسنبن حلّى، كشفالمراد، ص 488؛ همو، الباب الحادى عشر، ص 10؛ مير سيدشريف جرجانى، شرح المواقف، ج 8، ص 284؛ قاضى عبدالجبار معتزلى، شرح الاصولالخمسة، ص 568؛ محمدبن محمد ابومنصور ماتريدى، التوحيد، ص 135 و 136؛ احمد بياضى، اشارات المرام، ص 329؛ ابونصر فارابى، آراء اهل المدينهالفاضلة، ص 121؛ عبداللّه نصرى، سيماى انسان كامل از ديدگاه مكاتب، ص 169؛ مجيد محمدى، «فارابى و فلسفه نبوت»، كيهان انديشه، ش 40، ص 158ـ167؛ شهابالدين سهروردى، مجموعه مصنّفات، ج 1، ص 95؛ ج 3، ص 75؛ ابنسينا، المبدأ و المعاد، ص 115ـ116؛ ملّاصدرا، مبدأ و معاد، ص 491. [453]ـ محمودبن عمر زمخشرى، همان، ج 1، ص 124؛ عبداللّهبن عمر بيضاوى، همان، ج 1، ص 68؛ محمدبن يوسف اندلسى، همان، ج 1، ص 226و227؛ محمد ثناءاللّه مظهرى، همان، ج 1، ص 50و51؛ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 1، ص 222؛ سيدمحمد طنطاوى، همان، ج 1، ص 92. [454]ـ گفتنى است برخى مفسّران اهلسنت بر اين باورند كه در هر عصر تنها يك خليفه مىتواند وجود داشته باشد ر.ك. اسماعيل حقى برسوى، همان، ج 1، ص 93ـ94. [455]ـ احمدبن مصطفى مراغى، همان، ج 1، ص 82ـ83. [456]ـ محمد ثناءاللّه مظهرى، همان، ج 1، ص 50ـ51. [457]ـ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 1، ص 222؛ عبداللّهبن عمر بيضاوى، همان، ج 1، ص 68؛ سيدمحمد طنطاوى، همان، ج 1، ص 92. [458]ـ ملّاصدرا، تفسير القرآنالكريم، ج 2، ص 309 و نيز، ر.ك: همان، ص 302؛ و نيز ر.ك: احمدبن مصطفى مراغى، همان، ج 1، ص 80و81؛ محمدعزت دروزة، التفسير الحديث، ج 6، ص 157. [459]ـ محمدبن عمر فخر رازى، مفاتيحالغيب، ج 26، ص 386. [460]ـ عبداللّهبن عمر بيضاوى، همان، ج 1، ص 68؛ اسماعيل حقى برسوى، همان، ج 1، ص 93ـ94؛ محمد ثناءاللّه مظهرى، همان، ج 1، ص 50ـ51؛ ملّاصدرا، تفسير القرآنالكريم، ج 2، ص 308؛ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 1، ص 222و223؛ وهبهبن مصطفى زحيلى، همان، ج 1، ص 127. اين آموزه مورد پذيرش بزرگان عرفان نيز قرار گرفته است ر.ك: رضا نوروزى، خلافت الهى از ديدگاه شريعت و عرفان، ص 55ـ57. [461]ـ انعام: 49؛ مائده: 110. [462]ـ نمل: 16. [463]ـ نمل: 20ـ28. [464]ـ نمل: 19و20. [465]ـ نمل: 36. [466]ـ ر.ك: محمدبن محمدبن نعمان مفيد، اوائل المقالات، ص 72؛ همو، الافصاح، ص 34؛ محمدبن جرير طبرى، دلائل الامامة، ص 479؛ سيدمرتضى علمالهدى، الشافى فى الامامة، ج 1، ص 327؛ ج 2، ص 7؛ ابوالصلاح حلبى، تقريب المعارف، ص 150؛ همو، الكافى فى الفقه، ص 88؛ محمدبن حسن طوسى، الاقتصاد، ص 307؛ سيدبن طاووس حسنى، الطرائف، ج 2، ص 515ـ518؛ جعفربن حسن محقق حلى، المسلك فى اصول الدين، ص 198؛ ميثمبن علىبن ميثم بحرانى، قواعدالمرام فى علمالكلام، ص 180؛ همو، النجاة فى القيامة، ص 65؛ علىبن يوسفبن جبر، نهجالايمان، ص 51؛ حسنبن يوسف حلّى، منهاج الكرامة، ص 115؛ همو، كشف المراد، ص 495؛ فاضل مقداد سيورى، النافع يومالحشر، ص 102؛ علىبن يوسف عاملى نباطى بياضى، الصراط المستقيم، ج 1، ص 76و77،؛ ملّاعبدالرزاق لاهيجى، گوهر مراد، ص 591؛ محمدحسين آل كاشفالغطاء، اصل الشيعة و اصولها، ص 212؛ محمدرضا مظفر، عقايد الامامية، ص 67. [467]ـ سيدمحمود آلوسى، همان، ج 1، ص 222. شايان ذكر است عرفايى همچون ابنعربى نيز بر اين مدعا تأكيد كرده كه خليفهاللّه انسان كامل است كه بايد در هر دوره زمانى وجود داشته باشد. در اينباره ر.ك. محمود جوادىوالا، «خلافت الهى از ديدگاه ابنعربى»، معارف عقلى، ش 16، ص 42. [468]ـ محمدبن يعقوب كلينى، الكافى، ج 1، ص 312؛ محمدبن محمدبن نعمان مفيد، الارشاد، ج 2، ص 249. [469]ـ همان، ج 1، ص 193.معرفت سال بيست و يكم ـ شماره 173 ـ ارديبهشت 1391