عصراسلام: امام در آن بستان غلامی به نام “صافی” داشت. همین که به بستان نزدیک شد غلام خود را دید که نشسته است و نان میخورد. پس حضرت کنار نخلی نشست، جایی که غلام او را نمیدید.
دید که غلام گُرده نانی را گرفته، نصف آن را جلوی سگ میافکند و نصف دیگر را خود میخورد. حضرت از رفتار او متعجب شد. چون غلام از خوردن فارغ شد دعا کرد و گفت: الحمدلله رب العالمین، خداوندا مرا بیامرز و مولایم را بیامرز، همانگونه که به پدر و مادر او خیر و برکت بخشیدهای.
امام از جای خود برخاست و او را صدا زد. غلام دستپاچه برخاست و گفت: مولای من، مرا ببخشای. شما را ندیدم. حضرت فرمود: صافی! مرا حلال کن که به بستانت وارد شدم! او گفت: مولای من، این سخن از بزرگواری و کرم و آقایی شماست وگرنه بستان از آن شماست.
حضرت فرمود: دیدم یک نیمه از گرده نان را به طرف سگ میانداختی و نیم دیگر را خود میخوردی؛ چرا چنین کردی؟ گفت: درحالی که نان میخوردم این سگ به من نگاه میکرد. از آن خجالت کشیدم. او سگ شماست که از باغ شما پاسداری میکند، من هم بندهٔ شما هستم. هر دو رزق شما را میخوریم. امام گریست و فرمود: حال که چنین است تو در راه خدا آزادی و دوهزار دینار به تو بخشیدم.
غلام گفت: اکنون که مرا آزاد نمودی من دوست دارم در باغ شما خدمت کنم. حضرت فرمود: همانا سزاوار است که عمل شخص کریم گفتارش را تصدیق کند؛ آیا به تو نگفتم مرا حلال کن که بی اجازه به بستانت وارد شدم؟ اکنون گفتارم را تصدیق میکنم و بستان و آنچه در آن است به تو میبخشم. پس اصحاب مرا که همراهم آمدند مهمان حساب کن و به خاطر من از آنها پذیرایی کن. خدا رو روز قیامت تو را اکرام فرماید و در خوش خلقی و ادب تو فزونی بخشد.
صافی گفت: حال که بستان خود را به من بخشیدی من نیز آن را برای اصحاب و شیعیان تو وقف میکنم.