خانه » همه » آموزشی » داستان حقوقی

داستان حقوقی

چارلز هافمن دیکنز در پورت سی انگلستان به دنیا آمد . پدرش کارمند نیروی دریایی بود که بعدها به علت بدهکاری زندانی شد . دیکنز هیجده سال داشت که در دفتر وکالت گری با سمت منشی کار گرفت و چندی بعد به عنوان یکی از ماهرترین گزارشگران تندنویس جلسات دادگاه در لندن شهرتی به هم زد . گرچه او هرگز نتوانست در کانون وکلا پذیرفته شود ، اما مدت بیست سال همیشه این آرزو را در سر میپروراند که روزی وکیل شود . دیکنز در ابتدای کارش گوشه هایی از زندگی معاصرانش را در لندن به صورت پاورقی در نشریه های آن دوران انتشار داد که اوج کارش در این زمینه پاورقی بسیار معروف نامه های پیکویک ( ۳۷ ـ ۱۸۳۶ ) بود که تحسین همگان را برانگیخت و او را به شهرت رساند .

دیکنز با تخیلی وسیع که امروزه به ندرت قابل تصور است ، در داستانهایش به تشریح دقیق بیعدالتیهای جامعه روزگارش پرداخت . دنیای حقوق عرصه وسیع نوشته های او را تشکیل میدهد . حقوقدانان و اصحاب دعوی ، دادگاه و مجریان قانون ، حقوق بدهکاران ، طلاق ، حقوق زنان شوهردار ، رفاه کودکان و عدالت کیفری ، مهمترین موضوعات آثار او هستند . به عنوان نمونه ، نامه های پیکویک شاید دربرگیرنده مضحکترین دادرسی در ادبیات باشد و آرزوهای بزرگ به ترسیم آقای جگرز میپردازد که ریچارد وایزبرگ استاد دانشکده حقوق کردوزو آن را « الگویی برای تمام حقوقدانان آینده نظام حقوقی آنگلو ـ امریکن » دانسته است .

مهمترین داستان دیکنز که بیش از همه به حقوق و قانون میپردازد ، رمان « خانه قانونزده » ـ ۱۸۵۳ ) است که اولین فصل آن در این مجموعه آورده شده است . در این فصل ( که مثل تمامی کتاب با قدرتی بینظیر نوشته شده است ) ، توصیف بیمانند دیکنز از آئین دادرسی دادگاه مهرداری انگلستان ، حکم محکومیت کلاسیکی را که هملت درباره « اطاله دادرسی » صادر کرده بود ، به کل سیستم نظام حقوقی انگلستان تعمیم میدهد . دیکنز میگوید : ( خواهانها و خوانده های صغیر این پرونده که به آنان قول داده شده بود پس از ختم دعوی « جارندیس و جارندیس » اسب گهوارهای تازهای برایشان خواهند خرید ، بزرگ شده و برای خود اسب واقعی خریده و چهارنعل به سوی جهان باقی شتافته اند . ) در اوایل سالهای ۱۹۵۰ نیاز به اصلاح دادگاه مُهرداری که بیشتر به دعاوی وصیت و وقف رسیدگی میکرد ، به دلیل استفاده از قوانین و مقررات منسوخ و ناکارآمد ، جنجال بزرگی در جامعه به پا کرد . پروندهای واقعی که به یک دعوی درباره ثروتی مورد اختلاف مربوط میشد ، در سال ۱۷۹۸ شروع و در سالهای ۱۸۵۰ هنوز خاتمه پیدا نکرده بود و رسیدگی به این پرونده تا سال ۱۹۱۵ به طول انجامید ، در این زمان هزینه دادرسی پرونده یاد شده به ۰۰۰/۲۵۰ پوند رسیده بود . دیکنز این دعوی را بیدرنگ مبنای داستان « خانه قانونزده » قرار داد و آن را پرونده جارندیس و جارندیس نامید . بد نیست این را هم بدانیم که قسمتی از داستان به تجربه شخصی خود دیکنز در دادگاه مهرداری مربوط میشود . در سال ۱۴۸۸ دیکنز خواهان چهار دعوی موفقیت آمیز بود که به نقض حقوق انحصاری حق تالیف داستان « کریسمس کرول » مربوط میشد . زندگینامه نویس دیکنز ، جان فارستر ، مینویسد : « بعد از آن همه رنج و مشقت دیکنز مجبور شد تمامی هزینههای دادرسی را که در جریان رسیدگی متحمل شده بود از جیب بپردازد . »

پیش از اینکه داستان « خانه قانونزده » منتشر شود ، نهضتی برای ایجاد اصلاحات در جریان بود ، اما تصویری که « خانه قانونزده » از آشفتگی و سوءمدیریت دادگاه مهرداری ترسیم کرد ، حتی خوشبینترین حامیان این دادگاه را نیز تکان داد . به لطف همین کتاب بود که در سال ۱۸۷۳ دادگاه مهرداری به وسیله قوه قضائیه به طور کلی بازنگری اساسی شد و این تازه کوچکترین نقش داستان « خانه قانونزده » در نظام قضائی انگلستان به شمار میرفت .
لندن . جشنهای حضرت جبرئیل به تازگی پایان گرفته است و رییس دادگاه مهرداری در « لینکلن این هال » نشسته است . هوای ماه نوامبر سخت آشفته و طوفانی است . سطح خیابانها را به قدری گل گرفته است که گویی سیلابها همین تازگی روی زمین را ترک گفته اند و بدین ترتیب اگر آدم با مگالوسوروس عظیم الجثه ای به طول شصت متر روبرو شود که چون سوسمار بزرگی از هالبرن هیل به کندی بالا میخزد ، نباید زیاد شگفت زده شود . دودی که از دودکش بخاریها پایین میآید ، باران نرم و سیاهی را تشکیل میدهد و دانه های دودهای که این باران با خود میآورد به بزرگی دانه های کامل برف است و انسان ممکن است تصور کند که اینها همه در فقدان آفتاب به سوگ نشسته اند . سگها به اندازهای گل آلود شده اند که قابل تشخیص نیستند و اسبها هم از این نظر تفاوت زیادی با سگها ندارند ، گل حتی روی چشمبند آنها هم پاشیده است . چترهای رهگذران که گویی بدخلقی چون مرضی مسری به همه آنان سرایت کرده است ، به هم میخورد و وقتی این رهگذران به پیچهای خیابان میرسند تعادلشان را از دست میدهند . از وقتی آفتاب برآمده ( البته اگر آفتابی برآمده باشد ) هزارها رهگذر دیگر نیز سر همین پیچها لرزیده و گلهای تازهای گلهای سفت خیابان افزوده اند . گلها در این نقاط به سختی به پیاده رو چسبیده اند و مقدار آنها هر لحظه به طور تصاعدی با بهره مرکب بالا میرود .

مه همه جا را گرفته است . مه در بالادست رودخانه کمین کرده ، همانجایی که رود از میان جزایر کوچک سرسبز و علفزارها جریان مییابد ، مه در پایین دست رودخانه هم جا خوش کرده ، آنجا که رود کثیف از کنار ردیف کشتیها میگذرد ، مه ساحل آلوده این شهر بزرگ ( اما زشت ) را نیز گرفته است ، مه روی مردابهای اسکس و ارتفاعات کنت نشسته است ، مه به درون آشپزخانه کشتیهای ذغال کش خزیده ، روی کارگاه ها دراز کشیده ، و بر فراز بادبانهای کشتیهای بزرگ پرسه میزند ، مه روی دیواره های کرجیها و قایقهای کوچک فروافتاده است ، مه درون چشمها و گلوی مستمری بگیران سالخورده گرینویچ که پای بخاری اتاقکهای خود با خس خس نفس میکشند نفوذ کرده است ، مه روی دسته و توی کاسه پیپ بعدازظهری ناخدای خشن نشسته است و نزدیک اتاقک تنگ او مه با بیرحمی انگشتهای پا و دست شاگرد ناخدا را که لرزان روی عرشه ایستاده است ، نیش میزند . اینجا و آنجا روی پل آدمهایی روی نرده ها خم شده اند و وضع آب و هوای زیر پایشان را نگاه میکنند که مه یکسره آن را دربر گرفته است و در این حال مه آنها را به کلی دوره کرده است ، گویی آنها آن بالا توی بالنی هستند و از ابرهای مه آلود آویخته اند .

توی خیابان ، در جاهای مختلف ، چراغهای گازی در میان مه سوسو میزنند و نور آنها به گونه ای است که گویی کشاورز یا پسرک شخم زنی در مزرعه خود از میان ابرهای مشبک ، آفتاب را نظاره میکند . بسیاری از مغازهها چراغهایشان را دو ساعت زودتر از وقت همیشگی روشن کرده اند ، چون همان گونه که پیداست ، چراغهای گازی خیابان تمایلی به نورافشانی ندارند و بیرمق به نظر میرسند .
بعدازظهر نمناک ، نمناکتر ، مه غلیظ ، غلیظتر و خیابانهای گلآلود ، گلآلودتر است . در چنین شرایطی ، پهلوی بنای قدیمی کانون وکلای تمپل که سردری تیره و پرابهت دارد و درست چسبیده به این عمارت ، در دل این مه غلیظ ، در لینکلن این هال ، رییس دادگاه مهرداری در مسند قضاوت دادگاه عالی مهرداری نشسته است .
در مقایسه با این شرایط که انسان تا زانو در گل فرو میرود و کورمال کورمال دنبال چیزی میگردد ، مه هر قدر که غلیظتر باشد گل و لای هر اندازه که خیابانها را فراگرفته باشد ، با این دادگاهی که این رییس سالخورده و بسیار پرافاده ، امروز در برابر زمین و آسمان برپا کرده است ، قابل مقایسه نخواهد بود .

در یک چنین بعدازظهری ، ریاست محترم دادگاه عالی مهرداری باید در اینجا بنشیند ( همان طور که هم اکنون نشسته است ) و به داد مردم برسد . هاله ای از شکوه و افتخار دور سر عالیجناب قاضی حلقه زده ، عالیجناب جامهای نرم و سرخ بر تن کرده و پرده هایی جگری رنگ دورش را گرفته و در این حال وکیلی تنومند با ریش و سبیلی پرپشت و صدایی ضعیف که خلاصهای قطور از پرونده را زیر بغل دارد قاضی محترم را مخاطب قرار میدهد و در همان حال توجه خود را به سوی چراغی در سقف سالن دادگاه میدارد و در آنجا چیزی جز مه نمیبیند . در یک چنین بعدازظهری ، گروه کثیری از اعضای محترم دادگاه عالی مهرداری باید حضور داشته باشند ( همان طور که هماکنون حضور دارند ) و بدون اینکه خود دقیقاً بدانند چه کار میکنند ، وارد مرحله ای از هزارمین مرحله رسیدگی به یک پرونده بی پایان بشوند .

اینان باید بارها و بارها آئین دادرسی را به رخ هم بکشند ، تا زانو در اصطلاحات فنی حقوقی فرو بروند و کله های خود را که کلاه گیسی مانند پشم بز و یا اسب ، آنها را پوشانده بیهوده بر دیوارهای کلمات حقوقی بکوبند و با قیافه هایی جدی تظاهر به مساوات و عدالت کنند ، همان کاری که بازیگران ممکن است بکنند . در یک چنین بعدازظهری ، مشاوران و وکلای متعدد پرونده که بعضی از آنان این پرونده را از پدران خود به ارث برده اند و از طریق همین پرونده به نان و نوایی رسیده اند باید ـ یعنی به نظر شما نباید ؟ – در صفی مرتب ، صفی که شما ته آن بیخودی دنبال حقیقت میگردید ـ در فضای خالی و طویل و مفروش به حصیر جلو میز دادگاه ، که قضات محترم با ردایی ابریشمین پشت آن نشسته اند ، و میز قرمز رنگ منشی دادگاه ، بایستند ؟، روی میز ریاست محترم دادگاه کوهی از لوایح ، لوایح دفاعیه ، جوابیه لوایح ، پاسخ خواهان به لایحه جوابیه ، قرارهای دادگاه ، استشهادیه ها ، احکام ، موارد احاله شده به دادگاه ، دستورات دادگاه و انبوهی از اباطیل پرخرج دیگر روی هم تلنبار شده است ، با شمعهای بیرمقی که اینجا و آنجا صف کشید ه اند ، تاریک باشد . باید هم مه در این سالن جا خوش کرده باشد و هیچ وقت هم خیال رفتن نداشته باشد .

شیشه های رنگی و پر از لک و پیس سالن دادگاه باید همرنگ واقعی خود را از دست بدهند و اجازه ندهند هیچ نوری از بیرون به داخل سالن راه پیدا کند ، افراد از همه جا بیخبری که سعی میکنند از ورای پنجره ها درون دادگاه را دید بزنند باید هم تمایلی برای ورود به این محل نداشته باشند ، چون منظره منحوس این مکان و صدای کشیده و بیحالی که از ریاست محترم دادگاه که روی صندلی نرمی پشت میز پرجبروت قضاوت نشسته است برمیخیزد و خود به چراغی در سقف که نوری از آن برنمیتابد ،مینگرد از ورود این افراد به داخل دادگاه ممانعت میکند . در اینجا کلاه گیس تمامی حضار در میان توده عظیمی از مه گم شده است ! اینجا دادگاه مهرداری است ، دادگاهی که در تمام استانها عمارتهای رو به زوال و زمینهای بایر خود را دارد . دادگاهی که در تمام تیمارستانها ، مجانین خود را دارد و در همه گورستانها صاحب مردگان مخصوص خود است . بله ، دادگاه مهرداری دارای اصحاب دعوی سیهروزی است که کفشهای پاره و پوره و لباسهای مندرس بر تن دارند . اینان دور میافتند و از هر آشنایی که میشناسند قرض میگیرند و دست گدایی به سویشان دراز میکنند . این دادگاه به پولداران اقتدار میبخشد تا هر قدر که دلشان خواست حقوق حقه دیگران را تضییع کنند . آری ، این عدالتخانه ، چنان داراییهای اصحاب دعوی را به یغما میبرد ، چنان طاقت ، شجاعت ، امید و شادی آنان را تباه میکند ، مغزشان را آشفته و قلبشان را میشکند که هیچ انسان شرافتمندی میان وکلای این دادگاه پیدا نمیشود به موکل خود توصیه نکند ـ همیشه هم میکند ـ که : « هر گونه بیعدالتی و تجاوز به حقوق خود را تحمل کن ، اما قدم به این مکان نگذار ! » .

در این بعدازظهر نحس و مه آلود غیر از عالیجناب ریاست محترم دادگاه مهرداری ، مشاورین پرونده ، دو و یا سه مشاور حقوقی دیگرکه جز این دعوی در هیچ دعوی دیگری شرکت نداشته اند و انبوهی از وکلا که قبلاً وصفشان رفت ، دیگر چه کسی ممکن است در این دادگاه عالی مهرداری حضور داشته باشد ؟ بله ، ثبات و یا منشی دادگاه با ردا و کلاه گیس که زیر دست قاضی نشسته و دو یا سه نگهبان ، چاووش و مقربین دادگاه ، یا هر اسم دیگری که میشود روی آنها گذاشت ، با لباس مخصوص هیات دادگاه نیز حاضر هستند . همه اینان دارند از بی حوصلگی خمیازه میکشند ، چون کمترین ذره ای نشاط و امید در پرونده « جارندیس و جارندیس » ، یعنی پرونده ای که هم اینک در دست بررسی است و سالیان متمادی چلانده شده و جز تفالهای از آن باقی نمانده ، دیده نمیشود . وقتی پرونده جاندریس و جاندریس مطرح میشود ، تندنویسان ، گزارشگران دادگاه و مخبرین جراید ، بدون استثنا بلند میشوند و از دادگاه بیرون میروند . جای آنان خالی است . اکنون فقط پیرزنی برای اینکه دقیقتر بتواند جایگاه پرده پوش و مقدس حضرت قاضی را ببیند ، کنار تالار دادگاه روی صندلی ایستاده است . او پیرزن ریزنقش و سالخورده ای است با کلاه بیلبه لهیده که از آغاز جلسه تا ختم رسیدگی پیوسته در دادگاه حضور دارد و همیشه در انتظار حکم مبهمی است که بلکه به نفعش صادر شود . بعضی میگویند او واقعاً یکی از اصحاب دعوی یک پرونده است ، یا روزی یکی از طرفین دعوی بوده ، اما هیچ کس به درستی از ماجرا اطلاع ندارد ، چون اصلاً کسی به موضوع اهمیت نمیدهد . این پیرزن مقداری خرت و پرت توی کیف زنانهاش حمل میکند که مدعی است مدارکش هستند ، اما در واقع کیف او فقط حاوی مقداری اوراق مچاله شده و شاخه ای سُمبل خشکیده است .

جز او ، زندانی رنگ پریدهای هم برای چندمین بار است که از زندان به دادگاه آورده میشود تا شخصاً به دلیل « اخلال در نظم دادگاه » تقاضای برائت کند . این زندانی نگونبخت تنها بازمانده وصی پرونده ای است که ناخواسته در میان انبوهی حساب و کتاب گرفتار شده است که معلوم نیست خود کوچکترین اطلاعی از آن داشته باشد . بدین ترتیب آینده او تباه شده و او هرگز به توفیقی در این راه دست نخواهد یافت . شاکی دیگری که روزگارش سیاه شده است ، گاهگاهی از استان « شراب شایر » بلند میشود و میآید به این عدالتخانه تا داد خود بستاند . درست زمانی که وقت اداری به اتمام میرسد و عالیجناب قاضی محترم میخواهد محضر مقدس دادگاه را ترک فرماید ، این شاکی « شراب شایر » ی که تا حال سعی کرده در محل مناسبی از دادگاه استقرار یابد و چشم از قاضی عالیجاه برندارد ، ناگهان از جایش میجهد و تلاش میکند با لحن محکم یک شاکی و لهجه ای شهرستانی با گفتن « عالیجناب » ! قاضی محترم را مخاطب قرار دهد و حرفش را بگوید و این در حالی است که او هرگز متوجه این قضیه نیست که قاضی بعد از ربع قرن متروک گذاشتن دعوی او ، دیگر قانوناً اهمیتی به موجودیت وی نمیدهد . تعدادی از منشیان وکلا که این شخص را از روی قیافه میشناسند ، به این امید که تا اندازه ای انبساط خاطر یابند و محیط سرد و ملالآور دادگاه را کمی نشاط بخشند ، در رفتن درنگ میکنند و شاکی « شراب شایر » را از نظر میگذرانند .

پرونده جارندیس و جارندیس لنگ لنگان راهش را میپیماید . این پرونده مترسک وار در طول سالیان متمادی ، چنان پیچیده شده است که هیچ شخص زنده ای نمیداند واقعاً موضوع از چه قرار است . اصحاب دعوی کمتر از همه آن را میفهمند و این موضوع حالا دیگر دهن به دهن میگردد که امکان ندارد دو وکیل را بتوان پیدا کرد که پنج دقیقه درباره این پرونده حرف بزنند و آخر کار به نتیجه ای خلاف آنچه که اول عنوان کرده اند ، نرسند . در جریان رسیدگی به این پرونده بچه های بیشماری متولد شده اند ، جوانان زیادی ازدواج کرده اند و بالاخره تعداد بیشماری از این جهان رفته اند . افراد زیادی بدون اینکه بدانند چرا و چگونه ، ناگهان آشفته و دیوانه وار خود را در مقام اصحاب پرونده « جارندیس و جارندیس » دیده اند . تمام خانواده ها فقط و فقط نفرت و کینه از این دعوی به ارث برده اند . خواهانها و خوانده های صغیر این پرونده که به آنان قول داده شده بود پس از ختم دعوی « جارندیس و جارندیس » اسب گهوارهای تازه ای برایشان خواهند خرید ، بزرگ شده ، برای خود اسبی واقعی خریده و چهار نعل به سوی جهان باقی شتافته اند .صغار مونث تحت سرپرستی دادگاه شادابی خود را از دست داده اند و به مادر و مادربزرگ تبدیل شده اند . کاروان طویلی از قضات دادگاه آمده اند و رفته اند ، اوراق بیشماری از لوایح این دعوی حالا دیگر ارزش حقوقیشان را از دست داده و به کاغذپاره های اخلاقی تبدیل شده اند . بعد از اینکه تام جارندیس پیر در اوج ناامیدی مغز خود را در یکی از قهوه خانه های کوچه دیوانعالی مهرداری پریشان کرد ، شاید بیش از سه جارندیس دیگری روی زمین باقی نمانده باشد . اما پرونده « جارندیس و جارندیس » همچنان عمر ملالآورش را به کندی در محضر دادگاه ادامه میدهد و هیچ وقت امیدی به پایانش وجود ندارد .

پرونده « جارندیس و جارندیس » حالا دیگر به شوخی تبدیل شده است . این تنها خبری است که کسی از این پرونده دیده است . برای خیلی ها « جارندیس و جارندیس »دیگر مرده است ، اما در حرفه حقوقی یک شوخی محسوب میشود . هر کدام از راسای دادگاه مهرداری زمانی با این پرونده سر و کار داشته است . هر کدام از آنان بالاخره در مرحله ای از مراحل خدمتش ، حتی موقعی که در کانون وکلا سمت مشاور حقوقی داشته ، با این پرونده سر و کله زده است . بعد از صرف ناهار در عمارت دادگاه ، هر کدام از این قضات و وکلای سالخورده که کفشهای پف کرده به پا دارند و برای لو نرفتن شکم گنده شان شکمبند بسته اند ، هنگامی که چند گیلاسی بالا انداخته و سرحال هستند ، هر یک به فراخور حال چیز بامزه ای درباره پرونده « جارندیس و جارندیس » نقل میکند و دیگران را به وجد میآورد . جمع زیادی از منشیها و کارآموزان حرفه قضاوت عادت دارند برای نمایش شم قضائی خود اشاره ای به این پرونده داشته باشند . وقتی آقای بلاورز ـ یکی از عالیجنابانی که ردای ابریشمین در بر دارند ـ گفت : « چنین چیزی فقط زمانی اتفاق میافتد که سیب زمینی از آسمان ببارد . » ، آخرین رییس دادگاه مهرداری با ظرافت تمام سخن پرنغز او را اصلاح کرد و اظهار داشت : « آقای بلاورز بهتر است بگویید چنین چیزی وقتی اتفاق میافتد که ما از شر پرونده جارندیس و جارندیس خلاص شده باشیم . » و این لطیفه ای بود که مخصوصا ماموران ، چاووشان و مقربین دادگاه را خوش آمد .

اینکه چه تعداد از مردمی که اصحاب دعوی این پرونده نبوده اند ، اما « جارندیس و جارندیس » دست ناپاکش را به سوی آنان دراز کرده و آنها را به تباهی و فساد کشانده است ، خود حکایت پرطول و تفصیلی دارد . از رییس دادگاه که احکام گرد گرفته او در بایگانی های راکد رنگ باخته و پاره و پوره شده و شکل واقعی اش را از دست داده است ، تا منشی « سیکس کلرکس آفیس » که کارش رونوشت برداری از احکام است و دهها هزار از این احکام را روی سربرگه ای رسمی و تمام قد دادگاه رونویسی کرده است ، همه و همه اسیر دست این پرونده شوم بوده اند . خلاصه اینکه هیچ یک از ابنای بشر خیری از این پرونده ندیده است . نیرنگ ، انحراف ، سهل انگاری و تعلل ، معدوم کردن و تحریف اسناد ، ایجاد مزاحمت و دردسر ، و توسل به هر گونه حیله و تقلب ، آثاری است که این پرونده از خود بر جای گذارده و هرگز اصلاح نخواهد شد . حتی پادوهای مشاوران حقوقی که برای دست به سر کردن اصحاب بلاتکلیف دعوی بهانه آورده اند که مثلاً آقای « چیزل » و « میزل » ، و یا هر کس و ناکس دیگری ، فعلاً گرفتار هستند و مثلاً برای صرف غذا از دفتر بیرون رفته اند ، به میمنت و مبارکی جارندیس و جارندیس به هزاران دروغ و کلک متوسل شده و خود مشکل اخلاقی پیدا کرده اند .

مدیر تصفیه پرونده ، پول خوبی از این دعوی به جیب زده ، اما در مقابل ، حتی مادرش نیز به او بی اعتماد شده و وی تحقیر و توهین دیگران را تحمل کرده است . « چیزل » و « میزل » ، و یا هر کس و ناکس دیگری گرفتار این عادت شده اند که این وعده بی سرانجام را به خود بدهند وقتی پرونده « جارندیس و جارندیس » از دفتر آنان بیرون رفت تازه بنشینند و ببینند که فلان موضوع مهم و بهمان دعوی کوچک را چه کار میتوانند بکنند و یا وقتی سرشان خلوت شد ، چه کار میتوانند برای آقای « دریزل » که کارش آن طور که باید پیشرفت نداشته ، انجام دهند .

دفع الوقت و حقه بازی از هر نوعش که بخواهید ، به یمن وجود این پرونده شوم رواج کامل پیدا کرده است . حتی آنان که از دورترین فاصله ، سرگذشت این دعوی را زیرنظر داشته اند ، بی آنکه خود بخواهند ، گذاشته اند تا وقایع مسیر ناهموار خود را به کندی طی کند و به این اعتقاد بی بنیان رسیده اند که اگر دنیا به راه راست نمیرود ، بدان دلیل است که چیزی مرموز جلو پیشرفت را گرفته است .
بدین گونه است که عالیجناب ریاست محترم دیوانعالی مهرداری در میان این گل و لای و در دل این مه در مسند قضاوت خود نشسته است .
ریاست دادگاه به نوعی از سخنان فصیح این مرد دانشمند بی حوصله شده است ، میگوید :« آقای تنگل.»
آقای تنگل میگوید : « بله ، عالیجناب . » آقای تنگل بیش از هر شخص دیگری درباره « جارندیس و جارندیس » اطلاعات دارد . او در این کار شهره است و به نظر میرسد از وقتی مدرسه حقوق را ترک گفته ، جز این پرونده ، پرونده دیگری را نخوانده است .
ریاست دادگاه ادامه میدهد : « آیا از صحبتهای خود به نتیجه ای هم رسیده اید ؟ »
« خیر ، عالیجناب ، نکات زیادی وجود دارد ، احساس میکنم هنوز هم مطالب مهمی هست که محتاج بررسی بیشتری است عالیجناب . » و این جوابی است که به کُندی از دهان آقای تنگل بیرون میخزد .

عالیجناب ریاست محترم دادگاه با خنده ای بزرگوارانه میگوید : « هنوز وکلای زیادی هستند که باید اظهاراتشان را استماع کرد . »
هیجده نفر از همکاران دانشمند آقای تنگل که هر کدام مجهز به خلاصه ناچیزی از یکهزار و هشتصد صفحه ای پرونده هستند همانند هیجده شستی پیانو از جای خود میجهند ، هیجده تعظیم میکنند و سپس در هیجده صندلی ناپیدای خود فرو میروند .
رییس دادگاه میگوید : « چهارده روز دیگر ، روز چهارشنبه به پرونده رسیدگی خواهیم کرد . » . اکنون تنها موضوعی که مطرح است ، فقط هزینه های دادرسی است ، یعنی تنها غنچه ای از این درخت کهنسال جنگلی که به بار نشسته و این روزها واقعاً محصولش را خواهند چید .
ریاست دادگاه برمیخیزد ، وکلا برمیخیزند . زندانی با عجله جلو آورده میشود و مرد « شراب شایر » ی داد میزند : « عالیجناب ! » نگهبانان ، چاووشان و مقربین دادگاه با اوقات تلخی او را دعوت به سکوت میکنند و مرد « شراب شایر » ی اخم میکند .

حضرت قاضی که هنوز درباره « جارندیس و جارندیس » حرف میزند ، اظهار میدارد : « راجع به آن دختر جوان . . . » .
آقای تنگل که کلمه عالیجناب را نمیتواند درست تلفظ کند ، پیش از اینکه سخن حضرت قاضی به پایان برسد ، هر طوری شده وسط حرف او میدود و میگوید : « ببخشید ، حضرت عالیجناب . . . آن پسره . . . » حضرت قاضی با بیانی واضح و مطمئن میفرماید : « در خصوص آن پسر و دختر جوان . .این دو جوان . . . » .
آقای تنگل مطیعانه خود را جمع و جور میکند . عالیجناب ادامه میدهد : « این دو جوان را که دستور داده ام امروز در دفتر من حاضر شوند و اکنون در اتاق خصوصی من نشسته اند ، خواهم دید و تصمیم مقتضی در مورد اقامت آنان با عمویشان خواهم گرفت . »
آقای تنگل دوباره از جا برمیخیزد .
ـ « میبخشید عالیجناب ، او مرده است . »
حضرت قاضی از ورای شیشه های کلفت عینکش به اوراقی که روی میزش تلنبار شده نگاهی میاندازد و میفرماید : « پس با پدربزرگشان . » .
ـ « میبخشید عالیحناب ، پدر بزرگ آنان قربانی اقدام نسنجیده خود شد ، مغزش را متلاشی کرد . »

ناگهان وکیل ریز نقشی با صدایی بم و هراسناک و سیمایی باد کرده و گوشتالو از میان مه ماندگار برمیخیزد و میگوید : « اجازه میدهید عالیجناب ؟ بنده به وکالت از طرف ایشان حرف میزنم ، او خویشاوند دوری است و بارها محل سکونتش را عوض کرده . در حال حاضر فرصت نیست برای دادگاه تشریح کنم که این آدم از نظر خویشاوندی چقدر دور است ، ولی به هر حال خویشاوند دوری است . »
وکیل که خطابه اش را طوری ایراد کرده بود که انگار صدایی از ته گوری برمیخاست و پژواک سخنانش در میان تیرهای سقف دادگاه طنین انداخته بود ، به حرفهایش پایان میدهد و با همان هیکل کوچکش در جایگاهش میخزد و در میان مه ناپدید میشود . همه با نگاه او را تعقیب میکنند ولی کسی موفق به دیدن او نمیشود .
عالیجناب رییس دادگاه دوباره میگوید : « من با هر دوی آنان صحبت خواهم کرد و درباره اقامت آنها پیش عمویشان تصمیم خواهم گرفت . فردا صبح وقتی به دادگاه آمدم موضوع را اعلام خواهم کرد . »

عالیجناب ریاست محترم دادگاه میخواهد به هیت وکلا تعظیم کند که باز زندانی جلو آورده میشود . هیچ تصمیمی درباره پرونده قطور زندانی نمیتوان گرفت ، جز اینکه بار دیگر او را به زندان برگردانند و این کار فوراً عملی میشود . مردی که از « شراب شایر » آمده است بار دیگر به خود جرات میدهد و داد میزند : « عالیجناب ! » . اما ریاست محترم دادگاه که از وضع این مرد اطلاع دارد ، به چالاکی ناپدید میشود . افراد دیگر نیز به سرعت محو میشوند . کیسه ای آبی همانند آتشباری با انبوهی از اوراق که میتواند خرج همان آتشبار باشد ، پر میشود و به وسیله منشیان از دادگاه بیرون برده میشود . پیرزن ریزنقش و دیوانه همراه مدارکش دادگاه را ترک میگوید . دادگاه بسته میشود . از نظری اصحاب دعاوی دیگر ، مانند اصحاب دعوی جارندیس و جارندیس چه خوب میشد اگر تمامی بی عدالتیهایی که این دادگاه مرتکب شده و تمام بدبختی هایی که به وجود آورده پشت درهای بسته آن روی هم انبار میشد و همه با کپه عظیم هیزمی که برای سوزاندن اجساد مردگان از آن استفاده میشود ، همانند اموات میسوخت و به خاکستر تبدیل می شد .

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد