جلویش ایستادم و گفتم: «چند؟» قیمت که داد ناخودآگاه لبخندی زدم و بهش گفتم: «کراوات واسه چی مونه؟» اونم لبخندی زد و گفت: «خوشتیپ می شی» گفتم: «خب اگه اینطوره پس دو تا بده»…
همین موقع از سال بود؛ حوالی هفته آخر اسفند. بابا بعد از ورشکستگی و بیکاری و آن کمردرد که انداخته بودش، از خانه بیرون نمی رفت و توی اتاقش خوابیده بود. عید داشت می آمد و چهره و چشمان مامان هم نگران بود و هم نمی خواست بروز بدهد که شب عیدی چطور باید با بی پولی سر کنیم و با چه دستی صورت رو سرخ نگه داریم. دخترها درس می خوندند و تمام دلخوشی شون این بود که شب عید کفش و لباس نویی بخرند.
بابا که تولیدی اش را جمع کرد یک سری کراوات بچه گانه را که تولید کرده بودند و فروش نرفته بود، آورده بود خانه و گذاشته بود توی انباری؛ شاید حدود هزارتایی می شد. به فکرم رسید شاید بتوانم بفروشمشان. مدرسه ها هم که تق و لق بود و کاری نداشتم. به اندازه دو ساک پر کردم از رنگ ها و مدل های مختلف و راهی شدم.
شنیده بودم بورس لباس کودک خیابان بهار است. در هوای بارانی و گرفته، از این مغازه به آن مغازه می رفتم:«آقا کراوات بچه گونه میخوای؟» خیلی هایشان از همان گرمای مغازه و پشت کانتر یک سری تکان می دادند که یعنی نمیخواهیم. یکی می گفت بگذار برات بفروشیم، یکی سرکارم می گذاشت و یکی با حس گداپروری چهارتا مفت خری می کرد. هوا بارانی بود و خیس شده بودم، ساک ها هم سنگین روی دوشم؛ حس عمیق غربت و تنهایی داشتم. سوار اتوبوس شدم بیایم خانه مادربزرگم که امامزاده حسن بود. شب عیدهای بازار امامزاده حسن شلوغ و پر از دستفروش بود.
پیش خودم گفتم خب چی بهتر از این؟ خودم می فروشم و پول نقد می گیرم. یک چرخی زدم و دیدم یک جایی خالی است. ساک ها را گذاشتم زمین و ایستادم. داشتم با تردید فکر می کردم که چطور باید شروع کنم که ناگهان دستی هل ام داد: «چیه اینجا وایسادی؟! برو اون ور می خوایم اینجا بساط کنیم.» همین طور نگاهش کردم. دوباره هل ام داد: «به چی نیگا می کنی؟ برو اون ور می گم.» گفتم: «مگه خیابونو خریدی؟!» دستش را برد بالا و محکم خواباند توی گوشم. دیگر نفهمیدم چی شد، پریدم بهش منتها زورم نمی رسید و بیشتر از این که بزنم، کتک خوردم. وسط آن جنگ و دعوا یک هو دستی پس یقه ام رو گرفت و کشید عقب و با دست دیگر زد به سینه آن مرد و انداختش عقب. با لهجه جنوبی بهش گفت: «چکارش داری بچه رو؟ بذا اینم یک لقمه نون دربیاره. جای تو رو که تنگ نکرده! تو مثلا مردی؟» و ساک های من را برداشت و گفت: «بیا عامو! اینجا وایسا کنار من بساط کن.» کنارش ایستادم. صورتم گر گرفته بود. ساکت بودم و نفس نفس می زدم، اما بدتر از همه بغض گلوم رو گرفته بود. به آن مرد چاق که لهجه جنوبی داشت، گفتم: «می شه حواست به ساک ها باشه، برم و بیام؟» گفت برو و زود بیا.رفتم به پاساژی که نزدیک آنجا بود، پله ها را رفتم بالا تا طبقه سوم. چشمم به دستشویی خورد، رفتم و وارد یکی از دستشویی ها شدم، تا در را پشت سرم بستم، شروع کردم به گریه؛ شاید ده دقیقه ای گریه کردم. بیرون آمدم و دست و صورتم را شستم. وقتی که برمی گشتم، مغازه ای دیدم که شیرکاکائوی داغ می فروخت. دویست تومان ته جیبم داشتم، دادم دو تا شیرکاکائو گرفتم و آوردم یکیش را دادم به آن مرد چاق و گفتم: «اسمم امیده. ممنون که کمکم کردی.» نگاهی انداخت و گفت: «منم سمیرم، دمت گرم. نه بابا کاری نکردم، روزی دست خدا است.» ایستادم کنارش و چند تا کراوات از ساکم درآوردم و دستم گرفتم. نمی دانستم باید چی بگم و چطور بگم. نگاه به مابقی کردم که چطور با جسارت و اعتماد به نفس جنس هایشان را داد می زدند. با صدایی آرام و خجالتی شروع کردم: «کروات بچه گونه، کروات بچه گونه دارم!» تا یک ساعتی خبری نشد، انگار کسی من را نمی دید.
تا این که یک پیرزن با نوه اش داشت رد می شد که نوه اش گیر داد که برایش کراوات بخرد. مادر بزرگ می گفت: «کراوات میخوای چکار؟ کراوات واسه چیته؟» اما نوه اش آنقدر گیر داد که برگشت نگاهم کرد؛ چشم های خیلی مهربانی داشت. پرسید: «حالا چند؟» گفتم: «پونصد.» گفت: «چارصد می دی بگم یکی برداره.» گفتم باشه و اولین دشت را گرفتم. آنقدر بهم انرژی داد که صدایم هم برای فروش بلندتر شد و تا شب پنج شش تا فروختم. شب موقع رفتن سمیر گفت: «صبح بیا این جا رو نگه دار، من ظهر میام». دیگر خیالم از جای فروش راحت شد. رفتم خونه مادر بزرگم و تصمیم گرفتم تا عید آنجا بمانم تا همه کراوات ها را بفروشم. فردا صبح دوباره رفتم و دیگر آنقدر بازار خوب و پرفروش بود که تا شب بیست تا فروختم و دوباره و دوباره، هر روز تا شب… چند روز آخر خیابان امامزاده حسن را می بستند و دستفروش ها وسط خیابان هرکدوم اجناس خودشان را حراج میکردند تا دم سال تحویل. من هم تا روز آخر فروختم و جیب داخل کاپشنم پر از پول شده بود.
یادم هست که سال تحویل پنج صبح بود و من تا اول شب بیست و نهم همه کراوات ها را فروخته بودم و آخریش را هم دادم به سمیر که بهم گفته بود یک پسر دارد و ازش خدافظی کردم. زد روی شانه ام و گفت دمت گرم پسر! ساک های خالی را به دوش گرفتم و به سرعت شروع کردم به خرید شب عید: اول برای دخترها لباس و کفش گرفتم، بعد برای برادرم و مامان. همین طور با ساک پر رفتم قنادی و شیرینی آجیل هم گرفتم. سر راه دوتا هم مرغ گرفتم و بعدش یک دربست که برسم خانه. یازده شب بود و خیلی خسته بودم. رسیدم، آرام در را باز کردم و از حیاط رد شدم، رفتم داخل و ساک ها و خریدها را گذاشتم توی راهرو. مامان بیدار شد و آرام گفت: «شام خوردی؟» نخورده بودم ولی گفتم خوردم: «بیا مادر این مرغا رو بذار یخچال خراب نشه…» وقتی پا شد و آمد، انگار چشم هایش نور و گرما گرفته بود و شاد بود. بعدش آرام یک متکا برداشتم ورفتم کنار بخاری دراز کشیدم و آرامترین خواب تمام عمرم را تجربه کردم و صبحش با بهترین صدای عمرم بیدار شدم؛ صدای شادی بچه ها که لباس هایشان را اندازه می زدند.
امید حنیف