خانه » همه » مذهبی » داستان مربوط به سر

داستان مربوط به سر

آنچه من دیده ام به امام سجاد علیه السلام مربوط نیست و نام آن مرد هم ذکر نشده است . در صحت این داستان هم تردید هست . اصل داستان چنین است :
صاحب «مناقب» و سید بن طاووس از ابن لهیعه روایت می کنند :
روزی مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که می گوید:
«اللهم اغفر لی و ما أراک فاعلا»؛ خدایا! مرا بیامرز و چنان می دانم که مرا نخواهی آمرزید.
من به او گفتم: یا عبدالله! پرهیز کن از این سخن؛ زیرا که اگر گناه تو به عدد قطرات باران و برگ درختان باشد و توبه کرده و استغفار کنی، خدا از گناه تو می گذرد.آن مرد گفت: بیا تا تو را از قصه خود خبر دهم.آنگاه گفت: ما پنجاه نفر بودیم که سر مطهر سیدالشهداء علیه السلام را از کوفه به شام می بردیم، عادت ما در آن سفر این بود که هرگاه شب می شد آن سر مطهر را در صندوقی می گذاشتیم و مشغول شرب خمر می شدیم و در اطراف آن صندوق می خوابیدیم. شبی از شب ها همراهان من شراب خوردند، تا آن که مست شدند و من آن شب از خوردن شراب امتناع جستم.چون پاسی از شب گذشت صدای رعد عظیمی را شنیدم که مثل صاحبان سوز و الم می غرید . آنگاه دیدم درهای آسمان گشوده شد.
به روایت صاحب «مناقب»: ناگاه آوازی شنیدم که یکی می گفت: «قد أقبل محمد صلی الله علیه و آله »؛ راه دهید که اینک محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله به زیارت سر بریده فرزندش می آید . دیدم آدم، نوح، ابراهیم، اسماعیل، اسحاق و محمد بن عبدالله علیهم السلام به همراه گروهی از مقربین فرود آمدند.
به روایت صاحب «مناقب»جبرئیل، میکائیل و اسرافیل با گروهی از کروبین، روحانیین و ملائکه مقربین فرود آمدند . جبرئیل پیش آمد و سر مطهر را از آن تابوت بیرون آورد و آن را بوسید و بر سینه چسبانید.سپس هریک از پیغمبران سر مبارک را گرفته می بوسیدند و بر سینه می چسبانیدند.آنگاه پیغمبر خدا، ختم انبیا، محمد مصطفی صلی الله علیه و آله آن سر مبارک را گرفت ،بوسید ، بر سینه چسبانید ، مانند عزاداران می گریست و اشک حسرت از دیده مبارک می ریخت.سپس رو به سوی پیغمبران و ملائکه کرد ، فرمود:
«قتلوا ولدی و قرة عینی»؛فرزندم و نور دیده ام را کشتند.
پیغمبران، آن حضرت را تعزیت می گفتند و تسلی می دادند.
در این هنگام، جبرئیل پیش آمد و عرض کرد: خداوند به من امر فرموده که از تو در باب امت تو اطاعت نمایم که اگر امر فرمایی، زمین را سرنگون نمایم، همچنان که شهر قوم لوط را سرنگون کردم.حضرت فرمود: نه، ای جبرئیل! نمی خواهم ایشان را هلاک کنی، مرا با ایشان در روز قیامت، در نزد خدا، وقوفی هست.
آنگاه ملائکه آمدند تا ما را بکشند، من فریاد زدم: الامان الامان یا رسول الله!حضرت فرمود: برو خدا تو را نیامرزد.چون صبح شد برخاستم دیدم همراهان من همه خاکستر شده بودند، لا غفر الله لهم. [1] .
قطب راوندی ازسلیمان بن مهران روایت می کند که آن مرد می گفت :
«اللهم اغفر لی و أنا أعلم أنک لا تغفر»؛ خداوندا! مرا بیامرزد، اگر چه می دانم که نخواهی آمرزید.
از کلام او لرزه بر اندامم افتاد، نزدیک او رفتم و گفتم: ای مرد! تو در حرم خدا و حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی و ایام، ایام حرام و ماه عظیم است، چرا از آمرزش خدا ناامیدی؟گفت: «یا هذا! ذنبی عظیم»؛ ای مرد! گناه من عظیم است.گفتم: گناه تو عظیم تر است، یا کوه های تهامه؟گفت: گناه من.گفتم: گناه تو عظیم تر است، یا کوه های بلند عالم؟گفت: گناه من، می خواهی تو را از گناه خودم، آگاه نمایم؟گفتم: بگو.گفت: بیا از حرم بیرون رویم، تا بگویم.چون بیرون رفتیم، گفت: من در لشکر عمر سعد بودم و یکی از آن چهل نفر بودم که سر مطهر حسین علیه السلام را از کوفه به سوی یزید می بردیم.ما در راه شام، کنار دیر راهبی از نصارا فرود آمدیم و آن سر مطهر را بر نیزه زدیم، نیزه را در جایی نصب کردیم و پاسبانان دور آن را احاطه کرده بودند، طعام گذاشته، نشستیم تا بخوریم. ناگاه دیدیم دستی ظاهر شد و بر دیوار آن دیر نوشت:
أترجوا امة قتلت حسینا 
شفاعة جده یوم الحساب؟
آیا آن گروهی که حسین علیه السلام را کشتند، امیدوار شفاعت جد او در قیامت می باشند؟
ما از این امر ترسیدیم، بعضی از آن بدبختان برخاستند که آن دست را بگیرند ولی ناپدید شد. دو مرتبه مشغول به خوردن شدیم، آن دست دوباره ظاهر شد و این شعر را نوشت:
فلا والله! لیس لهم شفیع 
و هم یوم القیامة فی العذاب 
به خدا قسم! از برای ایشان شفیع نمی باشد و عذرخواهی از برای این گناه نیست و ایشان در روز قیامت در عذاب می باشند.
باز برخاستیم آن را بگیریم، باز ناپدید شد. چون برگشتیم و مشغول خوردن طعام شدیم، باز ظاهر شد و این را نوشت:
و قد قتلوا الحسین بحکم جور 
و خالف حکمهم حکم الکتاب 
حسین علیه السلام را به ظلم و جور کشتند و حکم آنان با حکم کتاب خدا مخالفت کرد.
وقتی من این صحنه را دیدم، دست از غذا کشیدم و خوردن طعام بر من تلخ گردید..
در روایت دیگری آمده:
چون نیزه ای که سر مقدس بر آن منصوب بود، در کنار صومعه زدند، از هاتفی شنیدند که می گوید:
والله! ما جئتکم حتی بصرت به 
بالطف منعفر الخدین منحورا
به خدا قسم! به سوی شما نیامدم مگر آن که دیدم حسین علیه السلام را که او را مثل شتر قربانی، نحر کرده بودند و دو طرف رویش را بر زمین مالیده بودند و او را به رو انداخته بودند.
و حوله فتیة تدمی نحورهم 
مثل المصابیح یطفون الدجی نورا
در اطراف بدن مطهرش جوانانی چند بر زمین افتاده بودند که خون تازه از رگ های گردن ایشان جاری بود و بدن های ایشان مانند فانوس ها و شمع های پرنور نورانی بود که عالم را روشن کرده بودند.
کان الحسین سراجا یستضاء به 
الله یعلم أنی لم أقل زورا
حسین علیه السلام چراغ راه هدایت بود که عالم را روشن کرده بود، خدا می داند که آنچه می گویم،دروغ نیست.
ام کلثوم علیهاالسلام گفت: خدا تو را رحمت کند، تو کیستی؟
گفت: من بزرگ جنیان هستم، ما آمدیم تا حسین علیه السلام را یاری نماییم، و لکن وقتی رسیدیم که او را شهید کرده و سرش را بریده بودند.
چون آن جماعت این را شنیدند، ترسیدند… [2] .
سلیمان می گوید: آن مرد گفت: راهبی در دیر بود، وی بر بام دیر آمد و نظر بر آن سر مطهر کرد، دید نور از آن سر مطهر می تابد، و دری از آسمان گشوده شده و ملائکه از آن به پایین می آیند و می گویند: «یا أباعبدالله! علیک السلام».
آن راهب از این امر ترسید و نظر کرد لشکری را دید، پرسید: شما ازکجا می آیید؟گفتند: از عراق.گفت: برای چه رفته بودید؟گفتند: به جنگ حسین رفته بودیم.
راهب گفت: آن حسین، که پسر دختر پیغمبر شما و فرزند پسرعموی پیغمبر شما است گفتند: بلی.گفت: بر شما لعنت باد «والله! لو کان لعیسی بن مریم ابن، لحملناه علی أحداقنا»؛به خدا! اگر عیسی بن مریم را پسری بود، ما او را بر دیدگان خود می نشانیدیم.
در روایت دیگر آمده: دست ها را به یکدیگر زد و گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم؛ صدقت الأحبار فیما قالت»؛ دانشمندان ما راست گفتند.
گفتند: علمای شما چه می گفتند؟
راهب گفت: خبر داده اند که: هر گاه این فرزند طاهر را شهید کنند، آسمان در مصیبت او خونبار شود و این نمی باشد، مگر به جهت پیغمبر یا وصی پیغمبر.
آنگاه راهب گفت: «واعجباه! من امة قتلت ابن بنت نبیها و ابن وصیه»؛
عجب است از این امت که فرزند پیغمبر خود، و فرزند وصی پیغمبر خود را کشتند – [3] .سپس گفت: مرا به شما حاجتی است.گفتند: حاجت تو چیست؟گفت: به بزرگ خود بگویید: ده هزار درهم از پدرانم به من ارث رسیده، آن را از من بگیر و این سر مطهر را به من ده که تا وقت رحیل نزد من باشد.
چون به عمر بن سعد خبر دادند، گفت: زر را بگیرید و سر را به او بدهید.پس به او خبر دادند، او رفت و دو همیان، که هریک پنج هزار درهم بود به ایشان داد، آنها زرها را صرافی کرده، وزن نمودند و آن ملعون آن را به خزانه دار خود سپرد و امر کرد تا آن سر را به راهب تسلیم کردند.راهب آن سر مطهر را گرفت و به صومعه رفت.
و بنا به روایتی: چون سر را به صومعه برد، از نور آن سر منور، صومعه اش روشن شد و صدای هاتفی را شنید که می گفت: خوشا به حال تو، و خوشا به حال کسی که حرمت این بزرگوار را دارد.
راهب آن سر مطهر را شست و از خاک و خون پاک کرد و آن را به مشک و کافور معطر نمود و بر پارچه ی حریری گذارده و آن را در بغل گرفت.
و به روایت دیگر: بر آن سر و دندان های مبارکش نظر کرد، چون نظرش بر آن دندان های شریف افتاد، خود را به روی آن سر مطهر انداخت و آن را می بوسید و می گریست و می گفت:
«یعز علی یا أبا عبدالله! أن لا أکون أول قتیل بین یدیک»؛
بر من دشوار است که در خدمت تو نبودم، تا اول، خون خود را در رکاب تو بریزم.  [4] .
و بنا به روایت دیگر: آن سر را در پیش روی خود گذارد و گفت: خدایا! به حق عیسی! امر فرما تا این سر با من سخن بگوید.
ناگاه آن سر مقدس به سخن درآمد و گفت: ای راهب! چه می خواهی؟!
گفت: می خواهم نسب خود را بیان کنی .ناگاه آن سر مطهر گفت:«أنا المظلوم، أنا المغموم، أنا الشهید، أنا الغریب، أنا المقتول»؛
منم اسیر ظلم قوم نابکار، منم مبتلای اندوه و غم، منم کشته تیغ ستم، منم آوراه خویش و تبار.
راهب گفت: «أیها الرأس المبارک! زدنی بیانا»؛ ای سر مطهر! از این روشنتر بیان کن.فرمود:
«أنا ابن محمد المصطفی، أنا ابن علی المرتضی، أنا ابن فاطمة الزهراء أناالشهید بکربلا».
راهب از این سخن خروش برآورد، و صورتش را بر روی مبارک حضرتش گذارده و گفت: روی خود را برنمی دارم تا قبول شفاعت کنی.از آن سر آوازی شنید که بدین جدم درآی! تا تو را شفاعت کنم.پس راهب مسلمان شد. [5] .
و به روایت سلیمان: آن مرد گفت: آن راهب از سر شب تا به صبح گریه و نوحه می کرد، تا این که او را صدا زدند و سر از او طلب کردند.پس آن مرد راهب به آن سر مطهر خطاب کرده، می گفت: ای سر! به خدا قسم! من چیزی ندارم به غیر از جان خود، فردای قیامت در نزد جدت شهادت ده که من شهادت می دهم به یگانگی خدا و رسالت او و به دست تو مسلمان شدم و آزاد شده ی تو می باشم.
آنگاه گفت: می خواهم به رئیس شما چیزی بگویم و سر را بدهم.پسر سعد ملعون پیش آمد.راهب گفت:«سألتک بالله و بحق محمد صلی الله علیه و آله أن لا تعود الی ما کنت تفعله بهذا الرأس…»؛تو را سوگند می دهم به خدا و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم! که دیگر به این سر مقدس بی ادبی مکن و آن را بر نیزه مزن و از این صندوق بیرون میار.آن ملعون قبول کرد و سر را گرفت، لکن وفا نکرد، بلکه آن را به نیزه زدند و در اطراف گردانیدند.
آن راهب بعد از این واقعه، از دیر خود بیرون آمد، سر به صحرا گذاشته در کوه ها و بیابان ها ذکر خدا می کرد.
چون آن لشکر شقاوت اثر به دمشق نزدیک شدند پسر سعد، خازن خود را طلبیده زر را از او مطالبه نمود. وقتی حاضر کردند نظر به مهر خود کرد دید مهرش صحیح است، آن را شکسته سر همیان را گشود، دید که مجموع آنها به سفال مبدل گشته، بر جانبی از آن نوشته شده: (فلا تحبسن الله غافلا عما یعمل الظالمون) [6] .و بر جانب دیگر نوشته شده: (و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون). [7] .
پس آن ملعون گفت: (انا لله و انا الیه راجعون)، [8] خسران دنیا و آخرت را از برای خود حاصل کردم. [9] .
پاورقی
[1] المناقب: 67/4، اللهوف: 209، بحارالانوار: 125/45 و 126. 
[2] المنتخب:468/2. 
[3] المنتخب: 468/2. 
[4] المنتخب: 469/2. 
[5] مدینة المعاجز: 126/4 ح 1133. 
[6] سوره ی ابراهیم: آیه ی 42. 
[7] سوره ی شعراء: آیه ی 227. 
[8] سوره ی بقره: آیه ی 156. 
[9] الخرائج: 582-578/2، بحارالانوار: 188-184/45. 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد