خانه » همه » مذهبی » در جستجوى او!

در جستجوى او!


در جستجوى او!

۱۳۹۳/۰۵/۱۴


۸۱ بازدید

ابو سعید غانم بن سعید هندى مى گوید: من اهل کشمیر هندوستان هستم، من به همراه سى و نه دیگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجیل و زبور را خوانده بودیم. به همین دلیل از مشاوران او به شمار مى آمدیم.

روزى پادشاه از ما درباره حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) سوال کرد.

گفتیم: نام او را در کتاب هاى خودمان یافته ایم.

براى این کار مقدار زیادى پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهى از ترکان مرا غارت کردند. با همان وضع به کابل رفتم و از آن جا به طرف بلخ حرکت کردم.

ابو سعید غانم بن سعید هندى مى گوید: من اهل کشمیر هندوستان هستم، من به همراه سى و نه دیگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجیل و زبور را خوانده بودیم. به همین دلیل از مشاوران او به شمار مى آمدیم.

روزى پادشاه از ما درباره حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) سوال کرد.

گفتیم: نام او را در کتاب هاى خودمان یافته ایم.

براى این کار مقدار زیادى پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهى از ترکان مرا غارت کردند. با همان وضع به کابل رفتم و از آن جا به طرف بلخ حرکت کردم.

وقتى به بلخ رسیدم نزد امیر آن شهر رفتم، امیر بلخ مردى به نام ((ابن ابى شور)) – همان داود بن عباس بن ابى اسود – بود، خود را معرفى نمودم و علت سفرم را بازگو کردم.

او تمام فقها و علما را براى گفت و گو با من جمع کرد. من از آن ها پرسیدم: محمد کیست؟

پیامبر ما، محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) است.

– از کدام خاندان است؟

– از قریش.

– البته این مهم نیست. جانشین او کیست؟

– ابوبکر.

– ما در کتاب هاى خودمان خوانده ایم که جانشین او پسر عمویش و دامادش و پدر فرزندانش مى باشد.

اى امیر! این مرد از شرک به کفر رسیده است و باید گردنش زده شود.

– من به دینى چنگ زده ام که جز با بیان روشن آن را رها نخواهم کرد.

آن گاه امیر شخصى به نام ((حسین بن شکیب)) را فرا خواند و گفت: اى حسین! با این مرد مناظره کن!

حسین بن گفت: در اطراف تو فقها و علماى زیادى هستند آن ها را براى مناظره با او بفرست!

امیر گفت: به طور دستور مى دهم که با او مناظره کرده و با دوستى و لطف با او رفتار کنى.

آن گاه حسین مرا به گوشه اى برد. از او درباره حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) سوال کردم.

او گفت: همان طور که به تو گفته اند: او پیامبر ما است جز این که خلیفه به حق او پسر عمویش على بن ابى طالب (علیه السلام) است که همسر دخترش فاطمه (علیها السلام) و پدر و دو فرزند او حسن و حسین (علیه السلام) مى باشد.

آن گاه من گفتم: ((اءشهد اءن لا اله الله و ان محمد رسول الله )).

سپس به نزد امیر رفتم و اسلام آوردم. او مرا به حسین سپرد تا معالم دینم را از او فرابگیرم.

روزى به حسین گفتم: ما در کتاب هاى خودمان خوانده ایم که هیچ خلیفه اى قبل از آن که خلیفه بعد از خود را تعیین کند رحلت نمى کند.

خلیفه اى قبل از آن که خلیفه بعد از خود را تعیین کند رحلت نمى کند.

خلیفه بعد از على (علیه السلام) که بود؟

او گفت: حسن (علیه السلام) و پس از او حسین (علیه السلام) سپس یک یک ائمه را نام برد تا به امام حسن عسکرى (علیه السلام) رسید آنگاه گفت: براى دانستن و شناختن خلیفه بعد از او باید به جست و جو بپردازى؛

من به امید یافتن جانشین امام حسن عسکرى (علیه السلام) از بلخ خارج شدم.

مدتى با شخصى که مدعى بود او نیز در جست و جوى قائم آل محمد (علیه السلام) است همراه بودم، اما بعضى اخلاق او ناخوشایند بود، به همین دلیل او را ترک کردم.

از بغداد به مدینه رفتم، مدتى در مدینه ماندم. از هر که سوال مى کردم، مرا از پیگیرى موضوعى منع مى کرد. تا این که روزى پیرمردى از بنى هاشم را دیدم که ((یحیى بن محمد عریضى)) نام داشت او گفت: آنچه تو در جست و جوى آن هستى در ((صریاء)) است.

من با صریاء رفتم، در دهلیزى جاروب شده روى سکویى نشسته بودم که غلام سیاهى بیرون آمد و به من گفت: برخیز و از این جا برو!

گفتم: نمى روم.

او وارد خانه اى شد پس از مدتى خارج شد و گفت: داخل شو! و مولایت را اجابت کن.

من به همراه او وارد خانه اى شدم که داراى اتاقهاى متعدد و باغچه هاى بسیار بود. امام (علیه السلام) را دیدم که در وسط حیاط نشسته است. نظر مبارکش به من افتاد، با زبان هندى سلام کرد و مرا به نامى خطاب قرار داد، و از سى و نه نفر دیگر که در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسید، نام یک یک آن ها را بیان نمود.

آن گاه فرمود: مى خواهى امسال با اهل قم، به حج مشرف شوى.

امسال نرو! به خراسان بازگرد و سال بعد مشرف شو!

عرض کردم: آقا جان من هزینه سفر خود را تمام کرده ام، مقدارى هزینه راه به من عنایت بفرمایید!

حضرت (علیه السلام) فرمود: دروغ مى گویى. و به خاطر همین دروغ تمام اموالت را به زودى از دست مى دهى.

با این حال، کیسه اى به من عطا کرد که مقدارى پول در آن بود و فرمود: این را هزینه راهت کن! وقتى به بغداد رسیدى، به خانه کسى مرو! و آنچه را دیده اى به کسى بازگو مکن!

از خدمت حضرت مرخص شدم. چیزى نگذشت که آنچه از اموال با خود داشتم همه ضایع شد، و تنها آنچه حضرت (علیه السلام) عطا فرموده بود، باقى مانده. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حج، بدون این که به قم بروم حرکت کردم. وقتى دوباره به همان خانه رفتم، کسى را آن جا نیافتم!(1)

——————————————————————————–

1- کمال الدین، ج 2، ص 437 – 440، من شاهد القائم؛ بحارالانوار، ج 52، ص 27 – 29.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد