۱۳۹۲/۰۳/۲۷
–
۲۸۱ بازدید
پیوند میان روح و بدن چگونه رابطه ای است؟
پیوند میان نفس و بدن همانند رابطه کبوتر با قفس؛ یا کشتى بان و کشتى؛ و یا ظرف و مظروف نمى باشد؛ بلکه رابطه نفس و بدن رابطه اى بسیار ژرف و عمیق است. زمینه پیدایش روح انسانى در نطفه انسان موجود مى باشد سپس این نطفه در اثر تحوّل ذاتى و حرکت جوهرى به سمت کمال و تجرّدِ از مادّه، سیر مى کند و به مرتبه اى مى رسد که پیراسته از مادّه و جسم مى گردد؛ به بیان دیگر «روح انسان» در دامن جسم او زاییده مى شود و تکامل مى یابد و به استقلال مى رسد. (مجموعه آثار، ج 2، ص 27.) البتّه نفس مجرّد، پیوند و تعلّقش به بدن را از دست نمى دهد و همواره بدن انسان را تدبیر و اداره مى نماید.
«روح» گوهرى مجرّد و فرامادّى و از سنخ عالم ملکوت مى باشد؛ و از ویژگى هاى موجود مجرّد این است که نه در جسم حلول مى کند و نه با آن متّحد مى گردد؛ بنابراین روح مجرّد به خاطر پیراستگى اش از مادّه و جسم نه در بدن مستقرّ است و نه با بدن اتّحاد و ترکیب دارد؛ بلکه نوعى تعلّق و پیوند بین روح و بدن برقرار است به نام «ارتباط تدبیرى»؛ به این معنا که بدن مانند ابزار و وسیله اى در خدمت روح مى باشد و روح کارها و تأثیرات خود را از طریق بدن انجام مى دهد و اداره و مدیریت و تدبیر بدن بر عهده نفس و روح مى باشد (تفسیر المیزان، ج 10، ص 121.).
برخى رابطه روح و بدن را همانند رابطه معنى و لفظ مى دانند، چنان که معنى در لفظ حلول نکرده و با آن ترکیب نشده، بلکه صرفاً یک پیوند تنگاتنگى با لفظ دارد، روح انسان نیز چنین پیوند ژرفى با بدن دارد.
فلاسفه رابطه نفس و بدن را به رابطه خداوند با عالم مادّه تشبیه کرده اند؛ همان گونه که خداوند در جهان هستى به ویژه عالم مادّه حلول نکرده و با آن متّحد و ترکیب نشده است بلکه به عنوان «رب» و پروردگار به تدبیر جهان مى پردازد؛ روح انسان نیز در بدن حلول نکرده و با او ترکیب نشده است بلکه روح «رب» و پرورش دهنده و مربّى بدن است و اداره و تربیت بدن را بر عهده دارد. (حسن حسن زاده، عیون مسایل النفس، ص 216.)
به دیگر سخن همان گونه که خداوند یک نوع احاطه و سلطه بر جهان هستى دارد، روح نیز نوعى سلطه و احاطه و مدیریّت نسبت به بدن دارد.
بهترین گواه بر این که روح در بدن جاى ندارد این است که هنگامى که عضوى از اعضاى انسان مانند دست یا پا از بدن قطع و جدا مى گردد، انسان احساس نمى کند بخشى از روح او جدا شده و از روحش چیزى کاسته شده است بلکه خود را همان گونه مى یابد که قبل از قطع عضو مى یافت.
بنابراین اگر روح انسان در تک تک اعضاء استقرار مى داشت، با قطع شدن اعضاى بدن، آن بخش از روح هم به تبع مکانش قطع و جدا مى شد، در حالى که چنین نیست. (التفسیر الکبیر، ج 7، ص 74.)
«روح» گوهرى مجرّد و فرامادّى و از سنخ عالم ملکوت مى باشد؛ و از ویژگى هاى موجود مجرّد این است که نه در جسم حلول مى کند و نه با آن متّحد مى گردد؛ بنابراین روح مجرّد به خاطر پیراستگى اش از مادّه و جسم نه در بدن مستقرّ است و نه با بدن اتّحاد و ترکیب دارد؛ بلکه نوعى تعلّق و پیوند بین روح و بدن برقرار است به نام «ارتباط تدبیرى»؛ به این معنا که بدن مانند ابزار و وسیله اى در خدمت روح مى باشد و روح کارها و تأثیرات خود را از طریق بدن انجام مى دهد و اداره و مدیریت و تدبیر بدن بر عهده نفس و روح مى باشد (تفسیر المیزان، ج 10، ص 121.).
برخى رابطه روح و بدن را همانند رابطه معنى و لفظ مى دانند، چنان که معنى در لفظ حلول نکرده و با آن ترکیب نشده، بلکه صرفاً یک پیوند تنگاتنگى با لفظ دارد، روح انسان نیز چنین پیوند ژرفى با بدن دارد.
فلاسفه رابطه نفس و بدن را به رابطه خداوند با عالم مادّه تشبیه کرده اند؛ همان گونه که خداوند در جهان هستى به ویژه عالم مادّه حلول نکرده و با آن متّحد و ترکیب نشده است بلکه به عنوان «رب» و پروردگار به تدبیر جهان مى پردازد؛ روح انسان نیز در بدن حلول نکرده و با او ترکیب نشده است بلکه روح «رب» و پرورش دهنده و مربّى بدن است و اداره و تربیت بدن را بر عهده دارد. (حسن حسن زاده، عیون مسایل النفس، ص 216.)
به دیگر سخن همان گونه که خداوند یک نوع احاطه و سلطه بر جهان هستى دارد، روح نیز نوعى سلطه و احاطه و مدیریّت نسبت به بدن دارد.
بهترین گواه بر این که روح در بدن جاى ندارد این است که هنگامى که عضوى از اعضاى انسان مانند دست یا پا از بدن قطع و جدا مى گردد، انسان احساس نمى کند بخشى از روح او جدا شده و از روحش چیزى کاسته شده است بلکه خود را همان گونه مى یابد که قبل از قطع عضو مى یافت.
بنابراین اگر روح انسان در تک تک اعضاء استقرار مى داشت، با قطع شدن اعضاى بدن، آن بخش از روح هم به تبع مکانش قطع و جدا مى شد، در حالى که چنین نیست. (التفسیر الکبیر، ج 7، ص 74.)