. شاید با خودش فکر میکرده بعد از فارغالتحصیلی یک شرکت دانشبنیان تاسیس کند یا نه میخواسته درسش را ادامه دهد که بورسیه بگیرد و برود. یا اصلا میخواسته زودتر لیسانسش را بگیرد بعد تند تند برود دفترچهی خدمتش را پست کند. بعد دوسال هی تقویم را ورق بزند که کی کارت کذایی بیاید در خانهشان تا بالاخره با کتوشلواری که کمی به تنش زار میزند و چند شاخه گل رز و یک جعبه شیرینی زبان بایستد جلوی زنگ و دل دل کند که خودش زنگ در را بزند یا مادرش.
چقدر زنگ زده به کتابفروشی که ببیند کتاب میکروطبقهبندی حسابان چاپ جدیدش آمده یا نه. چند بار روی میز کتابخانه چرتش گرفته و بعد با عذاب وجدان بیدار شده و هولهولکی ساعت را نگاه کرده. اسم چندتا فیلم را روی کاغذ نوشته تا بعد از کنکور با خیال راحت ببیندشان. چند شب خواب از سرش پریده و هی حساب کرده که توی این مدت که از این پهلو به آن پهلو میشود چند تا تست میتوانسته بزند.
حالا اما یک کاور سیاه توی سردخانه و یک برگه توی زونکنهای پزشکی قانونی مانده از همه جوانیش.
من نمیگذرم آقای آموزش و پرورش، آقای سازمان سنجش، آقای صداوسیما، آقای مافیا.
من نه از حق خودم میگذرم نه از حق آن جوان توی سردخانه، نه از حق میلیونها جوانی که الان یا پدر و مادر هستند یا همسن و سال من هستند و یا توی مهدکودک و دبستان.
آقای آموزش و پرورش من از حق کشورم نمیگذرم که قرار بود تو استعداد جوانانش را کشف کنی. قرار بود تو آیندهساز برایش تربیت کنی. قرار بود تو حل مسئله یاد جوانانش بدهی که خودکشی تنها چیزی باشد که به آن فکر نکنند.
آقای صداوسیما مبادا بترسیها، نگران کاسبیات نباش. هنوز هزاران نوجوان هستند که وقتی خسته و کوفته از کتابخانه میآیند خانه و سر سفرهی ناهار مینشینند تو هی استرس بریزی به جانشان و بگویی: استرس داری؟ نمیتونی درس بخونی؟
من کنکوریام. امسال باید کنکور بدهم. چارهای ندارم. اما قول میدهم از این به بعد برای هر هزار تومانی که خواستم بریزم توی جیب حضرت مافیا کلی فکر کنم. قول میدهم شاداب باشم، سرزنده باشم، و تا جایی که میشود کمتر استرس داشته باشم. همان چیزی که آنها نمیخواهند و البته تنها کاری که از دست من بر میآید.
پروین قوامی