ایا شبکه بر همان قوام ساختارگرایانهاش میتواند تمام افقهای زبانی، متنی و مفهومی را تحت شمول آورد؟ مواجه شبکه با گذشته بر چه قوامی پرداخت شده است، ایا شبکه صرفا ارشیو زمان حال است یا می تواند گذشته را نیز انباشت نماید؟ مهمترین پدیده های شبکهْ گریز کدامند؟ ایا نظام تولید شبکه با نظام تولید اگاهی هم سان است؟ فرمِ شبکه به راستی بر چه سیاقی متشکل یا برساخته خواهد شد؟ ایا فرایندِ تولیدِ فرمِ شبکه نهایتا با سامانه فرمْ ایده ی شبکه هم سان خواهد بود؛ یعنی فرمِ شبکه بر قرار یک روند قابل پیش بینی به پیش خواهد رفت و یک ساختار از پیش موجود را شکل خواهد داد؟ ایا شبکه محصول عقلانیتِ عقل باور و بعضا عقل زده است یا می تواند خِرَدگریز نیز باشد؟ ایا ممکن است شبکه در مواجه با وضعیت به استیصال رسد، به بیان ساده تر شبکه کجا عمل نمی کند و از ارائه پاسخ در می ماند؟
اتووودْ آبزرور به دنبال پاسخ پرسش های پیشین نیست، بلکه تلاشش تدقیق عملی است برای انباشت ان تکه هایی از فکر که بنا بر مناسبات تولید شبکه، تکه های غیر قابل انباشت شناخته شده اند و مشمول ارشیو نگردیده اند؛ شاید نوعی تلاش برای انباشتِ تاریخِ ضد حافظه.
اتووودْ آبزرور سعی می کند در چارچوب الزامات، سهم و مفاهیم مورد علاقه اتووود، نگاشت هایی که تا همین آن یا مومنت، بر شبکه بارگذاری نشده اند را بر شبکه بازْنشر دهد؛ یعنی در قامت یک میانجی ظاهر شود و دو دنیا را در نقطه ای به هم رساند؛ تا نهایتا گذشته در اکنون زنده بماند و چگونگی دریافت ما از گذشته نمودار قابلیت درک مان از حال باشد و تاریخ نه در قامت راوی حقیقت گذشته که در قامت اشکارکننده ی حقیقتِ اکنون ظاهر شود، حتی اگر بر قراری که ارنست کاسیرر می گوید: هیولای اسطوره برای ساختن جهان جدید به کار رفته است و مردوخ خدای بابِل پس از جنگ با تیامات ها و شکستشان، از بدن هاشان برای ساختن جهان جدید استفاده کرد و کیهان دگر بار با قسمت هایی از تکه های همان اژدهای تاریکی ای ساخته شد که همت بر نابودیشان بسته بود.
در انجیل تعریفی معروف از ریاکار وجود دارد؛ ریاکار کسی است که سرباز می زند از این که همان معیارهایی را که درباره دیگران اعمال می کند در مورد خودش به کار ببرد. مطابق این ملاک، سراسر بحث و اظهارنظر درباره به اصطلاح، “جنگ با تروریسم”، بی استثنا ریاکاری محض است. آیا هیچ کسی این معنا را می فهمد؟ نه، نمی فهمد.
نوآم چامسکی، قدرت و ترور، ۲۰۰۳
چامسکی چشمگیرترین روشنفکر آمریکایی بود که برای حمله های تروریستی القاعده به نیویورک و واشنگتن دلیل تراشی کرد. استدلال او این بود که شمار کشتگان در آن حمله ها در مقایسه با قربانیان جهان سومی محصول “تروریسم به مراتب شدیدتر” سیاست خارجی ایالات متحد، ناچیز بوده است. این احساس را به رغم اهانت نهفته در آن به افکار عمومی، هواداران چامسکی بسیار پسندیدند، و او هرگز بیش از امروز در میان دانشگاهیان و روشنفکران چپ محبوبیت نداشته است.
دو کتاب حاوی مصاحبه های او که از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ تاکنون منتشر شده اند، بلافاصله در فهرست پرفروش ترین کتاب ها جا گرفته اند، و از یکی از آنها فیلمی به نام قدرت و ترور ساخته اند که امروز در سینماهایی که آثار هنری نمایش می دهند با استقبال روبرو شده است. کارگردان فیلم، جان جانکرمن، در مارس ۲۰۰۲ همراه با نویسنده به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی رفت، و چامسکی در آنجا در ظرف پنج روز در برابر پنج هزار نفر پنج سخنرانی سیاسی کرد.
در این ضمن، رسانه های خبری لیبرال در سراسر دنیا او را برجسته ترین روشنفکر مخالف واکنش آمریکا به حمله های تروریستی خوانده اند و از او درخواست مصاحبه های بی شمار داشته اند. در صدر مقاله های روزنامه ها مقام روشنفکری اعجاب انگیز او به خوانندگان یادآوری می شود. روزنامه انگلیسی گاردین در شرحی درباره او زیر عنوان “وجدان یک ملت” اعلام کرد که “در علوم انسانی از هیچ کس به قدر چامسکی و مارکس و شکسپیر و کتاب مقدس نقل قول نمی شود ـ و او تنها کسی از میان آنهاست که هنوز زنده است.” روزنامه نیویورک تایمز نوشت “می توان بحث کرد که او مهم ترین روشنفکر زنده است.”
چامسکی از مقامی که نخست در رشته زبان شناسی به دست آورد استفاده کرد و خود را به جایگاه صدای پیشتاز چپ آمریکا رسانید. او صرفاً سخنگو نیست. موضعی که گرفته در ساخت دادن به سیاست های جناح چپ در طول چهل سال گذشته بسیار مؤثر بوده است. امروز هرگاه هنرپیشگان و ستاره ای راک و دانشجویان معترض در برابر دوربین ها شعارهای ضدآمریکایی سر می دهند، اغلب همان احساساتی را بیان می کنند که از نوشته های پرحجم چامسکی دست چین کرده اند.
بنابراین، بررسی آرای چامسکی در واقع به معنای تحلیل چارچوب ذهنی رادیکالیسم است، به ویژه نوعی از آن که اکنون در محافل دانشگاهی و هنری در موضع مسلط است.
چامسکی از اواسط دهه ۱۹۶۰، از هنگامی که به عنوان یکی از فعالان ضد جنگ ویتنام نامی به هم رساند، رادیکالی شهیر بوده است. اگرچه در اواخر دهه ۱۹۷۰ و در دهه ۱۹۸۰ به دلیل دفاع از رژیم پل پوت در کامبوج برخی از آن حسن شهرت را از دست داد، ولی پس از آن، از واقعه ۱۱ سپتامبر استفاده کرد تا نه تنها جبران مافات کند، بلکه حتی به نفوذ و مقام بالاتر برسد. امروز او در ۷۴ سالگی پیش کسوت روشنفکران چپ آمریکا و بخش بزرگی از جهان است.
با این حال، چامسکی خارج از عرف رادیکال های دانشگاهی است. در سی سال گذشته، جناح چپ در علوم انسانی گرفتار نظریه های پر آب و تاب برآمده از آلمان و فرانسه، به ویژه نومارکسیسم، فمینیسم و فلسفه پسامدرن، شده است. بسیاری از این مطالب به زبان اصلی نیز شبیه به علوم خفیه و در خور دانایان اسرار نوشته شده بود، ولی وقتی به ترجمه درآمد، تاریک اندیشی را به نشانه شأن و اعتبار مبدل ساخت، و علوم انسانی را، هم در معرفت شناسی و هم در فلسفه اخلاق، در امواج نسبی گرایی غرق کرد.
اما چامسکی نه مجموعه ای کلان در زمینه نظریه سیاسی به وجو آورده و نه نسبی گراست، بلکه طرفدار طلب حقیقت و معرفت در امور بشری است و سلسله ای از اصول ساده و عام اخلاقی را ترویج می کند. از این گذشته، آثار سیاسی او به زبانی بسیار روشن و ر خور فهم مخاطبان عام و نه متخصصان فن به نگارش درآمده اند. او از مدعیات خود نه با استناد به فلان دستگاه مفهومی غامض و مبهم، بلکه با ارائه دلایل وشواهد روشن و بظاهر واقعی دفاع می کند. بنابراین، دلیل جذابیت جاری او را باید نه در مدهای روشنفکری اخیر، بلکه در امری دارای سوابقی درازتر جست و جو کرد.
چامسکی برجسته ترین بازمانده جنبش “چپ نو” در دهه ۱۹۶۰، و از بسیاری جهات چکیده آن جنبش و مظهر کینه آن نسبت به “آمریکا”ست. آمریکا، به عقیده او، به علت سیاست هایش، چه در داخل و چه در خارج، به ورطه فاشیسم سقوط کرده است. چامسکی در معروف ترین کتابش قدرت آمریکا و بلندپایگان نوخاسته، گفته است که آنچه آمریکا بدان نیاز دارد “نوعی نازی زایی” است.
چامسکی می گفت آمریکا بیش از همه قدرتهای بزرگ در دهه ۱۹۶۰ سزاوار نکوهش و تقبیح است. اصول لیبرال دموکراسی آمریکا ظاهرسازی و دغلبازی است. دموکراسی آمریکا نوعی “دیکتاتوری چهار ساله” است. تعهد اقتصادی آمریکا به بازار آزاد فقط سرپوشی برای قدرت طلبی شرکت های بزرگ است. سیاست خارجی آمریکا بی هیچ شک و تردید شرارت محض است. به نوشته او در آن زمان “بر طبق هر ملاک عینی، ایالات متحد بدل شده [بود] به متجاوزترین قدرت دنیا و بزرگ ترین خطر برای صلح و حق تعیین سرنوشت کشورها و همکاری بین المللی.”
چامسکی از فعالان ضد جنگ بود و در برخی از پر سر و صداترین تظاهرات شرکت داشت، از جمله در کوشش برای تشکیل زنجیره ای انسانی گرداگرد پنتاگون که در کتاب معروف نورمن میلر سپاهیان شب از آن تجلیل شده است. چامسکی در وصف آن واقعه گفته است “ده ها هزار تن از جوانان جایی را که معتقد بودند مخوف ترین نهاد روی زمین است محاصره کرده بودند.”
این قسم آمریکاستیزی در آن زمان در جبهه چپ عادی بود، ولی دو چیز سبب می شد که چامسکی از دیگران متمایز شود: یکی شهرت علمی چشمگیر او، و دیگر همسازیش با اقتدارستیزی دانشجویان هوادار “چپ نو”.
آن روزها چپ سنتی هنوز زیر استیلای نسل قدیم مارکسیست هایی بود که یا از حزب کمونیست پشتیبانی می کردند یا از تروتسکیت هایی به شمار می رفتند که مخالف استالین و وارثان او بودند ولی همچنان لنین و بلشویسم را تأیید می کردند. در هر یک از دو حال، نسل تازه برآمده دانشجویان بر این نظر بودند که هر دو گروه در نتیجه تأیید انقلاب روسیه و رژیم های سرکوبگری که در اروپای شرقی به ارث گذاشته است، از آبرو و اعتبار افتاده اند.
چامسکی در ۱۹۶۸ چهل ساله و استاد دائم دانشگاه بود و شخصاً از افراد نسل دانشجویان محسوب نمی شد، ولی چون عضو حزب نبود و رسماً تعهد سیاسی دیگری نداشت، از بستگی به چپ قدیم نیز برکنار مانده بود. در عوض، هواداری او از آنارشیسم، یا به اصطلاح خودش، “سوسیالیسم لیبرتارین”، بسیار در شکل دادن به نظرگاه چپ نو مؤثر افتاد.
در کتاب بلندپایگان نوخاسته، چامسکی با نظر تأیید از آنارشیست قرن نوزدهم، میخاییل باکونین، نقل قول می کند که پیش بینی کرده بود آن سنخ سوسیالیسم مورد حمایت مارکس سرانجام قدرت دولت را نه به کارگران، بلکه به کادرهای برگزیده حزب کمونیست منتقل خواهد کرد. چامسکی به رغم ضدیت با بلشویسم، همچنان پشتیبان انقلاب های سوسیالیستی باقی ماند، و مدعی بود که “انقلاب سوسیالیستی حقیقی” چنان توده ها را دگرگون خواهد ساخت که قدرت رابه دست خواهند گرفت و نهادها را خود اداره خواهند کرد. مدل سیاسی تاریخی دلپسندش ناحیه کوچک محصوری در شهر بارسلونا بود که آنارشیست ها در جنگ داخلی اسپانیا در ۱۹۳۷ـ۱۹۳۶ درست کرده بودند.
مطالبه “قدرت برای دانشجویان” در دهه ۱۹۶۰ نتیجه این قسم تفکر سیاسی بود و چپ نو را نزد پیروانش به این اعتقاد رسانید که شکل پاک و پاکیزه ای از رادیکالیسم ابداع کرده اند که توتالیتاریسم دنیای کمونیستی را در آن راه نیست.
چامسکی با وجود روی گردانی اصولی خود از کمونیسم، هنگامی که پای سیاست بین المللی دنیای واقعی به میان میآمد، از سوسیالیست های انقلابی سخت کیش پشتیبانی میکرد، از جمله معماران کمونیسم در کوبا، فیدل کاسترو و چه گوارا، و نیز مائوتسه تونگ و بنیادگذاران دولت کمونیستی چین. کما اینکه در دسامبر ۱۹۶۷ در اجتماعی در نیویورک گفت که “در چین بسیاری چیزهای واقعاً در خور ستایش پیدا می شود.” او معتقد بود که چینی ها در انتقال قدرت به توده ها بنابر اصول مورد تأیید سوسیالیسم لیبرتارین خود وی بسیار پیشرفت کرده اند، و افزود:
چین نمونه مهمی است از جامعه ای نو که در آن بسیاری چیزهای جالب توجه و مثبت در سطح محلی اتفاق افتاده است، و بخش بزرگی از اشتراکی کردن کشاورزی در مزارع جمعی به واقع مبتنی بر مشارکت توده هاست و پس از رسیدن به توافق با روستاییان حاصل شده که به این گام بعدی انجامیده است.
هنگامی که چامسکی به قول خودش “جامعه عدالت گستر” و “نسبتاً قابل زندگی” مائوتسه تنگ را بدین گونه تأیید می کرد، احتمالاً خبر نداشت که فقط پنج سال پس از قحطی بزرگ ۱۹۶۲ـ۱۹۵۸ چین صحبت می کند که بدترین قحطی در تاریخ بشر بوده است. او خبر نداشت، زیرا داستان کامل آن واقعه بیست سال بعد به بیرون درز کرد، و همان اشتراکی کردن کشاورزی در مزارع جمعی علت اصلی قحطی بود ـ واقعه ای که در آن سی میلیون تن از مردم به دیار مرگ رفتند و یکی از بزرگ ترین فاجعه های بشری به بار آمد.
با این همه، اگر این آنارشیست بر طبق اصول ادعایی اش به راستی از توتالیتاریسم بیزار بود، سوابق کمونیسم اتحاد جماهیر شوروی می بایست او را درباره ادعاهای همتایان روسیه در چین به شک وادارد، و آمارهای دروغین شوروی رادر خصوص تولید کشاورزی و صنعتی در دهه ۱۹۳۰ به یاد او بیاورد، زمانی که مردم روسیه در نتیجه کمبود محصولات زراعی به قحطی دچار شده بودند.
ولی حقیقت این است که چامسکی از میزان بی رحمی و خشونتی که رژیم های کمونیستی درمورد مردمان کشورهای خودشان به کار می بردند بخوبی آگاه بود. در اجتماع ۱۹۶۷ در نیویورک، او “قتل عام زمین داران در چین” و “کشتار زمین داران در ویتنام شمالی” را که پس از به قدرت رسیدن کمونیست ها واقع شده بود، پذیرفت و تصدیق کرد. ولی هدف اصلی او دلیل تراشی برای آن خشونت ها بود، به ویژه خشونت جبهه ملی رهایی بخش که در آن زمان تلاش می کرد بر ویتنام جنوبی چیره شود. چامسکی آشکار کرد که مسالمت جو نیست و گفت:
“من این نظر را قبول ندارم که فقط باید جبهه ملی رهایی بخش را محکوم کنیم چون دست به اعمال وحشتناک زده است. من فکر می کنم باید مسأله زیان های نسبی هم، هر چند به ظاهر زشت و زننده، مطرح شود. اگر بخواهیم در این مورد موضع اخلاقی بگیریم ـ که تصور می کنم باید بگیریم ـ باید بپرسیم پیامدهای کاربرد و عدم کاربرد ارعاب چه می بود. اگر قرار بود پیامد خودداری از ارعاب و خشونت این باشد که روستاییان ویتنام هم در همان وضع روستاییان فیلی پین به زندگی ادامه دهند، در آن صورت فکر می کنم اعمال ارعاب و خشونت موجه بوده است.”
فقط چامسکی نبود که به گرداب پشتیبانی از خشونت کمونیست ها در تسخیر آسیای جنوب شرقی فرو غلتید. کما بیش کل هواداران چپ نو در دهه ۱۹۶۰ نیز به آن ورطه افتادند. به ضدیت با آمریکا برخستند و از هوشی مینه و ویت کنگ قهرمانانی رمانتیک ساختند.
هنگامی که خمرهای سرخ در ۱۹۷۵ کامبوج را به تصرف درآوردند، هم چامسکی و هم چپ نو از آن واقعه استقبال کردند. و وقتی که خبر رویداد فوق العاده ی بلافاصله پس از آن رسید ـ یعنی تخلیه کامل فنوم پن و گزارش کشتارهای وسیع ـ چامسکی باز به شبیه همان دلیل تراشی پیشین ر مورد چین و ویتنام متوسل شد مبنی بر اینکه ممکن است بعضی خشونت ها روی داده باشد، ولی این امر در شرایط تغییر رژیم و انقلاب سوسیالیستی کاملاً قابل درک است.
اطلاعات صحیح آسان به دست نمی آمد، اما چامسکی در مقاله ای در ۱۹۷۷ اظهارنظر کرد که وضع کامبوج پس از جنگ احتمالاً مانند وضع فرانسه بعد از آزادی آن کشور در پایان جنگ جهانی دوم بوده است، هنگامی که در فرانسه در طول چند ما هزاران تن “متهمان به همکاری با دشمن قتل عام شدند.” چامسکی می گفت چنین اتفاقی برخلاف انتظار نیست و فقط بهای کوچکی در ازای پیامدهای مثبت حکومت پل پوت است. او به کتابی به قلم دو تن از نویسندگان چپ آمریکایی، گارث پورتر و جرج هیلد براند، استناد می کرد که “تحقیقی دقیق با اتکا به اسناد و مدارک به انجام رسانیده اند درباره تأثیر ویرانگر آمریکا در کامبوج و موفقیت انقلابگران کامبوج در فائق آمدن بر آن، و تصویری بسیار مساعد از برنامه ها و سیاست های انقلابگران ارائه داده اند.”
اما در این زمان دو کتاب دیگر منتشر شدند که موضعی بسیار متفاوت در آنها آمده بود. دو نویسنده آمریکایی، جان بارن و آنتونی پل، نام کتابشان را قتل سرزمینی مهربان گذاشته بودند و رژیم پل پوت را به کشتاری وسیع متهم می کردند که کمتر از نسل کشی نبود. این اتهام در کتاب فرانسوا و پونشو موسوم به کامبوج در سال صفر نیز تکرار شد.
چامسکی هر دو کتاب و چند مقاله از مطبوعات را در نشریه نیشن موضوع نقد و بررسی قرار داد، و این اتهام را به آنها وارد کر که چیزی بیش از مشتی تبلیغات ضدکمونیستی نبوده اند. در مقاله های انتشار یافته در مجله نیویورک تایمز و کریسشن ساینس مانیتور آمده بود که شمار کشتگان به یک تا دو میلیون تن از کل جمعیت ۸/۷ میلیون نفری کامبوج بالغ می شد. چامسکی آن آمارها را به تمسخر گرفت و بر منابع آنها انگشت گذاشت و خواست نشان هد که بعضی از ارقام مشکوکند و عکس معروفی از کار اجباری در منطقه ای برون شهری در کامبوج جعلی است.
او همچنین کتاب بارن و پل را در خود اعتنا ندانست، زیرا هر دو را بنگاه ریدرز دایجست انتشار داده بود و برای هر دو در صفحه اول روزنامه وال استریت جورنال تبلیغ شده بود، و هم آن بنگاه و هم این روزنامه از مؤسسات و نشریات معروف ضد کمونیستی بودند؛ از این گذشته، نظر روزنامه نگارانی که به کامبوج رفته بودند ولی هیچ اعدامی ندیده بودند از کتاب مورد بحث حذف شده بود.
ولی نادیده گرفتن کتاب پونشو دشوارتر بود. کتاب مبتنی بود بر تجربه ای شخصی نویسنده از ۱۹۶۵ تا تصرف فنوم پن و مصاحبه های مفصل با پناهندگان و گزارش های رادیو کامبوج، و از این گذشته، در مجله نیویورک ریویو آوبوکز برسی شده بود که چامسکی خود غالباً در آن مقاله می نوشت. چامسکی طرحی ریخت که با شبهه وارد کردن در حقیقت گویی پناهندگان پایه های کتاب را سست کند. او تصدیق داشت که پونشو “شرحی هولناک داده است از آنچه پناهندگان از رفتار وحشیانه خمر سرخ با آنان گزارش کرده اند”، ولی می گفت باید “از بی اعتباری شدید گزارش های پناهندگان” نیز بر حذر بود، و می افزود:
“پناهندگان وحشت زده و بی دفاع سرنوشتشان به دست نیروهای ناشناخته است، و طبعاً آنچه را معتقدند مخاطبان می خواهد بشنود به او گزارش می دهند. اگرچه این گزارش ها را باید جدی گرفت، وی دقت و احتیاط نیز ضروری است. به طور مشخص، پناهندگانی که غربی ها یا تایلندی ها از آنان پرسش می کنند نفعشان در این است که از رفتارهای وحشیانه انقلابگران کامبوجی گزارش دهند ـ واقعیتی واضح که هر گزارشگر جدی باید آن را به حساب بگیرد.”
در ۱۹۸۰، چامسکی نقدهای خود را در کتاب پس از فاجعه بیشتر گسترش داد. کتاب مشترکاً با شخصی به نام ادوارد هرمن به نگارش درآمده بود که از همکاران قیمی او به شمار می آمد، و به ظاهر درباره منطقه ی شامل ویتنام و لائوس و کامبوج، ولی عمدتاً وفق دفاع از موضع خود چامسکی از رژیم پل پوت بود. او رفته رفته تا این زمان کاملاً آگاه شده بود که واقعه ای هولناک روی داده است، و نوشت “مدارک فجایع کامبوج پر حجم و وحشت انگیز است. شکی نیست که انفجاری از خشونت و بی رحمی و قتل عام و سرکوب در پی جنگ به وقوع پیوسته است.” مع ذلک او این سخن را به تمسخر گرفت که شمار کشتگان احیاناً بیش از یک میلیون تن بوده است، و به سناتور جرج مک گاورن تاخت که برای پایان دادن به آنچه “یکی از موارد روشن نسل کشی” است، پیشنهاد مداخله نظامی داده بود.
در عوض، چامسکی از نویسندگانی که به دفاع از رژیم پل پوت برخاسته بودند به تحسین یاد می کرد، و تحلیل های آنان را می ستود زیرا گفته بودند که تخلیه اجباری مردم از فنون پن با پای پیاده احتمالاض به علت محصول ناچیز مزارع برنج در ۱۹۷۶ پیش آمده است. چامسکی می افزود که اگر این مطلب درست باشد، “تخلیه فنوم پن که در آن زمان و نیز بعدها به دلیل وحشیگری وسیعاً محکوم شده بود، امکان دارد واقعاً جان بسیاری را نجات داده باشد.” او اتهام نسل کشی را مردود می دانست و می گفت:
“مرگ کسانی که جان خود را از دست داده اند عمدتاً پیامد انتقام جویی روستاییان و بی انضباطی نظامیان خارج از کنترل حکومت و گرسنگی و بیماری بوده که مستقیماً بر اثر جنگ آمریکا و دیگر عوامل مشابه روی داده است، نه نتیجه کشتارهای منظم و ایجاد گرسنگی به دست دولت.”
در کتاب پس از فاجعه، از شهادت هایی که پناهندگان داده بودند بیش از پیش انتقاد شده بود. چامسکی در آن کتاب فاش ساخت که منبع اصلی اطلاعات او در ۱۹۷۷ شخصی به نام بن کی یرنان بوده است که در آن زمان در استرالیا در دوره پس از کارشناسی تحصیل می کرده و از مدافعان رژیم پل پوت به شمار می رفته و در مجله مائوئیستی ملبورن جورنال آو پالیتیکز مقاله هایی می نوشته است. اما چامسکی از خوانندگانش پنهان می کرد که مدت ها پیش از سال انتشار پس از فاجعه در ۱۹۸۰، کی یرنان شخصاً از موضع قبلی خود برگشته و اظهار پشیمانی کرده بود.
کی یرنان بخش بزرگی از سال های ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹ را به مصاحبه با پانصد پناهنده کامبوجی در اردوگاه های تایلند گذرانده بود، و پذیرفته بود که آنان راست می گویند. او همچنین به انبوهی از دلایل و شواهدی دست یافته بود که حکومت جدی کامبوج در اختیار او قرار داده بود، حکومتی که با پشتیبانی ویتنام به قدرت رسیده بود. اینها همه سبب شد که وی در ۱۹۷۹ در “بولتن دانشوران آسیایی نگران” اقرار به گناه کند. “بولتن” مذکور نشریه ای بود که چامسکی اغلب از آن نقل مطلب می کرد. بنابراین، او می بایست از این وشته کی یرنان آگاه باشد که گفته بود: “شک نیست و دلایل و شواهد نیز به وضوح حاکی از آن است که بخش شووینیستی نهضت انقلابی به رهبری پل پوت، منظماً نسبت به مردم [کامبوج] خشونت و بی رحمی روا می داشت.” با همه این اوصاف، چامسکی در پس از فاجعه به هیچ وجه ذکری از این مطالب نمی کند.
کی یرنان سپس کتابی نوشت به نام رژیم پل پوت: نژاد، قدرت و نسل کشی در حکومت خمر سرخ ۷۹ـ ۱۹۷۵ که اکنون وسیعاً موثق ترین تحلیل وحشت انگیزترین وقایع در تاریخ مضبوط ببه شمار می رود. ده ها هزار تن در تخلیه فنون پن در ۱۹۷۵ به هلاکت رسیدند. سراسر طبقه متوسط به عمد هدف قرار گرفت و افراد آن، از جمله کارمندان دولت و معلمان و روشنفکران و هنرمندان، کشته شدند. از ۷۰۰۰۰ نفر راهب بودایی ۶۸۰۰۰ تن اعدام شدند. پنجاه درصد از چینی های شهرنشین به قتل رسیدند.
کی یرنان دلیل می آورد که از آوریل ۱۹۷۵ تا ژانویه ۱۹۷۹ که رژیم پل پوت با حمله ویتنام برافتاد، از ۸۹/۷ میلیون مردم کامبوج، ۶۷/۱ میلیون، برابر ۲۱ درصد جمعیت آن کشور، کشته شدند. این رقم هنگامی که به نسبت کل جمعیت درنظر گرفته شود، نمودار بالاترین قتل عام مردم یک کشور به دست حکومت آن در تاریخ جدید و شاید در سراسر تاریخ است.
چامسکی سرشناس ترین و پافشارترین مدافع غربی رژیم پل پوت بود. حتی پس از گذشت سال ها در ۱۹۸۸، چامسکی و همکارش هرمن در کتابشان رضایت ساختگی به رغم اذعان به اینکه پل پوت مرتکب نسل کشی بر ضد مردم کشور خود شده است، باز هم اصرار داشتند که در مردود دانستن گزارش های روزنامه نگاران و نویسندگان حق با خودشان بوده است. آن دو مدعی بودند که شواهد و دلایل به دست آمده پس از حمله ویتنام در ۱۹۷۹، گزارش هایی را که ایشان در ۱۹۷۷ مورد انتقاد قرار داده بودند، با عطف به گذشته توجیه نمی کند.
چامسکی و هرمن هنوز مصرانه می گفتند که آمریکا آغازگر همه ماجراها بوده است و باید بار گناه را بر دوش بکشد. حاصل کلام اینکه چامسکی هنوز نمی پذیرفت که در مورد کامبوج تا چه حد به خطا رفته است.
چامسکی تا امروز به این الگوی رفتاری ادامه می دهد. در واکنش به حوادث ۱۱ سپتامبر، او مدعی بود که هر قدر هم اعمال تروریست ها وحشتناک باشد، کارهای آمریکا بدتر بوده است، و در تأیید این مدعا به استدلال ها و شواهدی متوسل می شد همان قدر دست چین شده و مزوّرانه که در دفاع از پل پوت به کار گرفته بود. روز ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۱ او نوشت:
“حمله های تروریستی فجایعی بزرگ به حساب می آیند. ولی باز هم به پای بسیاری فجایع دیگر نمیرسند، مانند بمباران سودان به دستور کلینتن [رئیس جمهور آمریکا] بدون هیچ عذر موجه که در آن نیمی از ذخایر دارویی آن کشور نابود شد و عده ای نامعلوم از مردم به هلاکت رسیدند.”
واقعه مورد اشاره در سودان عبارت از پرتاب یک موشک آمریکایی به سوی کارخانه داروسازی الشفا در شهر خارطوم بود که سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا [سیا] گمان داشت دانشمندان عراقی در آن به موجب قرارداد با صدام حسین به ساختن گاز اعصاب VX برای استفاده در سلاح های شیمیایی اشتغال دارند. موشک شب هنگام شلیک شد تا کارگران در کارخانه نباشند و تلفات به حاقل برسد. خود کارخانه واقع در ناحیه ای صنعتی بود و ظاهراً تنها کسی که کشته شد سرایدار کارخانه بود.
منتقدان مقایسه حمله های تروریستی به آمریکا را با واقعه سودان انزجارآور توصیف کردند، ولی دیری نگذشت که چامسکی آمارهایی در تأیید مدعا ارائه داد، و به خبرنگاری از www.salon.com گفت که عده کشتگان در خارطوم دیگر نامعلوم نیست و او به آماری موثق دست یافته است که نشان می دهد شمار قربانیان سودانی بسیار بیش از تلفات نیویورک و واشنگتن بوده است. به گفته او “بر طبق برآوردهای سفارت آلمان در سودان و دیده بان حقوق بشر، همان یک بمباران احتمالاً به مرگ ده ها هزار تن انجامیده است.” اما این ادعا فوراً هدف بدگمانی قرار گرفت. دیده بان حقوق بشر، یکی از دو منبع اطلاع چامسکی، هفته بعد در نامه ای به www.salon.com اعلام چنان رقمی را تکذیب کرد. مدیر ارتباطات آن نوشت “دیده بان حقوق بشر دست به هیچ تحقیقی درباره تلفات غیرنظامیان در نتیجه بمباران آمریکا در سودان نزده است، و ممکن نیست بدون پژوهشی دقیق و جامع در محل چنین برآوردی ارائه دهد.”
دومین منبع چامسکی، یعنی سفارت آلمان نیز هیچ پژوهشی در آن زمینه نکرده بود. ورنو داوم، سفیر آلمان در سودان از ۱۹۹۶ تا سال ۲۰۰۰، در شماره تابستان ۲۰۰۱ هاروارد اینترنشنال ریویو مطالبی نگاشت، و گرچه شغل و حرفه دیپلماتیک داشت، مقاله اش بویی از دیپلماسی نبرده بود، و بیشتر به منطقی آتشین بر ضد ایالات متحد شبیه بود که در آن از پرونده حقوق بشر آمریکا انتقاد می شد و آن کشور از بابت جنگ ایران و عراق مورد نکوهش قرار می گرفت و متهم بود که کشتار کردها با گاز شیمیایی به دست رژیم عراق را نادیده گرفته و مسئول مرگ ششصد هزار کودک عراقی در نتیجه تحریم های اقتصادی سال ۱۹۹۱ است. با این همه، نظری که دوام درباره تلفات بمباران خارطوم ابراز کرده بود، به قطعیت مورد اشاره چامسکی نبود. داوم نوشته بود:
“مشکل بتوان برآورد کرد که چند نفر در این کشور فقیر آفریقایی در نتیجه نابودی کارخانه الشفا کشته شدند، ولی رقم چند ده هزار نفر حدس معقولی به نظر می رسد. کارخانه الشفا برخی از اروهای اساسی در فهرست سازمان جهانی بهداشت را تولید می کرد که شامل ۲۰ تا ۶۰ درصد بازار سودان و ۱۰۰ درصد بازار مایعات داخل وریدی می شد. بیش از سه ماه طول کشید تا واردات جای آن تولیدات را بگیرد.”
جدی گرفتن ادعای داوم که آن “حدس” به نحوی ممکن بود “حدس معقولی” باشد، بسیار دشوار است. او می گفت سه ماه فاصله افتاد از زمانی که کارخانه نابود شد تا هنگامی که واردات جای محصولات آن را گرفت. چنین فاصله ای دراز برای حمل مواد دارویی بسیار نامحتمل به نظر می رسد، ولی به فرض هم که حقیقت داشته باشد، خیال پروری است که کسی بگوید “چند ده هزار نفر” در ظرف آن مدت کوتاه مردند؛ اگر هم مرده باشند، می بایست به علت بیماری بحران زا و همه گیری باشد حتی از شیوع سندروم حاد تنفسی (SARS) نیز شدیدتر. جالب اینکه چنین چیزی ظاهراً به گوش هیچ کس در آن نقطه از دنیا، به استثنای سفیر آلمان، نخورده بود.
چند سازمان یاری رسان غربی، از جمله آکسفام و پزشکان بدون مرز و یاری رسانی مردم نروژ، در آن زمان در آن منطقه از دهها سال پیش فعال بودند؛ ولی اگر کسی در اینترنت به جست و جوی گزارش فعالیت های آنها در سودان می رفتند هیچ شاهدی بر افزایش غیرعادی مرگ و میر در آن زمان پیدا نمی کرد. بزرگ ترین نگرانی آن سازمان ها، چه در آن زمان و چه اکنون، همواره متوجه این امر بوده است که حکومت مارکسیست اسلامی خارطوم چگونه با بمباران بیمارستان های مسیحیان ضد حکومت در جنوب کشور، دســــــــــــــــت به جنگ داخلی زده است.
نامحتمل است که ده ها هزار سودانی در مدت سه ماه به علت کمبود دارو جان باخته باشند. ولی اینکه هیچ یک از سازمان های مذکور متوجه این رویداد نشده یا شکایت نکرده باشد یکسره باور نکردنی است.
عذر تراشی چامسکی برای حملات ۱۱ سپتامبر نیز عیناً همان قدر فریبکارانه است که دفاع او از پل پوت و سوء برداشت او از نسل کشی در کامبوج. در شماره فوریه ۱۹۶۷ مجله نیویورک ریویو آو بوکز، چامسکی در مقاله ای معروف نوشت “مسئولیت روشنفکران راست گفتن و پرده برداشتن از دروغ است” ـ سخنی درست و به یادماندنی، ولی همچنین نشانه ای بارز از هدف اصلی نویسنده. چامسکی در بخش اعظم زندگی کاری خود به انتقاد از روشنفکرانی مشغول بوده است که ادعا داردآن وظیفه را به انجام نبرده اند. بحث محوری کتاب قدرت آمریکا و بلندپایگان نوخاسته این است که علوم انسانی و علوم اجتماعی به دست نسل جدیدی از روشنفکران افتاده است که به جای اینکه در مقام پیروان آزاداندیش سقراط به جنگ عقاید موروثی بروند، به خدمت دولتی نظامی ـ صنعتی درآمده اند و به رسالت خویش خیانت کرده اند. چامسکی می گفت که منافع این طبقه جدید روشنفکران بلند پایه نوخاسته، آمریکا را به یک قدرت امپراتوری بدل کره است، و ایده ئولوژی آنان ثابت می کند که “دارای همان طرز فکر کارمند یک دولت استعمارگرند که در نیک خواهی کشور مادر و درستی بینش آن درباره آینده نظم جهانی شک نمی کند، و اعتقاد راسخ دارد که منافع راستین مردمان واپس مانده ای را که او متصدی رفاه آنهاست کاملاً می فهمد.”
چامسکی از آن رشته های دانشگاهی که، به عقیده او، بیشترین گناه را به گردن دارند ـ روانشناسی، جامعه شناسی، تحلیل سیستم ها، و علوم سیاسی ـ و از برخی از دانشگاهیان معروف در آن رشته ها، از جمله سموئل هانتینگتن، به عنوان بدترین نمونه ها نام می برد. به ادعای او، بلندپایگان نوخاسته بودند که جنگ ویتنام را طراحی کردند و به مرحله اجرا درآوردند.
انتقاد چامسکی از ظهور سنخ جدیدی از مقامات آموزش دیده در دانشگاه ها نه کاری جدید بود و نه رادیکال. مدتی بود که شبیه چنین انتقادها از این پدیده در اروپای غربی و شرقی صورت می گرفت. بیشتر این نقادی ها از قطب مخالف طیف سیاسی در کتاب فریدریش هایک، راه بردگی، در دهه ۱۹۴۰ آمده بود. در آن کتاب، مهندسان اجتماعی دولت های رفاه گستر بزرگ ترین خطری معرفی شده بودند که آزادی در غرب را از درون تهدید می کردند. چامسکی صورت دیگری از همان ایده را از جناح چپ عرضه می کرد. به نوشته او:
گرایش هایی خطرناک نهفته است در ایده ئولوژی روشنفکران دولت رفاه گستر که ادعا می کنند فنون و درک لازم برای مدیریت “جامعه پساصنعتی” و سازمان دادن به جامعه بین المللی زیر سلطه ابرقدرت آمریکا را در دست دارند.
ولی در همان حال که چامسکی چنین انتقادی می کرد، خودش سرگرم بازی مهندسی اجتماعی در مقیاسی حتی بزرگتر بود. در ۱۹۶۷، او در ضمن تأیید “اشتراکی کردن کشاورزی در مزارع جمعی” چین و ویتنام با همه ارعاب و وحشت افکنی و کشتارهای ملازم آن، خواهان سازمان دهی مجدد و محاسبه شده جوامع سنتی بود. از دگرگونی انقلابی در سراسر آسیا طرفداری می کرد و در پی آن بود که همچنین در سازمان دهی مجدد نظام بین المللی نقشی بر عهده بگیرد.
بنابراین، چامسکی صرف نظر از اینکه موقعیتی بسیار چپ تر از دانشگاهیان مورد انتقاد خود به دست آورده بود، و نیز صرف نظر از اینکه خون ریزی را بر فنون اداری مرجح می شمرد، خودش به نمونه بلندپایگان نوخاسته ای مبدل شده بود که ادعا داشت از آنان بیزار است. در واقع او موفق ترین نمونه از تبار آن بلندپایگان بود. امروز تحلیل های کافی از جنگ ویتنام در دست است که به نحو قطعی نشان می دهد که آمریکا شکست نخورد. ویتنام جنوبی به حال خود رها شد به علت بهای سیاسی جنگ در آمریکا. نفوذ روشنفکران رادیکالی مانند چامسکی در متقاعد کردن نسل دانشجویان دهه ۱۹۶۰ به مخالفت با جنگ، تأثیر تعیین کننده در دساندن تاوان سیاسی جنگ به حد خارج از تــــــــحمل داشت.
حاصل این امر به مراتب بدتر از هرگونه راه حل اداری بود که امکان داشت از کاربرد علوم رفتاری به دست آید. امروز می بینیم که پیامد درازمدت انتخاب بین گزینه مورد علاقه چامسکی در ۱۹۶۷ ـ یعنی “هزینه نسبی” ترور و وحشت انقلابی در ویتنام ـ در مقایسه با ادامه کشاورزی با سرمایه خصوصی در فیلی پین، چه بوده است.
نتایج به دست آمده همه در تأیید گزینه دوم است. در سال ۲۰۰۱، میانگین سرانه تولید ناخالص داخلی (GDP) در فیلی پین ۴۰۰۰ دلار بود. در همان زمان حاصل بیست و پنج سال انقلاب در ویتنام رقمی نزدیک نصف رقم بالا، یعنی ۲۱۰۰ دلار بود. حتی کسانی از مردم ویتنام که در آن دگرگونی سهم عمده داشتند، از پیامد آن بیمناک بودند. ژنرال سابق ویت کنگ، فام شوان آن، در ۱۹۹۹ گفت: “آن همه حرف درباره جنگ رهایی بخش در بیست ـ سی سال گذشته، آن همه دسیسه بازی، آن همه کشته، به اینجا رسید، به این کشور فقیر درهم شکسته به رهبری یک باند تئوری باف بی رحم پدر سالار نیمه بی سواد.” آن “تئوری بافان نیمه بی سواد” دقیقاً همان بلندپایگانی بودند که چامسکی و طرفدارانش آنچنان مشتاق موفقیت آنان بودند و آنچنان برای رساندشان به قدرت از جان و دل می کوشیدند.
به جمع دست اندرکاران علوم اجتماعی و دیوانسالاران و دیگر نمایندگان طبقه تحصیل کرده که چامسکی از مدت ها پیش با آنان خصومت ورزیده است، کسانی باید افزوده شوند که در رسانه های خبری کار می کنند. چامسکی به دلیل گرایش های سیاسی اش به شهرت رسید، ولی هیچ کار مهمی در بحث نظری سیاست نداشه است. کتاب های سیاسی او تقریباً همه مجموعه هایی از مقاله های کوتاه و مصاحبه ها و متن سخنرانی ها و مطالب روزنامه ای درباره وقایع جاری است. یگانه اثر او در زمینه تحلیل جامع تر، کتاب رضایت ساختگی: اقتصاد سیاسی رسانه های همگانی است که با همکاری ادوارد هرمن نوشته است. این کتاب مایه سرخوردگی پیروان او بوده است.
رسانه پژوهی حوزه ای بسیار پهناور است که دامنه آن از مدافعات سنتی از رسانه های خبری به عنوان رکن چهارم نظام های دموکراتیک تا پیچیده ترین و پر رمز و رازترین تحلیل های فرهنگی محصول نظریه پردازان پسامدرن کشیده می شود. در نوشته چامسکی و هرمن هیچ نشانه ای دیده نمی شود که آن دو چیزی از آن مقولات را هضم و جذب کرده باشند. کتاب در عوض حاوی تحلیلی خام در ردیف جزوه مارکسیستی کهنه ای از ۱۹۳۰ است. کتاب، سوای مقدمه آن، تکرار همان مطالب کهنه نویسنده است در انتقاد از پوشش رسانه ای رویدادها در آمریکای مرکزی (السالوادور، گواتمالا، نیکاراگوئا) و جنوب شرقی آسیا (ویتنام، لائوس، کامبوج)، به علاوه فصلی در گزارش توطئه ۱۹۸۱ “کا گ ب” و بلغارستان برای کشتن پاپ.
چامسکی و هرمن در توضیح نقش رسانه ای همگانی، “مدل پروپاگاند” منظور نظر خود را ارائه می دهند. بر طبق ادعای آنان: نقش رسانه ها فراهم آوردن وسایل تفریح و سرگرمی و اطلاع رسانی و نیز القای ارزش ها و اعتقادها و آداب و رسوم رفتاری به افراد است تا ایشان را در بدنه ساختارهای نهادی جامعه ادغام کنند. ایفای این نقش در دنیای تمرکز ثروت و تعارض های بزرگ منافع طبقاتی، نیازمند پروپاگاند بی وقفه و منظم است.
به عقیده چامسکی و هرمن، رسانه ها خواه در دموکراسی های لیبرال عمل کنند و خواه در رژیم های توتالیتر، این امر به هر حال صادق است. تنها تفاوت این است که در جوامع کمونیستی و قدرت گرا، همه به وضوح می دانند که رسانه ها ابزارهایی در دست نخبگان سلطه گرند. اما در جوامع سرمایه داری، این واقعیت پنهان می شود، زیرا رسانه ها “فعالانه با یکدیگر در رقابت اند، و خلاف کاری های شرکت ها یا حکومت را به تناوب هدف حمله و افشاگری قرار می دهند، و جسورانه تصویری از خود در مقام سخنگویان ازادی بیان و مدافعان منافع عمومی جامعه ترسیم می کنند.”
چامسکی و هرمن برآن اند که این حمله ها به مراجع و مصادر قدرت همواره بسیار محدود و صرفاً پرده پوشی بر القاء دستورکار اقتصادی و سیاسی گروه های مرفه و توانگر جامعه-اند. به گفته آنان، رسانه ها همگی در مالکیت شرکت های بزرگ و، از نظر درآمد، محتاج و مرهون آگهی دهندگان عمده کشورند؛ منبع بیشتر اخبار خبرگزاری های چند ملیتی عظیم اند، و هر روزنامه یا کانال تلویزیونی که پا را از خط بیرون بگذارد، گرفتار بمباران نامه ها و دادخواست ها و ادعاهای خسارت و سخنرانی های مؤسسات طرفدار سرمایه داری می شود که درست به همین منظور تأسیس شده اند.
اما دو موضوع آشکار و انکارناپذیر در تحلیل آن دو ناگفته می ماند: یکی نقش روزنامه نگاران، و دیگری ترجیحات مخاطبان رسانه ها. چامسکی و هرمن هیچ جا توضیح نمی دهند که روزنامه نگاران و تولیدکنندگان برنامه های خبری چگونه به این باور می رسند که جهان را چنانکه می بیند آزادانه گزارش می کنند. آن دو صرفاً ادعا دارند که جماعت مورد بحث به نحوی اغفال شده اند که جهان را فقط از پشت عینک ایدئولوژی طرفداران سرمایه داری ببینند. هیچ کوششی از جانب آنان در تحلیل این امر دیده نمی شود که چرا میلیون ها مردم عادی هر روز آزادانه دست به این انتخاب می زنند که کدام روزنامه را بخرند و کدام برنامه رادیویی یا تلویزیونی را بشنوند یا ببینند، یا خوانندگان و بینندگان چرا حاضرند جهان بینی مالکان سرمایه دار رسانه ها را با میل و رغبت بپذیرند، یا دلیل پسند و سلیقه مخاطبان رسانه ها چیست.
عقیده به اینکه روزنامه نگاران و مخاطبان، مشتی مردم افغال شده اند که فریب ایده ئولوژی صاحبان قدرت را خورده اند و افسارشان به دست آنهاست فقط خیال پردازی از جانب چامسکی و هرمن نیست، بلکه همچنین موضعی است آشکار کننده نوعی تحقیر جسارت آمیز و ارباب منشانه در حق هر کسی که در عقاید سیاسی آن دو شریک نباشد. در نظر چامسکی فقط کسانی که در دیدگاه رادیکال او سهیم باشند خواهند توانست بر توهماتی چیره شوند که دیگران همه در اسارت آن به سر می برند، و تنها اوست که می تواند چیزها را آن گونه ببیند که واقعاً هستند.
از عصر روشنگری در اروپا تاکنون برخی روشنفکران برجسته خود را شخصیت های غیر روحانی مسیح ـ مانندی معرفی کرده اند که به تنهایی همچون چراغی در دنیایی از تاریکی و فساد برجای ایستاده اند و نور می افشانند، و بدین شیوه اغلب پیروانی از دانشجویان و نوجوانان به گرد خویش فراهم آورده اند. این پدیده به ویژه در اوقاتی به اوج موفقیت رسیده است که با اندرزهای اخلاقی ساده و به آسانی قابل فهم برای پیروان همراه باشد. چامسکی در ضمن تفکراتی درباره ۱۱ سپتامبر، بر اصول اخلاقی ظاهراً ساده و سرراست خود بار دیگر تأکید کردو گفت: “واکنش به حمله های تروریستی باید از ابتدیی ترین ملاک های اخلاقی پیروی کند: مشخصاً اینکه عملی برای دیگران درست است که برای خود ما نیز درست باشد، و اگر برای ما نادرست است برای دیگران نیز نادرست خواهد بود.” متأسفانه چامسکی در این مورد نیز مانند هنگامی که اعلام کرد مسئولیت روشنفکر بیان حقیقت و افشای دروغ است، همواره نشان داده که از وفاداری به معیارهای خودش ناتوان است .
دیدگاه اخلاقی چامسکی کاملاً یک طرفه است. جنایات رژیم های مورد پسند او، مانند چین و ویتنام و کامبوج در حکومت کمونیست ها، هر قدر هم بزرگ بوده، چامسکی هرگز دستگیری و محاکمه سران آنها را به دلیل جنایت های جنگی مطالبه نکرده است. در عوض، سال های دراز با استفاده از مستنداتی که حتماً می دانسته که گزینشی و فریبکارانه و در برخی موارد جعلی است تا آخرین حد توان از آن رژیم ها دفاع کرده است.
اگر پل پوت دستگیر و در یکی از دادگاه های غربی محاکمه شده بود، وکلای مدافع در واقع می توانستند از نوشته های چامسکی به عنوان دلایلی در رد اتهام استفاده کنند. او در یکی از آخرین کتاب هایش می نویسد: “تقریباً هر جرمی، خواه در خیابان و خواه در جنگ، از هر نوعی که باشد، معمولاً چیزی شامل عناصری از مشروعیت در پس آن است.” بنابراین، اگر اسامه بن لادن هم به محاکمه کشانده شده بود، از دلیل تراشی های چامسکی در آن کتاب ممکن بود برای درخواست تخفیف مجازات استفاده کرد… چامسکی اعلام کرده است که لیبرتارین و آنارشیست است، ولی به دفاع از بعضی از قدرت گراترین و آدمکش ترین رژیم ها در تاریخ بشر برخاسته است. پایه فلسفه سیاسی او ظاهراً به قدرت رساندن توده های ستمدیده و زحمتکش است، اما خودش مردم عادی را فریفته ثروتمندان و قدرتمندان می داند و در آنها به چشم تحقیر می نگرد. مسئولیت روشنفکران را جست و جوی حقیقت و افشای دروغ معرفی کرده است، ولی خودش با کتمان حقیقیت و دروغگویی پشتیبان رژیم های مورد ستایش خویش بوده است. اصول عمومی اخلاق را تأیید کرده اما آنها را فقط در مورد لیبرال دموکراسی های غربی قابل اعمال دانسته و پیوسته به عذرتراشی برای جنایات رژیم های دلخواهش ادامه داده است. چامسکی روشنفکر بلند پایه ای است که روشنفکران بلند پایه را تقبیح و محکوم می کند، و هرگاه، چنانکه در مورد کامبوج و سودان، در نتیجه داوری های نامسئولانه و قابل محکومیت مشتش باز شده است، هرگز به خطای خود اعتراف نکرده است.
امروز ریاکاری چامسکی روشن ترین معیار عمق اسف انگیزی است که کنشگران سیاسی جناح چپ آنچنان در تبلیغ آن کوشیده اند و اکنون خود به آن فرو غلتیده اند.
منبع: گروه معماران معاصر