چهره شان را بیشتر پشت ماسک پنهان کرده بودند انگار از نگاههای اطرافیان فراری بودند. بدون اینکه با هم حرف بزنند مرد مرتب به ساعتش نگاه میکرد و زن هم با دستمالی مچاله شده چشمهایش را پاک میکرد.
بعد از نیم ساعت منشی دادگاه در شعبه را باز کرد و آنها را به داخل شعبه فراخواند. محمود… و مریم…
زن و مرد میانسال با سرعت وارد شعبه شدند و با یک سلام هردو کنار هم روی صندلی ردیف اول نشستند.
قاضی در ابتدا با تعجب آنها را نگاه کرد و پرسید: برای مشکل خودتان آمدهاید؟
محمود و مریم هردو با حالتی که انگار از این سؤال قاضی خجالت کشیده بودند با سر حرف قاضی را تأیید کردند.
قاضی پرونده را باز کرد و با نگاهی به دادخواست، رو کرد به مریم و گفت: خواسته شما چیست؟
مریم جواب داد: 16 ساله بودم که با محمود ازدواج کردم. همسرم هیچ مال و ثروتی نداشت. من خیاطی میکردم و محمود هم نجار بود و با قناعت و سختی توانستیم خانهای در شهرستان بخریم پس از آن با تلاش بیشتر خانهمان را فروختیم و به تهران آمدیم و خدا 5 تا بچه به ما داد. 3 دختر و دو پسر که الان همه آنها ازدواج کردهاند و مستقل شدهاند. 8 تا هم نوه داریم اما بعد از این همه سال فهمیدم هرچقدر قناعت کردم و سختی کشیدم فایدهای نداشت و همسرم هیچ معرفتی ندارد. حالا هم تصمیم گرفتهام از او جدا شوم.
قاضی گفت: بعد از حدود 40 سال زندگی مشترک با داشتن عروس و داماد و نوه چرا باید چنین تصمیمی بگیرید؟
مریم پاسخ داد: خواست قلبیام این نیست اما چارهای ندارم. ما از صفر شروع کردیم و محمود به پدر خدابیامرزم قول داد که دخترش را خوشبخت کند اما انگار دستم نمک نداشت. از خانه و ماشین بگیرید که همه را با کمک هم خریدیم اما در این زندگی حتی یک سوزن به نام من نیست و همه به نام خودش است حتی برای خرج خانه باید برای ریال به ریالش جواب پس دهم. یک وقتی کار میکردم و خودم هم درآمدی داشتم اما الان چشمانم دیگر نمیبیند و نمیتوانم زیاد کار کنم بنابراین از وقتی محتاج شوهرم شدم با من بسیار بدرفتاری میکند. اگر خرید میکنم از من فاکتور خریدها را میخواهد! بعد از به قول شما 40 سال زندگی مشترک من حتی یک انگشتر ساده هم ندارم. اگر همین امروز طلاق بگیرم باید در خانه بچه هایم یا فامیل سربار شوم چون نه پساندازی دارم نه جایی برای ماندن.
قاضی رو کرد به محمود و گفت: شما حرفهای همسرتان را تأیید میکنید؟ محمود آب دهانش را قورت داد و گفت: من که خانه و ماشین و پولم را با خودم به گور نمیبرم. همه آنها میماند. نمیدانم چرا این زن حرص مال دنیا را میخورد؟! از اول هم گفتم هر چیزی که به نام من است مال هردوی ماست. اما او اصرار دارد که 3 دانگ خانه را به نامش بزنم. جناب قاضی من مرد هستم و سرپرست خانواده در طایفه ما این رسم نیست که اموال به نام زن باشد و اگر میخواستم چنین کاری را انجام دهم به خانوادهام باید چه جوابی میدادم؟!
قاضی گفت: مگر شما با طایفه ات زندگی میکنی؟ دیگر از شما سن و سالی گذشته و این حرف ها عجیب است.
محمود جواب داد: اگر خانه را به نامش میکردم و میگفت برو بیرون کجا میرفتم. از کجا معلوم که بعد از اینکه اموالم به نامش میشد با من زندگی میکرد؟ من او را دوست دارم اما نمیخواهم مسائل مالی بین ما فاصله ایجاد کند!
قاضی حرف محمود را قطع کرد و گفت: اتفاقاً با کارهایت، میان خودت و همسرت فاصله انداختی! شما وقتی با همسرت عقد کردی یعنی در همه مسائل با او شریکی. از شادی و غم تا دارایی و نداری. ضمن اینکه شما به تنهایی خانه و ماشین و پول را جمع نکرده ای. همسرت از همان اول پا به پای شما کار کرده و زحمت کشیده آن وقت چرا مالی که با تلاش هردوی شما جمع شده باید انحصاری بهنام شما باشد.
مریم به یکباره گفت: آقای قاضی این همه مشکلات ما نیست. زمانی که عروسها و دامادهایم هم به خانه ما میآیند مدام باید خجالت بکشم، چون حتی دوست ندارد برای بچهها و نوه هایش هم خرج کند. برای تهیه موادغذایی و میوه باید التماسش کنم تا خرید کند و بعد هم با تأکید به من بگوید که غذا زیاد درست نکنی که بماند. عروس و دامادها هم متوجه این رفتارش شدهاند و تمایلی ندارند به خانه ما بیایند. بخدا از وقتی میهمان به خانه ما میآید تا زمانی که میروند لحظه شماری میکنم تا آبروریزی نشود و از خجالت آب میشوم. آقای قاضی هیچکدام از اقوامم را نمیتوانم برای شام و ناهار دعوت کنم چون به عقیده او خرج درست میشود!
قاضی در حالی که نگاه معناداری به محمود میکرد، گفت: درسته؟
محمود جواب داد: آقای قاضی من میگویم اسراف نکنیم اما مریم بد برداشت میکند. وقتی برای میهمانان 3 پیمانه برنج بسه چرا باید 5 پیمانه درست کنیم؟ من فکر اقتصادی دارم! اما این زن فقط به فکر ولخرجیه و اگر من نبودم حالا معلوم نبود که چه وضعیتی داشتیم.
مریم گفت: اگر ولخرج بودم و به فکر زندگیمان نبودم اصلاً نمیتوانستیم خانه بخریم من چه ولخرجی ای کردم! من چه چیزی برای خودم خریدم. اصلاً آقای قاضی طلاق من را صادر کنید. مهریهام را هم میبخشم تا این مرد با مال و اموال و فکر اقتصادی اش زندگی کند. ظاهراً من هیچ حقی در این زندگی ندارم!
قاضی چند ثانیهای سکوت کرد و گفت: آقای محمود… از نوع صحبت هایت متوجه شدم که همسرت را دوست داری اما نوع نگاهت مشخص است که به مسائل مالی بهصورت افراطی نگاه میکنی. اگر خانواده ات را دوست داری باید رفاه و آرامش و آسایش آنها را هم در نظر بگیری. همسر شما بهدنبال اسراف نیست و به نظر میرسد زن قانعی است و تنها میخواهد که آبروداری کند. شما بهتر است دو ماه در کلاسهای مشاوره شرکت کنید و در خلال آن هم خانوادهتان را در نظر داشته باشید. زیبنده شما نیست که با داشتن عروس و داماد و نوه از هم جدا شوید. ان شاءالله 2 ماه دیگر شما را میبینم و امیدوارم مشکلتان حل شده باشد.
بعد از نیم ساعت منشی دادگاه در شعبه را باز کرد و آنها را به داخل شعبه فراخواند. محمود… و مریم…
زن و مرد میانسال با سرعت وارد شعبه شدند و با یک سلام هردو کنار هم روی صندلی ردیف اول نشستند.
قاضی در ابتدا با تعجب آنها را نگاه کرد و پرسید: برای مشکل خودتان آمدهاید؟
محمود و مریم هردو با حالتی که انگار از این سؤال قاضی خجالت کشیده بودند با سر حرف قاضی را تأیید کردند.
قاضی پرونده را باز کرد و با نگاهی به دادخواست، رو کرد به مریم و گفت: خواسته شما چیست؟
مریم جواب داد: 16 ساله بودم که با محمود ازدواج کردم. همسرم هیچ مال و ثروتی نداشت. من خیاطی میکردم و محمود هم نجار بود و با قناعت و سختی توانستیم خانهای در شهرستان بخریم پس از آن با تلاش بیشتر خانهمان را فروختیم و به تهران آمدیم و خدا 5 تا بچه به ما داد. 3 دختر و دو پسر که الان همه آنها ازدواج کردهاند و مستقل شدهاند. 8 تا هم نوه داریم اما بعد از این همه سال فهمیدم هرچقدر قناعت کردم و سختی کشیدم فایدهای نداشت و همسرم هیچ معرفتی ندارد. حالا هم تصمیم گرفتهام از او جدا شوم.
قاضی گفت: بعد از حدود 40 سال زندگی مشترک با داشتن عروس و داماد و نوه چرا باید چنین تصمیمی بگیرید؟
مریم پاسخ داد: خواست قلبیام این نیست اما چارهای ندارم. ما از صفر شروع کردیم و محمود به پدر خدابیامرزم قول داد که دخترش را خوشبخت کند اما انگار دستم نمک نداشت. از خانه و ماشین بگیرید که همه را با کمک هم خریدیم اما در این زندگی حتی یک سوزن به نام من نیست و همه به نام خودش است حتی برای خرج خانه باید برای ریال به ریالش جواب پس دهم. یک وقتی کار میکردم و خودم هم درآمدی داشتم اما الان چشمانم دیگر نمیبیند و نمیتوانم زیاد کار کنم بنابراین از وقتی محتاج شوهرم شدم با من بسیار بدرفتاری میکند. اگر خرید میکنم از من فاکتور خریدها را میخواهد! بعد از به قول شما 40 سال زندگی مشترک من حتی یک انگشتر ساده هم ندارم. اگر همین امروز طلاق بگیرم باید در خانه بچه هایم یا فامیل سربار شوم چون نه پساندازی دارم نه جایی برای ماندن.
قاضی رو کرد به محمود و گفت: شما حرفهای همسرتان را تأیید میکنید؟ محمود آب دهانش را قورت داد و گفت: من که خانه و ماشین و پولم را با خودم به گور نمیبرم. همه آنها میماند. نمیدانم چرا این زن حرص مال دنیا را میخورد؟! از اول هم گفتم هر چیزی که به نام من است مال هردوی ماست. اما او اصرار دارد که 3 دانگ خانه را به نامش بزنم. جناب قاضی من مرد هستم و سرپرست خانواده در طایفه ما این رسم نیست که اموال به نام زن باشد و اگر میخواستم چنین کاری را انجام دهم به خانوادهام باید چه جوابی میدادم؟!
قاضی گفت: مگر شما با طایفه ات زندگی میکنی؟ دیگر از شما سن و سالی گذشته و این حرف ها عجیب است.
محمود جواب داد: اگر خانه را به نامش میکردم و میگفت برو بیرون کجا میرفتم. از کجا معلوم که بعد از اینکه اموالم به نامش میشد با من زندگی میکرد؟ من او را دوست دارم اما نمیخواهم مسائل مالی بین ما فاصله ایجاد کند!
قاضی حرف محمود را قطع کرد و گفت: اتفاقاً با کارهایت، میان خودت و همسرت فاصله انداختی! شما وقتی با همسرت عقد کردی یعنی در همه مسائل با او شریکی. از شادی و غم تا دارایی و نداری. ضمن اینکه شما به تنهایی خانه و ماشین و پول را جمع نکرده ای. همسرت از همان اول پا به پای شما کار کرده و زحمت کشیده آن وقت چرا مالی که با تلاش هردوی شما جمع شده باید انحصاری بهنام شما باشد.
مریم به یکباره گفت: آقای قاضی این همه مشکلات ما نیست. زمانی که عروسها و دامادهایم هم به خانه ما میآیند مدام باید خجالت بکشم، چون حتی دوست ندارد برای بچهها و نوه هایش هم خرج کند. برای تهیه موادغذایی و میوه باید التماسش کنم تا خرید کند و بعد هم با تأکید به من بگوید که غذا زیاد درست نکنی که بماند. عروس و دامادها هم متوجه این رفتارش شدهاند و تمایلی ندارند به خانه ما بیایند. بخدا از وقتی میهمان به خانه ما میآید تا زمانی که میروند لحظه شماری میکنم تا آبروریزی نشود و از خجالت آب میشوم. آقای قاضی هیچکدام از اقوامم را نمیتوانم برای شام و ناهار دعوت کنم چون به عقیده او خرج درست میشود!
قاضی در حالی که نگاه معناداری به محمود میکرد، گفت: درسته؟
محمود جواب داد: آقای قاضی من میگویم اسراف نکنیم اما مریم بد برداشت میکند. وقتی برای میهمانان 3 پیمانه برنج بسه چرا باید 5 پیمانه درست کنیم؟ من فکر اقتصادی دارم! اما این زن فقط به فکر ولخرجیه و اگر من نبودم حالا معلوم نبود که چه وضعیتی داشتیم.
مریم گفت: اگر ولخرج بودم و به فکر زندگیمان نبودم اصلاً نمیتوانستیم خانه بخریم من چه ولخرجی ای کردم! من چه چیزی برای خودم خریدم. اصلاً آقای قاضی طلاق من را صادر کنید. مهریهام را هم میبخشم تا این مرد با مال و اموال و فکر اقتصادی اش زندگی کند. ظاهراً من هیچ حقی در این زندگی ندارم!
قاضی چند ثانیهای سکوت کرد و گفت: آقای محمود… از نوع صحبت هایت متوجه شدم که همسرت را دوست داری اما نوع نگاهت مشخص است که به مسائل مالی بهصورت افراطی نگاه میکنی. اگر خانواده ات را دوست داری باید رفاه و آرامش و آسایش آنها را هم در نظر بگیری. همسر شما بهدنبال اسراف نیست و به نظر میرسد زن قانعی است و تنها میخواهد که آبروداری کند. شما بهتر است دو ماه در کلاسهای مشاوره شرکت کنید و در خلال آن هم خانوادهتان را در نظر داشته باشید. زیبنده شما نیست که با داشتن عروس و داماد و نوه از هم جدا شوید. ان شاءالله 2 ماه دیگر شما را میبینم و امیدوارم مشکلتان حل شده باشد.
23302