خانه » همه » مذهبی » سخن گفتن با تاریکی

سخن گفتن با تاریکی

گزارشی از آن چه می اندیشم و یا برایم اتفاق افتاده. عیالم معتقد است من به بیماری آسپرگر دچارم و شاید هم نوع خفیفی از اوتیزم دارم و به همین دلیل اصلا نمی توانم تخیل کنم. 

عیال از همین مقدار طبع شاعرانه همسرش متعجب است و البته درست مثل خود من معتقد است در چیزهایی که صاحب این قلم به اسم شعر می نویسد تخیل به معنایی که فی المثل در شعر شاعران سبک هندی وجود دارد، وجود ندارد. بی ربط هم نمی گوید. از میان سبک های گوناگون شعر فارسش. و این که از کنایه و ایهام و استعاره کم تر بهره دارد. سخن که پیچیده می شود به عنوان یک مخاطب کلا گیج می شوم. در مناسبات روزمره زندگی هم همین مشکل را دارم. طرف وقتی بخواهد با کنایه و طعنه منظورش را برساند یا اصلا متوجه نمی شوم و یا به شدت عصبانی می شوم. دوست دارم همه چیز روشن و شفاف باشد:
چون شیر اگر صلحم اگر جنگ عیانم
در جامه روباه خزیدن نتوانم
اوج خیال ورزی من همین بیتی است که ملاحظه فرمودید. و چند مورد دیگر که به لحاظ کمی حکم النادر کالمعدوم بر آن ها جاری است. البته برای این شکل از شعر نوشتن بعدها ‌‌تئوری هم پیدا کردم و کلی نظریه بافتم اما حقیقت این است که خودم می دانم آن چه در توان من است همین شیوه است و لاغیر. در نوشتن هم همین طور. مستقیم و سر راست می روم سراغ موضوع. مقدمه نوشتن را از بیخ و بن بلد نیستم. این هارا گفتم تا بگویم تقریبا همه آن چه سروده ام داستان دارد. داستانی که البته خیلی هایش را نمی شود تعریف کرد. بعضی هایش خیلی شخصی است و نمی توان آن را برای هیچ کس بازگو کرد. بعضی هایش سیاسی است و بازگو کردنش ممکن است برای خودم و دیگران درد سر ساز شود. بعضی هایش هم فقط برای شخص خودم ممکن است جالب باشد و برای دیگران شاید لطفی نداشته باشد. حدس می زنم از میان داستان های شاعرانه سروده هایم داستان شعری که برای ایلیا سروده ام برایتان جالب تر باشد. امیدوارم در این حدس و گمان خیلی به خطا نرفته باشم. برای ایلیا دو شعر تا به حال نوشته ام. اولی که به زبان محاوره است را زمانی که ایلیا یکی دوسال بیشتر نداشت نوشتم. به مناسبت تولدش. حرف هایم در این شعر کلی است و نوعی نصیحت پدرانه محسوب می شود. از آن حرف های کلی که پسرم در این دوره و زمانه چگونه باید زندگی کنی و…الخ. مطلع شعر این است:
پسرم! چشماتو واکن
این ورا خیلی شلوغه
هرکی بت هر چی که میگه
نصف بیشترش دروغه
و این هم مقطع آن:
کمترین حق تو شادی
کمترین سهم تو خنده س
تو تیول هیچ کسی نیس
آسمون مال پرنده س
از همین دوبند کاملا می توان متوجه شد که شعر حرف هایی کلی است خطاب به یک پسر بچه. یعنی هرکسی می تواند این شعر را برای پسرش بخواند و فکر کند دارد حرف دل خودش را به بچه اش می زند. اما شعر دوم شعری است که فقط و فقط برای ایلیا موسوی سروده شده. ایلیا چهار پنج سال داشت که متوجه شدیم اوتیزم دارد. قبولش سخت بود. خیلی. خب، از ابتدا متوجه غیر عادی بودنش شده بودیم اما فکر هرچیزی را می کردیم الا این یکی را. غیر عادی بودنش توجیه داشت. پدرش هم غیر عادی بود و به حکم: از کوزه همان برون تراود که در اوست، طبیعی بود که فرزند هم نشانه هایی از غیرعادی بودن را با خود داشته باشد. خودمان را از آغاز برای هرگونه اتفاق عجیب و غریبی آماده کرده بودیم. اصلا یکی از دلایلی که هفت هشت سالی از ازدواجمان گذشته بود و بچه دار نمی شدیم همین بود که تقریبا یقین داشتیم حاصل یک دیوانه رسمی که به شاعری متهم است و یک سودایی فلسفه خوانده نمی تواند چیزی معمولی و طبیعی باشد. می ترسیدیم. بعدها معلوم شد ترسمان بی جا نبوده. از همان آغاز همه چیز غیر طبیعی اتفاق افتاد. ایلیا درست همان روزی به دنیا آمد که من به دنیا آمدم. ظهر نهم خرداد. و درست همان ساعت:
شاعر به دنیا آمده ای
شک ندارم.
این را از ساعت آمدنت فهمیدم
و از انگشت هایی که سعی داشت 
نور و غبار و سپیده را در مشت بگیرد.
ایلیا خیلی دیر حرف زد. و اصلا یکی از چیزهایی که مارا مشکوک کرد همین دیرکرد تکلم بود. دیر حرف زد. وقتی هم حرف زد به سبک و سیاق خودش حرف زد. از ما چیزی یاد نمی گرفت. خودش برای خودش زبان خودش را داشت و اصطلاحات خاص خودش را:
ناشناخته های رازگونه 
پیرامون تو را فرا گرفته اند 
و تو معصومانه 
برای ادراک بی واسطه اشیاء
به آن ها دست می کشی
تا نامی برایشان بگذاری.
یکی از مشکلات آن هایی که مشکل اوتیزم دارند عدم ارتباط برقرار کردن با دیگران است. آن ها نمی توانند شور و شوقی را که همسالانشان در کودکی دارند تجربه کنند. ایلیا البته به مدد تلاش های شبانه روزی مادرش این روزها حال و روزی بهتر دارد اما در آن روزها مطلقا نمی توانست با بچه های هم سن و سالش ارتباط برقرار کند و یا همانند آن ها به بازی و شیطنت مشغول شود. او ترجیح می داد به جای وقت گذراندن با بچه ها در تاریکی بنشیند و با خودش حرف بزند:
همسالان تو 
به هیاهوی بسیار دلخوشند
و به رنگارنگی جامه ها
و اسباب بازی ها
وشکلات های بی شمار
تو اما 
سخن گفتن با تاریکی را دوست می داری
فکر نکنید من آن قدر در هپروت سیر می کردم که متوجه نبودم فرزندم دچار چه مشکلاتی است و به جای رسیدگی به وضعیت او همه چیز را شاعرانه می دیدم. خیر. از روزی که متوجه مشکل ایلیا شدیم همه زندگی مان را وقف ایلیا کردیم و البته طبیعی است که مادرش سهم بیشتری از این رنج را بر دوش می کشد اما چیزی که باعث شد ما اندکی دیر به این نتیجه برسیم که ایلیا چنین مشکلی دارد یکی این بود که غیر عادی بودن ایلیا را به واسطه این که فرزند ماست تا حدودی طبیعی می دانستیم- این را هم در نظر داشته باشید که این بچه دایی ها و عموهایش هم تا دلتان بخواهد از هنر و شیدایی و جنون بهره ها دارند- و دیگر این که ایلیا در کنار علائمی مثل دیرکرد تکلم و یا عدم ارتباط با دیگران کارهایی می کرد که مارا گیج می کرد. مثل علاقه دیوانه وارش به موسیقی و تمیز دادن موسیقی خوب از بد. و یا توجهش به شعرهای مولانا و گاه مناسب خوانی های عجیبش. فکر کنید بچه ای که هیچ وقت حرف نمی زند وقتی او را ببرید به پارک ناگهان بگوید:
این باغ روحانی است این، یا بزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این، این کیست این این کیست این
ایلیا این شعر را زیاد شنیده بود. موسیقی این کار را که محسن نفر ساخته بود و حسام الدین سراج هم خوانده بود دیوانه وار دوست داشت اما زمزمه کردن چنین بیتی آن هم در آن موقعیت باعث می شد ما به تردید بیفتیم که شاید ایلیا مشکل ناشناخته دیگری دارد که با این اختلالات معمول و مرسوم متفاوت است. از این دست شیرین کاری ها کم نداشت و هنوز هم دارد. نخستین بار که آسمان را در شب به او نشان دادیم و از او خواستیم به ستاره ها نگاهی بیندازد داد زد: ستاره نیفتی! دریا را هم که اولین بار دید فریاد زد: دریا! خیس نشی. همان وقت ها برای سفره هفت سین ماهی گرفتیم. منتهی ماهی بنفش. ماهی هروقت که در تنگ ورجه وورجه می کرد ایلیا نگران می شد و می گفت: ماهی! از بنفش بیرون نیایی ها! همین شاعرانگی ها حس دوگانه ای را در ما به وجود آورده بود. دوست داشتیم ایلیا از شر اوتیزم خلاص شود اما همیشه کودک باقی بماند. اصلا نمی دانستیم این احوالات ایلیا مربوط به کدام بخش از وجود اوست. به خودش مربوط است یا به اختلالی که دچار آن است. هرچه بود ما این بخش از وجود او را که شعر محض بود دوست داشتیم:
تو اما 
سخن گفتن با تاریکی را دوست می داری
و بی اعتنا به خوراکی ها و
عروسک ها و
کودک ها
بیمناکی
مبادا ستاره به زمین افتد
دریا خیس شود
و ماهی از بنفش بیرون بیاید.
از این جا به بعدش اگرچه مخاطب کماکان کودکی به نام ایلیاست اما به نظر می رسد بیشتر مفهوم کودکی را خطاب قرار داده ام تا یک کودک خاص. در حقیقت همه کودکان جهان می توانند مخاطب این بخش از شعر باشند. کودکانی که روزگار کودکی شان بسیار کوتاه است و دیری نخواهد کشید که وارد دنیای پلشت به اصطلاح آدم بزرگ ها می شوند و به مناسبات کثیفی تن در می دهند که دون شان آدمی است. خوب که فکر می کنم می بینم ته ته دلم ترجیح می دهم ایلیا هم چنان به ساده لوحی کودکان اوتیزم باقی بماند اما همانند یکی از این گرگ هایی که لباس آدمیزاد به تن کرده و دیگران موفق و زرنگ می خوانندش در نیاید:
دریغا دریغ!
که فردای بی ترانه و باران
کشتن خیال تو را از هم اکنون
به کمین نشسته است:
در مدرسه نام قراردادی اشیاء را به تو می آموزند
در خیابان دروغ و دشنام را.
زن ها نیز چشم هایت را از معصومیت پاک می کنند
تا برای زیستن در سرزمین بی رویا
مهیا شوی
و دیری نخواهد کشید
که خواهی دانست
نه ستاره به زمین می افتد
نه دریا خیس می شود
و نه ماهی از بنفش بیرون می آید.
چهار پنج سالی از تاریخ سروده شدن این شعر می گذرد. اوایل نمی توانستم یک نفس بخوانمش. گریه امانم نمی داد. خیلی از دوستانم لطف دارند و آن را از بهترین شعرهایم می دانند. برای من اما بیشتر از آن که شعر باشد گزارشی است از سخت ترین روزهای زندگی ام و عجیب ترین تجربه زندگی تا این جا. نمی دانم ایلیا بعدها در باره این حرف ها چه قضاوتی خواهد داشت. و اصلا نمی دانم روزی را که ایلیا متوجه این حرف ها بشود به چشم خواهم دید یا نه.
سید عبدالجواد موسوی 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد