بررسی حقیقت دین و ماهیت تعالیم آن از مسائل بنیادی کلام جدید است. و دین پژوهان عصر حاضر، مسأله حقانیت و عدم حقانیت دین را مطرح نمی کنند بلکه آن را به صورت یک واقعیت در زندگی بشر مورد توجه قرار داده، و چیستی دین، آثار و نقش آن را در میان انسان ها بررسی می کنند.الف: ماهیت و حقیقت دین (از منظر علامه طباطبایی)1- علامه طباطبایی(ره) در آثار خویش، تعریفهای گوناگونی از دین ارائه نموده است. ایشان در تعریف و شناسایی دین؛ گاه به معرفی آن به صورت عام وکلی که همه ادیان اعم از آسمانی و غیر آسمانی را در برگیرد نظر دوخته، و زمانی تنها به معرفی ادیان آسمانی پرداخته است.در آثار ایشان با دو تعریف مختلف از دین رو به رو می شویم:
ماهیت و حقیقت دین به طور عام و فراگیر
در نظر علامه طباطبایی، انسان در زندگی خود همواره در پی رسیدن به سعادت، خوشبختی و کامروایی است و جز رسیدن به آن هدفی ندارد. از سوی دیگر فعالیتهای انسان هرگز بدون طرح و برنامه انجام نمی پذیرد. از این رو برای رسیدن به خوشبختی، ناگزیر از پیمودن راهی مناسب و به کار بستن قوانین و مقرراتی ویژه است. قوانین و سنتهایی را که انسان برای رسیدن به خوشبختی در زندگی اجتماعی خود از آنها پیروی می کند، به نوع اعتقاد و بینش وی درباره واقعیت هستی و انسان به عنوان جزئی از جهان هستی وابسته است و اختلاف در جهان بینی، سبب بروز اختلاف در سنتهای اجتماعی می گردد.
درعرف قرآن کریم، به هر گونه راه و رسم، قوانین و مقرراتی که انسان زندگی اجتماعی خود را بر اساس آن استوار نماید، دین گفته می شود. از این رو، دین حقیقتی فراگیر و عام دارد که هیچ یک از افراد انسان، حتی منکران خداوند، از آن بر کنار نیستند. بنابراین«دین» روش عملی زندگی در این جهان بر مبنای اعتقاد درباره جهان و انسان به عنوان یکی از اجزا آن است، اعم از اینکه این روش از راه نبوت و وحی گرفته شود یا از راه وضع قراردادهای بشری.
2- ادیان الهی و آسمانی
هر چند دین مجموعه قوانینی است که انسان زندگی اجتماعی خود را برای رسیدن به خوشبختی بر اساس آن تنظیم می کند، ولی چنین نیست که همه ادیان بتوانند انسان را به سعادت و خوشبختی واقعی و حقیقی برسانند. از اینجاست که ادیان، به ادیان حق و باطل تقسیم می شوند. از دیدگاه علامه طباطبایی، دینی بر حق است و می تواند سعادت و خوشبختی انسان را تامین کند که از سوی خداوند وضع گردیده باشد؛ چراکه همه موجودات جهان در هستی خود هدف و غایتی دارند که از نخستین روز آفرینش، از مناسبترین و نزدیکترین راه به سوی آن در حرکتند و در داخل و خارج وجود خویش، به تمام چیزهایی که برای رسیدن به هدف به آن نیازمندند، مجهز هستند. انسان نیز به عنوان جزئی از جهان هستی از این قانون بر کنار نیست، بلکه تجهیزات و قوای وجودی او، بهترین دلیل بر آن است که وی نیز همانند دیگر موجودات، هدفی متناسب با تجهیزات و ساختمان وجودی خویش دارد و سعادتش در گرو رسیدن به آن هدف است.
بنابراین تنها قانون و راه رسم زندگی، قانونی است که آفرینش ویژه انسان و جهان که انسان از اجزا تفکیک نا شدنی آن است، وی را به سوی آن هدایت کند، نه آنچه از عواطف و احساسات فرد و جامعه سرچشمه می گیرد، و تنها دینی که می تواند سعادت انسان را تضمین کند، دینی است که امیال و قوای متضاد وجود انسان را تعدیل نماید، زمینه رشد و تکامل همه آنها را در حدی که مزاحم دیگر قوا نباشد فراهم سازد، در وجود انسان عقل را بر خواسته های نفسانی و احساسات و عواطف مخالف با عقل حاکم کند و در جامعه نیز مصلحت واقعی مردم را در نظر گیرد، نه نفع افراد قدرتمند و مستبد را، و نه خواست اکثریت را ، هر چند مخالف حق و مصلحت جامعه باشد. خلاصه آنکه تنها مقررات و قوانینی در زندگی می تواند انسان را سعادتمند کند که از راه آفرینش برای وی مشخص گردیده باشد و علل و عوامل درونی و بیرونی انسان را به انجام آن دعوت نماید. معنای اینکه مجموعه شرایط درونی و بیرونی انسان را به انجام آن دعوت نماید. این است که خداوند آن را خواسته باشد و به آن فرمان دهد؛ زیرا خداوند چیزی را می خواهد و اراده می کند که علل و شرایط تحققش را به وجود آورده باشد. خداوند متعال گاهی علل و شرایط وجودی آنچه را اراده کرده، به گونه ای فراهم می کند که پیدایش جبری آن را به دنبال داشته باشد و خواست و اراده دیگری در آن دخالت نداشته باشد. (اراده تکوینی)، و زمانی وجود چیزی را به گونه ای اراده می کند که انسان آن را با اراده و اختیار انجام دهد(اراده تشریعی).
خلاصه آنکه انسان در زندگی هدفی دارد؛ سعادت زندگی که باید در راه به دست آوردن آن در طول زندگی تلاش و کوشش نماید و این فعالیت بدون برنامه نتیجه بخش نخواهد بود و این برنامه را نیز باید از کتاب فطرت و آفرینش خداوند و به عبارت دیگر از تعالیم الهی فرا گرفت. (قرآن در آیینه اسلام، ص6 -10).
3- دلیل دیگر بر لزوم گرفتن برنامه زندگی اجتماعی و دین از راه وحی این است که بشر در دوره های گوناگون زندگی خویش همواره در آرزوی قانونی بوده تا جهان بشریت را بدون تبعیض به نیکبختی برساند. بدیهی است عقل و خرد انسان، تاکنون به درک چنین قانون مشترکی که همه عقلا بر آن اتفاق نظر داشته باشند و بتواند سعادت انسان را تامین کند، دست نیافته است. درحالی که اگر آفرینش انسان تنظیم قانون سعادت بشریت را به عهده خودش نهاده بود، باید در این مدت طولانی بدان دست می یا فت؛ بلکه لازم بود همه آحاد مردم که از عقل و خرد برخوردارند، آنرا درک می کردند، همانگونه که هر عاقلی لزوم چنین قانونی را برای سعادت بشریت درک می کند.
بنابراین، عقل و خرد انسان را از درک قانون سعادت و تنظیم برنامه خوشبختی خویش عاجز و ناتوان است و از آنجا که همه عقلابه ضرورت وجود چنین قانونی اذعان دارند، ناگزیر در کنار عقل، دستگاه درک کننده دیگری باید وجود داشته باشد که وظایف واقعی انسان را به او بفهماند و این جز وحی و نبوت چیز دیگری نیست. (شیعه در اسلام، ص133 و 135).
بر اساس آنچه گذشت، ادیان به الهی و غیر الهی تقسیم می شوند. علامه طباطبایی ادیان الهی را چنین معرفی می کند: «دین، مجموعه ای مرکب از معارف درباره مبدا و معاد و قوانین اجتماعی از عبادات و معاملات است که از طریق وحی و نبوت گرفته شده است.»( تفسیر المیزان، ج15، ص7و.8).
4- در جای دیگر، دین را با توجه به آثار و نتایجی که برای انسان در پی دارد، اینگونه معرفی می کند: «دین، نحوه سلوک در زندگی دنیاست که صلاح دنیا را در بر دارد. بگونه ای که با کمال اخروی و حیات جاودانه حقیقی نزد خداوند، هماهنگ و همسو باشد. از اینرو، دین باید به قوانین زندگانی دنیوی و وضعیت معیشت به مقدار نیاز بپردازد.»( المیزان، ج2، ص130) نیز می گوید: «دین جز روش زندگی و راهی که انسان باید بپیماید تا در زندگی خوشبخت و سعادتمند گردد، چیز دیگری نیست.»( المیزان، ج16، ص178).
از منظر علامه طباطبایی، ادیان الهی، معیار و میزان شناخت عقاید و اعمال صحیح از باطل و یگانه راه تضمین کننده سعادت و خوشبختی فردی و اجتماعی انسان است: «دین همان چیزی که بوسیله آن، عقاید و اعمال افراد انسان سنجیده می شود و همان چیزی است که خوشبختی فردی و اجتماعی انسان بدان وابسته است.» ( المیزان، ج19، ص171)
ادیان الهی بر سه اصل کلی و اساسی توحید، نبوت و معاد استوارند و تنها چهار دین یهودیت، نصرانیت، مجوسیت و اسلام را در بر می گیرد و دیگر ادیان، ارزش دین واقعی را ندارند که بتواند سعادت انسان را تضمین کند. (ظهور شیعه، ص9)
5- ادیان الهی و آسمانی، از حقیقت و ماهیت یکسانی برخوردارند و اختلاف آنها تنها در کمال و نقص است. از آنجا که نوع انسان و جامعه بشری با گذشت زمان به سوی تکامل در حرکت است، ادیان آسمانی نیز به مقتضای نیازهای بشر و میزان درک وی، با گذشت زمان از شکل ساده و بسیط مدارج کمال را پیموده اند و از آنجا که زندگی جامعه انسانی در این جهان ابدی نیست و تکامل وی نامتناهی نخواهد بود، ناگزیرکلیات وظایف انسانی از جهت اعتقاد و عمل در مرحله ای متوقف خواهد شد. از این روی، نبوت و شریعت نیز روزی که از جهت کمال اعتقادات و توسعه مقررات عملی به آخرین مرحله رسید، ختم خواهد گردید.
بر این اساس، اسلام آخرین و کاملترین ادیان و حضرت محمد(صلی لله علیه و اله و سلم) آخرین پیامبر است. علامه طباطبایی می گوید: «دین نزد خداوند متعال یکی است و اختلافی در آن نیست. خداوند بندگانش را جز به آن امر نکرده، و در آنچه برای پیامبرانش فرستاده جز آنرا بیان ننموده، و نشانه های هدایتگر را جز برای آن قرار نداده است و آن اسلام است که همان تسلیم شدن در برابر حق – اعتقاد و اعمال حق – می باشد. به بیان دیگر، تسلیم شدن در برابر بیان صادر از مقام ربوبی در معارف و احکام است. هرچند از نظر کمیت و کیفیت در شریعت های پیامبران متفاوت است، ولی همگی از حقیقت یگانه ای برخوردار هستند و تنها در کمال و نقص با یکدیگر اختلاف دارند، نه اینکه با هم متضاد و منافی باشند. ادیان آسمانی در درجات بر یکدیگر برتری دارند و جامع همه آنها؛ تسلیم و اطاعت از خداوند است، در آنچه از بندگانش بوسیله پیامبران خواسته است.»( المیزان، ج3، ص120 و121) مرحوم علامه می فرمایند: «اسلام در لغت به معنای تسلیم و گردن نهادن است. قرآن کریم دینی را که به سوی آن دعوت می کند، از اینرو اسلام نامیده است که برنامه کلی آن، تسلیم انسان در برابر خداست، .»(مبانی نظری مقیاسهای دینی، قم ، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه 1384)
( منبع: روزنامه رسالت، شماره 6820 به تاریخ 14/7/88، صفحه 6 – نقد و نظر)
ب: منشاء و علل پیدایش دین (از منظر استاد مطهری)
راجع به اینکه دین چگونه در میان مردم پیدا شد و آیا از میان خواهد رفت یا نه، حرفها و فرضیّه ها آنقدر زیاد است که اگر بخواهیم همه آنها را برشماریم وقت زیادى مى گیرد؛ به اجمال برایتان عرض مى کنم:
1- زمانى آمدند گفتند دین مولود ترس است، بشر از طبیعت مى ترسیده، از صداى غرّش رعد مى ترسیده، از هیبت دریا مى ترسیده، و نتیجه ترس سبب شده که فکر دین در سر مردم پیدا شود. یکى از حکماى قدیم روم به نام «لوکرتیوس» گفته است: «نخستین پدر خدایان ترس است». در زمان ما هم بوده و هستند کسانى که همین فرضیّه قدیمى و کهنه را تأیید مى کنند و مکرّر در سخنان خود به عنوان یک فکر تازه آن را بازگو مى نمایند.
2- بعضى گفتند علّت پیدایش دین جهل و نادانى بشر است؛ بشر مى خواسته حوادث جهان را تعلیل نماید و براى آنها علّت ذکر کند و چون علّتها را نمى شناخته است، علّت ماوراء طبیعى براى حوادث فرض کرده است.
3- بعضى دیگر گفته اند علّت اینکه بشر به سوى دین گراییده علاقه اى است که به نظم و عدالت دارد؛ وقتى که در دنیا از طرف طبیعت یا اجتماع بى عدالتى مى بیند، براى اینکه تسکینى جهت آلام درونى خود پیدا کند دین را براى خویشتن مى سازد.
صاحبان فرضیّه هاى فوق گفتند: علم را توسعه بدهید، دین از میان مى رود. چنین فرض کردند که با توسعه علم، خود به خود دین از میان مى رود؛ عالم شدن مساوى است با بى دین شدن.
4- بعضى آمدند براى پیدایش دین یک علّت دیگر فرض کردند و گفتند دین وسیله اى است براى کسب امتیاز در جامعه هاى طبقاتى. این فرضیّه مارکسیستهاست. گفتند بشر در ابتدا زندگى اشتراکى داشته است؛ آن وقتى که زندگى ابتدائى و قبیله اى بوده است، در آن زمان اساساً دینى وجود نداشته؛ به علل خاصّى مالکیّت پیدا مى شود، جامعه طبقاتى به وجود مى آید، فئودالیسم به وجود مى آید، بعد از فئودالیسم کاپیتالیسم پیدا مى شود، طبقه حاکم به وجود مى آید و طبقه محکوم، مظلوم و رنجبر و زحمتکش؛ بالاخره در جامعه فئودالیستى و کاپیتالیستى طبقه حاکمه براى اینکه منافع خود را حفظ کند دین را اختراع مى کند تا طبقه محکوم در مقابل او قیام نکند؛ دین وسیله اى است، افسارى، پوزبندى است براى طبقه مظلوم و محکوم از طرف طبقه ظالم و حاکم.
صاحبان فرضیّه هاى دیگر گفتند علم چاره کننده دین است؛ اگر علم بیاید دین از میان مى رود. امّا این فرضیّه، یعنى فرضیّه مارکسیستها علم را چاره کننده دین نمى داند. اینها بعد از اینکه دیدند علم آمد و دین باقى ماند و دیدند دانشمندان طراز اوّلى همچون پاستور و غیره در آستانه دین زانو زدند، گفتند خیر، علم چاره کننده دین نیست، دین اساساً مولود جهل نیست، مولود ترس هم نیست، مولود علاقه فطرى انسان به نظم و عدالت هم نیست، دین اختراع طبقه حاکمه در مقابل طبقه محکوم است؛ تا وقتى که جامعه طبقاتى وجود دارد و لو آنکه علم به عرش هم برسد باز دین هست؛ جامعه اشتراکى به وجود بیاورید، طبقات را از میان ببرید، طبقات را که از میان بردید دین هم خود به خود از میان خواهد رفت؛ دین یک ابزارى است، یک دامى است، یک شبکه اى است که طبقه حاکم نصب کرده است، وقتى خود آن طبقه از بین رفت ابزار کارش هم از میان مى رود؛ خلاصه اینکه مساوات کامل برقرار کنید، دین از میان خواهد رفت.
این فرضیّه نیز نتوانست در دنیا براى خود جایى باز کند؛ زیرا از طرفى علما ثابت کردند دین از مالکیّت قدیم تر است، در دوران اشتراکى اوّلى هم دین بوده است، در همان دوران اشتراک اوّلیه و پیش از پیدایش جامعه هاى طبقاتى هم دین بوده است و پرستش وجود داشته؛ و از طرف دیگر این توجیه و تفسیر با واقعیّت تاریخ تطبیق نمى کند و تاریخ دوران گذشته حتّى خلاف این نظریّه را نیز نشان مى دهد؛ دین همیشه از میان طبقات ضعیف و محکوم ظهور کرده است؛ رهبران دینى اشخاصى چون موسى بوده اند با گروهى زیر دست و بیچاره در مقابل قومى حاکم و مسلّط یعنى فرعون و فرعونیان.
5- وقتى پیغمبر اسلام ظهور کرد چه کسانى از او حمایت کردند؟ متنفّذین و پولدارها و رباخوارها؟ آنها همانها هستند که پیغمبر اکرم علیه آنها قیام کرد. قرآن اینها را با کلمه «ملأ» تعبیر مى کند؛ یعنى اشراف. اینها همه مخالف بوده اند. اینهایى که این طبقه را تشکیل مى دادند همان رهبران مخالفین آن حضرت بودند از قبیل ابو سفیان، ابو جهل، ولید بن مغیره. اینها همه از گردن کلفتان درجه اول عربستان بوده اند.
اما آنهایى که به عنوان یاران و گروندگان پیغمبر اکرم اسمشان را در تاریخ مى بینیم از قبیل عمّار یاسر، ابوذر غفارى، سلمان پارسى، عبد اللَّه بن مسعود و نظایر آنها جزو طبقات زیر دست و محکوم و مظلوم اجتماع بوده اند.
تقریباً در یک سال و نیم پیش که خروشچف هنوز سقوط نکرده بود، در روزنامه هاى اطّلاعات و کیهان خبرى را خواندم و اتّفاقاً همان وقت در سخنرانى اى که در تهران داشتم آن را نقل کردم و گفتم «بخوانید و تعجّب کنید». آن وقت «بن بلّا» رئیس جمهور پیشین الجزایر هنوز بر سر کار بود. بن بلّا گفته بود «وقتى خروشچف به الجزایر آمد من به او گفتم که اسلام مى تواند در شمال افریقا به عنوان نیروى محرّک و نیروى انقلابى عظیمى به کار رود. خروشچف تصدیق کرد و گفت بله، یک نفر دیگر هم از تئوریسینهاى کمونیست که گویا از فرانسه یا ایتالیا به الجزایر آمده بود، او هم پذیرفته بود که اسلام در شمال افریقا مى تواند عامل تحرّک اجتماع و عامل مبارزه با امپریالیسم بوده باشد». من این را در مجلس آن شب نقل کرده و گفتم آقایان اینها همان کسانى هستند که تا پنجاه سال پیش مى گفتند دین افیون ملتهاست، اختراعى است که طبقه حاکم علیه طبقه محکوم کرده است، ولى حالا که اسلام را از نزدیک مى بینند و یک مسلمان انقلابى مثل «بن بلّا» اسلام را براى آنها تشریح مى کند، تصدیق مى کنند که اسلام مى تواند محرّک تاریخ باشد.
بنابراین، فرضیّه فوق هم راجع به مبدأ و منشأ پیدایش دین منسوخ شد و از بین رفت.
6- فرضیّه اى هم فروید آورد. این فرضیّه را هم براى شما نقل مى کنم. از نقل این فرضیّه هاى گوناگون حدّاقل اینقدر مى توانید استنباط کنید که در مغرب زمین در میان مخالفین دین، وحدت نظرى وجود ندارد، هر یک از مخالفین چیزى مخصوص به خود گفته است.
فروید گفت: دین نه ناشى از ترس است، نه از جهل است، نه عکس العمل در مقابل بى نظمى هاست و نه عاملى است در راه کسب امتیازات طبقاتى. او همان طورى که همه حوادث اجتماع را با غریزه جنسى تحلیل و توجیه مى کرد، خواست دین را هم از این راه توجیه کند و نتیجتاً گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسى محرومیّتهایى پیدا مى کند که موجب مى شود غریزه عقب رانده شده و به شعور ناخودآگاه برود. وقتى که آنجا رفت قیود اجتماعى جلویش را مى گیرد که بیرون نیاید، امّا در آن صورت این محرومیّتها از راهها و به شکلهاى دیگرى بروز مى کند که یکى از آنها دین است. دین ریشه اش تمایل جنسى است و نه چیز دیگر. او همچنین مى گفت که ریشه اخلاق هم تمایلات جنسى است، علم هم ریشه اش جنسى است.
اگر از او مى پرسیدیم آیا به عقیده شما دین چه موقعى از میان مردم خواهد رفت؟
مى گفت: آزادى جنسى مطلق بدهید به طورى که هیچ محرومیّت جنسى وجود نداشته باشد، در آن صورت دین هم وجود نخواهد داشت. امّا طولى نکشید که فروید خودش هم از حرف خودش پشیمان شد. شاگردهایش نیز از او نپذیرفتند. در همین جاست که نظریّه فطرى بودن دین و اینکه دین جزو نهاد بشر است پیدا مى شود.
6- نظریّه فطرى بودن دین
در مورد فطرى بودن دین، دانشمندان زیادى نظر داده اند. یکى از آنها روان شناس بسیار معروف جهانى و شاگرد فروید، یونگ است. او مى گفت اینکه آقاى فروید مى گوید دین از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مى کند درست است، ولى اینکه او خیال مى کند عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمایلات جنسى اى که به شعور باطن گریخته اند مى باشد بى اساس است. انسان یک روان ناخودآگاه فطرى و طبیعى دارد. روان ناخودآگاه بشر بر خلاف ادّعاى فروید صرفاً انبارى که از شعور ظاهر در آن چیزهایى ریخته شده و پر شده باشد نیست. به عبارت دیگر شعور باطن هرگز به صورت یک ظرف خالى که فقط از شعور ظاهر چیزى بگریزد و آنجا رفته و آن را پر کند نیست. او مى گفت: فروید به قضیّه «روان ناخودآگاه» خوب پى برده بود، امّا بعداً به اشتباه خیال کرد که روان ناخودآگاه فقط از عناصر مطرود از شعور ظاهر تشکیل مى گردد؛ خیر، روان ناخودآگاه جزء سرشت بشر است، عناصر رانده شده مى روند آنجا و به آن ملحق مى شوند؛ دین جزء امورى است که در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبیعى وجود دارد.
روان شناس و فیلسوف معروف امریکایى «ویلیام جیمز» کتابى نوشته که خیال مى کنم به نام دین و روان چاپ شده. من چاپ شده آن را ندیده ام. در پنج یا شش سال پیش که یکى از دوستان آن را ترجمه کرده بود نسخه خطّى ترجمه را آورد پیش من که ببینمش؛ ترجمه اش را آن وقت خواندم. در آن موقع هنوز اسمى روى کتاب نگذاشته بود، شنیده ام حالا چاپ شده. ویلیام جیمز روان شناسى تجربى را به سبک مخصوص خود ابداع کرده است و روى مسائل روانى- مذهبى سالها مطالعه کرده، سالها افراد را، بیماران و غیر بیماران را مورد تجربه و آزمایش قرار داده و روى ایشان مطالعه کرده است. این شخص در کتاب خود مى گوید:
« درست است که سرچشمه بسیارى از امیال درونى ما امور مادّى طبیعى است، ولى بسیارى از آنها هم از دنیایى ماوراى این دنیا سرچشمه مى گیرد».
او همچنین مى گوید:
« دلیل اینکه اصولا بسیارى از کارهاى بشر با حسابهاى مادّى جور در نمى آید همین است».
مى گوید:
« من در هر امر «مذهبى» همیشه نوعى وقار و صمیمیّت، وجد و لطف، محبّت و ایثار مى بینم. حالات روانى- مذهبى خواصّى دارد که آن خواص با هیچ حالت از حالات بشر تطبیق نمى کند».
مى گوید:
« به همان دلیل که یک سلسله غرایز مادّى، ما را با این دنیا پیوند مى دهد، غرایز معنوى هم ما را با دنیاى دیگر پیوند مى دهد».
این مرد تعبیرات عجیبى دارد. گاهى مى گوید:
« این فلسفه هایى که بشر به وجود آورده (یعنى فلسفه هاى ماوراى طبیعى) به منزله ترجمه هایى است که انسان از زبان دیگرى انجام داده باشد».
یعنى اینهایى را که بشر خیال مى کند در مسائل ماوراى طبیعت با فکر و عقل خود بدان رسیده، اینها در واقع نداى دل خود اوست؛ قلب او و دل او با زبان دیگرى، با نور دیگرى، با روشنایى دیگرى آنها را دریافته و بعد با زبان عقل به آنها شکل فلسفى داده است.
آلکسیس کارل جرّاح و فیزیولوژیست معروف فرانسوى که بعدها مقیم امریکا شده، همان شخصى که کتاب انسان موجود ناشناخته را که بسیار جالب و عمیق است نوشته و یک بار هم برنده جایزه نوبل شده، راجع به حقیقت دعا کتابى دارد به نام نیایش که ترجمه هم شده است. او مى گوید:
« دعا عالى ترین حالت مذهبى در انسان است و حقیقت آن پرواز روح بشر است به سوى خدا».
هم او مى گوید:
« در وجدان انسان شعله فروزانى است که گاه و بیگاه انسان را متوجّه خطاهاى خویش مى کند، متوجّه گمراهیها و کج فکرى هایش مى سازد. همین شعله فروزان است که انسان را از راه کجى که مى رود باز مى دارد».
او مى گوید:
« گاهى انسان در حالات معنوى خود جلال و ابّهت آمرزش را احساس مى کند».
در این زمینه گفته ها زیاد است. اینها را براى این گفتم که اوّلًا بدانید در میان خود منکرین دین، راجع به منشأ دین و اینکه دین ناشى از چیست، آیا ناشى از ترس است، ناشى از جهل است، و یا از چیز دیگرى است، وحدت نظرى وجود ندارد و ثانیاً بسیارى از دانشمندان معروف و مشهور جهان به فطرى و طبیعى بودن حسّ دینى نظر داده اند و آن را جزء لا ینفکّ وجود بشر به شمار آورده اند.
در اینجا بد نیست نظریّه معروف ترین دانشمند عصر ما را درباره حسّ دینى و مبنا و منشأ آن نیز براى شما نقل کنم. اخیرا مجموعه اى منتشر شده است که حاوى یک سلسله نامه یا مقاله یا سخنرانى از فیزیسین و ریاضى دان معروف و بزرگ عصر ما آلبرت اینشتاین است. در این مجموعه فصلى دارد تحت عنوان «مذهب و علوم». در اینجا اینشتاین نظر خود را درباره مذهب و وظیفه اى که علوم و هنرها در زمینه مذهب دارند بیان مى کند. این دانشمند مدّعى است که احساسات موجود مذهب متفاوت است، علّت گرایش به مذهب را در همه طبقات نمى توان یکسان دانست. او مى گوید:
« براى یک انسان ابتدائى ترس- ترس از مرگ، ترس از گرسنگى، ترس از جانور وحشى، ترس از مرض- ایجاد کننده زمینه مذهبى است. فکر محدود و عدم رشد عقل انسان بدوى براى خود موجودات کم و بیش شبیهى مى سازد. این موجودات را با دست و فکر خود مى سازد و بعد از این آفریدن به این فکر مى افتد که چگونه از خشم آنها جلو بگیرد، چطور بر سر لطفشان بیاورد. این گونه مذهب را مذهب ترس باید نامید و خدایى که در این مذهب پرستیده مى شود خداى واقعى نیست، منجر به نوعى بت پرستى مى شود».
مى گوید:
« خصیصه اجتماعى بشر نیز یکى از تبلورات مذهب است. یک فرد مى بیند پدر و مادر، خویشان و رهبران و بزرگان مى میرند، یک یک اطراف او را خالى مى گذارند، پس آرزوى هدایت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن و اتّکاء و امید داشتن به کسى، زمینه قبول عقیده به خدا را در او ایجاد مى کند».
به عقیده اینشتاین خدایى که ناشى از این احتیاج است نیز خداى واقعى نیست. صفاتى که براى او فرض مى شود همه صفات انسانى است. کتاب مذهبى یهودیان و همچنین انجیل اینچنین خدایى را معرّفى مى کنند. این مذهب نسبت به مذاهب ترس یک درجه تکامل یافته است. آنگاه چنین مى گوید:
« ولى فراموش نشود که در این بین عدّه قلیلى از افراد و اجتماعات یافت مى شوند که یک معنى واقعى از وجود خدا را وراى این اوهام دریافته اند که واقعاً داراى خصائص و مشخّصات بسیار عالى و تفکّرات عمیق و معقول بوده به هیچ وجه قابل قیاس با آن عمومیّت عقیده نیستند».
مقصودش این است که گمان نرود در میان اجتماعاتى که آن دو نوع مذهب وجود داشته و دارد همه افراد فکرشان درباره خدا سطحى است؛ افرادى هم در همان جماعات یافت مى شوند که خدا را آنچنان که شایسته قدس و جلال او هست در نظر مى آورند و پرستش مى نمایند. آنگاه چنین مى گوید:
« یک عقیده و مذهب ثالث، بدون استثناء در ذهن همه وجود دارد، گر چه با شکل خالص و یکدست در هیچکدام یافت نمى شود. من آن را «احساس مذهبى آفرینش یا وجود» مى نامم. بسیار مشکل است که این احساس را براى کسى که کاملًا فاقد آن است توضیح دهم، بخصوص که در اینجا دیگر بحثى از آن خدا که به اشکال مختلفه تظاهر مى کند نیست. در این مذهب، فرد به کوچکى آمال و هدفهاى بشر و عظمت و جلالى که در ماوراى امور و پدیده ها در طبیعت و افکار تظاهر مى نماید پى مى برد. او وجود خود را یک نوع زندان مى پندارد چنانکه مى خواهد از قفس تن پرواز کند و تمام هستى را یکباره به عنوان حقیقت واحد دریابد… ».
مطابق این بیان در انسان- و حدّاقل در افراد رشد یافته انسانها- چنین احساسى وجود دارد که مى خواهد از وجود محدود خود خارج شود و خود را به قلب هستى رساند. در انسان میلى وجود دارد که آرام نمى گردد مگر آنکه خود را با خدا و منبع هستى متّصل ببیند. این همان است که قرآن کریم فرموده است:
الَّذینَ امَنوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ، الا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ .
تنها با یاد خدا و جاى گرفتن خدا در قلب است که دل آدمى آرامش خویش را باز مى یابد.
مولوى معنوى ما این عشق و احساسى را که اینشتاین «احساس آفرینش» نام نهاده است، چه خوب و عالى در هفت قرن قبل از اینشتاین بیان کرده است:
جزءها را رویها سوى کل است
بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دریا به دریا مى رود
از همانجا کامد آنجا مى رود
از سرِ که سیلهاى تند رو
وز تن ما جان عشق آمیز رو
من نمى دانم ما چه جور آدمهایى هستیم! همین قدر که کسى در یک جا نوشت دین به طور کلّى ناشى از ترس یا جهل است خیال مى کنیم همان طورى که کشف شده آب ترکیبى از اکسیژن و ئیدروژن است و در لابراتوارهاى معظم دنیا هم مسلّم و قطعى شده است، این مطلب هم که دین ناشى از ترس یا جهل است به همین صورت است.
نه آقا، اینطور نیست. اگر اندک توجّهى بکنید مى بینید حتى در میان خود منکرین دین راجع به اینکه دین از چه ناشى شده و از کجا آمده، وحدت نظرى وجود ندارد.
نظریّات مختلفى از طرف آنها ابراز شده و همه رد شده است. حتّى اکثریّت دانشمندان امروز «توحید» را پذیرفته اند، اصول دین را پذیرفته اند. اگر دین حقیقتاً مولود جهل بوده آیا معنى داشت که اینشتاین دانشمندترین انسان عصر حاضر هم خداپرست باشد؟! نه تنها او که دانشمندترین انسان عصر خود بود، بلکه دنیاى علم به سوى قبول فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها ، پیش مى رود.
( منبع: مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى، ج 3، ص 389 به بعد)
ماهیت و حقیقت دین به طور عام و فراگیر
در نظر علامه طباطبایی، انسان در زندگی خود همواره در پی رسیدن به سعادت، خوشبختی و کامروایی است و جز رسیدن به آن هدفی ندارد. از سوی دیگر فعالیتهای انسان هرگز بدون طرح و برنامه انجام نمی پذیرد. از این رو برای رسیدن به خوشبختی، ناگزیر از پیمودن راهی مناسب و به کار بستن قوانین و مقرراتی ویژه است. قوانین و سنتهایی را که انسان برای رسیدن به خوشبختی در زندگی اجتماعی خود از آنها پیروی می کند، به نوع اعتقاد و بینش وی درباره واقعیت هستی و انسان به عنوان جزئی از جهان هستی وابسته است و اختلاف در جهان بینی، سبب بروز اختلاف در سنتهای اجتماعی می گردد.
درعرف قرآن کریم، به هر گونه راه و رسم، قوانین و مقرراتی که انسان زندگی اجتماعی خود را بر اساس آن استوار نماید، دین گفته می شود. از این رو، دین حقیقتی فراگیر و عام دارد که هیچ یک از افراد انسان، حتی منکران خداوند، از آن بر کنار نیستند. بنابراین«دین» روش عملی زندگی در این جهان بر مبنای اعتقاد درباره جهان و انسان به عنوان یکی از اجزا آن است، اعم از اینکه این روش از راه نبوت و وحی گرفته شود یا از راه وضع قراردادهای بشری.
2- ادیان الهی و آسمانی
هر چند دین مجموعه قوانینی است که انسان زندگی اجتماعی خود را برای رسیدن به خوشبختی بر اساس آن تنظیم می کند، ولی چنین نیست که همه ادیان بتوانند انسان را به سعادت و خوشبختی واقعی و حقیقی برسانند. از اینجاست که ادیان، به ادیان حق و باطل تقسیم می شوند. از دیدگاه علامه طباطبایی، دینی بر حق است و می تواند سعادت و خوشبختی انسان را تامین کند که از سوی خداوند وضع گردیده باشد؛ چراکه همه موجودات جهان در هستی خود هدف و غایتی دارند که از نخستین روز آفرینش، از مناسبترین و نزدیکترین راه به سوی آن در حرکتند و در داخل و خارج وجود خویش، به تمام چیزهایی که برای رسیدن به هدف به آن نیازمندند، مجهز هستند. انسان نیز به عنوان جزئی از جهان هستی از این قانون بر کنار نیست، بلکه تجهیزات و قوای وجودی او، بهترین دلیل بر آن است که وی نیز همانند دیگر موجودات، هدفی متناسب با تجهیزات و ساختمان وجودی خویش دارد و سعادتش در گرو رسیدن به آن هدف است.
بنابراین تنها قانون و راه رسم زندگی، قانونی است که آفرینش ویژه انسان و جهان که انسان از اجزا تفکیک نا شدنی آن است، وی را به سوی آن هدایت کند، نه آنچه از عواطف و احساسات فرد و جامعه سرچشمه می گیرد، و تنها دینی که می تواند سعادت انسان را تضمین کند، دینی است که امیال و قوای متضاد وجود انسان را تعدیل نماید، زمینه رشد و تکامل همه آنها را در حدی که مزاحم دیگر قوا نباشد فراهم سازد، در وجود انسان عقل را بر خواسته های نفسانی و احساسات و عواطف مخالف با عقل حاکم کند و در جامعه نیز مصلحت واقعی مردم را در نظر گیرد، نه نفع افراد قدرتمند و مستبد را، و نه خواست اکثریت را ، هر چند مخالف حق و مصلحت جامعه باشد. خلاصه آنکه تنها مقررات و قوانینی در زندگی می تواند انسان را سعادتمند کند که از راه آفرینش برای وی مشخص گردیده باشد و علل و عوامل درونی و بیرونی انسان را به انجام آن دعوت نماید. معنای اینکه مجموعه شرایط درونی و بیرونی انسان را به انجام آن دعوت نماید. این است که خداوند آن را خواسته باشد و به آن فرمان دهد؛ زیرا خداوند چیزی را می خواهد و اراده می کند که علل و شرایط تحققش را به وجود آورده باشد. خداوند متعال گاهی علل و شرایط وجودی آنچه را اراده کرده، به گونه ای فراهم می کند که پیدایش جبری آن را به دنبال داشته باشد و خواست و اراده دیگری در آن دخالت نداشته باشد. (اراده تکوینی)، و زمانی وجود چیزی را به گونه ای اراده می کند که انسان آن را با اراده و اختیار انجام دهد(اراده تشریعی).
خلاصه آنکه انسان در زندگی هدفی دارد؛ سعادت زندگی که باید در راه به دست آوردن آن در طول زندگی تلاش و کوشش نماید و این فعالیت بدون برنامه نتیجه بخش نخواهد بود و این برنامه را نیز باید از کتاب فطرت و آفرینش خداوند و به عبارت دیگر از تعالیم الهی فرا گرفت. (قرآن در آیینه اسلام، ص6 -10).
3- دلیل دیگر بر لزوم گرفتن برنامه زندگی اجتماعی و دین از راه وحی این است که بشر در دوره های گوناگون زندگی خویش همواره در آرزوی قانونی بوده تا جهان بشریت را بدون تبعیض به نیکبختی برساند. بدیهی است عقل و خرد انسان، تاکنون به درک چنین قانون مشترکی که همه عقلا بر آن اتفاق نظر داشته باشند و بتواند سعادت انسان را تامین کند، دست نیافته است. درحالی که اگر آفرینش انسان تنظیم قانون سعادت بشریت را به عهده خودش نهاده بود، باید در این مدت طولانی بدان دست می یا فت؛ بلکه لازم بود همه آحاد مردم که از عقل و خرد برخوردارند، آنرا درک می کردند، همانگونه که هر عاقلی لزوم چنین قانونی را برای سعادت بشریت درک می کند.
بنابراین، عقل و خرد انسان را از درک قانون سعادت و تنظیم برنامه خوشبختی خویش عاجز و ناتوان است و از آنجا که همه عقلابه ضرورت وجود چنین قانونی اذعان دارند، ناگزیر در کنار عقل، دستگاه درک کننده دیگری باید وجود داشته باشد که وظایف واقعی انسان را به او بفهماند و این جز وحی و نبوت چیز دیگری نیست. (شیعه در اسلام، ص133 و 135).
بر اساس آنچه گذشت، ادیان به الهی و غیر الهی تقسیم می شوند. علامه طباطبایی ادیان الهی را چنین معرفی می کند: «دین، مجموعه ای مرکب از معارف درباره مبدا و معاد و قوانین اجتماعی از عبادات و معاملات است که از طریق وحی و نبوت گرفته شده است.»( تفسیر المیزان، ج15، ص7و.8).
4- در جای دیگر، دین را با توجه به آثار و نتایجی که برای انسان در پی دارد، اینگونه معرفی می کند: «دین، نحوه سلوک در زندگی دنیاست که صلاح دنیا را در بر دارد. بگونه ای که با کمال اخروی و حیات جاودانه حقیقی نزد خداوند، هماهنگ و همسو باشد. از اینرو، دین باید به قوانین زندگانی دنیوی و وضعیت معیشت به مقدار نیاز بپردازد.»( المیزان، ج2، ص130) نیز می گوید: «دین جز روش زندگی و راهی که انسان باید بپیماید تا در زندگی خوشبخت و سعادتمند گردد، چیز دیگری نیست.»( المیزان، ج16، ص178).
از منظر علامه طباطبایی، ادیان الهی، معیار و میزان شناخت عقاید و اعمال صحیح از باطل و یگانه راه تضمین کننده سعادت و خوشبختی فردی و اجتماعی انسان است: «دین همان چیزی که بوسیله آن، عقاید و اعمال افراد انسان سنجیده می شود و همان چیزی است که خوشبختی فردی و اجتماعی انسان بدان وابسته است.» ( المیزان، ج19، ص171)
ادیان الهی بر سه اصل کلی و اساسی توحید، نبوت و معاد استوارند و تنها چهار دین یهودیت، نصرانیت، مجوسیت و اسلام را در بر می گیرد و دیگر ادیان، ارزش دین واقعی را ندارند که بتواند سعادت انسان را تضمین کند. (ظهور شیعه، ص9)
5- ادیان الهی و آسمانی، از حقیقت و ماهیت یکسانی برخوردارند و اختلاف آنها تنها در کمال و نقص است. از آنجا که نوع انسان و جامعه بشری با گذشت زمان به سوی تکامل در حرکت است، ادیان آسمانی نیز به مقتضای نیازهای بشر و میزان درک وی، با گذشت زمان از شکل ساده و بسیط مدارج کمال را پیموده اند و از آنجا که زندگی جامعه انسانی در این جهان ابدی نیست و تکامل وی نامتناهی نخواهد بود، ناگزیرکلیات وظایف انسانی از جهت اعتقاد و عمل در مرحله ای متوقف خواهد شد. از این روی، نبوت و شریعت نیز روزی که از جهت کمال اعتقادات و توسعه مقررات عملی به آخرین مرحله رسید، ختم خواهد گردید.
بر این اساس، اسلام آخرین و کاملترین ادیان و حضرت محمد(صلی لله علیه و اله و سلم) آخرین پیامبر است. علامه طباطبایی می گوید: «دین نزد خداوند متعال یکی است و اختلافی در آن نیست. خداوند بندگانش را جز به آن امر نکرده، و در آنچه برای پیامبرانش فرستاده جز آنرا بیان ننموده، و نشانه های هدایتگر را جز برای آن قرار نداده است و آن اسلام است که همان تسلیم شدن در برابر حق – اعتقاد و اعمال حق – می باشد. به بیان دیگر، تسلیم شدن در برابر بیان صادر از مقام ربوبی در معارف و احکام است. هرچند از نظر کمیت و کیفیت در شریعت های پیامبران متفاوت است، ولی همگی از حقیقت یگانه ای برخوردار هستند و تنها در کمال و نقص با یکدیگر اختلاف دارند، نه اینکه با هم متضاد و منافی باشند. ادیان آسمانی در درجات بر یکدیگر برتری دارند و جامع همه آنها؛ تسلیم و اطاعت از خداوند است، در آنچه از بندگانش بوسیله پیامبران خواسته است.»( المیزان، ج3، ص120 و121) مرحوم علامه می فرمایند: «اسلام در لغت به معنای تسلیم و گردن نهادن است. قرآن کریم دینی را که به سوی آن دعوت می کند، از اینرو اسلام نامیده است که برنامه کلی آن، تسلیم انسان در برابر خداست، .»(مبانی نظری مقیاسهای دینی، قم ، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه 1384)
( منبع: روزنامه رسالت، شماره 6820 به تاریخ 14/7/88، صفحه 6 – نقد و نظر)
ب: منشاء و علل پیدایش دین (از منظر استاد مطهری)
راجع به اینکه دین چگونه در میان مردم پیدا شد و آیا از میان خواهد رفت یا نه، حرفها و فرضیّه ها آنقدر زیاد است که اگر بخواهیم همه آنها را برشماریم وقت زیادى مى گیرد؛ به اجمال برایتان عرض مى کنم:
1- زمانى آمدند گفتند دین مولود ترس است، بشر از طبیعت مى ترسیده، از صداى غرّش رعد مى ترسیده، از هیبت دریا مى ترسیده، و نتیجه ترس سبب شده که فکر دین در سر مردم پیدا شود. یکى از حکماى قدیم روم به نام «لوکرتیوس» گفته است: «نخستین پدر خدایان ترس است». در زمان ما هم بوده و هستند کسانى که همین فرضیّه قدیمى و کهنه را تأیید مى کنند و مکرّر در سخنان خود به عنوان یک فکر تازه آن را بازگو مى نمایند.
2- بعضى گفتند علّت پیدایش دین جهل و نادانى بشر است؛ بشر مى خواسته حوادث جهان را تعلیل نماید و براى آنها علّت ذکر کند و چون علّتها را نمى شناخته است، علّت ماوراء طبیعى براى حوادث فرض کرده است.
3- بعضى دیگر گفته اند علّت اینکه بشر به سوى دین گراییده علاقه اى است که به نظم و عدالت دارد؛ وقتى که در دنیا از طرف طبیعت یا اجتماع بى عدالتى مى بیند، براى اینکه تسکینى جهت آلام درونى خود پیدا کند دین را براى خویشتن مى سازد.
صاحبان فرضیّه هاى فوق گفتند: علم را توسعه بدهید، دین از میان مى رود. چنین فرض کردند که با توسعه علم، خود به خود دین از میان مى رود؛ عالم شدن مساوى است با بى دین شدن.
4- بعضى آمدند براى پیدایش دین یک علّت دیگر فرض کردند و گفتند دین وسیله اى است براى کسب امتیاز در جامعه هاى طبقاتى. این فرضیّه مارکسیستهاست. گفتند بشر در ابتدا زندگى اشتراکى داشته است؛ آن وقتى که زندگى ابتدائى و قبیله اى بوده است، در آن زمان اساساً دینى وجود نداشته؛ به علل خاصّى مالکیّت پیدا مى شود، جامعه طبقاتى به وجود مى آید، فئودالیسم به وجود مى آید، بعد از فئودالیسم کاپیتالیسم پیدا مى شود، طبقه حاکم به وجود مى آید و طبقه محکوم، مظلوم و رنجبر و زحمتکش؛ بالاخره در جامعه فئودالیستى و کاپیتالیستى طبقه حاکمه براى اینکه منافع خود را حفظ کند دین را اختراع مى کند تا طبقه محکوم در مقابل او قیام نکند؛ دین وسیله اى است، افسارى، پوزبندى است براى طبقه مظلوم و محکوم از طرف طبقه ظالم و حاکم.
صاحبان فرضیّه هاى دیگر گفتند علم چاره کننده دین است؛ اگر علم بیاید دین از میان مى رود. امّا این فرضیّه، یعنى فرضیّه مارکسیستها علم را چاره کننده دین نمى داند. اینها بعد از اینکه دیدند علم آمد و دین باقى ماند و دیدند دانشمندان طراز اوّلى همچون پاستور و غیره در آستانه دین زانو زدند، گفتند خیر، علم چاره کننده دین نیست، دین اساساً مولود جهل نیست، مولود ترس هم نیست، مولود علاقه فطرى انسان به نظم و عدالت هم نیست، دین اختراع طبقه حاکمه در مقابل طبقه محکوم است؛ تا وقتى که جامعه طبقاتى وجود دارد و لو آنکه علم به عرش هم برسد باز دین هست؛ جامعه اشتراکى به وجود بیاورید، طبقات را از میان ببرید، طبقات را که از میان بردید دین هم خود به خود از میان خواهد رفت؛ دین یک ابزارى است، یک دامى است، یک شبکه اى است که طبقه حاکم نصب کرده است، وقتى خود آن طبقه از بین رفت ابزار کارش هم از میان مى رود؛ خلاصه اینکه مساوات کامل برقرار کنید، دین از میان خواهد رفت.
این فرضیّه نیز نتوانست در دنیا براى خود جایى باز کند؛ زیرا از طرفى علما ثابت کردند دین از مالکیّت قدیم تر است، در دوران اشتراکى اوّلى هم دین بوده است، در همان دوران اشتراک اوّلیه و پیش از پیدایش جامعه هاى طبقاتى هم دین بوده است و پرستش وجود داشته؛ و از طرف دیگر این توجیه و تفسیر با واقعیّت تاریخ تطبیق نمى کند و تاریخ دوران گذشته حتّى خلاف این نظریّه را نیز نشان مى دهد؛ دین همیشه از میان طبقات ضعیف و محکوم ظهور کرده است؛ رهبران دینى اشخاصى چون موسى بوده اند با گروهى زیر دست و بیچاره در مقابل قومى حاکم و مسلّط یعنى فرعون و فرعونیان.
5- وقتى پیغمبر اسلام ظهور کرد چه کسانى از او حمایت کردند؟ متنفّذین و پولدارها و رباخوارها؟ آنها همانها هستند که پیغمبر اکرم علیه آنها قیام کرد. قرآن اینها را با کلمه «ملأ» تعبیر مى کند؛ یعنى اشراف. اینها همه مخالف بوده اند. اینهایى که این طبقه را تشکیل مى دادند همان رهبران مخالفین آن حضرت بودند از قبیل ابو سفیان، ابو جهل، ولید بن مغیره. اینها همه از گردن کلفتان درجه اول عربستان بوده اند.
اما آنهایى که به عنوان یاران و گروندگان پیغمبر اکرم اسمشان را در تاریخ مى بینیم از قبیل عمّار یاسر، ابوذر غفارى، سلمان پارسى، عبد اللَّه بن مسعود و نظایر آنها جزو طبقات زیر دست و محکوم و مظلوم اجتماع بوده اند.
تقریباً در یک سال و نیم پیش که خروشچف هنوز سقوط نکرده بود، در روزنامه هاى اطّلاعات و کیهان خبرى را خواندم و اتّفاقاً همان وقت در سخنرانى اى که در تهران داشتم آن را نقل کردم و گفتم «بخوانید و تعجّب کنید». آن وقت «بن بلّا» رئیس جمهور پیشین الجزایر هنوز بر سر کار بود. بن بلّا گفته بود «وقتى خروشچف به الجزایر آمد من به او گفتم که اسلام مى تواند در شمال افریقا به عنوان نیروى محرّک و نیروى انقلابى عظیمى به کار رود. خروشچف تصدیق کرد و گفت بله، یک نفر دیگر هم از تئوریسینهاى کمونیست که گویا از فرانسه یا ایتالیا به الجزایر آمده بود، او هم پذیرفته بود که اسلام در شمال افریقا مى تواند عامل تحرّک اجتماع و عامل مبارزه با امپریالیسم بوده باشد». من این را در مجلس آن شب نقل کرده و گفتم آقایان اینها همان کسانى هستند که تا پنجاه سال پیش مى گفتند دین افیون ملتهاست، اختراعى است که طبقه حاکم علیه طبقه محکوم کرده است، ولى حالا که اسلام را از نزدیک مى بینند و یک مسلمان انقلابى مثل «بن بلّا» اسلام را براى آنها تشریح مى کند، تصدیق مى کنند که اسلام مى تواند محرّک تاریخ باشد.
بنابراین، فرضیّه فوق هم راجع به مبدأ و منشأ پیدایش دین منسوخ شد و از بین رفت.
6- فرضیّه اى هم فروید آورد. این فرضیّه را هم براى شما نقل مى کنم. از نقل این فرضیّه هاى گوناگون حدّاقل اینقدر مى توانید استنباط کنید که در مغرب زمین در میان مخالفین دین، وحدت نظرى وجود ندارد، هر یک از مخالفین چیزى مخصوص به خود گفته است.
فروید گفت: دین نه ناشى از ترس است، نه از جهل است، نه عکس العمل در مقابل بى نظمى هاست و نه عاملى است در راه کسب امتیازات طبقاتى. او همان طورى که همه حوادث اجتماع را با غریزه جنسى تحلیل و توجیه مى کرد، خواست دین را هم از این راه توجیه کند و نتیجتاً گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسى محرومیّتهایى پیدا مى کند که موجب مى شود غریزه عقب رانده شده و به شعور ناخودآگاه برود. وقتى که آنجا رفت قیود اجتماعى جلویش را مى گیرد که بیرون نیاید، امّا در آن صورت این محرومیّتها از راهها و به شکلهاى دیگرى بروز مى کند که یکى از آنها دین است. دین ریشه اش تمایل جنسى است و نه چیز دیگر. او همچنین مى گفت که ریشه اخلاق هم تمایلات جنسى است، علم هم ریشه اش جنسى است.
اگر از او مى پرسیدیم آیا به عقیده شما دین چه موقعى از میان مردم خواهد رفت؟
مى گفت: آزادى جنسى مطلق بدهید به طورى که هیچ محرومیّت جنسى وجود نداشته باشد، در آن صورت دین هم وجود نخواهد داشت. امّا طولى نکشید که فروید خودش هم از حرف خودش پشیمان شد. شاگردهایش نیز از او نپذیرفتند. در همین جاست که نظریّه فطرى بودن دین و اینکه دین جزو نهاد بشر است پیدا مى شود.
6- نظریّه فطرى بودن دین
در مورد فطرى بودن دین، دانشمندان زیادى نظر داده اند. یکى از آنها روان شناس بسیار معروف جهانى و شاگرد فروید، یونگ است. او مى گفت اینکه آقاى فروید مى گوید دین از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مى کند درست است، ولى اینکه او خیال مى کند عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمایلات جنسى اى که به شعور باطن گریخته اند مى باشد بى اساس است. انسان یک روان ناخودآگاه فطرى و طبیعى دارد. روان ناخودآگاه بشر بر خلاف ادّعاى فروید صرفاً انبارى که از شعور ظاهر در آن چیزهایى ریخته شده و پر شده باشد نیست. به عبارت دیگر شعور باطن هرگز به صورت یک ظرف خالى که فقط از شعور ظاهر چیزى بگریزد و آنجا رفته و آن را پر کند نیست. او مى گفت: فروید به قضیّه «روان ناخودآگاه» خوب پى برده بود، امّا بعداً به اشتباه خیال کرد که روان ناخودآگاه فقط از عناصر مطرود از شعور ظاهر تشکیل مى گردد؛ خیر، روان ناخودآگاه جزء سرشت بشر است، عناصر رانده شده مى روند آنجا و به آن ملحق مى شوند؛ دین جزء امورى است که در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبیعى وجود دارد.
روان شناس و فیلسوف معروف امریکایى «ویلیام جیمز» کتابى نوشته که خیال مى کنم به نام دین و روان چاپ شده. من چاپ شده آن را ندیده ام. در پنج یا شش سال پیش که یکى از دوستان آن را ترجمه کرده بود نسخه خطّى ترجمه را آورد پیش من که ببینمش؛ ترجمه اش را آن وقت خواندم. در آن موقع هنوز اسمى روى کتاب نگذاشته بود، شنیده ام حالا چاپ شده. ویلیام جیمز روان شناسى تجربى را به سبک مخصوص خود ابداع کرده است و روى مسائل روانى- مذهبى سالها مطالعه کرده، سالها افراد را، بیماران و غیر بیماران را مورد تجربه و آزمایش قرار داده و روى ایشان مطالعه کرده است. این شخص در کتاب خود مى گوید:
« درست است که سرچشمه بسیارى از امیال درونى ما امور مادّى طبیعى است، ولى بسیارى از آنها هم از دنیایى ماوراى این دنیا سرچشمه مى گیرد».
او همچنین مى گوید:
« دلیل اینکه اصولا بسیارى از کارهاى بشر با حسابهاى مادّى جور در نمى آید همین است».
مى گوید:
« من در هر امر «مذهبى» همیشه نوعى وقار و صمیمیّت، وجد و لطف، محبّت و ایثار مى بینم. حالات روانى- مذهبى خواصّى دارد که آن خواص با هیچ حالت از حالات بشر تطبیق نمى کند».
مى گوید:
« به همان دلیل که یک سلسله غرایز مادّى، ما را با این دنیا پیوند مى دهد، غرایز معنوى هم ما را با دنیاى دیگر پیوند مى دهد».
این مرد تعبیرات عجیبى دارد. گاهى مى گوید:
« این فلسفه هایى که بشر به وجود آورده (یعنى فلسفه هاى ماوراى طبیعى) به منزله ترجمه هایى است که انسان از زبان دیگرى انجام داده باشد».
یعنى اینهایى را که بشر خیال مى کند در مسائل ماوراى طبیعت با فکر و عقل خود بدان رسیده، اینها در واقع نداى دل خود اوست؛ قلب او و دل او با زبان دیگرى، با نور دیگرى، با روشنایى دیگرى آنها را دریافته و بعد با زبان عقل به آنها شکل فلسفى داده است.
آلکسیس کارل جرّاح و فیزیولوژیست معروف فرانسوى که بعدها مقیم امریکا شده، همان شخصى که کتاب انسان موجود ناشناخته را که بسیار جالب و عمیق است نوشته و یک بار هم برنده جایزه نوبل شده، راجع به حقیقت دعا کتابى دارد به نام نیایش که ترجمه هم شده است. او مى گوید:
« دعا عالى ترین حالت مذهبى در انسان است و حقیقت آن پرواز روح بشر است به سوى خدا».
هم او مى گوید:
« در وجدان انسان شعله فروزانى است که گاه و بیگاه انسان را متوجّه خطاهاى خویش مى کند، متوجّه گمراهیها و کج فکرى هایش مى سازد. همین شعله فروزان است که انسان را از راه کجى که مى رود باز مى دارد».
او مى گوید:
« گاهى انسان در حالات معنوى خود جلال و ابّهت آمرزش را احساس مى کند».
در این زمینه گفته ها زیاد است. اینها را براى این گفتم که اوّلًا بدانید در میان خود منکرین دین، راجع به منشأ دین و اینکه دین ناشى از چیست، آیا ناشى از ترس است، ناشى از جهل است، و یا از چیز دیگرى است، وحدت نظرى وجود ندارد و ثانیاً بسیارى از دانشمندان معروف و مشهور جهان به فطرى و طبیعى بودن حسّ دینى نظر داده اند و آن را جزء لا ینفکّ وجود بشر به شمار آورده اند.
در اینجا بد نیست نظریّه معروف ترین دانشمند عصر ما را درباره حسّ دینى و مبنا و منشأ آن نیز براى شما نقل کنم. اخیرا مجموعه اى منتشر شده است که حاوى یک سلسله نامه یا مقاله یا سخنرانى از فیزیسین و ریاضى دان معروف و بزرگ عصر ما آلبرت اینشتاین است. در این مجموعه فصلى دارد تحت عنوان «مذهب و علوم». در اینجا اینشتاین نظر خود را درباره مذهب و وظیفه اى که علوم و هنرها در زمینه مذهب دارند بیان مى کند. این دانشمند مدّعى است که احساسات موجود مذهب متفاوت است، علّت گرایش به مذهب را در همه طبقات نمى توان یکسان دانست. او مى گوید:
« براى یک انسان ابتدائى ترس- ترس از مرگ، ترس از گرسنگى، ترس از جانور وحشى، ترس از مرض- ایجاد کننده زمینه مذهبى است. فکر محدود و عدم رشد عقل انسان بدوى براى خود موجودات کم و بیش شبیهى مى سازد. این موجودات را با دست و فکر خود مى سازد و بعد از این آفریدن به این فکر مى افتد که چگونه از خشم آنها جلو بگیرد، چطور بر سر لطفشان بیاورد. این گونه مذهب را مذهب ترس باید نامید و خدایى که در این مذهب پرستیده مى شود خداى واقعى نیست، منجر به نوعى بت پرستى مى شود».
مى گوید:
« خصیصه اجتماعى بشر نیز یکى از تبلورات مذهب است. یک فرد مى بیند پدر و مادر، خویشان و رهبران و بزرگان مى میرند، یک یک اطراف او را خالى مى گذارند، پس آرزوى هدایت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن و اتّکاء و امید داشتن به کسى، زمینه قبول عقیده به خدا را در او ایجاد مى کند».
به عقیده اینشتاین خدایى که ناشى از این احتیاج است نیز خداى واقعى نیست. صفاتى که براى او فرض مى شود همه صفات انسانى است. کتاب مذهبى یهودیان و همچنین انجیل اینچنین خدایى را معرّفى مى کنند. این مذهب نسبت به مذاهب ترس یک درجه تکامل یافته است. آنگاه چنین مى گوید:
« ولى فراموش نشود که در این بین عدّه قلیلى از افراد و اجتماعات یافت مى شوند که یک معنى واقعى از وجود خدا را وراى این اوهام دریافته اند که واقعاً داراى خصائص و مشخّصات بسیار عالى و تفکّرات عمیق و معقول بوده به هیچ وجه قابل قیاس با آن عمومیّت عقیده نیستند».
مقصودش این است که گمان نرود در میان اجتماعاتى که آن دو نوع مذهب وجود داشته و دارد همه افراد فکرشان درباره خدا سطحى است؛ افرادى هم در همان جماعات یافت مى شوند که خدا را آنچنان که شایسته قدس و جلال او هست در نظر مى آورند و پرستش مى نمایند. آنگاه چنین مى گوید:
« یک عقیده و مذهب ثالث، بدون استثناء در ذهن همه وجود دارد، گر چه با شکل خالص و یکدست در هیچکدام یافت نمى شود. من آن را «احساس مذهبى آفرینش یا وجود» مى نامم. بسیار مشکل است که این احساس را براى کسى که کاملًا فاقد آن است توضیح دهم، بخصوص که در اینجا دیگر بحثى از آن خدا که به اشکال مختلفه تظاهر مى کند نیست. در این مذهب، فرد به کوچکى آمال و هدفهاى بشر و عظمت و جلالى که در ماوراى امور و پدیده ها در طبیعت و افکار تظاهر مى نماید پى مى برد. او وجود خود را یک نوع زندان مى پندارد چنانکه مى خواهد از قفس تن پرواز کند و تمام هستى را یکباره به عنوان حقیقت واحد دریابد… ».
مطابق این بیان در انسان- و حدّاقل در افراد رشد یافته انسانها- چنین احساسى وجود دارد که مى خواهد از وجود محدود خود خارج شود و خود را به قلب هستى رساند. در انسان میلى وجود دارد که آرام نمى گردد مگر آنکه خود را با خدا و منبع هستى متّصل ببیند. این همان است که قرآن کریم فرموده است:
الَّذینَ امَنوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ، الا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ .
تنها با یاد خدا و جاى گرفتن خدا در قلب است که دل آدمى آرامش خویش را باز مى یابد.
مولوى معنوى ما این عشق و احساسى را که اینشتاین «احساس آفرینش» نام نهاده است، چه خوب و عالى در هفت قرن قبل از اینشتاین بیان کرده است:
جزءها را رویها سوى کل است
بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دریا به دریا مى رود
از همانجا کامد آنجا مى رود
از سرِ که سیلهاى تند رو
وز تن ما جان عشق آمیز رو
من نمى دانم ما چه جور آدمهایى هستیم! همین قدر که کسى در یک جا نوشت دین به طور کلّى ناشى از ترس یا جهل است خیال مى کنیم همان طورى که کشف شده آب ترکیبى از اکسیژن و ئیدروژن است و در لابراتوارهاى معظم دنیا هم مسلّم و قطعى شده است، این مطلب هم که دین ناشى از ترس یا جهل است به همین صورت است.
نه آقا، اینطور نیست. اگر اندک توجّهى بکنید مى بینید حتى در میان خود منکرین دین راجع به اینکه دین از چه ناشى شده و از کجا آمده، وحدت نظرى وجود ندارد.
نظریّات مختلفى از طرف آنها ابراز شده و همه رد شده است. حتّى اکثریّت دانشمندان امروز «توحید» را پذیرفته اند، اصول دین را پذیرفته اند. اگر دین حقیقتاً مولود جهل بوده آیا معنى داشت که اینشتاین دانشمندترین انسان عصر حاضر هم خداپرست باشد؟! نه تنها او که دانشمندترین انسان عصر خود بود، بلکه دنیاى علم به سوى قبول فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها ، پیش مى رود.
( منبع: مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى، ج 3، ص 389 به بعد)