۱۳۹۸/۱۲/۱۲
–
۱۹۹۱ بازدید
ماجرای پیامبر و سوسمار
روزی یکی از صحرانشینان قبیله ای بزرگ و پرجمعیت سوسمارى را در بیابان دید و آن قدر به دنبال آن رفت تا شکارش نمود. او سوسمار را در آستین لباس خویش جاى داد و به طرف رسول خدا صلّی الله علیه و آله حرکت کرد. هنگامى که به او رسید با صداى بلند نام پیامبر را صدا زد و با بی ادبی تمام گفت:
«تو همان جادوگر و دروغگویى هستى که آسمان در زیر خود و زمین بر روى خویش دروغگوتر از او ندیده است؟ آیا تو همان کسى هستى که خیال مى کنى در آسمان خدایى دارى که تو را بر هر انسان سیاه و سفیدی مبعوث کرده است؟ آیا تو گمان می کنی که بر لات و عزی (نام دو بت بزرگ مشرکان) هم مبعوث شده ای؟ اگر نمى ترسیدم که قبیله ام مرا عجول و کم صبر بنامند, با این شمشیر ضربتى به تو می زدم و تو را به هلاکت مى رساندم و بر همه سرورى مى نمودم.»
در همین حال یکی از یاران پیامبر از جا برخاست که به او حمله کند. اما پیامبر مانع شد و فرمود: بنشین، زیرا مقام شخص صبور نزدیک به مقام پیامبرى است. سپس با نهایت شکیبایی جملاتی را به آن مرد بیابانی گفت و در نهایت چنین فرمود:
«اى مرد! اسلام بیاور تا از آتش در امان باشى. بدان که اموال ما به تو تعلّق خواهد داشت و تو برادر ما در دین اسلام خواهى بود.»
عرب بادیه نشین عصبانى شد و گفت: به لات و عزّى سوگند تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد من ایمان نخواهم آورد. این را گفت و آن سوسمار را از آستین خود بیرون آورد و رها کرد.
حیوان داشت به سرعت از جمعیت دور مى شد که رسول خدا او را صدا زد و فرمود: نزد من بیا. سوسمار بازگشت و نزد پیامبر آمد و به او نگاه کرد و ثابت ایستاد. پیامبر رو به حیوان کرد و گفت: اى سوسمار، من کیستم؟
در این حال حیوان به زبان عربى شیوا پاسخ داد: تو محمّد بن عبدالله هستى.
پیامبر فرمود: تو چه کسى را مى پرستى؟ حیوان گفت: «خدایى را که دانه را مى شکافد و انسان را مى آفریند. همان کسی که ابراهیم را خلیل خود و تو را حبیبش قرار داده است. اى رسول خدا! همانا که تو صادق و راستگویی. تو هدایت شده و هدایت کننده اى پر برکت هستى. تو دین پاک و حنیفى را آورده ای تا مردم را از گمراهی نجات دهی. پس اى بهترین دعوت کننده و اى بهترین فرستاده! تو را لبیک مى گویم که تاکنون چون تویى به سوى جنّ و انس فرستاده نشده است.»
و آنگاه دهان سوسمار بسته شد و دیگر سخنى نگفت. هنگامى که عرب صحرانشین این وضعیت را مشاهده کرد حیرت زده شد و با حال عجیبی به پیامبر گفت: «دستت را بده تا با تو بیعت کنم. شهادت مى دهم که معبودى جز خداى یکتا وجود ندارد و تو هم فرستاده او هستى.»
این شد که مرد صحرانشین، اسلام آورد و اتفاقا خوب مسلمانی هم شد.
پس از این پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: چند سوره از قرآن را به او بیاموزید. سوره ها را که آموخت, پیامبر از او پرسید: آیا از مال دنیا چیزى دارى؟
بادیه نشین گفت: «به خدا قسم که در میان چهار هزار مرد قبیله ام، هیچ کس فقیرتر از من نیست.»
پیامبر به اصحابش فرمود: چه کسى یک شتر به او مى دهد تا به جای آن, شترى در بهشت به او داده شود؟
سعد انصارى برخاست و گفت: پدر و مادرم به فداى تو! من شترى سرخ مو دارم که آن را به او مى دهم.
پیامبر فرمود: تو چه کسى را مى پرستى؟ حیوان گفت: «خدایى را که دانه را مى شکافد و انسان را مى آفریند. همان کسی که ابراهیم را خلیل خود و تو را حبیبش قرار داده است. اى رسول خدا! همانا که تو صادق و راستگویی. تو هدایت شده و هدایت کننده اى پر برکت هستى. تو دین پاک و حنیفى را آورده ای تا مردم را از گمراهی نجات دهی!
رسول خدا دوباره به اصحابش فرمود: چه کسى عمّامه اى به او مى دهد تا خداوند به جای آن در قیامت تاجى از تقوا به او عطا نماید؟
على علیه السّلام از جا برخاست و عمّامه اش را از سر باز کرد و به او داد.
سپس پیامبر به اصحابش فرمود: چه کسى به این مرد توشه راه مى دهد تا خداوند توشه تقوا به او عطا کند؟
سلمان فارسى برخاست و فراهم آوردن توشه راه او را تقبل کرد.
مرد بادیه نشین هنگامى که زاد و توشه را گرفت، بر شتر خویش سوار شد و نزد قبیله خود بازگشت. وقتی به آنجا رسید با صدایى بلند و رسا فریاد برآورد و گفت: بگویید که خداوند یکى است و محمّد فرستاده اوست.
مردان قبیله وقتى این سخنان را از او شنیدند با شمشیرهای برهنه گرد او را گرفتند و گفتند:«تو دین محمّد را پذیرفته ای؟ دین کسی که ساحر است و دروغگو؟»
صحرانشین به آنان گفت: «این طور که شما می گویید نیست. خداى محمّد بهترین معبود است و محمّد بهترین پیامبر. من نزد او رفتم در حالى که گرسنه بودم و او سیرم کرد. برهنه بودم، که لباسم داد. پیاده بودم و سوارم کرد و این شتر را به من عنایت نمود.» آنگاه قصّه سوسمار را براى آنان باز گفت و در آخر گفت:
«اى مردم! اسلام بیاورید تا از آتش جهنّم در امان باشید.»
ابن عباس می گوید: در آن روز چهار هزار مرد شجاع اسلام آوردند و همیشه با پرچم هاى خود در خدمت پیامبر حاضر و آماده بودند. درود خدا بر پیامبر خوش اندیشه و خوش ذوق مان!
به نقل از پایگاه تبیان بخش عترت و سیره تبیان نوشته آقای سید مصطفی بهشتی منبع اصلی : بحارانوار، ج 43، ص 70/ از ابن عباس
«تو همان جادوگر و دروغگویى هستى که آسمان در زیر خود و زمین بر روى خویش دروغگوتر از او ندیده است؟ آیا تو همان کسى هستى که خیال مى کنى در آسمان خدایى دارى که تو را بر هر انسان سیاه و سفیدی مبعوث کرده است؟ آیا تو گمان می کنی که بر لات و عزی (نام دو بت بزرگ مشرکان) هم مبعوث شده ای؟ اگر نمى ترسیدم که قبیله ام مرا عجول و کم صبر بنامند, با این شمشیر ضربتى به تو می زدم و تو را به هلاکت مى رساندم و بر همه سرورى مى نمودم.»
در همین حال یکی از یاران پیامبر از جا برخاست که به او حمله کند. اما پیامبر مانع شد و فرمود: بنشین، زیرا مقام شخص صبور نزدیک به مقام پیامبرى است. سپس با نهایت شکیبایی جملاتی را به آن مرد بیابانی گفت و در نهایت چنین فرمود:
«اى مرد! اسلام بیاور تا از آتش در امان باشى. بدان که اموال ما به تو تعلّق خواهد داشت و تو برادر ما در دین اسلام خواهى بود.»
عرب بادیه نشین عصبانى شد و گفت: به لات و عزّى سوگند تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد من ایمان نخواهم آورد. این را گفت و آن سوسمار را از آستین خود بیرون آورد و رها کرد.
حیوان داشت به سرعت از جمعیت دور مى شد که رسول خدا او را صدا زد و فرمود: نزد من بیا. سوسمار بازگشت و نزد پیامبر آمد و به او نگاه کرد و ثابت ایستاد. پیامبر رو به حیوان کرد و گفت: اى سوسمار، من کیستم؟
در این حال حیوان به زبان عربى شیوا پاسخ داد: تو محمّد بن عبدالله هستى.
پیامبر فرمود: تو چه کسى را مى پرستى؟ حیوان گفت: «خدایى را که دانه را مى شکافد و انسان را مى آفریند. همان کسی که ابراهیم را خلیل خود و تو را حبیبش قرار داده است. اى رسول خدا! همانا که تو صادق و راستگویی. تو هدایت شده و هدایت کننده اى پر برکت هستى. تو دین پاک و حنیفى را آورده ای تا مردم را از گمراهی نجات دهی. پس اى بهترین دعوت کننده و اى بهترین فرستاده! تو را لبیک مى گویم که تاکنون چون تویى به سوى جنّ و انس فرستاده نشده است.»
و آنگاه دهان سوسمار بسته شد و دیگر سخنى نگفت. هنگامى که عرب صحرانشین این وضعیت را مشاهده کرد حیرت زده شد و با حال عجیبی به پیامبر گفت: «دستت را بده تا با تو بیعت کنم. شهادت مى دهم که معبودى جز خداى یکتا وجود ندارد و تو هم فرستاده او هستى.»
این شد که مرد صحرانشین، اسلام آورد و اتفاقا خوب مسلمانی هم شد.
پس از این پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: چند سوره از قرآن را به او بیاموزید. سوره ها را که آموخت, پیامبر از او پرسید: آیا از مال دنیا چیزى دارى؟
بادیه نشین گفت: «به خدا قسم که در میان چهار هزار مرد قبیله ام، هیچ کس فقیرتر از من نیست.»
پیامبر به اصحابش فرمود: چه کسى یک شتر به او مى دهد تا به جای آن, شترى در بهشت به او داده شود؟
سعد انصارى برخاست و گفت: پدر و مادرم به فداى تو! من شترى سرخ مو دارم که آن را به او مى دهم.
پیامبر فرمود: تو چه کسى را مى پرستى؟ حیوان گفت: «خدایى را که دانه را مى شکافد و انسان را مى آفریند. همان کسی که ابراهیم را خلیل خود و تو را حبیبش قرار داده است. اى رسول خدا! همانا که تو صادق و راستگویی. تو هدایت شده و هدایت کننده اى پر برکت هستى. تو دین پاک و حنیفى را آورده ای تا مردم را از گمراهی نجات دهی!
رسول خدا دوباره به اصحابش فرمود: چه کسى عمّامه اى به او مى دهد تا خداوند به جای آن در قیامت تاجى از تقوا به او عطا نماید؟
على علیه السّلام از جا برخاست و عمّامه اش را از سر باز کرد و به او داد.
سپس پیامبر به اصحابش فرمود: چه کسى به این مرد توشه راه مى دهد تا خداوند توشه تقوا به او عطا کند؟
سلمان فارسى برخاست و فراهم آوردن توشه راه او را تقبل کرد.
مرد بادیه نشین هنگامى که زاد و توشه را گرفت، بر شتر خویش سوار شد و نزد قبیله خود بازگشت. وقتی به آنجا رسید با صدایى بلند و رسا فریاد برآورد و گفت: بگویید که خداوند یکى است و محمّد فرستاده اوست.
مردان قبیله وقتى این سخنان را از او شنیدند با شمشیرهای برهنه گرد او را گرفتند و گفتند:«تو دین محمّد را پذیرفته ای؟ دین کسی که ساحر است و دروغگو؟»
صحرانشین به آنان گفت: «این طور که شما می گویید نیست. خداى محمّد بهترین معبود است و محمّد بهترین پیامبر. من نزد او رفتم در حالى که گرسنه بودم و او سیرم کرد. برهنه بودم، که لباسم داد. پیاده بودم و سوارم کرد و این شتر را به من عنایت نمود.» آنگاه قصّه سوسمار را براى آنان باز گفت و در آخر گفت:
«اى مردم! اسلام بیاورید تا از آتش جهنّم در امان باشید.»
ابن عباس می گوید: در آن روز چهار هزار مرد شجاع اسلام آوردند و همیشه با پرچم هاى خود در خدمت پیامبر حاضر و آماده بودند. درود خدا بر پیامبر خوش اندیشه و خوش ذوق مان!
به نقل از پایگاه تبیان بخش عترت و سیره تبیان نوشته آقای سید مصطفی بهشتی منبع اصلی : بحارانوار، ج 43، ص 70/ از ابن عباس